پارت پانزدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
بعد از اون شب… دیگه حتی امید هم زیاد کاری به کارم نداشت. منم سعی میکردم زیاد جلو چشمش نباشم که دوباره عصبانی نشه و دست روم بلند نکنه. راستشو بخوای… ازش خیلی میترسیدم. اونقدر که بعضی شبا از ترس توی خوابم هم با گریه از خواب میپریدم.
پدرشوهر و مادرشوهرم هم رفته بودن افغانستان. الان فقط من و امید مونده بودیم.
یه خونه کوچیک اجاره کردیم، فقط یه اتاق داشت و یه حیاط سهمتری کوچولو… انگار خونه سقف نداشت، ولی نفس آدم میگرفت! دلم برای خونهی پدریم تنگ شده بود… اونجا بزرگ بود، دلباز بود، نور داشت، هوا داشت…
ولی گفتم عیبی نداره… شاید این بشه شروع یه زندگی جدید. شاید کمکم همهچی درست بشه…
امید : – «باید سقف حیاط رو تور بزنم که کسی نتونه بیاد. باید بیشتر مواظب یسرا باشم، این مدت خیلی اذیتش کردم. نشه یه وقت بره و طلاق بگیره… باید در رو قفل کنم و گوشیشم بگیرم که به خانوادش چیزی نگه. میدونم دختر خوبیه… ولی وقتی بهم میگه مواد نکش، اعصابم خورد میشه. نباید گیر بده… نباید چیزی بگه…» یسرا: من ولی خوشحال بودم که میرفت سر کار. هرچند تلویزیون نداشتیم… گوشیمو هم ازم گرفته بود… در خونه رو هم از پشت قفل میکرد که بیرون نرم. صبح تا شب تنها بودم… تو همون خونهی کوچیک، ولی بازم میگفتم: خدا بزرگه…
امید قول داده بود که ترک کنه. گفت دیگه نمیکشه. گفتم شاید واقعاً درست بشه… شاید برگردیم به یه زندگی خوب.
تصمیم گرفتم از همون روز بیشتر قرآن بخونم. دلمو سپردم به خدا. هر روز خونه رو تمیز میکردم، حتی اگه کوچیک بود… ولی حالا دیگه برای من از یه قصر هم قشنگتر بود. چون توش امیدم بود، قولش بود… و مهمتر از همه، خود خدا بود.
اما یه چیزی اذیتم میکرد… چند روزی بود حالم خوب نبود.
وقتی قرآن میخوندم، سرم سنگین میشد. گاهی موقع خواب، دستام یخ میکرد… سرم گیج میرفت، بدنم بیحال میشد… یه حس عجیبی بود، شبیه ضعف… ولی نمیدونستم از چیه.
بازم گفتم عیبی نداره… شاید بدنم ضعیف شده باشه، شاید از خستگیه… بلاخره میگذره… وقتی خدا هست، از هیچی نمیترسم. من هنوز امید دارم… به یه روزای بهتر، به یه فردای روشن.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
بعد از اون شب… دیگه حتی امید هم زیاد کاری به کارم نداشت. منم سعی میکردم زیاد جلو چشمش نباشم که دوباره عصبانی نشه و دست روم بلند نکنه. راستشو بخوای… ازش خیلی میترسیدم. اونقدر که بعضی شبا از ترس توی خوابم هم با گریه از خواب میپریدم.
پدرشوهر و مادرشوهرم هم رفته بودن افغانستان. الان فقط من و امید مونده بودیم.
یه خونه کوچیک اجاره کردیم، فقط یه اتاق داشت و یه حیاط سهمتری کوچولو… انگار خونه سقف نداشت، ولی نفس آدم میگرفت! دلم برای خونهی پدریم تنگ شده بود… اونجا بزرگ بود، دلباز بود، نور داشت، هوا داشت…
ولی گفتم عیبی نداره… شاید این بشه شروع یه زندگی جدید. شاید کمکم همهچی درست بشه…
امید : – «باید سقف حیاط رو تور بزنم که کسی نتونه بیاد. باید بیشتر مواظب یسرا باشم، این مدت خیلی اذیتش کردم. نشه یه وقت بره و طلاق بگیره… باید در رو قفل کنم و گوشیشم بگیرم که به خانوادش چیزی نگه. میدونم دختر خوبیه… ولی وقتی بهم میگه مواد نکش، اعصابم خورد میشه. نباید گیر بده… نباید چیزی بگه…» یسرا: من ولی خوشحال بودم که میرفت سر کار. هرچند تلویزیون نداشتیم… گوشیمو هم ازم گرفته بود… در خونه رو هم از پشت قفل میکرد که بیرون نرم. صبح تا شب تنها بودم… تو همون خونهی کوچیک، ولی بازم میگفتم: خدا بزرگه…
امید قول داده بود که ترک کنه. گفت دیگه نمیکشه. گفتم شاید واقعاً درست بشه… شاید برگردیم به یه زندگی خوب.
تصمیم گرفتم از همون روز بیشتر قرآن بخونم. دلمو سپردم به خدا. هر روز خونه رو تمیز میکردم، حتی اگه کوچیک بود… ولی حالا دیگه برای من از یه قصر هم قشنگتر بود. چون توش امیدم بود، قولش بود… و مهمتر از همه، خود خدا بود.
اما یه چیزی اذیتم میکرد… چند روزی بود حالم خوب نبود.
وقتی قرآن میخوندم، سرم سنگین میشد. گاهی موقع خواب، دستام یخ میکرد… سرم گیج میرفت، بدنم بیحال میشد… یه حس عجیبی بود، شبیه ضعف… ولی نمیدونستم از چیه.
بازم گفتم عیبی نداره… شاید بدنم ضعیف شده باشه، شاید از خستگیه… بلاخره میگذره… وقتی خدا هست، از هیچی نمیترسم. من هنوز امید دارم… به یه روزای بهتر، به یه فردای روشن.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...
#حدیث
قال رسول الله ﷺ:
الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهُمُ الرَّحْمَنُ، ارْحَمُوا مَنْ فِي الْأَرْضِ يَرْحَمْكُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ.
(سنن ترمذی، ۱۹۲۴ – حدیث صحیح)
ترجمه:
مهربانان مورد رحمت خداوند رحمان قرار میگیرند. به اهل زمین رحم کنید تا کسی که در آسمان است، بر شما رحم کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قال رسول الله ﷺ:
الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهُمُ الرَّحْمَنُ، ارْحَمُوا مَنْ فِي الْأَرْضِ يَرْحَمْكُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ.
(سنن ترمذی، ۱۹۲۴ – حدیث صحیح)
ترجمه:
مهربانان مورد رحمت خداوند رحمان قرار میگیرند. به اهل زمین رحم کنید تا کسی که در آسمان است، بر شما رحم کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
👌سخنانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
هیچگاه نمی توانید یک اشتباه را دوبار مرتکب شوید چرا که بار دوم دیگر آن یک اشتباه نیست بلکه یک "انتخاب" است.
به خودتان اجازه ندهید توسط این سه چیز تحت کنترل در آیید :
گذشته تان ، مردم و پول
هرگز برای کسی که شما را اذیت میکند گریه نکنید... درعوض لبخند بزنید و به او بگویید ممنون بخاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو را پیدا کنم
همیشه دنبال افرادی که کمترین اهمیت را در زندگی به ما میدهند می دویم چرا به اینکار پایان ندهیم و اطرافمان رانگاه نکنیم تا ببینیم چه کسانی دنبال ما می دوند؟
اگر خدا دعاهای شما را مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده ، اگر با تاخیر مستجاب کند صبرتان را زیاد کرده و اگر مستجاب نکند چیز بهتری برایتان در نظر دارد
یک فرد موفق کسی است که بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاپ کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند
هرگز افسوس پیرشدن را نخورید چرا که افراد بسیاری از این امتیاز محروم مانده اند !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیبایی به معنای صورت زیبا داشتن نیست، بلکه به معنای داشتن ذهن، قلب و روح زیبا
👌سخنانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
هیچگاه نمی توانید یک اشتباه را دوبار مرتکب شوید چرا که بار دوم دیگر آن یک اشتباه نیست بلکه یک "انتخاب" است.
به خودتان اجازه ندهید توسط این سه چیز تحت کنترل در آیید :
گذشته تان ، مردم و پول
هرگز برای کسی که شما را اذیت میکند گریه نکنید... درعوض لبخند بزنید و به او بگویید ممنون بخاطر اینکه به من فرصت دادی تا کسی بهتر از تو را پیدا کنم
همیشه دنبال افرادی که کمترین اهمیت را در زندگی به ما میدهند می دویم چرا به اینکار پایان ندهیم و اطرافمان رانگاه نکنیم تا ببینیم چه کسانی دنبال ما می دوند؟
اگر خدا دعاهای شما را مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده ، اگر با تاخیر مستجاب کند صبرتان را زیاد کرده و اگر مستجاب نکند چیز بهتری برایتان در نظر دارد
یک فرد موفق کسی است که بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاپ کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند
هرگز افسوس پیرشدن را نخورید چرا که افراد بسیاری از این امتیاز محروم مانده اند !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیبایی به معنای صورت زیبا داشتن نیست، بلکه به معنای داشتن ذهن، قلب و روح زیبا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃لکه دار کردن ناموس و آبرویِ مردم قرضی است که باید در همین دنیا پرداخت کنییم
❣این قانون الله متعال است
🌼🍃یادمان باشد مرد آنست که نگهبان شرف و آبروی هر دختر و زن مسلمانی باشد
نه فقط مادر و خواهر خودش
🌼🍃بدانیم که اگر قلب دختر یا زنی را بشکنیم و احساساتش را به بازی بگیریم روزی در همین نزدیکی ها جوانی از جنس خودمان قلب خواهر,همسر و یا دخترمان را خواهد شکست
🌼🍃یادمان باشد اگر روزی در کوچه ها و خیابان ها به دنبال ناموس مردم راه افتادیم و مانند گرگی در کمینشان نشستیم
روزی در مقابل چشمانمان جوانی با خصوصیات خودمان کوچه به کوچه به دنبال خواهر و همسر و دخترمان به راه خواهد افتاد
🌼🍃حال فکرش را بکن
اگر شرف دختر یا زنی را لکه دار بکنیم(پناه برخدا) دیگر هرگز از ناموس و آبرویِ خودمان در امان نیست
الله متعال آبرویمان را میبرد حتی اگر خواهر,همسر ویا دخترمان در کنج خانه بنشینند و هفتاد نگهبان هم از آنها مراقبت کنند
❣لطفا کمی مرد باشییم نه نر
🌼🍃متاسفانه امروزه مردان سرزمینم با شعار انسانیت و روشنفکری گرگ هایی شده اند که به دنبال کوچکترین فرصتی هستند تا شرف و ناموس مردم را لکه دار کنند
🌼🍃اما هنوز هم در گوشه و کناره ای این سرزمین مردانی پیدا میشوند که بوی مردانگی و ایمانشان حافظ شرافت و ناموس هر مسلمانی است
🌼🍃پسران و مردان سرزمینم,لطفا کمی مرد باشید
و دختران و زنان سرزمینم لطفا شما هم مرد تربیت کنید نه ولگرد کوچه و خیابان...
