#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصت
گفتم لابد اشتباه کردم...
مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بود...
وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من شمارو جایی دیدم ؟؟
گفتم نمیدونم والا ولی خب چهرتون اشناس!! تای ابرویش رو بالا داد و گفت حتما تو بازاری جایی دیدمتون... حینی که با زینت حرف میزد زیر چشمی حواسش بهم بود ،یهو با عجله پارچه هارو از جلوی زینت جمع کرد و گفت "بعدا میام تا اندازم رو بگیری ؛الان شوهرم بیرون منتظره !!با عجله بیرون رفت ...
زینت با تعجب گفت "چیشد یهویی ؟؟ دو روزه کچلم کرده هر روز میگه اومدم باید زود اندازم رو بگیری بدوزی ،عجله دارم عروسی نزدیکه ..!!!
بلند شدم پرده رو کنار زدم... سوار موتور شد شوهرش کلاه سرش بود نتونستم چهره اش رو ببینم ،یه جورایی به دلم بد افتاده بود ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمی اومد کجا و کی دیدمش ...!!
هوا داشت تاریک میشد سمت خونه راه افتادم با خودم فکر میکردم فردا باید زود سر کار برم ... کلی سفارش داریم که باید سر وقت تحویل بدیم ...به خونه که رسیدم سالار وسط خونه خوابش برده بود ،دلم برای بچم میسوخت به خاطر مشغله کاری نمیتونستم کنارش باشم ...
شب توی رختخواب همش چهره ای زن جوون توی ذهنم بود... صبح که بیدار شدم سرم سنگین شده بود و درد میکرد چند تا مسکن خوردم چارقدم رو دور سرم پیچیدم ...
انگار مریض شده بودم، از طرفی لرز داشتم و گلوم میسوخت چند روز توی خونه موندم و سر کار نرفتم ... روی زمین دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛ از جام بلند شدم دوباره شقیقه ام تیر کشید ...
سمت در رفتم درو که باز کردم زینت پشت در بود ،سریع هلم داد و داخل اومد و نفس زنان گفت "چرا چند روزه سر کار نمیای ؟"
گفتم نیبینی که ناخوش احوالم ،حالا چیشده مگه ...
گفت گوهر یه چیز میپرسم راستش رو بگو تو شوهر داری ؟
منگ نگاش کردم :منظورت چیه ؟
کج نگاهم کرد و گفت "همون زنه که دیروز تو خیاط خونه بود ؛همسایمونه ؛گفت " از خونه شوهرت فرار کردی ،در به در دنبال بچتن ،نگاهی به سالار کرد و گفت "البته دنبال خانزاده ....!!
مضطرب نگاش،کردم "زینت تو چیکار کردی؟ نکنه آدرس خونم رو به کسی دادی ؟؟؟؟
دستپاچه دور خودم میچرخیدم بابد از اینجا فرار کنم ،نباید پیدام کنن ....
زینت چنگ انداخت و آستین لباسم رو کشید با تحکم گفت "گوهر !! من آدرس خونت رو به کسی ندادم، حتی یه کلمه راجبت با کسی صحبت نکردم ،لابد دلیلی برای فرارت داشتی ،اصلا برام مهم نیست ،تنها چیزی که برام مهمه اینه...نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ،من میدونم نفست به بچه هات بنده ...اومدم بهت هشدار بدم که مراقب باشی ..
با نگرانی زیر لب گفتم "زینت کسی سمت خیاط خونه نیومده ؟یا احساس نکردی کسی دنبالته ؟
گفت نه حواسم بود ،مطمئن باش کسی دنبالم نبوده ... روی لبه تخت نشستم و کلافه سرم را بین دستهام .رفتم و زیر لب نالیدم :باید خیاط خونه رو انتقال بدم... حتما تا الان آدرس رو به فرهاد دادن ...
زینت طور خاص نگام کرد و گفت "فرهاد شوهرته ؟
نمیدونستم چی بگم ...
آه کشداری کشیدم و گفت "زینت خیلی حرفها رو دلمه تلنبار شده، راز بزرگیه که خیلی ازارم میده ...
دستش را روی شونه ام گذاشت "گوهر هر چی توی دلته بهم بگو ،اینجوری سبک میشی ،خودت که ریز و درشت زندگی منو میدونی،پس بهم اعتماد کن ... "
شروع کردم از اول زندگیم از اون جایی که بی مادر شدم ،تا وقتی که عاشق شدم اون ازدواج دروغین ،همه رو ریز به ریز گفتم و گفتم ...
حرفهام که تموم شد زیر لب نالیدم "این زندگی من سیاه بخته ،میبینی که الانم آواره شدم ...
زینت توی فکر فرو رفت و گفت "چرا نموندی بی گناهیت رو ثابت کنی ؟چرا صفیه رو تحت فشار نذاشتی ؟
گفتم دلت خوشه زینت !چجوری تحت فشار میذاشتمش ؟مطمئن باش الانم ،برای اینکه بلایی سرش نیاد از اونجا فراریش دادن ...
دلسوزانه نگام کرد :گوهر این زنه ،اکرم ،لابد تا حالا همه چی رو به شوهرش گفته ...
توی فکر فرو رفتم و زیر لب چند بار اسم اکرم رو تکرار کردم و گفتم "شناختمش ،زن اصلانه ،برای پولم که شده حتما تا حالا به فرهاد خبر داده ...
به زینت گفتم :خودت خیاط خونه رو اداره کن، دیگه هم خونه ی من نیا، احتمال داره توسط تو پیدام کنن ...میدونم فرهاد در به در دنبال سالاره ،از وجود گلبرگ بی خبره، به خاطر بچه ها هم که شده پیدام میکنه ...
زینت ،به کوچه گردن کشید و گفت "کسی نیست من میرم ،نگران نباش به کسی چیزی نمیگم ...
اون شب با دلشوره خوابیدم ... بعد چند روز که آبها از آسیاب افتاد .دوباره به خیاط خونه برگشتم ...
همه یه جور خاص نگاهم میکردن ؛زینت کنارم نشست و گفت "گوهر نمیدونی چه اتفاقهایی افتاده !!
مضطرب نگاش کردم گفتم چه اتفاقی خون به جیگرم نکن بگو چیشده؟
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصت
گفتم لابد اشتباه کردم...
مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بود...
وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من شمارو جایی دیدم ؟؟
گفتم نمیدونم والا ولی خب چهرتون اشناس!! تای ابرویش رو بالا داد و گفت حتما تو بازاری جایی دیدمتون... حینی که با زینت حرف میزد زیر چشمی حواسش بهم بود ،یهو با عجله پارچه هارو از جلوی زینت جمع کرد و گفت "بعدا میام تا اندازم رو بگیری ؛الان شوهرم بیرون منتظره !!با عجله بیرون رفت ...
زینت با تعجب گفت "چیشد یهویی ؟؟ دو روزه کچلم کرده هر روز میگه اومدم باید زود اندازم رو بگیری بدوزی ،عجله دارم عروسی نزدیکه ..!!!
بلند شدم پرده رو کنار زدم... سوار موتور شد شوهرش کلاه سرش بود نتونستم چهره اش رو ببینم ،یه جورایی به دلم بد افتاده بود ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمی اومد کجا و کی دیدمش ...!!
هوا داشت تاریک میشد سمت خونه راه افتادم با خودم فکر میکردم فردا باید زود سر کار برم ... کلی سفارش داریم که باید سر وقت تحویل بدیم ...به خونه که رسیدم سالار وسط خونه خوابش برده بود ،دلم برای بچم میسوخت به خاطر مشغله کاری نمیتونستم کنارش باشم ...
شب توی رختخواب همش چهره ای زن جوون توی ذهنم بود... صبح که بیدار شدم سرم سنگین شده بود و درد میکرد چند تا مسکن خوردم چارقدم رو دور سرم پیچیدم ...
انگار مریض شده بودم، از طرفی لرز داشتم و گلوم میسوخت چند روز توی خونه موندم و سر کار نرفتم ... روی زمین دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛ از جام بلند شدم دوباره شقیقه ام تیر کشید ...
سمت در رفتم درو که باز کردم زینت پشت در بود ،سریع هلم داد و داخل اومد و نفس زنان گفت "چرا چند روزه سر کار نمیای ؟"
گفتم نیبینی که ناخوش احوالم ،حالا چیشده مگه ...
گفت گوهر یه چیز میپرسم راستش رو بگو تو شوهر داری ؟
منگ نگاش کردم :منظورت چیه ؟
کج نگاهم کرد و گفت "همون زنه که دیروز تو خیاط خونه بود ؛همسایمونه ؛گفت " از خونه شوهرت فرار کردی ،در به در دنبال بچتن ،نگاهی به سالار کرد و گفت "البته دنبال خانزاده ....!!
مضطرب نگاش،کردم "زینت تو چیکار کردی؟ نکنه آدرس خونم رو به کسی دادی ؟؟؟؟
دستپاچه دور خودم میچرخیدم بابد از اینجا فرار کنم ،نباید پیدام کنن ....
زینت چنگ انداخت و آستین لباسم رو کشید با تحکم گفت "گوهر !! من آدرس خونت رو به کسی ندادم، حتی یه کلمه راجبت با کسی صحبت نکردم ،لابد دلیلی برای فرارت داشتی ،اصلا برام مهم نیست ،تنها چیزی که برام مهمه اینه...نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ،من میدونم نفست به بچه هات بنده ...اومدم بهت هشدار بدم که مراقب باشی ..
با نگرانی زیر لب گفتم "زینت کسی سمت خیاط خونه نیومده ؟یا احساس نکردی کسی دنبالته ؟
گفت نه حواسم بود ،مطمئن باش کسی دنبالم نبوده ... روی لبه تخت نشستم و کلافه سرم را بین دستهام .رفتم و زیر لب نالیدم :باید خیاط خونه رو انتقال بدم... حتما تا الان آدرس رو به فرهاد دادن ...
زینت طور خاص نگام کرد و گفت "فرهاد شوهرته ؟
نمیدونستم چی بگم ...
آه کشداری کشیدم و گفت "زینت خیلی حرفها رو دلمه تلنبار شده، راز بزرگیه که خیلی ازارم میده ...
دستش را روی شونه ام گذاشت "گوهر هر چی توی دلته بهم بگو ،اینجوری سبک میشی ،خودت که ریز و درشت زندگی منو میدونی،پس بهم اعتماد کن ... "
شروع کردم از اول زندگیم از اون جایی که بی مادر شدم ،تا وقتی که عاشق شدم اون ازدواج دروغین ،همه رو ریز به ریز گفتم و گفتم ...
حرفهام که تموم شد زیر لب نالیدم "این زندگی من سیاه بخته ،میبینی که الانم آواره شدم ...
زینت توی فکر فرو رفت و گفت "چرا نموندی بی گناهیت رو ثابت کنی ؟چرا صفیه رو تحت فشار نذاشتی ؟
گفتم دلت خوشه زینت !چجوری تحت فشار میذاشتمش ؟مطمئن باش الانم ،برای اینکه بلایی سرش نیاد از اونجا فراریش دادن ...
دلسوزانه نگام کرد :گوهر این زنه ،اکرم ،لابد تا حالا همه چی رو به شوهرش گفته ...
توی فکر فرو رفتم و زیر لب چند بار اسم اکرم رو تکرار کردم و گفتم "شناختمش ،زن اصلانه ،برای پولم که شده حتما تا حالا به فرهاد خبر داده ...
به زینت گفتم :خودت خیاط خونه رو اداره کن، دیگه هم خونه ی من نیا، احتمال داره توسط تو پیدام کنن ...میدونم فرهاد در به در دنبال سالاره ،از وجود گلبرگ بی خبره، به خاطر بچه ها هم که شده پیدام میکنه ...
زینت ،به کوچه گردن کشید و گفت "کسی نیست من میرم ،نگران نباش به کسی چیزی نمیگم ...
اون شب با دلشوره خوابیدم ... بعد چند روز که آبها از آسیاب افتاد .دوباره به خیاط خونه برگشتم ...
همه یه جور خاص نگاهم میکردن ؛زینت کنارم نشست و گفت "گوهر نمیدونی چه اتفاقهایی افتاده !!
مضطرب نگاش کردم گفتم چه اتفاقی خون به جیگرم نکن بگو چیشده؟
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از خدا پرسیدم :
خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد ؟!
خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حالات را بگذران
بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشهای انداز
شکهایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که
چطور زندگی کنید...♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد ؟!
خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حالات را بگذران
بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشهای انداز
شکهایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که
چطور زندگی کنید...♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✦✧✦
صبر، کلید گشایش است...
در دل سختترین لحظات، نوری پنهان شده که تنها با صبر دیده میشود.
زندگی همیشه مطابق خواسته ما پیش نمیرود،
اما خداوند هیچ دردی را بیدلیل و هیچ اشکی را بیجواب نمیگذارد.
اگر صبر کنی، خواهی دید که چگونه از دل رنجها،
زیباترین آرامشها متولد میشوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صبر، کلید گشایش است...
در دل سختترین لحظات، نوری پنهان شده که تنها با صبر دیده میشود.
زندگی همیشه مطابق خواسته ما پیش نمیرود،
اما خداوند هیچ دردی را بیدلیل و هیچ اشکی را بیجواب نمیگذارد.
اگر صبر کنی، خواهی دید که چگونه از دل رنجها،
زیباترین آرامشها متولد میشوند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈یادت نره رفیق…
شکرگزاری، فقط یه جمله نیست؛ یه سبک زندگیه.👌
وقتی برای داشتههات خم میشی و خدا رو با دل و لب شکر میکنی،
انگار یه درِ تازه از برکت، رحمت و آرامش به روت باز میشه.
هر بار که بابت یه نفس، یه لبخند، یه روز عادی یا حتی یه درد قابلتحمل،
شکر میکنی، در واقع داری به خدا میگی:
"دیدم، فهمیدم، قدردانم..."
و اون وقت خدا، به وعدهاش عمل میکنه:
> "لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ"
"اگر شکر کنید، حتماً نعمتتان را افزون میکنم." (سوره ابراهیم، آیه ۷)
شکر یعنی ببینی، حس کنی، عشق بورزی به آنچه داری…
و اون وقت، زندگی برات پُر میشه از چیزهایی که آرزوشونو داشتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شکرگزاری، فقط یه جمله نیست؛ یه سبک زندگیه.👌
وقتی برای داشتههات خم میشی و خدا رو با دل و لب شکر میکنی،
انگار یه درِ تازه از برکت، رحمت و آرامش به روت باز میشه.
هر بار که بابت یه نفس، یه لبخند، یه روز عادی یا حتی یه درد قابلتحمل،
شکر میکنی، در واقع داری به خدا میگی:
"دیدم، فهمیدم، قدردانم..."
و اون وقت خدا، به وعدهاش عمل میکنه:
> "لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ"
"اگر شکر کنید، حتماً نعمتتان را افزون میکنم." (سوره ابراهیم، آیه ۷)
شکر یعنی ببینی، حس کنی، عشق بورزی به آنچه داری…
و اون وقت، زندگی برات پُر میشه از چیزهایی که آرزوشونو داشتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ چیزِ تضمینشدهای در
این دنیا وجود ندارد؛
نه شغل، نه پول، نه روابط،
نه محبت و نه سلامتی.
همهچیز به معنای واقعی کلمه،
در دست خداست و ممکن است
در کمتر از یک ثانیه یا با یک اتفاق
کوچک تغییر کند، اگرچه که فکر کنیم
کنترل اوضاع در دست ماست
چون تسلط بر زندگی و کنترل
آن یک خیال بزرگ است.
هیچکس نمیداند که دقیقۀ بعد چه
خواهد شد و چه اتفاقی رخ خواهد داد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این دنیا وجود ندارد؛
نه شغل، نه پول، نه روابط،
نه محبت و نه سلامتی.
همهچیز به معنای واقعی کلمه،
در دست خداست و ممکن است
در کمتر از یک ثانیه یا با یک اتفاق
کوچک تغییر کند، اگرچه که فکر کنیم
کنترل اوضاع در دست ماست
چون تسلط بر زندگی و کنترل
آن یک خیال بزرگ است.
هیچکس نمیداند که دقیقۀ بعد چه
خواهد شد و چه اتفاقی رخ خواهد داد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قانـــون دانــــه
نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است. خيلي دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»
اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد. به ما مي گويد:
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»
از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:
- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.
- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.
- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.
- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.
وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.
قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.
در يک کلام:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...
نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است. خيلي دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»
اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد. به ما مي گويد:
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»
از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:
- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.
- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.
- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.
- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.
وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.
قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.
در يک کلام:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...
🦋در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
🌷این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
🌷به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
🌷این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
🌷به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و هشت
راحیل حس کرد دست هایش سرد شده اند. دهانش باز شد تا چیزی بگوید، اما نتوانست او همان سوالی را که این چند روز در ذهنش می چرخید، می خواست بپرسد. اما زبانش قفل شده بود سدیس بی خبر از طوفانی که در دل راحیل برپا کرده بود گفت من تنها پسر خانواده ام هستم. خانواده ام خیلی آرزوها برایم دارند، خیلی سخت پسند هستند خوب حق هم دارند یک پسر دارند و میخواهند دختری را برایش انتخاب کنند که از همه چیز کامل باشد من هم همیشه دوست داشتم با دختری که خانواده ام برایم انتخاب میکنند ازدواج کنم اما حالا…
نگاهش را مستقیم به چشمان راحیل دوخت و با صدای آهسته ای ادامه داد حالا میخواهم با دختری ازدواج کنم که عاشقش هستم و میدانم خانواده ام انتخاب مرا می پسندند چون همه خصوصیات که آنها میخواهند در عشق من است
راحیل دیگر نمی توانست چیزی بشنود. صدای سدیس برایش مثل زمزمه ای دور شده بود. ذهنش پر از آشوب بود.
ناگهان بدون فکر از جایش بلند شد و گفت من باید بروم! فراموش کرده بودم کار مهمی دارم.
سدیس جا خورد. چشمانش از تعجب کمی گشاد شد، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، راحیل دستکولش را برداشت و با عجله از کافه بیرون شد.
سدیس فقط توانست با حیرت پشت سر او برود راحیل مقابل چشمان متحیر او سوار موترش شد و موتر حرکت کرد
راحیل موتر را حرکت داد دستانش روی فرمان مشت شده بودند نفس هایش نامنظم بود چند دقیقه نگذشته بود که اشک هایش بی هوا جاری شد.
با بغضی که در گلویش گیر کرده بود، فریاد زد من به کدام حق دوباره امیدوار شدم؟!
دندان هایش را محکم روی هم فشرد. نگاهش مات و اشک آلود بود دوباره با گریه گفت سدیس چرا باید با من ازدواج کند؟ مگر او چی کم دارد؟ اگر او در مورد تو و گذشته ات بفهمد، یک لحظه کنارت نمی ماند…
موتر را کنار جاده متوقف کرد. دستانش می لرزید. سرش را روی فرمان گذاشت و هق هق کرد.
با صدای شکستهای زمزمه کرد راحیل تو دیگر حق نداری خواب زندگی جدید را ببینی آینده ای تو مثل امروزت است تو تنها هستی و باید تنها بمانی…
شب راحیل در تختش دراز کشیده بود، اما خواب از چشمانش گریخته بود. افکارش مثل امواج سرکش دریا، آرام و قرار نداشتند. هر بار که چشم هایش را می بست، صدای سدیس را می شنید که با آن لحن آرام و صمیمی میگفت:
“اگر امکان دارد، بعد از شیفت کاری ات با هم به قهوه نوشیدن برویم” و بعد تصویر خودش را میدید که با تردید نگاهش می کرد، با آن قلبی که نمی خواست تسلیم شود، اما در نهایت، تسلیم شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و هشت
راحیل حس کرد دست هایش سرد شده اند. دهانش باز شد تا چیزی بگوید، اما نتوانست او همان سوالی را که این چند روز در ذهنش می چرخید، می خواست بپرسد. اما زبانش قفل شده بود سدیس بی خبر از طوفانی که در دل راحیل برپا کرده بود گفت من تنها پسر خانواده ام هستم. خانواده ام خیلی آرزوها برایم دارند، خیلی سخت پسند هستند خوب حق هم دارند یک پسر دارند و میخواهند دختری را برایش انتخاب کنند که از همه چیز کامل باشد من هم همیشه دوست داشتم با دختری که خانواده ام برایم انتخاب میکنند ازدواج کنم اما حالا…
نگاهش را مستقیم به چشمان راحیل دوخت و با صدای آهسته ای ادامه داد حالا میخواهم با دختری ازدواج کنم که عاشقش هستم و میدانم خانواده ام انتخاب مرا می پسندند چون همه خصوصیات که آنها میخواهند در عشق من است
راحیل دیگر نمی توانست چیزی بشنود. صدای سدیس برایش مثل زمزمه ای دور شده بود. ذهنش پر از آشوب بود.
ناگهان بدون فکر از جایش بلند شد و گفت من باید بروم! فراموش کرده بودم کار مهمی دارم.
سدیس جا خورد. چشمانش از تعجب کمی گشاد شد، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، راحیل دستکولش را برداشت و با عجله از کافه بیرون شد.
سدیس فقط توانست با حیرت پشت سر او برود راحیل مقابل چشمان متحیر او سوار موترش شد و موتر حرکت کرد
راحیل موتر را حرکت داد دستانش روی فرمان مشت شده بودند نفس هایش نامنظم بود چند دقیقه نگذشته بود که اشک هایش بی هوا جاری شد.
با بغضی که در گلویش گیر کرده بود، فریاد زد من به کدام حق دوباره امیدوار شدم؟!
دندان هایش را محکم روی هم فشرد. نگاهش مات و اشک آلود بود دوباره با گریه گفت سدیس چرا باید با من ازدواج کند؟ مگر او چی کم دارد؟ اگر او در مورد تو و گذشته ات بفهمد، یک لحظه کنارت نمی ماند…
موتر را کنار جاده متوقف کرد. دستانش می لرزید. سرش را روی فرمان گذاشت و هق هق کرد.
با صدای شکستهای زمزمه کرد راحیل تو دیگر حق نداری خواب زندگی جدید را ببینی آینده ای تو مثل امروزت است تو تنها هستی و باید تنها بمانی…
شب راحیل در تختش دراز کشیده بود، اما خواب از چشمانش گریخته بود. افکارش مثل امواج سرکش دریا، آرام و قرار نداشتند. هر بار که چشم هایش را می بست، صدای سدیس را می شنید که با آن لحن آرام و صمیمی میگفت:
“اگر امکان دارد، بعد از شیفت کاری ات با هم به قهوه نوشیدن برویم” و بعد تصویر خودش را میدید که با تردید نگاهش می کرد، با آن قلبی که نمی خواست تسلیم شود، اما در نهایت، تسلیم شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و نه
به پهلو چرخید و دستش را روی سینه گذاشت. قلبش هنوز هم نامنظم می تپید. چرا سدیس باید در مورد ازدواج صحبت می کرد؟ چرا باید آن حرف ها را میزد؟
“من باید ازدواج کنم. سی و یک ساله شدهام…”
راحیل چشمانش را محکم بست و نفس عمیقی کشید موبایلش روی میز کنار تختش لرزید دستش را دراز کرد و موبایل را برداشت. اسم سدیس روی صفحه درخشید. با دودلی پیام را باز کرد “خوب هستی؟ نمیدانم چرا امروز ناگهان رفتارت تغییر کرد، ولی هر چی است، میتوانی روی من حساب کنی و برایم در موردش حرف بزنی.”
