الله رافراموش نکنید
904 subscribers
3.48K photos
10.6K videos
1.03K files
2.77K links
Download Telegram
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت بیست و ششم

گفت چرا اینقدر بو میدهی خواست نزدیک پسرش شود که هجران با دستش پدرش را به عقب تیله کرد و گفت نزدیک من نشو مرد ظالم و خودخواه یک زن اینجا زندگی میکند که مادرم است اگر روی او نمیبود قدمم را اینجا نمیگذاشتم داخل ساختمان خانه شد مادرش با دیدن هجران نزدیکش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و گفت جان مادر قربان سر و صورت ات شوم کجا بودی؟
هجران از آغوش مادرش بیرون شد و گفت با دوستانم چکر رفته بودم امروز برگشتم میخواهم حمام کنم خسته هستم بخوابم مادرش گفت درست است من لباسهایت را می آورم هجران گفت نخیر شما زحمت نکشید خودم لباسهایم را میگیرم به سوی اطاقش رفت دروازه را باز کرد از حوا خبری نبود دیگر برایش مهم نبود الماری را باز کرد لباسهایش را گرفت و به سوی حمام رفت پدر هجران نزد خانمش آمد و گفت چقدر بو میداد فکر کنم چرس کشیده مادرش گفت تو باعث شدی پسر با خدا و با نمازم به این حالت برسد پدر هجران عصبی از خانه بیرون شد
روزها میگذشت هجران حالا یک پسری معتاد به مواد مخدر شده بود اوایل پنهان از چشم خانواده اش با رفیق های نااهل مواد استفاده میکرد ولی چند وقتی نگذشت که آشکارا این کارهایش را میکرد حتا بعضاً در اطاقش مواد مصرف میکرد اخلاقش خیلی خراب شده بود هیچ کسی نمیتوانست به او چیزی بگوید اگر کسی برایش چیزی میگفت از خانه میرفت و برای چند ماه بر نمی گشت یکشب با حالت نشه به خانه آمد همه خوابیده بودند به سوی اطاقش رفت همینکه دروازه را باز کرد بوی عطری خوشی به مشام اش خورد چشم اش به مرسل خورد که گوشه ای تخت نشسته داخل اطاق شد و گفت مرسل تو اینجا چی میکنی؟ مرسل از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی منتظرت بودم چشم هجران به لباس های زیبایی که مرسل پوشیده بود خورد و گفت چقدر لباس هایت زیباست نزدیک مرسل رفت دستی به موهای درازش کشید

و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود به چشمان سیاهش دید مرسل لبخندی زد و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود میخواهم امشب بهترین شب زندگی ما باشد من و تو خیلی درد کشیدیم خیلی اذیت شدیم محکم هجران را به آغوش گرفت و گفت میخواهم همه چیز را فراموش کنیم
ساعت چهار صبح بود که هجران با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد روی تخت اش نشست چشم اش به حوا خورد که پهلویش خوابیده گفت این اینجا چی میکند؟ با وارخطایی از تخت پایین شد که پایش محکم به پایه ای تخت خورد و هجران روی زمین افتاد سرش را محکم فشار داد و گفت لعنتی اینجا چی خبر است؟ همه چیز را به یاد آورد اینکه حوا را مرسل فکر کرده و شب را همرایش سپری کرده با دستش محکم به سرش زد و گفت لعنت به تو احمق چرا اینقدر احمق شدی بغض گلویش را گرفت و گفت من به مرسل خیانت کردم حوا با صدای هجران از خواب بلند شد و گفت چی شده؟ هجران جوابی نداد ..................... از تخت پایین شد و گفت تو گریه میکنی؟ هجران به سویش دید و گفت چرا این کار را کردی؟ حوا جواب داد چی کار کردیم؟ هجران من حالم خوب نبود ................... حوا روی تخت نشست و گفت شوهرم هستی ........... هجران گفت با اینکه میدانستی وقتی به حال بیایم چقدر عذاب میکشم باز هم اینقدر خودخواه بودی حوا از جایش بلند شد و گفت بهتر است کمی به خود بیایی مرسل رفت عروسی کرد زندگی اش را ساخت ولی تو را ببین هم زندگی خودت را خراب کردی هم زندگی مرا بس است دیگر کمی هوشیار شو مرسل ترا دوست نداشت ترا نخواست همینکه دید در مشکلات هستی دستت را رها کرد ولی ببین من کنارت ماندم من با همه بدی هایت ساخته ام ولی تو مرا نمی بینی درست است مثل مرسل با سواد نیستم مثل او با پوشیدن لباسهای بدن نما مردان را به سویم جذب نمی کنم ولی ببین زیبا هستم جوان هستم چرا باید اسیر این چنین زندگی شوم هجران اشک هایش را با پشت دست اش پاک کرد و از جایش بلند شد

به چشمان حوا دید و گفت میفهمی چی است من هنوز هم روزی را به خاطر دارم که تو به عنوان خانم برادرم به این خانه داخل شدی و کی ترا اسیر این زندگی کرد؟ من بالایت فشار آوردم که خانم من شوی؟ تو باعث شدی مرسل از من جدا شود تو نبودی که پیش مرسل رفتی و خواستی مرا نزد او تخریب کنی تا ترکم کند؟ ببین حوا شاید تو با این مظلوم نمایی هایت همه اعضای خانواده ام را فریب بدهی ولی حنایت پیش من رنگی ندارد من میدانم پشت این نقابی که در چهره ات بستی چه شیطانی پنهان است به سوی دروازه ای اطاق رفت خواست از اطاق بیرون شود ایستاده شد به سوی حوا دید و گفت و ماند یک حرفی دیگر بعضی از آدمها زیر سنگینی حجاب هم وقیحند!بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت بیست و هفتم

بعضی از آدم ها با پریشانی موهایشان هم نجیب وقاحت و نجابت در « ذات » آدم هاست نه در پوشش آنها....
از اطاق بیرون شد به سوی مهمانخانه رفت و روی زمین دراز کشید دلش برای مرسل تنگ شده بود نمیدانست او حالا کجا است چی میکند؟ آخرین بار مرسل را در شب عروسی اش دیده بود با خودش گفت هنوز هم چشمان سرخ ات که حاصل گریه بود به خاطرم است میدانم تو هم به یاد من هستی میدانم فراموشم نکردی ولی هر جا هستی بدان هجران همیشه دوستت میداشته باشد
چند روزی گذشت هجران حال و روزی خوبی نداشت سردرد های شدید او را روانه ای شفاخانه ساخته بود همه داکتران از او میخواستند که مواد را ترک کند ولی او حالا در این مرداب غرق شده بود و خودش نمی خواست نجات یابد آنروز هم در سرک مصروف قدم زدن بود که محکم به کسی خورد سرش را بلند کرد خواست معذرت بخواهد که مرسل را پیش چشم اش دید مرسل با دیدن هجران مردمک چشم هایش لرزید هجران خواست حرفی بزند که صدای مردی را شنید که گفت عزیزم بیا چرا ایستاده شدی؟ هجران متوجه ای طفلی که در آغوش مرسل بود شد آهسته پرسید طفل تو است؟ مرسل جوابی نداد و حرکت کرد هجران به سمتی که مرسل رفت دید شوهر مرسل را دید که دروازه ای موترش را باز کرد و گفت سوار شو عزیزم زنی به سوی آنان رفت و گفت مرسل جان طفل را به من بده تو راحت باش بعد وسایلی که در دست داشت به تیمور داد و‌ گفت وسایل مرسل جان را در موتر بگذار همه سوار موتر شدند مرسل از داخل موتر به سوی هجران دید نگاهش غمگین بود هجران گرمی اشک‌ را داخل چشمان خود احساس کرد موتر حرکت کرد و چند لحظه بعد از پیش چشم هجران دور شد هجران به پهلویش دید شفاخانه ای نسایی ولادی بود با بغض گفت مرسلم مادر شد

