#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هجدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با وجود 25 سال سن ،خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!»
حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!»
سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند ،با جدیتی که التماس در آن موج می زد و نشان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشت ،گفت: «پس ما هم از اینجا ،تکون نمی خوریم.»
حسین که اصرار بچه ها را دید ،اول سؤال بی جواب چند دقیقه ی قبل من را داد: «آره حاج خانم من می دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم یه جابه جایی تاکتیکی می کنید ،درست مثل جابه جایی یه رزمنده»
دخترها باز هم قانع نشدند و گفتند: «یا شما هم با ما بیا ،یا همین جا می مونیم.»
و حسین به ناچار گوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد ،بلکه آن ها را برای رفتن متقاعد کند: «هفته ی پیش ،وقتی شما ایران بودین ،توی کاخ ریاست جمهوری ،یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار ،نتیجه ی همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن.
همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو ،به روشون باز کن ،بذار اسلحه دست بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن ،ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحین رو نداره!»
زهرا سؤالی پرسید که نشان می داد حسین دارد کاملا در همراه کردن او با خود موفق می شود: «چرا نمی تونن؟!» ....
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات..
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هجدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زهرا با وجود 25 سال سن ،خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!»
حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!»
سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند ،با جدیتی که التماس در آن موج می زد و نشان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشت ،گفت: «پس ما هم از اینجا ،تکون نمی خوریم.»
حسین که اصرار بچه ها را دید ،اول سؤال بی جواب چند دقیقه ی قبل من را داد: «آره حاج خانم من می دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم یه جابه جایی تاکتیکی می کنید ،درست مثل جابه جایی یه رزمنده»
دخترها باز هم قانع نشدند و گفتند: «یا شما هم با ما بیا ،یا همین جا می مونیم.»
و حسین به ناچار گوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد ،بلکه آن ها را برای رفتن متقاعد کند: «هفته ی پیش ،وقتی شما ایران بودین ،توی کاخ ریاست جمهوری ،یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار ،نتیجه ی همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن.
همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو ،به روشون باز کن ،بذار اسلحه دست بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن ،ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحین رو نداره!»
زهرا سؤالی پرسید که نشان می داد حسین دارد کاملا در همراه کردن او با خود موفق می شود: «چرا نمی تونن؟!» ....
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات..
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هجدهم
#فصل دوم
( خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخرین قسمت از فصل دوم می باشد)
امین که می دید ما از مسئله بو برده ایم و راهی جز گفتن دلیل حرفش ندارد ،گفت: «حدود پنج روز پیش که شما هنوز بیروت بودید ،سه روز کامل هیچ خبری از حاج آقا نبود ،یعنی هیچ کس خبر نداشت که حاج آقا کجاست و چکار می کنه ،حتی بعضی ها احتمال می دادن که مسلحین دزدیدنشون.
بعد از سه روز ابوحاتم رو دیدم که مثل سایه همیشه با حاج آقا بود ،برام تعریف کرد که ایشون برای شناسایی و کسب اطلاعات به کفریا رفته بودن.
کفریا یکی از شهرک های بین حلب و ادلبه که توی محاصره ی کامل تکفیری هاست.
حاجی هم دقیقا وقتی رفته بودن اونجا که تکفیری ها سرهای عده ای رو بریده بودن و دم ورودی شهر آویزان کرده بودن.
ابوحاتم می گفت حاج آقا طی این سه روز به صورت ناشناس رفته بودن بین تکفیری ها و اطلاعاتشون رو جمع آوری کرده بودن ،البته ابوحاتم چیزی بیشتر از این به من هم نگفتن ،اما همین تک و تنها راه افتادن و رفتن بین یه عده آدم گرگ صفت که بویی از انسانیت نبردن و به صغیر و کبیر رحم نمی کنن ،خودش اون قدر نگران کننده هست که باعث بشه از شما بخوام که براشون صدقه کنار بذارید و دعاشون کنید!»
پرسیدم: «مگه برای شناسایی مواضع تکفیری ها ،از نیروهای اطلاعات عملیات استفاده نمی شه؟!»
گفت: «نه. ارتش سوریه یه ارتش کلاسیکه و مثل ما ،از نیروی انسانی برای شناسایی استفاده نمی کنه. شما هم که بهتر از من حاج آقا رو می شناسید کار بدون شناسایی تو کتشون نمی ره.
شنیدم توی سال های دفاع مقدس ،خودشون می رفتن شناسایی و تا از جزئیات زمین و شرایط دشمن مطمئن نمی شدن ،به خط دشمن نمی زدن و ...»
زهرا پرسید: «مگه بابا برای کار مستشاری نیومده سوریه؟»
امین تبسمی معنا دار کرد و گفت: «بابای شماست از من می پرسید؟!»
ساکت شدیم ،داشت صدای اذان می آمد. از پشت پنجره ،نگاهی به سمت زینبیه انداختم و کبوتر خیالم را تا کنار گنبد طلایی حرم پرواز دادم. آسمان مهتابی بود و گنبد طلایی حرم توی آن تاریکی ،مثل خورشید می درخشید و چشم نوازی می کرد. محو پرچم سرخی که روی گنبد برافراشته بود شدم.
دقایقی به پرچم خیره ماندم تا صدای حسین در گوشم تکرار شد که «شما و دخترانم را به شام آورده ام که با حضرت زینب ،همراهی کنید.».
پایان فصل دوم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هجدهم
#فصل دوم
( خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت آخرین قسمت از فصل دوم می باشد)
امین که می دید ما از مسئله بو برده ایم و راهی جز گفتن دلیل حرفش ندارد ،گفت: «حدود پنج روز پیش که شما هنوز بیروت بودید ،سه روز کامل هیچ خبری از حاج آقا نبود ،یعنی هیچ کس خبر نداشت که حاج آقا کجاست و چکار می کنه ،حتی بعضی ها احتمال می دادن که مسلحین دزدیدنشون.
بعد از سه روز ابوحاتم رو دیدم که مثل سایه همیشه با حاج آقا بود ،برام تعریف کرد که ایشون برای شناسایی و کسب اطلاعات به کفریا رفته بودن.
کفریا یکی از شهرک های بین حلب و ادلبه که توی محاصره ی کامل تکفیری هاست.
حاجی هم دقیقا وقتی رفته بودن اونجا که تکفیری ها سرهای عده ای رو بریده بودن و دم ورودی شهر آویزان کرده بودن.
ابوحاتم می گفت حاج آقا طی این سه روز به صورت ناشناس رفته بودن بین تکفیری ها و اطلاعاتشون رو جمع آوری کرده بودن ،البته ابوحاتم چیزی بیشتر از این به من هم نگفتن ،اما همین تک و تنها راه افتادن و رفتن بین یه عده آدم گرگ صفت که بویی از انسانیت نبردن و به صغیر و کبیر رحم نمی کنن ،خودش اون قدر نگران کننده هست که باعث بشه از شما بخوام که براشون صدقه کنار بذارید و دعاشون کنید!»
پرسیدم: «مگه برای شناسایی مواضع تکفیری ها ،از نیروهای اطلاعات عملیات استفاده نمی شه؟!»
گفت: «نه. ارتش سوریه یه ارتش کلاسیکه و مثل ما ،از نیروی انسانی برای شناسایی استفاده نمی کنه. شما هم که بهتر از من حاج آقا رو می شناسید کار بدون شناسایی تو کتشون نمی ره.
شنیدم توی سال های دفاع مقدس ،خودشون می رفتن شناسایی و تا از جزئیات زمین و شرایط دشمن مطمئن نمی شدن ،به خط دشمن نمی زدن و ...»
زهرا پرسید: «مگه بابا برای کار مستشاری نیومده سوریه؟»
امین تبسمی معنا دار کرد و گفت: «بابای شماست از من می پرسید؟!»
