#فریاد_بی_همتا
#پارت1144
پس از گذشت چهار ساعت طاقت فرسایی که برای او به اندازهی چندسال طول کشیده بود، بالاخره آریا رسید.
اطرافش را پایید و از غفلت افراد حاضر در پاسگاه استفاده کرد و با عجله بیرون زد.
با دیدن شاسی بلند سفید رنگ آریا به سرعت سمت آن قدم برداشت و خودش را در آن پرت کرد:
- بزن بریم.
آریا حرکت کرد:
- بالاخره میگی چیشده یا نه؟
همتا اردبیله الان؟
- میگم حالا!
با یادآوری بیماری آریا ادامه داد:
- میتونی پشت فرمون بشینی؟
مشکلی نداری؟
مغرورتر از این حرفها بود که گفت:
- نه، چه مشکلی؟
- میخوای بزن کنار، من بشینم.
- چی میخوای بگی الان؟
قصد نداشت با حرف زدن در مورد بیماریاش ناراحتشکند، پس سرعت را بهانه کرد:
- اینجور که تو داری میرونی تا ما برسیم اونا از مرز رد شدن!
آریا سرعتش را کمی بیشتر کرد:
- خب میگی چیکار کنم؟
تندتر از این برم ماشین منم توقیف میشه.
- عقل کل ماشین من واسه سرعت بالا توقیف نشد، به دستور جناب سرگرد شادمان توقیفش کردن که جلوی منو بگیرن!
- میمیری مثل آدم بشینی بگی چیشده و چه مرگته؟!
دم عمیقی گرفت و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد:
- باید قبل از اینکه مرز باکو رو رد کنن جلوشونو بگیریم.
#پارت1144
پس از گذشت چهار ساعت طاقت فرسایی که برای او به اندازهی چندسال طول کشیده بود، بالاخره آریا رسید.
اطرافش را پایید و از غفلت افراد حاضر در پاسگاه استفاده کرد و با عجله بیرون زد.
با دیدن شاسی بلند سفید رنگ آریا به سرعت سمت آن قدم برداشت و خودش را در آن پرت کرد:
- بزن بریم.
آریا حرکت کرد:
- بالاخره میگی چیشده یا نه؟
همتا اردبیله الان؟
- میگم حالا!
با یادآوری بیماری آریا ادامه داد:
- میتونی پشت فرمون بشینی؟
مشکلی نداری؟
مغرورتر از این حرفها بود که گفت:
- نه، چه مشکلی؟
- میخوای بزن کنار، من بشینم.
- چی میخوای بگی الان؟
قصد نداشت با حرف زدن در مورد بیماریاش ناراحتشکند، پس سرعت را بهانه کرد:
- اینجور که تو داری میرونی تا ما برسیم اونا از مرز رد شدن!
آریا سرعتش را کمی بیشتر کرد:
- خب میگی چیکار کنم؟
تندتر از این برم ماشین منم توقیف میشه.
- عقل کل ماشین من واسه سرعت بالا توقیف نشد، به دستور جناب سرگرد شادمان توقیفش کردن که جلوی منو بگیرن!
- میمیری مثل آدم بشینی بگی چیشده و چه مرگته؟!
دم عمیقی گرفت و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد:
- باید قبل از اینکه مرز باکو رو رد کنن جلوشونو بگیریم.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1145
- همهی اینایی که میگی درست، ولی من نمیفهمم این سرگرد شادمان چرا به جای کمک داره سنگ میندازه جلوی پامون؟!
پوزخند زد:
- مثلا میخواد خودش که مرد قانونه قهرمان داستان بشه.
البته قضیهی باباشم هست!
آریا پرسید:
- قضیهی باباش؟
- یه جورایی همون رو کم کنی!
باباش مدام بهش سرکوفت بی عرضگی میزنه و به غیرت آقا برخورده. میخواد هرطور که شده با حل کردن این پرونده خودشو ثابت کنه.
- که اینطور...
عصبی غرید:
- به جای این حرفا یکم گاز بده بابا، نترس جریمههات گردن خودم!
آریا سرش را به طرفین تکان داد و حرصش را روی پدال گاز خالی کرد. با دیدن پمپ بنزینی کهکنار جاده بود سمت آن رفت.
ماشین را نگه داشت و برای پر کردن باک پیاده شد. فریاد از فرصت استفاده کرد و خودش را پشت رل کشاند.
آریا که حال چندان مناسبی نداشت، اعتراضی نکرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت.
برای لحظهای نگاهش به پیراهن سفید رنگ آریا افتاد که روی شانهاش تار موهای کوتاه و سیاهش به چشم میخوردند.
دنیا دار مکافات بود و چه ناعادلانه که انسانها با عذاب کشیدن عزیزانشان تقاص کارهایشان را پس میدادند...
در نظر او، آریا در عین بیگناهی داشت تقاص کارهایی که پدرش رحیم در حق خواهرش کرده بود را پس میداد!
#پارت1145
- همهی اینایی که میگی درست، ولی من نمیفهمم این سرگرد شادمان چرا به جای کمک داره سنگ میندازه جلوی پامون؟!
پوزخند زد:
- مثلا میخواد خودش که مرد قانونه قهرمان داستان بشه.
البته قضیهی باباشم هست!
آریا پرسید:
- قضیهی باباش؟
- یه جورایی همون رو کم کنی!
باباش مدام بهش سرکوفت بی عرضگی میزنه و به غیرت آقا برخورده. میخواد هرطور که شده با حل کردن این پرونده خودشو ثابت کنه.
- که اینطور...
عصبی غرید:
- به جای این حرفا یکم گاز بده بابا، نترس جریمههات گردن خودم!
آریا سرش را به طرفین تکان داد و حرصش را روی پدال گاز خالی کرد. با دیدن پمپ بنزینی کهکنار جاده بود سمت آن رفت.
ماشین را نگه داشت و برای پر کردن باک پیاده شد. فریاد از فرصت استفاده کرد و خودش را پشت رل کشاند.
آریا که حال چندان مناسبی نداشت، اعتراضی نکرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت.
برای لحظهای نگاهش به پیراهن سفید رنگ آریا افتاد که روی شانهاش تار موهای کوتاه و سیاهش به چشم میخوردند.
دنیا دار مکافات بود و چه ناعادلانه که انسانها با عذاب کشیدن عزیزانشان تقاص کارهایشان را پس میدادند...
در نظر او، آریا در عین بیگناهی داشت تقاص کارهایی که پدرش رحیم در حق خواهرش کرده بود را پس میداد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1146
البته شاید هم جریان چیز دیگری باشد، اما تا جایی که مطلع بود این گونه برداشت میکرد.
به زنگ خوردن موبایلش توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. مطمئنا جز خانوادهاش و یا علیرضا کس دیگری پشت خط نبود.
پس از گذشت پنج ساعت که هوا رو به تاریکی میرفت، وارد شهر شدند.
ماشین را کنار کشید و کش و قوسی به بدنش داد. چندین ساعت بکوب پشت فرمان نشسته بود و حس میکرد تمام بدنش خواب رفته.
شیشه را کمیپایین کشید و موبایلش را برداشت.
عکسهایی را که از روی صفحه مانیتور آگاهی گرفته بود باز کرد:
- موبایلتو میدی؟
آریا در حالیکه رمزگوشی را باز میکرد پرسید:
- میخوای چیکار؟
- واسه پیدا کردن مختصات.
با گوشی خودم هی مجبورم بیام بیرون از برنامه و برم رو عکس نقشه.
چند دقیقهای نقشه را زیر و رو کرد.
پیچیدگی نقشهی پلیس کمی کارش را سخت میکرد اما او دست بردار نبود.
- چیزی دستگیرت شد؟
- لِوِندِویل یا شایدم لَوَندِویل...
در کل یه همچین چیزی!
دوباره ماشین را روشن کرد و به راه افتاد که آریا پرسید:
- میشناسی کجاست؟
تکخندی زد:
- دیدی که حتی تلفظشم بلد نیستم!
- پس کجا داری میری؟
- مسیریاب.
اگه کسی رو هم دیدیم ازش میپرسیم.
#پارت1146
البته شاید هم جریان چیز دیگری باشد، اما تا جایی که مطلع بود این گونه برداشت میکرد.
به زنگ خوردن موبایلش توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. مطمئنا جز خانوادهاش و یا علیرضا کس دیگری پشت خط نبود.
پس از گذشت پنج ساعت که هوا رو به تاریکی میرفت، وارد شهر شدند.
ماشین را کنار کشید و کش و قوسی به بدنش داد. چندین ساعت بکوب پشت فرمان نشسته بود و حس میکرد تمام بدنش خواب رفته.
شیشه را کمیپایین کشید و موبایلش را برداشت.
عکسهایی را که از روی صفحه مانیتور آگاهی گرفته بود باز کرد:
- موبایلتو میدی؟
آریا در حالیکه رمزگوشی را باز میکرد پرسید:
- میخوای چیکار؟
- واسه پیدا کردن مختصات.
با گوشی خودم هی مجبورم بیام بیرون از برنامه و برم رو عکس نقشه.
چند دقیقهای نقشه را زیر و رو کرد.
پیچیدگی نقشهی پلیس کمی کارش را سخت میکرد اما او دست بردار نبود.
- چیزی دستگیرت شد؟
- لِوِندِویل یا شایدم لَوَندِویل...
در کل یه همچین چیزی!
دوباره ماشین را روشن کرد و به راه افتاد که آریا پرسید:
- میشناسی کجاست؟
تکخندی زد:
- دیدی که حتی تلفظشم بلد نیستم!
- پس کجا داری میری؟
- مسیریاب.
اگه کسی رو هم دیدیم ازش میپرسیم.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1147
- به نظر من بهتره یه جایی رو فعلا پیدا کنیم برای موندن.
طعنه زد:
- مگه اومدی مسافرت؟
- نه ولی خب... اینجوری هم نمیشه، میشه؟
- تو میخوای برو یه سوییت بگیر برای خودت و خوش بگذرون، منم میگردم پی زنم.
با دیدن عابر پیادهای کنارش ایستاد و با سوال کردن در مورد مسیر، اجازهی صحبت را از آریا گرفت:
- خانوم ببخشید!
مسیر لِوِندِویل از کدوم سمته؟
زن با لهجه جواب داد:
- مسافری؟
- بله.
با خنده گفت:
- دِدیم آخی( میگم آخه)!
لَوَندَویل همین جاست.
نگاهی به گوشی آریا انداخت:
- طرفای پارک ساحلی میخوایم بریم، میشناسین؟
- پارک ساحلی؟
اونم این موقع؟
کلافه چشم روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید:
- منزل اقواممون اون اطرافه!
- آها!
به کمک زن میانسال خودشان را به محل مورد نظر رساندند. کوچهای که در آن ایستاده بودند مارپیچی بود و دیوارهای کوتاه هر خانه با برگ درختان پوشیده شده بودند.
- یکی از همین خونههاست.
- ولی کدوم؟
فریاد سمت ماشین رفت:
- هزینهی فهمیدنش دوتا پیتزاس!
#پارت1147
- به نظر من بهتره یه جایی رو فعلا پیدا کنیم برای موندن.
طعنه زد:
- مگه اومدی مسافرت؟
- نه ولی خب... اینجوری هم نمیشه، میشه؟
- تو میخوای برو یه سوییت بگیر برای خودت و خوش بگذرون، منم میگردم پی زنم.
با دیدن عابر پیادهای کنارش ایستاد و با سوال کردن در مورد مسیر، اجازهی صحبت را از آریا گرفت:
- خانوم ببخشید!
مسیر لِوِندِویل از کدوم سمته؟
زن با لهجه جواب داد:
- مسافری؟
- بله.
با خنده گفت:
- دِدیم آخی( میگم آخه)!
لَوَندَویل همین جاست.
نگاهی به گوشی آریا انداخت:
- طرفای پارک ساحلی میخوایم بریم، میشناسین؟
- پارک ساحلی؟
اونم این موقع؟
کلافه چشم روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید:
- منزل اقواممون اون اطرافه!
- آها!
به کمک زن میانسال خودشان را به محل مورد نظر رساندند. کوچهای که در آن ایستاده بودند مارپیچی بود و دیوارهای کوتاه هر خانه با برگ درختان پوشیده شده بودند.
- یکی از همین خونههاست.
- ولی کدوم؟
فریاد سمت ماشین رفت:
- هزینهی فهمیدنش دوتا پیتزاس!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1148
با دو جعبه پیتزایی که در دستش بود، زنگ تمام خانهها را زده بود و نتیجهای نگرفته بود.
حالا هر دو در ماشین نشسته بودند و خیره به نقطهای نامعلوم داشتند به دنبال راه حل بهتری میگشتند.
موبایل با صدای زنگ خوردنش، نگاه جفتشان را سمت خودش کشاند و باعث شد فریاد بعد رد کردن تماس علیرضا آن را به کل خاموش کند.
کلافه دو دستش را روی صورتش کشید و فکر کرد. فکر کرد و باز هم فکر کرد، اما باز هم نتیجهای نگرفت.
- میگم!
- هوم؟
- ما در همهی این خونهها رو زدیم، مگه نه؟
- آره، خب که چی؟
آریا لبخند زد:
- یکم فکر کن!
آهی کشید:
- دو ساعته دارم فکر میکنم ولی چیزی دستگیرم نشده!
- ببین ما دم در همهی خونهها رفتیم...
- اینو که یه بار گفتی، که چی؟
- خب همهی اونایی که جواب دادن ترکی حرف میزدن!
- خب؟
- به جز یکیشون!
فریاد ابتدا کمیدر فکر فرو رفت و سپس هیجان زده شد و خوشحال خندید اما دستشان که به دستگیره رسید، پرسید:
- این شد دلیل؟
- خب کاچی بهتر از هیچیه!
فکر کن اگه حدسمون درست باشه و بتونیم پیداشون کنیم چی میشه؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1148
با دو جعبه پیتزایی که در دستش بود، زنگ تمام خانهها را زده بود و نتیجهای نگرفته بود.
حالا هر دو در ماشین نشسته بودند و خیره به نقطهای نامعلوم داشتند به دنبال راه حل بهتری میگشتند.
موبایل با صدای زنگ خوردنش، نگاه جفتشان را سمت خودش کشاند و باعث شد فریاد بعد رد کردن تماس علیرضا آن را به کل خاموش کند.
کلافه دو دستش را روی صورتش کشید و فکر کرد. فکر کرد و باز هم فکر کرد، اما باز هم نتیجهای نگرفت.
- میگم!
- هوم؟
- ما در همهی این خونهها رو زدیم، مگه نه؟
- آره، خب که چی؟
آریا لبخند زد:
- یکم فکر کن!
آهی کشید:
- دو ساعته دارم فکر میکنم ولی چیزی دستگیرم نشده!
- ببین ما دم در همهی خونهها رفتیم...
- اینو که یه بار گفتی، که چی؟
- خب همهی اونایی که جواب دادن ترکی حرف میزدن!
- خب؟
- به جز یکیشون!
فریاد ابتدا کمیدر فکر فرو رفت و سپس هیجان زده شد و خوشحال خندید اما دستشان که به دستگیره رسید، پرسید:
- این شد دلیل؟
- خب کاچی بهتر از هیچیه!
فکر کن اگه حدسمون درست باشه و بتونیم پیداشون کنیم چی میشه؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1149
پیاده شد:
- پس بجنب.
سمت همان دری که مد نظرشان بود رفتند و نگاهی به اطراف انداختند.
دوربینهای مداربستهای که اطراف خانه نصب شده بود شکشان را به یقین تبدیل کرد:
- به نظرت ما رو شناخته؟
- طرف زن بود!
- ممکنه خودش دوربینارو کنترل کنه که جفتمونم میشناسه.
آریا پوفی کشید:
- چطور بریم تو؟
مطمئنا اگه الان از دیوار بریم بالا متوجهمون میشن!
- از کدوم دیوار بریم بالا؟
حصاری که روی دیوار کشیدن نمیبینی؟
فریاد سنگی به حیاط خانه انداخت و بلافاصله صدای پارس سگ به گوششان رسید:
- با این همه حصار و دوربین و سگ نگهبان حتما همین جان.
ولی چطور باید بریم تو؟
- از تو حیاط یکی از همسایهها!
میتونیم اول بپریم تو حیاط یه همسایه و بعدشم از دیوار بین خونهها بریم تو.
فریاد نگاهی به خانهس سمت چپی انداخت:
- نه، انگار واقعا یه چیزایی حالیته.
از دیوار خونهای که فاصلش با در بیشتره میریم تو که کمتر سر و صدا برسه به صاحبخونه.
ولی خب دوربینا دید دارن و ممکنه مشکوک بشن یا بشناسنمون.
حق با فریاد بود، زاویهی دید دوربین به اندازهای بود که جتی اگر از در و دیوار همسایه هم کمک میگرفتند بازهم دیده شوند.
آریا چشم ریز کرد:
- میگم؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1149
پیاده شد:
- پس بجنب.
سمت همان دری که مد نظرشان بود رفتند و نگاهی به اطراف انداختند.
دوربینهای مداربستهای که اطراف خانه نصب شده بود شکشان را به یقین تبدیل کرد:
- به نظرت ما رو شناخته؟
- طرف زن بود!
- ممکنه خودش دوربینارو کنترل کنه که جفتمونم میشناسه.
آریا پوفی کشید:
- چطور بریم تو؟
مطمئنا اگه الان از دیوار بریم بالا متوجهمون میشن!
- از کدوم دیوار بریم بالا؟
حصاری که روی دیوار کشیدن نمیبینی؟
فریاد سنگی به حیاط خانه انداخت و بلافاصله صدای پارس سگ به گوششان رسید:
- با این همه حصار و دوربین و سگ نگهبان حتما همین جان.
ولی چطور باید بریم تو؟
- از تو حیاط یکی از همسایهها!
میتونیم اول بپریم تو حیاط یه همسایه و بعدشم از دیوار بین خونهها بریم تو.
فریاد نگاهی به خانهس سمت چپی انداخت:
- نه، انگار واقعا یه چیزایی حالیته.
از دیوار خونهای که فاصلش با در بیشتره میریم تو که کمتر سر و صدا برسه به صاحبخونه.
ولی خب دوربینا دید دارن و ممکنه مشکوک بشن یا بشناسنمون.
حق با فریاد بود، زاویهی دید دوربین به اندازهای بود که جتی اگر از در و دیوار همسایه هم کمک میگرفتند بازهم دیده شوند.
آریا چشم ریز کرد:
- میگم؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1150
- بگو؟
- نظرت چیه برقا رو قطع کنیم؟
- چطور؟
آریا اشارهای به تیر برق کرد:
- تو ماشین جعبه ابزار هست، فکر کنم بتونیم یه جوری برقا رو قطع کنیم و راحتتر بریم تو.
- جعبه ابزارت رو بده ببینم.
جان همتا در خطر بود و چه اهمیتی داشت که میخواستند یک محله را به عمد در تاریکی فرو ببرند؟!
کابلهای متصل به تیر برق زیادی کلفت و محکم بودند و قطع کردنشان سخت و زمانبر بود اما، فریاد تا زمانی که برق خانهی مدنظرشان قطع شود به چیدن سیمها ادامه داد.
خانهی سمت راستی که دیوار کوتاهتری داشت را به عنوان میان بر انتخاب کردند و حالا در حیاط خانهای که مطمئن بودند اهورا و دار و دستهاش دد آن مخفی شدهاند، ایستاده بودند.
سر و صدا و نور باریکی که از داخل خانه دیده میشد، نشان میداد که صاحب خانه در تلاش ایجاد یک روشنایی هرچند کوچک است.
نگاهی به نمای مجلل خانه انداختند.
پنجرهها بزرگ ولی در محاصره میلههای آهنی بودند.
رو به آریا گفت:
- میخوای تو همین جا بمون.
صددرصد مسلحان.
- اون دختر اگه چند ماهه نامزد تو شده، چند سال شده جون خانواده ما.
چطور انتظار داری وقتی به من میگه داداش... من تو همچین شرایطی تنهاش بذارم واسه خاطر جون خودم؟
نگاه عمیقی در صورتش انداخت:
- پسبریم تو... داداش؟!
لبخند مطمئنی زد:
- بریم داداش!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1150
- بگو؟
- نظرت چیه برقا رو قطع کنیم؟
- چطور؟
آریا اشارهای به تیر برق کرد:
- تو ماشین جعبه ابزار هست، فکر کنم بتونیم یه جوری برقا رو قطع کنیم و راحتتر بریم تو.
- جعبه ابزارت رو بده ببینم.
جان همتا در خطر بود و چه اهمیتی داشت که میخواستند یک محله را به عمد در تاریکی فرو ببرند؟!
کابلهای متصل به تیر برق زیادی کلفت و محکم بودند و قطع کردنشان سخت و زمانبر بود اما، فریاد تا زمانی که برق خانهی مدنظرشان قطع شود به چیدن سیمها ادامه داد.
خانهی سمت راستی که دیوار کوتاهتری داشت را به عنوان میان بر انتخاب کردند و حالا در حیاط خانهای که مطمئن بودند اهورا و دار و دستهاش دد آن مخفی شدهاند، ایستاده بودند.
سر و صدا و نور باریکی که از داخل خانه دیده میشد، نشان میداد که صاحب خانه در تلاش ایجاد یک روشنایی هرچند کوچک است.
نگاهی به نمای مجلل خانه انداختند.
پنجرهها بزرگ ولی در محاصره میلههای آهنی بودند.
رو به آریا گفت:
- میخوای تو همین جا بمون.
صددرصد مسلحان.
- اون دختر اگه چند ماهه نامزد تو شده، چند سال شده جون خانواده ما.
چطور انتظار داری وقتی به من میگه داداش... من تو همچین شرایطی تنهاش بذارم واسه خاطر جون خودم؟
نگاه عمیقی در صورتش انداخت:
- پسبریم تو... داداش؟!
لبخند مطمئنی زد:
- بریم داداش!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1151
با باز شدن در ورودی ساختمان لای درختهای بی شمار خانه باغ پنهان شدند. از میان شاخ و برگها مردی را دیدند که با چراغ قوه سمت در میرود.
آریا اشارهای به در نیمه باز خانه کرد:
- فرصت خوبیه بی سر و صدا بریم داخل.
نگاهی به مرد که مشخص بود به دنبال کنتور برق میگردد انداختند و پاورچین سمت خانه به راه افتادند.
چند لحظهای از ورودشان گذشته بود که صدای یک زن به گوششان رسید:
- چیشد درستش کردی؟
انگار آنها را با مردی که داخل حیاط بود، اشتباه گرفته بود:
- خسرو؟
چشمانشان تقریبا به تاریکی عادت کرده بود و میتوانستند تا حدودی اطرافشان را ببینند.
پشت مبل بزرگ سه نفره نشستند تا در صورت حاصل شدن روشنایی معرض دید نباشند.
چند لحظهای همان جا نشستند و سپس صدای قدمهای مرد به گوششان رسید و زن دوباره صدایش زد:
- خسرو؟
- عیب از کنتور نیست.
خونه بغلی همتاریکه، انگار برقارو قطع کردن.
- برقارو قطع کردن؟
کی قطع کرده؟
- نمیدونم، شاید از اداره باشه، شایدم کابل از تیر برق قطع شده باشه.
- الان میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم حالا، تو برو بالا پیش همتا.
تنهاش نذار.
منم میرم ببینم چیکار میشه کرد، لااقل یه فانوسی چیزی گیر بیارم تا صبح باهاش سر کنیم.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1151
با باز شدن در ورودی ساختمان لای درختهای بی شمار خانه باغ پنهان شدند. از میان شاخ و برگها مردی را دیدند که با چراغ قوه سمت در میرود.
آریا اشارهای به در نیمه باز خانه کرد:
- فرصت خوبیه بی سر و صدا بریم داخل.
نگاهی به مرد که مشخص بود به دنبال کنتور برق میگردد انداختند و پاورچین سمت خانه به راه افتادند.
چند لحظهای از ورودشان گذشته بود که صدای یک زن به گوششان رسید:
- چیشد درستش کردی؟
انگار آنها را با مردی که داخل حیاط بود، اشتباه گرفته بود:
- خسرو؟
چشمانشان تقریبا به تاریکی عادت کرده بود و میتوانستند تا حدودی اطرافشان را ببینند.
پشت مبل بزرگ سه نفره نشستند تا در صورت حاصل شدن روشنایی معرض دید نباشند.
چند لحظهای همان جا نشستند و سپس صدای قدمهای مرد به گوششان رسید و زن دوباره صدایش زد:
- خسرو؟
- عیب از کنتور نیست.
خونه بغلی همتاریکه، انگار برقارو قطع کردن.
- برقارو قطع کردن؟
کی قطع کرده؟
- نمیدونم، شاید از اداره باشه، شایدم کابل از تیر برق قطع شده باشه.
- الان میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم حالا، تو برو بالا پیش همتا.
تنهاش نذار.
منم میرم ببینم چیکار میشه کرد، لااقل یه فانوسی چیزی گیر بیارم تا صبح باهاش سر کنیم.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1152
شنیدن نام همتا برای تیز شدن گوشهایشان کافی بود:
- فانوس میخوای چیکار این وقته شب؟
الان بگیریم بخوابیم، صبح هم که هوا روشن میشه دیگه.
چراغ قوه و موبایلم که هست، عصر هجر که نیست عزیزم.
- آره راست میگی، پس تو برو بالا، منم در و پنجره رو چفت بست کنم میام پیشتون.
- باشه، مواظب باش تو تاریکی بلایی سر خودت نیاری.
بعد رفتن آنها آریا پچ زد:
- بریم بالا؟
اما فریاد بی ربط زمزمه کرد:
- مرده اهورا نیست.
هیچکدومشون رو نمیشناسم.
- خب چه فرقی میکنه؟
مهم اینه که همتا اون بالاست!
آریا با حرص ادامه داد:
- اصلا شاید اینا به پا باشن، خودش حتما رفته دنبال یه کاری.
حق با آریا بود، پس زمزمه کرد:
- بریم.
از راه پلهی باریک کنار دیوار بالا رفتند.
صدای آرام زن از داخل اتاقی که درش هم باز بود به گوش میرسید:
- چقدر تو خوشگلی آخه...
خدا میدونه چندتا پسرو قراره دیوونهی خودت کنی؟
فریاد قدمی جلوتر رفت و زن ادامه داد:
- البته بگما، حق نداری خودت تنهایی واسه ازدواجت تصمیم بگیری.
نظر ما در اولویته، هوم؟
باشه؟
عروس میشی، مامان میشی...
زن با ذوق بیشتری ادامه داد:
- وای گفتم مامان... فکرشو بکن بچههای تو چی قراره از آب دربیان؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1152
شنیدن نام همتا برای تیز شدن گوشهایشان کافی بود:
- فانوس میخوای چیکار این وقته شب؟
الان بگیریم بخوابیم، صبح هم که هوا روشن میشه دیگه.
چراغ قوه و موبایلم که هست، عصر هجر که نیست عزیزم.
- آره راست میگی، پس تو برو بالا، منم در و پنجره رو چفت بست کنم میام پیشتون.
- باشه، مواظب باش تو تاریکی بلایی سر خودت نیاری.
بعد رفتن آنها آریا پچ زد:
- بریم بالا؟
اما فریاد بی ربط زمزمه کرد:
- مرده اهورا نیست.
هیچکدومشون رو نمیشناسم.
- خب چه فرقی میکنه؟
مهم اینه که همتا اون بالاست!
آریا با حرص ادامه داد:
- اصلا شاید اینا به پا باشن، خودش حتما رفته دنبال یه کاری.
حق با آریا بود، پس زمزمه کرد:
- بریم.
از راه پلهی باریک کنار دیوار بالا رفتند.
صدای آرام زن از داخل اتاقی که درش هم باز بود به گوش میرسید:
- چقدر تو خوشگلی آخه...
خدا میدونه چندتا پسرو قراره دیوونهی خودت کنی؟
فریاد قدمی جلوتر رفت و زن ادامه داد:
- البته بگما، حق نداری خودت تنهایی واسه ازدواجت تصمیم بگیری.
نظر ما در اولویته، هوم؟
باشه؟
عروس میشی، مامان میشی...
زن با ذوق بیشتری ادامه داد:
- وای گفتم مامان... فکرشو بکن بچههای تو چی قراره از آب دربیان؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1153
مکالمهای که داشتند به آن گوش میدادند زیادی عجیب بود و مهمتر از همه اینکه هیچ صدایی از همتا در نمیآمد!
اصلا شاید هم طرف صحبتش همتا نبود.
ار طرفی مرد به او سپرده بود پیش همتا برود.
علاوه بر آن مشخصاتی مانند زیبایی و دلربایی هم که زن از آن صحبت میکرد مختص همتا بود و بس.
مرگ یک بار و شیون هم یک بار!
دم عمیقی گرفت و در یک تصمیم آنی وارد اتاق شد:
- انقدر بغل گوش زن من زر زر نکن...
زن با شنیدن صدای مرد غریبهای که در اصل فریاد بود جیغی کشید و خودش را کنار کشید:
- ت... تو...
فریاد در همان تاریکی چشم در اتاق چرخاند:
- زنم کجاست؟
- ز... زنت؟
این بار آریا هم جلو آمد:
- بگو همتا کجاست؟
همونی که اون مرتیکه گفت بری پیشش؟!
زن با ترس هق زد:
- دخترم...
سر و صدای آنها مرد را به طبقهی بالا کشاند و صدای نوزادی را که از ترس به گریه افتاده بود را درآورد، اما او کوچکترین توجهای نکرد.
مرد نالید:
- بیتا...
چشمش که زیر نور ضعیف چراغ قوه به آریا و فریاد افتاد پرسید:
- شماها کی هستین؟
اینجا چه غلطی میکنین؟
فریاد با عصبانیت جلو آمد و مشتی در صورتش کوبید:
- بگو ببینم همتا کجاست؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1153
مکالمهای که داشتند به آن گوش میدادند زیادی عجیب بود و مهمتر از همه اینکه هیچ صدایی از همتا در نمیآمد!
اصلا شاید هم طرف صحبتش همتا نبود.
ار طرفی مرد به او سپرده بود پیش همتا برود.
علاوه بر آن مشخصاتی مانند زیبایی و دلربایی هم که زن از آن صحبت میکرد مختص همتا بود و بس.
مرگ یک بار و شیون هم یک بار!
دم عمیقی گرفت و در یک تصمیم آنی وارد اتاق شد:
- انقدر بغل گوش زن من زر زر نکن...
زن با شنیدن صدای مرد غریبهای که در اصل فریاد بود جیغی کشید و خودش را کنار کشید:
- ت... تو...
فریاد در همان تاریکی چشم در اتاق چرخاند:
- زنم کجاست؟
- ز... زنت؟
این بار آریا هم جلو آمد:
- بگو همتا کجاست؟
همونی که اون مرتیکه گفت بری پیشش؟!
زن با ترس هق زد:
- دخترم...
سر و صدای آنها مرد را به طبقهی بالا کشاند و صدای نوزادی را که از ترس به گریه افتاده بود را درآورد، اما او کوچکترین توجهای نکرد.
مرد نالید:
- بیتا...
چشمش که زیر نور ضعیف چراغ قوه به آریا و فریاد افتاد پرسید:
- شماها کی هستین؟
اینجا چه غلطی میکنین؟
فریاد با عصبانیت جلو آمد و مشتی در صورتش کوبید:
- بگو ببینم همتا کجاست؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1154
- همتا؟
یقهی مرد را گرفت و غرید:
- یالا حرف بزن تا همینجا خونتو نریختم!
مرد که مشخص بود بخاطر جان زن و بچهاش ترسید پرسید:
- با دخترم چیکار داری؟
عصبی پوزخند زد:
- منو دست ننداز عوضی...
دختر تو به چه درد من میخوره؟
من زنمو میخوام، زنم!
همونی که به این زنیکه گفتی بیاد بالا پیشش که تنها نمونه، همتا...
مرد چراغی که هنوز در دست داشت را سمت تخت وسط اتاق گرفت و با ترس زمزمه کرد:
- همتا.
نگاهشان که به نوزاد گریان روی تخت افتاد، خیرهاش ماندند و مرد نالید:
- با ... شماها با بچهی من چیکار دارین؟
کی شما رو فرستاده؟
فریاد خیره به نوازد که هنوز هم بی قراری میکرد و مادر و پدرش از شدت جانشان جرات نزدیک شدن به او را نداشتند پرسید:
- همتا اینه؟
یا منو مسخره کردی؟
زن در یک حرکت کیفش را که روی دراور بود را چنگ زد و سه شناسنامه از آن بیرون کشید.
شناسنامهها را با دستی لرزان سمت فریاد گرفت:
- خودت ب...بین...
آریا به جای او مدارک را چنگ زد و بررسیشان کرد:
- انگار حق با سرگرده بوده.
اونا واسه رد گم کنی از یه محل دیگه تماس گرفتن و مخفیگاهشون جای دیگست.
رسما زدیم به کاهدون!
فریاد اما غرید:
- من باور نمیکنم!
اینم یکی از نقشههای کثیف اون عوضیه.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1154
- همتا؟
یقهی مرد را گرفت و غرید:
- یالا حرف بزن تا همینجا خونتو نریختم!
مرد که مشخص بود بخاطر جان زن و بچهاش ترسید پرسید:
- با دخترم چیکار داری؟
عصبی پوزخند زد:
- منو دست ننداز عوضی...
دختر تو به چه درد من میخوره؟
من زنمو میخوام، زنم!
همونی که به این زنیکه گفتی بیاد بالا پیشش که تنها نمونه، همتا...
مرد چراغی که هنوز در دست داشت را سمت تخت وسط اتاق گرفت و با ترس زمزمه کرد:
- همتا.
نگاهشان که به نوزاد گریان روی تخت افتاد، خیرهاش ماندند و مرد نالید:
- با ... شماها با بچهی من چیکار دارین؟
کی شما رو فرستاده؟
فریاد خیره به نوازد که هنوز هم بی قراری میکرد و مادر و پدرش از شدت جانشان جرات نزدیک شدن به او را نداشتند پرسید:
- همتا اینه؟
یا منو مسخره کردی؟
زن در یک حرکت کیفش را که روی دراور بود را چنگ زد و سه شناسنامه از آن بیرون کشید.
شناسنامهها را با دستی لرزان سمت فریاد گرفت:
- خودت ب...بین...
آریا به جای او مدارک را چنگ زد و بررسیشان کرد:
- انگار حق با سرگرده بوده.
اونا واسه رد گم کنی از یه محل دیگه تماس گرفتن و مخفیگاهشون جای دیگست.
رسما زدیم به کاهدون!
فریاد اما غرید:
- من باور نمیکنم!
اینم یکی از نقشههای کثیف اون عوضیه.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1155
با پوزخند ادامه داد:
- فکر میکنی واسه کسی که آدم قاچاق میکنه، جعل اسناد کاری داره؟
- کی آدم قاچاق میکنه؟
اشتباه گرفتی آقا...
- خفه شو!
صدای عربدهاش باعث شد گریهی نوزاد دوباره از نو شروع شود و مادرش ترس و لرز را کنار گذاشته و برای در آغوش کشیدنش پیش قدم شود.
- جانم مامان... جان... جان...
زن با گریه نالید:
- چی از جونمون میخواین؟
پول؟
طلا؟
بخدا هرچی همراهمونه دو دستی...
فریاد عاصی حرفش را قطع کرد:
- پول و طلا بخوره تو سرتون!
زنم کجاست؟
- زنت کیه آخه؟
- همتا!
مرد صدایش را بالا برد:
- بابا به پیر... به پیغمبر همتا اسم این دختر بچست!
حالا چون اسم زنت همتاست، کسی حق نداره این اسم رو بذاره رو بچش؟
رو به آریا غرید:
- حواست به اینا باشه، من میرم دنبال همتا بگردم.
آریا جلو آمد:
- صبر کن.
همین جا باش، من میرم دنبالش.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید کاملا بی اختیار و اراده بود:
- هر کاری میکنی زود باش.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1155
با پوزخند ادامه داد:
- فکر میکنی واسه کسی که آدم قاچاق میکنه، جعل اسناد کاری داره؟
- کی آدم قاچاق میکنه؟
اشتباه گرفتی آقا...
- خفه شو!
صدای عربدهاش باعث شد گریهی نوزاد دوباره از نو شروع شود و مادرش ترس و لرز را کنار گذاشته و برای در آغوش کشیدنش پیش قدم شود.
- جانم مامان... جان... جان...
زن با گریه نالید:
- چی از جونمون میخواین؟
پول؟
طلا؟
بخدا هرچی همراهمونه دو دستی...
فریاد عاصی حرفش را قطع کرد:
- پول و طلا بخوره تو سرتون!
زنم کجاست؟
- زنت کیه آخه؟
- همتا!
مرد صدایش را بالا برد:
- بابا به پیر... به پیغمبر همتا اسم این دختر بچست!
حالا چون اسم زنت همتاست، کسی حق نداره این اسم رو بذاره رو بچش؟
رو به آریا غرید:
- حواست به اینا باشه، من میرم دنبال همتا بگردم.
آریا جلو آمد:
- صبر کن.
همین جا باش، من میرم دنبالش.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید کاملا بی اختیار و اراده بود:
- هر کاری میکنی زود باش.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1156
آریا از اتاقی که فریاد در آن معرکه گرفته بود بیرون زد. خانه خیلی بزرگ نبود و مطمئنا تا چند لحظهی دیگر دست در دست دخترک از آنجا بیرون میرفت.
- نیست!
َ
نگاهش سمت آریایی که در چارچوب در بود چرخید که او ادامه داد:
- انگار واقعا حق با ایناست و ما اشتباه اومدیم.
چند قدم عقب رفت و کنار دیوار نشست.
داشت دیوانه میشد.
- فریاد؟
چشمان پر شدهاش که در تاریکی شب و زیر نوز ضعیف چراغ قوه میدرخشیدند را به آریا دوخت:
- دیگه نمیدونم باید چیکار کنم...
واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
بریدم دیگه... خسته شدم... از این همه بی عرضگی خودم خسته شدم.
سر روی زانوانش گذاشت و ادامه داد:
- از اینکه همش باعث اذیت شدنشم خسته شدم...
من حتی... حتی نمیتونم مراقبش باشم، چطور میخوام واسه یه عمر خوشبختش کنم؟
آریا دست روی شانهاش گذاشت:
- آروم باش... باهمدیگه میگردیم پیداش میکنیم.
پوزخند تلخی زد:
- لابد تا الان از مرز ردش کردن!
- خب انقدر میگردیم تا پیداش کنیم.
به دلداریهای بی پایه و اساس آریا پوزخند زد و از جایش بلند شد. حالش به قدری بد بود که به هر ریسمانی چنگ میزد.
حتی التماس کردن به زنی که فرزندش را در آغوشش تکان میداد:
- خودت میتونی از همتات دور بمونی که من بتونم؟
تو رو خدا اگه چیزی میدونی بهم بگو!
زن در سکوت هق زد و آریا بازویش را سمت دد کشید.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1156
آریا از اتاقی که فریاد در آن معرکه گرفته بود بیرون زد. خانه خیلی بزرگ نبود و مطمئنا تا چند لحظهی دیگر دست در دست دخترک از آنجا بیرون میرفت.
- نیست!
َ
نگاهش سمت آریایی که در چارچوب در بود چرخید که او ادامه داد:
- انگار واقعا حق با ایناست و ما اشتباه اومدیم.
چند قدم عقب رفت و کنار دیوار نشست.
داشت دیوانه میشد.
- فریاد؟
چشمان پر شدهاش که در تاریکی شب و زیر نوز ضعیف چراغ قوه میدرخشیدند را به آریا دوخت:
- دیگه نمیدونم باید چیکار کنم...
واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
بریدم دیگه... خسته شدم... از این همه بی عرضگی خودم خسته شدم.
سر روی زانوانش گذاشت و ادامه داد:
- از اینکه همش باعث اذیت شدنشم خسته شدم...
من حتی... حتی نمیتونم مراقبش باشم، چطور میخوام واسه یه عمر خوشبختش کنم؟
آریا دست روی شانهاش گذاشت:
- آروم باش... باهمدیگه میگردیم پیداش میکنیم.
پوزخند تلخی زد:
- لابد تا الان از مرز ردش کردن!
- خب انقدر میگردیم تا پیداش کنیم.
به دلداریهای بی پایه و اساس آریا پوزخند زد و از جایش بلند شد. حالش به قدری بد بود که به هر ریسمانی چنگ میزد.
حتی التماس کردن به زنی که فرزندش را در آغوشش تکان میداد:
- خودت میتونی از همتات دور بمونی که من بتونم؟
تو رو خدا اگه چیزی میدونی بهم بگو!
زن در سکوت هق زد و آریا بازویش را سمت دد کشید.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1157
- بریم تا دردسر نشده.
او اما بی توجه خودش را روی پلههای حیاط انداخت و همان جا نشست.
به قدری غرق در فکر و خیال شده بود که فقط صدای آریا را میشنید، ولی متوجه هیچکدام از حرفهای او نمیشد.
نگاهش که به حوض کوچک سنگی وسط حیاط افتاد ار جا بلند شد. شیر آب کنارش را باز کرد و سرش را زیر آب سرد گرفت.
لرز به جانش افتاد اما توجهی نکرد و چند لحظهای در همان حالت ماند.
صدای گریهی بچه که از داخل خانه به گوشش رسید توجهاش را جلب کرد و باعث شد آب را ببندد و با چنو نفس عمیق کنار بکشد.
نگاهش را به خانه دوخته بود و صدای گریهی نوزاد را همچون موزیک مورد علاقهاش گوش میداد.
مانند یک ربات که هیچ اختیاری از خودش ندارد و از راه دور کنترل میشود، سمت خانه قدم برداشت.
صدای نق زدن بچه هنوز هم به گوش میرسید.
همچنین صدای هق زدن مادرش و زمزمههای مرد خانه که سعی در آرام کردن زن و بچهاش داشت.
پلهها را بالا رفت و دم در اتاق ایستاد و ناغافل گفت:
- میشه بغلش کنم؟
نگاه وحشت زدهشان رویش نشست و زن بچه را در آغوشش فشرد:
- چی از جونمون میخوای آخه...
مظلومانه جواب داد:
- هیچی... فقط میخوام بغلش کنم، همین!
مرد شاکی از اتفاقات پیش آمده جلو آمد:
- آقای محترم... نصف شبی اومدی اولین شب مسافرتمونو کوفتمون کردی، ولی خب دیدی که زنت اینجا نیست.
ول کن برو تو رو به همون خدایی که میپرستی.
زن و بچم بس که از ترسشون گریه گردن دیگه جونی تو تنشون نمونده...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1157
- بریم تا دردسر نشده.
او اما بی توجه خودش را روی پلههای حیاط انداخت و همان جا نشست.
به قدری غرق در فکر و خیال شده بود که فقط صدای آریا را میشنید، ولی متوجه هیچکدام از حرفهای او نمیشد.
نگاهش که به حوض کوچک سنگی وسط حیاط افتاد ار جا بلند شد. شیر آب کنارش را باز کرد و سرش را زیر آب سرد گرفت.
لرز به جانش افتاد اما توجهی نکرد و چند لحظهای در همان حالت ماند.
صدای گریهی بچه که از داخل خانه به گوشش رسید توجهاش را جلب کرد و باعث شد آب را ببندد و با چنو نفس عمیق کنار بکشد.
نگاهش را به خانه دوخته بود و صدای گریهی نوزاد را همچون موزیک مورد علاقهاش گوش میداد.
مانند یک ربات که هیچ اختیاری از خودش ندارد و از راه دور کنترل میشود، سمت خانه قدم برداشت.
صدای نق زدن بچه هنوز هم به گوش میرسید.
همچنین صدای هق زدن مادرش و زمزمههای مرد خانه که سعی در آرام کردن زن و بچهاش داشت.
پلهها را بالا رفت و دم در اتاق ایستاد و ناغافل گفت:
- میشه بغلش کنم؟
نگاه وحشت زدهشان رویش نشست و زن بچه را در آغوشش فشرد:
- چی از جونمون میخوای آخه...
مظلومانه جواب داد:
- هیچی... فقط میخوام بغلش کنم، همین!
مرد شاکی از اتفاقات پیش آمده جلو آمد:
- آقای محترم... نصف شبی اومدی اولین شب مسافرتمونو کوفتمون کردی، ولی خب دیدی که زنت اینجا نیست.
ول کن برو تو رو به همون خدایی که میپرستی.
زن و بچم بس که از ترسشون گریه گردن دیگه جونی تو تنشون نمونده...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1158
اما او بی ربط پرسید:
- چند سالشه؟
- لاالهالله...
زن نالید:
- سه ماهش.
آرامش عجیب فریاد مرد را شیر کرده بود:
- گورتو گم میکنی یا زنگ بزنم پلیس بیاد؟
مشخصه حال و روز خوبی نداری که تا الان مراعات کردم، ولی اگه همین الان نری بیرون زنگ میزنم پلیس بیاد.
سمت زن قدم برداشت:
- فقط چند لحظه... قول میدم اذیتش نکنم!
مرد میخواست مخالفت کند که آریا جلو آمد و آرام زمزمه کرد:
- دوتا بچش از دست رفتن.
با اشاره به سرش ادامه داد:
- قاطی کرده!
- چه گیری افتادیم...
با بلند شدن صدای آژیر ماشین پلیس آریا چشم گرد کرد، فریاد اما در حال خودش نبود و تنها داشت در عطش بغل گرفتن آن کودک میسوخت.
- صدای آژیر پلیسه!
مرد پیروز لبخند زد و نفس راحتی کشید.
آریا با حرص زمزمه کرد:
- چند بار بگم قاطی کرده، دیوونست؟
زنشو دزدیدن!
دوتا بچش مردن، گفتم تو حال خودش نیست...
ای خدا...
بازوی فریاد را که مشغول تماشای نوزاد بود گرفت و کشید:
- بیا بریم تا نیومدن.