🌼🍃اهل جهنم...
نفس خود را آزاد گذاشتند...
و در شهوات غوطه ور شدند...
پس سرنوشت آنها این شد،که...
🌼🍃«الله متعال می فرماید:
❣{وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ}
«میان ایشان و آنچه آرزو دارند جدائی افکنده میشود» (سباء/54)
🌼🍃اهل بهشت...
نفس خود را آزاد نگذاشتند...
و پیرو شهوتهای خود نشدند...
و خود را از گناهان دور نمودند.
پس پاداش آنها این شد،که...
❣«الله متعال می فرماید:
{وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ}
«و در آخرت برای شما هرچه آرزو کنید هست» (فصلت/31)
🌼🍃«رسول الله صل الله علیه وسلم-فرمودند:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«بهشت با سختیها پوشیده و جهنم نیز با شهوات پوشیده شده است» (صحیحمسلم)
🌼🍃لکه دار کردن ناموس و آبرویِ مردم قرضی است که باید در همین دنیا پرداخت کنییم
❣این قانون الله متعال است
🌼🍃یادمان باشد مرد آنست که نگهبان شرف و آبروی هر دختر و زن مسلمانی باشد
نه فقط مادر و خواهر خودش
🌼🍃بدانیم که اگر قلب دختر یا زنی را بشکنیم و احساساتش را به بازی بگیریم روزی در همین نزدیکی ها جوانی از جنس خودمان قلب خواهر,همسر و یا دخترمان را خواهد شکست
🌼🍃یادمان باشد اگر روزی در کوچه ها و خیابان ها به دنبال ناموس مردم راه افتادیم و مانند گرگی در کمینشان نشستیم
روزی در مقابل چشمانمان جوانی با خصوصیات خودمان کوچه به کوچه به دنبال خواهر و همسر و دخترمان به راه خواهد افتاد
🌼🍃حال فکرش را بکن
اگر شرف دختر یا زنی را لکه دار بکنیم(پناه برخدا) دیگر هرگز از ناموس و آبرویِ خودمان در امان نیست
الله متعال آبرویمان را میبرد حتی اگر خواهر,همسر ویا دخترمان در کنج خانه بنشینند و هفتاد نگهبان هم از آنها مراقبت کنند
❣لطفا کمی مرد باشییم نه نر
🌼🍃متاسفانه امروزه مردان سرزمینم با شعار انسانیت و روشنفکری گرگ هایی شده اند که به دنبال کوچکترین فرصتی هستند تا شرف و ناموس مردم را لکه دار کنند
🌼🍃اما هنوز هم در گوشه و کناره ای این سرزمین مردانی پیدا میشوند که بوی مردانگی و ایمانشان حافظ شرافت و ناموس هر مسلمانی است
🌼🍃پسران و مردان سرزمینم,لطفا کمی مرد باشید
و دختران و زنان سرزمینم لطفا شما هم مرد تربیت کنید نه ولگرد کوچه و خیابان...
🌼🍃اهل جهنم...
نفس خود را آزاد گذاشتند...
و در شهوات غوطه ور شدند...
پس سرنوشت آنها این شد،که...
🌼🍃«الله متعال می فرماید:
❣{وَحِيلَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ مَا يَشْتَهُونَ}
«میان ایشان و آنچه آرزو دارند جدائی افکنده میشود» (سباء/54)
🌼🍃اهل بهشت...
نفس خود را آزاد نگذاشتند...
و پیرو شهوتهای خود نشدند...
و خود را از گناهان دور نمودند.
پس پاداش آنها این شد،که...
❣«الله متعال می فرماید:
{وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ}
«و در آخرت برای شما هرچه آرزو کنید هست» (فصلت/31)
🌼🍃«رسول الله صل الله علیه وسلم-فرمودند:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«بهشت با سختیها پوشیده و جهنم نیز با شهوات پوشیده شده است» (صحیحمسلم)
از آن بترسیدڪه آزمایش الهـے وسختـے هااز شما قطع شودیااَڪَر شیــ👹ــطان سراغـے از شما نڪَرفت 😞
برإیمان خودتان ادعاے قدرتمندےنڪنید
در حقانیت راهتان شڪ ڪنید
چون ڪَمراه نیازے به ڪَمراه ڪردن نداردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برإیمان خودتان ادعاے قدرتمندےنڪنید
در حقانیت راهتان شڪ ڪنید
چون ڪَمراه نیازے به ڪَمراه ڪردن نداردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نصیحت برادرانه به شما
مواظب باشید
تاجاے توانستین هرڪَز سوڪَند نخورید/ مڪَر برسر اجبار باشد/واڪَر ناچار به قسم خوردن شدین جز به اللّهﷻ نباشد به هیچ چیز قسم نخورید وهرجا هرڪس جز بنام پروردڪَار قسمـے دیڪَر خورد اورا پند دهید ڪه براے اللّهﷻ شریڪ ساخته اے وقطعا اڪَر توبه نڪند وپشیمان نشود از زمره ڪافران ومشرڪان است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مواظب باشید
تاجاے توانستین هرڪَز سوڪَند نخورید/ مڪَر برسر اجبار باشد/واڪَر ناچار به قسم خوردن شدین جز به اللّهﷻ نباشد به هیچ چیز قسم نخورید وهرجا هرڪس جز بنام پروردڪَار قسمـے دیڪَر خورد اورا پند دهید ڪه براے اللّهﷻ شریڪ ساخته اے وقطعا اڪَر توبه نڪند وپشیمان نشود از زمره ڪافران ومشرڪان است
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان ❤️🌸🌷
#پندانه
در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. "
روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر میشد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند.
پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. "
روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر میشد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند.
پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهفت وصدوهشت
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوهفت وصدوهشت
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
شاید بندگان خدا مجبور شدن برن می بینی که قسمتی از خونشون خراب شده اینجا هیچکی امنیت جانی نداشته و نداره همه مجبور شدن که برن ولی خاله زینب گفت من این حرفها راقبول ندارم دختر اینها نخواستن سراغ اون پیرزن بدبخت برن دیدن تو جاش افتاده نمی تونه ازجاش تکون بخوره گفتن بگذاریم همون تو جاش بمونه و تو جاش هم بمیره نخواستن کسی وبال گردنشون بشه من داماد جماعت رو خیلی خوب می شناسم از خودشونم بهتر می شناسمشون کلا ازخونواده زن خوششون نمی یاد اینو بدون گفتم من دامادم خدا را شکر آدم خوبیه گفت خدا
را شکر ولی رسیدی پیش دخترت سریع یک خونه برای خودت دست و پا کن پیش دخترت نمون که داماد برات قیافه بگیره و پشت چشم نازک کنه آدم نون خودشو بخوره سر پناه خودشو داشته باشه اما منت هیچ خدایی رو سرش نباشه اینو از من آویزه گوشت قرار بده هیچ وقت فراموش نکن حرفهای خاله زینب منو به فکر فرو برد دیدم حرفهاش عین حقیقته من نباید سر بار دخترم میشدم اونم برای خودش خونه و زندگی داشت و درست نبود زیاد مزاحمش میشدم مخصوصا
با این تو دلی که داشتم نمیخواستم شاپور بهش حرفی بزنه یا بخواد به خاطر من آزرده خاطرش کنه دو روز اونجا بودیم دو روز خیلی سخت پراز ترس و دلهره تو اون دو روز ما تو یک پناهگاه بودیم چندین و چند بار شهر رو بمبارون کردن صدای برخورد موشک رو به نقاط مختلف شهر به خوبی می تونستیم بشنویم چندین و چند بار اشهدمو خوندم و از خدا طلب بخشش کردم و خواستم منو اگه خطا و گناهی کردم ببخشه هم سفرهام می گفتن ای کاش تو خونه و زندگی خودمون
می موندیم موشک می خورد وسط سرمون بقیمون هم میمردبم ولی این همه زجر و عذاب نمی کشیدیم لاقل میمردیم و کنار عزیزانمون ما راخاک می کردن ولی من نمی خواستم بمیرم من می خواستم زنده بمونم می خواستم حتی برای یکبار دیگه هم شده مرادروببینم حتی شده بود برای آخرین بار بغلش میکردم و اندازه همه اون روزها تو
آغوش گرم و مهربونش گریه می کردم خاله زینب ازم پرسید حال بچه چطوره و من هم فقط لبخندی بهش میزدم و میگفتم حالش خوبه نگرانش نباشید سفت و محکم سرجاشه خاله گفت این بچه من مطمئنم میخواد باعث افتخار و سربلندی تو بشه که محکم سر جاش مونده این بچه آینده خیلی خوب و درخشانی داره گفتم خاله از کجا این قدر مطمئنی گفت تجربه بهم ثابت کرده ازم پرسید حالا دلت میخواد بچه چی باشه
راستشو بگو دختر میخوای یا پسر گفتم یک
زمانی خیلی دلم می خواست برای فاطمه یک
خواهر بیارم دوست داشتم براش یک پشت و
همراه بیارم من خواهرهام هیچ کدوم پشتم نبودن همراهم نبودن ولی دوست داشتم لاقل فاطمه پشت و یار و یاور داشته باشه ولی الان دیگه اصلا برام مهم نیست خاله فقط دلم میخوادصحیح و سالم به دنیا بیاد هر روز که می گذره بیشتر بهش دلبسته و وابسته میشم خاله گفت ان شالله صحیح و سالم به دنیا بیاد برات دعا می کنم دختر جون زایمان راحتی داشته باشی روح عزیزانت موقع به دنیا اومدن بچه به کمکت بیان وقتی اسم عزیزانم اومد اشک تو چشمام جمع شد و دلم گریه میخواست چقدر دلتنگ یاسین و یوسفم بودم پاره های تنم که الان توبهشت بودن و مطمئن بودم با دوستاشون دارن بازی می کنن و خیلی هم خوشحالن همین فکرهای خوب بود که دلم رو آروم می کرد بالاخره بعد دو
روز سه تا اتوبوس اومد که ما را همراه خودشون ببره می گفتن دو تا اتوبوس تو راه مورد هدف موشک های عراقیها قرار گرفته و آتیش گرفته و همشون هم شهید شدن به ما گفتن همه چی دست خداست ممکن شماها را سالم برسانیم ممکن هم شهید بشید دیگه با خودتون فکرهاتون رو خوب کردید ما هم گفتیم آره ما می خوایم بیایم نمیخوایم اینجا بمونیم عزیزانمون منتظر ما هستن نگران ما هستن از زنده و مرده ما هیچ خبری ندارن
قرار شد شب حرکت کنیم حسابی اتوبوسها را
گلمالی کردن که تو جاده دیده نشن که ما را با
موشک بزنن می گفتن دفعه پیش خیلی کمتر گلمالی کرده بودیم دلم داشت می ترکید روح و روانم خراب بود یونس از پیش من جنب نمی خورد ترس از دست دادن منو داشت هر چی بقیه میگفتن یونس جان برو با بچه ها یک خورده بازی کن مامانت بنده خدا یک خورده استراحت کنه گناه داره بچه داره ولی یونس گوش نمی کردبه جاش منو محکم تر می چسبید و میزد زیرگریه طاقت دیدن اشکهای بچم رو نداشتم یونس من دلتنگ عزیزاش بود و من بهتر از هر کسی می
تونستم درکش کنم گاهی کمر درد و دل دردهای شدید میگرفتم اما دندونهامو بهم فشار میدادم که کسی متوجه نشه که من حال خوشی ندارم و بیشتر از این باعث ناراحتی جمع نشم بالاخره شب شد و موقع حرکت کردن ما فرا رسیدمردها کمکمون کردن وسایلمونو جا به جا کنیم و ما را سوار کردن اما هر چی منتظر موندیم خودشون سوار نشدن فقط ما را نگاه می کردن.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوسه
به هر سختی بود دهن باز کردم و گفتم یه زمانی اومدی سراغ من و فقط از خدات بود هرجوری شده واسه پسرت یه بچه بیارم تا عقیم نباشه،خدا بهت لطف کرد و سه تا دست گل داد به پسرت ،اما تو آدم نمک نشناسی هستی که حتی قدر نعمت خدارو هم نمیدونی،انشالله همون خدا جوابتو بده،فقط از خدا میخوام حتی اگه یه روز از عمرت مونده باشه تقاص این کاری که با من و این دخترا کردی رو ازت بگیره.....
خدیجه خانم با شنیدن حرفای من برافروخته شده بود و ناسزا میگفت.....
بدون اینکه بهش توجهی کنم سریع دست دخترا رو گرفتم و توی اتاق رفتیم......انقد حالم بد بود که سریع چفت درو زدم و پشت در نشستم.....خدایا من دوستش دارم، من نمیتونم تحمل کنم قباد بجز من شوهر یکی دیگه باشه.....حالا داشتم مرضی رو درک میکردم، خدایا چه عذابی کشیده بود......
سرمو روی پاهام گذاشتم و زدم زیر گریه.....بعد از خانواده ای که همه جوره منو به امان خدا ول کرده بودن، تمام امیدم به قباد بود که اونهم داشتن ازم میگرفتن.......مدام صدای پیرزن توی سرم میپیچید که میگفت قباد قبلا دوستش داشت و حتی خاستگاریش هم رفته بود ،اما بهش نداده بودن.....یعنی قباد الان خوشحاله؟خب معلومه دیگه......
دخترا با دیدن حال و روز من هر کدوم گوشه ای کز کرده بودن و با ناراحتی بهم نگاه میکردن......لحظه ای دلم به حالشون سوخت، این ها چه گناهی کرده بودن مگه؟سریع از سر جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم ،نباید خودمو میباختم من میتونستم با حرف زدن قباد رو از این کار منصرف کنم.....قباد آدم فهمیده ایه، مطمئنم بخاطر دخترا راضی میشه که از این تصمیم دست بکشه.....هرجوری بود دخترارو از اون حال و هوا بیرون آوردم، اما خودم از درون انگار وسط آتیش بودم.....
غروب که قباد اومد سرسنگین و ساکت بود، حدس میزدم خدیجه خانم بهش گفته که من متوجه قضیه ی نامزدیش شدم.....جواب سلامم رو آروم و سرد داد و گوشه ای نشست،برام سخت بود اما خب هرجور که شده باید باهاش حرف میزدم و منصرفش میکردم.. من سنی نداشتم و میخواستم بهش قول بدم هرجوری شده براش پسر به دنیا میارم......وقتایی که به هم میریختم برای خودم کمی گل گاو زبون دم میکردم،اینبار مقداری از جوشونده رو توی لیوان ریختم تا بتونم سر صحبت رو با قباد باز کنم.....لیوان جوشونده رو کنارش گذاشتم و نشستم، نمیدونستم باید از کجا شروع کنم....کمی که گذشت دهن باز کردم و گفتم :امروز رفته بودم پیش قابله حالم اصلا خوب نبود......
کمی سرش رو بالا گرفت و گفت الان خوبی؟
گفتم حال من رو ول کن، امروز چیزی شنیدم که دلم میخواستم بمیرم، اما هیچوقت اون حرف حقیقت نداشته باشه....
کمی سر جاش تکون خورد و گفت چی؟یک راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم تو نامزد کردی قباد؟
حتی حرف زدنش راجبش هم حالمو بد میکرد و اشکام جاری میشد.....
قباد نگاه دلسرد کننده ای بهم کرد و گفت کی گفته این حرفو؟
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم قباد توروخدا بگو که دروغ میگن ،من مطمئنم تو هیچوقت این کارو نمیکنی،تو بچه هاتو دوست داری،یادته وقتی که فهمیدی طوبی رو حامله ام چقد خوشحال شدی، قباد زندگیمونو خراب نکن، اگه دردت پسره من برات پسر میارم ،ولی نکن این کارو باهام،بگو دروغ میگن......
قباد بدون هیچ هیچ حرفی بهم زل زده بود چیزی نمیگفت.....
با دیدن سکوتش گریم شدیدتر شد و گفتم قباد بهت قول میدم واست پسر میارم، یه فرصت دیگه بهم بده، من که سنی ندارم، مگه قراره دیگه بچه دار نشم؟یادت رفته آرزوت این بود که فقط بچه دار بشی؟خدا بهمون لطف کرد و بچه دار شدیم توروخدا ناشکری نکن......
قباد نفس عمیقی کشید و گفت بیگم من مطمئنم هرچی بچه دار بشی بازم دخترن، اگه قرار بود خدا بهت پسر بده یکی از همین سه تا دختر میشد،من رو دختر مردم اسم گذاشتم، مامانم واسش انگشتر برده، نمیشه که بزنم زیر همه چی....زن بیوه ست من دیگه سراغش نرم ،هزار تا حرف میزنن..
دیگه نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم ،معلوم بود که تصمیمشو گرفته و هیچ جوری هم کوتاه نمیاد......حالا باید چکار میکردم؟تازه داشتم از دست مرضی نفس راحت میکشیدم، به خیال خودم دیگه روزای سختی تموم شده بود......
قباد بدون توجه به گریه های من رختخوابش رو پهن کرد و خوابید،من اما خواب به چشمام نمیومد......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوسه
به هر سختی بود دهن باز کردم و گفتم یه زمانی اومدی سراغ من و فقط از خدات بود هرجوری شده واسه پسرت یه بچه بیارم تا عقیم نباشه،خدا بهت لطف کرد و سه تا دست گل داد به پسرت ،اما تو آدم نمک نشناسی هستی که حتی قدر نعمت خدارو هم نمیدونی،انشالله همون خدا جوابتو بده،فقط از خدا میخوام حتی اگه یه روز از عمرت مونده باشه تقاص این کاری که با من و این دخترا کردی رو ازت بگیره.....
خدیجه خانم با شنیدن حرفای من برافروخته شده بود و ناسزا میگفت.....
بدون اینکه بهش توجهی کنم سریع دست دخترا رو گرفتم و توی اتاق رفتیم......انقد حالم بد بود که سریع چفت درو زدم و پشت در نشستم.....خدایا من دوستش دارم، من نمیتونم تحمل کنم قباد بجز من شوهر یکی دیگه باشه.....حالا داشتم مرضی رو درک میکردم، خدایا چه عذابی کشیده بود......
سرمو روی پاهام گذاشتم و زدم زیر گریه.....بعد از خانواده ای که همه جوره منو به امان خدا ول کرده بودن، تمام امیدم به قباد بود که اونهم داشتن ازم میگرفتن.......مدام صدای پیرزن توی سرم میپیچید که میگفت قباد قبلا دوستش داشت و حتی خاستگاریش هم رفته بود ،اما بهش نداده بودن.....یعنی قباد الان خوشحاله؟خب معلومه دیگه......
دخترا با دیدن حال و روز من هر کدوم گوشه ای کز کرده بودن و با ناراحتی بهم نگاه میکردن......لحظه ای دلم به حالشون سوخت، این ها چه گناهی کرده بودن مگه؟سریع از سر جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم ،نباید خودمو میباختم من میتونستم با حرف زدن قباد رو از این کار منصرف کنم.....قباد آدم فهمیده ایه، مطمئنم بخاطر دخترا راضی میشه که از این تصمیم دست بکشه.....هرجوری بود دخترارو از اون حال و هوا بیرون آوردم، اما خودم از درون انگار وسط آتیش بودم.....
غروب که قباد اومد سرسنگین و ساکت بود، حدس میزدم خدیجه خانم بهش گفته که من متوجه قضیه ی نامزدیش شدم.....جواب سلامم رو آروم و سرد داد و گوشه ای نشست،برام سخت بود اما خب هرجور که شده باید باهاش حرف میزدم و منصرفش میکردم.. من سنی نداشتم و میخواستم بهش قول بدم هرجوری شده براش پسر به دنیا میارم......وقتایی که به هم میریختم برای خودم کمی گل گاو زبون دم میکردم،اینبار مقداری از جوشونده رو توی لیوان ریختم تا بتونم سر صحبت رو با قباد باز کنم.....لیوان جوشونده رو کنارش گذاشتم و نشستم، نمیدونستم باید از کجا شروع کنم....کمی که گذشت دهن باز کردم و گفتم :امروز رفته بودم پیش قابله حالم اصلا خوب نبود......
کمی سرش رو بالا گرفت و گفت الان خوبی؟
گفتم حال من رو ول کن، امروز چیزی شنیدم که دلم میخواستم بمیرم، اما هیچوقت اون حرف حقیقت نداشته باشه....
کمی سر جاش تکون خورد و گفت چی؟یک راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم تو نامزد کردی قباد؟
حتی حرف زدنش راجبش هم حالمو بد میکرد و اشکام جاری میشد.....
قباد نگاه دلسرد کننده ای بهم کرد و گفت کی گفته این حرفو؟
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم قباد توروخدا بگو که دروغ میگن ،من مطمئنم تو هیچوقت این کارو نمیکنی،تو بچه هاتو دوست داری،یادته وقتی که فهمیدی طوبی رو حامله ام چقد خوشحال شدی، قباد زندگیمونو خراب نکن، اگه دردت پسره من برات پسر میارم ،ولی نکن این کارو باهام،بگو دروغ میگن......
قباد بدون هیچ هیچ حرفی بهم زل زده بود چیزی نمیگفت.....
با دیدن سکوتش گریم شدیدتر شد و گفتم قباد بهت قول میدم واست پسر میارم، یه فرصت دیگه بهم بده، من که سنی ندارم، مگه قراره دیگه بچه دار نشم؟یادت رفته آرزوت این بود که فقط بچه دار بشی؟خدا بهمون لطف کرد و بچه دار شدیم توروخدا ناشکری نکن......
قباد نفس عمیقی کشید و گفت بیگم من مطمئنم هرچی بچه دار بشی بازم دخترن، اگه قرار بود خدا بهت پسر بده یکی از همین سه تا دختر میشد،من رو دختر مردم اسم گذاشتم، مامانم واسش انگشتر برده، نمیشه که بزنم زیر همه چی....زن بیوه ست من دیگه سراغش نرم ،هزار تا حرف میزنن..
دیگه نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم ،معلوم بود که تصمیمشو گرفته و هیچ جوری هم کوتاه نمیاد......حالا باید چکار میکردم؟تازه داشتم از دست مرضی نفس راحت میکشیدم، به خیال خودم دیگه روزای سختی تموم شده بود......
قباد بدون توجه به گریه های من رختخوابش رو پهن کرد و خوابید،من اما خواب به چشمام نمیومد......
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوچهار
خودم هیچی،آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد جرئت همچین کاری رو نمیکرد.....خوشبحال مرضی، حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون، من باید چیکار کنم؟چند روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم، اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف میشدم.......
یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود،نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که میدیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم، اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟
طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت میگفت فردا قبل از اومدن عروس، میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن..
بابا هم گفت فردا غروب میره دنبال عروس و بیاره وقت زیاد هست.....
خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم، اما نتونستم، طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم، جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارگرهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمیدونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه ،با خودم میگفتم قباد منو دوست داره، خودش میگفت ،مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......
هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش میکنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد، توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم، من بی کسم، قباد بهم رحم کن......
قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....
هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم ،مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام، چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش کنه...قباد و الان چشم تو چشم اون زن تصور میکردم،به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود......بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود ،طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن ،باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون، میخوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد......خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره، ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست ،وارد خونه شد.....پشت سرش منور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.....خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود....
انگار کر شده بودم،هیچ صدایی به گوشم نمیرسید، فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد....نمیدونم چقد توی همون حال و هوا بودم، با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم...طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست ،خیلی وقته داره گریه میکنه، بهش شیر میدی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوچهار
خودم هیچی،آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد جرئت همچین کاری رو نمیکرد.....خوشبحال مرضی، حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون، من باید چیکار کنم؟چند روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم، اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف میشدم.......
یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود،نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که میدیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم، اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟
طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت میگفت فردا قبل از اومدن عروس، میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن..
بابا هم گفت فردا غروب میره دنبال عروس و بیاره وقت زیاد هست.....
خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم، اما نتونستم، طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم، جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارگرهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمیدونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه ،با خودم میگفتم قباد منو دوست داره، خودش میگفت ،مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......
هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش میکنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد، توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم، من بی کسم، قباد بهم رحم کن......
قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....
هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم ،مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام، چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش کنه...قباد و الان چشم تو چشم اون زن تصور میکردم،به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود......بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود ،طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن ،باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون، میخوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد......خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره، ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست ،وارد خونه شد.....پشت سرش منور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.....خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود....
انگار کر شده بودم،هیچ صدایی به گوشم نمیرسید، فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد....نمیدونم چقد توی همون حال و هوا بودم، با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم...طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست ،خیلی وقته داره گریه میکنه، بهش شیر میدی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوپنج
بدون هیچ حرفی به طوبی زل زده بودم ......دختر معصوم و مظلومم حالا من با شما چکار کنم.....
آروم لب زدم و گفتم خواهرتو بیار.....
طوبی سریع آفرین رو آورد و توی بغلم گذاشت،بچه انقد گریه کرده بود که نفسش بالا نمیومد ،اما من متوجه نشده بودم......
وقتی بهش شیر دادم،جوری شیر میخورد که انگار ماه هاست چیزی نخورده......
مهریجان کنارم نشست و گفت مامان من گشنمه از ظهر چیزی نخوردم.....
با بغض نگاهش کردم ،بچه ها هم مثل خودم لاغر و رنگ پریده شده بودن......با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد طوبی رو صدا کردم و ازش خواستم با مهریجان برن و غذا بخورن.....
طوبی هم که مشخص بود گرسنست، بدون هیچ حرفی دست خواهرشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن......آفرین شکمش که سیر شد توی بغلم خوابش برد،اروم گذاشتمش توی رختخواب و دوباره غرق فکر و خیال شدم.....آخر شب بود که طوبی و مهریجان اومدن،یک لحظه متوجه صدای مهریجان شدم که گفت آبجی اون خانمه که کنار بابا نشسته بود چقد قشنگ بود...
میخواست حرفشو ادامه بده ،اما با ضربه ای که طوبی به پهلوش زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت......
بچه ها هرکدوم توی رختخوابشون دراز کشیدن و خوابیدن،من اما اونشب شب مرگم بود.....باورم نمیشد قباد الان توی اون یکی اتاق کنار زن دیگه ای نشسته....کاش مرضی نمیرفت، مطمئنم اگر میموند قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکرد.....خدایا مرضی شب ازدواج ما چه زجری کشیده بود ؟چرا درکش نکردم؟
انقد حالم بد بود که نمیتونستم توی اتاق بمونم، آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم.....هوای آزاد که بهم خورد نفس عمیقی کشیدم، ای کاش تمام اینها خواب و خیال بود.....چراغ ها خاموش بود و خونه توی خاموشی مطلق رفته بود.....بخاطر اینکه زیور بیوه بود و قبلا یک بار ازدواج کرده بود، کسی کاری به کارشون نداشت و پشت در اتاق منتظر نمیموندن.....
بدون اینکه از خودم اراده ای داشته باشم، آروم آروم به سمت اتاقشون رفتم و گوشمو به در رسوندم.....صدای خنده های ریز زنی که مشخص بود حسابی خوشحال و سرخوشه به گوشم خورد و نزدیک بود از حال برم.....
انگار تازه داشت باورم میشد که قباد چکار کرده.....اونشب مرگ رو با چشمای خودم دیدم و تا سپیده ی صبح پلک روی هم نذاشتم .....روز بعد نزدیکی های ظهر بود که با گریه ی افرین بیدار شدم،کمی طول کشید تا متوجه بشم روز قبل چه اتفاقی افتاده.....همینکه چشمامو باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم طوبی و مهریجان رو دیدم که ناراحت و غمگین با رنگ و رویی پریده گوشه ای کز کرده بودن.....همش تقصیر من بود، بخاطر قباد داشتم بچه هامو نابود میکردم ،مدت ها بود بهشون غذا نداده بودم و همیشه میگفتم برن پیش خدیجه خانم و اونجا غذا بخورن،اصلا قباد رفته که رفته .....من فقط باید بچه هام برام مهم باشه ،منکه نمیخوام یکی مثل مامانم بشم که سال ها گذشته و حتی سراغی از من نگرفته......سریع از سرجام بلند شدم و رختخواب هارو جمع کردم،به دختر ها نگاه کردم و گفتم دوست دارین برای نهار چی بخورین؟
طوبی با خوشحالی گفت ننه خدیجه آبگوشت درست کرده، اما توکه غذا نمیخوری ،ما هم میلی نداریم......
به زور لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخورم؟اتفاقا انقد گرسنمه که دلم میخواد شماهارو هم بخورم.....
دخترا خندیدن و دلم کمی باز شد.....اون روز تا غروب سرمو با بچه ها گرم کردم.....عجیب بود، اما هیچ صدایی از بیرون نمیومد، انگار کسی خونه نبود.....غروب که مردها از سر زمین اومدن به خیالم بود که قباد شب رو توی اتاق ما میخوابه،لباس مرتبی پوشیدم و منتظرش نشستم،دلم نمیخواست جلوی زیور کم بیارم ،از کجا معلوم شاید اونم مثل مرضی اصلا حامله نشه، یا بچه هاش دختر بشن، پس نباید خودمو ببازم......غروب گذشتو و هیچ خبری از قباد نبود،دوباره غم و غصه اومد سراغم.....یعنی قباد برای همیشه از من دست کشیده؟چطور میتونه همچین کاری با من بکنه؟
یک هفته گذشت و من حتی چشمم به قباد نخورد.....از سر زمین که میومد توی اتاق زیور میرفت و تا صبح روز بعد بیرون نمیومد ......در طول روز بجز آماده کردن غذا برای بچه ها کاری نداشتم، خودمو توی خونه حبس کرده بودم....یه روز که توی مطبخ داشتم نهار آماده میکردم یهو در باز شد و به نفر داخل شد....انقد خوشگل و مرتب بود که چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهش میکردم....زن که نگاه خیره ی من رو دید ابرویی بالا انداخت و از کنارم رد شد....
زیور بود؟وای خدای من چقد خوشگل بود پوستش انقد سفید بود که انگار پوست بدنش رو با مداد سفید رنگ نقاشی کرده بودن...... نمی تونم حال اون موقعم رو توصیف کنم ،چیزی از اومدن زیور نگذشته بود که خدیجه خانم سریع توی مطبخ پرید و گفت چیزی شده زیور جان؟ اگه چیزی احتیاج داری خب میگفتی خودم برات می آوردم....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوپنج
بدون هیچ حرفی به طوبی زل زده بودم ......دختر معصوم و مظلومم حالا من با شما چکار کنم.....
آروم لب زدم و گفتم خواهرتو بیار.....
طوبی سریع آفرین رو آورد و توی بغلم گذاشت،بچه انقد گریه کرده بود که نفسش بالا نمیومد ،اما من متوجه نشده بودم......
وقتی بهش شیر دادم،جوری شیر میخورد که انگار ماه هاست چیزی نخورده......
مهریجان کنارم نشست و گفت مامان من گشنمه از ظهر چیزی نخوردم.....
با بغض نگاهش کردم ،بچه ها هم مثل خودم لاغر و رنگ پریده شده بودن......با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد طوبی رو صدا کردم و ازش خواستم با مهریجان برن و غذا بخورن.....
طوبی هم که مشخص بود گرسنست، بدون هیچ حرفی دست خواهرشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن......آفرین شکمش که سیر شد توی بغلم خوابش برد،اروم گذاشتمش توی رختخواب و دوباره غرق فکر و خیال شدم.....آخر شب بود که طوبی و مهریجان اومدن،یک لحظه متوجه صدای مهریجان شدم که گفت آبجی اون خانمه که کنار بابا نشسته بود چقد قشنگ بود...
میخواست حرفشو ادامه بده ،اما با ضربه ای که طوبی به پهلوش زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت......
بچه ها هرکدوم توی رختخوابشون دراز کشیدن و خوابیدن،من اما اونشب شب مرگم بود.....باورم نمیشد قباد الان توی اون یکی اتاق کنار زن دیگه ای نشسته....کاش مرضی نمیرفت، مطمئنم اگر میموند قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکرد.....خدایا مرضی شب ازدواج ما چه زجری کشیده بود ؟چرا درکش نکردم؟
انقد حالم بد بود که نمیتونستم توی اتاق بمونم، آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم.....هوای آزاد که بهم خورد نفس عمیقی کشیدم، ای کاش تمام اینها خواب و خیال بود.....چراغ ها خاموش بود و خونه توی خاموشی مطلق رفته بود.....بخاطر اینکه زیور بیوه بود و قبلا یک بار ازدواج کرده بود، کسی کاری به کارشون نداشت و پشت در اتاق منتظر نمیموندن.....
بدون اینکه از خودم اراده ای داشته باشم، آروم آروم به سمت اتاقشون رفتم و گوشمو به در رسوندم.....صدای خنده های ریز زنی که مشخص بود حسابی خوشحال و سرخوشه به گوشم خورد و نزدیک بود از حال برم.....
انگار تازه داشت باورم میشد که قباد چکار کرده.....اونشب مرگ رو با چشمای خودم دیدم و تا سپیده ی صبح پلک روی هم نذاشتم .....روز بعد نزدیکی های ظهر بود که با گریه ی افرین بیدار شدم،کمی طول کشید تا متوجه بشم روز قبل چه اتفاقی افتاده.....همینکه چشمامو باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم طوبی و مهریجان رو دیدم که ناراحت و غمگین با رنگ و رویی پریده گوشه ای کز کرده بودن.....همش تقصیر من بود، بخاطر قباد داشتم بچه هامو نابود میکردم ،مدت ها بود بهشون غذا نداده بودم و همیشه میگفتم برن پیش خدیجه خانم و اونجا غذا بخورن،اصلا قباد رفته که رفته .....من فقط باید بچه هام برام مهم باشه ،منکه نمیخوام یکی مثل مامانم بشم که سال ها گذشته و حتی سراغی از من نگرفته......سریع از سرجام بلند شدم و رختخواب هارو جمع کردم،به دختر ها نگاه کردم و گفتم دوست دارین برای نهار چی بخورین؟
طوبی با خوشحالی گفت ننه خدیجه آبگوشت درست کرده، اما توکه غذا نمیخوری ،ما هم میلی نداریم......
به زور لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخورم؟اتفاقا انقد گرسنمه که دلم میخواد شماهارو هم بخورم.....
دخترا خندیدن و دلم کمی باز شد.....اون روز تا غروب سرمو با بچه ها گرم کردم.....عجیب بود، اما هیچ صدایی از بیرون نمیومد، انگار کسی خونه نبود.....غروب که مردها از سر زمین اومدن به خیالم بود که قباد شب رو توی اتاق ما میخوابه،لباس مرتبی پوشیدم و منتظرش نشستم،دلم نمیخواست جلوی زیور کم بیارم ،از کجا معلوم شاید اونم مثل مرضی اصلا حامله نشه، یا بچه هاش دختر بشن، پس نباید خودمو ببازم......غروب گذشتو و هیچ خبری از قباد نبود،دوباره غم و غصه اومد سراغم.....یعنی قباد برای همیشه از من دست کشیده؟چطور میتونه همچین کاری با من بکنه؟
یک هفته گذشت و من حتی چشمم به قباد نخورد.....از سر زمین که میومد توی اتاق زیور میرفت و تا صبح روز بعد بیرون نمیومد ......در طول روز بجز آماده کردن غذا برای بچه ها کاری نداشتم، خودمو توی خونه حبس کرده بودم....یه روز که توی مطبخ داشتم نهار آماده میکردم یهو در باز شد و به نفر داخل شد....انقد خوشگل و مرتب بود که چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهش میکردم....زن که نگاه خیره ی من رو دید ابرویی بالا انداخت و از کنارم رد شد....
زیور بود؟وای خدای من چقد خوشگل بود پوستش انقد سفید بود که انگار پوست بدنش رو با مداد سفید رنگ نقاشی کرده بودن...... نمی تونم حال اون موقعم رو توصیف کنم ،چیزی از اومدن زیور نگذشته بود که خدیجه خانم سریع توی مطبخ پرید و گفت چیزی شده زیور جان؟ اگه چیزی احتیاج داری خب میگفتی خودم برات می آوردم....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوشش
یک لحظه حالم از خدیجه خانم به هم خورد......توی این خونه احترام تنها کسی رو که نداشت من بودم ،حتی از مرضی هم می ترسید ،اما به من که می رسید شیر میشد....
زیور که مشخص بود جلوی من میخواد صداشو نازک کنه، با لحن پر ادایی گفت دست شما درد نکنه خدیجه خانم، راستش گرسنه شده بودم و دیگه نمی تونستم تحمل کنم ،نمیدونم اینجا چیزی برای خوردن هست یا نه......
خدیجه خانم سریع سراغ بقچه ی روی طاقچه رفت و نون داغی از توش در آورد،ظرف پنیر پنیر محلی رو توی ظرفی گذاشت با ذوق به زیور نگاه کرد و گفت نونا داغ و تازست ،همین امروز صبح پختم ،اگه پنیر نمیخوری بگو یه چیز دیگه برات بیارم.....
زیور خنده ای کرد و گفت دستتون درد نکنه، نه همین پنیر خوبه فقط یه چیزی می خوام که گرسنگیمو رفع کنه...... نمیدونم چرا یاد روزای اول ازدواج خودم افتادم، موقعی که از گرسنگی کمی ازنونهای توی مطبخ رو خوردم و خدیجه خانم چنان زهر چشمی ازم گرفت که تا مدت ها جرئت نداشتم به مطبخ نزدیک بشم......
زیور ظرف نون و پنیر رو گرفت و از مطبخ بیرون رفت ...خدیجه خانم همینکه زیور پاشو بیرون گذاشت با تشر به من نگاه کرد و گفت چرا اینجا وایسادی و بر و بر مارو نگاه می کنی ،مگه کار دیگه ای نداری؟
نمیدونم چرا نتونستم بغض توی صدامو پنهان کنم و با صدایی لرزون گفتم مگه من چه دشمنی باهات دارم خدیجه خانم؟ تا حالا چه کار بدی از من دیدی که انقدر با من بد رفتار می کنی .من که هیچ وقت بجز احترام جور دیگه ای با تو برخورد نکردم..... یعنی من از زیور هم که عروس بیوه بود کمترم؟
هنوز حرفم کامل نشده بود که خدیجه خانوم با چشمهای ورقلمبیده گفت چی؟یه بار دیگه بگو؟یعنی تو خودت رو بهتر از زیور میدونی؟پدر اون کجا و پدر تو کجا؟دیگه داره ده سال از ازدواجت میگذره و حتی برای یک بار هم که شده خانوادت اینجا سراغت نیومدن ،خوب تو اگه خوب بودی اول از همه پیش خانواده خودت ارج و قرب داشتی......
آقای زیور کدخدای این دهه،چند هزار متر زمین پشت قباله دخترش کرده ،اما آقای تو چی؟ شیربها که از پسرم گرفت هیچ، یه زیلو به تو جهاز نداد....دیگه نبینم خودتو با زیور مقایسه کنی ها، آخه تو خودت و چی میبینی که قاطی آدما میشی ،آقای زیور به مردم این جا هر دستوری بده ،روی چشم میذارن،از قیافشم که نگم ماشالله هزار ماشالله مثل پنجه آفتاب میمونه،بعد تو میگی من بهتر از زیورم ،دیگه این حفها ازت نشنوم ها؟
بغض توی صدام به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم توی اون مطبخ بمونم.....انقدر سریع خودمو توی اتاق انداختم ،در را پشت سرم بستم که طوبی از ترس بلند شد و سرپا ایستاد..... سریع اشکامو پاک کردم و خودمو با آفرین مشغول کردم......خدایا کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم.....راست میگن که همیشه حقیقت تلخ و آزاردهندست.....درسته حرف های خدیجه خانم تلخ بود ،اما خب حقیقت محض بود.....کاش برای خودم مطبخی داشتم تا مجبور نبودم هرروز قیافه ی این آدما رو تحمل کنم......قباد که اصلا حواسش به ما نبود و حتی برای ساعتی هم سری بهمون نمیزد......باورم نمیشد این همون قبادیه که بهم میگفت خیالت راحت باشه ،من بجز تو زن دیگه ای نمیخوام.......
حرفای خدیجه لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت ی،عنی من انقد بد بودم که خانوادم اینجوری طردم کرده بودن؟
سه ماه از ازدواج مجدد قباد گذشته بود و توی این مدت فقط یک بار اون هم برای چند دقیقه بهمون سر زده بود.....
انقد لاغر و ضعیف شده بودم که حتی توان بغل کردن آفرین رو هم نداشتم.....
خدیجه و زیور انقد باهم خوب بودن که هرروز صدای خنده و حرف زدنشون تا اتاق ما میومد.....طوبی همیشه میگفت مامان وقتی میریم خونه ی ننه خدیجه، موقع غذا اولین نفری که ظرفش رو پر میکنن زیوره و تا از سر سفره بلند شه ننه ده بار ازش می پرسه سیر شده یا نه......
یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم مهریجان رختخوابش رو خیس کرده،سریع پتو و تشکش رو توی حیاط بردم تا بشورم.......آب به اندازه ی کافی بود و همه ظرف ها پر شده بودن........با تمام ضعف و بی حالیم با هر سختی که بود همه رو شستم و همینکه که خواستم روی دیوار پهنشون کنم کسی از پشت چیزی رو کنارم پرت کرد.......
با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم......زیور با قیافه ی مغرور و حق جانبی بهم زل زد و گفت توکه داری میشوری، پتوی منو هم بشور.....
هنوز گیج بودم و نمیتونستم حرف بزنم.....این چی گفت؟من پتوشو بشورم؟اخمامو توی هم کردم و گفتم مگه من نوکرتم؟دست داری پا هم داری خودت بشور.....چیه نکنه افلیجی؟
زیور نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت تو میدونی من کیم که اینجوری باهام حرف میزنی؟
با عصبانیت گفتم هرکی میخوای باش، فک میکنی چون اقات ریش سفید این دهه ،هرچی دلت میخواد میتونی بگی؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلوشش
یک لحظه حالم از خدیجه خانم به هم خورد......توی این خونه احترام تنها کسی رو که نداشت من بودم ،حتی از مرضی هم می ترسید ،اما به من که می رسید شیر میشد....
زیور که مشخص بود جلوی من میخواد صداشو نازک کنه، با لحن پر ادایی گفت دست شما درد نکنه خدیجه خانم، راستش گرسنه شده بودم و دیگه نمی تونستم تحمل کنم ،نمیدونم اینجا چیزی برای خوردن هست یا نه......
خدیجه خانم سریع سراغ بقچه ی روی طاقچه رفت و نون داغی از توش در آورد،ظرف پنیر پنیر محلی رو توی ظرفی گذاشت با ذوق به زیور نگاه کرد و گفت نونا داغ و تازست ،همین امروز صبح پختم ،اگه پنیر نمیخوری بگو یه چیز دیگه برات بیارم.....
زیور خنده ای کرد و گفت دستتون درد نکنه، نه همین پنیر خوبه فقط یه چیزی می خوام که گرسنگیمو رفع کنه...... نمیدونم چرا یاد روزای اول ازدواج خودم افتادم، موقعی که از گرسنگی کمی ازنونهای توی مطبخ رو خوردم و خدیجه خانم چنان زهر چشمی ازم گرفت که تا مدت ها جرئت نداشتم به مطبخ نزدیک بشم......
زیور ظرف نون و پنیر رو گرفت و از مطبخ بیرون رفت ...خدیجه خانم همینکه زیور پاشو بیرون گذاشت با تشر به من نگاه کرد و گفت چرا اینجا وایسادی و بر و بر مارو نگاه می کنی ،مگه کار دیگه ای نداری؟
نمیدونم چرا نتونستم بغض توی صدامو پنهان کنم و با صدایی لرزون گفتم مگه من چه دشمنی باهات دارم خدیجه خانم؟ تا حالا چه کار بدی از من دیدی که انقدر با من بد رفتار می کنی .من که هیچ وقت بجز احترام جور دیگه ای با تو برخورد نکردم..... یعنی من از زیور هم که عروس بیوه بود کمترم؟
هنوز حرفم کامل نشده بود که خدیجه خانوم با چشمهای ورقلمبیده گفت چی؟یه بار دیگه بگو؟یعنی تو خودت رو بهتر از زیور میدونی؟پدر اون کجا و پدر تو کجا؟دیگه داره ده سال از ازدواجت میگذره و حتی برای یک بار هم که شده خانوادت اینجا سراغت نیومدن ،خوب تو اگه خوب بودی اول از همه پیش خانواده خودت ارج و قرب داشتی......
آقای زیور کدخدای این دهه،چند هزار متر زمین پشت قباله دخترش کرده ،اما آقای تو چی؟ شیربها که از پسرم گرفت هیچ، یه زیلو به تو جهاز نداد....دیگه نبینم خودتو با زیور مقایسه کنی ها، آخه تو خودت و چی میبینی که قاطی آدما میشی ،آقای زیور به مردم این جا هر دستوری بده ،روی چشم میذارن،از قیافشم که نگم ماشالله هزار ماشالله مثل پنجه آفتاب میمونه،بعد تو میگی من بهتر از زیورم ،دیگه این حفها ازت نشنوم ها؟
بغض توی صدام به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم توی اون مطبخ بمونم.....انقدر سریع خودمو توی اتاق انداختم ،در را پشت سرم بستم که طوبی از ترس بلند شد و سرپا ایستاد..... سریع اشکامو پاک کردم و خودمو با آفرین مشغول کردم......خدایا کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم.....راست میگن که همیشه حقیقت تلخ و آزاردهندست.....درسته حرف های خدیجه خانم تلخ بود ،اما خب حقیقت محض بود.....کاش برای خودم مطبخی داشتم تا مجبور نبودم هرروز قیافه ی این آدما رو تحمل کنم......قباد که اصلا حواسش به ما نبود و حتی برای ساعتی هم سری بهمون نمیزد......باورم نمیشد این همون قبادیه که بهم میگفت خیالت راحت باشه ،من بجز تو زن دیگه ای نمیخوام.......
حرفای خدیجه لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت ی،عنی من انقد بد بودم که خانوادم اینجوری طردم کرده بودن؟
سه ماه از ازدواج مجدد قباد گذشته بود و توی این مدت فقط یک بار اون هم برای چند دقیقه بهمون سر زده بود.....
انقد لاغر و ضعیف شده بودم که حتی توان بغل کردن آفرین رو هم نداشتم.....
خدیجه و زیور انقد باهم خوب بودن که هرروز صدای خنده و حرف زدنشون تا اتاق ما میومد.....طوبی همیشه میگفت مامان وقتی میریم خونه ی ننه خدیجه، موقع غذا اولین نفری که ظرفش رو پر میکنن زیوره و تا از سر سفره بلند شه ننه ده بار ازش می پرسه سیر شده یا نه......
یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم مهریجان رختخوابش رو خیس کرده،سریع پتو و تشکش رو توی حیاط بردم تا بشورم.......آب به اندازه ی کافی بود و همه ظرف ها پر شده بودن........با تمام ضعف و بی حالیم با هر سختی که بود همه رو شستم و همینکه که خواستم روی دیوار پهنشون کنم کسی از پشت چیزی رو کنارم پرت کرد.......
با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم......زیور با قیافه ی مغرور و حق جانبی بهم زل زد و گفت توکه داری میشوری، پتوی منو هم بشور.....
هنوز گیج بودم و نمیتونستم حرف بزنم.....این چی گفت؟من پتوشو بشورم؟اخمامو توی هم کردم و گفتم مگه من نوکرتم؟دست داری پا هم داری خودت بشور.....چیه نکنه افلیجی؟
زیور نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت تو میدونی من کیم که اینجوری باهام حرف میزنی؟
با عصبانیت گفتم هرکی میخوای باش، فک میکنی چون اقات ریش سفید این دهه ،هرچی دلت میخواد میتونی بگی؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن ها در اداره مى شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى شد هیجان هم بالا مى رفت . همه پیش خود فکر مى کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !» کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى آمد . آینه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى کرد ، تصویر خود را مى دید . نوشته اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که مى تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى توانید زندگى تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى توانید بر روى شادى ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید شما تنها کسى هستید که مى توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین تان ، شریک زندگى تان یا محل کارتان تغییر مى کند ، دستخوش تغییر نمى شود . زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى باشید . مهم ترین رابطه اى که در زندگى مى توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ها اعتقاد دارد را به او باز مى گرداند . تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگى است .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن ها در اداره مى شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى شد هیجان هم بالا مى رفت . همه پیش خود فکر مى کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !» کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى آمد . آینه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى کرد ، تصویر خود را مى دید . نوشته اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که مى تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى توانید زندگى تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى توانید بر روى شادى ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید شما تنها کسى هستید که مى توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین تان ، شریک زندگى تان یا محل کارتان تغییر مى کند ، دستخوش تغییر نمى شود . زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى باشید . مهم ترین رابطه اى که در زندگى مى توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ها اعتقاد دارد را به او باز مى گرداند . تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگى است .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 هنگامیكه شیطان به خداوند گفت:
من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه میكنم.
فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلط است، پس چگونه انسان نجات مییابد؟
خداوند فرمود: راه بالا و پایین باز است.
راه بالا: نیایش
و راه پایین: سجده
بنابراین ، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید میتواند شیطان را طرد كند.
🔹بنده ی من! سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم، پس سوگند به حق من بر تو، مرا دوست بدار. 🌴
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه میكنم.
فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلط است، پس چگونه انسان نجات مییابد؟
خداوند فرمود: راه بالا و پایین باز است.
راه بالا: نیایش
و راه پایین: سجده
بنابراین ، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید میتواند شیطان را طرد كند.
🔹بنده ی من! سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم، پس سوگند به حق من بر تو، مرا دوست بدار. 🌴
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_11
#بیراهه
قسمت یازدهم
مادرش گفت خب گاهی پیش میاد توی یه خانواده پدر یا مادر فوت شده باشه اما من خودم شخصا بخاطر پسرم ۲۲ ساله تنها زندگی میکنم و تمام هوش و حواسمو برای خوشبختی پسرم گذاشتم،الان هم دوست ندارم بااینده ی بچه ام بازی کنم. مامان گفت:مگه من برای بچه هام کم گذاشتم؟منم براشون زحمت کشیدم.اگه تو یه دونه بچه داشتی من چهار تا داشتم.مادر امیرحسین گفت: چهار تا بچه از کجا اومدند؟من یه حرفهای دیگه ایی راجع به شما شنیدم..؟مامان گفت: خداروشکر خلاف شرع نکردم..همشون پدر داشتند..پدر مهین هم سن و سالش بالا بود و فوت شد..اگه الان میبینید از خانواده اش بی خبریم فقط بخاطر اینکه به دخترم حق و حقوقشو ندادند.. و گرنه دخترم گل سر سبد اون طایفه بود..مادر امیر حسین گفت: والا چی بگم..با مهین کاری ندارم ولی اون پسر کوچیکه از کجا اومده؟مامان عصبی شد و گفت: فکر نکنم لازم باشه به شما توضیح بدم..در ضمن نامه دعوت برای شما نفرستادیم که طلبکار هستید..پسرت مال خودت،خداحافظ.....
مامان با حرص تلفن رو قطع کرد و با پرخاش به من گفت تو چرا هر چی در مورد خانواده ات میدونستی روگذاشتی کف دست این پسر؟اصلا از کجا باهاش آشنا شدی و کی باهاش حرف میزدی؟؟حرفی برای گفتن نداشتم و ساکت فقط نگاهش کردم.،مامان عصبی تر شد و برای اولین بار یه سیلی بهم زد که مهدی با گریه اومد سمت من و به مامان گفت: آبجی رو نزن..اون لحظه رنگ و روی مهدی بیشتر از من پریده بود و انگار از کتک و دعوا میترسید.چهار سال بیشتر نداشت ولی معلوم بود که به وحشت افتاده..مامان بغلش کرد و گفت نترس پسرم،با تو کاری ندارم..مهدی گفت: ابجی رو هم نزن،من میترسم..یاد پدرش امیر افتادم که چقدر از صدای بلند باباش میترسید..امیر هیچ وقت کتک نخورده بود ولی از کتک و صدای بلند وحشت داشت و برای همون تن به هر کاری میداد..مامان با دیدن حال مهدی من و دعوا رو بیخیال شد و اون روز خونه موند.همیشه بین ساعت ۲ تا ۵ توی محله ی قبلی با شفیقه خانم قرار میزاشت و باهم به جلسه و روضه میرفتند.چند بار تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد که زود قطع شد..
یک ساعتی گذشت و زنگ خونه رو زدند.مامان در رو باز کرد و بعدش منو صدا زد و گفت: مهین!!.بیا دوستت زهرا است...فهمیدم که امیرحسین فرستاده..زود رفتم جلوی در و گفتم: سلام،بیا..زهرا گفت میخواهم برم خرید..میشه تو هم بیایی آخه تنهام.،گفتم از مامان اجازه بگیرم اگه اجازه داد حتما میام.مامان که حرفهامونو شنید گفت باشه برو.،ولی زود بیا.،با خوشحالی چشمی گفتم و سریع حاضر شدم..از خونه که خارج شدم زهرا گفت: امیر حسین سر کوچه است..من میرم خونمون چون کار دارم..زود گفتم یعنی من با امیرحسین تنهایی برم بیرون؟زهرا شونه هاشو بالا انداخت و گفت من نمیدونم خدا حافظ..سریع خودمو سرکوچه رسوندم تا کسی منو نبینه.،امیر حسین تا منو دید لبخندی زد و گفت: بخدا داشتم سکته میکردم..چرا تلفن رو جواب نمیدی؟چی شد؟مامانت چی گفت؟در حال حرکت به سمت پارک همه چی رو براش تعریف کردم و امیرحسین قول داد هر طوری شده بیاد خواستگاری.،الحق که روی حرفش ایستاد و به دو هفته نکشیده همراه مادر و دو تا خاله هاش و دو تا دایی هاش برای خواستگاری اومدند خونمون....
امیرحسین خیلی مظلوم نشسته بود ولی مادر و خاله هاش توی حرفهاشون به مامان متلک مینداختند.طفلک مامان جوابی نمیداد تا مجلس به تشنج کشیده نشه..خلاصه دایی بزرگه خواهراشو ساکت کرد و گفت: ببخشید خانمه؟مامان که نمیدونست کدوم فامیلی همسرشو به زبون بیاره گفت: اسمم،.شهینه..دایی امیرحسین گفت: ببخشید شهین خانم!!چه ما راضی باشیم چه نباشیم این دو تا جوون همدیگر رو میخواهند و ما چاره ایی نداریم جز اینکه حمایتشون کنیم تا سرو سامون بگیرند..نظر شما چیه؟مامان کمی من من کرد و بعدش گفت: اگه اجازه بدید ما چند روز فکر و مشورت و تحقیق کنیم بعدش بهتون خبر میدیم.مادر امیرحسین خوشحال شد وگفت: پسرم بقدری عجله داشته که انگار همین الان قراره دست دختر رو بگیره و ببره برای همین خاله ها و داییها رو دعوت کرده و گرنه من خودم میتونستم تنهایی بیام خواستگاری.،یکی از خاله هاش گفت : آخه خواهر،بیچاره امیرحسین حق داشت نمیدونست شهین خانم قراره طاقچه بالا بزاره....
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_11
#بیراهه
قسمت یازدهم
مادرش گفت خب گاهی پیش میاد توی یه خانواده پدر یا مادر فوت شده باشه اما من خودم شخصا بخاطر پسرم ۲۲ ساله تنها زندگی میکنم و تمام هوش و حواسمو برای خوشبختی پسرم گذاشتم،الان هم دوست ندارم بااینده ی بچه ام بازی کنم. مامان گفت:مگه من برای بچه هام کم گذاشتم؟منم براشون زحمت کشیدم.اگه تو یه دونه بچه داشتی من چهار تا داشتم.مادر امیرحسین گفت: چهار تا بچه از کجا اومدند؟من یه حرفهای دیگه ایی راجع به شما شنیدم..؟مامان گفت: خداروشکر خلاف شرع نکردم..همشون پدر داشتند..پدر مهین هم سن و سالش بالا بود و فوت شد..اگه الان میبینید از خانواده اش بی خبریم فقط بخاطر اینکه به دخترم حق و حقوقشو ندادند.. و گرنه دخترم گل سر سبد اون طایفه بود..مادر امیر حسین گفت: والا چی بگم..با مهین کاری ندارم ولی اون پسر کوچیکه از کجا اومده؟مامان عصبی شد و گفت: فکر نکنم لازم باشه به شما توضیح بدم..در ضمن نامه دعوت برای شما نفرستادیم که طلبکار هستید..پسرت مال خودت،خداحافظ.....
مامان با حرص تلفن رو قطع کرد و با پرخاش به من گفت تو چرا هر چی در مورد خانواده ات میدونستی روگذاشتی کف دست این پسر؟اصلا از کجا باهاش آشنا شدی و کی باهاش حرف میزدی؟؟حرفی برای گفتن نداشتم و ساکت فقط نگاهش کردم.،مامان عصبی تر شد و برای اولین بار یه سیلی بهم زد که مهدی با گریه اومد سمت من و به مامان گفت: آبجی رو نزن..اون لحظه رنگ و روی مهدی بیشتر از من پریده بود و انگار از کتک و دعوا میترسید.چهار سال بیشتر نداشت ولی معلوم بود که به وحشت افتاده..مامان بغلش کرد و گفت نترس پسرم،با تو کاری ندارم..مهدی گفت: ابجی رو هم نزن،من میترسم..یاد پدرش امیر افتادم که چقدر از صدای بلند باباش میترسید..امیر هیچ وقت کتک نخورده بود ولی از کتک و صدای بلند وحشت داشت و برای همون تن به هر کاری میداد..مامان با دیدن حال مهدی من و دعوا رو بیخیال شد و اون روز خونه موند.همیشه بین ساعت ۲ تا ۵ توی محله ی قبلی با شفیقه خانم قرار میزاشت و باهم به جلسه و روضه میرفتند.چند بار تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد که زود قطع شد..
یک ساعتی گذشت و زنگ خونه رو زدند.مامان در رو باز کرد و بعدش منو صدا زد و گفت: مهین!!.بیا دوستت زهرا است...فهمیدم که امیرحسین فرستاده..زود رفتم جلوی در و گفتم: سلام،بیا..زهرا گفت میخواهم برم خرید..میشه تو هم بیایی آخه تنهام.،گفتم از مامان اجازه بگیرم اگه اجازه داد حتما میام.مامان که حرفهامونو شنید گفت باشه برو.،ولی زود بیا.،با خوشحالی چشمی گفتم و سریع حاضر شدم..از خونه که خارج شدم زهرا گفت: امیر حسین سر کوچه است..من میرم خونمون چون کار دارم..زود گفتم یعنی من با امیرحسین تنهایی برم بیرون؟زهرا شونه هاشو بالا انداخت و گفت من نمیدونم خدا حافظ..سریع خودمو سرکوچه رسوندم تا کسی منو نبینه.،امیر حسین تا منو دید لبخندی زد و گفت: بخدا داشتم سکته میکردم..چرا تلفن رو جواب نمیدی؟چی شد؟مامانت چی گفت؟در حال حرکت به سمت پارک همه چی رو براش تعریف کردم و امیرحسین قول داد هر طوری شده بیاد خواستگاری.،الحق که روی حرفش ایستاد و به دو هفته نکشیده همراه مادر و دو تا خاله هاش و دو تا دایی هاش برای خواستگاری اومدند خونمون....
امیرحسین خیلی مظلوم نشسته بود ولی مادر و خاله هاش توی حرفهاشون به مامان متلک مینداختند.طفلک مامان جوابی نمیداد تا مجلس به تشنج کشیده نشه..خلاصه دایی بزرگه خواهراشو ساکت کرد و گفت: ببخشید خانمه؟مامان که نمیدونست کدوم فامیلی همسرشو به زبون بیاره گفت: اسمم،.شهینه..دایی امیرحسین گفت: ببخشید شهین خانم!!چه ما راضی باشیم چه نباشیم این دو تا جوون همدیگر رو میخواهند و ما چاره ایی نداریم جز اینکه حمایتشون کنیم تا سرو سامون بگیرند..نظر شما چیه؟مامان کمی من من کرد و بعدش گفت: اگه اجازه بدید ما چند روز فکر و مشورت و تحقیق کنیم بعدش بهتون خبر میدیم.مادر امیرحسین خوشحال شد وگفت: پسرم بقدری عجله داشته که انگار همین الان قراره دست دختر رو بگیره و ببره برای همین خاله ها و داییها رو دعوت کرده و گرنه من خودم میتونستم تنهایی بیام خواستگاری.،یکی از خاله هاش گفت : آخه خواهر،بیچاره امیرحسین حق داشت نمیدونست شهین خانم قراره طاقچه بالا بزاره....
