انار؛
🚨مهتر ميوه هاست. هيچ ميوهاى در سلامت بخشى و #پاكسازى دستگاه گوارش و #تصفيه_خون به پاى انار نمى رسد.
🔴 اين ميوه براى سالمندان عمر طولانى را به ارمغان مى آورد بشرط آنكه در فصل عرضه آن هيچ روزى آن را ترك نكنند.
🔴 انار ميوه بهشتى است و دوستى براى كبد و كليه ها و قلب و مغز است.
🔴 انار از لحاظ روحى نيز حائز اهميت بوده و زمينه را براى لطافت دل و تحكيم ايمان و توجه به خداوند فراهم مى نمايد.
🔴 انار نسل انسان را اصلاح و هوش و ذكاوت را قوى و منى را افزايش داده و از هر بيمارى پيشگيرى مى كند.
🔴 در درمان #سرطان_خون انار همتا ندارد و ريشه هر بيمارى را مى كند. مجموعه پيك شفا،
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🚨مهتر ميوه هاست. هيچ ميوهاى در سلامت بخشى و #پاكسازى دستگاه گوارش و #تصفيه_خون به پاى انار نمى رسد.
🔴 اين ميوه براى سالمندان عمر طولانى را به ارمغان مى آورد بشرط آنكه در فصل عرضه آن هيچ روزى آن را ترك نكنند.
🔴 انار ميوه بهشتى است و دوستى براى كبد و كليه ها و قلب و مغز است.
🔴 انار از لحاظ روحى نيز حائز اهميت بوده و زمينه را براى لطافت دل و تحكيم ايمان و توجه به خداوند فراهم مى نمايد.
🔴 انار نسل انسان را اصلاح و هوش و ذكاوت را قوى و منى را افزايش داده و از هر بيمارى پيشگيرى مى كند.
🔴 در درمان #سرطان_خون انار همتا ندارد و ريشه هر بيمارى را مى كند. مجموعه پيك شفا،
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
♦️خدمات #رايگان پزشكی شامل انجام #غربالگری، #سرطان_سينه و معاينات پزشكی در #بوستان_بانوان_نرگس شهرک ولیعصر به صورت رايگان انجام میپذیرد.
🔹این خدمات با هدف آگاهی بانوان از صحت و سلامت خود بهمراه مشاوره های لازم از سوی تیم پزشکی در بوستان بانوان نرگس این منطقه صورت گرفته و شهروندان می توانند بدون پرداخت هيچ گونه وجهی از اين مشاوره و خدمات پزشكی بهرهمند شوند.
🔹 بر پایه این گزارش، بانوانی كه خواهان استفاده از خدمات اين طرح هستند ميتوانند روز پنج شنبه مورخ دوم آبان از ساعت ۸ الی ۱۳ به این مکان مراجعه فرمایند.
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
🔹این خدمات با هدف آگاهی بانوان از صحت و سلامت خود بهمراه مشاوره های لازم از سوی تیم پزشکی در بوستان بانوان نرگس این منطقه صورت گرفته و شهروندان می توانند بدون پرداخت هيچ گونه وجهی از اين مشاوره و خدمات پزشكی بهرهمند شوند.
🔹 بر پایه این گزارش، بانوانی كه خواهان استفاده از خدمات اين طرح هستند ميتوانند روز پنج شنبه مورخ دوم آبان از ساعت ۸ الی ۱۳ به این مکان مراجعه فرمایند.
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🍁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وچهار
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وچهار
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان #کوه_نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت:
_"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند.
رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت:
_"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم...
اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
_"نه شهلا...می دانم #تمام_این_زحمت_ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر #نیستم."
آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم...
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود...
و محسن، خواهر زاده ام، داشت با #سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود،
ایوب #طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار #خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت.
ایوب گفت:
_"من هم تا #چهل_روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه #مقاله_انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉
مقاله اش با #کلی_سانسور در روزنامه چاپ شد.
ایوب #عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
_"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم:
_"دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن #ترکش_کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک #تومور توی پایم درست شده...
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم:
_"توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت:
_"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم:
_"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران
به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند