الله رافراموش نکنید
914 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
🍎

#سرگذشت_مهین_19
#بیراهه
قسمت نوزدهم

امیرحسین گفت وقتی تو با من کنار نمیای حق دارم مگه نه؟حرصی :گفتم بدرک.،ازدواج کن..ولی وقتی که منو طلاق دادی..امیرحسین گفت من تورو دوست دارم و طلاق نمیدم اما چون تو نیازمو برطرف نمیکنی این خانم هم به زندگیمون اضافه میشه..توی دلم گفتم چقدر این مرد وقاحت داره و خجالت نمیکشه،الان من دردمو به کی بگم به مامان یامهدی؟کاش یه خانواده ی خوب و قوی داشتم..کاش پدر داشتم..با این افکار در مقابل حرفهای امیرحسین کوتاه اومدم و رفتم آشپزخونه..امیرحسین گفت: چای آماده است بی زحمت برای مهمون چایی بیار،دو استکان چایی ریختم و رفتم کنارشون نشستم..اون خانم تشکر کرد و گفت: من خواهر همکار اقاتونم..من نمیدونستم شما ناراحت میشید و گرنه قبول نمیکردم بیام اینجا،به من گفتند که شما بیماری و برای شوهرتون دنبال دختر هستید..یه لحظه برگشتم و چپ چپ به امیرحسین نگاه کردم که زود گفت: قبلا سالم بودی اما چند وقتی هست که دهنمو باز کردم که جوابشو بدم یهو زنگ خونه رو زدند..امیرحسین زود گفت: مامانمه،من بهش گفتم بیاد اینجا تا مشکل مارو حل کنه.....

با نفسهای بلند گفتم اگه من نمیومدم چطوری میخواستی مشکل حل کنی،امیرحسین خندید و گفت: میدونستم بلافاصله برمیگردی.من تورو از خودت بهتر میشناسم.مادر شوهرم اومد داخل،تا بهش سلام کردم سری از روی تاسف تکون داد و گفت: این چه زندگی هست که برای خودت درست کردی..گفتم من از چیزی خبر ندارم.مادر شوهرم گفت امیر حسین که میگه با خواست تو میخواهد دوباره ازدواج کنه..از روی لجبازی گفتم: ازدواج کنه برام مهم نیست..مادر شوهرم گفت این حرف رو نزن و به فکر بچه هات باش..بحث و دعوای ما شروع شد.، امیر حسین گفت و من گفتم..مادر شوهرم سعی میکرد طرفدار من باشه اما مگه میشه مادری نسبت به پسرش بی تفاوت باشه؟؟متوجه بودم که علیرغم اینکه از من حمایت میکرد حق رو به پسرش هم میداد..اون خانم وقتی حرفهای مارو شنید از جاش بلند شد و در حالیکه بسمت بیرون حرکت میکرد گفت انگار من فقط برای نمایش فیلم اینجا هستم..خداحافظ،مادر شوهرم گفت ارررره..بهتره بری و هیچ وقت وارد زندگی یه مرد متاهل نشی....

امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دار شدم..نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره.....

به این طریق ، زندگی نرمال و خوب ما به چالش کشیده و با فراگیر شدن فضای مجازی ستونهاش شروع به لرزیدن کرد..بچه ها بزرگ شده بودند و سامان بعد از مدرسه کلاس فوتبال میرفت و سارا هم کلاس ژیمناستیک و زبان.،در حقیقت زمان زیادی رو تنها بودم..توی همین گیر و دار بود که یکی ازداییهام بعد از ۴۰ سال اومد سراغ مامان،اون روز توی خونه خودم تنها بودم،داشتم گروههای مختلف تلگرام رو نگاه میکردم که مامان زنگ زد..تماس رو برقرار کردم و گفتم جانم،مامان از اینکه با احساس جواب داده بودم تعجب کرد و گفت: راه افتادی،از کی تا حالا به من جانم گفتی.؟گفتم همیشه جانم بودی فقط به زبون نمیاوردم..این حرفها رو از گروههای مجازی یاد گرفته بودم..مامان گفت داییت اومده،اگه بیکاری بیا اینجا..متعجب گفتم مگه من دایی داشتم؟مامان گفت خودتو لوس نکن و بیا.گفتم چشم.،حالا چرا بعد از این همه سال اومده؟گفت: بلند شو بیا،چقدر سوال میکنی؟..

‌‎‌‌‎
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎

#سرگذشت_مهین_20
#بیراهه
قسمت بیستم

رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و شصت سال به بالا مواجه شدم.تصورم از دایی همیشه به فرد جوون و خوشگل مثل مهدی بود..یه جورایی به ذوقم خورد..مامان منو به دایی معرفی کرد و گفت: مهین دخترمه.،مهدی هم سرکاره،دایی نگاهی به من انداخت و گفت: هیچ شباهتی به تو نداره.مامان گفت شبیه پدر خدا بیامرزشه..با دایی روبوسی کردم و نشستم..مامان از ذوق نمیدونست چطوری پذیرایی کنه.،طفلک مامان در حین حال که خوراکیهای مختلف برای دایی میاورد گفت داداش..مامان و بابا چطورند؟حتما خیلی پیر شدند..دایی سرشو تکون داد و گفت: روزگاره دیگه..خودت نخواستی هیچ وقت برگردی و خانواده اتو ببینی..مامان :گفت من؟چند بار بابا پیغام و پسغام فرستاد که اون دور و برا پیدام نشه وگرنه منو میکشه؟مگه چه خلافی از من سر زده بود ؟دایی گفت: ابراهیم که حرفهای زیادی پشت سرت میگفت..مامان گفت:خدا لعنتش کنه،خدا ازش نگذره که عمرم بخاطر اون به فنا رفت..هر چی در مورد من گفته دروغ بوده داداش ،دایی گفت دروغ یا راست همه در موردتو حرف میزدند و بابا و مامان رو سرافکنده میکردند.......

مامان گفت: بخاطر همین مسئله این همه سال تنها موندم و حسرت،دیدن خانواده امو به جون خریدم..راستش شرمم میاد بگم ولی چون سالها از اون روزها گذشته میخواهم بگم تا وقتی برگشتی به مامان و بابا بگی که من مقصر نبودم و عاقم نکنند..دایی سرشو انداخت پایین و چند بار به طرفین حرکت داد..مامان گفت: ابراهیم با لاتهای محله میپرید و هیچ کاری نمیکرد.بجای اینکه کار کنه توی چاله میدونا قمار میکرد..مشروب میخورد و به ناموسش هم توجه نداشت.روزهای آخر از من خواست که برم توی کاباره و برقصم..یهو دایی سرشو بلند کرد و غرید بی غيرت..بی ناموس،مامان بغضشو قورت داد و گفت: ابراهیم میگفت تورو بخاطر قد وهیکل و چهره ات روی هوا برمیدارند و هر ماه کلی بهمون پول میدند..بهش گفتم اونوقت دیگه من مال تو نیستم پس بهتره از هم طلاق بگیریم... با یه پسر کوچیک و بی پولی و متلکها و اذیتهای لاتهای محله خودم تنهایی رفتم دادگاه،خدا خیرش بده اون قاضی رو تا علت طلاقمو فهمیده کارمو سریع راه انداخت و اون بی غیرت رو تهدید به زندانی کرد و تونستم راحت طلاق بگیرم..

مات و مبهوث به مامان خیره شده بودم و گوش میکردم..مامان چند ثانیه ساکت شد و بعد ادامه داد: داداش قربونت برم..میشه حرفهای منو به بابا بگی تا از من ناراحت نباشه..دایی بغض کرد و با من من گفت..راستش،راستش.،با با چند ماهی هست که فوت شده..مامان چشمهاش گرد شد و خیره به دهن دایی موند.توی همون حالت اشکش مثل ابر بهاری میریخت روی گونه هاش اما نه صدا داشت و نه پلک میزد و نه حرکتی میکرد.سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان و شروع به ماساژ دادن کتفها و دستهاش کردم.اما حرکت نکرد..دایی هول شد و اومد سمت ما و یه نشگون محکم از دستش گرفت و يهو مامان به حالت جیغ گریه کرد و گفت:داداش..کمرم شکست ،داداش.، تمام امیدم این بود که یه گوشه از این دنیا پدر و مادری منتظر من هستند.داداش،امیدم ناامید شد...لالایی گفتن مامان بقدری سوزناک بود که اشک دایی رو هم در آورد.مامان بین لالاییهاش از درد و سختیهایی که کشیده بود گفت...

مامان گفت:از اینکه سالی یکی دو بار از طریق یکی از همشهریها جویای حال خانواده اش میشد..از بی کسی و بی پولی و به تنهایی بار چهار تا بچه رو به دوش کشیدن گفت..یک ساعتی به گریه و مرثیه خوانی گذشت تا اینکه دایی گفت: شهین بسه دیگه،یه وقت حالت بد میشه..مامان همچنان ادامه داد که دوباره دایی گفت:راستش من باید زود برگردم.برای انحصار وراثت حضور وامضای همه ی بچه هارو میخواهند.اومدم دنبالت تا باهم بریم و یه امضا بدی و حقتو بگیری مامان گفت: پس مامان چی؟یه سقف بالاسرشه نمیخواهد.میخواهید اواره اش کنید؟دایی گفت: فعلا با خونه کاری نداریم..تعداد زمینهای بابا زیاده و الان واقعا با ارزش و گرون شده..میتونی با حق ارثت به خونه مثل همینجا برای خودت بخری،مامان یه لحظه اشکشو پاک کرد و گفت آخه من که سواد ندارم..دایی گفت با پسرت بیا و کارامون که تموم شد پول رو واریز میکنند به حسابت.،مامان که دوست نداشت مهدی رو به اقوامش نشون بده به من گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟؟؟


#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه

🌱ما در این دنیا تنها نیستیم

🌱از خوبی‌های اینترنت این است که می‌فهمی در هیچ‌چیز تنها نیستی؛ نه در رنج‌ها و دلواپسی‌هایت و نه در خرده‌لذت‌ها و سلایق عجیب و دیوانگی‌هایت.

🌱هر دردی را گوگل کنی، می‌فهمی پیش از تو آدم‌هایی بوده‌اند که آن را چشیده باشند.

🌱هر نشانه‌ کوچکی را دنبال کنی به گروهی از کاربرهای ناشناس می‌رسی که دارای آن نشانه‌اند و برای خود عنوانی علمی ساخته‌اند.

🌱همه چیز پیش از این تجربه شده و هر آنچه ما در این لحظه دچارش هستیم؛ از شوقی قدرتمند و میلی شرم‌آور گرفته تا بیماری‌ای نادر و دردسری کمتر شناخته‌شده پیش از این بارها و بارها مصرف شده.

🌱ما در این دنیا تنها نیستیم. در هیچ‌چیز تنها نیستیم. کافی‌ست مردم جهان بیشتر از لایه‌های پنهان و رنج‌های خفه شده‌ و امیال غیرمعمولشان حرف بزنند تا صدای «دقیقاً!»، «فکر می‌کردم فقط من این‌جوری هستم!» و «من هم همین‌طور!» از گوشه‌وکنار زمین، از شهرهای بزرگ و آبادی‌های کم‌نور بلند شود.

🌱ما مصرف‌کننده‌ استعداد، آرزو، ترس، درد، زیبایی، بدبیاری، شوق، پیروزی، لذت، حسرت، امید، خلا، دلتنگی و رنج‌های مشترکِ دست‌چندمی هستیم که در طول تاریخ بارها و بارها استفاده شده‌اند.

🌱و این هم‌زمان شگفت‌انگیز است و دلسردکننده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

🔸اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها و جوونامون بیدار نشن .

🔸اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با دهها کانال دست بچه‌ها ست .

🔸 اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .

🔸اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .

🔸اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .

🔸اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه‌ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .

🔸اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می‌رفتیم خونه فامیل و کلی بهمون خوش می‌گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتماً یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .

🔸اون وقتا هیچ‌کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند (از تلویزیون و تلگرام و ....‌‌) ولی خیلی ها مریضند.

اون وقتا.....‌‌‌
الان ......

راستی چرا...؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 عنوان داستان: اثر شایعه

زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.

پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.

روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»

زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.

پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»
‎‌‌‌‎‌‌‎
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸✍🏻همیشه جنگیدن خوب نیست.....

🌸✍🏻 برای آدم‌های قدر نشناس نباید جنگید ، برای به دست آوردن دلی که باهات نیست نباید جنگید ، برای دوست داشته شدن نباید جنگید......

🌸✍🏻برای درست کردن چیزی که میدونی درست نمی‌شه نباید جنگید ،برای برگردوندن صمیمیت از دست رفته وقتی تو مقصر نیستی نباید‌ جنگید ، برای اثبات چیزی که مشخصه نباید جنگید......

🌸✍🏻برای کسی که برات نمی‌جنگه نباید جنگیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هشت

راحیل با دیدن او یکباره ایستاد، چهره‌ اش رنگ باخت و چند قدمی به عقب رفت. صدایش با ترسی پنهان ولی قاطع لرزید و گفت تو… تو دوباره اینجا چی‌ کار می‌ کنی؟ چرا دست از سرم برنمی‌‌ داری؟
الیاس با حالتی پریشان و ترسیده به اطراف نگاه کرد، گویی می‌ خواست مطمئن شود کسی آنها را نمی‌ بیند. سپس با صدایی گرفته، اما پر از التماس گفت راحیل، من امشب از این کشور میروم برای همیشه. همه‌ چیز را پشت سر می‌ گذارم… اما نمی‌ خواهم بدون تو بروم. خواهش می‌ کنم، بیا با هم برویم، به جایی دور از اینجا، دور از همه، جایی که بتوانیم از نو شروع کنیم. من می‌ خواهم گذشته را برایت جبران کنم من دیگر آن آدم سابق نیستم.
راحیل نفس عمیقی کشید، طوری که کوهی از خشم را در سینه‌ اش نگه داشته باشد. سپس با چهره‌ ای بر افروخته و صدایی که از دردهای گذشته جان گرفته بود، گفت من چرا باید با تو بروم؟ تو چی فکر کردی؟ که همه‌ چیز را فراموش کرده ‌ام؟ که هنوز آن دختر ساده‌ دلم؟ نخیر، الیاس نه تنها نمیروم، بلکه اگر یک بار دیگر جلویم را بگیری، مجبور می‌ شوم به پولیس شکایت کنم. تو دیگر هیچ حقی بر من نداری.
الیاس با شنیدن نام پولیس، چهره‌ اش از حالت التماس به خشمی انفجاری تبدیل شد. قدمی به جلو برداشت و با لحنی پرخاشگر گفت احمق! من می‌ خواهم همهٔ اشتباهاتم را جبران کنم. تو نمی‌ فهمی که من چقدر پشیمانم! بیا از این زندگی پوسیده بگریزیم، در یک کشور دیگر، یک جای دور، یک زندگی جدید بسازیم مثل گذشته، مثل وقتی که عاشق هم بودیم…
راحیل با پوزخندی تلخ، موبایلش را بالا آورد و با صدایی لرزان اما محکم گفت تو هنوز نفهمیدی، من از همان گذشتهٔ لعنتی که با تو داشتم پشیمانم، از هر ثانیه‌ ای که با تو گذراندم. حالا آمده‌ ای و حرف از جبران میزنی؟ تو حتی نمی‌ فهمی که چه زخم‌ هایی در روح من گذاشتی. همین حالا از اینجا برو وگرنه مجبور می‌ شوم زنگ بزنم به پولیس.
الیاس که از تهدید او بیشتر عصبی شده بود، گام بلندی به سمت راحیل برداشت و با صدایی خشمگین فریاد زد حالا که با رضایت نمیروی، مجبور هستم به زور …
دستش را به سمت راحیل دراز کرد تا او را بگیرد، اما پیش از آنکه به او برسد، و حرفش را کامل کند، سدیس خود را با سرعت رسانید و دست الیاس را محکم گرفت. با چهره‌ ای سخت و لحنی جدی گفت چطور جرأت کردی به راحیل دست بزنی؟
الیاس با چشمانی متعجب به او نگاه کرد و سپس فریاد زد تو کی هستی که بین من و همسرم دخالت می‌ کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان های عبرت انگیز ۱۰۸

مرگ نزدیک است !

در پارک مرکزی شهر نشسته بودم، پسری حدود سی سال آمد کنارم نشست ... از ظاهر رفتار و چهره اش فهمیدم که احتمالاً مشکلی دارد ...

بعد از کمی نشستن ، رو به من کرد و پرسید:
« ممکن است سوالی از شما بپرسم؟»

جواب دادم: « بله ، بفرمایید ...»

گفت: « من می میرم ...!»

با تعجب نگاهش کردم ... حس کردم بیماری دارد و احتمالاً بخاطر آن بیماری زندگی اش به پایان می رسد. بنابراین گفتم: « یعنی چی؟ چرا این طور میگویی؟ هر دردی و بیماری راه حلی دارد، در این کشور پزشکان خوبی هستند ...»

اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت: « نه برادر ، نه ... همه پزشکان یک حرف میزنند و همگی تأیید میکنند که من می میرم ...»

گفتم: « خب ناراحت نباش ... خدا رحیم است ... »

با نگاهی عمیق تر به من گفت: « اگر بمیرم یا نمیرم ، خدا رحیم است ... » فهمیدم انسانی آگاه است و نمیتوان با این حرفها از غمهایش کم کرد. بنابراین گفتم: « حق با توست ... حالا سؤالت چیست؟»

گفت: « از وقتی فهمیدم می میرم ، خیلی غمگین شدم ... مدتی از خانه بیرون نمی آمدم. اما بعد تصمیم گرفتم بیرون بیایم و مثل قبل زندگی عادی ام را ادامه دهم تا روزیکه بمیرم ... با مردم خیلی خوب رفتار میکردم و به نیازمندان کمک میکردم ... اجازه نمی دادم کسی ناراحت شود و رفتارم را با همه تغییر دادم ... خلاصه خیلی تغییر کردم و احساس کردم با دیگران فرق دارم ... چون تصمیم گرفته بودم بروم و کسی از وضعیت من خبر نداشت ...» بعد دو باره نفسی عمیق کشید و گفت: « حالا سوالم این است... من بخاطر مرگ قدم بسوی خوبی برداشته ام ... آیا این از نظر خداوند بزرگ پذیرفته است؟»

گفتم: « بله ... تا زمانی که انسانها در این جهان هستند ، خداوند توبه و نیکی هایشان را می پذیرد »
وقتی این حرف را زدم تشکر کرد و با لبخندی بلند شد و خداحافظی کرد و رفت ... وقتی کمی از من دور شد پرسیدم: « چقدر وقت داری؟»

گفت: « مشخص نیست ... بین یک روز تا هزار روز ... نمیدانم چقدر ... !»

