#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتوسه
همون لحظه قباد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن من نفس عمیقی کشید.....دخترها به ترتیب کنارش نشستن و به دست و پای بستش چشم دوختن.....
قباد به سختی دهنش رو باز کرد و گفت چقد دیر اومدی،الان چند روزه که منتظرتم.....
گفتم من نمیدونستم این اتفاق برات افتاده ،تازه امروز داداشت اومد و بهم گفت،نترس خوب میشی.....
قباد نگاه ناامیدی بهم کرد و گفت نه بیگم، خودم میدونم زنده نمیمونم،من خیلی بدی در حقت کردم توروخدا حلالم کن.....میدونم برات سخته ،الآن چند ساله که هیچ سراغی ازت نگرفتم، میدونم روی زمینای مردم کار کردی تا خرج این بچه هارو بدی ،من خیلی بد بودم بیگم......
نمیدونم چرا دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم......قباد که معلوم بود از حرف زدن خسته شده دوباره چشماشو بست و خوابید......
همون لحظه خدیجه خانم توی اتاق اومد و با دیدن من با لحن ناراحتی گفتی اومدی بیگم؟دیدی چه بلایی سرم اومد؟قباد توی بستر مرگ افتاده و ما نمیتونیم کاری براش بکنیم... اون زنش هم همینکه طبیب جواب رد به قباد داد دست بچه هاشو گرفت و رفت خونه ی اقاش،گفت من حوصله ی مریض داری ندارم.....
خدیجه خانم اشکاشو پاک کرد و گفت پسر بخت برگشتم الان چند روزه افتاده توی رختخواب و ما کاری از دستمون برنمیاد.....خدا بگم چیکار کنه زیور رو اگه بچمو مجبور نمیکرد براش خونه بسازه حالا اینجوری از دست و پا نیفتاده بود......خدیجه خانم میگفت و من فقط نگاهش میکردم......هوا تاریک شده بود و قباد از درد ناله میکرد.....آدم ظالمی نبودم و از دیدنش توی این وضعیت ناراحت میشدم.....
دخترها دیدن این صحنه ها حسابی توی روحیشون تاثیر گذاشته بود و ناراحت و غمگین شده بودن.....آخر شب خدیجه خانم با لحن مهربونی کنارم نشست و گفت بیگم جان، گفتم اتاقت رو برات تمیز کنن تا چند روزی با بچه ها همینجا بمونین،میبینی که قباد توی شرایط خوبی نیست و دوست داره کنارش بمونی......باور کت توی این مدت فقط اسم تورو به زبون میآورد و میگفت فقط بیگم رو بیارید پیشم....
.خدیجه خانم حرف میزد و من از شدت خشم در حال انفجار بودم ،این آدم ها پیش خودشون چه فکری میکردن؟مگه من عروسک خیمه شب بازی بودم که هرجور دوست داشتن باهام رفتار میکردن؟چطور توی تمام این سال ها قباد دلش برای ما تنگ نشده بود،حالا که دیگه امیدی به فردا نداشت و زن محبوبش ترکش کرده بود، یاد من افتاده بود؟
تمام شجاعتم رو جمع کردم و در جواب خدیجه خانم گفتم تا چند سال پیش که من به درد قباد نمیخوردم، یادتون رفته چقد توی همین خونه منو اذیت کردین؟مگه شما نبودین که میگفتین قباد پسر میخواد و منو دخترها به دردش نمیخوریم،هرروز میگفتین پسر پشت پدره و قباد پشت میخواد....الان چند ساله که هیچ خبری از منو دخترهام نگرفتین، اصلا براتون مهم نبود ما مردیم یا زنده ایم،شرمنده خدیجه خانم، من فردا برمیگردم خونه ی خودم، کلی کار دارم،قبادم انشالله خوب میشه و میره سراغ کار و بارش......
حقیقتا دیگه نیمخواستم بازیچه ی دست این آدم ها باشم.....
خدیجه خانم زیر لب غرغری کرد و از اتاق بیرون رفت......توی یکی از اتاق ها برامون رختخواب پهن کرده بودن و موقعی که میخواستم پیش دخترها برم، قباد با صدای ضعیفی صدام کرد.....
کنارش نشستم و با سردی گفتم چیه چی میخوای قباد؟
با زبون لب هاشو خیس کرد و گفت بیگم توروخدا حلالم کن،بذار سرمو راحت روی زمین بذارم....
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم....یاد شب هایی افتادم که تنها با سه تا بچه ی قد و نیم قد توی روستایی که ساعت ها با اینجا فاصله داشت از ترس خوابم نمیبرد.....
قباد دستمو گرفت و گفت میدونم اذیتت کردم ،اما الان پشیمونم کاش میتونستم به عقب برگردم و برات جبران کنم.....
با بغض توی گلوم گفتم نمیتونم قباد، شما خیلی به من ظلم کردین،گناه من چی بود؟فقط دختر زاییدن بود؟مگه این دختر ها آدم نبودن؟یادته بخاطر اینکه پتوی زیور رو نشسته بودم، جلوی بچه هام توی گوشم زدی؟یادته بخاطر تب کردن پسرت، مارو از این خونه و روستا بیرون کردی و فکر میکردی من میخوام بلایی سر بچت بیارم؟
اشک های قباد از گوشه ی چشمش پایین ریخت و من دیگه نتونستم اونجا بمونم... با گریه از اتاق بیرون زدم اما پشت در موندم....من که مثل این آدم ها بد ذات و خبیث نبودم،بودم؟نمیدونم چرا حس عجیبی منو به داخل اتاق سوق میداد.....دوباره در اتاق رو باز کردم و داخل شدم،میون نگاه کنجکاو قباد کنارش نشستم و گفتم میدونی قباد،من مثل شما آدم ظالمی نیستم،اگر بودم الان اینجا نبودم.....
حلالت میکنم، اما هیچوقت این همه تنهایی رو که تو و مادرت نصیبم کردین فراموش نمیکنم......
قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه از اتاق بیرون رفتم و این بار سریع از اونجا دور شدم.....چه شب سختی بود اونشب....تمام خاطرات دوباره توی ذهنم زنده شده بود....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصتوسه
همون لحظه قباد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن من نفس عمیقی کشید.....دخترها به ترتیب کنارش نشستن و به دست و پای بستش چشم دوختن.....
قباد به سختی دهنش رو باز کرد و گفت چقد دیر اومدی،الان چند روزه که منتظرتم.....
گفتم من نمیدونستم این اتفاق برات افتاده ،تازه امروز داداشت اومد و بهم گفت،نترس خوب میشی.....
قباد نگاه ناامیدی بهم کرد و گفت نه بیگم، خودم میدونم زنده نمیمونم،من خیلی بدی در حقت کردم توروخدا حلالم کن.....میدونم برات سخته ،الآن چند ساله که هیچ سراغی ازت نگرفتم، میدونم روی زمینای مردم کار کردی تا خرج این بچه هارو بدی ،من خیلی بد بودم بیگم......
نمیدونم چرا دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم......قباد که معلوم بود از حرف زدن خسته شده دوباره چشماشو بست و خوابید......
همون لحظه خدیجه خانم توی اتاق اومد و با دیدن من با لحن ناراحتی گفتی اومدی بیگم؟دیدی چه بلایی سرم اومد؟قباد توی بستر مرگ افتاده و ما نمیتونیم کاری براش بکنیم... اون زنش هم همینکه طبیب جواب رد به قباد داد دست بچه هاشو گرفت و رفت خونه ی اقاش،گفت من حوصله ی مریض داری ندارم.....
خدیجه خانم اشکاشو پاک کرد و گفت پسر بخت برگشتم الان چند روزه افتاده توی رختخواب و ما کاری از دستمون برنمیاد.....خدا بگم چیکار کنه زیور رو اگه بچمو مجبور نمیکرد براش خونه بسازه حالا اینجوری از دست و پا نیفتاده بود......خدیجه خانم میگفت و من فقط نگاهش میکردم......هوا تاریک شده بود و قباد از درد ناله میکرد.....آدم ظالمی نبودم و از دیدنش توی این وضعیت ناراحت میشدم.....
دخترها دیدن این صحنه ها حسابی توی روحیشون تاثیر گذاشته بود و ناراحت و غمگین شده بودن.....آخر شب خدیجه خانم با لحن مهربونی کنارم نشست و گفت بیگم جان، گفتم اتاقت رو برات تمیز کنن تا چند روزی با بچه ها همینجا بمونین،میبینی که قباد توی شرایط خوبی نیست و دوست داره کنارش بمونی......باور کت توی این مدت فقط اسم تورو به زبون میآورد و میگفت فقط بیگم رو بیارید پیشم....