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_12
#بیراهه
قسمت دوازدهم
مامان وقتی طعنه ی خاله رو شنید گفت کدوم خانواده روز خواستگاری جواب مثبت میده و صحبتهای اصلی انجام میشه که ما دومی باشیم..؟با این حرف مامان تقریبا همشون یه حرفی زدند..برجسته ترینش حرف مادر امیرحسین بود که گفت: مثلا با کی میخواهی مشورت کنی؟؟یا کی تحقیق میکنه..؟خاله اش دنباله ی حرف خواهرشو گرفت و با نیشخند گفت: حتما اقوامش..دیدم که مادرش ریز خندید اما با چشم غره ی دایی بزرگه ساکت شد..دایی بزرگه بقیه رو ساکت کرد و گفت: حقیقتش ما اومده بودم تا همین امشب تمومش کنیم اما حالا که شما فرصت میخواهید ما میریم و منتظر جواب شما میمونیم. انشالله که ،با این حرف دایی ، خانمها سریع از جاشون بلند شدند تا وقفه ایی برای فرار کردن پیش نیاد.همه بلند شدند الا امیرحسین..مامان هم سرپا شد و گفت: بسلامت مادرش به امیرحسین اشاره کرد تا بلند شه،امیرحسین هم عصبی و بی میل به خودش تکونی داد و رفتند..خیلی سرد اومدند و خیلی بی روح رفتند..بعد از رفتنشون مامان رو به من گفت: همینو میخواستی..؟؟؟
من که فکر میکردم منظورش به امیر حسینه با خجالت گفتم اررره،مامان گفت: خنگ خدا.،میگم همینو میخواستی که بیان و مارو ضایع کنند و برند؟گفتم شما گفتید که باید مشورت کنید..مامان گفت با کی؟با پدر و برادرام که بیشتر از ۲۰ ساله ندیدم یا با پدرت؟؟با کی؟لبهامو اویزون کردم و گفتم به من چه؟مگه تقصير منه؟؟اصلا امیرحسین نباشه یکی دیگه..بالاخره که باید ازدواج کنم..مامان عصبی رفت سمت آشپزخونه و منم با کتابهام خودمو سرگرم کردم. چند روزی گذشت و مامان با شفیقه خانم و همسرش مشورت کرد و به پیشنهاد شفیقه خانم قرار شد همسرش تحقیق کنه و به ما خبر بده..امیرحسین همچنان با من در ارتباط بود وعجله داشت تا جواب مثبت رو بهش بدیم..یه روز شفیقه خانم اومد خونمون و به مامان گفت رحیم تحقیق کرد و همه گفتند پسرِ خیلی خوبه،اهل هیچ دود و دم و خلافی هم نیست..مامان گفت بنظرت رضایت بدم تا مهین ازدواج کنه؟شفیقه خانم یه تا از ابروشو بالا انداخت و گفت: معلومه که باید رضایت بدی.،الان یه پسر خوب پیدا شده که عاشقشه و دوستش داره.،به این پسر ندی بعد میخواهی به کی بدی؟؟؟
شفیقه خانم گفت اصلا از کجا معلوم بعدا خواستگار دیگه ایی باشه یا نه؟من میگم تا تنور داغه خمیر رو بچسبون...مامان گفت والا موندم چیکار کنم؟؟جهیزیه اشو از کجا بیارم؟شفیقه خانم گفت: مگه نگفتی تحت حمایت کمیته است؟؟من شنیدم به سرویس کامل جهیزیه بهش میدند.اگه از وسایل کمیته خوشت نیومد میتونی بفروشی و وسیله ی بهتری بخری..منم توی جلسات اعلام میکنم و با کمک همدیگه این دختر رو راهی خونه ی بخت میکنیم..تا منو داری اصلا غصه نخور خواهر،مامان بعد از اینکه بابت امیرحسین مطمئن و خیالش راحت شد به من گفت: انگار خانواده اش راضی به این وصلت نیستند..اگه پسره واقعا تورو میخواهد بهش بگو مادرش زنگ بزنه وجواب بگیره..خوشحال دویدم سمت تلفن که مامان گفت به کی میزنی؟؟یه وقت شماره ی خونشونو نگیری؟گفتم نه.،محل کارشه..مامان اخم کرد اما حرفی نزد و رفت سمت حیاط تا من راحت تر صحبت کنم..شماره گرفتم و امیرحسین جواب داد و گفت: سلام مهین،خیلی وقته منتظرتم..چی شد؟؟راضی شد..گفتم: اررره، اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره....
یه وقت بهش نگی راضی هستیم.؟فقط بگو زنگ بزنه تا مامان رضایتشو اعلام کنه و بعدش قرار بله و برون بزارند..فهمیدی چی شد..امیرحسین گفت اررره..پس قطع کن تا من زنگ بزنم خونه و به مامان بگم..مامانت جایی نره که ده دقیقه دیگه مادرم زنگ میزنه.،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و منتظر نشستم.به ده دقیقه نرسیده بود که تلفن زنگ خورد.مامان جواب داد و فهمیدم مادر امیر حسینه نمیخواهم با جزئیات حوصله اتون سر ببرم.خلاصه اینکه اومدند و منو امیرحسین به مرحله ی عقد رسیدیم که پدر یا جد پدری یا فوت نامه میخواستند که همسر شفیقه خانم مراحل قانونیش رفت و بالاخره با هزار متلک و تحقیر از سمت خانواده ی امیرحسین باهم عقد کردیم.. از یه طرف مامان با کمی پس انداز و کمک کمیته و دوستان شفیقه خانم جهیزیه ی خیلی خوبی برام تدارک دید و از طرف دیگه امیرحسین با پس اندازش یه خونه اجاره کرد و یه جشن مختصری خونه ی یکی از دایی هاش گرفت و رفتیم زیر یک سقف...
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بیراهه
قسمت دوازدهم
مامان وقتی طعنه ی خاله رو شنید گفت کدوم خانواده روز خواستگاری جواب مثبت میده و صحبتهای اصلی انجام میشه که ما دومی باشیم..؟با این حرف مامان تقریبا همشون یه حرفی زدند..برجسته ترینش حرف مادر امیرحسین بود که گفت: مثلا با کی میخواهی مشورت کنی؟؟یا کی تحقیق میکنه..؟خاله اش دنباله ی حرف خواهرشو گرفت و با نیشخند گفت: حتما اقوامش..دیدم که مادرش ریز خندید اما با چشم غره ی دایی بزرگه ساکت شد..دایی بزرگه بقیه رو ساکت کرد و گفت: حقیقتش ما اومده بودم تا همین امشب تمومش کنیم اما حالا که شما فرصت میخواهید ما میریم و منتظر جواب شما میمونیم. انشالله که ،با این حرف دایی ، خانمها سریع از جاشون بلند شدند تا وقفه ایی برای فرار کردن پیش نیاد.همه بلند شدند الا امیرحسین..مامان هم سرپا شد و گفت: بسلامت مادرش به امیرحسین اشاره کرد تا بلند شه،امیرحسین هم عصبی و بی میل به خودش تکونی داد و رفتند..خیلی سرد اومدند و خیلی بی روح رفتند..بعد از رفتنشون مامان رو به من گفت: همینو میخواستی..؟؟؟
من که فکر میکردم منظورش به امیر حسینه با خجالت گفتم اررره،مامان گفت: خنگ خدا.،میگم همینو میخواستی که بیان و مارو ضایع کنند و برند؟گفتم شما گفتید که باید مشورت کنید..مامان گفت با کی؟با پدر و برادرام که بیشتر از ۲۰ ساله ندیدم یا با پدرت؟؟با کی؟لبهامو اویزون کردم و گفتم به من چه؟مگه تقصير منه؟؟اصلا امیرحسین نباشه یکی دیگه..بالاخره که باید ازدواج کنم..مامان عصبی رفت سمت آشپزخونه و منم با کتابهام خودمو سرگرم کردم. چند روزی گذشت و مامان با شفیقه خانم و همسرش مشورت کرد و به پیشنهاد شفیقه خانم قرار شد همسرش تحقیق کنه و به ما خبر بده..امیرحسین همچنان با من در ارتباط بود وعجله داشت تا جواب مثبت رو بهش بدیم..یه روز شفیقه خانم اومد خونمون و به مامان گفت رحیم تحقیق کرد و همه گفتند پسرِ خیلی خوبه،اهل هیچ دود و دم و خلافی هم نیست..مامان گفت بنظرت رضایت بدم تا مهین ازدواج کنه؟شفیقه خانم یه تا از ابروشو بالا انداخت و گفت: معلومه که باید رضایت بدی.،الان یه پسر خوب پیدا شده که عاشقشه و دوستش داره.،به این پسر ندی بعد میخواهی به کی بدی؟؟؟
شفیقه خانم گفت اصلا از کجا معلوم بعدا خواستگار دیگه ایی باشه یا نه؟من میگم تا تنور داغه خمیر رو بچسبون...مامان گفت والا موندم چیکار کنم؟؟جهیزیه اشو از کجا بیارم؟شفیقه خانم گفت: مگه نگفتی تحت حمایت کمیته است؟؟من شنیدم به سرویس کامل جهیزیه بهش میدند.اگه از وسایل کمیته خوشت نیومد میتونی بفروشی و وسیله ی بهتری بخری..منم توی جلسات اعلام میکنم و با کمک همدیگه این دختر رو راهی خونه ی بخت میکنیم..تا منو داری اصلا غصه نخور خواهر،مامان بعد از اینکه بابت امیرحسین مطمئن و خیالش راحت شد به من گفت: انگار خانواده اش راضی به این وصلت نیستند..اگه پسره واقعا تورو میخواهد بهش بگو مادرش زنگ بزنه وجواب بگیره..خوشحال دویدم سمت تلفن که مامان گفت به کی میزنی؟؟یه وقت شماره ی خونشونو نگیری؟گفتم نه.،محل کارشه..مامان اخم کرد اما حرفی نزد و رفت سمت حیاط تا من راحت تر صحبت کنم..شماره گرفتم و امیرحسین جواب داد و گفت: سلام مهین،خیلی وقته منتظرتم..چی شد؟؟راضی شد..گفتم: اررره، اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره....
یه وقت بهش نگی راضی هستیم.؟فقط بگو زنگ بزنه تا مامان رضایتشو اعلام کنه و بعدش قرار بله و برون بزارند..فهمیدی چی شد..امیرحسین گفت اررره..پس قطع کن تا من زنگ بزنم خونه و به مامان بگم..مامانت جایی نره که ده دقیقه دیگه مادرم زنگ میزنه.،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و منتظر نشستم.به ده دقیقه نرسیده بود که تلفن زنگ خورد.مامان جواب داد و فهمیدم مادر امیر حسینه نمیخواهم با جزئیات حوصله اتون سر ببرم.خلاصه اینکه اومدند و منو امیرحسین به مرحله ی عقد رسیدیم که پدر یا جد پدری یا فوت نامه میخواستند که همسر شفیقه خانم مراحل قانونیش رفت و بالاخره با هزار متلک و تحقیر از سمت خانواده ی امیرحسین باهم عقد کردیم.. از یه طرف مامان با کمی پس انداز و کمک کمیته و دوستان شفیقه خانم جهیزیه ی خیلی خوبی برام تدارک دید و از طرف دیگه امیرحسین با پس اندازش یه خونه اجاره کرد و یه جشن مختصری خونه ی یکی از دایی هاش گرفت و رفتیم زیر یک سقف...
#ادامه_دارد...(فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی