#حرف_حساب
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺎﺩﯼ ﻗﻨﺪ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ! 🤔🤔
ﻫﯿﭻ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﻋﻄﺮ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ🤔🤔
ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺭﻥ ﺟﺰ ﻗﻬﻮﻩ !😅
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻧﯿﺴﺖ که محل غافل گیریه😂
واقعا هیچی سر جاش نیست!!!😅👌
کولرگازی و آبی با برق کار میکنن!😐
اره برقی با بنزین کار میکنه!😐
سه تار ۴ تا تار دار!😐
هفت تیر ۶ تا تیر داره!😐
صائب تبریزی هم اصفهانیه!😐
ما ماشینامون پلاک ندارن اون وقت امشب اخبار اعلام کرد : "دام ها هم پلاک دار میشن و خرید و فروش دام بدون پلاک ممنوعه! ". یعنی از فردا یکی بخواد گوسفند بخره سر ببره باید قبلش بره پلیس+10 خلافی بگیره بعدش بره محضر به نام بزنه!!!
بعد میگن چرا آدم دیونه میشه😂😂😂
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺎﺩﯼ ﻗﻨﺪ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ! 🤔🤔
ﻫﯿﭻ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﻋﻄﺮ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ🤔🤔
ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺭﻥ ﺟﺰ ﻗﻬﻮﻩ !😅
ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻧﯿﺴﺖ که محل غافل گیریه😂
واقعا هیچی سر جاش نیست!!!😅👌
کولرگازی و آبی با برق کار میکنن!😐
اره برقی با بنزین کار میکنه!😐
سه تار ۴ تا تار دار!😐
هفت تیر ۶ تا تیر داره!😐
صائب تبریزی هم اصفهانیه!😐
ما ماشینامون پلاک ندارن اون وقت امشب اخبار اعلام کرد : "دام ها هم پلاک دار میشن و خرید و فروش دام بدون پلاک ممنوعه! ". یعنی از فردا یکی بخواد گوسفند بخره سر ببره باید قبلش بره پلیس+10 خلافی بگیره بعدش بره محضر به نام بزنه!!!
بعد میگن چرا آدم دیونه میشه😂😂😂
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
راضی به رضای تو_45
@ostad_shojae
#راضی_به_رضای_تو ۴۵
#حرف_آخر
إن الّذین آمنوا و عملوالصالحات، سیجعل لهم الرحمن ودّا
برای نفوذ به قلب دیگران، و جلب رضایت اونا ،لازم نیست خودتون رو به زحمت بندازید!
✨ این قانون دنیاست؛
اونایی که حقیقتاً خدا رو از خودشون راضی کردند، قطعاً محبت شون در قلب دیگران نفوذ میکنه.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#حرف_آخر
إن الّذین آمنوا و عملوالصالحات، سیجعل لهم الرحمن ودّا
برای نفوذ به قلب دیگران، و جلب رضایت اونا ،لازم نیست خودتون رو به زحمت بندازید!
✨ این قانون دنیاست؛
اونایی که حقیقتاً خدا رو از خودشون راضی کردند، قطعاً محبت شون در قلب دیگران نفوذ میکنه.
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
تنبلی و بی حوصلگی_59
@ostad_shojae
#استاد_شجاعی 🎤
#حرف_آخر
❌ بزرگترین فحشا و خودفروشی،
تن دادن به غم و غصههای کوچک و کم ارزش دنیایی است که ناشی از عدم خودشناسی است...
تنبلیها و بیحوصلگیهای شما درمان نمیشوند مگر با #خودشناسی
❄️@ferdows18 💯
#در_خانه_میمانیم_کرونا_را_شکست_میدهیم
#حرف_آخر
❌ بزرگترین فحشا و خودفروشی،
تن دادن به غم و غصههای کوچک و کم ارزش دنیایی است که ناشی از عدم خودشناسی است...
تنبلیها و بیحوصلگیهای شما درمان نمیشوند مگر با #خودشناسی
❄️@ferdows18 💯
#در_خانه_میمانیم_کرونا_را_شکست_میدهیم
موانع استجابت دعا_42
@ostad_shojae
#موانع_استجابت_دعا ۴۲
#حرف_آخر 💫
بیتوجهی به امانات الهی، و خیانت در آنها، انسان را از مقام استجابت دعا، دور میکند ...
💥 و..... بزرگترین امانت خدا ؛
آخرین باقیمانده و ذخیرهی او در زمین، حضرت صاحب الأمر "عج" است! ...
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
#حرف_آخر 💫
بیتوجهی به امانات الهی، و خیانت در آنها، انسان را از مقام استجابت دعا، دور میکند ...
💥 و..... بزرگترین امانت خدا ؛
آخرین باقیمانده و ذخیرهی او در زمین، حضرت صاحب الأمر "عج" است! ...
🍁 @ferdows18 💯
#استفادهازماسکراهنجاتایران 🍁
مهارتهای کلامی_27
@ostad_shojae
#مهارتهای_کلامی ۲۷
#حرف_آخر
#سرزنش چه حق باشد، چه ناحق؛
عمل کثیفیست که ؛
۱ـ شعلهی کینه را در دل دیگران روشن میکند!
۲ـ آنان را از شما وحشتزده و متنفر میکند!
محال است، اهل سرزنش باشید؛
اما خودتان به آن درد، که دیگران را سرزنش کردهاید، مبتلا نشوید! ..
#استاد_شجاعی 🎤
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#حرف_آخر
#سرزنش چه حق باشد، چه ناحق؛
عمل کثیفیست که ؛
۱ـ شعلهی کینه را در دل دیگران روشن میکند!
۲ـ آنان را از شما وحشتزده و متنفر میکند!
محال است، اهل سرزنش باشید؛
اما خودتان به آن درد، که دیگران را سرزنش کردهاید، مبتلا نشوید! ..
#استاد_شجاعی 🎤
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجم
صدای در امد...
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان #بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از #عملش گذشته و می تواند #حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجم
صدای در امد...
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان #بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از #عملش گذشته و می تواند #حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجم
صدای در امد...
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان #بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از #عملش گذشته و می تواند #حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجم
صدای در امد...
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان #بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از #عملش گذشته و می تواند #حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📿 با این کار توی نماز خوندنهای امام زمان علیهالسلام شریک شو!
#کلیپ #حرف_خاص۹۱ | #استاد_شجاعی
#حرف_خاص
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
#کلیپ #حرف_خاص۹۱ | #استاد_شجاعی
#حرف_خاص
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