ناگهان افکاری سریع در ذهنم گذشت و با خود گفتم: « راست میگوید ... من هم دقیقاً همین فرصت را پیش رو دارم ...»

دو باره پرسیدم: « بیماری ات چه بود؟»

جواب داد: « بیمار نیستم! »

با تعجب گفتم : « چی؟! »

گفت: « فهمیدم روزی می میرم ...! نزد چند پزشک رفتم و گفتم آیا میتوانید کاری کنید که هیچوقت نمیرم؟ جواب دادند نه ... در هیچ جای دنیا و با هیچ دانش و پزشکی این کار ممکن نیست ... مهم این است که همین دنیا را رها می کنیم ... فرقی نمیکند چه زمانی باشد ...»

این را گفت و رفت ... با خود فکر کردم که انسان ، حتی بدون آنکه خودش بداند ، بسیار به مرگ نزدیک است.😢😔

با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───

🔵
#اهمیت_راستگویی

پسر گاندی می گوید

پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نه

او گمان می‌ کرد با این جمله میتواند سدیس را به عقب براند، اما نمی‌ دانست که سدیس مدت‌ هاست از همه‌ چیز آگاه شده.
سدیس لبخند سردی زد، گویی دردهای راحیل را در عمق جانش چشیده باشد. با طمانینه پاسخ داد همسر سابق‌ ات، الیاس. دیگر هیچ پیوندی بین تو و راحیل باقی نمانده.
الیاس با تعجب زیر لب زمزمه کرد تو…تو میدانی؟
سدیس سرش را با آرامش تکان داد و آهسته گفت بلی، من همه ‌چیز را میدانم. از هر ظلمی که به او کردی، از بی‌ رحمی خانواده‌ ات، از تهمت‌ های خواهرت… همه را میدانم. میدانم چگونه مادرت هر روز او را تحقیر کرد، و خواهرت بخاطر رابطهٔ پنهانی‌ اش با پسر خاله ‌ات، او را قربانی کرد تا خود را نجات دهد. من میدانم که حمزه، پسر بی‌ گناه‌ تان، قربانی خشونت تو شد.
لحظه‌ ای سکوت افتاد. سپس سدیس با صدایی پر از احساس ادامه داد و بلی، من وقتی این حقایق را دانستم، عشقم به راحیل بیشتر شد.
الیاس چند قدمی عقب رفت، سرش را میان دستانش گرفت و با زانو روی زمین نشست. صدایش به زحمت بیرون آمد گفت من… من پشیمانم. بعد از جدا شدن از راحیل، تازه فهمیدم چه جفایی در حق‌ اش کردم. مادرم و خواهرم هر دو با هم علیه‌ اش بودند. صادق، آن شیاد، خواهرم را فریب داد و بعد از سوءاستفاده از خواهرم، با زن و اولادهایش از کشور فرار کرد. خواهرم که دیگر نه آبرویی داشت، نه امیدی، خودکشی کرد، بعد از مرگ او، مادرم عقلش را از دست داد. برادرم با خانمش از ما برید و من ماندم و تنهایی و عذاب وجدان.
او سرش را بالا آورد، به راحیل نگریست و ادامه داد یک‌ سال بعد از جدایی‌ مان، همه ‌چیز را فهمیدم. دنبال تو آمدم، ولی شنیدم که از افغانستان رفته‌ ای. پیش خانواده‌ ات رفتم، عذر کردم، زار زدم، ولی هیچکس آدرس تو را نداد. نه پول داشتم، نه توان که دنبالت بگردم، اما همیشه امیدوار بودم یک‌ روزی دوباره ببینمت…
اشک از چشمانش سرازیر شد. سدیس با تحقیر پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد هنوز هم مکارگی میکند احمق.
راحیل نگاهی به سدیس انداخت، گویی منتظر بود چیزی بگوید. سدیس نزدیک رفت، دست بر شانهٔ الیاس گذاشت، او را از زمین بلند کرد و با صدایی محکم و پر از خشم گفت بس کن! بس است دیگر نقش بازی کردن. تو اگر واقعاً پشیمان بودی، شب‌ ها را در آغوش تن‌ فروشان در کلاپ‌ ها نمی‌ گذراندی. تو اگر واقعاً پشیمان بودی، دوباره راحیل را نمی‌ ترساندی. حالا گوش کن! از اینجا برو قبل از آنکه کاری کنم که پشیمانی‌ ات واقعی شود!
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و ده


الیاس که تیر آخرش هم خطا رفته بود، از جا بلند شد. چهره‌ اش از شکست تلخ شده بود. به چشمان سدیس نگاه کرد و با صدایی پر از عصبانیت فریاد زد تو کی هستی که به من بگویی چه کنم و چه نکنم؟ اصلاً تو چه‌ کارهٔ راحیل هستی؟ چه نسبتی با او داری؟ چی رابطه‌ ای بین تو و اوست؟ تو می‌ فهمی این زن، یکروز دیوانه‌ وار عاشق من بود؟ بخاطر من با تمام اعضای خانواده‌ اش جنگید. میدانی چقدر شبها را در آغوش من به صبح رسانده؟ حالا تو آمدی تا زنی را که زمانی از آن من بود، مال خودت بسازی؟ مال استفاده‌ شده‌ ای من را به‌ دست بیاوری؟
صدای سیلی در فضا پیچید و سدیس با صورتی سرخ از ضربه‌، نقش زمین شد. راحیل با وحشت به سویش دوید و گفت او می‌ خواهد احساساتت را به بازی بگیرد، و تو را عصبانی بسازد لطفاً بیا از اینجا برویم.
سدیس به آهستگی سرش را بلند کرد به راحیل دید و گفت کسی که باید از اینجا برود، من نیستم اوست.
بعد با نگاهی پر از خشم و نفرت به سوی الیاس چرخید و با صدایی که از اعماق جگرش می‌ جوشید، گفت من همه‌ چیز را میدانم و با دانستن همه‌ چیز عشقم به او کمتر نه، بلکه هزار برابر بیشتر شده است راحیل زن نیست فرشته است. زنی که بخاطر حفظ حرمت یک زندگی پوشالی، بخاطر اینکه روی پسرش لقب “بچه‌ ای طلاق” نگذارند، با هیولایی چون تو ساخت و سوخت. و تو او را “مال” خطاب کردی، نشان دادی در چه سطح پست فکری، در چه خانواده‌ ای با ذهنیت‌ های حقیر پرورش یافته‌ ای. زن “مال” نیست، زن مثل مرد یک انسان است. راحیل حق دارد خوشبخت باشد، اما تو حق نفس کشیدن را هم نداری!
در همین لحظه، صدای آژیر پولیس فضای خیابان را پر کرد. الیاس سراسیمه از جایش برخاست، نگاهش آشفته و هراسان شد و گفت فکر نکنید همه‌ چیز همین‌ جا تمام شد من میروم، اما مطمئن باشید که بر می‌ گردم!
و با قدم‌ هایی تند و پر از خشم، آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن ‌اش، سدیس به آرامی به سوی راحیل آمد. بغض راحیل ترکید و اشک از چشمانش فرو ریخت. سدیس دستی بر شانه‌ اش گذاشت و گفت تمام شد دیگر نترس او به‌ زودی به افغانستان دیپورت می‌ شود.
راحیل با ناباوری به او نگاه کرد و پرسید واقعاً؟
سدیس لبخند کمرنگی زد و با صدایی ملایم در مورد ماریا و ارتباطش با الیاس به راحیل گفت

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فڪرمیڪنے همین ڪه بڪَے اللّهﷻ
رادوست دارم برات ڪافیه؟؟؟🤔

قال اللّه تعالئ یابنے آدم

( قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ )

بگو:«اگر خدا را دوست می دارید، پس ازمن پیروی کنید ،تا خدا شما را دوست بدارد،وگناهانتان را برایتان بیامرزد وخداوند آمرزنده ی مهربان است »
سوره آل عمران آیه ۳۱

توجه 🔻
اڪَه يڪے مدام بڪَه دوستتون داره،
اما تو عمل نه بهتون وفادار باشه نه به خواسته هاتون اهميت بده شما باور مے ڪنيد و متقابلا دوسش خواهيد داشت؟


#دوست_داشتن_بدون_عبادت؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکمتهای سیدنا ابوبکر صدیق رضی الله عنه :

🖋همواره به یاد مرگ باش تا حیات و زندگانی ات تضمین شود.

🖋چهار خصلت است اگر در کسی باشد از برترین بندگان خدا خواهد بود:
۱- شادمانی و خرسندی از توبه دیگران؛
۲- طلب آمرزش برای گناهکاران؛
۳- دعا برای بخت برگشتگان؛
۴- یاری نیکوکاران.

🖋تقوا بالاترین زیرکی ،گناه بالاترین حماقت، امانتداری بهترین صداقت ،و خیانت بدترین دروغ است.

🖋خداوند با نظر ظاهر تو باطنت را در می یابد.