چند بار پیش خودش این جمله را تکرار کرد و بعد چیغ زد و گفت مادر شد بیوفا مادر شد ، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد همه مردم او را نگاه میکردند و او زار زار گریه میکرد و داد میزد مادر شد چند دقیقه بعد شروع کرد به خودزنی پیرمردی نزدیکش آمد و گفت جوان چی‌ میکنی خودت را میکشی و بعد به مردی دیگری دید و گفت بیایید مانع اش شوید عقل اش را از دست داده است ‌چند مردی دیگر هم نزدیکش آمدند و کوشش کردند مانع او شوند ولی هجران سرش دوری زد و روی زمین بیهوش افتاد
پدر هجران به عجله داخل اطاقی که هجران بستر بود شد چشم اش به هجران افتاد نزدیک اش آمد و آهسته گفت پسرم ، هجران چشمانش را باز کرد دقیق به صورت پدرش دید چند لحظه بعد چشمانش خشمگین شد و به پدرش حمله کرد نرس ها خود را به او رساندند و هجران را از پدرش جدا کردند هجران داد زد مادر شد بخاطر تو شد بعد شروع کرد به خندیدن پدرش ناراحت به داکتر دید و گفت پسرم را چی شده؟ داکتر گفت پسر تان را معاینه کردیم نتیجه به دست ما برسد شما را در جریان میمانیم ولی برای فعلاً پسر تان باید بستر بماند سه روزی از بستری شدن هجران میگذشت پدر هجران نزدیک بستر هجران نشسته بود به پسرش که بخاطر دوا ها غرق خواب بود میدید داکتر نزد پدر هجران آمد پدر هجران با دیدن داکتر از جایش بلند شد داکتر گفت یکبار با من به اطاقم بیایید پدر هجران با داکتر به اطاقش رفتند داکتر گفت نتایج هجران جان آمد پدر هجران گفت چیزی قابل تشویش نیست ان شاالله؟ پسرم مثل دیوانه ها رفتار میکند یکبار خشمگین میشود یکبار میخندد و یکبار میگیرید من هنوز به مادرش در این مورد نگفته ام اگر بگویم مادرش سکته خواهد کرد داکتر عینک اش را به چشم اش کرد و گفت متاسفانه از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد مغز هجران آسیب دیده برای همین بعضی حرکاتش دست خودش نیست باید به زودترین فرصت تداوی اش را شروع کنیم پدر هجران گفت پسرم‌ هنوز برای این حرفها خیلی کوچک است چطور امکان‌ دارد شاید نتایج اشتباه شده باشد یکبار دیگر هم معاینه کنید لطفاً داکتر صاحب دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد و گفت داکتر صاحب مریض بستر هفده فرار کرد پدر هجران گفت بستر هفده هجران است وای خدا پسرم کجا رفت از جایش بلند شد و به سوی اطاق هجران رفت ولی هجران از آنجا رفته بود پدر هجران روی زمین نشست و با دستش محکم به سرش زد و گفت زندگی پسرم را تباه کردم خداوند مرا لعنت کند............الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت بیست و هشتم

با قدم های خسته به خانه آمد همینکه داخل حویلی شد سر و صدا را از داخل خانه شنید داخل ساختمان رفت حوا گریه میکرد پرسید اینجا چی خبر است؟ حوا از جایش بلند شد و به پدر هجران دید و گفت من قرار است مادر شوم ولی شوهرم چند روز است که گم است حالا آینده ای من و طفل هایم چی خواهد شد پدر هجران متعجب به سوی عروس اش دید و گفت تو راست میگویی هجران پدر میشود؟ حوا گفت بلی امروز معاینه کردم.
پدر هجران نور امیدی در قلبش اش روشن شد و سر حوا را بوسید و گفت خوشحالم ساختی دخترم مادر هجران گفت درست است که طفل برکت است ولی این وقتش نبود حوا ناراحت به اطاقش رفت پدر هجران گفت چی میفهمی زن این طفل باعث شود که پسر ما سر عقل بیاید من روشنی میبینم ان شاالله همه چیز درست میشود
چند روزی میگذشت باز هم از هجران خبری نبود پدرش همه جا را گشت تا پسرش را پیدا کند ولی هجران‌ همچو آبی شده بود که زیر زمین رفته روز ها به هفته و هفته ها به سال تبدیل شدند و درست یکسال از گم شدن هجران میگذشت مادرش از غم دوری پسرش در بستر مریضی افتاده بود کمر پدرش را هم غم پسرش خم کرده بود اما در این میان کسی که اصلاً بود و نبود هجران برایش فرقی نمیکرد حوا بود او دیگر از آن زن با حجاب به زنی استایلی و فیشنی تبدیل شده بود بعد از تولد دومین دخترش که پدرش هجران بود کسی حوا را در خانه نمیدید صبح زود از خانه میرفت و شام به خانه برمیگشت کسی هم اجازه نداشت به او چیزی بگوید چون گریه و بد دعا به راه می انداخت پدر هجران هم با اینکه میدانست همه ای این اتفاقات بخاطر او رخ داده است ولی در ظاهر هنوز هم مرسل را مسبب این حوادث میدانست و اینگونه وجدانش را راحت میساخت
آنروز بعد از گرفتن دوا های خانمش به سوی خانه حرکت کرد نزدیک خانه رسیده بود که چشم اش به مردی با لباس های ژولیده خورد که نزدیک دروازه ای شان ایستاده است پدر هجران نزدیک آن مرد رفت و گفت اینجا چی کار میکنید؟ آن مرد ترسیده به سوی پدر هجران دید آن مرد کسی جز هجران نبود پدر هجران با دیدن پسرش در آن حالت از خوشحالی دست و پایش را گم کرده بود

اما هجران با چشمانی که عاری از هر نوع احساس به پدرش بود به پدرش میدید گفت من به دیدن مادرم آمده ام اگر اجازه بدهید یکبار مادرم را میبینم بعد میروم پدرش گفت خانه ای خودت است پسرم چرا اجازه میگیری داخل بیا‌ دروازه را باز کرد و دست هجران‌ را گرفته داخل خانه رفت هجران مثل بیگانه ها به دیوار های خانه نگاه میکرد پدرش گفت بیا داخل برویم داخل ساختمان خانه رفتند شگوفه مصروف جاروب کردن دهلیز بود با دیدن هجران چیغ زد و محکم خودش را در آغوش برادرش انداخت و هق هق گریه اش بلند شد مادر هجران با صدای گریه ای دخترش لنگ لنگان از اطاقش بیرون شد همینکه چشم اش به هجران خورد محکم به سینه اش زد و گفت خدایا شکرت که دیدار پسرم را نصیبم کردی هجران به سوی مادرش آمد و زیر پای مادرش نشست بوسه ای از پای مادرش گرفت و چشمانش را به پاهای مادرش مالید مادرش به سختی روی زمین پهلوی پسرش نشست و گفت جان مادر خود هجران سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و چند لحظه بعد صدای نفس های منظم اش خبر خواب رفتن اش را میداد مادر هجران دستی به موهای ژولیده ای پسرش کشید و بعد آهسته به شگوفه گفت از داخل کمپل بیاور پسرم خیلی خسته بود خوابش برد پدر هجران هم پهلوی پسرش نشست به صورتش دید و گفت چقدر لاغر شده است کسی هجران را ببیند باورش نمیشود یک زمان این پسر زیبایی اندام کار میکرد این دختر با پسرم چی کار کرد‌ مادر هجران پوزخندی زد و گفت این نتیجه ای ضد تو است سه ساعتی هجران به همان حالت خوابید بعد چشم هایش را باز کرد مادرش گفت بیدار شدی پسرم؟ هجران سرش را از زانوی مادرش بلند کرد پدرش با عجله به داخل اطاق رفت و دوباره برگشت کودکی که در آغوش داشت را به آغوش هجران داد و‌ گفت ببین صاحب دخترک زیبایی شدی هجران به سوی طفل دید طفلک به سویش لبخندی شیرینی زد هجران هم خندید و گفت مرسل.
پدرش گفت تا هنوز آن‌ دختر را فراموش نکردی هجران به سوی پدرش دید و گفت از یادم نمیرود بعد به سوی طفل دید و گفت برایش اسم انتخاب کرده اید؟ شگوفه گفت اسمش را آیت گذاشتیم هجران گفت بعد از این اسم اش مرسل است پدرش اوفی گفت مادرش گفت شگوفه دخترم برای برادرت غذا آماده کردی؟ شگوفه جواب داد بلی مادر جان برای برادرم ماهیچه پلو پخته کردیم غذای دلخواهش را مادرش گفت پس بخیز پسرم برویم غذا بخور ببین چقدر لاغر شدی شگوفه دخترم برو میز را آماده کن هجران از جایش بلند شد پدرش گفت برو دستهایت را بشور پسرم همه به دستانی هجران که سیاه و کثیف شده بود دیدند هجران دستانش را با لباسهایش پنهان کرد و گفت درست است....

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت بیست و نهم

هجران دستانش را با لباس هایش پنهان کرد و گفت درست است به سوی دستشویی رفت چشمانش به تصویرش در آیینه دستشویی خورد موهایش دراز شده بود ریش نا منظم و صورت کثیف اش چهره اش را زشت ساخته بود دستانش را زیر نل دستشویی گرفت هر قدر که می شست پاک نمیشد کیسه را گرفت و محکم با آن دستانش را کیسه کرد دستانش را سوخت گرفته بود بالاخره خسته شد دستانش را محکم به آیینه دستشویی زد آیینه شکست و دستان هجران هم خراش دید شگوفه و مادرش به عجله به دستشویی آمدند هجران روی زمین نشست و گفت چقدر من زشت شده ام چقدر من بو میدهم چرا شما عادی رفتار میکنید چرا برایم نمیگویید که از این خانه برو چرا مرا هنوز اینجا جا میدهید من یک معتاد هستم در این خانه جا ندارم مادرش او‌ را به آغوش گرفت و گفت تو پسرم هستی برایم پاک تر از هر چی هستی هجران در آغوش مادرش اشک میریخت و آهسته زمزمه میکرد برایش گفته بودم مرا از مرسل جدا نکند ولی گوش نداد ببین زندگیم تباه شد باور کن دست خودم نیست یکدفعه از جایش بلند شد چشمانش را با دستانش پاک کرد لبخندی زد و رو به شگوفه گفت غذا را آماده کردی من خیلی گشنه شده ام شگوفه سرش را به معنای بلی تکان داد هجران از دستشویی بیرون شد شگوفه به مادرش گفت برادرم کاملاً دیوانه شده است و با گوشه ای چادرش اشک هایش را پاک کرد مادرش گفت خدانکند دخترم هجران پشت میز نانخوری نشست پدرش روبرویش نشسته بود شگوفه در بشقابی برای هجران غذا کشید و پیشرویش گذاشت هجران دستش را پیش کرد تا غذا بخورد ولی از دستانش که هنوز هم کثیف بودند شرمید مادرش قاشقی را برایش داد و گفت با این بخور پسرم هجران لبخندی تلخی زد و قاشق را از دست مادرش گرفته و با عجله شروع کرد به خوردن غذا مادرش با خود گفت خدا میداند چقدر وقت میشود که شکم سیر غذا نخورده است
چشم هجران به حوا خورد که به او میبیند بدون توجه به او به غذا خوردنش ادامه داد حوا نزدیک تر آمد و گفت این چه سر و وضع است کی این را اینگونه داخل خانه اجازه داده بوی گند اش از بیرون به مشام آدم میخورد مادر هجران گفت عروس متوجه حرف زدن ات باش چطور میتوانی در مورد شوهرت اینگونه حرف بزنی؟

حوا پوزخندی زد و گفت من در مورد یک معتاد حرف میزنم و یک معتاد نمیتواند شوهر من باشد من از پسر تان طلاق میخواهم هجران قاشق اش را گذاشت و از جایش بلند شد حوا کمی ترسید و یک قدم عقب رفت هجران پیشرویش ایستاده شد و مستقیم به چشمانش دید و گفت طلاق میخواهی؟ حوا با ترس جواب داد منظورم چیزی دیگر بود هجران گفت من هجران ولد حاجی محمد یاسین خان با تمام هوش و حواس حوا را طلاق میدهم طلاق هستی طلاق هستی طلاقی هستی حالا هم گم شو هر جای که میروی حوا عصبی گفت بخاطر مرسل احمق مرا طلاق دادی؟ هنوز حرفش تکمیل نشده بود که هجران سیلی محکمی به صورتش زد و گفت بار دیگر وقتی اسم مرسل را میگیری ده بار با خودت فکر کن که در موردش چی میگویی حالا هم بار و بستره ات را جم کن و گورت را از اینجا گم کن پدرش گفت پسرم این چی کاری بودی که کردی؟ هجران به سوی پدرش دید و گفت شما بعد از این کوشش کنید در زندگی من مداخله نکنید وگرنه فراموش میکنم که شما پدرم هستید
حوا به سوی اطاقش رفت همانطور که با خودش غُر میزد لباسهایش را جم آوری کرد و گفت مرا طلاق داد پسر احمق خدایت را شکر کن که این همه وقت همرای تو معتاد زندگی کردم فکر میکردم پسر جوان است جذاب است زندگیم ساخته میشود بیوه کسی یاد نمیشوم ولی اسم طلاقی را هم رویم گذاشت خدا لعنت ات کند مرسل همه ای این اتفاقات بخاطر تو می افتد موبایلش را گرفت و شماره ای مادرش را دایر کرد زنگ زد همینکه مادرش جواب داد گفت مادر جان عاجل با پدرم اینجا بیایید هجران مرا طلاق داد و موبایل را قطع کرد همانجا روی تخت نشست
آنروز حوا با دخترانش از خانه ای هجران رفتند و هجران از اینکه حداقل از دست حوا نجات یافته بود خوشحال بود یکماهی نگذشته بود که حوا هر دو دخترش با این پیام که من دیگر نمیتوانم از نواسه های شما نگهداری کنم به خانه ای پدر هجران فرستاد پدر هجران با دیدن نواسه هایش خوشحال بود ولی هجران عصبی به سوی خانه ای حوا حرکت کرد همینکه دروازه را زد حوا دروازه را باز کرد با دیدن هجران خواست دروازه را ببندد که هجران با پایش دروازه را محکم تیله کرد و داخل حویلی شد حوا پرسید تو اینجا چی میکنی؟ هجران جواب داد تو چرا دخترهایت را به خانه ای ما فرستادی؟..........

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی
گفت دخترهای من اولاد های آن خانه هم هستند هجران گفت تو نبودی که بخاطر دور نشدن از دخترت با من نکاح کردی پس حالا آن عشق و محبت ات به دخترهایت کجا رفت؟
حوا چیزی نگفت هجران گفت من تا جواب سوالم را نگیرم از اینجا نمی روم حوا چیغ زد و گفت فکر کردی بخاطر دخترم با تو نکاح کردم بلی بخاطر دخترم هم بود ولی بیشتر بخاطر اینکه اسم بیوه بهیر رویم نماند با تو نکاح کردم بخاطر اینکه همه به سویم با دلسوزی نبینند و نگویند در این جوانی بیوه شده ام با تو نکاح کردم من میخواستم سیاه بخت یاد نشوم تو جوان بودی از فامیل پولدار بودی میتوانستم با تو از صفر شروع کنم فکر میکردم بعد از نکاح با من مرسل را فراموش میکنی ولی تو خودت را مجنون ساختی معتاد شدی همه آرزوهایم را خراب کردی تا اینکه طلاقم دادی فکر کردی با نگاه کردن طفل های خاندان شما آینده ام را خراب میسازم من تصمیم ازدواج مجدد را دارم میخواهم روی خوشبختی را ببینم دیگر از زندگیم بیرون شوید من با فرستادن بهاره و آیت تمام روابط ام با خانواده ای شما را از بین بردم دیگر راحتم بگذارید هجران قدمی به عقب برداشت به سوی حوا دید و گفت اینقدر ذلیل هستی که دلم برایت میسوزد بخاطر خودت زندگی مرا خراب کردی بخاطر اینکه کسی به تو بیوه نگوید مرا از عشقم جدا ساختی تف به ذات تو برایم میگفتی من خودم برایت یک مرد خوب پیدا میکردم ولی افسوس که تو نه زن خوب به بهیر شدی نه مادر خوب به اولادهایت حالامیفهمم بهیر چقدر خوشبخت بود که از دست تو خیلی زود نجات یافت تفی به سوی حوا کرد و از خانه ای شان بیرون شد از کوچه ای شان بیرون شد گوشه ای ایستاده شد نفس اش میگرفت چند بار محکم نفس گرفت بعد به راهش ادامه داد
شش سال گذشت شش سالی که برای هجران سخت ترین روزهای زندگیش بود روز و شب اش را در سرک ها و زیر پل ها سپری میکرد بخاطر پول مواد تن به هر کاری میداد دیگر از آن پسری ورزشکار و خوش قد و قیافه خبر نبود حالی از او مردی کهنه پوش با سر و صورت ژولیده ساخته شده بود در این شش سال فقط هفت بار به خانه نزد مادرش آمده بود آن‌ هم فقط برای چند ساعتی دیگر اصرار های مادرش و سیاست های پدرش روی او تاثیری نداشت حالت روحی اش هم خراب بود ولی نمیخواست تدوای شود
آنروز شگوفه مصروف پاک کاری خانه بود که زنگ دروازه ای خانه اش زده شد دروازه را باز کرد شوهرش قدیر پشت دروازه بود لبخندی به روی خانمش زد و گفت برایت نگفته ام اینقدر کار نکن مثلاً تو حامله هستی باید استراحت کنی اما تو را ببین دستمال در دستت روز تا شام مصروف پاکاری هستی همه جا را شاراندی شگوفه خندید و گفت داخل بیا عزیزم خواست خریطه ها را از دست قدیر بگیرد که قدیر گفت تازه عروس این کار مردانه است لطفا‌ً اجازه بده خودم انجام بدهم و‌ داخل خانه رفت شگوفه پشت سرش حرکت کرد و گفت چرا تازه عروس میگویی از عروسی ما یک سال میگذرد ولی تو هنوز مرا به این اسم صدا میزنی؟ قدیر جواب داد بخاطر اینکه تو برای من همیشه تازه میمانی راستی ببین برایت چی گرفته ام کتابی را به سوی شگوفه گرفت شگوفه با دیدن کتاب پرسید کتاب شعر است؟ قدیر جواب داد بلی خانم زیبایم به جای کار کردن برایت کتاب آورده ام مطالعه کن شگوفه گفت پس تو برو یک چیزی به شب آماده کن من میروم استراحت میکنم و این کتاب را میخوانم و به سوی اطاقش رفت قدیر لبخندی زد و با خودش گفت ولی کتاب را میبیند حتا من را فراموش میکند
شگوفه به اطاقش آمد و روی تخت اش دراز کشید صدای زنگ موبایلش بلند شد دید مادرش است جواب داد و گفت خوب هستی مادر جان؟ مادرش چیزی گفت شگوفه لبخندی زد و گفت بلی خوب هستم قدیر آشپزی میکند من هم روی تخت ام دراز کشیده ام چند لحظه ساکت شد و بعد گفت مادر جان میدانم اگر بگویم تشویش نکن هم جایی را نمیگیرد ولی میدانی هیچ‌ چیز از دست ما ساخته نیست من هم شب و روز به همین فکر میکنم که چطور به برادرم کمک کنیم تا از این حالت نجات یابد شگوفه چند دقیقه دیگر هم با مادرش صحبت کرد بعد خداحافظی کرد و چند لحظه به فکر برادرش هجران رفت بعد آهی کشید و کتاب را روبرویش گرفت اسم کتاب هجران بود لبخندی تلخی زد و گفت نویسنده ای کتاب کی است؟ وقتی اسم اش را خواند با خودش گفت یعنی واقعاً مرسل نویسنده این کتاب است؟
با عجله کتاب را باز کرد و شروع به خواندنش کرد هر شعری را که میخواند حس میکرد حرفهای قلب مرسل است با خوشحالی گفت کاش این مرسل باشد کاش خودش باشد با عجله از جایش بلند شد از اطاق بیرون شد و صدا زد قدیر یکبار اینجا بیا قدیر از آشپزخانه بیرون شد و گفت خیریت است عزیزم خوب هستی؟ شگوفه گفت میتوانی آدرس نویسنده ی این کتاب را برایم پیدا کنی؟ قدیر پرسید آدرس اش را چی میکنی؟ شگوفه گفت فقط بگو پیدا میتوانی یا خیر؟ قدیر گفت اگر در افغانستان باشد حتماً پیدا میکنم شگوفه گفت حدس میزنم افغانستان باشدببین‌ این کتاب تاریخ چاپ اش چند ماه قبل است
#دوقسمت صدوچهل ویک وصدوچهل ودو
📖سرگذشت کوثر
نمی‌دونستم که در آینده چه اتفاقی می‌افته برگشتم خونه توبغل مرادوبچه‌هام گریه میکردم برای پدرم گریه میکردم برای تمام خاطراتم گریه میکردم بهم گفت عزیزم من فقط ازتویه خواهش دارم فقط باباتوببخش اون دیگه عمرش به این دنیانیست شاید وقتی ماازاینجا بریم بابات ازدنیا بره گفتم بابام حالش خیلی بدبودگفت بابات بیشتر عذاب وجدان داشت عذاب وجدان باعث شده که بابات زنده بمونه میدونی میگن هر چقدر بدی کنی بیشترعمرمیکنی گفتم دقیقاً هرچقدر آدم ظالم‌تر باشه بیشترعمرمیکنه
گفت اونم آدم بدبختیه شایداززناش می‌ترسیده شایدم نمی خواسته دوباره
تنهابمونه آدما همیشه ازتنهایی میترسن بابات همیشه شایدباخودش فکر میکرده بچه‌ها میرن اول آخراین زنهای من هستن که برای من میمونن فردای اون روزبرگشتیم خونه قبل ازاینکه برگردیم خونه دلم میخواست برم دوباره باباموببینم اماگفتم که بسه دیگه بزاراون راحت ازدنیا بره وقتی به مرادنگاه میکردم دیدم چقدرحال دلش خوبه چه آرامش عجیبی توصورتش هستش دستشو گرفتم بهش گفتم مرادحالت خوبه گفت تاحالا انقدرحالم خوب نبوده
من کارهای نیمه تموممو اوکی کردم دیگه کار دیگه‌ای ندارم فقط نگران توام بعدازرفتن من میخوای چیکارکنی گفتم عزیزم حرف از بی‌وفایی نزن منوتوحالا حالاها اول راهیم گفت نه من حرف ازبی‌وفایی نمیزنم حرف حقیقتو میزنم نگران نباش گفت اگه رفتم ازت خواهش میکنم که مواظب خودت باشی
برای من زیاد گریه نکن من اصلاً دلم نمیخواد توگریه کنی گریه کردن تورودوست ندارم دوست دارم همیشه شادباشی مهدی که اومد براش زن بگیریاسین ویونس سرسامون بده مادر خوبی براشون باش گفتم یعنی من مادر بدیم گفت توبهترین مادردنیای توعشق منی توعشق ابدی منی اگه دوست داشتی میتونی ازدواج کنی به خدامن اصلاً راضی نیستم که توتنها بمونی هیچ زنی حقش نیست که بعد شوهرش تنهابمونه بایدبه زندگی خودشم سروسامون بده بایدازتنهایی دربیادولی توروخدا اگه میخوای ازدواج کنی بایه مرد خوب ازدواج کن که سرش به تنش بی‌ارزه آدم درستی باشه بچه‌ها روبخوادبزاربچه‌ها یه خورده بزرگ شن گفتم توواقعاًدیوونه‌ای فکر کردی من بعدتوازدواج میکنم بعدشم من مطمئنم که توبرمی‌گردی من بدون تومیمیرم من مرد دیگرو میخوام چیکارمگه بهترازتوام آدم پیدامیشه گفت یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم گفتم بهم بگوگفت می‌دونی کی رو دیدم؟گفتم نمی‌دونم گفت دوست ندارم ناراحتت کنم ولی گفتم شایدبخوای بدونی گفتم بگودیگه چراداری منوزجر میدی دوست دارم بدونم کی رودیدی گفتش که دیروز که رفتی پیش بابات دیدن بابات گفتم خب گفت من و بچه‌هام رفتیم یه دورتوروستا روزدیم دیگه چی؟ گفت هیچی یه نفرودیدم که خیلی بدم میادازش گفتم خب اون کیه گفت رسول یه لحظه حالم بدشدواقعاً داشتم بالا می‌آوردم ازرسول متنفربودم گفتم چرا الان اسمشو آوردی میخوای منواذیت کنی گفت نه عزیزم الانم نمیخوام اذیتت کنم فقط خواستم بهت بگم اونودیدم بدبخت یه موجودمفلوک شده بوداعتیادازسروروش میباریدیه سیگار گوشه لبش بودوتکیده شده بودوتلوتلو میخوردتوحال وهوای خودش بودمنوکه دیدبهم گفت که یه پولی داری بهم بدی میخوام یه ذره نون بخرم
بهم گفت همسایه‌ها دیگه به من نون نمیدن حسابم پرشده منم یه خورده بهش پول دادم
ازیکی دونفرپرسیدم این قضیه‌اش چیه گفتن یه سه چهارسالی میشه که به شدت معتاد شده توخونش داره زندگی میکنه خونش خرابه است همسایه‌های تیکه نون میندازن جلوش ازگشنگی نمیره زن وبچش ولش کردن رفتن مادرشم مرده گفتم داری منو مسخره میکنی گفت نه خیلی هم دارم جدی میگم میخوای برگردیم روستاببینی گفتم احتیاجی نیست چون توداری واقعیتو میگی خودم خوب میدونم گفت ببین عزیزم اون داره تاوان پس میده فکر کردی کارخیلی خوبی کرده تودختربچه بودی حق نداشت با تواین کاروبکنه اون بایدبایکی مثل خودش میرفت نه این که یه دختربچه ۱۲ ساله رو گول بزنه باهاش رابطه برقراربکنه
خداهم بعدازسال‌ها گذاشت تو کاسش تاوانشو پس دادفکر کردی خودش کم چیزیه که تودخترروموردتجاوز قراربدی بعد راحت زندگی کنی نه تاحالا راحت زندگی کرده از این به بعدبایدتاوان پس بده
ازاینکه می‌دیدم رسول داره تاوان پس میده هم خوشحال بودم هم ناراحت دلم نمیخواست که به اون روزبیفته ولی ازطرفی دیدم که کاملاًحقشه بالاخره رسیدیم خونه مرادبهم گفت من فردابایدحرکت کنم برم گفتم بایدبری ؟کی گفت ؟همین فرداصبح دیگه داره دیرمیشه دیگه بیشترازاین نمی‌تونم اینجابمونم فرداصبح زودبودش که مراد حرکت کردهمه‌مون ازخواب بیدارشدیم فاطمه وشاپورهم اومدن مراد ما را به شاپور سپردگفت مراقب زن وبچه‌ام باش امیدوارم بتونی به خوبی ازشون مراقبت کنی به یونس گفت پسر خوبم ازاین به بعد تو مرد این خونه‌ای خوب مراقب مادرت باش اجازه نده که مادرت برای من بی‌تابی کنه همیشه کاری کن که مادرت بخنده
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستوهشت

طوبی شوهر مادرم: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم...
مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار...
خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه...
دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه...
انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط...
زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش...
داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟
صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه...
گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده...
عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم...
در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...
عمه سریع رو گرفت...
یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن...
عمه نگاه نمیکرد...
یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن...
عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا...
یوسف: بخدا به مولا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم...
تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم...
باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت...
من فقط به عشق تو زنده بودم.
عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس...
یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه...
ولی عمه رو ترجیح دادم.
طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون...
یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی...
مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه...
دست طهورا رو گرفت که برن...
رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش...
مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشنی بیام دیدنت...
مادرم و همه همونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم...
شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه...
مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش...
گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری...
دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا...
طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد...
یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه...
گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید...
یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم...
طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد...
شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی.
توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم...
پس یوسف واقعا عاشق عمه بود.
با این حرف طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد..
عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد...
طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن...
پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت.
تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه...
اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود...
صداشون از داخل اتاق میومد...
پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر...
گوشمو به در چسبوندم و صداشونو واضح تر شنیدم...
فرهاد: من نباید تو رو حداقل سالی دوبار ببینم؟ رفتی که رفتی؟ حاجی حاجی مکه؟
اقدس: فرهاد همه چی بین ما تموم شده منم...
فرهاد: تو چی؟ نکنه داری ازدواج میکنی؟
اقدس: نه بابا ازدواج چیه فقط دیگه دلم تورو نمیخواد...
فرهاد که حتی میشد وا رفتنش رو حس کرد سکوت کرده بود...
اندکی بعد گفت: اقدس... واقعا منو نمیخوای؟
اقدس خیلی جدی گفت: آره الان چند سال گذشته منم آتیشم سرد شده.
خب از دل برود هر آنکه از دیده برفت...
باورم نمیشد فرهاد داشت گریه میکرد...
اقدس: گریه نکن زندگیتو با اعظم ادامه بده چون خیلی عاشقته...
فرهاد: ولی من تورو دوس داشتم و دارم لعنتی...
اقدس: به هرحال من دیگه دوست ندارم به فکر خودتو زندگیت باش.
فرهاد: خیلی بی رحمی برو باشه ولی یادت نره بخاطر تو من زندگی رو فراموش کردم...
اقدس: اوه اوه مامان و خاله رفتن که بدوم منم برم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه

سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی

#قسمت پایانی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
اقدس که بعد از اون مهمونی و رفتنش به اتریش دوبار ازدواج ناموفق داشت ولی تو همچنان منتظرشی..
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...


#پایان
داستان امشب

لفت ندین همراهمون باشین با داستان بعدی❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔘 داستان کوتاه
#ابراز_عشق

یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»

برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_معین_9
#اشتباه_بزرگ
قسمت نهم

در حالیکه به خودم لعنت میفرستادم یهو یادم افتاد و شماره ی سارا رو‌ گرفتم،دو تا بوق خورد و جواب داد..زود گفتم:سارا خوبی؟کجایی؟گفت:اررره خوبم.توی اتاقم،گفتم:چطوری و چرا رفتی،،گفت:نگران نباش،.مامان به بابا گفته بود خونه ی خاله هستم و دیر وقت میام..ساعت یک رسیدم.مامان بیدار بود و اروم در رو باز کرد و اومدم توی اتاقم،.خداروشکر به خیر گذشت…با ناراحتی گفتم:منو ببخش،..اصلا توی حال خودم نبودم..تو هم چیزی مصرف کردی ،گفت:نه،،تاخیالم از سارا راحت شد،،رفتم پیش بچه ها و شروع به بگو و بخند کردم..از اینکه مشروب و مواد مصرف کرده بودم پشیمون وناراحت بودم ناراحتیم بیشتر بخاطر سلامتیم بود چون شنیده بودم مصرف همزمان مواد و مشروب خطرناکه،اصلا مواد دوست نداشتم و دلم میخولست همیشه و از همه سرتر و قدرتمندتر باشم و مصرف مواد رو مانع میدونستم…غرورم منو بسمت مواد برد..دلیلش این بود که نمیخواستم بچه ها به من تنه بزنند و ضعیف فرض کنند.میخواستم بدونند که من هر کاری بخواهم ،،انجام میدم …..(این نکته رو یادآوری کنم که وقتی اون پارتی رو رفتیم‌ منو سارا ۱۶ سالمون بود و دبیرستان درس میخوندیم)مهمونی و پارتی زیر زبونمون مزه کرد.چند ماه گذشت و تعطیلات رسید..

همین که وارد تعطیلات شدیم یکی از بچه ها برنامه چید تا اخر هفته بریم شمال،…باز هم برای من اولین مسافرت مجردی بود و توی روی مامان و بابا ایستادم تا پیش بچه ها کم نیارم…برای خودم یلی شده بودم و‌کسی جلو دارم نبود….آخه با قد بالای ۱۹۰ و وزن ۱۰۰کیلو و صدای بلند و کلفت و شر و شور بودنم کی میتونست برای من قد علم کنه ؟بابا مخالف صددرصد بود و اصلا نمیخواست مجردی مسافرت برم..اما مامان نظری نداشت و فقط دلش میخواست شر نشه،یادمه قرار بود چهارشنبه شب حرکت کنیم ‌وجمعه عصر برگردیم..روز سه شنبه وقتی از مدرسه رسیدم خونه به مامان گفتم:به بابا میگی برام یه‌ ماشین بخره؟مامان زد روی دستش و گفت:مگه گواهینامه داری؟گفتم:والا الان هر کی منو میبینه فکر میکنه ۲۰-۳۰سالمه….کسی نمیفهمه که گواهینامه دارم یا نه….تو به بابا بگو بخره،اگه امروز بخره خیلی خوب میشه،فردا با ماشین خودم میرم،مامان آهی کشید و گفت:موش توی سوراخ جا نمیشد جارو به دمش میبست..

خودمو زدم به مظلومیت و گفتم:مامان..!میشه از بابا برام پول بگیری.؟مامان گفت:وقتی مخالف رفتنته،چجوری پول بگیرم؟گفتم:خودت بهم قرض بده،،،قول میدم تابستون رو کار میکنم و بهت پس بدم…مامان مجبور شد رفت اتاقش و از جاسازش پول در اورد و با مهربونی بطرفم گرفت و گفت:منم دوست ندارم بری ولی میدونم بدون پول خیلی سخت میشه.بیا بگیر و قول بده تکرار نشه،،قول بده همین یه بار اونم برای تجربه.باشه؟؟پول رو گرفتم و الکی گفتم :قول میدم…ناهار رو خوردم و با موتور رفتم دنبال محمد تا برای مسافرت خرید کنیم.پول زیادی نداشتم برای همین مختصر خریدی کردیم و پول تموم شد…محمد گفت:دیگه پول نداری؟گفتم:نه.تو چی؟گفت:دارم اما نمیتونم خرج کنم چون برای اجاره ی ویلا لازم میشه….یه کم‌فکر کردم و‌گفتم:بریم سراغ دوستای بالاشهری و پولدارمون،محمد گفت:منظورت اینکه اونا هم بیان؟گفتم:نه….میخواهم ازشون پول بکنم..محمد خندید و رفتیم..با هزار کلک و دروغ و سیاهبازی از هر کدوم یه مبلغی گرفتیم و شاد و شنگول برگشتیم…..


چهارشنبه با تمام مخالفتهای بابا حاضر شدم و رفتم سمت خونه ی یکی از دوستام که گواهینامه داشت وقرار بود ماشین باباشو بیاره…محمد و دوست دخترش و سارا هم رسیدند و سوار شدیم…حالا سارا چطوری خانواده اشو راضی کرده بود بماند چون بدآموزی داره،سه ماشینه حرکت کردیم.راننده ی هر سه گواهینامه داشتند و بزرگتر از ما بودند.توی مسیر هم سیگار کشیدیم و هم موادی که داخل سیگار بود.من میدونستم و عادت داشتم اما فکر میکردم سارا اهلش نیست و نمیدونه مواد داره…وقتی دوستم که رانندگی میکرد پاکت سیگار رو در اورد و تعارف زد اول از همه دوست دختر محمد برداشت و یکی هم به سارا داد .متعجب نگاه میکردم که محمد گفت:نترس سیگاره…درحالیکه چشم و ابرومو بالا و پایین میکردم گفتم:اتفاقا از همون سیگار بودنش میترسم،همه چی از همون شروع میشه،مگه یادت رفته منم توی اون باغ سیگار کشیدم و راه افتادم،سارا گفت:منم میکشم آخه دوست دارم مثل شما باشم….اینجا بود که اول بدبختی های من شروع شد...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤿

#سرگذشت_معین_10
#اشتباه_بزرگ
قسمت دهم

اول حرفی نزدم ولی وقتی دومین پک رو زدم و رفتم هوا،، گفتم:هر جوری که صلاحه…هر پنج نفر توی عالم هپروت بودیم و با صدای زیاد موزیک،،جیغ و داد میکردیم و بلند بلند میخندیدیم..اولین تجربه ی مسافرت مختلط و مجردیم بود و بواسطه ی سیگاری که معلوم نبود داخلش چیه، بهترین حال دنیارو داشتم….مدام باهم شوخی میکردم و میخندیدیم..(درسته که مسافرت با همسن و ساله خودت بیشتر خوش میگذره اما زمانی خوبه که سالم باشه نه بامواد.)جاده خلوت بود و با سرعتی که ما میرفتیم سه ساعت رسیدیم.یه ویلا ی ارزون قیمت اجازه و اونجا اتراق کردیم.محمد اومد پیشم و گفت:معین..ما یه فکری کردیم..گفتم:برای چی؟چه فکری،گفت:الان دخترا با سارا حرف زدند..سارا موافقه که با تو دوست بشه..گفتم:مگه تا حالا دشمن بود.گفت:خودتو به اون راه نزن.منظورم دوست دخترت باشه.ما همه باهم به قصد ازدواج دوستیم تو هم با سارا دوست شو،.وقتی بزرگتر شدید باهم ازدواج کنید.با توجه به مصرف مواد توی مسیر و مشروبی که بعد از شام خورده بودم قبول کردم..محمد دست منو گرفت و داخل ساختمون شدیم..بچه ها تا منو دیدند بلند گفتند:سارا هم قبول کرد،به این طریق دوستی ورابطه بین منو و سارا شکل گرفت…..

من موقعیتهای خیلی خوبی داشتم که همه پولدار و بالاشهری و خوشگل و خوش هیکل بودند ولی با پیشنهاد دوستها سارا رو انتخاب کردم ،،،تاکید میکنم برای ازدواج،مسافرت دو روزه ی ما تموم شد و شاد و شنگول و پرانرژی سوار ماشین شدیم و برگشتیم….نزدیک تهران بودیم که دوستم که رانندگی میکرد دوباره سیگار کشید و بعدش پاشو گذاشت روی گاز و سرعت گرفت..ما همگی خسته بودیم روی هم ولو شده بودیم که یهو با برخورد شدید ماشین از جا پریدیم..با وحشت از ماشین پیاده شدیم و دیدیم با درخت برخورد کرده و جلوی ماشین جمع شده…با هزار مکافات ماشین رو کشیدیم توی جاده ….نه روشن میشد و نه پولی داشتیم که بکسل کنیم،تا خونه هل دادیم.واقعا هر چی خوش گذشته بود اون لحظه کوفتمون شد..خلاصه خسته و کوفته برگشتم خونه و یک روز تمام خوابیدم…دو‌هفته گذشت و یه روز اخر هفته به یه باغ دعوت شدم…اون روز هر کاری کردم سارا بهانه اورد و همراه من نیومد…وقتی به باغ رسیدم حسابی غافلگیر و سوپرایز شدم.در حالیکه من یادم رفته بود تولدمه،،دوستام همراه سارا منو سوپرایز کردند..تولد ۱۷سالگیم هم برام خاطره شد…خاطره ایی خوش همراه سارا…..

یادمه که دو روز بعد از تولدم یعنی روز شنبه صبح ساعت ده ،سارا به گوشیم زنگ زد و با گریه گفت:معین،از صبح حالم خیلی بهم میخوره و بالا میارم،بچه بودم و سن و سالی نداشتم برای همین گفتم:خب به مامانت بگو ببره دکتر،سارا با بداخلاقی گفت:به مامانم چرا؟یه وقت باردار باشم چی؟میخواهی اونم بفهمه؟شوکه موندم و سکوت کردم..سارا گفت:چی شد؟چرا جواب نمیدی؟؟گفتم:الان میام دنبالت بریم دکتر،گفت:اررره،زود بیا،بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون…هر چی مامان صدام کرد و پرسید کجا میری ،یه کلمه گفتم:زود میام..با سارا رفتیم درمانگاه،.من توی سالن نشستم و سارا تنهای داخل اتاق دکتر شد و بعد با یه برگه برگشت….خلاصه اینکه ازمایش بارداری سارا مثبت شد..دنیا روی سرم خراب شد.البته سارا بیشتر ناراحت بود.هم محصل بودیم و هم نامحرم….واقعا نمیدونستم چیکار کنم که سارا گفت:من میگم بیا خواستگاری…،متعحب گفتم:من فقط ۱۷سالمه…نه دیپلم گرفتم و نه خدمت رفتم..سارا گفت:خدمت که معاف میشی.مگه پدرت جانباز نیست..گفتم:هست،.اما،سارا شروع به گریه کرد و گفت:اما نداره،.درسته بچه ی ماست اما فقط آبروی من میره،دلداریش دادم و گفتم:باشه،.با مادرم صحبت میکنم….

سارا خوشحال شد و گفت:باور کن ،ما باهم خوشبخت میشیم…بهش لبخند زدم و رسوندمش خونشون و زود برگشتم خونه….مامان تا منو دید اومد جلوتر و گفت:با عجله کجا رفتی معین..؟فرصت خوبی بود تا به مامان نزدیک بشم و حرف دلمو بگم،.با مهربونی گفتم:خیلی گشنمه مامان…!مامان قربون صدقه ام رفت و گفت:از بس چیزی نمیخوری لاغر شدی پسرم.الان یه صبحونه ی مفصل برات میارم،مامان رفت توی آشپزخونه و منم رفتم جلوی آینه قدی و خودمو برانداز کردم..مامان حق داشت،نسبت به قبل خیلی لاغرتر شده بودم…..سریع وزنه رو اوردم و خودمو وزن کردم.عقربه ی وزنه بزور عدد ۹۰رو نشون میداد یعنی ده کیلو کاهش وزن..به خودم تشر زدم و توی دلم گفتم:وقتی سیگارهای مختلف بکشی همین میشه….فکر کنم داری معتاد میشی معین،حواستو جمع کن،دوباره یه کم فکر کردم و باز به خودم گفتم:مگه نمیگن این مواد اعتیاد نمیاره؟اررره باباااا معتاد نمیشم،،اگه معتاد بودم که بعد از سه روز الان باید خمار میشدم پس چرا سرحالم،؟؟نه معتاد نیستم….

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

عرفه یعنی ۹ ذوالحجه هر جا که ۹ ذوالحجه باشد همان روز برای مردم آن کشور عرفه هست.

🔻لذا قیاس این مسئله (روزه روز عرفه) بر این مبنی که چون احتیاط در قربانی این است که تا دوازدهم تاخیر نشود چون در نزد برخی مذاهب یازدهم ذوالحجه در بلاد ما، دوازدهم (یعنی آخرین روز قربانی) ذوالحجه در بلاد دیگر است، قیاس مناسبی با روزه روز عرفه نیست که بر اساس احتیاط ۸ ذوالحجه را که مصادف با ۹ ذوالحجه عربستان هست روزه بگیریم.

🔺به این علت که در وقت قربانی وسعت تا سه روز هست حالا مبنی بر سه نظریه فقهی اختلاف مطالع وقتی گنجایش عمل برای قربانی کردن در دهم و یازدهم هست بهتر است برای خروج از اختلاف فقها قربانی برای روز دوازدهم به تاخیر نیوفتد و اگر هم به تاخیر افتاد قربانی جایز است..

اما برای روزه روز عرفه که یک روز است وسعت وقت و گنجایش عمل برای خروج از اختلاف فقهاء وجود ندارد و اگر روز هشتم ذوالحجه تخت عنوان روزه روز عرفه احتیاطاً روزه گرفته شود قاعده خروج از مذهب پیش می‌آید نه أحوط است و نه أوسع (أشمل مصطلح عند الشیعه) و مسائل ذیل بر اساس فرضیه أحوط شما پیش می آید:

۱. آیا لازم می‌آید که تکبیرات تشریق هم از ۸ ذوالحجه گفته شود؟
۲. اگر از ۸ ذوالحجه بالفرض شروع شود تا عصر دوازدهم ادامه یابد یا تا عصر سیزدهم؟
۳. بر اساس نظریه احوط شما، ۹ ذوالحجه همان یوم النحر در باقی بلاد است، حال اگر فردی در ۹ ذوالحجه صاحب نصاب بود قربانی بر او واجب می‌شود یا خیر؟

و مباحث دیگر که فرعیات فرضیه اند.

لذا این مسئله در تحت تعریف احوط و أوسع نمی آید و نه تنها احتیاط نیست بلکه محروم کردن مردم از فضیلت روزه روز نهم ذوالحجه و پیش آمدن فرعیات فقهی متعددی می‌شود که در فوق عنوان شد.
و اگر بالفرض قرار بر این بود که احوط عنوان شود باید برعکس توضیح داده می‌شد که برای محروم نماندن از فضیلت روزه روز عرفه برای ما امکان دارد که در ضمن روزه روز عرفه (نهم ذوالحجه ) هشتم ذوالحجه را هم روزه بگیریم.


والله اعلم بالصواب

ولمراعاة الخلاف شروط تكررت في غير موضع، فإن لم تتوفر فلا يراعى الخلاف في المسألة، أسوق منها ما ذکره الزحيلي في كتابه "القواعد الفقهية وتطبيقاتها في المذاهب الأربعة":
ألا توقع مراعاته في خلاف آخر.
ألا يخالف سُنَّة ثابتة صحيحة أو حسنة.
أن يقوى مَدرَكُه، أي دليله الذي استند إليه المجتهد.

وجاء في مجلة البيان في الحديث عن "الاحتياط الشرعي حقيقته وضوابطه" لقطب الريسوني تفصيلات أخرى:

ألّا يكون في المسألة المحتاط فيها نصّ.
أن تكون الشبهة الحاملة على الاحتياط قوية معتبرة.
ألّا يفضي العمل بالاحتياط إلى مخالفة النص الصحيح الصريح.
ألّا يفضي الاحتياط إلى مشقة فادحة.
ألّا يفضي الاحتياط إلى تفويت مصلحة راجحة.
عمومًا، فإن الأخذ بالأحوط على سبيل الاختيار الشخصي الوَرِع أمرٌ محمود ومطلوبٌ من المسلم إذا كان مراعيًا الشروط والاعتبارات المذكورة سابقًا، وقد حث النبي صلى الله عليه وسلم عليه بقوله: "دع ما يريبك إلى ما لا يريبك" (رواه الترمذي وقال: حديث حسن صحيح)، فإن اختلّت الشروط أو واحد منها يصبح الأخذ به مذمومًا وقد يؤدي إلى مفاسد عظيمة.

ابورافع خالد زارعی عفاالله‌عنه_خراسان بزرگ
۸/ذوالحجة/ ۱۴۴۶ هجری قمری
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ  َاللهُ اَکْبَرُ؛
لا اِلهَ اِلا اللهُ اللهُ اَکْبَرُ اللهُ اَکْبَرُ؛
و لِلّه الْحَمْدُ»

کلمات تشریق ان شاءالله فردا بعد از نماز صبح شروع میشه تابعد از نماز عصر سیزدهم ذوالحجه ک ب پایان میرسه عزیزان یادتون نره پیشاپیش طاعات و عبادات و دعاهاتون قبول درگاه حق عزیزانم رو در دعاهاتون فراموش نکنید جزاکم الله خیرا🌹🌹🌹
پنج‌شنبه‌ست...
یاد اونایی که دیگه کنارمون نیستن
اما همیشه تو قلبمونن 💕
دعاشون، یادشون، خاطره‌هاشون
هنوز باهامونه...😔
خدایا عزیزانمون رو بیامرز
و جایگاهشون رو در بهشت🌸
همنشین نیکان قرار بده... الهی آمین
🙏الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠عرفه؛ روز مساوات ظاهری، و تفاوت دل‌های عاشق

از شگفتی‌های روز عرفه این است که همه کنار هم می‌ایستند؛ ساده، بی‌تکلف، برابر، اما دل‌هاشان، هر کدام راه خودش را می‌رود؛
یکی بهشت را می‌خواهد،
دیگری آرزوی وصل یار دارد،
یکی دلش شفاست، نه برای تن… برای زخمی که سال‌هاست در دل مانده.
یکی وصل و یکی هجران، یکی درد و یکی درمان می‌طلبد...
و در میان این همه خواسته و نیاز،
رحمت خدا از همه بزرگ‌تر است…
مهربان‌تر از هر دعا،
نزدیک‌تر از هر نَفَس.
خداوند فرموده:
﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾؛
«از همان‌جا که مردم حرکت می‌کنند، شما هم راه بیفتید…»
همه در یک جا ایستاده‌اند، با دو پارچهٔ سفید، پادشاه و رعیت، در ظاهر همه برابرند، اما دل‌هاشان، هرکدام با قصه‌ای جدا، رو به آسمان کرده و با معشوقش نجوا می‌کند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸امام اوزاعی رحمه الله می فرمایند:

🍀برخی مردمان را می شناختم که نیازها و خواسته های خویش را مخفی می کردند تا این که تمام آن نیازمندی ها را در روز عرفه از خداوند متعال طلب نمایند.

و از بسیاری از انسان های صالح و درستکار شنیدم که می گفتند:

به اللّه متعال سوگند؛ ما در روز عرفه هیچ دعایی نکردیم مگر اینکه مثل روشنایی صبح مشاهده کردیم که خواسته ی ما برآورده شده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪔📮

#روزه_عرفه_کفاره_گناهان_سال_بعد

علامه مناوی رحمه‌الله در کتاب فيض‌القدير
(۴:‌‌ ۲۳۰) ضمن توضیح این فراز از حدیث رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم که فرموده «و کفارهٔ گناهان سال بعد نیز هست» می‌نویسد:

• يحفظه أن يُذنبَ فيها؛
• أو يُعطي من الثَّواب ما يكون كفَّارة لذنوبها؛
👇
✓او را از آلوده‌شدن به گناه حفاظت می‌کند؛
√ به او چنان ثواب می‌دهد که کفارهٔ گناهانش شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9