#خوشبختی
🔹همه ی آدم های متاهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند ، حالشان بهتر بود ، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود ، خوشبخت تر بودند ،
☝ کاش یک بار برای همیشه می فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست !
🔹هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند ، هیچ زندگیِ مشترکی ، رویایی و بدونِ مشکل نیست ، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه ، به تو بر می گردد ، نه اقبال و شرایط ... و نه هیچ کسی !
🔹اگر اینجایی که هستی ، باخته ای ، هرجایِ دیگری هم بروی ، بازنده خواهی بود !
🔹آدم هایِ خوشبخت ، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان ، می جنگند ، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند !
🔹آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند ، روزگارشان همین است !
🔹آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند ، اقبال ، فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و نا امید است !
🔹گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح شد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد !
🔹گاهی باید ، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا ، حرف زد ، تغییر کرد و بهتر شد ،
🔹شرایط ، معلولِ افکار و رفتارِ توست !
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست ،
اما شهر آرزوها هم نیست !
👈از همین لحظه ، منطقی باش و بپذیر !
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور !
تو فقطِ لبخند و داشته های دیگران را می بینی ، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند ،
⛔ توقع نداشته باش لم بدهی ، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند !
🌺 خوشبختی ، از درونِ خودت نشات می گیرد !
تا خودت تغییر مثبتی نکنی ، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد !
آدم ها ، خوشبخت متولد نمی شوند ، خوشبختیشان را می سازند !
#نرگس_صرافیان_طوفان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹همه ی آدم های متاهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند ، حالشان بهتر بود ، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود ، خوشبخت تر بودند ،
☝ کاش یک بار برای همیشه می فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست !
🔹هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند ، هیچ زندگیِ مشترکی ، رویایی و بدونِ مشکل نیست ، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه ، به تو بر می گردد ، نه اقبال و شرایط ... و نه هیچ کسی !
🔹اگر اینجایی که هستی ، باخته ای ، هرجایِ دیگری هم بروی ، بازنده خواهی بود !
🔹آدم هایِ خوشبخت ، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان ، می جنگند ، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند !
🔹آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند ، روزگارشان همین است !
🔹آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند ، اقبال ، فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و نا امید است !
🔹گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح شد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد !
🔹گاهی باید ، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا ، حرف زد ، تغییر کرد و بهتر شد ،
🔹شرایط ، معلولِ افکار و رفتارِ توست !
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست ،
اما شهر آرزوها هم نیست !
👈از همین لحظه ، منطقی باش و بپذیر !
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور !
تو فقطِ لبخند و داشته های دیگران را می بینی ، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند ،
⛔ توقع نداشته باش لم بدهی ، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند !
🌺 خوشبختی ، از درونِ خودت نشات می گیرد !
تا خودت تغییر مثبتی نکنی ، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد !
آدم ها ، خوشبخت متولد نمی شوند ، خوشبختیشان را می سازند !
#نرگس_صرافیان_طوفان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
𖤐⃟💦🤍⃟📓⸾⸾🌱 ☘🤍⃟📓⸾⸾𖤐⃟💦
📜 #ضرب_المثلها_14
قسمت چهاردهم
👤 مرتضی_احمدی
۵۷۱) «دنیا رو که داشته باشی آخرتشم داری»
۵۷۲) دود از کُنده بلند میشود.
۵۷۳) دو دست به هم بخورد صداش درمیآد.
۵۷۴) دوست آن باشد که گیرد دست دوست، در پریشان حالی و درماندگی.
۵۷۵) دوست خوب بهتر از برادر است.
۵۷۶) دوست میگریاند، دشمن میخنداند.
۵۷۷) دوستی بیجهت دیده بودیم، دشمنی بیعلت نه.
۵۷۸) دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
۵۷۹) دوغ و دوشاب در این ملک یکی است.
۵۸۰) دهن باز بیروزی نمیماند.
۵۸۱) دهن داره یه گاله لقمه داره نواله.
۵۸۲) «دیر اومده زودم میخواد بره»
۵۸۳) دیر رسیدن بهتر از نرسیدن است.
۵۸۴) دیر و زود داره، سوخت و سوز ندارد.
۵۸۵) «دیفال موش داره موشم گوش داره»
۵۸۶) «دیفالی اَ دّیفال ما کوتاتر ندیده»
۶۸۷) «دیگی که رو سر ما نجوشه رو سر سگ بجوشه»
۵۸۸) دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند.
۵۸۹) دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
۵۹۰) رازم به دلم آوازم به دنیا.
۵۹۱) «راسّی راسّی، به حقیقت، به درسّی»
۵۹۲) «راسّی راسّی، خونه خاله ماسّی»
۵۹۳) راهبر باش نه راهزن.
۵۹۴) «راه بهشتو اگه بلتی به مام نشون بده»
۵۹۵) راه راست گم شدن ندارد.
۵۹۶) رحم خوب است اگر بر دل کافر باشد.
۵۹۷) رستم است و یک دست اسلحه.
۵۹۸) رسمش رفته، اسمش مانده.
۵۹۹) «رنگمو ببین،حالمو بپرس»
۶۰۰) روا مدار که موری ز خود بیازاری.
۶۰۱) رو به رو بودن به از پهلو بود.
۶۰۲) روز از نو روزی از نو.
۶۰۳) روز بیآبی آسیاب با شاش موشم میگرده.
۶۰۴) روزگار آینه را محتاج خاکستر کند.
۶۰۵) روزگار نامناسب، مردم ناسازگار.
۶۰۶) «روز افتیده دس قوزی».
۶۰۷) «روزی کسی رو کس دیگه نمیتونه بخوره».
۶۰۸) «روزی، گوزی».
۶۰۹) «روزی ما در کون خر بسّه نشده».
۶۱۰) «روزی مهمون پیش میرسه».
۶۱۱) رو سیاهی به زغال مانده.
۶۱۲) «رو سیبیل شا ناقاره میزنه».
۶۱۳) رو شکر کن، مباد که از بد بدتر شود.
۶۱۴) روغن ریخته را نذر امامزاده نمیکنند.
۶۱۵) روغن ریخته را نمیشود جمع کرد.
۶۱۶) رو مسخرگی پیشه من و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
۶۱۷) رونق بازار به زیادی مشتری است.
۶۱۸) روی هر خری میشود پالان گذاشت.
۶۱۹) «ریختشو میشه عوض کرد اما جنسشو نه».
۶۲۰) «ریششو تو آسیاب سفید نکرده».
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📜 #ضرب_المثلها_14
قسمت چهاردهم
👤 مرتضی_احمدی
۵۷۱) «دنیا رو که داشته باشی آخرتشم داری»
۵۷۲) دود از کُنده بلند میشود.
۵۷۳) دو دست به هم بخورد صداش درمیآد.
۵۷۴) دوست آن باشد که گیرد دست دوست، در پریشان حالی و درماندگی.
۵۷۵) دوست خوب بهتر از برادر است.
۵۷۶) دوست میگریاند، دشمن میخنداند.
۵۷۷) دوستی بیجهت دیده بودیم، دشمنی بیعلت نه.
۵۷۸) دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
۵۷۹) دوغ و دوشاب در این ملک یکی است.
۵۸۰) دهن باز بیروزی نمیماند.
۵۸۱) دهن داره یه گاله لقمه داره نواله.
۵۸۲) «دیر اومده زودم میخواد بره»
۵۸۳) دیر رسیدن بهتر از نرسیدن است.
۵۸۴) دیر و زود داره، سوخت و سوز ندارد.
۵۸۵) «دیفال موش داره موشم گوش داره»
۵۸۶) «دیفالی اَ دّیفال ما کوتاتر ندیده»
۶۸۷) «دیگی که رو سر ما نجوشه رو سر سگ بجوشه»
۵۸۸) دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند.
۵۸۹) دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
۵۹۰) رازم به دلم آوازم به دنیا.
۵۹۱) «راسّی راسّی، به حقیقت، به درسّی»
۵۹۲) «راسّی راسّی، خونه خاله ماسّی»
۵۹۳) راهبر باش نه راهزن.
۵۹۴) «راه بهشتو اگه بلتی به مام نشون بده»
۵۹۵) راه راست گم شدن ندارد.
۵۹۶) رحم خوب است اگر بر دل کافر باشد.
۵۹۷) رستم است و یک دست اسلحه.
۵۹۸) رسمش رفته، اسمش مانده.
۵۹۹) «رنگمو ببین،حالمو بپرس»
۶۰۰) روا مدار که موری ز خود بیازاری.
۶۰۱) رو به رو بودن به از پهلو بود.
۶۰۲) روز از نو روزی از نو.
۶۰۳) روز بیآبی آسیاب با شاش موشم میگرده.
۶۰۴) روزگار آینه را محتاج خاکستر کند.
۶۰۵) روزگار نامناسب، مردم ناسازگار.
۶۰۶) «روز افتیده دس قوزی».
۶۰۷) «روزی کسی رو کس دیگه نمیتونه بخوره».
۶۰۸) «روزی، گوزی».
۶۰۹) «روزی ما در کون خر بسّه نشده».
۶۱۰) «روزی مهمون پیش میرسه».
۶۱۱) رو سیاهی به زغال مانده.
۶۱۲) «رو سیبیل شا ناقاره میزنه».
۶۱۳) رو شکر کن، مباد که از بد بدتر شود.
۶۱۴) روغن ریخته را نذر امامزاده نمیکنند.
۶۱۵) روغن ریخته را نمیشود جمع کرد.
۶۱۶) رو مسخرگی پیشه من و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
۶۱۷) رونق بازار به زیادی مشتری است.
۶۱۸) روی هر خری میشود پالان گذاشت.
۶۱۹) «ریختشو میشه عوض کرد اما جنسشو نه».
۶۲۰) «ریششو تو آسیاب سفید نکرده».
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔖 ذکر هفته
📝 ذکری برای پاکی و پالایش از گناهان
برای زدودن گناهان و رسیدن به طهارت قلب، این ذکر را روزانه ۱۰۰ مرتبه بخوانید:
لا إله إلا الله، والله أکبر، ولا حول ولا قوة إلا بالله
■ خطیب: استاد گرامی، مولانا خیرشاهی (حفظهالله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝 ذکری برای پاکی و پالایش از گناهان
برای زدودن گناهان و رسیدن به طهارت قلب، این ذکر را روزانه ۱۰۰ مرتبه بخوانید:
لا إله إلا الله، والله أکبر، ولا حول ولا قوة إلا بالله
■ خطیب: استاد گرامی، مولانا خیرشاهی (حفظهالله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: مقدار فایده در معاملات
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
سلام، فروشنده چه مقدار و سود و فایده در هنگام فروش کالا می تواند بردارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 برای دریافت منافع در معاملات، مقدار مشخص و سقف معینی نیست، به شرط آن که خیانت و فریبی در آن صورت نگیرد.
