❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 15
#قسمت_پانزدهم
#آمدی_جانم_به_قربانت
🌟شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته
دانشگاه.
❌منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم.ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد...
✔التهاب مبارزه اون روزها و شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد ...
در رو که باز کردم ،علی بود...
علی ۲۶ ساله من ...
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید ...
💮زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ...
🔷می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو.
🍃–بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ؟؟
ببینید بابا اومده ...
بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم.
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید.چرخیدم سمت مریم،
🍃–مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم.
چشم ها و لب هاش می لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
💔–میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی.
بغض علی هم شکست.
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ...
💞 شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
🔸پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده
بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان دوید داخل
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ...
علی من، پیر شده بود...
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 15
#قسمت_پانزدهم
#آمدی_جانم_به_قربانت
🌟شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته
دانشگاه.
❌منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم.ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد...
✔التهاب مبارزه اون روزها و شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد ...
در رو که باز کردم ،علی بود...
علی ۲۶ ساله من ...
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید ...
💮زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ...
🔷می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو.
🍃–بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ؟؟
ببینید بابا اومده ...
بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم.
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید.چرخیدم سمت مریم،
🍃–مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم.
چشم ها و لب هاش می لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
💔–میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی.
بغض علی هم شکست.
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ...
💞 شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
🔸پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده
بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان دوید داخل
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ...
علی من، پیر شده بود...
🍁@ferdosmahale🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 15
#قسمت_پانزدهم
🍃با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه.
گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه اش بیشتر کنارش بمونن؟"
💟بابا علی رو بغل کرد و پرسید:
(علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."
☉صبح زود راه افتادیم.
《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش هم دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
💠با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمی شناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده.
اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که می بیند...》
💥شهر خلوت بود.
خود دزفولی ها همه رفته بودن.
یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود.
با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد.
از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد.
❌علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم.
تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم.
یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم.
برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن.
✔گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟"
یکی شون گفت: "من صاحب خونه ام".
گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
♨می خواست بیاد تو.
داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن.
هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن.
✅به منوچهر خبر رسیده بود.
وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد،
رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه.
💢گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم،
زن و بچه هامون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونواده ات رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 15
#قسمت_پانزدهم
🍃با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه.
گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه اش بیشتر کنارش بمونن؟"
💟بابا علی رو بغل کرد و پرسید:
(علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."
☉صبح زود راه افتادیم.
《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش هم دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
💠با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمی شناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده.
اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که می بیند...》
💥شهر خلوت بود.
خود دزفولی ها همه رفته بودن.
یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود.
با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد.
از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد.
❌علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم.
تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم.
یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم.
برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن.
✔گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟"
یکی شون گفت: "من صاحب خونه ام".
گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
♨می خواست بیاد تو.
داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن.
هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن.
✅به منوچهر خبر رسیده بود.
وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد،
رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه.
💢گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم،
زن و بچه هامون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونواده ات رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پانزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند ،هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم ،به همین خاطر گفتم: «پدرتان بود ،می گفت شرایط اصلا شرایط خوب نیست و باید توی طبقه ی بالا بمونیم!»
بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند ،به طبقه ی خودمان که رسیدیم ،باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آن ها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق ،پشت مبلی که نزدیک دیوار و پنجره ها دور بود شانه به شانه ی هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار ،هر از گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه ای بود ،از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی دانستم کجاست و چکار می کند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هر چه به آن ها دقت می کردم اثری از ترس در چهره شان نمی دیدم. هر دو ،با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها. انگار آن ها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه ی مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ساعت یازده شب ،تقریبا صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد ،بارها و بارها در طول سال ها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم ،آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم ،برعکس ،همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم می دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطراب ها ،پناه می بردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همه ی آن نا آرامی ها ،آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود ،هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمی کردم ،من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پانزدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند ،هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم ،به همین خاطر گفتم: «پدرتان بود ،می گفت شرایط اصلا شرایط خوب نیست و باید توی طبقه ی بالا بمونیم!»
بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند ،به طبقه ی خودمان که رسیدیم ،باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آن ها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق ،پشت مبلی که نزدیک دیوار و پنجره ها دور بود شانه به شانه ی هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار ،هر از گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه ای بود ،از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی دانستم کجاست و چکار می کند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هر چه به آن ها دقت می کردم اثری از ترس در چهره شان نمی دیدم. هر دو ،با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها. انگار آن ها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه ی مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ساعت یازده شب ،تقریبا صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد ،بارها و بارها در طول سال ها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم ،آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم ،برعکس ،همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم می دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطراب ها ،پناه می بردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همه ی آن نا آرامی ها ،آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود ،هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمی کردم ،من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پانزدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
دیپلمات که انگار از قبل ما را می شناخت ،گفت: «خانم همدانی! شما و خانواده ی محترمتان ،مثل خانواده ی خود من هستید ،ولی امکانات بیروت ،بیشتر و بهتر از این نیست.
تنها دل خوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمان ها و حتی غیر مسلمان ها با ایران و ایرانی است.
از فردا که میون مردم بروید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگر چه پای تکفیری ها به لبنان هم باز شده ،اما اینجا مثل سوریه نا امن نیست.»
کارکنان سفارت که رفتند ،ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن ،همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می دیدند ایرانی هستیم ،تحویلمان می گرفتند و ابراز محبت می کردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده ،با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پا شکسته ای که بچه ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند ،خرید هایمان را انجام دادیم.
همه چیز گران بود و یک بستنی ساده ،به پول ما بیست و پنج هزار تومان می شد!
به خانه بر می گشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوای دم کرده گذراندیم.
از فردا ،هم برای فراموش کردن سختی و غصه ی دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی های داخل ساختمان ،یا همسایه ها میهمان ما می شدند یا ما میهمان آن ها.
به همین منوال تا ده روز ،بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم ،گذشت.
دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتمان به دمشق نبود. دمشق با همه ی غربتش برای ما از بیروت ،آرام بخش تر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می بایست روایتش می کردیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-پانزدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
دیپلمات که انگار از قبل ما را می شناخت ،گفت: «خانم همدانی! شما و خانواده ی محترمتان ،مثل خانواده ی خود من هستید ،ولی امکانات بیروت ،بیشتر و بهتر از این نیست.
تنها دل خوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمان ها و حتی غیر مسلمان ها با ایران و ایرانی است.
از فردا که میون مردم بروید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگر چه پای تکفیری ها به لبنان هم باز شده ،اما اینجا مثل سوریه نا امن نیست.»
کارکنان سفارت که رفتند ،ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن ،همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می دیدند ایرانی هستیم ،تحویلمان می گرفتند و ابراز محبت می کردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده ،با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پا شکسته ای که بچه ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند ،خرید هایمان را انجام دادیم.
همه چیز گران بود و یک بستنی ساده ،به پول ما بیست و پنج هزار تومان می شد!
به خانه بر می گشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوای دم کرده گذراندیم.
از فردا ،هم برای فراموش کردن سختی و غصه ی دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی های داخل ساختمان ،یا همسایه ها میهمان ما می شدند یا ما میهمان آن ها.
به همین منوال تا ده روز ،بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم ،گذشت.
دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتمان به دمشق نبود. دمشق با همه ی غربتش برای ما از بیروت ،آرام بخش تر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می بایست روایتش می کردیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_پانزدهم
#هادی_دلها
🔹راوی زینب
مامان:زینبم
بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش
-چیزی شده ؟
بابا:زینبم تو باید قوی باشی
ساعت پنج وسایل حسین میارن
-نمیریم خونه ؟😔
رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب
-بیدارم میکنی ؟
بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم
بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔
از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم
😭😭😭😭
لباس پاسداریش
قرآنش
دفترچه اش
برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید
ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس
که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن
یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود
و چنددونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره
پهلوش زخمیش میشه
آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن
تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم
اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم
😔😔😔😔
بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت
یادت نره حسین چه خواسته
یاعلی بگو
و بشو زینب کربلا
فرداش شفیت مون بعدازظهر بود
بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم
انداختم دستم
تسبیحشم شده بود تمام زندگیم
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود
ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه
این بین امتحانای دی ماهمون رسید
و من با تلاش فراوان
معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم
اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸
امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_پانزدهم
#هادی_دلها
🔹راوی زینب
مامان:زینبم
بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش
-چیزی شده ؟
بابا:زینبم تو باید قوی باشی
ساعت پنج وسایل حسین میارن
-نمیریم خونه ؟😔
رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب
-بیدارم میکنی ؟
بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم
بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔
از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم
😭😭😭😭
لباس پاسداریش
قرآنش
دفترچه اش
برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید
ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس
که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن
یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود
و چنددونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره
پهلوش زخمیش میشه
آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن
تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم
اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم
😔😔😔😔
بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت
یادت نره حسین چه خواسته
یاعلی بگو
و بشو زینب کربلا
فرداش شفیت مون بعدازظهر بود
بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم
انداختم دستم
تسبیحشم شده بود تمام زندگیم
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود
ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه
این بین امتحانای دی ماهمون رسید
و من با تلاش فراوان
معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم
اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸
امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
🔹 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
🔹 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
🔹 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
🔹 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
🔹 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
🔹 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
🔹 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
🔹 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
🔹 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
🔹 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
🔹 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
🔹 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
🔹 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
🔹 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
🔹 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
🔹 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
🔹 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
🔹 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
🔸 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
🔸 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
🔸 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
🔸 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
🔸 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
🔸 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
🔸 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
🔸 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
🔸 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
🔸 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
🔸 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
🔸 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
🔸 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
🔸 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
🔸 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
🔸 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
🔸 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
🔸 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
🔸 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
🔸 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پانزدهم ❤️
رضوان – اون موقع هم اگر اندازه ي الانت خدا رو می شناختی اوضاعت همین بود .
الان خدا بیشتر از قبل ازت انتظار داره .
دیگه ادمی نیستی که چشم و گوشت روي حقیقت بسته باشه .
یه شناخت نسبی داري که باید مطابق همون شناخت پیش بري .
پوزخندي زدم .
من – منم جاي تو بودم همین حرفا رو می زدم . تو به کسی که می خواستی رسیدي .
نفس عمیقی کشید .
رضوان – منم مهرداد رو آسون به دست نیوردم . منم روزایی مثل امروز تو رو داشتم .
بعد با لحن محزونی ادامه داد .
رضوان – روزاي اول مهرداد اصلا من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی براي اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم .
چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لاي حرفام من رو بشناسه !
وقتی هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاري دست به دامن بابام شدم .
رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونواده تون مورد تأییده اومد پیش بابات .
با ناباوري نگاهش کردم .
لبخندي زد .
رضوان – منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ي ما نیست مهرداد من رو نخواد .
این خیلی بدتره مارال . اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه اي بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفتم .
راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم !
من – پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟
رضوان – تو در مقابل خدا چیکار کردي ؟
همش طلبکاري ! تو به حرفاش گوش کردي که اونم به حرفات گوش کنه ؟
یه بار نماز خوندي . حالا توقع داري خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – می گی چیکار کنم ؟
رضوان – می دونم یه سري کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن براي تویی که یه عمره بی حجابی سخته .
می دونم نماز خوندن براي تو که همیشه بهش بی توجه بودي سخته .
همه رو می دونم . ولی تو براي رضایت خدا یه قدم بردار ، ببین برات هزار قدم بر می داره .
اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی .
باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن .
رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن .
آروم گفتم .
من – باید چیکار کنم ؟
رضوان – حداقل براي رضایتش اگر نمی تونی همه ي کارا رو با هم انجام بدي ، یکیش رو انجام بده .
به خودش قسم که سخت نیست .
خودش هم کمکت می کنه .
باید یه کاري می کردم . شاید فرجی می شد .
پیدا کردن امیرمهدي ارزشش رو داشت ؟ ارزش داشت از صبح تا شب پنج بار نماز بخونم ؟ اون همه خم و راست بشم ؟
یاد نگاهش افتادم . نگاهی که چند بار به من دوخته شد .
نگاهی که بدجور کنترل می شد و من می خواستم سهم من بشه . من از او نگاه سهم داشتم .
لبخندش . که زیبا بود . که نه از سر تمسخر و نه از روي سرخوشی بود .
لبخندي که پر از آرامش بود .
پر از حس هاي خوب .
و حرفاش . که دلم رو زیر و رو کرده بود
امیرمهدي تو زندگی من یه واقعه ي ملموس بود و دور از ذهن .
واقعه اي که مثلش وجود نداشت ولی براي من مثل آشناي دیرینه خوشایند بود .
خاص بود ، ناب بود ، تک بود ، و چقدر خواستنی .
یه نفر که یه پدیده ست ، اتفاقی ناب و ویژه ست زندگیمو خالی کرده از کلیشه..
من امیرمهدي رو می خواستم . و براي این بدست آوردنش باید خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم.
خداش هم می تونست به همون اندازه خواستنی باشه . نمی تونست ؟
سریع بلند شدم ایستادم .
رضوان هم ایستاد .
رضوان – چی شد ؟
من – می خوام نماز بخونم . این دفعه درست . نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟
سري تکون داد .
رضوان – آره . تو که مامان و بابات نماز می خونن !
نگاهش کردم . راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمی دادم .
تازه اون نماز هاي یه خط درمیونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که
نمی تونست براي من آموزش لازم باشه !
سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم .
شالم رو جلوتر کشیدم . می خواستم نمازم رو شروع کنم که رضوان دستم رو گرفت .
رضوان – چادر سرت کنی بهتره . حجاب موقع نماز خوندن باید کامل باشه .
و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه چادر برگشت .
صداي زنگ گوشیم اعصابم رو خرد کرده بود .
هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم .
برام مهم نبود ساعت چنده . فقط می دونستم دلم می خواد بازم بخوابم .
صبح براي نماز بیدار شده بودم و با تموم سختی و غر غر کردنام ، نماز خونده بودم و چون نتونسته بودم یه خواب پیوسته داشته باشم هنوز میل به بیدار شدن نداشتم .
ولی مگه موبایلم می ذاشت . چهاربار زنگ خورده و من رو کلافه کرده بود .
دلم می خواست موبایل رو بکوبم به دیوار تا دیگه صداش در نیاد . با یه تصمیم آنی براي خاموش کردنش چشم باز کردم .
اما قبل از خاموش کردنش با تصور اینکه ممکنه یکی از شاگردام باشه و بخواد کلاسش رو لغو
#آدم_و_حوا
#قسمت_پانزدهم ❤️
رضوان – اون موقع هم اگر اندازه ي الانت خدا رو می شناختی اوضاعت همین بود .
الان خدا بیشتر از قبل ازت انتظار داره .
دیگه ادمی نیستی که چشم و گوشت روي حقیقت بسته باشه .
یه شناخت نسبی داري که باید مطابق همون شناخت پیش بري .
پوزخندي زدم .
من – منم جاي تو بودم همین حرفا رو می زدم . تو به کسی که می خواستی رسیدي .
نفس عمیقی کشید .
رضوان – منم مهرداد رو آسون به دست نیوردم . منم روزایی مثل امروز تو رو داشتم .
بعد با لحن محزونی ادامه داد .
رضوان – روزاي اول مهرداد اصلا من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی براي اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم .
چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لاي حرفام من رو بشناسه !
وقتی هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاري دست به دامن بابام شدم .
رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونواده تون مورد تأییده اومد پیش بابات .
با ناباوري نگاهش کردم .
لبخندي زد .
رضوان – منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ي ما نیست مهرداد من رو نخواد .
این خیلی بدتره مارال . اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه اي بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفتم .
راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم !
من – پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟
رضوان – تو در مقابل خدا چیکار کردي ؟
همش طلبکاري ! تو به حرفاش گوش کردي که اونم به حرفات گوش کنه ؟
یه بار نماز خوندي . حالا توقع داري خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – می گی چیکار کنم ؟
رضوان – می دونم یه سري کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن براي تویی که یه عمره بی حجابی سخته .
می دونم نماز خوندن براي تو که همیشه بهش بی توجه بودي سخته .
همه رو می دونم . ولی تو براي رضایت خدا یه قدم بردار ، ببین برات هزار قدم بر می داره .
اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی .
باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن .
رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن .
آروم گفتم .
من – باید چیکار کنم ؟
رضوان – حداقل براي رضایتش اگر نمی تونی همه ي کارا رو با هم انجام بدي ، یکیش رو انجام بده .
به خودش قسم که سخت نیست .
خودش هم کمکت می کنه .
باید یه کاري می کردم . شاید فرجی می شد .
پیدا کردن امیرمهدي ارزشش رو داشت ؟ ارزش داشت از صبح تا شب پنج بار نماز بخونم ؟ اون همه خم و راست بشم ؟
یاد نگاهش افتادم . نگاهی که چند بار به من دوخته شد .
نگاهی که بدجور کنترل می شد و من می خواستم سهم من بشه . من از او نگاه سهم داشتم .
لبخندش . که زیبا بود . که نه از سر تمسخر و نه از روي سرخوشی بود .
لبخندي که پر از آرامش بود .
پر از حس هاي خوب .
و حرفاش . که دلم رو زیر و رو کرده بود
امیرمهدي تو زندگی من یه واقعه ي ملموس بود و دور از ذهن .
واقعه اي که مثلش وجود نداشت ولی براي من مثل آشناي دیرینه خوشایند بود .
خاص بود ، ناب بود ، تک بود ، و چقدر خواستنی .
یه نفر که یه پدیده ست ، اتفاقی ناب و ویژه ست زندگیمو خالی کرده از کلیشه..
من امیرمهدي رو می خواستم . و براي این بدست آوردنش باید خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم.
خداش هم می تونست به همون اندازه خواستنی باشه . نمی تونست ؟
سریع بلند شدم ایستادم .
رضوان هم ایستاد .
رضوان – چی شد ؟
من – می خوام نماز بخونم . این دفعه درست . نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟
سري تکون داد .
رضوان – آره . تو که مامان و بابات نماز می خونن !
نگاهش کردم . راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمی دادم .
تازه اون نماز هاي یه خط درمیونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که
نمی تونست براي من آموزش لازم باشه !
سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم .
شالم رو جلوتر کشیدم . می خواستم نمازم رو شروع کنم که رضوان دستم رو گرفت .
رضوان – چادر سرت کنی بهتره . حجاب موقع نماز خوندن باید کامل باشه .
و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه چادر برگشت .
صداي زنگ گوشیم اعصابم رو خرد کرده بود .
هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم .
برام مهم نبود ساعت چنده . فقط می دونستم دلم می خواد بازم بخوابم .
صبح براي نماز بیدار شده بودم و با تموم سختی و غر غر کردنام ، نماز خونده بودم و چون نتونسته بودم یه خواب پیوسته داشته باشم هنوز میل به بیدار شدن نداشتم .
ولی مگه موبایلم می ذاشت . چهاربار زنگ خورده و من رو کلافه کرده بود .
دلم می خواست موبایل رو بکوبم به دیوار تا دیگه صداش در نیاد . با یه تصمیم آنی براي خاموش کردنش چشم باز کردم .
اما قبل از خاموش کردنش با تصور اینکه ممکنه یکی از شاگردام باشه و بخواد کلاسش رو لغو