کانال فردوس
513 subscribers
45.3K photos
11.3K videos
236 files
1.55K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

یه روز در حال رفتن سر کلاسی بودم که استادش خیلی دقیق و حساس بود؛ همیشه سر وقت میومد و هیچ وقت تاخیر رو هم قبول نمی کرد.
ولی اون روز مثل همیشه نبود، مسیر ۱۰ دقیقه ای، حدود ۴۰ دقیقه طول کشید! یه خانوم مسن رو از خیابون رد کردم؛ میوه های یه آقای مُسن رو که ریخته بود، جمع کردم؛ به خانمی که بلد نبود انتقال وجه بده، کمک کردم؛ آخرش یه شیشه آب معدنی برای یه پسر بچه کوچولو خریدم که حالش بد شده بود و با مامانش بود ولی ظاهرا پول نداشتن...
خیلی روز عجیبی بود و وقتی عجیبتر شد که رسیدم دانشگاه و متوجه شدم به خاطر یه آزمونی که صبح برگزار شده بود، همه کلاس ها با یک ساعت تاخیر در اون روز شروع میشدن !!
خیلی خوشحال شدم که اون همه کار خوب و حس خوب رو تجربه کردم و خدا برام اینقدر زیبا برنامه ریزی کرد😊
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

دیشب، چند دقیقه قبل از 8 شب با بخش اطلاعات دارویی داروخانه 13 آبان که داروی بیماران خاص باید از اونجا تهیه بشه تماس تلفنی گرفتم که یک دارو رو پیگیری کنم. البته اونجا جایی نبود که من باید تماس می گرفتم، ولی درست چند دقیقه قبل از پایان ساعت کاری یک مرکز، وقتی تماس گرفتم با صدای آروم و شمرده و در عین حال با انرژی مواجه شدم. مشابه این اتفاق چند ماه پیش هم با این مرکز افتاد، در حالیکه خود داروخانه ی 13 آبان یک جای عجیبه که وقتی میری باید تا چند روز بری تو فضای دیگه تا اثرات دیدن اون همه آدم مشکل دار و مسائل کلانی که مردم دارن هزینه هاش رو میدن از سرت بپره...

و امشب من باز هم فکر می کردم چه قدر می تونی در "حالِ خوب" یک آدم تاثیر داشته باشی. با همون صدای آروم شمرده، با همون حوصله با صدای همدلانه... انگار خود اون آدم، خودش رو جای مخاطبش گذاشته👌

نمی دونم اون صدا مال کیه؟ آیا خودش فهمید چه حس خوبی به مخاطب میده؟ آیا فهمید چه قدر دعا پشت سرش میاد؟...

چه قدر راحت می شه به دیگران نفع رسوند در عین ظرافت خاصش...

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

دو سه روز پیش، هوا یهویی خیلی گرم شد...
با بچه ها بیرون بودیم و هوس بستنی کردن.
رفتیم از این بستنی سنتی ها و چند اسکوپی براشون گرفتم، اومدیم تو ماشین که بشینیم بخوریم، یه پاکبان شهرداری رو دیدیم که مشغول جاروی برگهای پاییزی کنار خیابون بود...
نمی تونستم تو اون شرایط راحت لَم بدم و بستنی بخورم...
پیاده شدم و رفتم چند اسکوپی بستنی براش گرفتم و با احترام دادم بهش ، گفتم این برای شماست...
اینجوری خیالم راحتتر شد که لااقل بچه ها هم کار نیک و احترام رو عملا یاد میگیرن و فقط تو کتابها و شعارهای تبلیغاتی نمی بینن.☺️

با تشکر
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

این آقا راه رو برای خانومش تمیز میکنه که راحت پیاده روی کنه!😊
سرشار از نکته های ریز زندگی...

عاشقانه های ماندگار💞
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

سلام
چند روز پیش یک اتفاق ساده و دلنشین برام افتاد که خیلی بهم چسبید، خواستم براتون تعریف کنم. 😊
صبح زود بود که داشتم میرفتم سر کار، دیدم که پول نقد ندارم، رفتم از عابربانک نزدیک خونه بگیرم، اما دستگاه پول نداشت! با خودم گفتم با پولی که تو کیفم هست میشه تا یه مسیری برم بعد از عابربانک پول بردارم، برای ادامه مسیرم. خلاصه با این فکر، سوار یه ماشین شدم؛ وقتی می خواستم کرایه بدم دیدم هزار تومنی که دارم پاره است ولی دیگه هیچ پول دیگه ای نداشتم که جایگزینش کنم. به آقای راننده کرایه رو دادم و عذرخواهی کردم بابت پول پاره و گفتم که متاسفانه فقط همین مقدار پول همراهم هست. اون بنده خدا هم خیلی خوب برخورد کرد و گفت اصلا اشکالی نداره. بعد ازم پرسید مسیر بعدیم کجاست؟ گفت: پول همراهتون نیست می رسونمتون...
با کلی خجالت، عذرخواهی کردم و اصرار کردم که نه لازم نیست پیاده میشم و از عابربانک پول میگیرم...
اما با این حال، تا مقصد من رو رسوند. خیلی دعاش کردم، چون کلی هم دیرم شده بود.

چقدر حس خوبی داشت این لطف و معرفت آقای راننده که اول صبحی به منِ شهروند منتقل شد.

و شهر چه زیبا میشه با مهربانی های ساده🌺

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

شنبه برای انجام نظافت منزل، کارگر خانم داشتم؛ صبح که اومد، حس کردم بدنش یخ کرده، براش چای گرم ریختم و گفتم چرا لباست کمه؟ گفت تو راه که میومدم، دیدم چند تا بچه گربه کنار هم هستن و دارن از سرما می لرزن،...
لباس گرمش رو در آورده بود و انداخته بود رو بدن بچه گربه ها... ❤️❤️

🔆خیلی برام جالب و آموزنده بود، خانمی که ثروت زیادی نداره و ممکنه تو این گرونی نتونه لباس تهیه کنه، اینکار رو به راحتی انجام داد.
مهربونی به پول داشتن نیست، با هر بضاعتی میشه مهربونی کرد🌺 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

مردمان خوش ذوق روستای #کنرک در مجاورت #تالاب_گندمان و سبزکوه بختیاری، چه خوب قدر لک لک های مهمان را می دانند.
عکس از محمدرضا صادقی
یادش بخیر تو فردوس هم لک لک داشتیم😭😭😭

🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
@zhuanchannel
ساخت خونه ،در دل کوهی که مزارع چای هست
شمالو دارن نابود میکنن.
ببین چقد یه آدم میتونه...باشه. ببین چجوری کوهو تخریب کرده فقط😡

#شما_فرستادین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹

#دومین_سالروز_آسمانی_شدن
#شهید_مدافع_حرم_بهرام_مهرداد

🔸زمان : جمعه #۲۱تیرماه ۱۳۹۸
از #ساعت۱۸

🔸مکان : تهران شهرک ولیعصر عج خیابان سپیده جنوبی خیابان پژاوند#مسجد_جامع_شهرک_ولیعصر عج

📌سخنران : استاد ارجمند حج الاسلام و المسلمین حاج #علیرضا_پناهیان

✔️مادحین : حاج مرتضی #طاهری و حاج امیر #عباسی

#شما_هم_دعوتید
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#شما_هم_روایتگر_مهربانی_باشید

امروز رفتم بانک، می‌خواستم مبلغ یک میلیون بریزم به حسابم. وقتی کارم تموم شد با موتور برگشتم خونه. هوا خیلی گرم بود و وقتی رسیدم خونه تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم و برم باشگاه. نگاهی به گوشیم انداختم دیدم تو پیامی که بانک برام فرستاده به جای یک میلیون، زده ده میلیون!
تعجب کردم... دوباره به گوشیم نگاه کردم. وقتی مطمئن شدم که مبلغ ده میلیون به حسابم ریخته شده، مونده بودم چی کار کنم. یک لحظه خودمو گذاشتم جای متصدی بانک که تو این گرفتاری‌ها باید جریمه این پولم بده.
اصلا نتونستم بپذیرم که حتی یک ریال از این پول رو بردارم. وقتی به مادرم گفتم، گفتند همین الان برو بانک و بهشون اطلاع بده. با وجود گرمی هوا به زحمت خودمو رسوندم به بانک...
در بسته بود، از نگهبان خواهش کردم در رو باز کرد به محض ورود از دیدن چهره نگران متصدی فهمیدم که متوجه اشتباهش شده. جریان رو براش توضیح دادم، خیلی تشکر کرد و آرزوی سلامتی کرد برام... منو به رئیس معرفی کرد و ایشونم از من تشکر کردند.
خیلی حس خوبی داشتم.
از بانک بیرون اومدم و رفتم خونه. مادرم از کارم خیلی شاد شد.
🌺امروز من تونستم حال چند نفر رو خوب کنم ...
برای همین حال خودم هم خوب بود.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوم


این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد

ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند #اهنی میبندم... #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند

ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
‌‌
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم

من_اگر منظورتان عصبانیت است که خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم

اینها را میگفت ک بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی با #جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .

گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.

گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟

چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.

از صدایش معلوم بود #ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟

من_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.

ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.

_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟

موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند

#ادامه_دارد