🔆 یک سوال:
روایت میگوید در #ماه_رمضان دست و پای شیطان در غُل و زنجیر است، اگر دست و پای شیطان در ماه #رمضان بسته است چرا باز #گناه میکنیم؟
🔆پاسخ :
1⃣بله واقعا دست و پای #شیطان در غل و زنجیر است ولی نسبت به بندگان خدا که دستورات الهی را بجا میآورند. زمانیکه مؤمنان طبق دستور الهی در خوراک و نوشیدنی خلاف رویه عادی امساک میکنند تمامی شیاطین در قبال او به غل و زنجیر کشیده میشوند و هیچ عملی نمیتوانند انجام دهند ومسلما چنانچه مومن مقربتر باشد و گوش و چشم و تمامی جوارحش روزه باشد که دیگر شیطان رجیم هم هیچ غلطی نمیتواند بکند ولی شخصی که طبق دستور الهی از اطعمه و اشربه نتواند بگذرد شیطانکهای کوچک نیز بر او مسلطند دیگر شیطانکهای بزرگتر که جای خود دارند.
2⃣شخص مومن نمی تواند هیچ حرکتی بر خلاف اوامر خداوندی انجام دهد ، چون خداوند #دستورات ویژه ای برای بندگان خود در این ماه صادر کرده که اگر به #درستی انجام شوند، نوعی خودکنترلی در او به وجود می آورد که این امر مقضی #گناه کردن را بی اثر کرده یا کُند می کند در نتیجه تمایل انسان به #گناه کمتر می شود.
@meraaj1392
3⃣از سوی دیگر #اضافه بر کارهایی که انسان در این ماه نباید انجام دهد - مثل #خوردن و آشامیدن – دستورات دیگری نیز مانند قرائت قرآن، اذکار و ادعیه وارد شده و اضافه بر آن، دستورات خاص دیگر مانند #غیبت نکردن و #دروغ نگفتن که اینها از نظر ایمانی و محتوایی روزه را باطل می کنند، تاکید شده که همه اینها در کنار هم، موجبات تقرب به خدا و دوری از #شیطان را فراهم می کند.
4⃣اگر کسی به #روزه توجه نکرد و فقط آن را در #نخوردن و نیاشامیدن خلاصه کرد، این دست و پا بستن شیطان نیست چرا که این #مواظبت و سر سپردن به #دستورات الهی نیست و حتی فرد ممکن است در این اثناء به حقوق دیگران نیز تعدی و تجاوز کند اما خود را هم به دلیل #نخوردن و نیاشامیدن، روزه دار به حساب آورد!
5⃣و اینکه طبق آمارهای رسمی در تمام جوامع مسلمین در تمامی کشورها میزان جرم و جنایت به میزان چشمگیری کاهش میابد خود دلیلی بر همین گفتار است. در حالیکه در بین جوامع غیر مسلمان تغییری در میزان جرم و جنایت دیده نمیشود و جالب اینکه در جوامع مسلمین مقدار جرمی که مشاهده میشود از ناحیه افرادی است که دارای اعتقادی ضعیف هستند و بطور طبیعی روزه خوار هم هستند
کانال موسسه فرهنگی معراج در تلگرام 👇
https://telegram.me/meraaj1392
در سروش 👇
http://sapp.ir/meraaj1392
در ایتا 👇
http://eitaa.com/meraaj1392
🔆 یک سوال:
روایت میگوید در #ماه_رمضان دست و پای شیطان در غُل و زنجیر است، اگر دست و پای شیطان در ماه #رمضان بسته است چرا باز #گناه میکنیم؟
🔆پاسخ :
1⃣بله واقعا دست و پای #شیطان در غل و زنجیر است ولی نسبت به بندگان خدا که دستورات الهی را بجا میآورند. زمانیکه مؤمنان طبق دستور الهی در خوراک و نوشیدنی خلاف رویه عادی امساک میکنند تمامی شیاطین در قبال او به غل و زنجیر کشیده میشوند و هیچ عملی نمیتوانند انجام دهند ومسلما چنانچه مومن مقربتر باشد و گوش و چشم و تمامی جوارحش روزه باشد که دیگر شیطان رجیم هم هیچ غلطی نمیتواند بکند ولی شخصی که طبق دستور الهی از اطعمه و اشربه نتواند بگذرد شیطانکهای کوچک نیز بر او مسلطند دیگر شیطانکهای بزرگتر که جای خود دارند.