راحیل موبایل را محکم در دست گرفت سدیس چرا باید اینقدر مهربان باشد؟ چرا اینقدر توجه نشان دهد؟ مگر او نمی دانست که راحیل تشنه ای این مهربانی است؟
لب هایش لرزیدند، پلک هایش سنگین شدند، و ناگهان قطره های اشک بی هیچ اختیاری روی صورتش لغزیدند. گوشی را روی سینه اش گذاشت، چشم هایش را بست و با صدای خفه ای زمزمه کرد من نباید امیدوار شوم…
قلبش میدانست که سدیس را دوست دارد، اما عقلش فریاد میزد که باید فاصله بگیرد. باید فردا همه چیز را تمام کند.
صبح که شد، راحیل خودش را آماده کرد و به سمت هوتل رفت. دلش عجیب گرفته بود، اما مصمم بود. امروز باید به سدیس می گفت که این دوستی دیگر نباید ادامه پیدا کند.
وارد هوتل که شد، ناخودآگاه چشم هایش به دنبال سدیس چرخید اما نبود پشت میز پذیرش نشست و به صفحه ای لپ تاپش خیره شد. اما ذهنش یک لحظه هم آرام نمی گرفت با اینکه خودش تصمیم به فاصله گرفته بود، اما نمی توانست انکار کند که دلتنگ دیدنش بود. شاید در گوشه ای از قلبش، انتظار داشت که سدیس باز هم سراغش بیاید، باز هم با همان لبخند گرم و نگاه صمیمی بگوید خوب هستی خانم زیبا؟
چند ساعتی از کارش می گذشت که ناگهان عطر تلخ و آشنایی به مشامش خورد. قلبش لرزید. او این عطر را می شناخت. عطر سدیس بود. با عجله سرش را بلند کرد و نگاهش به قامت آشنای او افتاد که روبرویش ایستاده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نشست، اما به سرعت جمعش کرد.
سدیس با همان لبخند دلنشین همیشگی گفت سلام خوب هستی خانم زیبا؟ ببخش که زودتر به دیدنت نیامدم، با دوستم برای صرف صبحانه رفته بودم. حالا هم او را آورده ام تا با تو آشنا شود، بیرون در حال مکالمه ای تلفنی است.
راحیل نفس عمیقی کشید او می خواست خودش را برای چیزی آماده کند. حرف سدیس را قطع کرد و آرام اما قاطع گفت ببین سدیس، بعد از این لطفاً…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و نه
به پهلو چرخید و دستش را روی سینه گذاشت. قلبش هنوز هم نامنظم می تپید. چرا سدیس باید در مورد ازدواج صحبت می کرد؟ چرا باید آن حرف ها را میزد؟
“من باید ازدواج کنم. سی و یک ساله شدهام…”
راحیل چشمانش را محکم بست و نفس عمیقی کشید موبایلش روی میز کنار تختش لرزید دستش را دراز کرد و موبایل را برداشت. اسم سدیس روی صفحه درخشید. با دودلی پیام را باز کرد “خوب هستی؟ نمیدانم چرا امروز ناگهان رفتارت تغییر کرد، ولی هر چی است، میتوانی روی من حساب کنی و برایم در موردش حرف بزنی.”
راحیل موبایل را محکم در دست گرفت سدیس چرا باید اینقدر مهربان باشد؟ چرا اینقدر توجه نشان دهد؟ مگر او نمی دانست که راحیل تشنه ای این مهربانی است؟
لب هایش لرزیدند، پلک هایش سنگین شدند، و ناگهان قطره های اشک بی هیچ اختیاری روی صورتش لغزیدند. گوشی را روی سینه اش گذاشت، چشم هایش را بست و با صدای خفه ای زمزمه کرد من نباید امیدوار شوم…
قلبش میدانست که سدیس را دوست دارد، اما عقلش فریاد میزد که باید فاصله بگیرد. باید فردا همه چیز را تمام کند.
صبح که شد، راحیل خودش را آماده کرد و به سمت هوتل رفت. دلش عجیب گرفته بود، اما مصمم بود. امروز باید به سدیس می گفت که این دوستی دیگر نباید ادامه پیدا کند.
وارد هوتل که شد، ناخودآگاه چشم هایش به دنبال سدیس چرخید اما نبود پشت میز پذیرش نشست و به صفحه ای لپ تاپش خیره شد. اما ذهنش یک لحظه هم آرام نمی گرفت با اینکه خودش تصمیم به فاصله گرفته بود، اما نمی توانست انکار کند که دلتنگ دیدنش بود. شاید در گوشه ای از قلبش، انتظار داشت که سدیس باز هم سراغش بیاید، باز هم با همان لبخند گرم و نگاه صمیمی بگوید خوب هستی خانم زیبا؟
چند ساعتی از کارش می گذشت که ناگهان عطر تلخ و آشنایی به مشامش خورد. قلبش لرزید. او این عطر را می شناخت. عطر سدیس بود. با عجله سرش را بلند کرد و نگاهش به قامت آشنای او افتاد که روبرویش ایستاده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نشست، اما به سرعت جمعش کرد.
سدیس با همان لبخند دلنشین همیشگی گفت سلام خوب هستی خانم زیبا؟ ببخش که زودتر به دیدنت نیامدم، با دوستم برای صرف صبحانه رفته بودم. حالا هم او را آورده ام تا با تو آشنا شود، بیرون در حال مکالمه ای تلفنی است.
راحیل نفس عمیقی کشید او می خواست خودش را برای چیزی آماده کند. حرف سدیس را قطع کرد و آرام اما قاطع گفت ببین سدیس، بعد از این لطفاً…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فردا شب ان شــــاءالله ❤️
.
به خداوند خوشبین باش.
در ابتدا پیراهن یوسف، سبب غم و اندوه یعقوب گردید: "وَجَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ" (و پیراهنش را آغشته به خونی دروغین آوردند.) (یوسف-18)
و در نهایت همان پیراهن سبب خوشحالی یعقوب گشت: "اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا" (اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد تا بينا شود.) (یوسف-93)
چه بسا آن چیزی که امروز سبب اندوه تو میشود؛ فردا موجب شادمانیات گردد. بنابراین بر خداوند توکل کن و به او اعتماد داشته باش.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به خداوند خوشبین باش.
در ابتدا پیراهن یوسف، سبب غم و اندوه یعقوب گردید: "وَجَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ" (و پیراهنش را آغشته به خونی دروغین آوردند.) (یوسف-18)
و در نهایت همان پیراهن سبب خوشحالی یعقوب گشت: "اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا" (اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد تا بينا شود.) (یوسف-93)
چه بسا آن چیزی که امروز سبب اندوه تو میشود؛ فردا موجب شادمانیات گردد. بنابراین بر خداوند توکل کن و به او اعتماد داشته باش.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اویس قرنی را می شناسید ؟
داستان مهربانی با مادر
در سرزمین یمن ، مردی زندگی میکرد به نام اُویس قرنی؛ گمنام ، ساده زیست ، دور از چشم مردم ، اما دلی داشت که گویی عرش خدا در آن میدرخشید.
او هیچگاه پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله و سلم را از نزدیک ندید ، اما عشق او به رسولالله در تمام وجودش شعلهور بود؛ عشقی خالص و بیریا.
اُویس یک آزمایش بزرگ در زندگی داشت:
مادر پیری داشت که بیمار و ناتوان بود ؛
او در تمام عمر ، خدمت به مادر را بر هر چیز مقدم میدانست. بارها دلش میخواست بار سفر ببندد و به مدینه برود ، در محضر پیامبر بنشیند ، و از چشمهی نور ، علم و ایمان بنوشد ، اما هر بار ، نگاه مهربان و بیمار مادر ، او را از رفتن باز میداشت.
این عشق و وفاداری ، آنقدر در دل اُویس خالص بود که خداوند نام او را به زبان پیامبرش جاری کرد.
روزی رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم رو به اصحاب کردند و فرمودند:
« در یمن مردی هست به نام اُویس قرنی؛ او مادری دارد که از او جدا نمیشود و بخاطر نیکی به مادرش ، از دیدار من محروم مانده. اما به خدا قسم ، اگر از خدا چیزی بخواهد ، مستجاب میشود. اگر او را دیدید، از او بخواهید که برای شما دعا کند.»
چه افتخاری! در حالیکه بسیاری در کنار پیامبر بودند، اما این مرد گمنام و بیادعا ، چنین مقامی نزد خدا پیدا کرد ، فقط بخاطر صدق در عشق و خدمت به مادر.
پس از وفات پیامبر صلیالله علیه وآله و سلم ، حضرت عمر بن خطاب و حضرت علی بن ابیطالب ، هر زمان کاروانی از یمن به مدینه میرسید ، سراغ اُویس را میگرفتند؛ تا اینکه روزی او را پیدا کردند.
وقتی چشمشان به او افتاد ، مردی ساده ، لباسهای کهنه اما چهرهای نورانی دیدند.
با احترام گفتند:
« تو اُویس قرنی هستی؟»
او گفت: «آری.»
گفتند: «پیامبر خدا تو را یاد کرده و فرموده برای ما دعا کنی.»
اُویس ، سر به زیر انداخت ؛ از تواضع و حیرت ، اشک در چشمانش جمع شد. گفت:
« من کی باشم که برای اصحاب رسول خدا دعا کنم؟ شما آن کسانی هستید که در رکاب او جهاد کردید ، در سایهی نگاهش ایمان آموختید!»
اما آنها گفتند: «این فرمان رسول خداست.»
پس اُویس دست به دعا برداشت ، و از دلِ پر از نور و اخلاصش دعایی برایشان کرد.
در همان لحظه ، هر دو صحابی احساس کردند که چقدر دلهایشان آرام شده ؛ گویی دعای یک بندهی صادق ، دلهای آسمان را لمس کرده بود.
پیام این داستان:
خداوند نزد بندههای ناشناخته و بیادعای خود ، گنجهایی از نور و مقام پنهان کرده است. اویس را نه مردم میشناختند ، نه شهرتی داشت ، اما در آسمانها شناخته شده بود ، چرا که دلش سرشار از عشق بود و به حقِ مادر ، وفادار ماند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان مهربانی با مادر
در سرزمین یمن ، مردی زندگی میکرد به نام اُویس قرنی؛ گمنام ، ساده زیست ، دور از چشم مردم ، اما دلی داشت که گویی عرش خدا در آن میدرخشید.
او هیچگاه پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله و سلم را از نزدیک ندید ، اما عشق او به رسولالله در تمام وجودش شعلهور بود؛ عشقی خالص و بیریا.
اُویس یک آزمایش بزرگ در زندگی داشت:
مادر پیری داشت که بیمار و ناتوان بود ؛
او در تمام عمر ، خدمت به مادر را بر هر چیز مقدم میدانست. بارها دلش میخواست بار سفر ببندد و به مدینه برود ، در محضر پیامبر بنشیند ، و از چشمهی نور ، علم و ایمان بنوشد ، اما هر بار ، نگاه مهربان و بیمار مادر ، او را از رفتن باز میداشت.
این عشق و وفاداری ، آنقدر در دل اُویس خالص بود که خداوند نام او را به زبان پیامبرش جاری کرد.
روزی رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم رو به اصحاب کردند و فرمودند:
« در یمن مردی هست به نام اُویس قرنی؛ او مادری دارد که از او جدا نمیشود و بخاطر نیکی به مادرش ، از دیدار من محروم مانده. اما به خدا قسم ، اگر از خدا چیزی بخواهد ، مستجاب میشود. اگر او را دیدید، از او بخواهید که برای شما دعا کند.»
چه افتخاری! در حالیکه بسیاری در کنار پیامبر بودند، اما این مرد گمنام و بیادعا ، چنین مقامی نزد خدا پیدا کرد ، فقط بخاطر صدق در عشق و خدمت به مادر.
پس از وفات پیامبر صلیالله علیه وآله و سلم ، حضرت عمر بن خطاب و حضرت علی بن ابیطالب ، هر زمان کاروانی از یمن به مدینه میرسید ، سراغ اُویس را میگرفتند؛ تا اینکه روزی او را پیدا کردند.
وقتی چشمشان به او افتاد ، مردی ساده ، لباسهای کهنه اما چهرهای نورانی دیدند.
با احترام گفتند:
« تو اُویس قرنی هستی؟»
او گفت: «آری.»
گفتند: «پیامبر خدا تو را یاد کرده و فرموده برای ما دعا کنی.»
اُویس ، سر به زیر انداخت ؛ از تواضع و حیرت ، اشک در چشمانش جمع شد. گفت:
« من کی باشم که برای اصحاب رسول خدا دعا کنم؟ شما آن کسانی هستید که در رکاب او جهاد کردید ، در سایهی نگاهش ایمان آموختید!»
اما آنها گفتند: «این فرمان رسول خداست.»
پس اُویس دست به دعا برداشت ، و از دلِ پر از نور و اخلاصش دعایی برایشان کرد.
در همان لحظه ، هر دو صحابی احساس کردند که چقدر دلهایشان آرام شده ؛ گویی دعای یک بندهی صادق ، دلهای آسمان را لمس کرده بود.
پیام این داستان:
خداوند نزد بندههای ناشناخته و بیادعای خود ، گنجهایی از نور و مقام پنهان کرده است. اویس را نه مردم میشناختند ، نه شهرتی داشت ، اما در آسمانها شناخته شده بود ، چرا که دلش سرشار از عشق بود و به حقِ مادر ، وفادار ماند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتویک
اروم گفت نگران نباش ،ولی فردای همون روزی که خونتون بودم ؛یه اقای قد بلند و خوش چهره ایی اومده بود اینجا ،سراغ تورو میگرفت ..
ریز نگاش کردم،توی دلم گفتم لابد محمود بوده ...دوباره گفتم کی بود چه شکلی بود ؟
گفت والله "قد بلند هیلکی چهار شونه ،پر جذبه ،با سیبیلهای تا خورده ... یه لحظه انگار قلبم توی دهانم اومد ،همه نشونه های فرهاد بود ،دست و پام به رعشه افتاد و بی اختیار اسم فرهاد رو تکرار کردم ...
زینت گفت نه بابا اگه فرهاد بود که باید خیاط خونه روی سرمون خراب میکرد!!
با دلشوره نالیدم "نه تو نمیشناسیش زینت ،میدونم خودش بوده همه نشونه های فرهاده ،الانم ،اشتباه کردم اومدم اینجا، حتما برام به پا گذاشته محاله بی خیالم بشه ...
زینت گفت والله یه چیزی بگم نمی ترسی ؟
با نگرانی بهش خیره شدم....
سعی میکرد بهم امیدواری بده ،گفت نگران نباش ولی چند روزه یه مرده بیرون خیاط خونس ، هر روز می بینمش !
دست و پاهام شل شد، عصبی بودم،نمیدونستم چیکار کنم پرده رو کنار زدم و خیابون رو پاییدم ، گفتم که اینجا کسی نیست ؟
زینت گفت :نگران نباش ،حتما من اشتباه کردم ،والله یه پسره سفید مو قرمز بود ...
هی به ذهنم فشار اوردم فقط قیافه ای مملی بود که توی سرم میچرخید ... گفتم مملی.!! خودشه زینت ... میشناسمش از نوکرهای عمارته ...حالا چیکار کنم !؟
زینت دوباره به بیرون نگاه کرد و گفت ،:خب الان که نیس پاشو برو الان بر میگرده میبینتت ... سریع بدون اینکه فکر کنم بلند شدم از خیاط خونه بیرون زدم ؛هی مسیر عوض میکردم، از کوچه هایی که تا حالا نگذشته بودم رد میشدم، اگه یه موقع دنبالم بودن گمم کنه ... به خونه که رسیدم در حیاط کوبیده شد ،با ترس و لرزه پشت در ایستاده بودم و جرات نمیکردم درو باز کنم تا اینکه صدای محمود توی گوشم پبچید "سالار ،گوهر خانوم ...
خیالم راحت شد و نفسم رو کشدار بیرون دادم و درو باز کردم ... تا محمود خواست حرف بزنه گفتم لطفا بیاین داخل ...
محمود با تعجب نگام کرد و داخل حیاط شد ،
گفت والا مادرم گفتن بهتون بگم فردا آش نذری داره بیاید کمکشون ...
زیر لب گفتم قبول باشه..
ریز نگام کرد و گفت چیشده گوهر چرا مضطربی ؟
با نگرانی گفتم محمود خان یه زحمتی براتون داشتم..
محمود توی حیاط اومد انگار اونم از رفتارم تعجب کرده بود...
تیز نگام کرد منتظر بود ادامه حرفهام رو بشنوه ،با تعلل گفتم"میخواستم ازتون خواهش کنم یه مغازه خوب برام پیدا کنید ... محمود با تعجب نگام کرد و گفت "مغازه واسه چی میخواین ؟با صاحب مغازه به مشکل بر خوردین ؟
دستپاچه سرم رو تکون دادم و زیر لب نالیدم "نه هیچ مشکلی باهاش ندارم ؛لطفا سوال نکنید ،چون دلیلش رو نمی تونم بگم ...
لحظه ای مات نگام کرد و بعد نگاهی به ساعت به مچی اش کرد و گفت "باید برم عجله دارم ، برای فردا کلی خرید کنم ...
خداحافظی کرد و سمت در رفت ،بعد انگار چیزی به ذهنش رسید بدون تامل سرش رو به عقب چرخوند و گفت "فردا حتما میاین دیگه ؟
گفتم بله ،به حاج خاونم بگید صبح زود اونجام....
گفت میخواین بیام دنبالتون؟ اخه با دو تا بچه سختتونه ...!!
گفتم نه شما زحمت نکشید ...
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و صبحونه بچه هارو دادم، حاضرشون کردم به خونه ای حاج خانوم رفتیم ....در حیاط باز بود ،وارد که شدم همه همسایه ها روی حصیر نشسته بودن و هر کسی مشغول کاری بود و حاج خانومم چادر پشت کمرش بسته بود و آش رو هم می زد ،هر از گاه هم صلوات میفرستادن ...
وقتی حاج خانوم نگاهش بهم خورد با رویی گشاده سمتم اومد ،گفت دخترم کمک بهونه بود ؛بشین بچه هات رو کنار خودت نگه دار، لازم نیس کمک کنی ...
گفتم نه حاج خانوم مگه میشه بیکار بشینم، نگاه کنم خودم دلم میخواد کمکتون کنم ...
یکی از خانومها صداش کرد و با عجله رفت ....
بچه هارو فرستادم توی حیاط با بچه های دیگه بازی کنند و خودمم یه گوشه از کارو گرفتم ... یهوی صدای جیغو گریه گلبرگ به گوش رسید، دستپاچه بلند شدم و یکی از بچه ها داد زد خاله سالار توی چاه افتاد ، دو دستی روی سرم کوبیدم...
حاج خانوم داد زد یا امام حسین چیشده؟؟
پسر بچه دوباره بریده بریده گفت داشتیم بازی میکردیم سالار در چاه رو کنار زد و بهو پاش لیز خورد توی چاه افتاد..
جیغ می زدم و مثل مرغ سرکنده این طرف و اون طرف میدوییدم و کمک میخواستم ...
هر چقدر اسم سالار صدا میزدم هیچ جوابی نمیشنیدم ،زانوهام خم شد و بی حال روی زمین افتادم .... محمود سریع با یه طناب خودش رو رسوند ..حاج خانوم دستم رو گرفته بود و سعی میکرد ارومم کنه ....
چند تا از مردای همسایه جمع شدن، محمود با طناب توی چاه قنات رفت ... تو حال خودم نبودم و فقط اسم خدارو فریاد میزدم و گلبرگ کنارم ایستاده بود و گریه میکرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتویک
اروم گفت نگران نباش ،ولی فردای همون روزی که خونتون بودم ؛یه اقای قد بلند و خوش چهره ایی اومده بود اینجا ،سراغ تورو میگرفت ..
ریز نگاش کردم،توی دلم گفتم لابد محمود بوده ...دوباره گفتم کی بود چه شکلی بود ؟
گفت والله "قد بلند هیلکی چهار شونه ،پر جذبه ،با سیبیلهای تا خورده ... یه لحظه انگار قلبم توی دهانم اومد ،همه نشونه های فرهاد بود ،دست و پام به رعشه افتاد و بی اختیار اسم فرهاد رو تکرار کردم ...
زینت گفت نه بابا اگه فرهاد بود که باید خیاط خونه روی سرمون خراب میکرد!!
با دلشوره نالیدم "نه تو نمیشناسیش زینت ،میدونم خودش بوده همه نشونه های فرهاده ،الانم ،اشتباه کردم اومدم اینجا، حتما برام به پا گذاشته محاله بی خیالم بشه ...
زینت گفت والله یه چیزی بگم نمی ترسی ؟
با نگرانی بهش خیره شدم....
سعی میکرد بهم امیدواری بده ،گفت نگران نباش ولی چند روزه یه مرده بیرون خیاط خونس ، هر روز می بینمش !
دست و پاهام شل شد، عصبی بودم،نمیدونستم چیکار کنم پرده رو کنار زدم و خیابون رو پاییدم ، گفتم که اینجا کسی نیست ؟
زینت گفت :نگران نباش ،حتما من اشتباه کردم ،والله یه پسره سفید مو قرمز بود ...
هی به ذهنم فشار اوردم فقط قیافه ای مملی بود که توی سرم میچرخید ... گفتم مملی.!! خودشه زینت ... میشناسمش از نوکرهای عمارته ...حالا چیکار کنم !؟
زینت دوباره به بیرون نگاه کرد و گفت ،:خب الان که نیس پاشو برو الان بر میگرده میبینتت ... سریع بدون اینکه فکر کنم بلند شدم از خیاط خونه بیرون زدم ؛هی مسیر عوض میکردم، از کوچه هایی که تا حالا نگذشته بودم رد میشدم، اگه یه موقع دنبالم بودن گمم کنه ... به خونه که رسیدم در حیاط کوبیده شد ،با ترس و لرزه پشت در ایستاده بودم و جرات نمیکردم درو باز کنم تا اینکه صدای محمود توی گوشم پبچید "سالار ،گوهر خانوم ...
خیالم راحت شد و نفسم رو کشدار بیرون دادم و درو باز کردم ... تا محمود خواست حرف بزنه گفتم لطفا بیاین داخل ...
محمود با تعجب نگام کرد و داخل حیاط شد ،
گفت والا مادرم گفتن بهتون بگم فردا آش نذری داره بیاید کمکشون ...
زیر لب گفتم قبول باشه..
ریز نگام کرد و گفت چیشده گوهر چرا مضطربی ؟
با نگرانی گفتم محمود خان یه زحمتی براتون داشتم..
محمود توی حیاط اومد انگار اونم از رفتارم تعجب کرده بود...
تیز نگام کرد منتظر بود ادامه حرفهام رو بشنوه ،با تعلل گفتم"میخواستم ازتون خواهش کنم یه مغازه خوب برام پیدا کنید ... محمود با تعجب نگام کرد و گفت "مغازه واسه چی میخواین ؟با صاحب مغازه به مشکل بر خوردین ؟
دستپاچه سرم رو تکون دادم و زیر لب نالیدم "نه هیچ مشکلی باهاش ندارم ؛لطفا سوال نکنید ،چون دلیلش رو نمی تونم بگم ...
