کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#راضی_به_رضای_تو ٤٢
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
راضی به رضای تو_42
@ostad_shojae
#راضی_به_رضای_تو ۴۲

یادت باشه، هیچ وقت برای جلب رضایت کسی، لبخند خدا رو زیرِ پات نذاری!

مطمئن باش، یه روز بوسیله ی همون آدم، خوار میشی.

🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#راضی_به_رضای_تو ۴۳
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
راضی به رضای تو_43
@ostad_shojae
#راضی_به_رضای_تو ۴۳

🔺حتماً یه جایی میشه؛
بین رضایت خدا و رضایت مردم
مخیّــر میشی !

فکر می‌کنی کدومو انتخاب کنی؟

🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#راضی_به_رضای_تو ۴۴
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
راضی به رضای تو _44
@ostad_shojae
#راضی_به_رضای_تو ۴۴

انبیاء ، با اینکه موثرترین انسانهای تاریخ بودند؛ درعین حال تنهاترین انسان های تاریخ هم بودند.

تنهایی نعمتی بود برایشان؛
تا جز روی پای او نایستند، و جز به او تکیه نکنند.
💫 رضایت به همین تنهایی ، انبیاء را به بالاترین مقامات انسانی رساند.

🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#راضی_به_رضای_تو ۴۵
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
راضی به رضای تو_45
@ostad_shojae
#راضی_به_رضای_تو ۴۵

#حرف_آخر
إن الّذین آمنوا و عملوالصالحات، سیجعل لهم الرحمن ودّا

برای نفوذ به قلب دیگران، و جلب رضایت اونا ،لازم نیست خودتون رو به زحمت بندازید!

این قانون دنیاست؛
اونایی که حقیقتاً خدا رو از خودشون راضی کردند، قطعاً محبت شون در قلب دیگران نفوذ می‌کنه.

🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهارم


حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.

گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.

صحبت های مردانه که تمام شد،..
#آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی #راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
#مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم #پسندیده بود.

سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... توکه دوست داری.

توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچ کس نمیدانست من قبلا #بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.

وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.

گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟

لپ های مامان گل انداخت و خندید.
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...

آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت.
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند

#ادامه_دارد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم

از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.

من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..

من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.

میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....

عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....

توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:

_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:

دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.

دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.

بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.

من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...

قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.


#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم

به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند


#ادامه_دارد