اما مرد مانعشان شد:
- کجا؟
فکر کردین شهر هرته؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1158
اما او بی ربط پرسید:
- چند سالشه؟
- لاالهالله...
زن نالید:
- سه ماهش.
آرامش عجیب فریاد مرد را شیر کرده بود:
- گورتو گم میکنی یا زنگ بزنم پلیس بیاد؟
مشخصه حال و روز خوبی نداری که تا الان مراعات کردم، ولی اگه همین الان نری بیرون زنگ میزنم پلیس بیاد.
سمت زن قدم برداشت:
- فقط چند لحظه... قول میدم اذیتش نکنم!
مرد میخواست مخالفت کند که آریا جلو آمد و آرام زمزمه کرد:
- دوتا بچش از دست رفتن.
با اشاره به سرش ادامه داد:
- قاطی کرده!
- چه گیری افتادیم...
با بلند شدن صدای آژیر ماشین پلیس آریا چشم گرد کرد، فریاد اما در حال خودش نبود و تنها داشت در عطش بغل گرفتن آن کودک میسوخت.
- صدای آژیر پلیسه!
مرد پیروز لبخند زد و نفس راحتی کشید.
آریا با حرص زمزمه کرد:
- چند بار بگم قاطی کرده، دیوونست؟
زنشو دزدیدن!
دوتا بچش مردن، گفتم تو حال خودش نیست...
ای خدا...
بازوی فریاد را که مشغول تماشای نوزاد بود گرفت و کشید:
- بیا بریم تا نیومدن.
اما مرد مانعشان شد:
- کجا؟
فکر کردین شهر هرته؟!
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1159
طولی نکشید که ماموران پلیس داخل شدند و هر دوشان را با دستهای دستبند زده به کلانتری بردند.
فریاد با بی خیالی تمام سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود اما آریا تمام ماجرا را برای پلیس تعریف کرد.
سعی داشت با بیان حقیقت اشتباهشان را در مورد ورود به حریم خصوصی دران توجیح کند اما موفق نبود.
از نظر قانون کارشان اشتباه بزرگی تلقی میشد و تا زمانی که شاکی رضایت نمیداد باید همان جا میماندند.
- شما اجازه بدید من چند لحظه با این آقا صحبت کنم، قول میدم رضایت بگیرم ازش.
باور کنین ما قصد بدی نداشتیم، فقط رفتیم به لوکیشنی که احتمال میدادیم خواهرم اونجا باشه.
- دخالت توی کار پلیس و قانون خودش جرم محسوب میشه، کارتون از ریشه و بن غلطه پسرجان.
این بار صدای فریاد قبل از آریا بلند شد:
- خودتو بذار جای من...
زنم که حاملست و از قضی جفت بچههاموم تو شکمش مردن و جونش توی خطره رو دزدیدن!
چشم باز کرد و ادامه داد:
- چیکار باید میکردم غیر تلاش برای نجات دادنش؟
- بیخودی قضیه رو احساسی نکن.
اینجوری بدتر جونشو به خطر مینداختی تا نجاتش بدی.
بعدشم زنت الان توی بیمارستان تحت درمانه.
با شنیدن جملهی آخر مامور از جا پرید:
- چی؟
- گفتم زنت الان توی بیمارستانه.
توی این ماجرا با پلیس تهران همکاری داشتیم، خوشبختانه نتیجه مطلوب بود و اون خانومم که از قضی همسر شماست الان توی بیمارستانه.
- همتا بیمارستانه؟
علیرضا پیداشون کرد؟ چطور ممکنه؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1159
طولی نکشید که ماموران پلیس داخل شدند و هر دوشان را با دستهای دستبند زده به کلانتری بردند.
فریاد با بی خیالی تمام سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود اما آریا تمام ماجرا را برای پلیس تعریف کرد.
سعی داشت با بیان حقیقت اشتباهشان را در مورد ورود به حریم خصوصی دران توجیح کند اما موفق نبود.
از نظر قانون کارشان اشتباه بزرگی تلقی میشد و تا زمانی که شاکی رضایت نمیداد باید همان جا میماندند.
- شما اجازه بدید من چند لحظه با این آقا صحبت کنم، قول میدم رضایت بگیرم ازش.
باور کنین ما قصد بدی نداشتیم، فقط رفتیم به لوکیشنی که احتمال میدادیم خواهرم اونجا باشه.
- دخالت توی کار پلیس و قانون خودش جرم محسوب میشه، کارتون از ریشه و بن غلطه پسرجان.
این بار صدای فریاد قبل از آریا بلند شد:
- خودتو بذار جای من...
زنم که حاملست و از قضی جفت بچههاموم تو شکمش مردن و جونش توی خطره رو دزدیدن!
چشم باز کرد و ادامه داد:
- چیکار باید میکردم غیر تلاش برای نجات دادنش؟
- بیخودی قضیه رو احساسی نکن.
اینجوری بدتر جونشو به خطر مینداختی تا نجاتش بدی.
بعدشم زنت الان توی بیمارستان تحت درمانه.
با شنیدن جملهی آخر مامور از جا پرید:
- چی؟
- گفتم زنت الان توی بیمارستانه.
توی این ماجرا با پلیس تهران همکاری داشتیم، خوشبختانه نتیجه مطلوب بود و اون خانومم که از قضی همسر شماست الان توی بیمارستانه.
- همتا بیمارستانه؟
علیرضا پیداشون کرد؟ چطور ممکنه؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1160
- جای تعجب نداره!
انقدر فیلمای خارجی دیدین که پلیس کشور خودتونو دست کم میگیرین، در حالی که خیلی از پروندههای پیچیدهتر از اینم توی کور حل میشه و شماها از خیلیاشون بیخبرید.
فریاد هیجان زده پرسید:
- واقعا همتا رو پیدا کردن؟
حالش خوبه الان؟
- گفتم که، عملیات موفق بود.
بله حال همسرتونم خوبه...
مرد با نفس عمیقی ادامه داد:
- هر چند که فعلا مهمان ما هستید.
اصرارهایشان بیفایده بود و مجبور بودند تا روند قانونی پروندهی تجاوز به ملک خصوصی که برایشان راه افتاده بود را تحمل کنند.
نمیتوانست باور کند حالا که فاصلهاش با همتا تقریبا به صفر رسیده، چنین مشکل مسخرهای بتواند یک دیوار هرچند نازک ولی محکم بینشان ایجاد کند.
نگاهش بین چند زندانی که روی زمین خوابیده بودند روی آریا افتاد که یک دستش روی پیشانیاش بود و دست دیگرش داشت معدهاش را ماساژ میداد.
نتوانست بی تفاوت باشد:
- خوبی؟
صادقانه زمزمه کرد:
- نه خیلی، داروهامو جا گذاشتم.
- درد داری؟
- معدم داغونه!
- اثر قرصهای شیمی درمانیه.
آریا با درد خندید:
- اونا رو بخورم یا نه فرقی به حالم نداره، معدم کلا داغون شده.
- میخوای بگم حالت خوب نیست یه فکری بکنن؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1160
- جای تعجب نداره!
انقدر فیلمای خارجی دیدین که پلیس کشور خودتونو دست کم میگیرین، در حالی که خیلی از پروندههای پیچیدهتر از اینم توی کور حل میشه و شماها از خیلیاشون بیخبرید.
فریاد هیجان زده پرسید:
- واقعا همتا رو پیدا کردن؟
حالش خوبه الان؟
- گفتم که، عملیات موفق بود.
بله حال همسرتونم خوبه...
مرد با نفس عمیقی ادامه داد:
- هر چند که فعلا مهمان ما هستید.
اصرارهایشان بیفایده بود و مجبور بودند تا روند قانونی پروندهی تجاوز به ملک خصوصی که برایشان راه افتاده بود را تحمل کنند.
نمیتوانست باور کند حالا که فاصلهاش با همتا تقریبا به صفر رسیده، چنین مشکل مسخرهای بتواند یک دیوار هرچند نازک ولی محکم بینشان ایجاد کند.
نگاهش بین چند زندانی که روی زمین خوابیده بودند روی آریا افتاد که یک دستش روی پیشانیاش بود و دست دیگرش داشت معدهاش را ماساژ میداد.
نتوانست بی تفاوت باشد:
- خوبی؟
صادقانه زمزمه کرد:
- نه خیلی، داروهامو جا گذاشتم.
- درد داری؟
- معدم داغونه!
- اثر قرصهای شیمی درمانیه.
آریا با درد خندید:
- اونا رو بخورم یا نه فرقی به حالم نداره، معدم کلا داغون شده.
- میخوای بگم حالت خوب نیست یه فکری بکنن؟
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1161
- نمیخواد.
فکرشو بکن بعد اون همه مصیبت آخر سرم نتونستیم همتا رو ببینیم.
کلافه جواب داد:
- آره... ولی همین که میدونم حالش خوبه و جاش امنه برام کافیه.
- شعار نده واسه من!
- خب چیکار کنم؟
کاری از دستم برنمیاد... نمیتونم از تو سوراخ در بازداشتگاه برم بیرون که!
- کاش زنگ میزدیم بابا برامون سند بیاره.
پوزخند زد:
- واقعا فکر میکنی باباجونت تا الان خبردار نشده که گل پسرش کجاست؟
تو همین حالاشم خودتو آزاد و رها فرض کن!
آریا آرنجش را از روی صورتش برداشت:
- تا کی میخوای کنایه بزنی؟
از گوشه،چشم،نگاهش کرد:
- ناراحت شدی؟
- واسه ناراحتی تو آره.
- ناراحتی من؟
ابرو بالا انداخت:
- خب داداش من ناراحتی که کنایه میزنی دیگه!
- ناراحت که نیستم، ولی خب بابا جونت با کلی سرهنگ و تیمسار دمخور شده.
حتما تا الان فهمیده که تک پسرش کجاست.
- هیچوقت این تک بودنو دوست نداشتم.
- چرا؟
- خب... دوست داشتم منم مثل بقیه خواهر و برادر داشتم، ولی مامان و بابا زیر بار نرفتن.
من تنها بودم، واقعا تنها بودم!
تنها بودم و باید کنار میاومدم با تنهاییم.
با مسئولیتایی که رو دوشم بود...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1161
- نمیخواد.
فکرشو بکن بعد اون همه مصیبت آخر سرم نتونستیم همتا رو ببینیم.
کلافه جواب داد:
- آره... ولی همین که میدونم حالش خوبه و جاش امنه برام کافیه.
- شعار نده واسه من!
- خب چیکار کنم؟
کاری از دستم برنمیاد... نمیتونم از تو سوراخ در بازداشتگاه برم بیرون که!
- کاش زنگ میزدیم بابا برامون سند بیاره.
پوزخند زد:
- واقعا فکر میکنی باباجونت تا الان خبردار نشده که گل پسرش کجاست؟
تو همین حالاشم خودتو آزاد و رها فرض کن!
آریا آرنجش را از روی صورتش برداشت:
- تا کی میخوای کنایه بزنی؟
از گوشه،چشم،نگاهش کرد:
- ناراحت شدی؟
- واسه ناراحتی تو آره.
- ناراحتی من؟
ابرو بالا انداخت:
- خب داداش من ناراحتی که کنایه میزنی دیگه!
- ناراحت که نیستم، ولی خب بابا جونت با کلی سرهنگ و تیمسار دمخور شده.
حتما تا الان فهمیده که تک پسرش کجاست.
- هیچوقت این تک بودنو دوست نداشتم.
- چرا؟
- خب... دوست داشتم منم مثل بقیه خواهر و برادر داشتم، ولی مامان و بابا زیر بار نرفتن.
من تنها بودم، واقعا تنها بودم!
تنها بودم و باید کنار میاومدم با تنهاییم.
با مسئولیتایی که رو دوشم بود...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1162
- چه مسئولیتی؟
آریا دستش را زیر سرش برد:
- کوچیکترین چیزی که بخاطرش سرزنش میشدم نمرهای بود که به جای بیست تو مدرسه میگرفتم.
لبهایش را جمع کرد و ادامه داد:
- چشم امید من و مادرت به توعه!
تو نور چشم مایی... در آینده باید باعث افتخار ما باشی...
فریاد از اداهایی که آریا درمیآورد به خنده افتاد:
- بابات میگفت اینارو؟
سری تکان داد:
- حالا مامانمو کاش میدیدی وقتی میخوردم زمین!
روی آرنجش افتاد و ادامه داد:
- شاید باورت نشه، ولی من آرزو به دلم موند با بچهها توی کوچه فوتبال بازی کنم!
مامانم همش میترسید اتفاقی واسم بیفته.
خندهی فریاد عمیقتر شد:
- و همچنان منی که فکر میکردم زندگی پولدارا چقدر حسرت برانگیزه!
همش با خودم میگفتم خوش به حال بچههاشون که حسرت هیچی به دلشون نمیمونه و هرچی بخوان دارن...
- تا وقتی با کفشای کسی راه نرفتی نمیتونی به این راحتی قضاوتش کنی...
با وجود اون همه دارایی و نفوذی که بابام داشت میدونی چند وقت درد دیالیز رو تحمل کردم؟
تو صف کلیه داشتم جون میدادم و آخر سرم اون کلیهای که بابام با دو برابر قیمت خریده بود بهم وفا نکرد و بلافاصله این مرض افتاد به جونم.
- میفهمم!
منم چند سال اسیر قلب مریض مادرم بودم.
البته که مشکل من با پول حل میشد، ولی خب... نبود که نبود.
- مشکلاتی که توی زندگی وجود داره همه رو یه جوری به چالش میکشه.
حالا اونی که نداره با پول، برای اونی که داره با سلامتی یا عزیزانش.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#پارت1162
- چه مسئولیتی؟
آریا دستش را زیر سرش برد:
- کوچیکترین چیزی که بخاطرش سرزنش میشدم نمرهای بود که به جای بیست تو مدرسه میگرفتم.
لبهایش را جمع کرد و ادامه داد:
- چشم امید من و مادرت به توعه!
تو نور چشم مایی... در آینده باید باعث افتخار ما باشی...
فریاد از اداهایی که آریا درمیآورد به خنده افتاد:
- بابات میگفت اینارو؟
سری تکان داد:
- حالا مامانمو کاش میدیدی وقتی میخوردم زمین!
روی آرنجش افتاد و ادامه داد:
- شاید باورت نشه، ولی من آرزو به دلم موند با بچهها توی کوچه فوتبال بازی کنم!
مامانم همش میترسید اتفاقی واسم بیفته.
خندهی فریاد عمیقتر شد:
- و همچنان منی که فکر میکردم زندگی پولدارا چقدر حسرت برانگیزه!
همش با خودم میگفتم خوش به حال بچههاشون که حسرت هیچی به دلشون نمیمونه و هرچی بخوان دارن...
- تا وقتی با کفشای کسی راه نرفتی نمیتونی به این راحتی قضاوتش کنی...
با وجود اون همه دارایی و نفوذی که بابام داشت میدونی چند وقت درد دیالیز رو تحمل کردم؟
تو صف کلیه داشتم جون میدادم و آخر سرم اون کلیهای که بابام با دو برابر قیمت خریده بود بهم وفا نکرد و بلافاصله این مرض افتاد به جونم.
- میفهمم!
منم چند سال اسیر قلب مریض مادرم بودم.
البته که مشکل من با پول حل میشد، ولی خب... نبود که نبود.
- مشکلاتی که توی زندگی وجود داره همه رو یه جوری به چالش میکشه.
حالا اونی که نداره با پول، برای اونی که داره با سلامتی یا عزیزانش.
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط 20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️