🖋خداوند وعده بشارت و تهدید را با هم داده تا آنکه بنده همواره امیدوار و ترسان باشد.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوپانزده وصدوشانزده
📖سرگذشت کوثر
مامان بزرگ رو بالاخره فرستادی روستا
گفتم فاطمه جان همشون شهید شدن مادر بزرگت ننه بلقیس و یوسف و یاسین همه شهید شدن رفتن بهشت تا از این زندگی که داشتن راحت بشن فاطمه منو نگاهی کرد یونس رو نگاهی کردو به یونس گفت داداش کوچولو مامان داره دروغ.میگه مگه نه یوسف و یاسین رفتن جنگ ولی یونس زد زیر گریه گفت نه آبجی مامان داره راست میگه اونها رفتن بهشت فاطمه زد تو سر خودش و گریه کرد و عزاداری کرد و عزیزانش رو صدا کرد
طولی نکشید چند نفر از خونه اومدن بیرون پدر و مادر و خواهر برادرهای شاپور اونجا بودن پدرشاپور که پسر ننه بلقیس بود خیلی از خبر شنیدن فوت مادرش غمگین و ناراحت شد کلی بنده خداناراحتی کرد و حتی از من هم تشکر کرد شاپوروقتی شب اومد از دیدن ما خیلی خوشحال شدو غمگین برای فوت عزیزامون شد خونه فاطمه بزرگ نبود و تعداد نفراتی هم که اونجا بودن زیادبودن و من احساس سر بار بودن و معذب بودن بهم دست داده بود مخصوصا که با چشم خودم می دیدم که مادرشاپورخیلی ازدیدن ما خوشحال
نیست وهمش اخم کرده وناراحته اخمهای اون
زن باز نمی شد یکی دو بار هم گفت حالا شب
چه جوری بخوابیم تو قصر پسرمیخوابیم فکر کنم بایدقصر پسرم روبکوبونیم و از نو بسازیم تا جای بیشتری برای آدمهای دیگه داشته باشه شوهرش و شاپور بهش اخم کردن و گفتن تمومش کن ولی اون فقط یک ایشی گفت
پشت چشم برای من نازک کرد و جلوی چشم
خودم بهم یک دهن کجی هم کرد فقط یک لحظه خندم گرفت نمی دونستم چی باید به اون زن بگم و چه عکس العملی نشون بدم ولی ترجیح دادم حرف نزنم اونجا خونه پسرش بود و ارجحیت با اون و شوهرش و بچه هاش بود نه‌من با عروس و دامادش و نوه هاش اومده بود ولی با من یک‌جور دیگه بر خورد می کرد فاطمه شب برای من
و یونس رختخواب پهن کرد و به ما گفت شما.
اینجا بخوابید مادر شوهرش بهش گفت فاطمه برای خودمون پتو کمه خودت می دونی من باید شب دو سه تا‌پتو روخودم بندازم و گر نه سرمامی خورم می افتم گوشه خونه من پتوی خودمو بهش دادم و گفتم پتوی منو بندازید من یک خورده گرمایی هستم احتیاجی به پتوی اضافی ندارم فاطمه پتو را از دستم گرفت و گفت مامان جون نمی خواد دو تا پتوی دیگه هنوز داریم به مادر جون از اون پتوها میدم رو خودش اضافی
بندازه شما و یونس بگیرید بخوابید که خیلی
خسته هستید ببخشید که من دیر همه چی را فهمیدم دوباره اشکاش جاری شدفاطمه از وقتی که مااومده بودیم هر چند دقیقه یکباراشکش جاری می شدمادر شوهرش گفت آخه می ترسم دامادهام بلند شن و باز پتوی اضافه بخوان فاطمه
گفت مادر جون اگه پتوی اضافه خواستن و من نداشتم میرم از در و همسایه قرض می گیرم شما اصلانمیخواد نگران دامادهاتون باشید به من گفت مامان بخواب منم امشب پیش شما می خوابم گفتم دختر پس حنانه چی گفت حنانه پیش دخترعموهاش می خوابه عشق اینو داره کنار اونها بخوابه شب که کنار هم خوابیده بودیم گفتم فاطمه
مادر من از پس فردا میرم دنبال خونه یک خونه نقلی هم برای من و یونس کافیه می گردیم همین دور و اطراف یک جایی برای خودمون پیدا میکنیم ما بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم یونس خیلی خسته راهه و گر نه همین فردا می رفتم دنبال خونه فاطمه گفت مامان دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن شما جاتون رو چشم من و شاپوره
شما مادرمید عزیز من هستید وظیفه من کلفتی شما و برادرکوچکترمه گفتم تو خانوم خودت و خونت هستی دختر این چه حرفیه که می زنی گفت از مادر شوهرم ناراحت نباش اون خونه زندگیش و خودش و بچه هاش از دست دادن جایی را ندارن که برن می ترسه ما هم از ایناینجا بیرونش کنیم باهاش نسازیم الان همه این خونه و زندگی منو مال خودش و حق خودش و بچه هاش میدونه کم مونده بگه دامادهام و جاریتم تو خونه زندگی تو و شاپور سهم دارن یک جوری مامان بر خورد می کنه انگار ما اینجااضافه ایم و اون داره نون ما را میده خودش و بقیه اینجا صاحب خونه هستن اعتماد به نفس خیلی خوبی داره خودشو از تک و تا نمی ندازه
یک‌جوری راه میره و حرف می زنه که هر کی
از در بیاد تو و ندونه صاحب خونه من و شاپوریم میگه صاحب خونه مادر شوهرته فعلا دست کمی از مامان بزرگ خدا بیامرز نداره گفتم عیب نداره مادر تو خوب باش و خانومی کن این بنده خدا خونه زندگیشو از دست داده می ترسه اینجا را هم از دست بده همه این ها موقتیه من مطمئنم به زودی همه چی درست میشه یک روز بر میگردیم شهر خودمون فاطمه گفت من با بودنشون تو این‌ خونه مشکلی ندارم ولی خدا شاهده بخوادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو و یونس رو اذیت کنه و چرت و پرت بگه و شماها را ناراحت کنه با جیغ و داد و آبرو ریزی تمام دخترهاش و خونواده هاشون رو پرت می کنم توخیابون مامان تو خیلی برام عزیزی خیلی خیلی عزیزتر از این آدمها برای من هستی این رو فراموش نکن دستش رو
گرفتم
همه مردم آموزگاران شما هستند: اگر با دقت و توجه به اطرافتان بنگرید...

آدمهای خشمگین  به شما آرامش می آموزند.

آدمهای ریاکار به شما یکرنگی می آموزند.

آدمهای سرسخت به شما نرمش می آموزند.

آدمهای وحشت زده به شما شهامت می آموزند.

همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگیتان میشوند از خود بپرسید:

این شخص آمده است تا چه چیزی به من آموزش دهد؟
☘️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن در اسلام، نه یک نام ناتوان، بلکی نیمی از ایمان است. 
او دختری است که پیامبر ﷺ به احترامش از جای برمی‌خاست، 
مادری است که بهشت، زیر پای اوست، 
همسری است که سکونت دل و آرامش خانه است.

اسلام زن را نه در سایه، بلکه در روشنی عزت قرار داد. 
در زمانه‌ای که او را زنده به گور می‌کردند، 
اسلام دستش را گرفت و تا بلندای کرامت رساند.

زن، افتخار اسلام است؛ 
نه با زنجیر سکوت، بلکی با صدای عفت و پاکی‌اش. 
نه با جلوه در چشم مردم، بلکه با وقار در پیشگاه خداوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻سنگ صبور🌻

يكي بود، يكي نبود.
زن و مردي بودند که دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند، در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه نصيب مرده فاطمه.
دختر، مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه ميكرد و با خودش ميگفت خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و ميخواهد چه چيزي به من بگويد؟
اما هر قدر فكر ميكرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخرش گفتند: تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به یک باغ.
گفتند برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را باز مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جایش را گرفت.
فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار. پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخرش كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد.
حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جایی امن.
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ بزرگی است با درخت های جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش را نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جایش تکان نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند.
روی آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش ميگفت خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.
سر دسته كولي ها گفت چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت تو مونس و همدم من باش.
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را حفظ کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻قسمت دوم وپایانی🌻

روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفت درب اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست.
نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت تو كي هستي؟ جنی يا آدميزاد؟
دختر كولي گفت آدميزادم.
جوان پرسيد چطور آمدي اينجا؟
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟
دختر كولي گفت نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.
جوان گفت ميخواهی زن من بشوي؟
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه ميگيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت خدايا! خداوندا جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم ميگفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟
زنش گفت برام يك دست لباس اطلس بيار.
جوان از فاطمه پرسيد براي تو چي بيارم.
فاطمه جواب داد آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.
جوان اصرار كرد چيزي از من بخواه.
فاطمه گفت پس براي من يك سنگ صبور بيار.
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتی خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پایش به سنگی خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت اگر برایش نبرم دلخور ميشود.
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكان داری و از او سنگ صبور خواست.
دكان دار پرسيد اين سنگ صبور را برای چه كسی می خواهی؟
جوان جواب داد براي كلفت مان.
دكان دار گفت گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.
جوان گفت انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا ميگويی.
من ميدانم كه اين سنگ صبور را براي كه ميخواهم يا تو؟
دكان دار گفت هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد.
وقتي سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهای خانه میرود كنج دنجی مينشيند و همه ی سرگذشت خود را برای سنگ صبور تعريف ميكند و آخر سر ميگويد

سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری یا من صبور
يا تو بترك يا من ميتركم

در اين موقع بايد تند بپری تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيری.
اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و ميميرد.
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيراهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكان دار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه.
شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت

سنگ صبور ، سنگ صبور
تو صبوری یا من صبور
يا تو بترك يا من مي تركم.

در اين موقع, جوان كه پشت درب آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت تو بترك.
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را رها كردند سمت صحرا.
بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغانی كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی كرد.

#پایانالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9