بنابراین، به هر قیمتی که فروشنده و خریدار بر آن توافق کنند، معامله جایز است و شما می توانید کالای خود را بفروشید.
البته فروختن کالا به قیمت بیشتر از نرخ بازار، خلاف مرّوت و انصاف است.
🔶 شایان ذکر است، از آنجایی که معین بودن درصد منافع، ضمن آن که یک امر اخلاقی است، باعث برقراری نظم اقتصادی و تجاری در جامعه نیزمی شود، چنانچه از طرف دولت سقفی برای دریافت فایده معین گردد که مصلحت هر یک از خریدار و فروشنده در آن رعایت شود، اقدامی مناسب و پسندیده است.
📚 دلایل: في للفتاوى الهندية:
قال في الهندیة: و من اشتری شیئاً و أغلی في ثمنه فباعه مرابحة علی ذلک جاز و قال أبویوسف (رحمه الله تعالی) إذا زاد زیادة لا یتغابن الناس فیها فإنی لا أحب أن یبیعه مرابحة حتی یبین. [الفتاوی الهندیة، کتاب البیوع، باب في المرابحة و التولیة و الوضیعة، ج٣/ ١٦٧، ط: دارالکتب العلمیة بیروت].
📚 و في شرح المجلة: تحت المادة 153« الثمن المسمی هو الثمن الذی یسمیه و یعینه العاقدان وقت البیع بالتراضی سواء کان مطابقاً لقیمته الحقیقة او ناقصاً عنها او زائداً علیها» [شرح المجلة، کتاب البیوع، ج٢/ ٢٤].
📚 در فتاوی منبع العلوم کوه ون تحت عنوان " در معاملات، چند درصد سود گرفتن جایز است " چنین آمده است: برای صاحب کالا گرفتن سود از مشتری به طریق شرعی هر قدر که باشد، جایز است و حد معینی ندارد. البته بیش از حد و بیش از دو برابر گرفتن خلاف انصاف و مواسات است.
[فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب البیوع ج۸/ ۲۷۴].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
سلام، فروشنده چه مقدار و سود و فایده در هنگام فروش کالا می تواند بردارد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 برای دریافت منافع در معاملات، مقدار مشخص و سقف معینی نیست، به شرط آن که خیانت و فریبی در آن صورت نگیرد.
بنابراین، به هر قیمتی که فروشنده و خریدار بر آن توافق کنند، معامله جایز است و شما می توانید کالای خود را بفروشید.
البته فروختن کالا به قیمت بیشتر از نرخ بازار، خلاف مرّوت و انصاف است.
🔶 شایان ذکر است، از آنجایی که معین بودن درصد منافع، ضمن آن که یک امر اخلاقی است، باعث برقراری نظم اقتصادی و تجاری در جامعه نیزمی شود، چنانچه از طرف دولت سقفی برای دریافت فایده معین گردد که مصلحت هر یک از خریدار و فروشنده در آن رعایت شود، اقدامی مناسب و پسندیده است.
📚 دلایل: في للفتاوى الهندية:
قال في الهندیة: و من اشتری شیئاً و أغلی في ثمنه فباعه مرابحة علی ذلک جاز و قال أبویوسف (رحمه الله تعالی) إذا زاد زیادة لا یتغابن الناس فیها فإنی لا أحب أن یبیعه مرابحة حتی یبین. [الفتاوی الهندیة، کتاب البیوع، باب في المرابحة و التولیة و الوضیعة، ج٣/ ١٦٧، ط: دارالکتب العلمیة بیروت].
📚 و في شرح المجلة: تحت المادة 153« الثمن المسمی هو الثمن الذی یسمیه و یعینه العاقدان وقت البیع بالتراضی سواء کان مطابقاً لقیمته الحقیقة او ناقصاً عنها او زائداً علیها» [شرح المجلة، کتاب البیوع، ج٢/ ٢٤].
📚 در فتاوی منبع العلوم کوه ون تحت عنوان " در معاملات، چند درصد سود گرفتن جایز است " چنین آمده است: برای صاحب کالا گرفتن سود از مشتری به طریق شرعی هر قدر که باشد، جایز است و حد معینی ندارد. البته بیش از حد و بیش از دو برابر گرفتن خلاف انصاف و مواسات است.
[فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب البیوع ج۸/ ۲۷۴].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
.
#گام_دوم: توبه و بازگشت به سوی الله متعال، از گذشته ات پیشمان باش، تصمیم قاطعی به عدم تکرار گناه و معصیت بگیر؛ چون کاری که مرتکب شده بودی، نافرمانی دینی و جریمهای سترگ اجتماعی است.
#گام_سوم: قطع و بریدن تمام وسایلی که ترا به خیانت و استمرار رابطه نامشروع پیوست میدهد، جوان گفت: هدف شما ازین گام چیست؟ گفتم: اگر از کسی عکس، فیلم یا چیزی دیگری به حیث خاطرات داری، باید همه این وسایل را دور نمایی تا قلبت دوباره به گذشته بر نگردد و بار دیگر روابط را تجدید ننمایی، گفت: این گام آسان است و دیگر چی کار کنم؟
#ادامه دارد...✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گام_دوم: توبه و بازگشت به سوی الله متعال، از گذشته ات پیشمان باش، تصمیم قاطعی به عدم تکرار گناه و معصیت بگیر؛ چون کاری که مرتکب شده بودی، نافرمانی دینی و جریمهای سترگ اجتماعی است.
#گام_سوم: قطع و بریدن تمام وسایلی که ترا به خیانت و استمرار رابطه نامشروع پیوست میدهد، جوان گفت: هدف شما ازین گام چیست؟ گفتم: اگر از کسی عکس، فیلم یا چیزی دیگری به حیث خاطرات داری، باید همه این وسایل را دور نمایی تا قلبت دوباره به گذشته بر نگردد و بار دیگر روابط را تجدید ننمایی، گفت: این گام آسان است و دیگر چی کار کنم؟
#ادامه دارد...✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنج
چهره ماریا به سرخی زد، دست هایش به شدت لرزید و با فریادی عصبی گفت از اینجا برو! من هیچکدام از حرف های تو را باور نمی کنم. نمی خواهم بیشتر بشنوم. تو فقط در حال خراب کردن او هستی!
سدیس با لبخندی تلخ کاغذی از جیبش بیرون آورد و شماره ای را روی آن نوشت. سپس کاغذ را به ماریا داد و با صدای آرامی گفت درست است، باور نکن. اما سعی کن حقیقت را پیش از آن که خیلی دیر شود بفهمی. این شماره من است. اگر روزی به هر دلیلی احساس کردی که من راست می گویم، با من تماس بگیر. اما لطفاً هیچگاه در مورد من با الیاس چیزی نگو.
ماریا با دستان لرزان به کاغذ نگاه کرد، دنیایش در حال فرو ریختن بود. تردید در چشمانش روشن بود، اما غرور و باور به الیاس باعث می شد تا از این حقیقت که سدیس اشاره می کرد، فرار کند.
سدیس آهسته از او دور شد و ماریا داخل گالری رفت
سدیس هنوز چند قدم تا هوتل فاصله داشت که موبایلش زنگ خورد. صفحه، اسم مادر را نشان داد؛
با دستانی لرزان تماس را پذیرفت و آرام گفت سلام مادر جان…
صدای مادر، آمیخته با شوق و دلتنگی، از آن سوی خط پیچید که گفت سلام پسرم، چطور هستی جان مادر خود؟ چی وقت برمیگردی؟ برگرد جان مادر خانه بدون تو بی روح است. و دل من و پدرت برایت خیلی تنگ شده.
سدیس نفسش را با اندوه بیرون داد. بغضی در گلو داشت، اما نگذاشت بشکند و گفت مادر جان من هم دلم برای تان تنگ شده اما دل من، این بار در جایی گیر مانده که راه برگشت ندارد. ان شاالله وقتی آمدم با خبرهای خوش میایم.
مادرش برای لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدایی آرام و لبریز از مهر پرسید زندگی مادر خود یعنی دل ات را به کسی داده ای؟
سدیس آهسته لبخند زد، لبخندی که پر از درد و امید بود و جواب داد بلی مادر اسمش راحیل است. ولی به دست آوردن قلبش خیلی سخت است. او یکبار بی رحمی روزگار را دیده برای همین برایش سخت است که دوباره به یک مرد اعتماد کند.
مادرش با صدایی آرام اما محکم گفت پسرم، اگر دل ات به راستی در گروی اوست، پس نگذار درد دیروزش، امروز را هم از او بگیرد. بخاطر به دست آوردنش تلاش کن بگذار تا بفهمد هنوز مردی است که می تواند پناه یک زن باشد. اما یادت باشد، تا دل این دختر را به دست نیاورده ای، حق برگشتن نداری. من اینجا صبر می کنم اما نه برای پسر تنهایم، بلکه برای پسرم با خبر خوش.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنج
چهره ماریا به سرخی زد، دست هایش به شدت لرزید و با فریادی عصبی گفت از اینجا برو! من هیچکدام از حرف های تو را باور نمی کنم. نمی خواهم بیشتر بشنوم. تو فقط در حال خراب کردن او هستی!
سدیس با لبخندی تلخ کاغذی از جیبش بیرون آورد و شماره ای را روی آن نوشت. سپس کاغذ را به ماریا داد و با صدای آرامی گفت درست است، باور نکن. اما سعی کن حقیقت را پیش از آن که خیلی دیر شود بفهمی. این شماره من است. اگر روزی به هر دلیلی احساس کردی که من راست می گویم، با من تماس بگیر. اما لطفاً هیچگاه در مورد من با الیاس چیزی نگو.
ماریا با دستان لرزان به کاغذ نگاه کرد، دنیایش در حال فرو ریختن بود. تردید در چشمانش روشن بود، اما غرور و باور به الیاس باعث می شد تا از این حقیقت که سدیس اشاره می کرد، فرار کند.
سدیس آهسته از او دور شد و ماریا داخل گالری رفت
سدیس هنوز چند قدم تا هوتل فاصله داشت که موبایلش زنگ خورد. صفحه، اسم مادر را نشان داد؛
با دستانی لرزان تماس را پذیرفت و آرام گفت سلام مادر جان…
صدای مادر، آمیخته با شوق و دلتنگی، از آن سوی خط پیچید که گفت سلام پسرم، چطور هستی جان مادر خود؟ چی وقت برمیگردی؟ برگرد جان مادر خانه بدون تو بی روح است. و دل من و پدرت برایت خیلی تنگ شده.
سدیس نفسش را با اندوه بیرون داد. بغضی در گلو داشت، اما نگذاشت بشکند و گفت مادر جان من هم دلم برای تان تنگ شده اما دل من، این بار در جایی گیر مانده که راه برگشت ندارد. ان شاالله وقتی آمدم با خبرهای خوش میایم.
مادرش برای لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدایی آرام و لبریز از مهر پرسید زندگی مادر خود یعنی دل ات را به کسی داده ای؟
سدیس آهسته لبخند زد، لبخندی که پر از درد و امید بود و جواب داد بلی مادر اسمش راحیل است. ولی به دست آوردن قلبش خیلی سخت است. او یکبار بی رحمی روزگار را دیده برای همین برایش سخت است که دوباره به یک مرد اعتماد کند.
مادرش با صدایی آرام اما محکم گفت پسرم، اگر دل ات به راستی در گروی اوست، پس نگذار درد دیروزش، امروز را هم از او بگیرد. بخاطر به دست آوردنش تلاش کن بگذار تا بفهمد هنوز مردی است که می تواند پناه یک زن باشد. اما یادت باشد، تا دل این دختر را به دست نیاورده ای، حق برگشتن نداری. من اینجا صبر می کنم اما نه برای پسر تنهایم، بلکه برای پسرم با خبر خوش.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شش
چشم های سدیس پر از اشک شد و صدای مادرش مثل نوری از امید در قلبش نشست. باورش نمی شد که مادرش، بی هیچ پرسشی، بی هیچ کنجکاوی درباره گذشته ای راحیل، چنین با دل باز سخن گفت.
نگاهش را به آسمان دوخت. به قطره های بارانی که با اشک های گرمش در هم آمیخته بودند، و زیر لب با صدایی لرزان و عاشقانه زمزمه کرد مادر جان تو نمی خواهی در مورد گذشته اش بدانی؟
مادر، از آن سوی خط، با مهری آرام لبخند زد و گفت پسرم، هر انسان گذشته ای دارد. گاهی این گذشته مثل زخم است، گاهی مثل سایه ای همیشگی. اما وقتی تو می گویی اعتمادش را از دست داده، برای من یعنی او درد دیده، یعنی زخمیست. و من چگونه می توانم از زخمش بپرسم؟ نه، من فقط به انتخاب پسرم باور دارم. دلم آرام است چون میدانم کسی را که تو انتخاب کردی، بهترین است.
اشک ها روی صورت سدیس لغزیدند، بی آنکه بخواهد پنهانشان کند. با صدایی که در آن اشتیاق و مهر موج میزد، گفت خیلی دوستت دارم مادر جان تو بهترین تکیه گاه من هستی.
مادرش با صدایی لبریز از محبت پاسخ داد من هم دوستت دارم، پسر دلبندم فقط اگر یک عکس از او داشته باشی، برایم بفرست. می خواهم چهره ای عروسم را ببینم. کسی که اینگونه قلب پسرم را تسخیر کرده.
سدیس لبخند زد، اشک هایش را پاک کرد و گفت چشم مادر جان به زودی برایت می فرستم.
تماس که پایان یافت، سدیس آهسته وارد هوتل شد. نگاهش بی اختیار به سمت میز پذیرش چرخید و راحیل را دید که آرام و بی صدا، با نگاهی خیره و اندیشه ای سنگین، به نقطه ای دور خیره شده بود. دل سدیس پر کشید. چقدر دلش می خواست فقط چند کلمه با او بگوید، صدایش را بشنود اما به خودش قول داده بود. قول داده بود تا وقتی راحیل خودش نخواهد، لب به گفتگو باز نکند.
بی صدا از کنارش گذشت و سوار آسانسور شد.
یک هفته گذشت. ماریا هیچ تماسی نگرفت. این سکوت، چون خنجری آرام، امید های سدیس را برید.آن روز، در گوشه ای از اطاق، با نگاهی گنگ به دیوار خیره شده بود و در دل نقشه هایی تازه می پروراند که در همین حال، صدای زنگ موبایل سکوت را شکست.
نگاهی به صفحه انداخت شماره ای ناشناس بود. تماس را پاسخ داد.
صدای زنی از آن سوی خط آمد که گفت سلام، من ماریا هستم…
سدیس از جا برخاست، موبایل را روی بلندگو گذاشت و گفت فکر نمی کردم تماس بگیری…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شش
چشم های سدیس پر از اشک شد و صدای مادرش مثل نوری از امید در قلبش نشست. باورش نمی شد که مادرش، بی هیچ پرسشی، بی هیچ کنجکاوی درباره گذشته ای راحیل، چنین با دل باز سخن گفت.
نگاهش را به آسمان دوخت. به قطره های بارانی که با اشک های گرمش در هم آمیخته بودند، و زیر لب با صدایی لرزان و عاشقانه زمزمه کرد مادر جان تو نمی خواهی در مورد گذشته اش بدانی؟
مادر، از آن سوی خط، با مهری آرام لبخند زد و گفت پسرم، هر انسان گذشته ای دارد. گاهی این گذشته مثل زخم است، گاهی مثل سایه ای همیشگی. اما وقتی تو می گویی اعتمادش را از دست داده، برای من یعنی او درد دیده، یعنی زخمیست. و من چگونه می توانم از زخمش بپرسم؟ نه، من فقط به انتخاب پسرم باور دارم. دلم آرام است چون میدانم کسی را که تو انتخاب کردی، بهترین است.
اشک ها روی صورت سدیس لغزیدند، بی آنکه بخواهد پنهانشان کند. با صدایی که در آن اشتیاق و مهر موج میزد، گفت خیلی دوستت دارم مادر جان تو بهترین تکیه گاه من هستی.
مادرش با صدایی لبریز از محبت پاسخ داد من هم دوستت دارم، پسر دلبندم فقط اگر یک عکس از او داشته باشی، برایم بفرست. می خواهم چهره ای عروسم را ببینم. کسی که اینگونه قلب پسرم را تسخیر کرده.
سدیس لبخند زد، اشک هایش را پاک کرد و گفت چشم مادر جان به زودی برایت می فرستم.
تماس که پایان یافت، سدیس آهسته وارد هوتل شد. نگاهش بی اختیار به سمت میز پذیرش چرخید و راحیل را دید که آرام و بی صدا، با نگاهی خیره و اندیشه ای سنگین، به نقطه ای دور خیره شده بود. دل سدیس پر کشید. چقدر دلش می خواست فقط چند کلمه با او بگوید، صدایش را بشنود اما به خودش قول داده بود. قول داده بود تا وقتی راحیل خودش نخواهد، لب به گفتگو باز نکند.
بی صدا از کنارش گذشت و سوار آسانسور شد.
یک هفته گذشت. ماریا هیچ تماسی نگرفت. این سکوت، چون خنجری آرام، امید های سدیس را برید.آن روز، در گوشه ای از اطاق، با نگاهی گنگ به دیوار خیره شده بود و در دل نقشه هایی تازه می پروراند که در همین حال، صدای زنگ موبایل سکوت را شکست.
نگاهی به صفحه انداخت شماره ای ناشناس بود. تماس را پاسخ داد.
صدای زنی از آن سوی خط آمد که گفت سلام، من ماریا هستم…
سدیس از جا برخاست، موبایل را روی بلندگو گذاشت و گفت فکر نمی کردم تماس بگیری…
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادری میگفت:
زود بزرگ نشو مادر.
کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !
زود بزرگ نشو فرزندم
قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .
آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم.
هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی .
الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز!
همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.
آرام آرام پیش برو گلم.
آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت.
آن سوی سن و سال خبری نیست .
کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم ، بزرگ که شدی از نگاه دلقک ها گریه ات می گیرد می دانم .
عشق من کودک بمان دنیا بزرگت میکند
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زود بزرگ نشو مادر.
کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !
زود بزرگ نشو فرزندم
قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .
آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم.
هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی .
الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز!
همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.
آرام آرام پیش برو گلم.
آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت.
آن سوی سن و سال خبری نیست .
کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم ، بزرگ که شدی از نگاه دلقک ها گریه ات می گیرد می دانم .
عشق من کودک بمان دنیا بزرگت میکند
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفت
ماریا لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی آمیخته به خشم و درد گفت از روزی که با شما حرف زدم، همه چیز را زیر نظر داشتم. رفتارهایش، نگاههایش، شبگردی هایش باورم نمی شود چه طور با چنین آدمی در یک خانه زندگی کردم. به کلاپ ها با زن های هرزه میرفت، هر شب، هر شب دیر خانه می آمد. دیشب از من پول خواست. وقتی گفتم تا ازدواج نکردیم، برایش پول نمیدهم خیلی عصبانی شد و دعوا کردیم او مرا زد و با خودش پول و زیوراتم را برد و رفت. به پولیس شکایت کردم حالا دنبالش هستند. مطمینم یا زندانی می شود یا دوباره دیپورتش می کنند.
لبخندی آرام و سبک روی لبان سدیس نشست؛ لبخندی که تلخی حقیقت را در خود داشت.
ماریا آهی کشید و ادامه داد نمی دانم چه گذشته ای بین تو و او بود که خواستی حقیقتش را به من نشان بدهی اما از تو ممنونم. اگر تو نمی بودی، شاید هنوز هم کورکورانه به او اعتماد می کردم.
سدیس با لحنی نرم و صادقانه پاسخ داد خواهش می کنم ماریا. بعضی وقت ها حقیقت مثل داروی تلخ است اما باید خورد تا نجات پیدا کرد.
پس از چند لحظه ای سکوت، با آرامی خداحافظی کردند و تماس پایان یافت.
سدیس فوراً شماره ای الیاس را گرفت شماره اش خاموش بود.
لباس هایش را پوشید و از اطاق بیرون شد. لابی هوتل هنوز آرام و بی صدا بود. راحیل، همچنان پشت میزش نشسته بود و در لا به لای کاغذها گم شده بود. سدیس لحظه ای به او نگریست، حسرتی پنهان در نگاهش موج میزد، سپس بدون کلامی، از دروازه ای هوتل بیرون رفت.
باران همچنان می بارید. بوی خاک نم خورده و خیابان خیس، با بادی خنک درهم آمیخته بود.
سدیس تازه قدم از دروازه بیرون گذاشته بود که احساسی سنگین به قلبش چنگ زد. سایه ای آشنا، در تاریکی کنار دیوار ایستاده بود…
سدیس پشت تنهٔ قطور یک درخت پنهان شد تا الیاس او را نبیند. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود و بی صدا، با نگاهی نگران، دروازهٔ اصلی هوتل را زیر نظر داشت. چند دقیقه بعد، وقت کاری راحیل به پایان رسید و او با قدم هایی آرام و خسته از دروازهٔ هوتل بیرون شد. چشمانش اندکی سرگردان بود، اما بی خبر از خطری که در کمینش نشسته بود.