لحظه ای مات نگام کرد و بعد نگاهی به ساعت به مچی اش کرد و گفت "باید برم عجله دارم ، برای فردا کلی خرید کنم ...
خداحافظی کرد و سمت در رفت ،بعد انگار چیزی به ذهنش رسید بدون تامل سرش رو به عقب چرخوند و گفت "فردا حتما میاین دیگه ؟
گفتم بله ،به حاج خاونم بگید صبح زود اونجام....
گفت میخواین بیام دنبالتون؟ اخه با دو تا بچه سختتونه ...!!
گفتم نه شما زحمت نکشید ...
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و صبحونه بچه هارو دادم، حاضرشون کردم به خونه ای حاج خانوم رفتیم ....در حیاط باز بود ،وارد که شدم همه همسایه ها روی حصیر نشسته بودن و هر کسی مشغول کاری بود و حاج خانومم چادر پشت کمرش بسته بود و آش رو هم می زد ،هر از گاه هم صلوات میفرستادن ...
وقتی حاج خانوم نگاهش بهم خورد با رویی گشاده سمتم اومد ،گفت دخترم کمک بهونه بود ؛بشین بچه هات رو کنار خودت نگه دار، لازم نیس کمک کنی ...
گفتم نه حاج خانوم مگه میشه بیکار بشینم، نگاه کنم خودم دلم میخواد کمکتون کنم ...
یکی از خانومها صداش کرد و با عجله رفت ....
بچه هارو فرستادم توی حیاط با بچه های دیگه بازی کنند و خودمم یه گوشه از کارو گرفتم ... یهوی صدای جیغو گریه گلبرگ به گوش رسید، دستپاچه بلند شدم و یکی از بچه ها داد زد خاله سالار توی چاه افتاد ، دو دستی روی سرم کوبیدم...
حاج خانوم داد زد یا امام حسین چیشده؟؟
پسر بچه دوباره بریده بریده گفت داشتیم بازی میکردیم سالار در چاه رو کنار زد و بهو پاش لیز خورد توی چاه افتاد..
جیغ می زدم و مثل مرغ سرکنده این طرف و اون طرف میدوییدم و کمک میخواستم ...
هر چقدر اسم سالار صدا میزدم هیچ جوابی نمیشنیدم ،زانوهام خم شد و بی حال روی زمین افتادم .... محمود سریع با یه طناب خودش رو رسوند ..حاج خانوم دستم رو گرفته بود و سعی میکرد ارومم کنه ....
چند تا از مردای همسایه جمع شدن، محمود با طناب توی چاه قنات رفت ... تو حال خودم نبودم و فقط اسم خدارو فریاد میزدم و گلبرگ کنارم ایستاده بود و گریه میکرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتودو
همه نگاهها به داخل چاه دوخته شده بود ... تا اینکه صدای محمود توی چاه پبچید ...طناب رو بالا بکشید ... سریع طناب رو بالا کشیدن و محمود در حالیکه ،بدن خیس و غرق خون سالارو توی بغل گرفته بود، از دریچه چاه نمایان شد ....با دیدن سالار جیغ بلندی کشیدم ... تمام گلوم میسوخت ... طنابهای دور کمر محمود رو باز کردن و گردن سالار از روی بازوی محمود اویزون بود و خون از بدنش چکه میکرد ...
در حالیکه سالار روی دستاش بود ،سمت ماشین دویید و پشت سر محمود راه افتادم و سوار ماشین شدیم .. با گازی که داد ماشین از جایش کنده شد، توی خیابون با سرعت می رفت و صورتش عصبی و نگران بود.....
تمام مسیرو چشمم به صورت معصوم سالار دوخته شده بود و زیر لب اسمش صدا میکردم .... ولی انگار هیج صدابی نمیشنید ...فقط دعا میکردم زنده بمونه و بلایی سرش نیومده باشه ...جلوی در بیمارستان که رسیدیم محمود با عجله از ماشین پایین پرید و سالارو بغل کرد و با قدمهایی تند سمت بیمارستان دویید ...منم فقط ضجه میزدم و دعا میکردم بلایی سرش نیومده باشه ...
دکتر بعد اینکه معاینش کرد بلا فاصله با عجله سمت اتاق عمل بردنش...
پشت برانکاردی که سمت اتاق عمل کشیده میشد می دوییدم و گریه میکردم ...
جیغ میزدم و التماس میکردم بچم رو نجات بدن ....تا اینکه چشمانم سیاهی رفت،راهروی بیمارستان دور سرم چرخید و روی زمین افتادم ..صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم .... وقتی پلکهام رو باز کردم انگار شب بود .... دوباره یاد سالار افتادم شیلنگ سرم رو از روی دستم بیرون کشیدم ... پرستار دستم رو گرفت خانوم کجا میرید .... ملتمسانه نگاش کردم ،"بچمو میخوام ،حالش چطوره، بردنش اتاق عمل باید ببینمش ... پرستار دستم را به زور سمت تخت کشید ...
داد زدم؛ ولم کنید چیکارم داری میخوام بچم روببینم میخوام سالارو ببینم ...
پرستار گفت "خانوم بچتون هنوز به هوش نیومده ... دیدنش چه فایده ای براتون داره ...
به سمت دیوار هلش دادم و از اتاق بیرون اومدم ... محمود و حاج خانوم روی نیمکت نشسته بودن ... لبهای ترک خورده ای بیجونم را روی هم جنباندم سالارم کجاست پسرم کجاست ؟؟؟
حاج خانوم چشماش پر اشک شده بود ...
از بس گریه کرده بودم چشمام شده بود کاسه ای خون ...
گفتم پسرم کجاس ؟؟سالارم کجاس ؟؟
حاج خانوم دستانش را دور شونه هام حلقه کرد و گفت دخترم هنوز به هوش نیومده ،باید براش دعا کنیم ... محمود پشت شیشه ایستاد و گفت بیا ببینش ... سمت شیشه ای سی یو دوییدم و صورتم رو به شیشه چسبوندم، دوباره زار زدم سالار همه سرو بدنش باند پیچی شده بود ... با چشمهای ترم از پشت شیشه بهش زل زده بودم و زیر لب قربون صدقه اش میرفتم ...
چند روزی گذشته بود دکترش میگفت به کما رفته ،زیاد از حرفهاش سر در نمی اوردم ،ولی برای به هوش اومدنش هزار جور نذر و نیاز کرده بودم ...
کلا دیگه فراموش کرده بودم بچه ای دیگه ای دارم.. گلبرگ پیش حاج خانوم میموند، محمود روز بهم سر میزد و از خونه غذا برام می اورد فکرو خیالم شده بود به هوش اومدن سالار نمیتونستم به غذا لب بزنم...
هر بار قابلمه غذا رو دست نخورده بر میگردوند.....
شب بود ... از گشنگی دلم ضعف میرفت فشارم افتاده بود و سرم گیج میرفت ....بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم.... توی آینه به صورت رنگ و رو رفته ام زل زدم ،تو این چند روز انگار به اندازه ده سال پیر شده بودم ، ابی به دست و صورت مرده ام پاشیدم و بیرون اومدم ...سمت خیابون رفتم از مغازه ، کیک و بیسکوییت خریدم تو همون چند لحظه ای که بیرون بودم دلشوره ای بدی گرفتم سریع به بیمارستان برگشتم ، همش ترس اینو داشتم توی نبودم بلایی سر سالار بیاد...
همینطور که از توی راهرور رد میشدم توی یکی از اتاقها چهره ای اشنایی دیدم ... باورم نمیشد خودش باشه ،اخه سیما توی بیمارستان چیکار داشت ... برای اینکه منو نبینه قدمهام رو تندتر کردم و با عجله رد شدم ...
کنجکاوی مثل خوره توی وجودم افتاده بود ... خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم... چادرم را حسابی دور صورتم پیچیدم ... دوباره سمت اتاقی که سیمارو دیده بودم رفتم ؛اتاق خالی بود و یه مریض به پهلو خوابیده بود، انگار خواب بود ؛دور و برم نگاه کردم و با احتیاط داخل رفتم ...خم شدم و توی صورتش نگاه کردم ،چقدر پیر و شکسته شده بود باورم نمیشد ، فروغ شده بود پوست و استخوان، چشماش رو باز کرد و توی صورتم خیره شد .... سریع راه افتادم ..
از چهار چوب در که بیرون میومدم محکم به سیما خوردم... سرم رو بالا نیاوردم و سریع رد شدم ،صدای سیما از پشت سرم به گوش می رسید خانوم تو اتاق مامانم چیکار داشتین ... با قدمهایی تند دور شدم ...
وضو گرفتم و به نماز خونه رفتم ،بعد خوندن نماز کلی برای سلامتی سالار دعا کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتودو
همه نگاهها به داخل چاه دوخته شده بود ... تا اینکه صدای محمود توی چاه پبچید ...طناب رو بالا بکشید ... سریع طناب رو بالا کشیدن و محمود در حالیکه ،بدن خیس و غرق خون سالارو توی بغل گرفته بود، از دریچه چاه نمایان شد ....با دیدن سالار جیغ بلندی کشیدم ... تمام گلوم میسوخت ... طنابهای دور کمر محمود رو باز کردن و گردن سالار از روی بازوی محمود اویزون بود و خون از بدنش چکه میکرد ...
در حالیکه سالار روی دستاش بود ،سمت ماشین دویید و پشت سر محمود راه افتادم و سوار ماشین شدیم .. با گازی که داد ماشین از جایش کنده شد، توی خیابون با سرعت می رفت و صورتش عصبی و نگران بود.....
تمام مسیرو چشمم به صورت معصوم سالار دوخته شده بود و زیر لب اسمش صدا میکردم .... ولی انگار هیج صدابی نمیشنید ...فقط دعا میکردم زنده بمونه و بلایی سرش نیومده باشه ...جلوی در بیمارستان که رسیدیم محمود با عجله از ماشین پایین پرید و سالارو بغل کرد و با قدمهایی تند سمت بیمارستان دویید ...منم فقط ضجه میزدم و دعا میکردم بلایی سرش نیومده باشه ...
دکتر بعد اینکه معاینش کرد بلا فاصله با عجله سمت اتاق عمل بردنش...
پشت برانکاردی که سمت اتاق عمل کشیده میشد می دوییدم و گریه میکردم ...
جیغ میزدم و التماس میکردم بچم رو نجات بدن ....تا اینکه چشمانم سیاهی رفت،راهروی بیمارستان دور سرم چرخید و روی زمین افتادم ..صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم .... وقتی پلکهام رو باز کردم انگار شب بود .... دوباره یاد سالار افتادم شیلنگ سرم رو از روی دستم بیرون کشیدم ... پرستار دستم رو گرفت خانوم کجا میرید .... ملتمسانه نگاش کردم ،"بچمو میخوام ،حالش چطوره، بردنش اتاق عمل باید ببینمش ... پرستار دستم را به زور سمت تخت کشید ...
داد زدم؛ ولم کنید چیکارم داری میخوام بچم روببینم میخوام سالارو ببینم ...
پرستار گفت "خانوم بچتون هنوز به هوش نیومده ... دیدنش چه فایده ای براتون داره ...
به سمت دیوار هلش دادم و از اتاق بیرون اومدم ... محمود و حاج خانوم روی نیمکت نشسته بودن ... لبهای ترک خورده ای بیجونم را روی هم جنباندم سالارم کجاست پسرم کجاست ؟؟؟
حاج خانوم چشماش پر اشک شده بود ...
