❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
#علی_زنده_است
✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...
❤از خوشحالی زنده بودن علی ...
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.
سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.
✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم
می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.
نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم ؛
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.
🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...
💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .
تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم
همه مون گریه می کردیم....
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
#علی_زنده_است
✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...
❤از خوشحالی زنده بودن علی ...
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.
سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.
✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم
می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.
نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم ؛
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.
🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...
💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .
تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم
همه مون گریه می کردیم....
🍁@ferdosmahale🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
💟بعد از اون مثل گذشته شد...
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!
💥《نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد.
لاي در را باز کرد.منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد.
دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》
💠بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!".
❌دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
اونا جنوب زندگی میکردن.
✔دیگه نمیتونستم تهران بمونم.
خسته بودم از این همه دوري.
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو ببره.
شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن.
🍃منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن.
💯همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن.نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر، هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
🔘 میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن.
شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم.
آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره.من میخوام برم پیش شوهرم".
💢پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم.
منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم.
اگه اتفاقی بیفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟
باید خودت راضیشون کنی."
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 14
#قسمت_چهاردهم
💟بعد از اون مثل گذشته شد...
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!
💥《نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد.
لاي در را باز کرد.منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد.
دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》
💠بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!".
❌دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
اونا جنوب زندگی میکردن.
✔دیگه نمیتونستم تهران بمونم.
خسته بودم از این همه دوري.
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو ببره.
شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن.
🍃منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن.
💯همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن.نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر، هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
🔘 میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن.
شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم.
آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره.من میخوام برم پیش شوهرم".
💢پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم.
منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم.
اگه اتفاقی بیفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟
باید خودت راضیشون کنی."
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ -سالار
#قسمت-چهاردهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
انفجاری نزدیک ،جمله ام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سر پل ذهاب در زمستان سال 1363 افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه ی بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد ،فکری دوید توی ذهنم که نکند با انفجار بعدی ،همان بلا بر سر دخترانم بیاید ،ناگهان رو به دخترها گفتم: «پاشید ،بریم طبقه ی پایین!»
دخترها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه ی مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم ،برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه می شه کرد؟!
بهتره برگردونم سرجاش. اما زودی نظرم برگشت ؛ حتما حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می دانست.
از پله ها پایین رفتیم و تقریبا با هم رسیدیم به طبقه ی همکف ؛
دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر. سرایدار بااحتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی ،کشیک اوضاع کوچه را می کشید. گوشه ی حیاط ،چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود ،دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم ،نمی دانستم که اینها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار اخمو در را رویشان باز کرده است.
میان آن همه شلوغ پلوغی ،تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه ی گوشی را نگاه کردم ،شماره ی حسین افتاده بود ،با دیدن اسم حسین ،کمی آرام شدم. گوشی را برداشتم ،بدون مقدمه ،حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم ،تند تند و با عجله گفت: «اطراف ساختمونتون کاملا محاصره شده ،برید کف اتاق اتاق ،دور از پنجره ها ،پشت مبل ها بشینید ،اون دو تا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل ،دم دستت باشه.»
نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقه ی پایین ،فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: «سرایدار با ماست؟»
گفت: «آره....» و صدا قطع شد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ -سالار
#قسمت-چهاردهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
انفجاری نزدیک ،جمله ام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سر پل ذهاب در زمستان سال 1363 افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه ی بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد ،فکری دوید توی ذهنم که نکند با انفجار بعدی ،همان بلا بر سر دخترانم بیاید ،ناگهان رو به دخترها گفتم: «پاشید ،بریم طبقه ی پایین!»
دخترها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه ی مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم ،برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه می شه کرد؟!
بهتره برگردونم سرجاش. اما زودی نظرم برگشت ؛ حتما حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می دانست.
از پله ها پایین رفتیم و تقریبا با هم رسیدیم به طبقه ی همکف ؛
دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر. سرایدار بااحتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی ،کشیک اوضاع کوچه را می کشید. گوشه ی حیاط ،چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود ،دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم ،نمی دانستم که اینها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار اخمو در را رویشان باز کرده است.