.خدیجه خانم حرف میزد و من از شدت خشم در حال انفجار بودم ،این آدم ها پیش خودشون چه فکری میکردن؟مگه من عروسک خیمه شب بازی بودم که هرجور دوست داشتن باهام رفتار میکردن؟چطور توی تمام این سال ها قباد دلش برای ما تنگ نشده بود،حالا که دیگه امیدی به فردا نداشت و زن محبوبش ترکش کرده بود، یاد من افتاده بود؟
تمام شجاعتم رو جمع کردم و در جواب خدیجه خانم گفتم تا چند سال پیش که من به درد قباد نمیخوردم، یادتون رفته چقد توی همین خونه منو اذیت کردین؟مگه شما نبودین که میگفتین قباد پسر میخواد و منو دخترها به دردش نمیخوریم،هرروز میگفتین پسر پشت پدره و قباد پشت میخواد....الان چند ساله که هیچ خبری از منو دخترهام نگرفتین، اصلا براتون مهم نبود ما مردیم یا زنده ایم،شرمنده خدیجه خانم، من فردا برمیگردم خونه ی خودم، کلی کار دارم،قبادم انشالله خوب میشه و میره سراغ کار و بارش......
حقیقتا دیگه نیمخواستم بازیچه ی دست این آدم ها باشم.....
خدیجه خانم زیر لب غرغری کرد و از اتاق بیرون رفت......توی یکی از اتاق ها برامون رختخواب پهن کرده بودن و موقعی که میخواستم پیش دخترها برم، قباد با صدای ضعیفی صدام کرد.....
کنارش نشستم و با سردی گفتم چیه چی میخوای قباد؟
با زبون لب هاشو خیس کرد و گفت بیگم توروخدا حلالم کن،بذار سرمو راحت روی زمین بذارم....
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم....یاد شب هایی افتادم که تنها با سه تا بچه ی قد و نیم قد توی روستایی که ساعت ها با اینجا فاصله داشت از ترس خوابم نمیبرد.....
قباد دستمو گرفت و گفت میدونم اذیتت کردم ،اما الان پشیمونم کاش میتونستم به عقب برگردم و برات جبران کنم.....
با بغض توی گلوم گفتم نمیتونم قباد، شما خیلی به من ظلم کردین،گناه من چی بود؟فقط دختر زاییدن بود؟مگه این دختر ها آدم نبودن؟یادته بخاطر اینکه پتوی زیور رو نشسته بودم، جلوی بچه هام توی گوشم زدی؟یادته بخاطر تب کردن پسرت، مارو از این خونه و روستا بیرون کردی و فکر میکردی من میخوام بلایی سر بچت بیارم؟
اشک های قباد از گوشه ی چشمش پایین ریخت و من دیگه نتونستم اونجا بمونم... با گریه از اتاق بیرون زدم اما پشت در موندم....من که مثل این آدم ها بد ذات و خبیث نبودم،بودم؟نمیدونم چرا حس عجیبی منو به داخل اتاق سوق میداد.....دوباره در اتاق رو باز کردم و داخل شدم،میون نگاه کنجکاو قباد کنارش نشستم و گفتم میدونی قباد،من مثل شما آدم ظالمی نیستم،اگر بودم الان اینجا نبودم.....
حلالت میکنم، اما هیچوقت این همه تنهایی رو که تو و مادرت نصیبم کردین فراموش نمیکنم......
قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه از اتاق بیرون رفتم و این بار سریع از اونجا دور شدم.....چه شب سختی بود اونشب....تمام خاطرات دوباره توی ذهنم زنده شده بود....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت وچهار
چه روزهایی رو اینجا سر کرده بودم.....دخترها دورم رو گرفته بودن و من همینکه بوی تنشون به مشامم میخورد آرامش میگرفتم......
نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدای جیغ های خدیجه خانم از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا بفهمم کجام و اونجا چکار میکنم.....با شنیدن صدای قباد از دهن خدیجه خانم فهمیدم حتما اتفاقی افتاده سریع پتو رو از روی خودم کنار زدم و بیرون رفتم.....حیاط شلوغ شده بود و همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن.....چقد قدم برداشتن برام سخت شده بود.....وقتی توی چهارچوب در ایستادم باورم نمیشد کسی که آروم و خاموش توی رختخواب دراز کشیده قباد باشه.....کی فکرش رو میکرد پرونده ی زندگی قباد اینجوری بسته بشه......
خدیجه خانم جیغ میزد و موهاشو میکشید چندتا از همسایه ها دورش رو گرفته بودن و سعی میکردن ارومش کنن، اما فایده ای نداشت......
میدونستم دوری از قباد چقد براش سخته، چون همیشه میگفت قباد از همه برای من عزیزتره.......
طولی نکشید که سلطنت و گل بهار هم از راه رسیدن و همونجا توی حیاط مشغول خودزنی شدن......منهم مثل دیونه ها گوشه ای ایستاده بودم و به روزهایی فکر میکردم که حامله بودم و قباد دور از چشم مرضی برام میوه و خوراکی میاورد.......
قباد همون روز ظهر میون گریه ها و شیون خانوادش به خاک سپرده شد.....از اینکه شب قبل حس عجیبی وادارم کرده بود اونو ببخشم راضی بودم.....با شناختی که از خودم داشتم میدونستم اگر نمیبخشیدمش تا مدت ها از عذاب وجدان رنج میبردم......
طرفای غروب بود که زیور در حالی که تنها بود و پسر هارو هم با خودش نیاورده بود، همراه مادرش اومد و توی جمع نشست.....وای خدای من انگار نه انگار شوهرش رو از دست داده بود،به زور چند قطره اشک از چشمش فرو ریخت و بعد هم قبل از اینکه سفره ی شام رو بکشن خداحافظی کرد و رفت....
خدیجه هم از درون میسوخت ،اما بخاطر ترسی که از کدخدا داشت جرئت حرف زدن نداشت......سه روز تمام بخاطر احترام به قباد اونجا موندم و روز چهارم بود که عزم رفتن کردم......بدون اینکه از هیچکدوم از اون آدم ها خداحافظی کنم ،از برادر قباد خواستم مارو تا در خونه همراهی کنه و اونم بدون چون و چرا قبول کرد......میدونستم که این آخرین باریه که پامو توی این ده میذارم........دیگه اومدن به اینجا دلیلی نداشت، نه خانواده ای داشتم که بخاطر دیدنشون از این ده عبور کنم و نه شوهری که دلتنگش بشم و بخوام ببینمش......وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم پروین سریع خودش رو رسوند و من هم تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم......وقتی فهمید قباد مرده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت مرد که مرد،حالا تو چرا گرفته ای؟مگه چه خیری ازش دیده بودی ؟چندین ساله تو و این طفل معصوم هارو به امان خدا رها کرده بود و حتی سراغی ازتون نمیگرفت،ببین بیگم بخوای بشینی براش آبغوره بگیری من میدونم و تو.....
پروین انقد باهام حرف زد و نصیحتم کرد که دیگه کلا بی خیال قباد و خانوادش شدم......
نه ماه از مرگ قباد گذشته بود و من هیچ خبری ازشون نداشتم،پروین گاهی میگفت برو و از پدر قباد بخواه حق بچه هاتو از دارایی قباد بده،اون میگفت اما من قبول نمیکردم و ازش خواهش میکردم بی خیال این قضیه بشه،دوست نداشتم منتی سر من و دخترهام باشه.....
مدتی بود محصولات باغ های روستا آفت زده بود و وضعیت خیلی بدی پیش اومده بود.....بیشتر مردم روی زمین کار میکردن و حالا با این اتفاقات زندگی همه تحت تاثیر قرار گرفته بود.....صاحب زمین که من و خدارحم شوهر پروین اونجا کار میکردیم کم کم داشت کارگرها رو اخراج میکرد و میدونستیم دیر یا زود نوبت ماهم میرسه......
حسابی کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،خدایا من تک و تنها چطور این دخترها رو به سرو سامون برسونم.......
صبح ها که از خواب بیدار میشدم از ترس اینکه امروز صاحب زمین من رو اخراج نکنه دلم نمیخواست سر کار برم.....
یه روز غروب وقتی خسته و کوفته از سر زمین به خونه اومدم یه جفت کفش مردونه پشت در خونه دیدم......با تعجب قدم هامو تند کردم تا داخل برم و ببینم در نبود من کی توی خونه اومده.....
همون لحظه آفرین توی حیاط اومد و با دیدن من به سمتم دوید و گفت مامان دایی سالار اومده.....
اگر بگم همونجا تا مرز فلج شدن رفتم دروغ نگفتم.....
پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم از قدم بردارم،خدایا این اینجا چکار میکنه،نکنه حالا که قباد مرده دوباره برای اذیت کردن من اومده باشه......با قدم هایی لرزان به سمت خونه قدم برداشتم.....سالار وقتی من رو توی چهارچوب در دید با اخم های در هم گره خورده سلام کرد و گفت تا این موقع سر زمین های مردم کارگری میکنی، اما حاضر نیستی این خونه ی کلنگی رو بفروشی و خودت صاحب زمین بشی ها؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت وچهار
چه روزهایی رو اینجا سر کرده بودم.....دخترها دورم رو گرفته بودن و من همینکه بوی تنشون به مشامم میخورد آرامش میگرفتم......
نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدای جیغ های خدیجه خانم از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا بفهمم کجام و اونجا چکار میکنم.....با شنیدن صدای قباد از دهن خدیجه خانم فهمیدم حتما اتفاقی افتاده سریع پتو رو از روی خودم کنار زدم و بیرون رفتم.....حیاط شلوغ شده بود و همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن.....چقد قدم برداشتن برام سخت شده بود.....وقتی توی چهارچوب در ایستادم باورم نمیشد کسی که آروم و خاموش توی رختخواب دراز کشیده قباد باشه.....کی فکرش رو میکرد پرونده ی زندگی قباد اینجوری بسته بشه......
خدیجه خانم جیغ میزد و موهاشو میکشید چندتا از همسایه ها دورش رو گرفته بودن و سعی میکردن ارومش کنن، اما فایده ای نداشت......
میدونستم دوری از قباد چقد براش سخته، چون همیشه میگفت قباد از همه برای من عزیزتره.......
طولی نکشید که سلطنت و گل بهار هم از راه رسیدن و همونجا توی حیاط مشغول خودزنی شدن......منهم مثل دیونه ها گوشه ای ایستاده بودم و به روزهایی فکر میکردم که حامله بودم و قباد دور از چشم مرضی برام میوه و خوراکی میاورد.......
قباد همون روز ظهر میون گریه ها و شیون خانوادش به خاک سپرده شد.....از اینکه شب قبل حس عجیبی وادارم کرده بود اونو ببخشم راضی بودم.....با شناختی که از خودم داشتم میدونستم اگر نمیبخشیدمش تا مدت ها از عذاب وجدان رنج میبردم......
طرفای غروب بود که زیور در حالی که تنها بود و پسر هارو هم با خودش نیاورده بود، همراه مادرش اومد و توی جمع نشست.....وای خدای من انگار نه انگار شوهرش رو از دست داده بود،به زور چند قطره اشک از چشمش فرو ریخت و بعد هم قبل از اینکه سفره ی شام رو بکشن خداحافظی کرد و رفت....
خدیجه هم از درون میسوخت ،اما بخاطر ترسی که از کدخدا داشت جرئت حرف زدن نداشت......سه روز تمام بخاطر احترام به قباد اونجا موندم و روز چهارم بود که عزم رفتن کردم......بدون اینکه از هیچکدوم از اون آدم ها خداحافظی کنم ،از برادر قباد خواستم مارو تا در خونه همراهی کنه و اونم بدون چون و چرا قبول کرد......میدونستم که این آخرین باریه که پامو توی این ده میذارم........دیگه اومدن به اینجا دلیلی نداشت، نه خانواده ای داشتم که بخاطر دیدنشون از این ده عبور کنم و نه شوهری که دلتنگش بشم و بخوام ببینمش......وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم پروین سریع خودش رو رسوند و من هم تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم......وقتی فهمید قباد مرده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت مرد که مرد،حالا تو چرا گرفته ای؟مگه چه خیری ازش دیده بودی ؟چندین ساله تو و این طفل معصوم هارو به امان خدا رها کرده بود و حتی سراغی ازتون نمیگرفت،ببین بیگم بخوای بشینی براش آبغوره بگیری من میدونم و تو.....
پروین انقد باهام حرف زد و نصیحتم کرد که دیگه کلا بی خیال قباد و خانوادش شدم......
نه ماه از مرگ قباد گذشته بود و من هیچ خبری ازشون نداشتم،پروین گاهی میگفت برو و از پدر قباد بخواه حق بچه هاتو از دارایی قباد بده،اون میگفت اما من قبول نمیکردم و ازش خواهش میکردم بی خیال این قضیه بشه،دوست نداشتم منتی سر من و دخترهام باشه.....
مدتی بود محصولات باغ های روستا آفت زده بود و وضعیت خیلی بدی پیش اومده بود.....بیشتر مردم روی زمین کار میکردن و حالا با این اتفاقات زندگی همه تحت تاثیر قرار گرفته بود.....صاحب زمین که من و خدارحم شوهر پروین اونجا کار میکردیم کم کم داشت کارگرها رو اخراج میکرد و میدونستیم دیر یا زود نوبت ماهم میرسه......
حسابی کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،خدایا من تک و تنها چطور این دخترها رو به سرو سامون برسونم.......
صبح ها که از خواب بیدار میشدم از ترس اینکه امروز صاحب زمین من رو اخراج نکنه دلم نمیخواست سر کار برم.....
یه روز غروب وقتی خسته و کوفته از سر زمین به خونه اومدم یه جفت کفش مردونه پشت در خونه دیدم......با تعجب قدم هامو تند کردم تا داخل برم و ببینم در نبود من کی توی خونه اومده.....
همون لحظه آفرین توی حیاط اومد و با دیدن من به سمتم دوید و گفت مامان دایی سالار اومده.....
اگر بگم همونجا تا مرز فلج شدن رفتم دروغ نگفتم.....
پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم از قدم بردارم،خدایا این اینجا چکار میکنه،نکنه حالا که قباد مرده دوباره برای اذیت کردن من اومده باشه......با قدم هایی لرزان به سمت خونه قدم برداشتم.....سالار وقتی من رو توی چهارچوب در دید با اخم های در هم گره خورده سلام کرد و گفت تا این موقع سر زمین های مردم کارگری میکنی، اما حاضر نیستی این خونه ی کلنگی رو بفروشی و خودت صاحب زمین بشی ها؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و پنج
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم ببین سالار اگر دوباره برای گفتن این حرفا اومدی باید بگم که این خونه مال من نیست و مال این بچه هاست که دیگه یتیم شدن و من هم نمیتونم مال یتیم رو حیف و میل کنم،پس خودتو اذیت نکن، راتو بگیر و برگرد به همونجایی که اومدی......
سالار تسبیح توی دستش رو وسط خونه پرت کرد و با صدای بلند گفت بسه دیگه بیگم،بخدا قسم اگر بخوای باز هم روی حرفم حرف بزنی این خونه رو آتیش میزنم ،خودت میدونی که دروغ ندارم و کاری که گفتم رو میکنم ،پس مثل بچه ی آدم بگو چشم و کار رو تمام کن......با کلافگی همونجا جلوی در نشینم، چطور باید با این آدم حرف میزدم؟ چرا این دست از سر من برنمیداشت؟دیگه قبادی هم نبود که بخواد جلوش در بیاد،خودش میدونه من کسی رو ندارم که دوباره سرو کله اش پیدا شده.....
لحن صحبتم رو کمی آروم کردم و گفتم ببین سالار قباد تازه چندماهه که مرده،هنوز یک سال هم نشده ،اگر من بخوام الان خونه رو بفروشم مطمئن باش پدرش و برادرهاش برات دردسر درست میکنن،حداقل باید به احترام قباد هم که شده تا سالگردش صبر کنم.......
سالار با ناباوری نگاهی بهم کرد و گفت یعنی سالگرد قباد گذشت ،خونه رو میفروشی؟
به ناچار گفتم آره میفروشم،فقط بذار همین چند ماه هم بگذره تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه......
سالار با خوشحالی نگاهی به بچه ها انداخت و گفت خب دوباره بازی کنیم ؟بچه ها هم از سرو کولش بالا رفتن و شروع کردن به بازی کردن.....اون وسط فقط من بودم که از شدت فشار در حال بیهوش شدن بودم......سالار روز بعد خداحافظی کرد و گفت باز هم میاد و بهمون سر میزنه،اینجوری فایده نداشت باید یه فکر اساسی میکردم......اونروز بعد از خوردن صبحانه طبق معمول با خدارحم به سمت زمین راه افتادیم، نمیدونم چرا دلشوره داشتم و حالم خوب نبود،یه جورایی دلم گواهی بد میداد.....وقتی سر زمین رسیدیم همه ی کارگرها وسط زمین جمع شده بودن و هرکس با اخم های درهم گره خورده توی افکار خودش غرق بود.....خدارحم زیر لب خدایا به امید تویی گفت و به سمت بقیه راه افتادیم....یکی از دوستای خدارحم با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با ناراحتی گفت بدبخت شدیم خدارحم، صاحب زمین امروز عذر همه رو خواسته،آفت تمام درخت هارو گرفته و دیگه محصولی برای برداشت نمونده، بیچاره شدیم، حالا چطور باید شکم زن و بچه هامونو سیر کنیم؟
با شنیدن حرفای مرد، با ناباوری به خدا رحم نگاه کردم و گفتم حالا چه کنیم، توی این روستا که کار دیگه ای نیست ،همه ی زمین ها هم همین وضعیت رو دارن و جای دیگه ای نمیتونیم بریم....
خدا رحم با نا امیدی سری تکون داد و چیزی نگفت.....دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،تمام امید من به حقوقی بود که از اینجا میگرفتم.....
کمی بعد صاحب زمین با ناراحتی میون کارگرها اومدن و با دادن دستمزد برای همیشه عذرمون رو خواست.....با حالی خراب و چشمانی خیس به خونه برگشتم،انقد دلم گرفته بود که همونجا توی حیاط نشستم و بدون توجه به دخترها زدم زیر گریه.....حالا باید چکار میکردم،بیکاری از یک طرف و فشارهای سالار برای فروش خونه از طرف دیگه منو از پا درآورده بود......نزدیک ظهر بود که پروین با حالی بدتر از من اومد و همین که چشممون به هم خورد با هم شروع به گریه کردیم.....
چند روزی گذشت،خنده دار بود، اما من هنوز امید داشتم صاحب زمین دنبالمون بفرسته و دوباره کارمون رو از سر بگیریم......یه روز که مثل همیشه با پروین توی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم ،داشتم توی دلم میگفتم خدایا اگر پروین رو نداشتم باید چکار میکردم؟قطعا اگر نبود،تا حالا از تنهایی مرده بودم.....همون لحظه پروین دهن باز کرد و گفت بیگم راستی یه چیزی،مدتیه پسر عموی خدارحم برای کار به تهران رفته و چند روز پیش وقتی برای سر زدن به خانوادش اومده بود و از بیکاری خدارحم مطلع شد،ازمون خواست ماهم به تهران بریم تا کاری برامون پیدا کنه.......
من بدون پروین باید چکار میکردم؟خدایا من توی این دنیای دراندشت فقط همین یه آدم دلسوز رو داشتم چطور میتونم ا ازم جدا بشم؟بی اختیار اشکام توی صورتم ریخت و گفتم پروین من الان بیشتر از هر وقتی بهت احتیاج دارم، خودت که میدونی دوباره سر و کله ی سالار پیدا شده ،از اون طرف هم از کار بی کار شدم،پروین تو بری من باید برم و زیر دست مادر و برادرم جون بدم.....
پروین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت بیگم بخدا قسم رفتن از اینجا برای منهم سخته، اما چکار کنم خودت که میبینی زندگی با چهار تا بچه چقد سخته.....از وقتی خدا رحم بیکار شده بیشتر شب ها گرسنه میخوابیم، اگر فکری نکنیم دیگه نمیتونیم دووم بیاریم......
از درون داشتم میسوختم، اما نمیتونستم چیزی بگم،منکه نمیتونستم تا قیامت پروین رو به زور کنار خودم نگه دارم
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و پنج
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم ببین سالار اگر دوباره برای گفتن این حرفا اومدی باید بگم که این خونه مال من نیست و مال این بچه هاست که دیگه یتیم شدن و من هم نمیتونم مال یتیم رو حیف و میل کنم،پس خودتو اذیت نکن، راتو بگیر و برگرد به همونجایی که اومدی......
سالار تسبیح توی دستش رو وسط خونه پرت کرد و با صدای بلند گفت بسه دیگه بیگم،بخدا قسم اگر بخوای باز هم روی حرفم حرف بزنی این خونه رو آتیش میزنم ،خودت میدونی که دروغ ندارم و کاری که گفتم رو میکنم ،پس مثل بچه ی آدم بگو چشم و کار رو تمام کن......با کلافگی همونجا جلوی در نشینم، چطور باید با این آدم حرف میزدم؟ چرا این دست از سر من برنمیداشت؟دیگه قبادی هم نبود که بخواد جلوش در بیاد،خودش میدونه من کسی رو ندارم که دوباره سرو کله اش پیدا شده.....
لحن صحبتم رو کمی آروم کردم و گفتم ببین سالار قباد تازه چندماهه که مرده،هنوز یک سال هم نشده ،اگر من بخوام الان خونه رو بفروشم مطمئن باش پدرش و برادرهاش برات دردسر درست میکنن،حداقل باید به احترام قباد هم که شده تا سالگردش صبر کنم.......
سالار با ناباوری نگاهی بهم کرد و گفت یعنی سالگرد قباد گذشت ،خونه رو میفروشی؟
به ناچار گفتم آره میفروشم،فقط بذار همین چند ماه هم بگذره تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه......
سالار با خوشحالی نگاهی به بچه ها انداخت و گفت خب دوباره بازی کنیم ؟بچه ها هم از سرو کولش بالا رفتن و شروع کردن به بازی کردن.....اون وسط فقط من بودم که از شدت فشار در حال بیهوش شدن بودم......سالار روز بعد خداحافظی کرد و گفت باز هم میاد و بهمون سر میزنه،اینجوری فایده نداشت باید یه فکر اساسی میکردم......اونروز بعد از خوردن صبحانه طبق معمول با خدارحم به سمت زمین راه افتادیم، نمیدونم چرا دلشوره داشتم و حالم خوب نبود،یه جورایی دلم گواهی بد میداد.....وقتی سر زمین رسیدیم همه ی کارگرها وسط زمین جمع شده بودن و هرکس با اخم های درهم گره خورده توی افکار خودش غرق بود.....خدارحم زیر لب خدایا به امید تویی گفت و به سمت بقیه راه افتادیم....یکی از دوستای خدارحم با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با ناراحتی گفت بدبخت شدیم خدارحم، صاحب زمین امروز عذر همه رو خواسته،آفت تمام درخت هارو گرفته و دیگه محصولی برای برداشت نمونده، بیچاره شدیم، حالا چطور باید شکم زن و بچه هامونو سیر کنیم؟
با شنیدن حرفای مرد، با ناباوری به خدا رحم نگاه کردم و گفتم حالا چه کنیم، توی این روستا که کار دیگه ای نیست ،همه ی زمین ها هم همین وضعیت رو دارن و جای دیگه ای نمیتونیم بریم....
خدا رحم با نا امیدی سری تکون داد و چیزی نگفت.....دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،تمام امید من به حقوقی بود که از اینجا میگرفتم.....
کمی بعد صاحب زمین با ناراحتی میون کارگرها اومدن و با دادن دستمزد برای همیشه عذرمون رو خواست.....با حالی خراب و چشمانی خیس به خونه برگشتم،انقد دلم گرفته بود که همونجا توی حیاط نشستم و بدون توجه به دخترها زدم زیر گریه.....حالا باید چکار میکردم،بیکاری از یک طرف و فشارهای سالار برای فروش خونه از طرف دیگه منو از پا درآورده بود......نزدیک ظهر بود که پروین با حالی بدتر از من اومد و همین که چشممون به هم خورد با هم شروع به گریه کردیم.....
چند روزی گذشت،خنده دار بود، اما من هنوز امید داشتم صاحب زمین دنبالمون بفرسته و دوباره کارمون رو از سر بگیریم......یه روز که مثل همیشه با پروین توی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم ،داشتم توی دلم میگفتم خدایا اگر پروین رو نداشتم باید چکار میکردم؟قطعا اگر نبود،تا حالا از تنهایی مرده بودم.....همون لحظه پروین دهن باز کرد و گفت بیگم راستی یه چیزی،مدتیه پسر عموی خدارحم برای کار به تهران رفته و چند روز پیش وقتی برای سر زدن به خانوادش اومده بود و از بیکاری خدارحم مطلع شد،ازمون خواست ماهم به تهران بریم تا کاری برامون پیدا کنه.......
من بدون پروین باید چکار میکردم؟خدایا من توی این دنیای دراندشت فقط همین یه آدم دلسوز رو داشتم چطور میتونم ا ازم جدا بشم؟بی اختیار اشکام توی صورتم ریخت و گفتم پروین من الان بیشتر از هر وقتی بهت احتیاج دارم، خودت که میدونی دوباره سر و کله ی سالار پیدا شده ،از اون طرف هم از کار بی کار شدم،پروین تو بری من باید برم و زیر دست مادر و برادرم جون بدم.....
پروین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت بیگم بخدا قسم رفتن از اینجا برای منهم سخته، اما چکار کنم خودت که میبینی زندگی با چهار تا بچه چقد سخته.....از وقتی خدا رحم بیکار شده بیشتر شب ها گرسنه میخوابیم، اگر فکری نکنیم دیگه نمیتونیم دووم بیاریم......