از بس گریه کرده بودم چشمام شده بود کاسه ای خون ...
گفتم پسرم کجاس ؟؟سالارم کجاس ؟؟
حاج خانوم دستانش را دور شونه هام حلقه کرد و گفت دخترم هنوز به هوش نیومده ،باید براش دعا کنیم ... محمود پشت شیشه ایستاد و گفت بیا ببینش ... سمت شیشه ای سی یو دوییدم و صورتم رو به شیشه چسبوندم، دوباره زار زدم سالار همه سرو بدنش باند پیچی شده بود ... با چشمهای ترم از پشت شیشه بهش زل زده بودم و زیر لب قربون صدقه اش میرفتم ...
چند روزی گذشته بود دکترش میگفت به کما رفته ،زیاد از حرفهاش سر در نمی اوردم ،ولی برای به هوش اومدنش هزار جور نذر و نیاز کرده بودم ...
کلا دیگه فراموش کرده بودم بچه ای دیگه ای دارم.. گلبرگ پیش حاج خانوم میموند، محمود روز بهم سر میزد و از خونه غذا برام می اورد فکرو خیالم شده بود به هوش اومدن سالار نمیتونستم به غذا لب بزنم...
هر بار قابلمه غذا رو دست نخورده بر میگردوند.....
شب بود ... از گشنگی دلم ضعف میرفت فشارم افتاده بود و سرم گیج میرفت ....بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم.... توی آینه به صورت رنگ و رو رفته ام زل زدم ،تو این چند روز انگار به اندازه ده سال پیر شده بودم ، ابی به دست و صورت مرده ام پاشیدم و بیرون اومدم ...سمت خیابون رفتم از مغازه ، کیک و بیسکوییت خریدم تو همون چند لحظه ای که بیرون بودم دلشوره ای بدی گرفتم سریع به بیمارستان برگشتم ، همش ترس اینو داشتم توی نبودم بلایی سر سالار بیاد...
همینطور که از توی راهرور رد میشدم توی یکی از اتاقها چهره ای اشنایی دیدم ... باورم نمیشد خودش باشه ،اخه سیما توی بیمارستان چیکار داشت ... برای اینکه منو نبینه قدمهام رو تندتر کردم و با عجله رد شدم ...
کنجکاوی مثل خوره توی وجودم افتاده بود ... خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم... چادرم را حسابی دور صورتم پیچیدم ... دوباره سمت اتاقی که سیمارو دیده بودم رفتم ؛اتاق خالی بود و یه مریض به پهلو خوابیده بود، انگار خواب بود ؛دور و برم نگاه کردم و با احتیاط داخل رفتم ...خم شدم و توی صورتش نگاه کردم ،چقدر پیر و شکسته شده بود باورم نمیشد ، فروغ شده بود پوست و استخوان، چشماش رو باز کرد و توی صورتم خیره شد .... سریع راه افتادم ..
از چهار چوب در که بیرون میومدم محکم به سیما خوردم... سرم رو بالا نیاوردم و سریع رد شدم ،صدای سیما از پشت سرم به گوش می رسید خانوم تو اتاق مامانم چیکار داشتین ... با قدمهایی تند دور شدم ...
وضو گرفتم و به نماز خونه رفتم ،بعد خوندن نماز کلی برای سلامتی سالار دعا کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوسه
دراز کشیدم تا یه ساعتی چرت بزنم ،یادم نمی اومد آخرین بار کی خوابیدم ...
پلکهام رو که روی هم گذاشتم خوابم برد ... خودم رو تو مکان غریبه ای دیدم ،اشفته دورخودم میچرخیدم و سالارو صدا میزدم ... گمش کرده بودم ،انگار نزدیکم بود ولی نمی دیدمش ... ناخوادگاه همینطور که می چرخیدم چشمم خورد به رضا قلی ،صورتش درهم و ناراحت بود ، جلوتر رفتم وگفتم سالار کجاس همینجا بود گمش کردم ...
بهو سالار جلوی چشمام ظاهر شد و با تشر گفتم کجایی دارم دنبالت میگردم ؟؟
لبخند محوی زد و گفت بهتره بری من پیش عمو میمونم ...
داد زدم تو عموت مرده ...
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ،چند تا از خانومایی که تو نمازخونه بودن با تعجب نگام کردن ،هوا روشن بود ... از دست خودم عصبی بودم که خوابیدم... سراسیمه بلند شدم سمت بیمارستان دوییدم ... پشت شیشه که رسیدم دکترها بالای سر سالار بودن ،با نگرانی به شیشه مشت میکوبیدم و ضجه میزدم و یکی از پرستارها با اخم بیرون اومد و دستم رو کشید و با غیض گفت "خانوم بخواید اینجا سرو صدا کنید به نگهبونها رو خبر میکنم از بیمارستان بیرونتون کنن....
عاجزانه به لباسش چنگ انداختم و نالیدم "تورو خدا بگو چرا بالا سرش جمع شدین؟ دارم از نگرانی دیوونه میشم ...
گفت چیزی نیس نگران نباشید ...
دوباره توی اتاق رفت و مضطرب نگاهم به شیشه دوخته شده بود... دستگاه شوک روی سینه اش بود و پی در پی شوک میزد ... بعدش دکتر نفس راحتی کشید و سرش رو سمتم چرخوند و لبخند زد ..
فهمیدم به خیر گذشته.... با زانو روی زمین فرود اومدم و از خوشحالی زار زدم، چند دقیقه ای پیش خیال کردم برای همیشه از دست دادمش ...
یکی از پرستارها با دلسوزی بلندم کرد و بعد زیر لب به دکتر گفت "بنده خدا چند روزه بیمارستانه ، اصلا حالش خوب نیست ...
دکتر اشاره کرد تا توی اتاق ببرنم ...
پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و سمت اتاق بغلی برد و گفت بشین اقای دکتر فشارت رو بگیره ...
مثل مرده ای متحرک به رو برو زل زده بودم.
صدای خودم رو شنیدم " این کابوس کی تموم میشه!! کی پسرم خوب میشه ؟تورو خدا یه جوابی به من بدین از نگرانی روزی هزار بار میمیرم و زنده میشه ...
دکتر اه کشداری کشید و گفت "پدرش کجاست ؟
یه لحظه جا خوردم و بعد لبام رو هم جنبید "پدرش مرده ،پدر نداره "
گفت والله نمیدونم چجوری بهتون یگم، پسرتون تو حالت کما،به سر میبره نمیدونم چند روز، یا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، یا چند سال دیگه ... دعا کن فقط به هوش بیاد....
حرفهای دکترم توی سرم دور میخورد ،"معلوم نیس که به هوش بیاد ،یه سال بعد !یه ماه بعد ،یا چند ساعت بعد !!!
کنار تختش ایستادم ،دستای کوچولوش را توی دستم گرفتم، پشت سر هم بوسیدم، اشکاهام بی امون میریخت ... زیر لب نالیدم "پسرم سالارم تورو خدا به هوش بیا ،تنهام نذار ،من بدون تو دق میکنم ،یه بار دیگه چشمهات رو باز کن ..."
خانوم پرستار در حالیکه با شیلنگ سُرم ور میرفت گفت "حرفهای امیدوار کننده بزن بهتره خودتو شاد نشون بدی ،شاید تو کما باشه، ولی حرفهات رو می شنوه .."
سرم را روی لبه تخت گذاشتم و دستهای کوچولوش رو بوسه میزدم ....از خواهرش براش میگفتم .. از تولدش! از روزهای خوشی که باهم داشتیم...
کار هر روزم شده بود حرف زدن با سالار
...
روی نیمکت توی راهرو نشسته بودم چشمم خورد به حاج خانوم، گلبرگ توی بغلش بود با دیدن من ، توی بغل حاج خانوم دست و پا میزد تا پیشم بیاد ... وقتی به آغوش گرفتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم ، محمود معذب نگاهش رو کف راهرو دوخته بود و زیر لب سلام داد ...
گلبرگ رو محکم به سینه ام فشردمش .... حاج خانوم چادرش رو مرتب کرد و گفت "گوهر این بچه گناه داره ؛خب مادرش رو میخواد دلتنگت میشه ...
گلبرگ را روی پام نشوندمش و با شرمندگی گفتم ببخشید تو این مدت زحمت گلبرگ هم افتاده گردن شما ...
ابرو تو هم کشید و گفت "زحمت نیس عزیزم ؛برای ما رحمت بوده ،نمیدونی تو این مدت چقدر وابستش شدیم،ولی خب بچه دلتنگ مادرشه ،از طرفی خودتم از پا افتادی ،دخترم برو خونه یه دوشی بگیر بدنت سبک شه ، انشالله سالارم به زودی به هوش میاد ...
همون روز با گلبرگ به خونه ی خودم رفتم ...
دوش گرفتم و لباسهام رو شستم ... گلبرگ همه پی گیر برادرش بود، هر بار که اسم سالار و می اوردم جیگرم آتیش میگرفت ...
تو این مدت به بیمارستان میرفتم و به سالار سر میزدم ... تو راهروی بیمارستان بودم که چشمم خورد به سیما ، راهرو با دکتر حرف میزد ...
بعدش توی اتاق دکتر رفتن، در نیمه باز بود ...حس کنجکاویم گل نبخواستم بفهمم مریضی فروغ چیه ،تکیه به دیوار ایستادم گوشام رو تیز کردم ....
پشت در ایستادم و گوشام رو تیز کردم ... حرفهای سیما توی گوشم پیچید " از وقتی جدا شدیم همش تو فکرتم ... به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم تاوان سنگینی دادم ..
ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوسه
دراز کشیدم تا یه ساعتی چرت بزنم ،یادم نمی اومد آخرین بار کی خوابیدم ...
پلکهام رو که روی هم گذاشتم خوابم برد ... خودم رو تو مکان غریبه ای دیدم ،اشفته دورخودم میچرخیدم و سالارو صدا میزدم ... گمش کرده بودم ،انگار نزدیکم بود ولی نمی دیدمش ... ناخوادگاه همینطور که می چرخیدم چشمم خورد به رضا قلی ،صورتش درهم و ناراحت بود ، جلوتر رفتم وگفتم سالار کجاس همینجا بود گمش کردم ...
بهو سالار جلوی چشمام ظاهر شد و با تشر گفتم کجایی دارم دنبالت میگردم ؟؟
لبخند محوی زد و گفت بهتره بری من پیش عمو میمونم ...
داد زدم تو عموت مرده ...
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ،چند تا از خانومایی که تو نمازخونه بودن با تعجب نگام کردن ،هوا روشن بود ... از دست خودم عصبی بودم که خوابیدم... سراسیمه بلند شدم سمت بیمارستان دوییدم ... پشت شیشه که رسیدم دکترها بالای سر سالار بودن ،با نگرانی به شیشه مشت میکوبیدم و ضجه میزدم و یکی از پرستارها با اخم بیرون اومد و دستم رو کشید و با غیض گفت "خانوم بخواید اینجا سرو صدا کنید به نگهبونها رو خبر میکنم از بیمارستان بیرونتون کنن....
عاجزانه به لباسش چنگ انداختم و نالیدم "تورو خدا بگو چرا بالا سرش جمع شدین؟ دارم از نگرانی دیوونه میشم ...
گفت چیزی نیس نگران نباشید ...
دوباره توی اتاق رفت و مضطرب نگاهم به شیشه دوخته شده بود... دستگاه شوک روی سینه اش بود و پی در پی شوک میزد ... بعدش دکتر نفس راحتی کشید و سرش رو سمتم چرخوند و لبخند زد ..
فهمیدم به خیر گذشته.... با زانو روی زمین فرود اومدم و از خوشحالی زار زدم، چند دقیقه ای پیش خیال کردم برای همیشه از دست دادمش ...