میان آن همه شلوغ پلوغی ،تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه ی گوشی را نگاه کردم ،شماره ی حسین افتاده بود ،با دیدن اسم حسین ،کمی آرام شدم. گوشی را برداشتم ،بدون مقدمه ،حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم ،تند تند و با عجله گفت: «اطراف ساختمونتون کاملا محاصره شده ،برید کف اتاق اتاق ،دور از پنجره ها ،پشت مبل ها بشینید ،اون دو تا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل ،دم دستت باشه.»
نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقه ی پایین ،فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: «سرایدار با ماست؟»
گفت: «آره....» و صدا قطع شد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات....
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-چهاردهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همانطور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف می کرد ،به وضوح حس افتخار را در نگاه دخترهایم می دیدم.برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم ،دلنشین و غرور آفرین بود.
وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرده و دوست داشت من از ام وهب آن شیرزن واقعه ی عاشورا ،الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر می کردم که اگر دفاع از ناموس اهل بیت ،رسالت حسینی حسین است ،چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهده ی من ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان ام وهب ،قسمت من خواهد بود؟
توی بیروت چند جوان از طرف حزب الله آمدند و ما را به محل اسکانمان بردند.
محل اسکان ساختمان چند طبقه ای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانواده ی ایرانی دیگر هم آنجا زندگی می کردند.
از همان لحظه ی ورود عراق از سر و رویمان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد.
بعد از ساعتی زهرا و سارا بی حال افتادند.
زهرا گفت: «مثل سوسک های پیف پاف خورده ،زنده ایم ولی دست و پای راه رفتن نداریم.»
سارا هم کلافه گفت: «مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره.»
حق به جانب گفتم: «خودتون خواستید بیایید اینجا ،مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟»
سارا به دفاع از خودش گفت: «الان هم می گیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست ،به بابا بگو که...»
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم: «مجبوریم که بمونیم. ابوحاتم هم که برگشت دمشق. دیگه کسی نیست تا ما رو برگردونه اونجا ،پس باید تحمل کنید.»
روز اول تا غروب مثل بچه یتیم ها نشستیم توی خونه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم. دخترها گفتند: «حداقل بزنیم بیرون. هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده ی این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم ،در زدند. زهرا در را باز کرد ،چند نفر که کت و شلوار رسمی به تن داشتند و یقه ی پیراهن های سفیدشان مثل دیپلمات ها بود ،پشت در ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قد بلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده می گرفتم بیشتر شبیه بسیجی های بی ریای خودمان بود.
جلوتر آمد ،طوری که اول جا خوردم. گفت: «از کارکنان سفارت ایران هستیم ،خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شرشر ،عرق می ریزیم ،سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.
باد کولر هر چند فقط باد گرم می داد ،به تنمان که خورد ،کمی حال آمدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-چهاردهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همانطور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف می کرد ،به وضوح حس افتخار را در نگاه دخترهایم می دیدم.برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم ،دلنشین و غرور آفرین بود.
وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرده و دوست داشت من از ام وهب آن شیرزن واقعه ی عاشورا ،الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر می کردم که اگر دفاع از ناموس اهل بیت ،رسالت حسینی حسین است ،چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهده ی من ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان ام وهب ،قسمت من خواهد بود؟
توی بیروت چند جوان از طرف حزب الله آمدند و ما را به محل اسکانمان بردند.
محل اسکان ساختمان چند طبقه ای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانواده ی ایرانی دیگر هم آنجا زندگی می کردند.
از همان لحظه ی ورود عراق از سر و رویمان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد.
بعد از ساعتی زهرا و سارا بی حال افتادند.
زهرا گفت: «مثل سوسک های پیف پاف خورده ،زنده ایم ولی دست و پای راه رفتن نداریم.»
سارا هم کلافه گفت: «مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره.»
حق به جانب گفتم: «خودتون خواستید بیایید اینجا ،مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟»
سارا به دفاع از خودش گفت: «الان هم می گیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست ،به بابا بگو که...»
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم: «مجبوریم که بمونیم. ابوحاتم هم که برگشت دمشق. دیگه کسی نیست تا ما رو برگردونه اونجا ،پس باید تحمل کنید.»
روز اول تا غروب مثل بچه یتیم ها نشستیم توی خونه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم. دخترها گفتند: «حداقل بزنیم بیرون. هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده ی این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم ،در زدند. زهرا در را باز کرد ،چند نفر که کت و شلوار رسمی به تن داشتند و یقه ی پیراهن های سفیدشان مثل دیپلمات ها بود ،پشت در ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قد بلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده می گرفتم بیشتر شبیه بسیجی های بی ریای خودمان بود.