از درون داشتم میسوختم، اما نمیتونستم چیزی بگم،منکه نمیتونستم تا قیامت پروین رو به زور کنار خودم نگه دارم
ادامه دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_21
#بیراهه
قسمت بیست و یکم
مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم اگه امیرحسین راضی بشه چرا که نه،یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم این
مرد رو تنها بزارم ممکنه بهم خیانت کنه با این فکر به مامان گفتم: اصلا یه فکری.،تو به امیرحسین بگو مارو با ماشین ببره و دوباره برگردونه..مامان گفت : اره،فکر خوبیه،اصلا دوست ندارم توی روستا آفتابی بشم.دایی گفت: محضر توی شهر هست..نیازی نیست بیایید روستا،البته همه توی یه روز جمع میشیم اونجا و خریدار به تعداد و سهم الارث معینی که تعیین شده بهمون چک میده..چک حامل و به روز نمیخواهم از سرگذشت خودم منحرف بشم به همین خاطر خلاصه میکنم که ارثیه مامان رو گرفتیم و یه اپارتمون نقلی داخل یه مجتمع ۳۰ واحدی و طبقه اول خریدیم،بعدش اسباب کشی کردند...حالا دیگه مجبور نبود کرایه بده اما از یه نظر من نگران بودم.نگران مهدی،توی مجتمع درندشت با پارکینگ و غیره میترسیدم برای همین خیلی سفارش کردم که با هیچ کدوم از اهالی مجتمع حتى صحبت هم نکنه....
۲-۳ روزی سرگرم خونه ی مامان اینا بودم..بعد از اینکه جابجایی تموم شد برگشتم خونه.،فرداش بچه ها رو فرستادم مدرسه.،نمیدونم چرا امیرحسین هنوز بیدار نشده بود.رفتم صداش کردم و گفتم دیرت میشه..بیدار شو،نمیدونم متوجه شد چی گفتم تا نه!؟.دوباره خوابید.،گوشیش کنارش روی تشک افتاد بود برداشتم تا ساعتشو برای نیمه ساعت دیگه تنظیم کنم تا بلکه با صدای اون بیدار بشه که دیدم روی برنامه تلگرام رها شده..با تعجب نگاه کردم..با کسی چت میکرده که خوابش برده آخه اون طرف چند بار نوشته بود امیر امیر،خوابت برد..ساعت آخرین پیام امیرحسین ساعت پنج صبح بود..اول پروفایل اون اکانت رو نگاه کردم و زود شناختم..زهرا بود.همون دوست و همسایه و همکلاسیم..یه آن دستام یخ و قلبم شروع به تپش شدیدی کرد.دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام تا مانع شدت تپش بشم.یه کم که اروم شدم گوشی بدست نشستم و چتها رو خوندم..چقدر قربون صدقه ی هم رفته بودند..وای خدای من! زهرا هر شب عکس های خصوصیش رو برای همسر من میفرستاده،...
تاریخ اولین چت هم مشخص بود که به یک سال و چند ماه پیش برمیگشت..قسمتهای دیگه ی گوشیشو هم گشتم و چند مورد چت و دوستی با خانمهای دیگه هم داشت.،عکسها نشون میداد که همشون زیبا هستند.. قبل از اینکه اون خانمهارو در نظر بگیرم تصمیم داشتم بیدارش و قیامت به پا کنم اما با دیدن اون عكسها حس ضعف بهم دست داد و بیخیال شدم..ساعت گوشی رو تنظیم کردم و برگشتم توی آشپزخونه تا کارهای روزانه امو شروع کنم..در حال کار کردن همش چتها و عکسها جلوی چشمم بود و دلم میخواست زهرا رو از وسط نصف کنم،خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم و راهی جز موندن و تحمل کردن بخاطر بچه ها پیدا نکردم..بچه ها به سن بلوغ رسیده بودند و من بعنوان یه مادر نمیتونستم ول کنم و برم..این که تعریف میکنم فقط یک درصد ازحال روحیمو بیان میکنه چون نمیدونم چه کلماتی استفاده کنم تا برای شما قابل درک باشه.،خلاصه امیرحسین رفت سرکار.کارهام تموم شد و زنگ زدم به مامان و بعدش نشستم پای تلویزیون....
برنامه ی خاصی نداشت که سرگرمم کنه,مجبور شدم گوشی رو گرفتم داشتم و رفتم توی گروههای مختلف چتها،اون روز تازه متوجه شدم که متأسفانه بقیه چقدر راحت با هم چت و شوخی میکنند.یک دفعه به ذهنم اومد که چرا من چت نکنم؟؟با خودم گفتم امیرحسین هر کاری دلش میخواهد انجام میده چرا من باید وفادار بمونم؟جلوی چشمهام به برادر عزیز و مظلومم نیت داشت.. بازم تحملش کردم.ازش چندشم میشه ولی باز هم وظیفه ام حکم میکنه بزور تحملش کنم..اگه دنبال پوست سفید بود چرا با من ازدواج کرد؟؟چرا ده سال چشمش پوستمو نمیدید و بعد از اون متوجه شد که من سبزه هستم؟تلافی میکنم..خواستم توی گروه بنویسم سلام که دوباره پشیمون شدم و پیش خودم گفتم: امیرحسین خیانتکاره چرا منم مثل اون بشم؟؟ اصلا ولش کن..به یه نقطه خیره شدم و دوباره تمام عکسها و چتهای گوشیش جلوی چشمم رژه رفت و عصبی به خودم گفتم اررره،اقا چرا اینکارو میکنه یه فکری منم چت کنم تا بتونم همسرمو تحمل کنم..مدام فکر میکردم و منصرف میشدم اما در نهایت خودمو قانع کردم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره.
راه امیرحسین و با احتیاط پیش میرم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_21
#بیراهه
قسمت بیست و یکم
مامان گفت تو میتونی همراه من بیای؟؟گفتم اگه امیرحسین راضی بشه چرا که نه،یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم این
مرد رو تنها بزارم ممکنه بهم خیانت کنه با این فکر به مامان گفتم: اصلا یه فکری.،تو به امیرحسین بگو مارو با ماشین ببره و دوباره برگردونه..مامان گفت : اره،فکر خوبیه،اصلا دوست ندارم توی روستا آفتابی بشم.دایی گفت: محضر توی شهر هست..نیازی نیست بیایید روستا،البته همه توی یه روز جمع میشیم اونجا و خریدار به تعداد و سهم الارث معینی که تعیین شده بهمون چک میده..چک حامل و به روز نمیخواهم از سرگذشت خودم منحرف بشم به همین خاطر خلاصه میکنم که ارثیه مامان رو گرفتیم و یه اپارتمون نقلی داخل یه مجتمع ۳۰ واحدی و طبقه اول خریدیم،بعدش اسباب کشی کردند...حالا دیگه مجبور نبود کرایه بده اما از یه نظر من نگران بودم.نگران مهدی،توی مجتمع درندشت با پارکینگ و غیره میترسیدم برای همین خیلی سفارش کردم که با هیچ کدوم از اهالی مجتمع حتى صحبت هم نکنه....
۲-۳ روزی سرگرم خونه ی مامان اینا بودم..بعد از اینکه جابجایی تموم شد برگشتم خونه.،فرداش بچه ها رو فرستادم مدرسه.،نمیدونم چرا امیرحسین هنوز بیدار نشده بود.رفتم صداش کردم و گفتم دیرت میشه..بیدار شو،نمیدونم متوجه شد چی گفتم تا نه!؟.دوباره خوابید.،گوشیش کنارش روی تشک افتاد بود برداشتم تا ساعتشو برای نیمه ساعت دیگه تنظیم کنم تا بلکه با صدای اون بیدار بشه که دیدم روی برنامه تلگرام رها شده..با تعجب نگاه کردم..با کسی چت میکرده که خوابش برده آخه اون طرف چند بار نوشته بود امیر امیر،خوابت برد..ساعت آخرین پیام امیرحسین ساعت پنج صبح بود..اول پروفایل اون اکانت رو نگاه کردم و زود شناختم..زهرا بود.همون دوست و همسایه و همکلاسیم..یه آن دستام یخ و قلبم شروع به تپش شدیدی کرد.دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام تا مانع شدت تپش بشم.یه کم که اروم شدم گوشی بدست نشستم و چتها رو خوندم..چقدر قربون صدقه ی هم رفته بودند..وای خدای من! زهرا هر شب عکس های خصوصیش رو برای همسر من میفرستاده،...
تاریخ اولین چت هم مشخص بود که به یک سال و چند ماه پیش برمیگشت..قسمتهای دیگه ی گوشیشو هم گشتم و چند مورد چت و دوستی با خانمهای دیگه هم داشت.،عکسها نشون میداد که همشون زیبا هستند.. قبل از اینکه اون خانمهارو در نظر بگیرم تصمیم داشتم بیدارش و قیامت به پا کنم اما با دیدن اون عكسها حس ضعف بهم دست داد و بیخیال شدم..ساعت گوشی رو تنظیم کردم و برگشتم توی آشپزخونه تا کارهای روزانه امو شروع کنم..در حال کار کردن همش چتها و عکسها جلوی چشمم بود و دلم میخواست زهرا رو از وسط نصف کنم،خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم و راهی جز موندن و تحمل کردن بخاطر بچه ها پیدا نکردم..بچه ها به سن بلوغ رسیده بودند و من بعنوان یه مادر نمیتونستم ول کنم و برم..این که تعریف میکنم فقط یک درصد ازحال روحیمو بیان میکنه چون نمیدونم چه کلماتی استفاده کنم تا برای شما قابل درک باشه.،خلاصه امیرحسین رفت سرکار.کارهام تموم شد و زنگ زدم به مامان و بعدش نشستم پای تلویزیون....
برنامه ی خاصی نداشت که سرگرمم کنه,مجبور شدم گوشی رو گرفتم داشتم و رفتم توی گروههای مختلف چتها،اون روز تازه متوجه شدم که متأسفانه بقیه چقدر راحت با هم چت و شوخی میکنند.یک دفعه به ذهنم اومد که چرا من چت نکنم؟؟با خودم گفتم امیرحسین هر کاری دلش میخواهد انجام میده چرا من باید وفادار بمونم؟جلوی چشمهام به برادر عزیز و مظلومم نیت داشت.. بازم تحملش کردم.ازش چندشم میشه ولی باز هم وظیفه ام حکم میکنه بزور تحملش کنم..اگه دنبال پوست سفید بود چرا با من ازدواج کرد؟؟چرا ده سال چشمش پوستمو نمیدید و بعد از اون متوجه شد که من سبزه هستم؟تلافی میکنم..خواستم توی گروه بنویسم سلام که دوباره پشیمون شدم و پیش خودم گفتم: امیرحسین خیانتکاره چرا منم مثل اون بشم؟؟ اصلا ولش کن..به یه نقطه خیره شدم و دوباره تمام عکسها و چتهای گوشیش جلوی چشمم رژه رفت و عصبی به خودم گفتم اررره،اقا چرا اینکارو میکنه یه فکری منم چت کنم تا بتونم همسرمو تحمل کنم..مدام فکر میکردم و منصرف میشدم اما در نهایت خودمو قانع کردم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره.
راه امیرحسین و با احتیاط پیش میرم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍎
#سرگذشت_مهین_22
#بیراهه
قسمت بیست و دوم
اینطوری هم زندگیم حفظ میشه هم بالاسر بچه هامم و هم حرص نمیخورم و راحت تر با این آقا کنار میام...((تاکید میکنم افکارم اشتباه و اشتباه و اشتباه بود))وسوسه های شیطانی دلمو اروم کرد و با خوشحالی برای اولین بار توی گروه نوشتم : سلام..یهو همه ی پسرها و اقایون روی پیام من ریپلای (پاسخ) کردند و با کلماتی مثل سلام گلم،سلام عشقم، درود بر بانوی مهربان و غیره جواب سلام منو دادند..از اون کلمات یه حس خوشایندی بهم دست داد.افرادی که جواب منو داده بودند نمیدونستند که پشت اون اکانت یه خانم متاهل با دستهای لرزون داره پیام میده..واقعیتش از استرس و خوشحالی دستهام میلرزید..درسته که تنها بودم اما انگار همه ی اون افراد کنارم نشسته و با محبت و عشق نگاهم میکردند.مدیر گروه گفت میشه اصل بفرمایید..اصل،اصل یعنی چه؟معنیشو نمیدونستم و برای اینکه ضایع نشم نوشتم اصلی یا فرعی...
در گروه چت معرفی کردم،مهین ته..نوشتند: سن و اینکه مجردی یا متاهل؟؟کلمه ی متاهل ، موی بدنمو سیخ کرد..حال دلم برگشت و سریع افلاین شدم و گوشی رو پرت کردم روی کاناپه.،از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..با دیدن عقربه های ساعت تازه متوجه شدم که از ساعت تعطیلی بچه ها ده دقیقه هم گذشته...سریع حاضر شدم و زدم بیرون تا برم دنبال سارا،همین که در کوچه رو باز کردم دیدم سارا خودش داره میاد.منو که دید دوید سمتم وگفت: مامان. چرا نیومدی دنبالم..به دروغ گفتم عزیزم سرم گرم کار شد و حواسم به ساعت نرفت.بیا که ناهار خوشمزه برات پختم، به بابا نگی هااا.،یه وقت دعوام میکنه..با این حرفم اولین نقطه ضعف و اتو رو به سارا دادم.از اون روز به بعد تمام کارهامو طبق برنامه اما با سرعت بیشتر انجام میدادم تا زمان بیشتر داشته باشم و بتونم توی گروهها چت کنم..نمیخواستم امیرحسین متوجه ی این موضوع بشه،چت کردن توی گروههای مختلط همانا،و اومدن پسرا توی پی وی همانا.,هر بار ازم اصل میخواستند اما من از گفتن سن و سال و متاهل بودنم طفره میرفتم و همین باعث میشد اشتیاق بیشتری برای چت خصوصی داشته باشند...
اوایل ترس و استرس داشتم و جواب پی وی رو نمیدادم اما به قول قدیمیها کافیه یه بار حس گناه رو بزاری کنار تا برات عادی بشه..شبها بعد از شام نفری به گوشی دستمون بود سامان بهانه ی دوست هاشو میکرد و میرفت توی اتاقش.... سارا هم با تبلت توی بازیهای رایانه ایی ارایش و تعویض لباس وغيره سرگرم میشد..از همه مهمتر امیرحسین بود که دم به دقیقه نیشش باز بود و با خنده مرتب با کیبورد گوشی دکمه های حروف ور میرود.از دیدن چهره ی خندان امیرحسین حرص میخوردم و بیشتر غرق گوشی میشدم.، البته هر از گاهی بلند حرف میزدم تا تصور کنه با مامان یا دوستها چت میکنم مثلا میگفتم که مامان پیام داد..دوستم نوشته فردا زودتر بریم دنبال بچه ها اه این ایرانسل چقدرپیام میده،سه سال گذشت..توی این سه سال هیچ کدوم از دوستهای مجازیم نمیدونستند که چند ساله و متاهلم و بعنوان یه دختر ساکن تهران باهام چت میکردند.دیگه حسابی به کارکرد گوشی و گروهها و فضای مجازی آشنا شده بودم و هر وقت احساس خطر و شناسایی میکردم سریع اکانتمو حذف ودوباره نصب میکردم توی این سه سال رابطه ام با امیرحسین همچنان بی میل وسرد ادامه داشت.....
زندگی به همین روال گذشت.... سامان ۱۸ ساله شد و بدون اینکه دیپلم بگیره رفت خدمت سربازی تا بتونه رضایت پدر دختر مورد علاقه اشو بدست بیاره،آخه بهش گفته بود باید حتما پایان خدمت داشته باشه..سارا ۱۳ سالش بود اما هم قد بلند بود و هم به بلوغ رسیده بود و همش با دوستاش سرش تو گوشی بود..یه روز امیرحسین برای کاری زودتر اومد خونه و دید من گوشی بدست نشستم.و سارا هم خونه نیست.با پرخاش به من گفت: سارا کو.،با قیافه ی حق به جانبی گفتم کجا میخواهد باشه..مدرسه ،امیرحسین به ساعت دیواری اشاره کرد.و گفت تا این ساعت.،ساعت یک و نیمه،با دیدن ساعت شوکه شدم و با خودم گفتم وای.،چه زود ۱/۵ شد... یعنی این دختر کجا مونده؟زود از جام بلند شدم و در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خودمو به خونسردی زدم و گفتم: قراره۲/۵ تعطیل بشه،کلاس اضافه داشت..بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنم ادامه دادم ناهار خوردی؟امیرحسین گفت: اررره.،اومدم لباس عوض کنم.میخواهیم بریم ختم یکی از دوستام..با خودم گفتم اررره جون خودت....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_مهین_22
#بیراهه
قسمت بیست و دوم
اینطوری هم زندگیم حفظ میشه هم بالاسر بچه هامم و هم حرص نمیخورم و راحت تر با این آقا کنار میام...((تاکید میکنم افکارم اشتباه و اشتباه و اشتباه بود))وسوسه های شیطانی دلمو اروم کرد و با خوشحالی برای اولین بار توی گروه نوشتم : سلام..یهو همه ی پسرها و اقایون روی پیام من ریپلای (پاسخ) کردند و با کلماتی مثل سلام گلم،سلام عشقم، درود بر بانوی مهربان و غیره جواب سلام منو دادند..از اون کلمات یه حس خوشایندی بهم دست داد.افرادی که جواب منو داده بودند نمیدونستند که پشت اون اکانت یه خانم متاهل با دستهای لرزون داره پیام میده..واقعیتش از استرس و خوشحالی دستهام میلرزید..درسته که تنها بودم اما انگار همه ی اون افراد کنارم نشسته و با محبت و عشق نگاهم میکردند.مدیر گروه گفت میشه اصل بفرمایید..اصل،اصل یعنی چه؟معنیشو نمیدونستم و برای اینکه ضایع نشم نوشتم اصلی یا فرعی...
در گروه چت معرفی کردم،مهین ته..نوشتند: سن و اینکه مجردی یا متاهل؟؟کلمه ی متاهل ، موی بدنمو سیخ کرد..حال دلم برگشت و سریع افلاین شدم و گوشی رو پرت کردم روی کاناپه.،از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..با دیدن عقربه های ساعت تازه متوجه شدم که از ساعت تعطیلی بچه ها ده دقیقه هم گذشته...سریع حاضر شدم و زدم بیرون تا برم دنبال سارا،همین که در کوچه رو باز کردم دیدم سارا خودش داره میاد.منو که دید دوید سمتم وگفت: مامان. چرا نیومدی دنبالم..به دروغ گفتم عزیزم سرم گرم کار شد و حواسم به ساعت نرفت.بیا که ناهار خوشمزه برات پختم، به بابا نگی هااا.،یه وقت دعوام میکنه..با این حرفم اولین نقطه ضعف و اتو رو به سارا دادم.از اون روز به بعد تمام کارهامو طبق برنامه اما با سرعت بیشتر انجام میدادم تا زمان بیشتر داشته باشم و بتونم توی گروهها چت کنم..نمیخواستم امیرحسین متوجه ی این موضوع بشه،چت کردن توی گروههای مختلط همانا،و اومدن پسرا توی پی وی همانا.,هر بار ازم اصل میخواستند اما من از گفتن سن و سال و متاهل بودنم طفره میرفتم و همین باعث میشد اشتیاق بیشتری برای چت خصوصی داشته باشند...
اوایل ترس و استرس داشتم و جواب پی وی رو نمیدادم اما به قول قدیمیها کافیه یه بار حس گناه رو بزاری کنار تا برات عادی بشه..شبها بعد از شام نفری به گوشی دستمون بود سامان بهانه ی دوست هاشو میکرد و میرفت توی اتاقش.... سارا هم با تبلت توی بازیهای رایانه ایی ارایش و تعویض لباس وغيره سرگرم میشد..از همه مهمتر امیرحسین بود که دم به دقیقه نیشش باز بود و با خنده مرتب با کیبورد گوشی دکمه های حروف ور میرود.از دیدن چهره ی خندان امیرحسین حرص میخوردم و بیشتر غرق گوشی میشدم.، البته هر از گاهی بلند حرف میزدم تا تصور کنه با مامان یا دوستها چت میکنم مثلا میگفتم که مامان پیام داد..دوستم نوشته فردا زودتر بریم دنبال بچه ها اه این ایرانسل چقدرپیام میده،سه سال گذشت..توی این سه سال هیچ کدوم از دوستهای مجازیم نمیدونستند که چند ساله و متاهلم و بعنوان یه دختر ساکن تهران باهام چت میکردند.دیگه حسابی به کارکرد گوشی و گروهها و فضای مجازی آشنا شده بودم و هر وقت احساس خطر و شناسایی میکردم سریع اکانتمو حذف ودوباره نصب میکردم توی این سه سال رابطه ام با امیرحسین همچنان بی میل وسرد ادامه داشت.....
زندگی به همین روال گذشت.... سامان ۱۸ ساله شد و بدون اینکه دیپلم بگیره رفت خدمت سربازی تا بتونه رضایت پدر دختر مورد علاقه اشو بدست بیاره،آخه بهش گفته بود باید حتما پایان خدمت داشته باشه..سارا ۱۳ سالش بود اما هم قد بلند بود و هم به بلوغ رسیده بود و همش با دوستاش سرش تو گوشی بود..یه روز امیرحسین برای کاری زودتر اومد خونه و دید من گوشی بدست نشستم.و سارا هم خونه نیست.با پرخاش به من گفت: سارا کو.،با قیافه ی حق به جانبی گفتم کجا میخواهد باشه..مدرسه ،امیرحسین به ساعت دیواری اشاره کرد.و گفت تا این ساعت.،ساعت یک و نیمه،با دیدن ساعت شوکه شدم و با خودم گفتم وای.،چه زود ۱/۵ شد... یعنی این دختر کجا مونده؟زود از جام بلند شدم و در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید خودمو به خونسردی زدم و گفتم: قراره۲/۵ تعطیل بشه،کلاس اضافه داشت..بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنم ادامه دادم ناهار خوردی؟امیرحسین گفت: اررره.،اومدم لباس عوض کنم.میخواهیم بریم ختم یکی از دوستام..با خودم گفتم اررره جون خودت....
#ادامه_دارد...(فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔴واقعا حکیمانه اس👌👌👌
🔻طلا را به وسیله آتش...زن را به وسیله طلا ... و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.
🔻وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها میكند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود... دوستداشتن و رفت و آمد باكسی كه لایق نیست، اسراف محبت است.
🔻برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.
🔻در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت میبری، ولی با آنها به جایی نمیرسی!
🔻همیشه از خوبیهای آدمها برای خودت دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو بدی کردند، فقط یک آجر از دیوار بردار ! بیانصافیست اگر دیوار خراب کنی!
🔻از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزوداری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار!
🔻هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد.
🔻خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است!
🔻باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!
🔻دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.
🔻دوری فقط تعبیریست که فاصله ها از ما دارند، اما بی خبرند از نزدیکی دلهایمان!
🔻زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه هاست! چند برگی را تو برگ می زنی و مابقی را قسمت!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴واقعا حکیمانه اس👌👌👌
🔻طلا را به وسیله آتش...زن را به وسیله طلا ... و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.
🔻وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها میكند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود... دوستداشتن و رفت و آمد باكسی كه لایق نیست، اسراف محبت است.
🔻برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.
🔻در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت میبری، ولی با آنها به جایی نمیرسی!
🔻همیشه از خوبیهای آدمها برای خودت دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو بدی کردند، فقط یک آجر از دیوار بردار ! بیانصافیست اگر دیوار خراب کنی!
🔻از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزوداری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار!
🔻هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد.
🔻خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است!
🔻باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!
🔻دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.
🔻دوری فقط تعبیریست که فاصله ها از ما دارند، اما بی خبرند از نزدیکی دلهایمان!
🔻زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه هاست! چند برگی را تو برگ می زنی و مابقی را قسمت!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
پارت نوزدهم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یک هفته بعد ....
تمام روز رو مشغول تمیز کردن خونهای بودم که امید تازه برامون گرفته بود. قرار بود فردا خانوادهاش از راه برسن و من دلم میخواست همه چیز مرتب و قشنگ باشه. سعی کردم چند نوع غذای خوشمزه بپزم. میدونستم راهشون دوره، خستهان... میخواستم وقتی وارد خونه میشن، بوی خوب غذا و گرمای محبت، خستگی رو از تنشون دربیاره.
شب از خستگی نفهمیدم چجوری خوابم برد. فقط یادمه سرم رو گذاشتم و دیگه هیچ...
صبح ساعت ۷ و ربع، صدای امید بود که توی گوشم پیچید:
– یسرا... یسرا جان، بیدار شو عزیزم.
چشام میسوخت، بدنم سنگین شده بود. اما با سختی بیدار شدم، چون هنوز کارهایی مونده بود. امید رفت فرودگاه تا خانوادهشو بیاره و من هم با شوق و استرس، مشغول آخرین کارا شدم. یه عود روشن کردم تا خونه بوی خوبی بگیره. یه نفس عمیق کشیدم، دستمو رو سینهم گذاشتم و زیر لب گفتم:
«خدایا، کمکم کن دلشونو به دست بیارم...»
صدای زنگ در، دلم رو لرزوند. دویدم سمت در. قلبم تند میزد... درو باز کردم.
اولین نگاه، نگاه مادر امید بود. جلو اومد و منو بغل کرد، روبوسی کردیم. بعد به پدر شوهرم و برادرهای امید سلام کردم... ولی هیچ کدوم حتی لبخند هم نزدن. دلم یه لحظه شکست. اما همونجا با خودم گفتم:
«عیبی نداره یسرا... حتماً خستهان... راه درازی رو اومدن... فقط باید صبوری کنی.»
اون روز، هر چی در توانم بود گذاشتم. از دل و جون براشون کار کردم، لبخند زدم، پذیرایی کردم. شب، مهمونا یکییکی اومدن تا خانوادهی امید رو ببینن. منم با اینکه رمقی توی تنم نمونده بود، تا آخرش سر پا بودم. فقط دلم میخواست با مهربونیهام، با آرامش و احترام، دلشون رو نرم کنم...
وقتی آخر شب شد، دیگه حتی توان نشستن هم نداشتم. رفتم رو رختخواب، چشمامو بستم. ته دلم یه آرامش عجیبی بود. شاید هنوز دوستم ندارن، شاید هنوز بهم اعتماد نکردن...