یکی از پرستارها با دلسوزی بلندم کرد و بعد زیر لب به دکتر گفت "بنده خدا چند روزه بیمارستانه ، اصلا حالش خوب نیست ...
دکتر اشاره کرد تا توی اتاق ببرنم ...
پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و سمت اتاق بغلی برد و گفت بشین اقای دکتر فشارت رو بگیره ...
مثل مرده ای متحرک به رو برو زل زده بودم.
صدای خودم رو شنیدم " این کابوس کی تموم میشه!! کی پسرم خوب میشه ؟تورو خدا یه جوابی به من بدین از نگرانی روزی هزار بار میمیرم و زنده میشه ...
دکتر اه کشداری کشید و گفت "پدرش کجاست ؟
یه لحظه جا خوردم و بعد لبام رو هم جنبید "پدرش مرده ،پدر نداره "
گفت والله نمیدونم چجوری بهتون یگم، پسرتون تو حالت کما،به سر میبره نمیدونم چند روز، یا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، یا چند سال دیگه ... دعا کن فقط به هوش بیاد....
حرفهای دکترم توی سرم دور میخورد ،"معلوم نیس که به هوش بیاد ،یه سال بعد !یه ماه بعد ،یا چند ساعت بعد !!!
کنار تختش ایستادم ،دستای کوچولوش را توی دستم گرفتم، پشت سر هم بوسیدم، اشکاهام بی امون میریخت ... زیر لب نالیدم "پسرم سالارم تورو خدا به هوش بیا ،تنهام نذار ،من بدون تو دق میکنم ،یه بار دیگه چشمهات رو باز کن ..."
خانوم پرستار در حالیکه با شیلنگ سُرم ور میرفت گفت "حرفهای امیدوار کننده بزن بهتره خودتو شاد نشون بدی ،شاید تو کما باشه، ولی حرفهات رو می شنوه .."
سرم را روی لبه تخت گذاشتم و دستهای کوچولوش رو بوسه میزدم ....از خواهرش براش میگفتم .. از تولدش! از روزهای خوشی که باهم داشتیم...
کار هر روزم شده بود حرف زدن با سالار
...
روی نیمکت توی راهرو نشسته بودم چشمم خورد به حاج خانوم، گلبرگ توی بغلش بود با دیدن من ، توی بغل حاج خانوم دست و پا میزد تا پیشم بیاد ... وقتی به آغوش گرفتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم ، محمود معذب نگاهش رو کف راهرو دوخته بود و زیر لب سلام داد ...
گلبرگ رو محکم به سینه ام فشردمش .... حاج خانوم چادرش رو مرتب کرد و گفت "گوهر این بچه گناه داره ؛خب مادرش رو میخواد دلتنگت میشه ...
گلبرگ را روی پام نشوندمش و با شرمندگی گفتم ببخشید تو این مدت زحمت گلبرگ هم افتاده گردن شما ...
ابرو تو هم کشید و گفت "زحمت نیس عزیزم ؛برای ما رحمت بوده ،نمیدونی تو این مدت چقدر وابستش شدیم،ولی خب بچه دلتنگ مادرشه ،از طرفی خودتم از پا افتادی ،دخترم برو خونه یه دوشی بگیر بدنت سبک شه ، انشالله سالارم به زودی به هوش میاد ...
همون روز با گلبرگ به خونه ی خودم رفتم ...
دوش گرفتم و لباسهام رو شستم ... گلبرگ همه پی گیر برادرش بود، هر بار که اسم سالار و می اوردم جیگرم آتیش میگرفت ...
تو این مدت به بیمارستان میرفتم و به سالار سر میزدم ... تو راهروی بیمارستان بودم که چشمم خورد به سیما ، راهرو با دکتر حرف میزد ...
بعدش توی اتاق دکتر رفتن، در نیمه باز بود ...حس کنجکاویم گل نبخواستم بفهمم مریضی فروغ چیه ،تکیه به دیوار ایستادم گوشام رو تیز کردم ....
پشت در ایستادم و گوشام رو تیز کردم ... حرفهای سیما توی گوشم پیچید " از وقتی جدا شدیم همش تو فکرتم ... به خاطر اشتباهی که مرتکب شدم تاوان سنگینی دادم ..
ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوچهار
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی؟ مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای کار تو هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی نامردی کردی .....
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی!!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهموم بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم، ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید ،یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم، همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار میکردم که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و با ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من ساده حرفهات رو باور کردم، ولی به محض اینکه پات به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه ؟فقط خواستم بدونی من نامزد دارم، پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن سادگی چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم ...با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکر و گمانهایی که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم، احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم، پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم، هنوز تردید داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود.... میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم ،خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش، جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد بیچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم، ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود، اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه ،چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد...
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم، دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم ،باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ،به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی، به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم، دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود، خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با مرگ خانوم به چی رسیدی ؟؟؟با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده ،بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخیدم ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز گیج بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد، توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو از بین بردی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی ،میدونی که حسابت و میرسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوچهار
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی؟ مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای کار تو هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی نامردی کردی .....
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی!!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهموم بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم، ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید ،یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم، همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار میکردم که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و با ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من ساده حرفهات رو باور کردم، ولی به محض اینکه پات به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه ؟فقط خواستم بدونی من نامزد دارم، پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن سادگی چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم ...با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکر و گمانهایی که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم، احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم، پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم، هنوز تردید داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود.... میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم ،خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش، جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد بیچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم، ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود، اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه ،چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد...
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم، دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم ،باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ،به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی، به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم، دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود، خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با مرگ خانوم به چی رسیدی ؟؟؟با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده ،بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخیدم ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز گیج بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد، توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو از بین بردی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی ،میدونی که حسابت و میرسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
🎀مسائـــل بانـــوان🎀
🔆کتاب الصلوة🔆
📝 افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد،↘️
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن،سر زن عریان بماند نماز باطل می شود،ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح می گردد.
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️وا اسلاااماه
🔆کتاب الصلوة🔆
📝 افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد،↘️
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن،سر زن عریان بماند نماز باطل می شود،ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح می گردد.
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️وا اسلاااماه
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_7
قسمت هفتم
گفت: کنارم باش من همه چی و درست میکنم بخدا پشیمونم تازه فهمیدم چه غلطی کردم لعنت به این مادر دختر که بانقشه تورو از من گرفتن..خیلی جدی بهش گفتم ببین من دیگه نمیخوامت میفهمی!؟دفعه اخرتم باشه ازگذشته حرف میزنی وبدون یکبار دیگه مزاحمم بشی به بابام میگم،گفت چی میخوای بگی؟همین الان برو بگوکار منو راحت کن،موندن و بحث کردن باهاش دیگه فایده نداشت از انباری امدم بیرون به التماسهاش توجهی نکردم..بعد این ماجرا رفت و امد مرتضی به خونه ی ما بیشتر شدو من میدونستم بخاطر من میاد نه مهسا.و برای اینکه باهاش روبه رونشم بیشتر اوقات خودم رو تو اتاقم حبس میکردم..گذشت بعداز چندماه بساط عروسی مرتضی و مهسا به پاشد دیگه حالا این وسط چقدر مرتضی التماسم کرد چه اتفاقاتی افتاد بماند،چون گفتنش داستان و خیلی طولانی میکنه انقدری بدونید که مرتضی تو رودربایستی خانوادش و بابام مجبور به ازدواج با مهسا شد.حتی خود افسانه و مهسا هم اینو فهمیده بودن ولی انقدر پروو بودن که به روی خودشون نمیاوردن....
خلاصه اونا عروسی کردن ظاهرا همه چی به خوبی خوشی تموم شد،منم چسبیدم به درسم .چون سال اخر بودم میخواستم برای کنکور آماده بشم..تو کوچه ی ما یه خونه متروکه بود که صاحبش چندسالی بود.به رحمت خدا رفته بود.بچه هاش یه شهر دیگه زندگی میکردن و تو این مدت هیچ کدومشون نیومده بودن به این خونه سر بزنن..یه شب که بابام امد خونه گفت: بچه های مش رجب(صاحب همون خونه متروکه)خونه رو فروختن ..گفتم به اهالی روستا فروختن؟گفت نه به غریبه فروختن میگن ادم حسابیه وضعشون خیلی خوبه میخوان باسازیش کنن هرازگاهی تعطیلات بیان اینجا..روستای ما خیلی خوش اب هوا و سرسبز بود و به واسطه رودخونه ای که نزدیک روستامون بود خیلیها از شهر برای تفریح میومدن روستامون. چندروز بعدازاین حرفِ بابام صاحبخونه جدید شروع به تخریب خونه کردو کلی مصالح و بنا آورد.ظرف شیش ماه اون خونه متروکه تبدیل به یه ویلای خوشگل شد که هرکس میدید عاشقش میشد...
تواین مدتم هردفعه مرتضی منو میدید از ازدواجش ابراز پشیمونی میکرد ولی من خیلی به حرفهاش توجه نمیکردم..گذشت تایه روزکه بانداداشتیم ازخونه ی خالم برمیگشتیم یه ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون ردشدانقدرسرعتش زیادبودکه گردخاک به پاشدمنو نداشروع کردیم به سرفه کردن …روستای مامحیطش کوچیک بودماهمه رومیشناختیم ومن حدس زدم این ماشین مال صاحب ویلا باشه،وقتی رسیدیم توکوچه دیدم حدسم درست بوده چون ماشین جلوی درویلاپارک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم گفتم چه ادمهای بی ملاحظه ای هستن فکر میکنن چون پول دارن هرجور دلشون بخواد میتونن رفتار کنن..نزدیک ماشین که شدیم دربزرگ اهنی ویلا،باز شد یه مرد مسن بیرون اومد. ندا که هنوز سرفه میکرد رفت جلو سلام کرد.اون اقا هم خیلی مودبانه جواب سلامش داد.. کنار خیابون بودیم که شما باسرعت رد شدید ببینید تمام لباسهای ما خاکی شده داریم سرفه میکنیم پیرمرده باشرمندگی گفت من معذرت میخوام حق باشماست چشم من به پسرم تذکر میدم...
تازه فهمیدیم صاحب ماشین پسرشه میخواستیم بریم که دوباره در باز شدایندفعه یه پسر جوان خوش تیپ امد بیرون گفت بابا چیزی شد؟باباش گفت هزاربار بهت گفتم اروم رانندگی کن خیابونهای اینجا آسفالت نیست یه کم که سرعتت زیاد باشه گردخاک بلند میشه این دوتا خانمم بخاطر بد رانندگی کردن شما شاکی شدن..به خودم جرات دادم به صورتش نگاه کردم،وای خدااین همه زیبای برای یه مرد واقعا زیاد بود..انگار خدا سر صبر صورتش و نقاشی کرده بود.پسر جوان یه لبخندی به من زد گفت معذرت میخوام اگر ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم..حس خیلی عجیبی داشتم انگار زیرپام خالی شده بود.. رو ابرها بودم میترسیدم یه سوتی بدم گفتم خواهش میکنم دست ندا رو گرفتم سریع دور شدیم یه کم که ازشون فاصله گرفتیم ندا گفت: وای پسرش دیدی چقدر خوشگل بود.با سر گفتم اره و دیگه حرفی نزدم،ولی یه لحظه ام از ذهنم پاک نمیشد..بعدازاین اتفاق کنجکاو شدم راجع به این تازه واردها بیشتر بدونم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_7
قسمت هفتم
گفت: کنارم باش من همه چی و درست میکنم بخدا پشیمونم تازه فهمیدم چه غلطی کردم لعنت به این مادر دختر که بانقشه تورو از من گرفتن..خیلی جدی بهش گفتم ببین من دیگه نمیخوامت میفهمی!؟دفعه اخرتم باشه ازگذشته حرف میزنی وبدون یکبار دیگه مزاحمم بشی به بابام میگم،گفت چی میخوای بگی؟همین الان برو بگوکار منو راحت کن،موندن و بحث کردن باهاش دیگه فایده نداشت از انباری امدم بیرون به التماسهاش توجهی نکردم..بعد این ماجرا رفت و امد مرتضی به خونه ی ما بیشتر شدو من میدونستم بخاطر من میاد نه مهسا.و برای اینکه باهاش روبه رونشم بیشتر اوقات خودم رو تو اتاقم حبس میکردم..گذشت بعداز چندماه بساط عروسی مرتضی و مهسا به پاشد دیگه حالا این وسط چقدر مرتضی التماسم کرد چه اتفاقاتی افتاد بماند،چون گفتنش داستان و خیلی طولانی میکنه انقدری بدونید که مرتضی تو رودربایستی خانوادش و بابام مجبور به ازدواج با مهسا شد.حتی خود افسانه و مهسا هم اینو فهمیده بودن ولی انقدر پروو بودن که به روی خودشون نمیاوردن....
