کانال فردوس
522 subscribers
45.5K photos
11.4K videos
236 files
1.56K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
🌺🌺🌺🌺🌺

امام #صادق(علیه السّلام) فرمودند:
《الْبَكَّاءُونَ خَمْسَة : آدَمُ(ع)، و يَعقُوبُ(ع)، و يُوسفُ(ع) و فاطِمَةُ(س) بنت مُحَمّد(ص) و علىُّ بنُ الحُسَين(ع)!
..فَبَكَى عَلَىُّ بنُ الْحُسَيْنِ(ع) عِشْرِينَ سَنَةً أَوْ أَرْبَعِينَ سَنَةً ، مَا وُضِعَ بَيْنَ يَدَيْهِ طَعَامٌ إِلَّا بَكَى!
حَتَّى قَالَ لَهُ مَوْلًى لَهُ :
جُعِلْتُ فِدَاكَ! إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ!
قَالَ : ﴿ قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ﴾ 
إِنِّي لَمْ أَذْكُرْ مَصْرَعَ بَنِي فَاطِمَةَ إِلَّا خَنَقَتْنِي لِذَلِكَ عَبْرَةٌ》

♦️ #گريه كنندگان -معروف تاريخ- پنج نفرند : #آدم(ع) و #يعقوب(ع) و #يوسف(ع) و #فاطمه زهرا(س) وامام #سجاد(ع)!

حضرت صادق(ع) درباره علت گريه امام #سجاد(ع) فرمود :
حضرت على بن الحسين(ع) مدت بيست يا #چهل سال بر حضرت #حسين(ع) گريست.

هيچ #غذايى در مقابل آن حضرت(ع) نمى ‏گذاشتند مگر اينكه گريان مى‏ شد.
كار آن حضرت(ع) به جايى رسيد كه يكى از غلامانش به وى گفت :
اى پسر رسول خدا(ص)! فداى تو شوم، من مى‏ ترسم تو خود را (به واسطه كثرت گريه) هلاك نمايى! 

امام می فرمود :
چاره‏ اى نيست، جز اينكه از #غم و اندوه خود به خداوند شكايت كنم.

من چيزهايى را مى‏ دانم كه شما نمى ‏دانيد. من يادآور #قتلگاه فرزندان فاطمه(س) نمى‏ شوم مگر اينكه گريه راه گلويم را مسدود مى‏ كند.

در روایتی از ابن عساکر به سند امام جعفر #صادق(ع) نقل شده است که از على بن الحسین(ع) درباره کثرت گریه اش سؤال شد؟
حضرت(ع) فرمود :
《فلا تَلومُونى، فانَّ یَعقُوبَ(ع) فَقَد سبطاً مِن وَلَدِه فَبَکى حتَّى ابیَضَّت عَیناه مِن الحُزنِ ولَم یَعلم انّه ماتَ.
وقد نظرتُ إلى اربعةِ عَشَرَ رَجُلا مِن اهلِ بَیتى یَذبَحُون فی غَداةِ واحدة، فترون حُزنَهم یَذهَبُ مِن قَلبى ابَداً؟》

مرا #ملامت نکنید! زیرا #یعقوب(ع) یکى از اولاد خود را #گم کرد، و آن قدر گریست تا دو چشمانش از حزن #سفید شد، در حالى که نمى دانست که از دنیا رفته است.

این در حالى است که من مشاهده نمودم #چهارده نفر از اهل بیتم(ص) را که در صبح یک روز #سر بریدند.
حال شما گمان کرده اید که هرگز این حزن از #قلبم بیرون مى رود؟


منابع : 
۱)تاریخ دمشق، ج۲، ص ۵۰
۲)وسائل الشيعة عاملی، ج۳، ص۲۸۰
۳)بحار الانوار مجلسی، ج ۴۷، ص۱۶
۴)الخصال شیخ صدوق، ج ۱، ص ۱۶۷


🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت سیزدهم

از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی #ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد #امام_رضا و سرنوشت و #شهادت ایشون صحبت کرد ...
#فوق_العاده_جالب_بود ... .

برگشتم و سوار تاکسی شدم ...
دم در هتل که رسیدیم دست کردم
توی کیفم اما #کیف_مدارکم_نبود ...😞

#پاسپورت و #پولم داخل کیف مدارک بود ...
و حالا همه با هم #گم شده بود ... .

بدتر از این نمی شد ... 🙁
توی یک کشور #غریب،
بدون بلد بودن زبان،
بدون پول و جایی برای رفتن ... #پاسپورت هم دیگه #نداشتم ... .

#هتل_پذیرشم_نکرد ...😬
نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ...
سوار ماشین شدم ...
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره
اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...

کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ... 😥
خدایا! این چه #غلطی بود که کردم ...

یاد #امام_رضا و حرف های اون #پزشک_کفشدار افتادم ...
#یا_امام_رضا🙏
#به_دادم_برس ... .🙏
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهشت


صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه

گفت:
_"شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"

هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.
_آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم."

خیلی جدی نگاهم کرد.
_ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم #جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلیدخانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، #سرپناه داشته باشد."

_ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!"

دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم"

صورتش را نیشگون گرفتم
+ "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده"

خنده اش گرفت
_"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است"

می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد.
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.

عصر دوباره #تعادلش را از دست داد...
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
#محمدحسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.

درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم #گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.

تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
_"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"

- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......

از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب #خسته_شده_اند و سرکارمان گذاشته اند.

ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص....


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند