💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت هفدهم
( زندگی در ایران)
به عنوان #طلبه توی #مکتب پذیرش شدم ...
از #مسلمان_بودن
فقط و فقط #حجاب
نخوردن #شراب
و #دست_دادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با #ظرافت و #آرامش
باهام برخورد می کردن ... 🌸🍃
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
#سفید و #سیاه و #زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
#مفاهیم_اسلام✨
قدم به قدم برام #جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با #شهریه_کم_طلبگی زندگی می کردم ... 👏👏
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن
و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .😌
با همه #سختی_ها
از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم #خوشحال_بودم ... .😊
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم #مغرورپولدارمارکدار ... ‼️
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر #عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، #خواستگاری_ها هم شروع شد ...
اوایل #طلبه های_غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی #مکتب دائم #جلسه و کلاس و مراسم بود ...
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر #خواستگاری که می اومد، فقط در حد #اسم بود ...
تا مطرح می شد
#خاطرات_امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...❤️
چند سال گذشته بود
اما #احساس من #تغییری نکرده بود.
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت ...
شاید #امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
ادامه دارد....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت هفدهم
( زندگی در ایران)
به عنوان #طلبه توی #مکتب پذیرش شدم ...
از #مسلمان_بودن
فقط و فقط #حجاب
نخوردن #شراب
و #دست_دادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با #ظرافت و #آرامش
باهام برخورد می کردن ... 🌸🍃
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
#سفید و #سیاه و #زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
#مفاهیم_اسلام✨
قدم به قدم برام #جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با #شهریه_کم_طلبگی زندگی می کردم ... 👏👏
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن
و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .😌
با همه #سختی_ها
از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم #خوشحال_بودم ... .😊
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم #مغرورپولدارمارکدار ... ‼️
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر #عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، #خواستگاری_ها هم شروع شد ...
اوایل #طلبه های_غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی #مکتب دائم #جلسه و کلاس و مراسم بود ...
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر #خواستگاری که می اومد، فقط در حد #اسم بود ...
تا مطرح می شد
#خاطرات_امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...❤️
چند سال گذشته بود
اما #احساس من #تغییری نکرده بود.
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت ...
شاید #امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
ادامه دارد....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
قسمت هجدهم
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .
#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من #خارجی_تازه_مسلمان،
ذره ذره اون #خاک_ها حس عجیبی داشت ...
#علی_الخصوص_طلائیه ...
#سه_راه_شهادت ... .🇮🇷
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر #حس_حضورشهدا برام زنده بود که
حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از #امیرحسینم براشون تعریف کردم
و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو #گریه کردم ... .
راهی #شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم و #گریه می کردم
توی همون حال #خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
ادامه دارد..
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