جلوتر آمد ،طوری که اول جا خوردم. گفت: «از کارکنان سفارت ایران هستیم ،خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شرشر ،عرق می ریزیم ،سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.
باد کولر هر چند فقط باد گرم می داد ،به تنمان که خورد ،کمی حال آمدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_چهاردهم
#هادی_دلها
🔹راوی توسکا
تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم
مامان :توسکا بیا ناهار
-نمیخورم
نشستم روی تخت
گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟
اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید
تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه
گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم
اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی
نوشته بود
بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭
بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده
زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭
تو همین فکرا بود خوابیدم
تو یه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت
این چادر همون نشانه آشکار
اسمتون چیه ؟
سلام علی ابراهیم
از خواب پریدم
فقط جیغ میزدم
که با سیلی بابا بی هوش شدم
دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
راوی خانم رضایی
نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن
شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه
در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم
ولی زینب من برادرش گم کرده
پرستار:😳😳
کجا گم کرده ؟
-برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده
پرستار:وای بچه طفلک
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_چهاردهم
#هادی_دلها
🔹راوی توسکا
تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم
مامان :توسکا بیا ناهار
-نمیخورم
نشستم روی تخت
گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟
اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید
تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه
گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم
اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی
نوشته بود
بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭
بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده
زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭
تو همین فکرا بود خوابیدم
تو یه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت
این چادر همون نشانه آشکار
اسمتون چیه ؟
سلام علی ابراهیم
از خواب پریدم
فقط جیغ میزدم
که با سیلی بابا بی هوش شدم
دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
راوی خانم رضایی
نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن
شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه
در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم
ولی زینب من برادرش گم کرده
پرستار:😳😳
کجا گم کرده ؟
-برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده
پرستار:وای بچه طفلک
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
🔹 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
🔹 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
🔹 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
🔹 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
🔹 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
🔹 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
🔹 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
🔹 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
🔹 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
🔹 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
🔹 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
🔹 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
🔹 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
🔹 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
🔹 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
🔹 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
🔸 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
🔸 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
🔸 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
🔸 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
🔸 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
🔸 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
🔸 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
🔸 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
🔸 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
🔸 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
🔸 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
🔸 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
🔸 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
🔸 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
🔸 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
🔸 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
🔸 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
🔸 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
🔸 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
🔸 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
🔸 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
🔸 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_چهاردهم ❤️
تازه از خونه ي شاگردم برگشته بودم و پویا به محض رسیدنم زنگ زد .
از همون اول هم شروع کرد به غر زدن و بهونه گرفتن .
پویا – مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟
بی حوصله دستی به سرم کشیدم .
من – ببین پویا من تازه رسیدم خونه . بهت زنگ می زنم با هم حرف می زنیم .
پویا – از همون زنگایی که نمی زنی ؟ من باید بفهمم چرا این کارا رو میکنی !
نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم .
من – باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم پویا .
پویا – هالو گیر آوردي ؟ جواب نداري بدي بهونه می گیري ؟
من – بهونه چیه ؟ به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم . حداقل بذار لباسام رو در بیارم !
پویا – اگه راست می گی و بهونه نمیاري همین الان حاضر باش میام دنبالت بریم بیرون .
کلافه گفتم .
من – پویا من تازه رسیدم خونه . به خدا خسته م .
پویا – دیدي بهونه می گیري !
از بی منطق بودنش عصبی شدم .
من – چرا نمی فهمی چی می گم ؟ می گم خسته م .
بازم به مامان نگاه کردم . چندمین جر و بحث ما بود که مامان می دید ؟ ازش خجالت می کشیدم .
از اون طرف خط پویا با لحن تندي گفت .
پویا – من نمی فهمم ؟ تو نفهمی که این همه مدت اخلاق گندت رو تحمل کردم بازم طلبکاري !
من – پویا بس کن . به خدا اعصاب ندارم . می خواي ازت عذرخواهی کنم ؟ باشه . معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیاي دنبالم . هوس پیاده روي کرده بودم . باور کن .
خنده ي تمسخرآمیزي کرد .
پویا – آره دیگه . منم خرم . هوس پیاده روي !
چرا نمی فهمید حرفم رو ؟
من – به من چه که تو باور نداري !