ناگهان الیاس، که تا آن لحظه خود را پشت ستون پنهان کرده بود، بیرون پرید و بی مقدمه به سوی او رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفت
ماریا لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی آمیخته به خشم و درد گفت از روزی که با شما حرف زدم، همه چیز را زیر نظر داشتم. رفتارهایش، نگاههایش، شبگردی هایش باورم نمی شود چه طور با چنین آدمی در یک خانه زندگی کردم. به کلاپ ها با زن های هرزه میرفت، هر شب، هر شب دیر خانه می آمد. دیشب از من پول خواست. وقتی گفتم تا ازدواج نکردیم، برایش پول نمیدهم خیلی عصبانی شد و دعوا کردیم او مرا زد و با خودش پول و زیوراتم را برد و رفت. به پولیس شکایت کردم حالا دنبالش هستند. مطمینم یا زندانی می شود یا دوباره دیپورتش می کنند.
لبخندی آرام و سبک روی لبان سدیس نشست؛ لبخندی که تلخی حقیقت را در خود داشت.
ماریا آهی کشید و ادامه داد نمی دانم چه گذشته ای بین تو و او بود که خواستی حقیقتش را به من نشان بدهی اما از تو ممنونم. اگر تو نمی بودی، شاید هنوز هم کورکورانه به او اعتماد می کردم.
سدیس با لحنی نرم و صادقانه پاسخ داد خواهش می کنم ماریا. بعضی وقت ها حقیقت مثل داروی تلخ است اما باید خورد تا نجات پیدا کرد.
پس از چند لحظه ای سکوت، با آرامی خداحافظی کردند و تماس پایان یافت.
سدیس فوراً شماره ای الیاس را گرفت شماره اش خاموش بود.
لباس هایش را پوشید و از اطاق بیرون شد. لابی هوتل هنوز آرام و بی صدا بود. راحیل، همچنان پشت میزش نشسته بود و در لا به لای کاغذها گم شده بود. سدیس لحظه ای به او نگریست، حسرتی پنهان در نگاهش موج میزد، سپس بدون کلامی، از دروازه ای هوتل بیرون رفت.
باران همچنان می بارید. بوی خاک نم خورده و خیابان خیس، با بادی خنک درهم آمیخته بود.
سدیس تازه قدم از دروازه بیرون گذاشته بود که احساسی سنگین به قلبش چنگ زد. سایه ای آشنا، در تاریکی کنار دیوار ایستاده بود…
سدیس پشت تنهٔ قطور یک درخت پنهان شد تا الیاس او را نبیند. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود و بی صدا، با نگاهی نگران، دروازهٔ اصلی هوتل را زیر نظر داشت. چند دقیقه بعد، وقت کاری راحیل به پایان رسید و او با قدم هایی آرام و خسته از دروازهٔ هوتل بیرون شد. چشمانش اندکی سرگردان بود، اما بی خبر از خطری که در کمینش نشسته بود.
ناگهان الیاس، که تا آن لحظه خود را پشت ستون پنهان کرده بود، بیرون پرید و بی مقدمه به سوی او رفت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
۱
پارت هجدهم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
هر شب سعی میکردم یه سوره از جزء سیام قرآن رو حفظ کنم. امید هم قول داده بود باهام همراه باشه. شبها کنار هم مینشستیم، سورهای که اون روز حفظ کرده بودیم رو برای هم میخوندیم. اشتباهات همو میگرفتیم، میخندیدیم، یاد میگرفتیم. یه قرار هم گذاشته بودیم: هر کدوممون که اشتباه بیشتری داشته باشه، باید برای اون یکی یه هدیه کوچیک بخره. این قرار، هم انگیزهمون بود، هم شیرینیِ رفاقت و عشقمون.
حس میکردم داریم با هم یه خونهی جدید، یه زندگی جدید، حتی یه قلب جدید میسازیم. انگار قرآن، خودش داشت دستمون رو میگرفت و میبرد سمت آرامش.
اما یه شب، وسط تمرینمون، تلفن زنگ زد. مادر امید بود. با لحن نگران حرف میزد. بعد از تماس، امید کمی فکر کرد و اومد طرفم.
امید گفت:
– یسرا جان، مامان و بابام میخوان برگردن ایران. اوضاع افغانستان خیلی بهم ریختهس. جنگ شده و امنیت ندارن. باید یه خونهی بزرگتر بگیرم تا با ما زندگی کنن، چون کسی رو جز ما ندارن.
لبخند زدم و با دل آروم جواب دادم:
– باشه امید جان، هر چی صلاح بدونی. پدر و مادرت حق دارن. ما وظیفهمون اینه که هوای خانوادهمونو داشته باشیم. مخصوصاً وقتی پناهشون فقط ما هستیم.
با اینکه ته دلم یه ذره نگرانی بود—از اینکه نکنه دوباره مثل قبل بشه، نکنه مادر امید باهام سرد بشه—اما سعی کردم به قولی که امید داده بود، دل ببندم. گفت که هوامو داره. منم تصمیم گرفتم دیگه نترسم، تصمیم گرفتم عروس خوبی باشم. مثل یه دختر واقعی برای مادرش. انقدر بهش محبت کنم که دیگه توی دلش، جای کینهای باقی نمونه.
قرار شد هفتهی بعد برای اومدنشون پاسپورت درست کنن. فقط از خدا خواستم که این بار، زندگیمون با نور قرآن روشنتر بشه و هیچ سایهای بینمون نیفته...
---الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
پارت هجدهم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
هر شب سعی میکردم یه سوره از جزء سیام قرآن رو حفظ کنم. امید هم قول داده بود باهام همراه باشه. شبها کنار هم مینشستیم، سورهای که اون روز حفظ کرده بودیم رو برای هم میخوندیم. اشتباهات همو میگرفتیم، میخندیدیم، یاد میگرفتیم. یه قرار هم گذاشته بودیم: هر کدوممون که اشتباه بیشتری داشته باشه، باید برای اون یکی یه هدیه کوچیک بخره. این قرار، هم انگیزهمون بود، هم شیرینیِ رفاقت و عشقمون.
حس میکردم داریم با هم یه خونهی جدید، یه زندگی جدید، حتی یه قلب جدید میسازیم. انگار قرآن، خودش داشت دستمون رو میگرفت و میبرد سمت آرامش.
اما یه شب، وسط تمرینمون، تلفن زنگ زد. مادر امید بود. با لحن نگران حرف میزد. بعد از تماس، امید کمی فکر کرد و اومد طرفم.
امید گفت:
– یسرا جان، مامان و بابام میخوان برگردن ایران. اوضاع افغانستان خیلی بهم ریختهس. جنگ شده و امنیت ندارن. باید یه خونهی بزرگتر بگیرم تا با ما زندگی کنن، چون کسی رو جز ما ندارن.
لبخند زدم و با دل آروم جواب دادم:
– باشه امید جان، هر چی صلاح بدونی. پدر و مادرت حق دارن. ما وظیفهمون اینه که هوای خانوادهمونو داشته باشیم. مخصوصاً وقتی پناهشون فقط ما هستیم.
با اینکه ته دلم یه ذره نگرانی بود—از اینکه نکنه دوباره مثل قبل بشه، نکنه مادر امید باهام سرد بشه—اما سعی کردم به قولی که امید داده بود، دل ببندم. گفت که هوامو داره. منم تصمیم گرفتم دیگه نترسم، تصمیم گرفتم عروس خوبی باشم. مثل یه دختر واقعی برای مادرش. انقدر بهش محبت کنم که دیگه توی دلش، جای کینهای باقی نمونه.
قرار شد هفتهی بعد برای اومدنشون پاسپورت درست کنن. فقط از خدا خواستم که این بار، زندگیمون با نور قرآن روشنتر بشه و هیچ سایهای بینمون نیفته...
---الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
بعضی ﭼﯿﺰﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ
ﻣﺜﻞ ﺯﺭﺷﮏ ﻭ ﭘﻠﻮ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﺭ
ﻣﺜﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻦ
ﻣﺜﻞ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺑﺎ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ
ﺍﻣﺎ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﻥ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯾﯽ ﻭ ﺗﺮﺷﯽ
ﻣﺜﻞ ﻟﻮﺍﺷﮏ ﻭ ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ
ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﻩ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯿﻢ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻣﺎ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﺻﻼ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﯾﻢ
ﭘﺲ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮﻥ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻧﯿﻢ
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر ولبخند بزن
فهمیدن احساس
کار هر ادمی نیست .
"احمد شاملو"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻣﺜﻞ ﺯﺭﺷﮏ ﻭ ﭘﻠﻮ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﺭ
ﻣﺜﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻦ
ﻣﺜﻞ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺑﺎ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ
ﺍﻣﺎ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﻥ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯾﯽ ﻭ ﺗﺮﺷﯽ
ﻣﺜﻞ ﻟﻮﺍﺷﮏ ﻭ ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ
ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﻩ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯿﻢ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻣﺎ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﺻﻼ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﯾﻢ
ﭘﺲ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮﻥ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻧﯿﻢ
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر ولبخند بزن
فهمیدن احساس
کار هر ادمی نیست .
"احمد شاملو"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠امام محمد غزالی ميفرمايند:
❗️#علم_بی_عمل، دیوانگی است
✖️ و عمل بیعلم، شدنی نیست...
⬅️علمی که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادار نکند، فردای قیامت تو را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت.....
👌اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد جبران روزهای گذشته برنیایی
،
🖇#روز_قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند: خداوندا! ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، و آنگاه به تو میگویند:
📌 اي نادان! تو خود از آنجا آمدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️#علم_بی_عمل، دیوانگی است
✖️ و عمل بیعلم، شدنی نیست...
⬅️علمی که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادار نکند، فردای قیامت تو را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت.....
👌اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد جبران روزهای گذشته برنیایی
،
🖇#روز_قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند: خداوندا! ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، و آنگاه به تو میگویند:
📌 اي نادان! تو خود از آنجا آمدهای.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تکدی گری، از روی بی نیازی ✨
ابوهريره رضى الله عنه مىگويد:
رسول الله ﷺ فرمودند:
مَن سَأَلَ النَّاسَ أمْوالَهُمْ تَكَثُّرًا، فإنَّما يَسْأَلُ جَمْرًا فَلْيَسْتَقِلَّ، أوْ لِيَسْتَكْثِرْ ."
📚صحیح مسلم: ١٠٤١
«کسی که برای افزایش مال و ثروت گدایی کند، در حقیقت اخگر آتش دوزخ را درخواست کرده است، حال خود داند که این کار را رها کند یا دنبال کند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ابوهريره رضى الله عنه مىگويد:
رسول الله ﷺ فرمودند:
مَن سَأَلَ النَّاسَ أمْوالَهُمْ تَكَثُّرًا، فإنَّما يَسْأَلُ جَمْرًا فَلْيَسْتَقِلَّ، أوْ لِيَسْتَكْثِرْ ."
📚صحیح مسلم: ١٠٤١
«کسی که برای افزایش مال و ثروت گدایی کند، در حقیقت اخگر آتش دوزخ را درخواست کرده است، حال خود داند که این کار را رها کند یا دنبال کند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوسیزده وصدوچهارده
📖سرگذشت کوثر
باید برم خونه دخترم دخترم اینجا نیست گفت خواهرم بچه را نباید تکونش بدی و حرکتش بدی بچه باید استراحت کنه بخوابه فقط با این کارتون حالش بدتر میشه بهش گفتم من اهوازیم و از اهواز اومدم گفت
همون اول که وارد شدید متوجه شدم کاغذی برداشت و داروهای یونس رو نوشت گفت بچه آمپول داره برید از داروخانه بگیرید و بیارید بزنید تویک کاغذ دیگه هم چیزهایی نوشت و داد دستم بهم گفت اینجا جایی هستش که خیلیها اونجاهستن و زندگی می کنن جنگ زده هستن فکر کنم حداقل برای دو شب بری اونجا بمونی من شمارا ارجاع میدم اونجا رسیدید این رو بدید بهشون گفتم خدا خیرتون بده خدا از برادری کمتون نکنه که دست یک زن بدبخت رو تو این شهر غریب گرفتیدگفت شما هم خواهر من هستید ما وظیفمون کمک کردن به شماهاست وقتی آمپولهای یونس رو زدیم کاغذ رو دادم دست یونس و گفتم مادر بخون ببین باید کجا بریم با کمک یونس و پرس و جو بالاخره به سختی پیدا کردیم یونس گفت مامان نمیشه بریم پیش خاله زینب و بقیه گفتم نه مادر نمی
شه اون بندگان خدا خودشون اینجا مهمون یکی دیگه هستن درست نیست ما بریم مزاحم کسی بشیم بعد هم یکی دو شب دیگه از اینجا میریم .میریم پیش آبجی. آبجی درست و حسابی بهت میرسه که حالت خوب شه یونس
اسم خواهرش که میومد لبخند رو لبش می
یومد دنیاش بود و خواهرش اونجا جای بزرگی بود و کلی آدم مثل من بود هممون جنگ زده بودیم و فراری از خونه و زندگیمون تو چهره همه آدمهادرد و ناراحتی را به خوبی می تونستم ببینم همه زن و بچه بودیم و ناراحت و مغموم و چشممون به آینده ای بود که معلوم نبود روشن هست یا نه دو شب اونجا بودیم دو شبی که خیلی سخت به من گذشت فکر عزیزام از سرم بیرون نمی رفت
همش جلوی چشمام بودن بچه هامو نمی تونستم فراموش کنم مدام جلوی چشمم بودن یوسف و یاسین رو نمی تونستم از ذهنم دور کنم حتی گاهی خودمو شماتت می کردم که چه جوری هنوز زندم در حالیکه عزیرانم زیر خروارها خاک خوابیدن ولی به سرعت اون افکار رو از ذهنم دور می کردم باید به خاطر عزیزانم که مونده بودن می جنگیدم بعد دو روز که حال یونس بهتر شد به سمت ترمینال
رفتیم تا خودمونو به خونه فاطمه برسانیم از
اون در بدری دیگه خسته شده بودم بلیط به زورپیدا کردیم اونممال ظهر روز بعد تو ترمینال به خودم گفتم شاید خاله زینب راست میگه نکنه سر بار بشم به یونس گفتم پاشو بریم قبل حرکت کردن ما چند تا کار داریم بهم گفت ولی من خستم مامان گفتم تو اتوبوس می خوابی نگران نباش بازاررو پیدا کردم و طلاهامو فروختم و فقط تنها چیزیکه برام موند حلقه ازدواجم بود و یک دست بندی
که مهدی و محمد برام خریده بودن و برام خیلی عزیز بود و دلمنمی خواست از خودم جداشون کنم برای خودم و یونس چند دست لباس گرفتم و با هم به یکحموم عمومی رفتیم نمی خواستم کثیف و خاکی برم خونه دخترم می خواستم قوی و محکم به نظر برسم تو حموم دستی به شکمم کشیدم خیالم راحت بود که بچه حالش خوبه یونس و این بچه یادگار جنگ و روزهای خیلی سخت و تلخ زندگیم بودن فردا اون روز به سمت خونه فاطمه حرکتکردیم و بالاخره رسیدیم وقتی
رسیدیم آرامش عجیبی بهم دست داد و خدا را شکر کردم آدرس فاطمه را به یک راننده تاکسی دادم و جلوی در خونش پیاده شدیم یونس گفت آخ جون مامان بالاخره رسیدیم بوی غذا را دارم حس می کنم که آبجی داره درست می کنه بایدخیلی خوشمزه باشه زنگ درشونو زدم بعد چنددقیقه بچه ای در و باز کرد و بهم گفت بفرمائیدگفتم من با فاطمه کار دارم خونه نیستش نگاهی به من کرد و بعد هم گفت چند لحظه منتظر باشید و بعد هم بلافاصله به سمت خونه دویید انگار رفت کسی را خبر کنه یونس گفت مامان بریم تو دیگه خسته شدم پاهام درد میکنه گفتم این قدر به جون من غر نزن مگه ندیدی بهمون اجازه ورود ندادن گفتن اینجا بمونید صبر
کن بالاخره یکی می یاد به ما اجازه میده که
بریم داخل فاطمه اومد شاد و خوشحال تا من
رو دید با هیجان تمام منو بغل کرد و بوسم کردگفت مامان خوشگلم خوش اومدی دردت تو سرم نمی دونی که چقدر نگرانتون بودم چند شبه خواب و خوراک ندارم هر چی هم تلفن همسایه را می گرفتم هیچ کی جوابگو نبود نمی تونستم هم بیام اونجا میگفتن اجازه نمی دن کسی داخل شهراهواز شه یونس و بغل کرد و بوس کرد بهش گفت.خوش اومدی داداشی قدم سر چشمهای من گذاشتی بهم گفت پس یوسف و یاسین کجان دوباره بچه
ها رو توپ فوتبال دیدن و رفتن دنبال توپ یاسین هنوز این عادت از سرش نپریده نگاهی بهش کردم گفت چی شده مامان گفتم یاسین و یوسف با ما نیومدن دخترم اونها موندن اهواز ما دو تا باهم اومدیم فاطمه گفت یاسین رفت جنگ مامان یوسف رو چرا فرستادی جنگ یوسف آخه خیلی بچست مامان بزرگ و ننه بلقیس رو چرا نیاوردی
نکنه ننه بلقیس و هم اونجا جا گذاشتی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
باید برم خونه دخترم دخترم اینجا نیست گفت خواهرم بچه را نباید تکونش بدی و حرکتش بدی بچه باید استراحت کنه بخوابه فقط با این کارتون حالش بدتر میشه بهش گفتم من اهوازیم و از اهواز اومدم گفت
همون اول که وارد شدید متوجه شدم کاغذی برداشت و داروهای یونس رو نوشت گفت بچه آمپول داره برید از داروخانه بگیرید و بیارید بزنید تویک کاغذ دیگه هم چیزهایی نوشت و داد دستم بهم گفت اینجا جایی هستش که خیلیها اونجاهستن و زندگی می کنن جنگ زده هستن فکر کنم حداقل برای دو شب بری اونجا بمونی من شمارا ارجاع میدم اونجا رسیدید این رو بدید بهشون گفتم خدا خیرتون بده خدا از برادری کمتون نکنه که دست یک زن بدبخت رو تو این شهر غریب گرفتیدگفت شما هم خواهر من هستید ما وظیفمون کمک کردن به شماهاست وقتی آمپولهای یونس رو زدیم کاغذ رو دادم دست یونس و گفتم مادر بخون ببین باید کجا بریم با کمک یونس و پرس و جو بالاخره به سختی پیدا کردیم یونس گفت مامان نمیشه بریم پیش خاله زینب و بقیه گفتم نه مادر نمی
شه اون بندگان خدا خودشون اینجا مهمون یکی دیگه هستن درست نیست ما بریم مزاحم کسی بشیم بعد هم یکی دو شب دیگه از اینجا میریم .میریم پیش آبجی. آبجی درست و حسابی بهت میرسه که حالت خوب شه یونس
اسم خواهرش که میومد لبخند رو لبش می
یومد دنیاش بود و خواهرش اونجا جای بزرگی بود و کلی آدم مثل من بود هممون جنگ زده بودیم و فراری از خونه و زندگیمون تو چهره همه آدمهادرد و ناراحتی را به خوبی می تونستم ببینم همه زن و بچه بودیم و ناراحت و مغموم و چشممون به آینده ای بود که معلوم نبود روشن هست یا نه دو شب اونجا بودیم دو شبی که خیلی سخت به من گذشت فکر عزیزام از سرم بیرون نمی رفت
همش جلوی چشمام بودن بچه هامو نمی تونستم فراموش کنم مدام جلوی چشمم بودن یوسف و یاسین رو نمی تونستم از ذهنم دور کنم حتی گاهی خودمو شماتت می کردم که چه جوری هنوز زندم در حالیکه عزیرانم زیر خروارها خاک خوابیدن ولی به سرعت اون افکار رو از ذهنم دور می کردم باید به خاطر عزیزانم که مونده بودن می جنگیدم بعد دو روز که حال یونس بهتر شد به سمت ترمینال
رفتیم تا خودمونو به خونه فاطمه برسانیم از
اون در بدری دیگه خسته شده بودم بلیط به زورپیدا کردیم اونممال ظهر روز بعد تو ترمینال به خودم گفتم شاید خاله زینب راست میگه نکنه سر بار بشم به یونس گفتم پاشو بریم قبل حرکت کردن ما چند تا کار داریم بهم گفت ولی من خستم مامان گفتم تو اتوبوس می خوابی نگران نباش بازاررو پیدا کردم و طلاهامو فروختم و فقط تنها چیزیکه برام موند حلقه ازدواجم بود و یک دست بندی
که مهدی و محمد برام خریده بودن و برام خیلی عزیز بود و دلمنمی خواست از خودم جداشون کنم برای خودم و یونس چند دست لباس گرفتم و با هم به یکحموم عمومی رفتیم نمی خواستم کثیف و خاکی برم خونه دخترم می خواستم قوی و محکم به نظر برسم تو حموم دستی به شکمم کشیدم خیالم راحت بود که بچه حالش خوبه یونس و این بچه یادگار جنگ و روزهای خیلی سخت و تلخ زندگیم بودن فردا اون روز به سمت خونه فاطمه حرکتکردیم و بالاخره رسیدیم وقتی
رسیدیم آرامش عجیبی بهم دست داد و خدا را شکر کردم آدرس فاطمه را به یک راننده تاکسی دادم و جلوی در خونش پیاده شدیم یونس گفت آخ جون مامان بالاخره رسیدیم بوی غذا را دارم حس می کنم که آبجی داره درست می کنه بایدخیلی خوشمزه باشه زنگ درشونو زدم بعد چنددقیقه بچه ای در و باز کرد و بهم گفت بفرمائیدگفتم من با فاطمه کار دارم خونه نیستش نگاهی به من کرد و بعد هم گفت چند لحظه منتظر باشید و بعد هم بلافاصله به سمت خونه دویید انگار رفت کسی را خبر کنه یونس گفت مامان بریم تو دیگه خسته شدم پاهام درد میکنه گفتم این قدر به جون من غر نزن مگه ندیدی بهمون اجازه ورود ندادن گفتن اینجا بمونید صبر
کن بالاخره یکی می یاد به ما اجازه میده که
بریم داخل فاطمه اومد شاد و خوشحال تا من
رو دید با هیجان تمام منو بغل کرد و بوسم کردگفت مامان خوشگلم خوش اومدی دردت تو سرم نمی دونی که چقدر نگرانتون بودم چند شبه خواب و خوراک ندارم هر چی هم تلفن همسایه را می گرفتم هیچ کی جوابگو نبود نمی تونستم هم بیام اونجا میگفتن اجازه نمی دن کسی داخل شهراهواز شه یونس و بغل کرد و بوس کرد بهش گفت.خوش اومدی داداشی قدم سر چشمهای من گذاشتی بهم گفت پس یوسف و یاسین کجان دوباره بچه
ها رو توپ فوتبال دیدن و رفتن دنبال توپ یاسین هنوز این عادت از سرش نپریده نگاهی بهش کردم گفت چی شده مامان گفتم یاسین و یوسف با ما نیومدن دخترم اونها موندن اهواز ما دو تا باهم اومدیم فاطمه گفت یاسین رفت جنگ مامان یوسف رو چرا فرستادی جنگ یوسف آخه خیلی بچست مامان بزرگ و ننه بلقیس رو چرا نیاوردی
نکنه ننه بلقیس و هم اونجا جا گذاشتی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اول متعجب شد، اما بعد تشویقم کرد و گفت بهترین کار رو کردی، اگر اونجا میموندی قطعی زندگیت خراب میشد،الآنم اصلا نگران نباش ما حواسمون بهتون هست و نمیذاریم دیگه اذیتت کنن،خیلی خوشحالم که گول نخوردی و خونه رو بهشون ندادی،این خونه اینده ی دختراته،اگه اینجارو بفروشی باید تا قیامت بری زیر دست مامان و داداشت،تازه الآنم خوبه، امان از روزی که برادرت زن بگیره و زنش سر ناسازگاری داشته باشه......
میدونستم که تمام حرف های پروین درسته و باید هرجور که شده باهاشون مقابله کنم.......
اونشب انقد خسته بودیم که نمیدونم چطور خوابیدیم.....تمام شب رو خواب میدیدم که در حال فرار از خونه ی مادرم هستم و سالار سر کوچه بهمون میرسه و با کتک مارو برمیگردونه خونه........روز بعد آفتاب تقریبا وسط حیاط بود که از خواب بیدار شدیم........
توی خونه چیزی برای خوردن نداشتیم و بلند شدم تا برای خرید مواد غذایی بیرون برم......به خیال خودم دیگه از دست سالار و مامانم راحت شده بودم و کاری از دستشون برنمیومد.....دمپاییامو پوشیدم و میخواستم از خونه بیرون برم که کسی با مشت به در کوبید......وسط حیاط خشکم زد،این کی بود که به این شدت به در میکوبید؟نکنه سالار باشه،خدایا خودت بهم رحم کن......
با پاهایی که انگار وزنه ی صدکیلویی بهش وصل شده بود به سمت در رفتم و همونجا ایستادم،در محکم کوبیده میشد و من نمیتونستم بازش کنم،دخترها توی حیاط اومده بودن و با ترس به همدیگه نگاه میکردن.....آخرش که چی ؟برای همیشه که نمیتونم خودمو قایم کنم، بلاخره باید جلوش بایستم و اجازه ندم برای زندگیم تصمیم بگیرن......با دست هایی لرزان در حیاط و باز کردم و با دیدن سالار رنگ از صورتم پرید......
سالار با قیافه ای برزخ داخل اومد و غرید از دست من فرار میکنی ها؟فکر نمیکردی بیام سراغت دیگه؟تقصیر خودمه ،همون روز اول که فهمیدم تنها و بدون شوهر توی این خونه زندگی میکنی باید گیساتو میگرفتم و میبردمت خونه،توکه مهم نیستی ازت نظر بخوام......
انصافا ترسیده بودم اما صدامو صاف کردم و گفتم تو چکاره ی منی ها؟فکر میکنی چون خودم تنهام ،دیگه کس و کاری ندارم؟من شوهر دارم سالار،شوهرمم همیشه میاد و بهمون سر میزنه،بخوای پررو بازی دربیاری میگم بیاد دمتو بچینه ها.....
سالار باصدای بلند،عصبی خندید و گفت شوهر داری اره؟پس کجاست این شوهرت که نذاره خودت تنها توی این ده زندگی کنی و بری سر زمین های مردم کار کنی؟ببین ماه بیگم،من اعصاب ندارم همین فردا میای بریم ده ،وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
این چرا نمیخواست حرفامو گوش کنه،نه اینجوری فایده نداره انگار این ادم ها زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه ،باید فکر دیگه ای بکنم......
سالار نزدیکم شد و توی گوشم گفت همین امروز وسایلتو جمع میکنی بیگم، وگرنه به خاک آقام با زور و کتک میبرمت......
سالار توی خونه رفت و من با بدبختی توی حیاط نشستم......پول این خونه بدجوری چشم مامانم و سالار رو کور کرده بود ،جوری که حاضر بودن هر بلایی سر من بیارن.....
کمی که توی حیاط نشستم داخل خونه رفتم و به سالار گفتم حواست به بچه ها باشه برم یه چیزی برای نهار و شام بخورم هیچی توی خونه نداریم.....
با اخم گفت لازم نکرده خودم میرم..
زود گفتم نه باهاش حساب کتاب دارم اگه قراره فردا بریم باید خودم برم و حسابمو باهاش صاف کنم.......
سالار با شنیدن این حرف راضی شد و سر جاش نشست......
سریع چادرمو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم......دل توی دلم نبود تا پروین رو ببینم و نقشمو باهاش درمیون بذارم.....پروین وقتی قضیه رو فهمید، خیلی ناراحت شد و قول داد هرکاری که از دستشون برمیاد رو برام انجام بده ......وقتی حرفام تموم شد ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وسایل خونه رو بخرم.....نمیدونستم روز بعد هم توی این ده هستم یا نه،اما قطعا اگر از این اینجا میرفتم دیگه باید قید زندگی با آرامش رو میزدم.....
وقتی رسیدم سالار دراز کشیده بود و به خواب رفته بود،برادرم بود، اما هیچ حسی بهش نداشتم ،به چشمم آدم غریبه ای بود که میخواست از بی کسی یک زن بی پناه سواستفاده کنه......سریع غذای راحتی درست کردم و همه سر سفره نشستیم.....دخترها از ترس سالار جرئت حرف زدن نداشتن و توی سکوت غذاشونو میخوردن،طوبی غم از چشم هاش میبارید و من میدونستم دوست نداره از اینجا بریم و زیر دست بقیه زندگی کنیم......
بعد از نهار با اصرار سالار بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..... باورم نمیشد قراره از این خونه برم،خدایا خودت بهم کمک کن تو که میدونی من کسی رو ندارم،اگر قرار باشه برم و با اینا زندگی کنم بچه هام دیگه رنگ آرامش رو نمیبینن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت
وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اول متعجب شد، اما بعد تشویقم کرد و گفت بهترین کار رو کردی، اگر اونجا میموندی قطعی زندگیت خراب میشد،الآنم اصلا نگران نباش ما حواسمون بهتون هست و نمیذاریم دیگه اذیتت کنن،خیلی خوشحالم که گول نخوردی و خونه رو بهشون ندادی،این خونه اینده ی دختراته،اگه اینجارو بفروشی باید تا قیامت بری زیر دست مامان و داداشت،تازه الآنم خوبه، امان از روزی که برادرت زن بگیره و زنش سر ناسازگاری داشته باشه......
میدونستم که تمام حرف های پروین درسته و باید هرجور که شده باهاشون مقابله کنم.......
اونشب انقد خسته بودیم که نمیدونم چطور خوابیدیم.....تمام شب رو خواب میدیدم که در حال فرار از خونه ی مادرم هستم و سالار سر کوچه بهمون میرسه و با کتک مارو برمیگردونه خونه........روز بعد آفتاب تقریبا وسط حیاط بود که از خواب بیدار شدیم........
توی خونه چیزی برای خوردن نداشتیم و بلند شدم تا برای خرید مواد غذایی بیرون برم......به خیال خودم دیگه از دست سالار و مامانم راحت شده بودم و کاری از دستشون برنمیومد.....دمپاییامو پوشیدم و میخواستم از خونه بیرون برم که کسی با مشت به در کوبید......وسط حیاط خشکم زد،این کی بود که به این شدت به در میکوبید؟نکنه سالار باشه،خدایا خودت بهم رحم کن......
با پاهایی که انگار وزنه ی صدکیلویی بهش وصل شده بود به سمت در رفتم و همونجا ایستادم،در محکم کوبیده میشد و من نمیتونستم بازش کنم،دخترها توی حیاط اومده بودن و با ترس به همدیگه نگاه میکردن.....آخرش که چی ؟برای همیشه که نمیتونم خودمو قایم کنم، بلاخره باید جلوش بایستم و اجازه ندم برای زندگیم تصمیم بگیرن......با دست هایی لرزان در حیاط و باز کردم و با دیدن سالار رنگ از صورتم پرید......
سالار با قیافه ای برزخ داخل اومد و غرید از دست من فرار میکنی ها؟فکر نمیکردی بیام سراغت دیگه؟تقصیر خودمه ،همون روز اول که فهمیدم تنها و بدون شوهر توی این خونه زندگی میکنی باید گیساتو میگرفتم و میبردمت خونه،توکه مهم نیستی ازت نظر بخوام......
انصافا ترسیده بودم اما صدامو صاف کردم و گفتم تو چکاره ی منی ها؟فکر میکنی چون خودم تنهام ،دیگه کس و کاری ندارم؟من شوهر دارم سالار،شوهرمم همیشه میاد و بهمون سر میزنه،بخوای پررو بازی دربیاری میگم بیاد دمتو بچینه ها.....
سالار باصدای بلند،عصبی خندید و گفت شوهر داری اره؟پس کجاست این شوهرت که نذاره خودت تنها توی این ده زندگی کنی و بری سر زمین های مردم کار کنی؟ببین ماه بیگم،من اعصاب ندارم همین فردا میای بریم ده ،وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
این چرا نمیخواست حرفامو گوش کنه،نه اینجوری فایده نداره انگار این ادم ها زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه ،باید فکر دیگه ای بکنم......
سالار نزدیکم شد و توی گوشم گفت همین امروز وسایلتو جمع میکنی بیگم، وگرنه به خاک آقام با زور و کتک میبرمت......
سالار توی خونه رفت و من با بدبختی توی حیاط نشستم......پول این خونه بدجوری چشم مامانم و سالار رو کور کرده بود ،جوری که حاضر بودن هر بلایی سر من بیارن.....
کمی که توی حیاط نشستم داخل خونه رفتم و به سالار گفتم حواست به بچه ها باشه برم یه چیزی برای نهار و شام بخورم هیچی توی خونه نداریم.....
با اخم گفت لازم نکرده خودم میرم..
زود گفتم نه باهاش حساب کتاب دارم اگه قراره فردا بریم باید خودم برم و حسابمو باهاش صاف کنم.......
سالار با شنیدن این حرف راضی شد و سر جاش نشست......
سریع چادرمو روی سرم مرتب کردم و از خونه بیرون رفتم......دل توی دلم نبود تا پروین رو ببینم و نقشمو باهاش درمیون بذارم.....پروین وقتی قضیه رو فهمید، خیلی ناراحت شد و قول داد هرکاری که از دستشون برمیاد رو برام انجام بده ......وقتی حرفام تموم شد ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وسایل خونه رو بخرم.....نمیدونستم روز بعد هم توی این ده هستم یا نه،اما قطعا اگر از این اینجا میرفتم دیگه باید قید زندگی با آرامش رو میزدم.....
وقتی رسیدم سالار دراز کشیده بود و به خواب رفته بود،برادرم بود، اما هیچ حسی بهش نداشتم ،به چشمم آدم غریبه ای بود که میخواست از بی کسی یک زن بی پناه سواستفاده کنه......سریع غذای راحتی درست کردم و همه سر سفره نشستیم.....دخترها از ترس سالار جرئت حرف زدن نداشتن و توی سکوت غذاشونو میخوردن،طوبی غم از چشم هاش میبارید و من میدونستم دوست نداره از اینجا بریم و زیر دست بقیه زندگی کنیم......
بعد از نهار با اصرار سالار بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..... باورم نمیشد قراره از این خونه برم،خدایا خودت بهم کمک کن تو که میدونی من کسی رو ندارم،اگر قرار باشه برم و با اینا زندگی کنم بچه هام دیگه رنگ آرامش رو نمیبینن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتویک
من چطور سال های زیادی رو با مادرم سر کنم،همون چندروزی که پیششون مونده بودم برای هفت پشتم بس بود....
اونجا فقط باید کلفتی میکردم و هر تحقیر و توهینی رو به جون بخرم......هوا تاریک شده بود و دیگه کاملا ناامید شده بودم،انگار راهی بجز رفتن برام نمونده بود.....سر سفره ی شام نشسته بودیم و من با غصه و ماتم لقمه ای توی دهنم گذاشتم که در خونه به صدا دراومد......انقد هیجان زده شده بودم که غذا توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن..... طوبی سریع لیوان آب رو دستم داد و لاجرعه سر کشیدم.....
سالار نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت کیه این وقت شب ها؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم پروینه دیگه ،منکه بجز اون کسی رو ندارم......
تا خواستم بلند شدم و برای باز کردن در توی حیاط برم ،سالار بلند شد و گفت خودم میرم بشین سر جات.......
دست و پام به لرزه در اومده بود، ای کاش همون کسی پشت در باشه که منتظرش بودم......
سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم.....خدایا شکرت، دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه ،اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم......
سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمیشناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟
قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی ؟
زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم.....
قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار میکنه؟ مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟
تو دلم گفتم اره والا ،من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه.....
سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟
قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو بیخود کردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟
سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه، اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود......
توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم، قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمیشدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن.....
تمام سرو صورت سالار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند.....
قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات، اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا هرچی دیدیازچشم خودت دیدی،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره.....
با التماس گفتم الان که شبه ،بذار فردا صبح زود میره....
قباد غرید گفتم همین الان باید از اینجا بره......
سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت.....
قباد لطف بزرگی در حقم کرده بود.....
بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟
من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم ،حواست رو خوب جمع کن، سرت رو بنداز پایین و زندگیتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم ،دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟
زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست میگفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم......
روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین......
دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه ،دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد.....
یکی برام چای میآورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتویک
من چطور سال های زیادی رو با مادرم سر کنم،همون چندروزی که پیششون مونده بودم برای هفت پشتم بس بود....
اونجا فقط باید کلفتی میکردم و هر تحقیر و توهینی رو به جون بخرم......هوا تاریک شده بود و دیگه کاملا ناامید شده بودم،انگار راهی بجز رفتن برام نمونده بود.....سر سفره ی شام نشسته بودیم و من با غصه و ماتم لقمه ای توی دهنم گذاشتم که در خونه به صدا دراومد......انقد هیجان زده شده بودم که غذا توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن..... طوبی سریع لیوان آب رو دستم داد و لاجرعه سر کشیدم.....
سالار نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت کیه این وقت شب ها؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم پروینه دیگه ،منکه بجز اون کسی رو ندارم......
تا خواستم بلند شدم و برای باز کردن در توی حیاط برم ،سالار بلند شد و گفت خودم میرم بشین سر جات.......
دست و پام به لرزه در اومده بود، ای کاش همون کسی پشت در باشه که منتظرش بودم......
سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم.....خدایا شکرت، دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه ،اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم......
سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمیشناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟
قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی ؟
زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم.....
قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار میکنه؟ مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟
تو دلم گفتم اره والا ،من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه.....
سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟
قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو بیخود کردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟
سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه، اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود......
توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم، قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمیشدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن.....
تمام سرو صورت سالار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند.....
قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات، اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا هرچی دیدیازچشم خودت دیدی،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره.....
با التماس گفتم الان که شبه ،بذار فردا صبح زود میره....
قباد غرید گفتم همین الان باید از اینجا بره......
سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت.....
قباد لطف بزرگی در حقم کرده بود.....
بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟
من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم ،حواست رو خوب جمع کن، سرت رو بنداز پایین و زندگیتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم ،دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟
زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست میگفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم......
روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین......
دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه ،دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد.....
یکی برام چای میآورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتودو
طوبی هم که همیشه توی مطبخ بود و به محض اینکه کمی خستگی در میکردم سریع سفره ی شام رو پهن میکرد.......
روزی صدبار قربون صدقشون میرفتم و خداروشکر میکردم که دخترهام هستن و احساس تنهایی نمیکنم.......شش سال از روزی که قباد مارو به این خونه آورده بود میگذشت......توی این مدت بیشتر دستمزدم رو پس انداز کرده بودم و مبلغ قابل توجهی کنار گذاشته بودم......مدتی بود زمین های کشاورزی دیگه مثل قبل رونق نداشت و صاحب زمین حسابی دستمزدمون رو کم کرده بود.......خیلی ناراحت بودم از اینکه مجبور باشم پس اندازمون رو خرج خورد و خوراک کنم و برای آینده ی بچه هام اندوخته ای نداشته باشم......
شوهر پروین هم حسابی توی مضیقه قرار گرفته بود و حرص میخورد.....حتی چندین جا برای کار سر زد تا بلکه هردو از کار کردن روی زمین راحت بشیم، اما فایده ای نداشت و بی نتیجه بود.......
چند روزی بود مدام خواب قباد رو میدیدم و از خواب میپریدم.....شاید یک سالی بود که هیچ خبری ازش نداشتم و بهمون سر نمیزد.....خیلی دلم میخواست برم و سراغی ازش بگیرم اما از عکس العمل خدیجه خانم و زیور میترسیدم...... دلشوره امونم رو بریده بود اما کاری از دستم برنمیومد.....اونروز سر زمین مشغول کار بودم که یکی از کارگرها سراغم اومد و گفت بیگم خانم یه نفر اومده و کارتون داره،انگار کارش هم خیلی مهمه چون بهش گفتم شما دستت بنده، گفت هرجور شده صداش کن بیاد ......
با تعجب گفتم مطمئنی با من کار دارن؟گفت اره خودش که اینجوری گفت......
سریع چادرم رو از دور کمرم باز کردم و به جایی که اون کارگر اشاره کرده بود رفتم.......وقتی رسیدم مردی رو دیدم که پشتش به من بود و هنوز نفهمیده بودم کیه....وقتی نزدیک تر شدم مرد با صدای پام به عقب برگشت و با دیدن برادر قباد سرجام خشکم زد.....
این اینجا چکار میکرد؟
با حالتی گیج و منگ سلام کردم و حال و احوال ملوک رو پرسیدم اما توی ذهنم فقط داشتم دنبال دلیلی میگشتم که اونو به اینجا کشونده بود .......
برادر قباد با دیدن تعجب من سریع به حرف اومد و با ناراحتی گفت راستش بیگم خبر خوبی ندارم.....چند وقتیه قباد در حال ساخت یه خونه بود که با زن و بچش بره و اونجا زندگی کنه،دو سه روز پیش که رفته بود تا کمک کارگرها سقف خونه رو درست کنن،میره سر پشت بوم تا سقف خونه رو ببینه ،اما از بخت بدش کارگرها سقف روخوب نزده بودن و قباد هم که تا وسطای سقف رفته بود از اون بالا پرت میشه پایین و تموم استخون هاش خورد میشه......