2⃣شخص مومن نمی تواند هیچ حرکتی بر خلاف اوامر خداوندی انجام دهد ، چون خداوند #دستورات ویژه ای برای بندگان خود در این ماه صادر کرده که اگر به #درستی انجام شوند، نوعی خودکنترلی در او به وجود می آورد که این امر مقضی #گناه کردن را بی اثر کرده یا کُند می کند در نتیجه تمایل انسان به #گناه کمتر می شود.
@meraaj1392
3⃣از سوی دیگر #اضافه بر کارهایی که انسان در این ماه نباید انجام دهد - مثل #خوردن و آشامیدن – دستورات دیگری نیز مانند قرائت قرآن، اذکار و ادعیه وارد شده و اضافه بر آن، دستورات خاص دیگر مانند #غیبت نکردن و #دروغ نگفتن که اینها از نظر ایمانی و محتوایی روزه را باطل می کنند، تاکید شده که همه اینها در کنار هم، موجبات تقرب به خدا و دوری از #شیطان را فراهم می کند.
4⃣اگر کسی به #روزه توجه نکرد و فقط آن را در #نخوردن و نیاشامیدن خلاصه کرد، این دست و پا بستن شیطان نیست چرا که این #مواظبت و سر سپردن به #دستورات الهی نیست و حتی فرد ممکن است در این اثناء به حقوق دیگران نیز تعدی و تجاوز کند اما خود را هم به دلیل #نخوردن و نیاشامیدن، روزه دار به حساب آورد!
5⃣و اینکه طبق آمارهای رسمی در تمام جوامع مسلمین در تمامی کشورها میزان جرم و جنایت به میزان چشمگیری کاهش میابد خود دلیلی بر همین گفتار است. در حالیکه در بین جوامع غیر مسلمان تغییری در میزان جرم و جنایت دیده نمیشود و جالب اینکه در جوامع مسلمین مقدار جرمی که مشاهده میشود از ناحیه افرادی است که دارای اعتقادی ضعیف هستند و بطور طبیعی روزه خوار هم هستند
کانال موسسه فرهنگی معراج در تلگرام 👇
https://telegram.me/meraaj1392
در سروش 👇
http://sapp.ir/meraaj1392
در ایتا 👇
http://eitaa.com/meraaj1392
Telegram
موسسه فرهنگی معراج
مرکز توزیع کتاب درحوزه های :دین،عرفان،فلسفه،هنر، ادبیات، رمان، داستان ، دقاع مقدس، روانشناس،طب سنتی،،تاریخی، کودکان
کتب مداحی قرآنهای نفیس، قلمهاي هوشمند قرآني و محصولات فرهنگي
ارتباط با ادمين و سفارش
@vafajoo1093
02188939382
02166630872
02166638982
کتب مداحی قرآنهای نفیس، قلمهاي هوشمند قرآني و محصولات فرهنگي
ارتباط با ادمين و سفارش
@vafajoo1093
02188939382
02166630872
02166638982
❁﷽❁
#یاذبیح_العطشان❤️
#ماه_رمضان ماه خدایے شدن اسٺ
اے اهل زمین ! وقت هوایے شدن اسٺ
با تشنگے و گرسنگے روضہ بخوان
این ماه، زمان #ڪربلایے شدن اسٺ
#بحق_الحسین_الهے_العفو
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#یاذبیح_العطشان❤️
#ماه_رمضان ماه خدایے شدن اسٺ
اے اهل زمین ! وقت هوایے شدن اسٺ
با تشنگے و گرسنگے روضہ بخوان
این ماه، زمان #ڪربلایے شدن اسٺ
#بحق_الحسین_الهے_العفو
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#امام_باقر سلام الله علیه:
نگوييد اين #رمضان است
رمضان رفت و رمضان آمد
زيرا رمضان يكي از نام هاي #خداست
و نمي توان نسبت رفتن و آمدن به ذاتش داد!
بگویيد #ماه_رمضان،ماه را اضافه كنيد به رمضان !
#دین_همین_چیزای_کوچیکه
🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
نگوييد اين #رمضان است
رمضان رفت و رمضان آمد
زيرا رمضان يكي از نام هاي #خداست
و نمي توان نسبت رفتن و آمدن به ذاتش داد!
بگویيد #ماه_رمضان،ماه را اضافه كنيد به رمضان !
#دین_همین_چیزای_کوچیکه
🌈 @ferdows18 🌈
#تا_شکست_کرونا_خانه_میمانیم🇮🇷
بنده نفسم شدم
@Maddahionlin
مناجات ویژه #ماه_رمضان
بنده نفسم شدم
سوز و نوایم رفت رفت
#میثم_مطیعی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
بنده نفسم شدم
سوز و نوایم رفت رفت
#میثم_مطیعی
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
#حدیث
🔅 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
✍️ في خُطبتِهِ عندَ إقبالِ شهرِ رمضانَ إنّ الشَّقِيَّ مَن حُرِمَ غُفرانَ اللّه ِ في هذا الشَّهرِ العَظيمِ .
🔴پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خطبه اش به هنگام فرا رسيدن #ماه_رمضان فرمودند: همانا #بدبخت كسى است كه در اين ماه بزرگ از #آمرزش خداوند محروم ماند .
📚عيون أخبار الرِّضا : 1/295/53 .
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
🔅 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
✍️ في خُطبتِهِ عندَ إقبالِ شهرِ رمضانَ إنّ الشَّقِيَّ مَن حُرِمَ غُفرانَ اللّه ِ في هذا الشَّهرِ العَظيمِ .
🔴پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خطبه اش به هنگام فرا رسيدن #ماه_رمضان فرمودند: همانا #بدبخت كسى است كه در اين ماه بزرگ از #آمرزش خداوند محروم ماند .
📚عيون أخبار الرِّضا : 1/295/53 .
🦋 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🦋
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
🔹 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
🔹 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
🔹 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
🔹 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
🔹 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
🔹 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
🔹 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
🔹 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
🔹 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
🔹 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
🔹 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
🔹 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
🔹 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
🔹 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
🔹 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
🔹 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
🔹 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
🔹 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
🔹 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
🔹 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
🔸 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
🔸 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
🔸 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
🔸 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
🔸 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
🔸 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
🔸 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
🔸 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
🔸 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
🔸 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
🔸 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
🔸 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
🔸 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
🔸 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
🔸 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
🔸 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
🔸 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
🔸 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
🔸 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
🔸 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
گروه جهادی شهید حسین معز غلامی به همت کانون خدمت رضوی و شهرداری منطقه ۱۸ اقدام به پهن کردن سفره های افطاری ساده به همراه قرائت قرآن در مساجد منطقه نموده است .
💠روزه داران و خیرین محترم که قصد شرکت در این سنت حسنه و بهره بردن از ثواب عظیم افطار روزه داران نیازمند را دارند میتوانند کمک های نقدی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند .
۶۲۷۳ ۸۱۷۰ ۱۰۱۸ ۸۲۸۶
شهید حسین معز غلامی
#افطاری_ساده
#خیر_بزرگ
#ماه_رمضان
#حریم_رضوی 🌺
💠روزه داران و خیرین محترم که قصد شرکت در این سنت حسنه و بهره بردن از ثواب عظیم افطار روزه داران نیازمند را دارند میتوانند کمک های نقدی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند .
۶۲۷۳ ۸۱۷۰ ۱۰۱۸ ۸۲۸۶
شهید حسین معز غلامی
#افطاری_ساده
#خیر_بزرگ
#ماه_رمضان
#حریم_رضوی 🌺