🍀دلنوشته
گاهى آدمها
مى آيند تا منرا
ناراحت و تحقیر
کنند.
بدون هیچ بهانه ای .....
و این مى تواند
تجربه تلخی باشد
برای من.....
ّاما من می توانم
صبور باشم .....
وخودم را
در آن شرایط سخت
بسنجم
و با تمام توان مقاومت کنم.....
وفقط توکل به خدا 🙏🙏
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
گاهى آدمها
مى آيند تا منرا
ناراحت و تحقیر
کنند.
بدون هیچ بهانه ای .....
و این مى تواند
تجربه تلخی باشد
برای من.....
ّاما من می توانم
صبور باشم .....
وخودم را
در آن شرایط سخت
بسنجم
و با تمام توان مقاومت کنم.....
وفقط توکل به خدا 🙏🙏
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🍀دلنوشته
خدارو شاکر باشیم ...
در اوج تمام درد ها ، ناراحتی ها؛
ناامیدی از زندگی 😔😔
یکدفعه بدون مقدمه و
خیلی آروم یه نفر ....
میفرسته تو زندگیمون تا بخندیم یادمون بره ...
تمام درد هایی که کشیدیم
تمام اشک هایی که ریختیم
خدارو شاکر باشیم....
بنده ای رو سر راه ما قرار میده
تا تکیه گاهمون بشه ...
درمون دردها مون بشه ...
تمام تلخی روزگار یادمون بره ....
خدایا شکرت برای بنده های مهربونت
🙏🙏🙏
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
خدارو شاکر باشیم ...
در اوج تمام درد ها ، ناراحتی ها؛
ناامیدی از زندگی 😔😔
یکدفعه بدون مقدمه و
خیلی آروم یه نفر ....
میفرسته تو زندگیمون تا بخندیم یادمون بره ...
تمام درد هایی که کشیدیم
تمام اشک هایی که ریختیم
خدارو شاکر باشیم....
بنده ای رو سر راه ما قرار میده
تا تکیه گاهمون بشه ...
درمون دردها مون بشه ...
تمام تلخی روزگار یادمون بره ....
خدایا شکرت برای بنده های مهربونت
🙏🙏🙏
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🍀دلنوشته
تا به حال توجه کردید ...فکر کردید ...
به چی ؟
به زندگیتون ... خانوادتون ...عزیزاتون
از زندگی چی میخواید ؟
.....آرامش.....آسایش....
همه ما دنبال همین هستیم برای عزیزانمون ؛ زندگیمون
پس چرا؟
با حرفهامون ، نگاهمون باعث از بین رفتن آرامش و آسایش زندگی دیگران میشیم .
"کمی دقت کنیم به حرف هایی که میزنیم ، به نگاه هایی که میکنیم "
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
تا به حال توجه کردید ...فکر کردید ...
به چی ؟
به زندگیتون ... خانوادتون ...عزیزاتون
از زندگی چی میخواید ؟
.....آرامش.....آسایش....
همه ما دنبال همین هستیم برای عزیزانمون ؛ زندگیمون
پس چرا؟
با حرفهامون ، نگاهمون باعث از بین رفتن آرامش و آسایش زندگی دیگران میشیم .
"کمی دقت کنیم به حرف هایی که میزنیم ، به نگاه هایی که میکنیم "
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🍀دلنوشته
آدما برای بدست آوردن هر چیزی تلاش میکنند ....
برای بعضی چیزا خیلی بیشتر تمام توان ، ذهن و وقتشون برای بدست آوردنش میزارن ...
چند روز ، چند هفته ، گاهی چندین ماه وقت میزارن سعی میکنند...
بلاخره بدست میارن خوشحال از بدست آوردن اون چیز اونقدر خوشحال که به پیروزی بزرگی رسیدن.....
چند روز ، چند هفته خوشحال ولذت میبرن از چیزی که بدست آوردن ......