به اینجای صحبتش که رسید بلند زد زیر گریه و صدای هق هقش من و از بهت و ناباوری درآورد.....به زور زبونم رو توی دهن تکون دادم و گفتم الان حالش خوبه مگه نه؟
اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه اصلا خوب نیست، تا حالا چندتا طبیب آوردیم بالا سرش، اما همه جوابش کردن،بخاطرش شکستگی هاش هم نمیتونیم تا شهر ببریمش.....امروز کلی بی قراری کرد و گفت هرجور که شده تو و دخترها رو ببرم پیشش.....بیگم قباد داره میمیره ،حالش اصلا خوب نیست، توروخدا درخواستشو رد نکن......
توی همون چند لحظه تمام صحنه های زندگی با قباد از جلوی چشمام رد شد.....تا قبل از اینکه زیور بیاد چقد باهام مهربون بود و هوام رو داشت.....باورم نمیشد قباد داره میمیره.....درسته در حقم بدی کرده بود اما میدونستم اگر نرم و دخترها رو بالای سرش نبرم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم........
فاصله ی زمین تا خونه رو نمیدونم چطور طی کردم.....فقط میدونم توی تمام اون مسیر حتی برای یک لحظه هم چهره ی قباد از جلوی چشمم کنار نمیرفت...... زیور با اومدنش زندگی هممون رو به هم ریخته بود......
دخترها وقتی فهمیدن میخوایم کجا بریم به زور راضی شدن همراهم بیان......حق هم داشتن ،تا حالا هیچ محبتی از پدرشون ندیده بودن و همیشه جوری باهاشون رفتار شده بود که خودشون رو بخاطر دختر شدن سرزنش میکردن.....بارها طوبی بهم گفته بود مامان یعنی اگه ما پسر بودیم بابا از خونه بیرونمون نمیکرد؟میپرسید و من نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.....
پس خواب های هر شبم بی علت نبود......
وقتی رسیدیم لحظه ای پشت در مکث کردم......بعد از سال ها برگشته بودم و حالا باید از قباد خداحافظی میکردم.....وقتی وارد حیاط شدیم کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.....پشت سر برادر قباد راه افتادیم و بلاخره پشت در اتاقی که متعلق به زیور بود ایستادیم......منتظر بودم با باز شدن در زیور رو ببینم که کنار بستر قباد نشسته و خون گریه میکنه... اما با باز شدن در،قباد رو دیدم که تنها روی تشکی دراز کشیده بود و انگار به خواب رفته بود.......
همه جای بدنش رو بسته بودن و مشخص بود که شکستگی های زیادی داره....آروم داخل اتاق رفتم و به اطراف نگاهی انداختم،نه کسی نبود....پس زیور کجاست،خدیجه خانم چرا پیداش نیست....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتودو
طوبی هم که همیشه توی مطبخ بود و به محض اینکه کمی خستگی در میکردم سریع سفره ی شام رو پهن میکرد.......
روزی صدبار قربون صدقشون میرفتم و خداروشکر میکردم که دخترهام هستن و احساس تنهایی نمیکنم.......شش سال از روزی که قباد مارو به این خونه آورده بود میگذشت......توی این مدت بیشتر دستمزدم رو پس انداز کرده بودم و مبلغ قابل توجهی کنار گذاشته بودم......مدتی بود زمین های کشاورزی دیگه مثل قبل رونق نداشت و صاحب زمین حسابی دستمزدمون رو کم کرده بود.......خیلی ناراحت بودم از اینکه مجبور باشم پس اندازمون رو خرج خورد و خوراک کنم و برای آینده ی بچه هام اندوخته ای نداشته باشم......
شوهر پروین هم حسابی توی مضیقه قرار گرفته بود و حرص میخورد.....حتی چندین جا برای کار سر زد تا بلکه هردو از کار کردن روی زمین راحت بشیم، اما فایده ای نداشت و بی نتیجه بود.......
چند روزی بود مدام خواب قباد رو میدیدم و از خواب میپریدم.....شاید یک سالی بود که هیچ خبری ازش نداشتم و بهمون سر نمیزد.....خیلی دلم میخواست برم و سراغی ازش بگیرم اما از عکس العمل خدیجه خانم و زیور میترسیدم...... دلشوره امونم رو بریده بود اما کاری از دستم برنمیومد.....اونروز سر زمین مشغول کار بودم که یکی از کارگرها سراغم اومد و گفت بیگم خانم یه نفر اومده و کارتون داره،انگار کارش هم خیلی مهمه چون بهش گفتم شما دستت بنده، گفت هرجور شده صداش کن بیاد ......
با تعجب گفتم مطمئنی با من کار دارن؟گفت اره خودش که اینجوری گفت......
سریع چادرم رو از دور کمرم باز کردم و به جایی که اون کارگر اشاره کرده بود رفتم.......وقتی رسیدم مردی رو دیدم که پشتش به من بود و هنوز نفهمیده بودم کیه....وقتی نزدیک تر شدم مرد با صدای پام به عقب برگشت و با دیدن برادر قباد سرجام خشکم زد.....
این اینجا چکار میکرد؟
با حالتی گیج و منگ سلام کردم و حال و احوال ملوک رو پرسیدم اما توی ذهنم فقط داشتم دنبال دلیلی میگشتم که اونو به اینجا کشونده بود .......
برادر قباد با دیدن تعجب من سریع به حرف اومد و با ناراحتی گفت راستش بیگم خبر خوبی ندارم.....چند وقتیه قباد در حال ساخت یه خونه بود که با زن و بچش بره و اونجا زندگی کنه،دو سه روز پیش که رفته بود تا کمک کارگرها سقف خونه رو درست کنن،میره سر پشت بوم تا سقف خونه رو ببینه ،اما از بخت بدش کارگرها سقف روخوب نزده بودن و قباد هم که تا وسطای سقف رفته بود از اون بالا پرت میشه پایین و تموم استخون هاش خورد میشه......
به اینجای صحبتش که رسید بلند زد زیر گریه و صدای هق هقش من و از بهت و ناباوری درآورد.....به زور زبونم رو توی دهن تکون دادم و گفتم الان حالش خوبه مگه نه؟
اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه اصلا خوب نیست، تا حالا چندتا طبیب آوردیم بالا سرش، اما همه جوابش کردن،بخاطرش شکستگی هاش هم نمیتونیم تا شهر ببریمش.....امروز کلی بی قراری کرد و گفت هرجور که شده تو و دخترها رو ببرم پیشش.....بیگم قباد داره میمیره ،حالش اصلا خوب نیست، توروخدا درخواستشو رد نکن......
توی همون چند لحظه تمام صحنه های زندگی با قباد از جلوی چشمام رد شد.....تا قبل از اینکه زیور بیاد چقد باهام مهربون بود و هوام رو داشت.....باورم نمیشد قباد داره میمیره.....درسته در حقم بدی کرده بود اما میدونستم اگر نرم و دخترها رو بالای سرش نبرم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم........
فاصله ی زمین تا خونه رو نمیدونم چطور طی کردم.....فقط میدونم توی تمام اون مسیر حتی برای یک لحظه هم چهره ی قباد از جلوی چشمم کنار نمیرفت...... زیور با اومدنش زندگی هممون رو به هم ریخته بود......
دخترها وقتی فهمیدن میخوایم کجا بریم به زور راضی شدن همراهم بیان......حق هم داشتن ،تا حالا هیچ محبتی از پدرشون ندیده بودن و همیشه جوری باهاشون رفتار شده بود که خودشون رو بخاطر دختر شدن سرزنش میکردن.....بارها طوبی بهم گفته بود مامان یعنی اگه ما پسر بودیم بابا از خونه بیرونمون نمیکرد؟میپرسید و من نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.....
پس خواب های هر شبم بی علت نبود......
وقتی رسیدیم لحظه ای پشت در مکث کردم......بعد از سال ها برگشته بودم و حالا باید از قباد خداحافظی میکردم.....وقتی وارد حیاط شدیم کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.....پشت سر برادر قباد راه افتادیم و بلاخره پشت در اتاقی که متعلق به زیور بود ایستادیم......منتظر بودم با باز شدن در زیور رو ببینم که کنار بستر قباد نشسته و خون گریه میکنه... اما با باز شدن در،قباد رو دیدم که تنها روی تشکی دراز کشیده بود و انگار به خواب رفته بود.......
همه جای بدنش رو بسته بودن و مشخص بود که شکستگی های زیادی داره....آروم داخل اتاق رفتم و به اطراف نگاهی انداختم،نه کسی نبود....پس زیور کجاست،خدیجه خانم چرا پیداش نیست....
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜️داستان ضرب المثل زیر آب زدن
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند.
این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.»
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت.
زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند.
این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد
تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند.
برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد.
صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند.
این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.»
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همیشه جنگیدن خوب نیست.
من همیشه جنگیدم تا یه چیزایی رو عوض کنم.
اما این روزها فهمیدم که برای بعضی آدمهای قدر نشناس نباید جنگید.
فهمیدم برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید.
برای به دست آوردن دل آدما نباید جنگید.
این روزها نسخه فاصله گرفتن رو میپیچم.
از آدمهایی که زیاد دروغ میگن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که دغدغه میسازن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که حرمت نگه نمیدارن فاصله میگیرم.
با حقارت بعضی آدمها و دلهاشون نباید جنگید.
باید نادیدهشون گرفت و گذشت و بخشیدشون.
نه برای این که مستحق بخششن،
برای این که من مستحق آرامشم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من همیشه جنگیدم تا یه چیزایی رو عوض کنم.
اما این روزها فهمیدم که برای بعضی آدمهای قدر نشناس نباید جنگید.
فهمیدم برای اثبات دوست داشتن نباید جنگید.
برای به دست آوردن دل آدما نباید جنگید.
این روزها نسخه فاصله گرفتن رو میپیچم.
از آدمهایی که زیاد دروغ میگن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که دغدغه میسازن فاصله میگیرم.
از آدمهایی که حرمت نگه نمیدارن فاصله میگیرم.
با حقارت بعضی آدمها و دلهاشون نباید جنگید.
باید نادیدهشون گرفت و گذشت و بخشیدشون.
نه برای این که مستحق بخششن،
برای این که من مستحق آرامشم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جامعهٔ فاسد، وقتی نتواند برای مصلحان اتهامی پیدا کند، زیباترین ویژگی آنها را بهانهٔ سرزنش قرار میدهد.
مگر قوم لوط علیهالسلام نگفتند:
{أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ} [النمل: ۵۶].
«خاندان و پیروان لوط را از شهر خود بیرون کنید؛ زیرا آنان مردمان پاکدامن و پاکیزهجو هستند».
✍️ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مگر قوم لوط علیهالسلام نگفتند:
{أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ} [النمل: ۵۶].
«خاندان و پیروان لوط را از شهر خود بیرون کنید؛ زیرا آنان مردمان پاکدامن و پاکیزهجو هستند».
✍️ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9