پویا – آره باور ندارم . از بس که دائم داري خودت رو قایم می کنی . مگه دو روز پیش یادم رفته ؟
بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهربازي حاضر باش میام دنبالت . بعد تو چی گفتی ؟
گفتی حال شهربازي ندارم . من جلوي بچه ها آبروم رفت تو نیومدي . فکر کردن با هم بحثمون شده .
نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود .
روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " .
کی رو می گفتن ؟
اومدم به پویا بگم "مگه غیر از این بود ؟ خوب صبح اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی " . اما سعی کردم به جاي ادامه ي دعوا جو بینمون رو آروم کنم .
اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم .
پویا – ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه اي رسیدم ؟
اینکه تو لیاقت نداري . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم .
آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور . منم دیگه با تو کاري ندارم .
و تلفن رو روي من قطع کرد .
حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم یا جواب توهینش رو بدم .
آشفتگی هاي اون مدت به قدري روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیرگریه .
سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم .
من – خدا ...... این چرا هیچی نمی فهمه ؟
انگار خدا هم صداي من رو نمی شنید . حرصم گرفت . یه چیزي سریع به ذهنم خطور کرد .
برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم .
من – چه جوري نماز می خونن ؟
مامان هاج و واج نگاهم کرد .
دوباره با حرص گفتم .
من – می گم چه جوري نماز می خونن ؟
مامان با بهت اومد به سمتم و گفت .
مامان – اول باید وضو بگیري .
رفتم سمت دستشویی . در رو باز کردم و رو به مامان با همون گریه گفتم .
من – وضو چه جوریه ؟
مامان – واقعاً می خواي نماز بخونی ؟
با تشر گفتم .
من – آره . می خوام باهاش با زبونی که گفته حرف بزنم شاید بفهمه چی می گم !
مامان لبش رو به دندون گرفت . یک به یک گفت چیکار کنم براي وضو گرفتن
وضو که گرفتم رفتم سمت شالم که گوشه ي مبل افتاده بود . سرم کردم .
اشکام بند نمی اومد .
مامان قبله رو نشونم داد و یه جانماز هم داد دستم . به سمت قبله ایستادم .
رو کردم به مامان .
من – نماز چه جوري بود ؟
مامان با حوصله ارکان و ذکرهاش رو بهم یادآوري کرد .
ایستادم به نماز . هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم
اولین نماز بعد از نماز هاي اجباري مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ي خودم .
وقتی نمازم تموم شد روي سجاده م نشستم . و رو به آسمون با گریه گفتم .
من – خدایا . مگه امیرمهدي نگفت بهت اعتماد کنم ؟ من که اعتماد کردم ! پس چرا جوابم رو نمی دي ؟
دیگه باید چیکار کنم ؟ از این همه آشفتگی خسته شدم . امیرمهدي می گفت براي هر کاري حکمتی داري .
حکمتت چی بود که من رو با امیرمهدي آشنا کردي ؟ هان ؟ می خواستی اینجوري دیوونم کنی ؟ آره ؟
خسته شدم . از خودم ، از پویا ، از این همه آشفتگی . به دام برس . دارم به همه چیز شک می کنم . نجاتم بده..
سر گذاشتم رو سجاده و باز هم اشک ریختم
با همون مانتو و شلوار و شال ، روي سجاده دراز کشیده بودم
#آدم_حوا
#قسمت_چهاردهم ❤️
تازه از خونه ي شاگردم برگشته بودم و پویا به محض رسیدنم زنگ زد .
از همون اول هم شروع کرد به غر زدن و بهونه گرفتن .
پویا – مگه نگفته بودم کلاست تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت ؟
بی حوصله دستی به سرم کشیدم .
من – ببین پویا من تازه رسیدم خونه . بهت زنگ می زنم با هم حرف می زنیم .
پویا – از همون زنگایی که نمی زنی ؟ من باید بفهمم چرا این کارا رو میکنی !
نگاهم رفت سمت صورت نگران مامان که زل زده بود بهم .
من – باور کن نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم پویا .
پویا – هالو گیر آوردي ؟ جواب نداري بدي بهونه می گیري ؟
من – بهونه چیه ؟ به خدا هنوز لباسام رو عوض نکردم . حداقل بذار لباسام رو در بیارم !
پویا – اگه راست می گی و بهونه نمیاري همین الان حاضر باش میام دنبالت بریم بیرون .
کلافه گفتم .