خلاصه اونا عروسی کردن ظاهرا همه چی به خوبی خوشی تموم شد،منم چسبیدم به درسم .چون سال اخر بودم میخواستم برای کنکور آماده بشم..تو کوچه ی ما یه خونه متروکه بود که صاحبش چندسالی بود.به رحمت خدا رفته بود.بچه هاش یه شهر دیگه زندگی میکردن و تو این مدت هیچ کدومشون نیومده بودن به این خونه سر بزنن..یه شب که بابام امد خونه گفت: بچه های مش رجب(صاحب همون خونه متروکه)خونه رو فروختن ..گفتم به اهالی روستا فروختن؟گفت نه به غریبه فروختن میگن ادم حسابیه وضعشون خیلی خوبه میخوان باسازیش کنن هرازگاهی تعطیلات بیان اینجا..روستای ما خیلی خوش اب هوا و سرسبز بود و به واسطه رودخونه ای که نزدیک روستامون بود خیلیها از شهر برای تفریح میومدن روستامون. چندروز بعدازاین حرفِ بابام صاحبخونه جدید شروع به تخریب خونه کردو کلی مصالح و بنا آورد.ظرف شیش ماه اون خونه متروکه تبدیل به یه ویلای خوشگل شد که هرکس میدید عاشقش میشد...
تواین مدتم هردفعه مرتضی منو میدید از ازدواجش ابراز پشیمونی میکرد ولی من خیلی به حرفهاش توجه نمیکردم..گذشت تایه روزکه بانداداشتیم ازخونه ی خالم برمیگشتیم یه ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون ردشدانقدرسرعتش زیادبودکه گردخاک به پاشدمنو نداشروع کردیم به سرفه کردن …روستای مامحیطش کوچیک بودماهمه رومیشناختیم ومن حدس زدم این ماشین مال صاحب ویلا باشه،وقتی رسیدیم توکوچه دیدم حدسم درست بوده چون ماشین جلوی درویلاپارک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم گفتم چه ادمهای بی ملاحظه ای هستن فکر میکنن چون پول دارن هرجور دلشون بخواد میتونن رفتار کنن..نزدیک ماشین که شدیم دربزرگ اهنی ویلا،باز شد یه مرد مسن بیرون اومد. ندا که هنوز سرفه میکرد رفت جلو سلام کرد.اون اقا هم خیلی مودبانه جواب سلامش داد.. کنار خیابون بودیم که شما باسرعت رد شدید ببینید تمام لباسهای ما خاکی شده داریم سرفه میکنیم پیرمرده باشرمندگی گفت من معذرت میخوام حق باشماست چشم من به پسرم تذکر میدم...
تازه فهمیدیم صاحب ماشین پسرشه میخواستیم بریم که دوباره در باز شدایندفعه یه پسر جوان خوش تیپ امد بیرون گفت بابا چیزی شد؟باباش گفت هزاربار بهت گفتم اروم رانندگی کن خیابونهای اینجا آسفالت نیست یه کم که سرعتت زیاد باشه گردخاک بلند میشه این دوتا خانمم بخاطر بد رانندگی کردن شما شاکی شدن..به خودم جرات دادم به صورتش نگاه کردم،وای خدااین همه زیبای برای یه مرد واقعا زیاد بود..انگار خدا سر صبر صورتش و نقاشی کرده بود.پسر جوان یه لبخندی به من زد گفت معذرت میخوام اگر ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم..حس خیلی عجیبی داشتم انگار زیرپام خالی شده بود.. رو ابرها بودم میترسیدم یه سوتی بدم گفتم خواهش میکنم دست ندا رو گرفتم سریع دور شدیم یه کم که ازشون فاصله گرفتیم ندا گفت: وای پسرش دیدی چقدر خوشگل بود.با سر گفتم اره و دیگه حرفی نزدم،ولی یه لحظه ام از ذهنم پاک نمیشد..بعدازاین اتفاق کنجکاو شدم راجع به این تازه واردها بیشتر بدونم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_8
قسمت هشتم
و یه شب که با پدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی بابا،صاحب این خونه ویلایی چکارست؟چندتا بچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و ۴تا بچه داره دوتا دختر دوتا پسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج از ایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بود که برای خرید رفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شد به ناچار کنار جاده وایستادیم تاما شین بیاد..یک ربعی گذشته بود که ماشین پسر اقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردها گفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو..وقتی نشستم جلو احساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسر اقای دهقانی یه کم شیشه سمت منو داد پایین صدای ضبط و کم کرد،جو خیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بود سرحرف باهاش بازکرد گفت از روستا و اهالی راضی هستید...
پسرجوان گفت بله محیطش خیلی دوست داریم مردم خون گرم ومهربونی داره..بیست دقیقه ای که توراه بودیم من فقط شنونده بودم وقتی هم رسیدیم هرکدوم ازخانمها جلوتر از من پیاده شدن،میخواستم باننه بلقیس پیاده بشم که نذاشت گفت گلاب جان اقا نیما قابل اعتماد مسیرشم که باتو یکیه بشین برسونت این همه راه چرا میخوای پیاده بری؟!انقدر فکرم مشغول بود استرس داشتم که اصلا متوجه نشده بودم تو حرفهاش اسمشم گفته..وقتی حرکت کردیم نیما گفت چراازمن میترسی گلاب خانم؟چه اسم قشنگی هم داری..گفتم نمیترسم فقط نمیخواستم مزاحم شمابشم..گفت مگه شما همونی نیستید که باخواهرت شکایت منوبه پدرم کردید.گفتم بله،گفت خونتون یه کم پایینتر از ویلای ماست پس مزاحمتی برام ندارید.همون موقع گوشیش زنگ خورد،نمیدونم پشت خطش کی بود ولی شروع کرد انگلیسی صحبت کردن چند دقیقه بعدم قطع کرد بدون مقدمه گفت: شما درس میخونید...
گفتم: دیپلم گرفتم دارم برای کنکور میخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت:هم رشته خواهر من هستید اون پارسال کنکور داشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگر بخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شما دردنکنه ممنون میشم به طور امانت بهم قرض بدید.گفت حتما فقط شماره ات و بهم بده بهت خبر بدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کرد گفت واقعا گوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده.ابرویی بالا انداخت گفت خب چه جوری بهت خبر بدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروز دیگه بهتون زنگ میزنم اگر اورده بودید میام ازتون میگیرم..شماره اش داد بعدیه کم فکر کرد گفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگر تواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستا سرم شلوغه،گفتم باشه....
خلاصه همین صحبت کوتاه ما باعث اشنایی و رابطه منو نیماشد.البته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم و بیشتر اوقات حضوری همدیگه رو میدیدم تا یه روز گفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرا نمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت تر باهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبود میگفت چه معنی داره دختر گوشی داشته باشه هرچی فساد ازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بود دیگه نمیشد کاریش کرد..خلاصه باترس و لرز به بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرد اما انقدر اصرار کردم گفتم برای درسم لازم دارم تا بلاخره کوتاه اومد برام گوشی خرید.راستش و بخواید اون زمان من خیلی از مدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بود وقتی گوشی بهم داد از خوشحالی بالا پایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شد همش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرا براش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش از حسادت بود و جالبه کاری کرد که بعداز ۳روز بابام لنگه ی گوشی منو براش خرید!!..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_8
قسمت هشتم
و یه شب که با پدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی بابا،صاحب این خونه ویلایی چکارست؟چندتا بچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و ۴تا بچه داره دوتا دختر دوتا پسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج از ایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بود که برای خرید رفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شد به ناچار کنار جاده وایستادیم تاما شین بیاد..یک ربعی گذشته بود که ماشین پسر اقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردها گفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو..وقتی نشستم جلو احساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسر اقای دهقانی یه کم شیشه سمت منو داد پایین صدای ضبط و کم کرد،جو خیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بود سرحرف باهاش بازکرد گفت از روستا و اهالی راضی هستید...
پسرجوان گفت بله محیطش خیلی دوست داریم مردم خون گرم ومهربونی داره..بیست دقیقه ای که توراه بودیم من فقط شنونده بودم وقتی هم رسیدیم هرکدوم ازخانمها جلوتر از من پیاده شدن،میخواستم باننه بلقیس پیاده بشم که نذاشت گفت گلاب جان اقا نیما قابل اعتماد مسیرشم که باتو یکیه بشین برسونت این همه راه چرا میخوای پیاده بری؟!انقدر فکرم مشغول بود استرس داشتم که اصلا متوجه نشده بودم تو حرفهاش اسمشم گفته..وقتی حرکت کردیم نیما گفت چراازمن میترسی گلاب خانم؟چه اسم قشنگی هم داری..گفتم نمیترسم فقط نمیخواستم مزاحم شمابشم..گفت مگه شما همونی نیستید که باخواهرت شکایت منوبه پدرم کردید.گفتم بله،گفت خونتون یه کم پایینتر از ویلای ماست پس مزاحمتی برام ندارید.همون موقع گوشیش زنگ خورد،نمیدونم پشت خطش کی بود ولی شروع کرد انگلیسی صحبت کردن چند دقیقه بعدم قطع کرد بدون مقدمه گفت: شما درس میخونید...
گفتم: دیپلم گرفتم دارم برای کنکور میخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت:هم رشته خواهر من هستید اون پارسال کنکور داشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگر بخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شما دردنکنه ممنون میشم به طور امانت بهم قرض بدید.گفت حتما فقط شماره ات و بهم بده بهت خبر بدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کرد گفت واقعا گوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده.ابرویی بالا انداخت گفت خب چه جوری بهت خبر بدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروز دیگه بهتون زنگ میزنم اگر اورده بودید میام ازتون میگیرم..شماره اش داد بعدیه کم فکر کرد گفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگر تواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستا سرم شلوغه،گفتم باشه....
خلاصه همین صحبت کوتاه ما باعث اشنایی و رابطه منو نیماشد.البته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم و بیشتر اوقات حضوری همدیگه رو میدیدم تا یه روز گفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرا نمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت تر باهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبود میگفت چه معنی داره دختر گوشی داشته باشه هرچی فساد ازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بود دیگه نمیشد کاریش کرد..خلاصه باترس و لرز به بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرد اما انقدر اصرار کردم گفتم برای درسم لازم دارم تا بلاخره کوتاه اومد برام گوشی خرید.راستش و بخواید اون زمان من خیلی از مدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بود وقتی گوشی بهم داد از خوشحالی بالا پایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شد همش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرا براش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش از حسادت بود و جالبه کاری کرد که بعداز ۳روز بابام لنگه ی گوشی منو براش خرید!!..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9