کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#انتخاب_صحیح

تفاوت زندگی مشترک با دوستی های احساسی

بعضی به اشتباه بعد از تجربه رابطه های دوستانه و احساسی به گمان اینکه ازدواج هم دقیقا همان گونه است وارد زندگی مشترک می شوند.
دنیای دوستی دنیای #رویاها و ایده آل هاست در حالی که زندگی مشترک دنیایی کاملا #حقیقی و ملموس است.
دنیایی که در آن خوبی ها و بدی ها در کنار یکدیگر است و تنها می توان با تلاش و کوشش و صبوری دنیای ایده آلی ساخت.

اما دنیای دوستی های احساسی سراسر شیرینی ، امید و شرایط مطلوب است.
اینجا مرد یا زن مورد علاقه ات کاملا در #اختیار توست
برای با تو بودن به اندازه کافی #فرصت دارد. تنها به تو می اندیشد و به همه خواسته هایت تن در می دهد.

زن مورد علاقه ات به همان گونه است که تو می خواهی، تنها به فکر توست و برای رضایت و خوشنودیت تلاش می کند.

اینجا تعهد و #مسوولیتی وجود ندارد و ممکن است با کوچکترین مشکل رابطه از هم بپاشد و ضربه احساسی بدی به یک یا هر دو طرف وارد نماید.
پس رابطه پایدار نیست و #تضمینی برای ادامه ندارد.

اما در زندگی مشترک چون با واقعیت سروکار دارد همه چیز جای خود را دارد غم و شادی؛ درد و آرامش؛ رنج‌ و آسایش و... همه با همند.

زندگی مشترک پایدار است و همراه با #تعهد و مسووليت پذیری دو جانبه...


🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
چادرت را سر کن !
از اینجای کار به بعد با توست !
باید شهر را بوی فاطمه بردارد !
باید هر طرف را که نگاه کردی ،
فرزندان فاطمه را ببینی ،
که دارند برای یاری امامشان
آماده میشوند !
.
چادرت را سر کن ؛
چادر لباس فرم #فاطمی هاست !
اصلا زین پس چادر نشانه !
آنهایی که میخواهند در قیام مهدوی
امامشان را یاری کنند
را با #چادر بشناسیم !
.
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛
اینبار فکر پسندیده شدن هستند !
زهرا سلام الله علیها باید بپسنددت
و زیر
چادرت را امضا کند !
.
باید #تعهد بدی
که در گردان فاطمی ها
حافظ #حیا و #عفت باشی !
باید حواست باشد که امام ؛
هر لحظه از تو سان میبیند !
در کوچه و بازار و خیابان !
.
چادر تو ، عَلـَم این #جبهه ی جنگ نرم !
علمدار #حیا
مبادا دشمن چادر از سرت بردارد !
گردان فاطمی باید با چادرش
بوی #یاس را در شهر پخش کند !
علم را تصرف کند...
و سفیر صلح فاطمه در جهان باشد !

" چادر خاکی "
اسم رمز گردان فاطمی مهدی است...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیستم


موقع به دنیا آمدن #محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستانمحمد حسین که به دنیا آمد...
#پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.

دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،..
برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.

#خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.

اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که #مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."

فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.

#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، #من و #محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی #فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:

_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.

ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد #ایران باشیم یا #کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد

- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی

روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.

همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.

ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟

ایوب #محمدحسین را #بهانه کرد و پیش خودمان ماند.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند


#ادامه_دارد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیستم


موقع به دنیا آمدن #محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستانمحمد حسین که به دنیا آمد...
#پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.

دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،..
برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.

#خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.

اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که #مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."

فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.

#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، #من و #محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی #فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:

_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.

ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد #ایران باشیم یا #کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد

- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی

روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.

همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.

ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟

ایوب #محمدحسین را #بهانه کرد و پیش خودمان ماند.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند

#ادامه_دارد