من – پویا من تازه رسیدم خونه . به خدا خسته م .
پویا – دیدي بهونه می گیري !
از بی منطق بودنش عصبی شدم .
من – چرا نمی فهمی چی می گم ؟ می گم خسته م .
بازم به مامان نگاه کردم . چندمین جر و بحث ما بود که مامان می دید ؟ ازش خجالت می کشیدم .
از اون طرف خط پویا با لحن تندي گفت .
پویا – من نمی فهمم ؟ تو نفهمی که این همه مدت اخلاق گندت رو تحمل کردم بازم طلبکاري !
من – پویا بس کن . به خدا اعصاب ندارم . می خواي ازت عذرخواهی کنم ؟ باشه . معذرت می خوام بهت زنگ نزدم بیاي دنبالم . هوس پیاده روي کرده بودم . باور کن .
خنده ي تمسخرآمیزي کرد .
پویا – آره دیگه . منم خرم . هوس پیاده روي !
چرا نمی فهمید حرفم رو ؟
من – به من چه که تو باور نداري !
پویا – آره باور ندارم . از بس که دائم داري خودت رو قایم می کنی . مگه دو روز پیش یادم رفته ؟
بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهربازي حاضر باش میام دنبالت . بعد تو چی گفتی ؟
گفتی حال شهربازي ندارم . من جلوي بچه ها آبروم رفت تو نیومدي . فکر کردن با هم بحثمون شده .
نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود .
روي صفحه ي بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناك آسمان امامت و ولایت مبارك " .
کی رو می گفتن ؟
اومدم به پویا بگم "مگه غیر از این بود ؟ خوب صبح اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی " . اما سعی کردم به جاي ادامه ي دعوا جو بینمون رو آروم کنم .
اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم .
پویا – ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه اي رسیدم ؟
اینکه تو لیاقت نداري . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم .
آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور . منم دیگه با تو کاري ندارم .
و تلفن رو روي من قطع کرد .
حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم یا جواب توهینش رو بدم .
آشفتگی هاي اون مدت به قدري روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیرگریه .
سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم .
من – خدا ...... این چرا هیچی نمی فهمه ؟
انگار خدا هم صداي من رو نمی شنید . حرصم گرفت . یه چیزي سریع به ذهنم خطور کرد .
برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم .
من – چه جوري نماز می خونن ؟
مامان هاج و واج نگاهم کرد .
دوباره با حرص گفتم .
من – می گم چه جوري نماز می خونن ؟
مامان با بهت اومد به سمتم و گفت .
مامان – اول باید وضو بگیري .
رفتم سمت دستشویی . در رو باز کردم و رو به مامان با همون گریه گفتم .
من – وضو چه جوریه ؟
مامان – واقعاً می خواي نماز بخونی ؟
با تشر گفتم .
من – آره . می خوام باهاش با زبونی که گفته حرف بزنم شاید بفهمه چی می گم !
مامان لبش رو به دندون گرفت . یک به یک گفت چیکار کنم براي وضو گرفتن
وضو که گرفتم رفتم سمت شالم که گوشه ي مبل افتاده بود . سرم کردم .
اشکام بند نمی اومد .
مامان قبله رو نشونم داد و یه جانماز هم داد دستم . به سمت قبله ایستادم .
رو کردم به مامان .
من – نماز چه جوري بود ؟
مامان با حوصله ارکان و ذکرهاش رو بهم یادآوري کرد .
ایستادم به نماز . هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم
اولین نماز بعد از نماز هاي اجباري مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ي خودم .
وقتی نمازم تموم شد روي سجاده م نشستم . و رو به آسمون با گریه گفتم .
من – خدایا . مگه امیرمهدي نگفت بهت اعتماد کنم ؟ من که اعتماد کردم ! پس چرا جوابم رو نمی دي ؟
دیگه باید چیکار کنم ؟ از این همه آشفتگی خسته شدم . امیرمهدي می گفت براي هر کاري حکمتی داري .
حکمتت چی بود که من رو با امیرمهدي آشنا کردي ؟ هان ؟ می خواستی اینجوري دیوونم کنی ؟ آره ؟
خسته شدم . از خودم ، از پویا ، از این همه آشفتگی . به دام برس . دارم به همه چیز شک می کنم . نجاتم بده..
سر گذاشتم رو سجاده و باز هم اشک ریختم
با همون مانتو و شلوار و شال ، روي سجاده دراز کشیده بودم