اما متاسفانه 😔😔😔
خیلی زود براشون عادی میشه . خیالشون راحت از اینکه بدست آوردن ودیگه سعی برای نگه داشتن اون چیز نمیکنند و هر جایی میزارن و کمکم فراموش میکنند چقدر برای بدست آوردنش تلاش کردن تا به روزی میرسن که دیگه ندارن از دست دادن
تازه میفهمن چی شده ....
ولی دیگه دیر چیزی که از دست بره دیگه بر نمیگرده ....
وقتی از دست رفت برگشتی نخواهند داشت ...
قدر چیز های مهم زندگیمون بدونیم ....
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
آدما برای بدست آوردن هر چیزی تلاش میکنند ....
برای بعضی چیزا خیلی بیشتر تمام توان ، ذهن و وقتشون برای بدست آوردنش میزارن ...
چند روز ، چند هفته ، گاهی چندین ماه وقت میزارن سعی میکنند...
بلاخره بدست میارن خوشحال از بدست آوردن اون چیز اونقدر خوشحال که به پیروزی بزرگی رسیدن.....
چند روز ، چند هفته خوشحال ولذت میبرن از چیزی که بدست آوردن ......
اما متاسفانه 😔😔😔
خیلی زود براشون عادی میشه . خیالشون راحت از اینکه بدست آوردن ودیگه سعی برای نگه داشتن اون چیز نمیکنند و هر جایی میزارن و کمکم فراموش میکنند چقدر برای بدست آوردنش تلاش کردن تا به روزی میرسن که دیگه ندارن از دست دادن
تازه میفهمن چی شده ....
ولی دیگه دیر چیزی که از دست بره دیگه بر نمیگرده ....
وقتی از دست رفت برگشتی نخواهند داشت ...
قدر چیز های مهم زندگیمون بدونیم ....
#آرام
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دهم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...
دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .
اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...
🌸🍃🌸🍃
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت دهم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)
باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...
دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .
اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...
🌸🍃🌸🍃
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...
ادامه دارد....
🍁@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🍁
سردار چگونه آرام گیرم ...
اشکهایم تاب ندارند ..
در انتظار رسیدنت به خاک وطن
چگونه آرام گیرم
روز را به شب رسانم
تا روز دیگری نوای
....انا الله وانا الیه راجعون.....
به گوشم رسید 😔😔
با رجعتت غم بزرگی بر دل یارانت گذاشتی ...
آسمانی شدنت مبارک ...
🖤بزرگترین مرد تاریخ 🖤
#آرام
اشکهایم تاب ندارند ..
در انتظار رسیدنت به خاک وطن
چگونه آرام گیرم
روز را به شب رسانم
تا روز دیگری نوای
....انا الله وانا الیه راجعون.....
به گوشم رسید 😔😔
با رجعتت غم بزرگی بر دل یارانت گذاشتی ...
آسمانی شدنت مبارک ...
🖤بزرگترین مرد تاریخ 🖤
#آرام
آرزو میکنم هر چی خیر و صلاح خوب تو زندگی همه باشه ...خنده .دلخوشی و ارامش تو همه خونه ها باشه 🙏🙏🙏
#آرام
#آرام
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وهفتم
دلم پر بود...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها #مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به #قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، #آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
_"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
#نمیگذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که #یادم_برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
" #بعدازخدا، تو عشق منی و این عشق، #آسمانی و #پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وهفتم
دلم پر بود...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها #مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به #قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، #آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
_"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
#نمیگذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که #یادم_برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
" #بعدازخدا، تو عشق منی و این عشق، #آسمانی و #پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهفت
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد...
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم....
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهفت
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد...
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم....
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
این تصاویر، قدیمیترین عکسهایی هستند که از حرم مطهر رضوی ثبت شده است و برخی از آنها در مجموعه آستان قدس رضوی و برخی دیگر در سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران نگهداری میشود.
#آرام_جانها
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿
#آرام_جانها
🌿🍀@ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران🍀 🌿