ساکت شدیم ،داشت صدای اذان می آمد. از پشت پنجره ،نگاهی به سمت زینبیه انداختم و کبوتر خیالم را تا کنار گنبد طلایی حرم پرواز دادم. آسمان مهتابی بود و گنبد طلایی حرم توی آن تاریکی ،مثل خورشید می درخشید و چشم نوازی می کرد. محو پرچم سرخی که روی گنبد برافراشته بود شدم.
دقایقی به پرچم خیره ماندم تا صدای حسین در گوشم تکرار شد که «شما و دخترانم را به شام آورده ام که با حضرت زینب ،همراهی کنید.».
پایان فصل دوم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_هجدهم
#هادی_دلها
وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم
زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه
فرت فرت غش میکنه 😂
عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂
-ها😳😳
زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄
دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب
صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمام با چادر برمیداشتم
مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه
حال زینب این روزها خیلی بد بود
پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی
زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران
شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن
حسسسسسین
حسسسسسسسین
داداشم کجایی ؟😭😭
داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟
تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب
دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد
بغلش کردم و گفتم بسه زینب
زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭
حرمله چ بلای سرش آورد،
چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭
من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم
بهار: پاشید ببریم خونه
زینب حالت بد میشها
یادت نره حسین چی خواسته ازت
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_هجدهم
#هادی_دلها
وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم
زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه
فرت فرت غش میکنه 😂
عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂
-ها😳😳
زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄
دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب
صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمام با چادر برمیداشتم
مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه
حال زینب این روزها خیلی بد بود
پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی
زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران
شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن
حسسسسسین
حسسسسسسسین
داداشم کجایی ؟😭😭
داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟
تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب
دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد
بغلش کردم و گفتم بسه زینب
زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭
حرمله چ بلای سرش آورد،
چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭
من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم
بهار: پاشید ببریم خونه
زینب حالت بد میشها
یادت نره حسین چی خواسته ازت
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_هجدهم: مسئولیت پذیر باش 💪
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون🏃 ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم🔊 ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی💵 و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم😔 ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود😖 ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد😒 ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم😁 .... .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد😉 ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد😌 ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم😊 ...
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم😴 ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها🏡 ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم😑 ... .
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن👪 ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند👶 ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند😊... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
مراقب نگاهت باش استنلی👀 ... اینطوری نگاه نکن استنلی👀... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟😒 ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
#فرار_از_جهنم
#قسمت_هجدهم: مسئولیت پذیر باش 💪
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون🏃 ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم🔊 ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی💵 و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم😔 ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود😖 ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد😒 ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم😁 .... .
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد😉 ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد😌 ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم😊 ...
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم😴 ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها🏡 ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم😑 ... .
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن👪 ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند👶 ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند😊... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
مراقب نگاهت باش استنلی👀 ... اینطوری نگاه نکن استنلی👀... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟😒 ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
❄️ @ferdows18 💯
#کروناشکستتمیدهیم✌️🌨
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
🔹 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
🔹 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
🔹 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
🔹 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
🔹 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
🔹 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
🔹 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
🔹 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
🔹 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
🔹 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
🔹 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
🔹 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
🔹 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
🔹 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
🔹 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
🔹 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
🔹 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
🔹 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
🔸 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
🔸 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
🔸 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
🔸 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
🔸 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
🔸 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
🔸 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
🔸 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
🔸 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
🔸 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
🔸 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
🔸 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
🔸 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
🔸 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
🔸 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
🔸 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
🔸 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
🔸 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
🔸 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
🔸 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
🔸 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
🔸 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_هجدهم❤️
یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . روش نشده بود بگه احتمالا.
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم .
خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره .
کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت .
اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم .
تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود !
ابرویی بالا انداختم .
من – این چیه ؟
آروم گفت ...
امیرمهدي – مهریه تون
اینبار من شگفت زده شدم .
مهریه م آب بود .
مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم .
آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاك مهر کن . تو چرا اینکار رو کردي ؟
دست بردم و بطري رو گرفتم .
امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم .
بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم .
لبخندي زدم .
من – اشکالی نداره . فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟
با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد .
امیرمهدي – نه . فقط گفتم آب .
من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادي نداره ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین .
من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام . این کمه .
سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییري تو صورتش نمی دیدم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه . اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم .
اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم .
چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم .
براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صداي آروم و پر از ناز گفتم .
من – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي می گرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد .
بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده.
امیرمهدي – ممنون . انشاالله بتونم جبران کنم .
و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . "
" با اجازه اي " گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون .
و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم .
با صداي در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟
واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اگر مهرداد می فهمید ؟
رضوان اومد نزدیک تر .
رضوان – ماجراي مهریه و بخشیدنش چیه ؟
حق به جانب گفتم .
من – گوش ایستاده بودي ؟
رضوان – نه خیر . می خواستم بیام بیرون که دیدم صداي حرف میاد . گوش دادم ، دیدم داري با جناب درستکار حرف می زنی .
ناخواسته هم شنیدم چی می گین !
اخمی کردم .
من – خداییش تو به خاطر من اومدي یا اینکه خودت داشتی می ترکیدي ؟
بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفاي من و امیرمهدي رو .
رضوان – اولش به خاطر تو . ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون چقدر خوشگله حیفم اومد کاري نکنم .
بعد با هیجان دستم رو گرفت .
رضوان – بیا ببین !
و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی .
در رو باز کرد و با دست اشاره کرد .
رضوان – ببین !
نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم .
راست می گفت . خوشگل بود . تموم ست دستشویی کرم نارنجی بود .
از حوله تا صابون و فرچه ي شستشوي دستشویی . حتی سنگ دستشویی .
اینه ي توي دستشویی خیلی زیبا بود . در اصل دکور شیشه اي بود که وسطش آینه اي تعبیه شده
#آدم_و_حوا
#قسمت_هجدهم❤️
یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . روش نشده بود بگه احتمالا.
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم .
خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره .
کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت .
اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم .
تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود !
ابرویی بالا انداختم .
من – این چیه ؟
آروم گفت ...
امیرمهدي – مهریه تون
اینبار من شگفت زده شدم .
مهریه م آب بود .
مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم .
آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاك مهر کن . تو چرا اینکار رو کردي ؟
دست بردم و بطري رو گرفتم .
امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم .
بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم .
لبخندي زدم .
من – اشکالی نداره . فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟
با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد .
امیرمهدي – نه . فقط گفتم آب .
من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادي نداره ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین .
من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام . این کمه .
سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییري تو صورتش نمی دیدم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه . اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم .
اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم .
چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم .
براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صداي آروم و پر از ناز گفتم .
من – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي می گرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد .
بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده.
امیرمهدي – ممنون . انشاالله بتونم جبران کنم .
و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . "
" با اجازه اي " گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون .
و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم .
با صداي در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟
واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اگر مهرداد می فهمید ؟
رضوان اومد نزدیک تر .
رضوان – ماجراي مهریه و بخشیدنش چیه ؟
حق به جانب گفتم .
من – گوش ایستاده بودي ؟
رضوان – نه خیر . می خواستم بیام بیرون که دیدم صداي حرف میاد . گوش دادم ، دیدم داري با جناب درستکار حرف می زنی .
ناخواسته هم شنیدم چی می گین !
اخمی کردم .
من – خداییش تو به خاطر من اومدي یا اینکه خودت داشتی می ترکیدي ؟
بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفاي من و امیرمهدي رو .
رضوان – اولش به خاطر تو . ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون چقدر خوشگله حیفم اومد کاري نکنم .
بعد با هیجان دستم رو گرفت .
رضوان – بیا ببین !
و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی .
در رو باز کرد و با دست اشاره کرد .
رضوان – ببین !
نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم .
راست می گفت . خوشگل بود . تموم ست دستشویی کرم نارنجی بود .
از حوله تا صابون و فرچه ي شستشوي دستشویی . حتی سنگ دستشویی .
اینه ي توي دستشویی خیلی زیبا بود . در اصل دکور شیشه اي بود که وسطش آینه اي تعبیه شده