ولی قرآن یادم داده:
"وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ"
صبر کن... و بدون که صبرت فقط با کمک خداست...
چشام گرم شد... و توی همون تاریکی، یه لبخند آروم رو صورتم نشست...
ان شاءلله ادمه دارد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9..
یک هفته بعد ....
تمام روز رو مشغول تمیز کردن خونهای بودم که امید تازه برامون گرفته بود. قرار بود فردا خانوادهاش از راه برسن و من دلم میخواست همه چیز مرتب و قشنگ باشه. سعی کردم چند نوع غذای خوشمزه بپزم. میدونستم راهشون دوره، خستهان... میخواستم وقتی وارد خونه میشن، بوی خوب غذا و گرمای محبت، خستگی رو از تنشون دربیاره.
شب از خستگی نفهمیدم چجوری خوابم برد. فقط یادمه سرم رو گذاشتم و دیگه هیچ...
صبح ساعت ۷ و ربع، صدای امید بود که توی گوشم پیچید:
– یسرا... یسرا جان، بیدار شو عزیزم.
چشام میسوخت، بدنم سنگین شده بود. اما با سختی بیدار شدم، چون هنوز کارهایی مونده بود. امید رفت فرودگاه تا خانوادهشو بیاره و من هم با شوق و استرس، مشغول آخرین کارا شدم. یه عود روشن کردم تا خونه بوی خوبی بگیره. یه نفس عمیق کشیدم، دستمو رو سینهم گذاشتم و زیر لب گفتم:
«خدایا، کمکم کن دلشونو به دست بیارم...»
صدای زنگ در، دلم رو لرزوند. دویدم سمت در. قلبم تند میزد... درو باز کردم.
اولین نگاه، نگاه مادر امید بود. جلو اومد و منو بغل کرد، روبوسی کردیم. بعد به پدر شوهرم و برادرهای امید سلام کردم... ولی هیچ کدوم حتی لبخند هم نزدن. دلم یه لحظه شکست. اما همونجا با خودم گفتم:
«عیبی نداره یسرا... حتماً خستهان... راه درازی رو اومدن... فقط باید صبوری کنی.»
اون روز، هر چی در توانم بود گذاشتم. از دل و جون براشون کار کردم، لبخند زدم، پذیرایی کردم. شب، مهمونا یکییکی اومدن تا خانوادهی امید رو ببینن. منم با اینکه رمقی توی تنم نمونده بود، تا آخرش سر پا بودم. فقط دلم میخواست با مهربونیهام، با آرامش و احترام، دلشون رو نرم کنم...
وقتی آخر شب شد، دیگه حتی توان نشستن هم نداشتم. رفتم رو رختخواب، چشمامو بستم. ته دلم یه آرامش عجیبی بود. شاید هنوز دوستم ندارن، شاید هنوز بهم اعتماد نکردن...
ولی قرآن یادم داده:
"وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ"
صبر کن... و بدون که صبرت فقط با کمک خداست...
چشام گرم شد... و توی همون تاریکی، یه لبخند آروم رو صورتم نشست...
ان شاءلله ادمه دارد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9..
مادر دانا و مادر نادان!
مادر دانا که به وظیفهاش آگاه است، همیشه از عباراتی زیبا و دلنشین استفاده نموده و در دل فرزندش احساس نیکی، مهربانی، بزرگی و لطافت ایجاد میکند.
اما مادری که از وظیفهاش آگاه نیست، یا آموزشی ندیده تا مربی خوبی باشد، از زبانی دیگر استفاده میکند که در دل کودک مفاهیمی چون ناامیدی، پستی و انتقام را القا مینماید.
برخی مثالهای برای مقایسهی زبان این دو نوع مادر:
اگر مادر دانا عصبانی شود، به فرزندش میگوید: «خداوند تو را هدایت کند... خداوند تو را اصلاح نماید...»
اما مادر نادان، نفرین میکند و میگوید: «خدا بلایی به سرت بیاورد!»
مادر دانا، مؤمن و تربیتشده میگوید: «مسلمان مؤدب چنین و چنان رفتار میکند تا به بهشت برود.»
اما مادر نادان و بیتربیت، تهدید و ارعاب میکند و میگوید: «هر کس میخواهد کتک بخورد، این کار را انجام دهد!»
اگر کودک چیزی را که مال او نیست بردارد، مادر نیکو و دانا میگوید: «این مال تو نیست، این حق تو نیست، آن را به صاحبش برگردان.»
اما مادر جاهل میگوید: «ای دزد! ای حرامی! ای بدکار!»
اگر کودک زمین بخورد و گریهکنان نزد مادر بیاید، مادر نیکو میگوید: «تقدیر خدا این بوده، و هر چه او بخواهد همان میشود. دفعه بعد بیشتر مراقب باش.»
اما آن یکی میگوید: «حق توست! سزاوارت بود! دفعه بعد پاهایت هم بشکند!»
هیچ مادری که مربی صالح و شایسته باشد، به خود اجازه نمیدهد که فرزندش را تحقیر کرده، او را به خاطر نقص یا عیبی که دارد سرزنش کند، یا او را با موجودات پستتری مانند سگ و الاغ مقایسه کند، یا بگوید: «ای کودن! ای احمق!» یا بگوید: «افتخار نمیکنم که تو فرزند منی!» یا «تو به هیچ دردی نمیخوری!»
چون کودک حرفهایی را که به او میزنیم باور میکند، و از دل آنها تصویر خودش را میسازد.
نوشته: دکتور عبدالکریم بکار
ترجمه: عبدالخالق احسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر دانا که به وظیفهاش آگاه است، همیشه از عباراتی زیبا و دلنشین استفاده نموده و در دل فرزندش احساس نیکی، مهربانی، بزرگی و لطافت ایجاد میکند.
اما مادری که از وظیفهاش آگاه نیست، یا آموزشی ندیده تا مربی خوبی باشد، از زبانی دیگر استفاده میکند که در دل کودک مفاهیمی چون ناامیدی، پستی و انتقام را القا مینماید.
برخی مثالهای برای مقایسهی زبان این دو نوع مادر:
اگر مادر دانا عصبانی شود، به فرزندش میگوید: «خداوند تو را هدایت کند... خداوند تو را اصلاح نماید...»
اما مادر نادان، نفرین میکند و میگوید: «خدا بلایی به سرت بیاورد!»
مادر دانا، مؤمن و تربیتشده میگوید: «مسلمان مؤدب چنین و چنان رفتار میکند تا به بهشت برود.»
اما مادر نادان و بیتربیت، تهدید و ارعاب میکند و میگوید: «هر کس میخواهد کتک بخورد، این کار را انجام دهد!»
اگر کودک چیزی را که مال او نیست بردارد، مادر نیکو و دانا میگوید: «این مال تو نیست، این حق تو نیست، آن را به صاحبش برگردان.»
اما مادر جاهل میگوید: «ای دزد! ای حرامی! ای بدکار!»
اگر کودک زمین بخورد و گریهکنان نزد مادر بیاید، مادر نیکو میگوید: «تقدیر خدا این بوده، و هر چه او بخواهد همان میشود. دفعه بعد بیشتر مراقب باش.»
اما آن یکی میگوید: «حق توست! سزاوارت بود! دفعه بعد پاهایت هم بشکند!»
هیچ مادری که مربی صالح و شایسته باشد، به خود اجازه نمیدهد که فرزندش را تحقیر کرده، او را به خاطر نقص یا عیبی که دارد سرزنش کند، یا او را با موجودات پستتری مانند سگ و الاغ مقایسه کند، یا بگوید: «ای کودن! ای احمق!» یا بگوید: «افتخار نمیکنم که تو فرزند منی!» یا «تو به هیچ دردی نمیخوری!»
چون کودک حرفهایی را که به او میزنیم باور میکند، و از دل آنها تصویر خودش را میسازد.
نوشته: دکتور عبدالکریم بکار
ترجمه: عبدالخالق احسان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت بیستم «وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد»
امروز دلم پر از انتظار بود؛ قرار بود مادرشوهرم سوغاتیها رو بین همه پخش کنه. خودم که عاشق سورپرایزم، همون حسِ قند تو دلم آب میشه وقتی کسی برام کادو میاره. الحمدلله این روزها رابطهم با امید عالیه و زندگیمون آروم داره میچرخه.
چای رو دم میکردم و با خودم فکر میکردم: «قطعاً برا امید یه ساعت شیک آوردن، خودش عاشق ساعت مچیست.» هنوز تو خلوت خیالپردازیام بودم که اسد، برادرشوهرم، با خنده گفت:
— مامان! سوغاتی امید رو میدیم یا نه؟ فکر کنم کیف میکنه!
مادرشوهرم لبخند زد و گفت:
— آره عزیزم، مخصوص امیده.
من جلو رفتم چشمهام برق زد؛ دلم میخواست همین الآن بفهمم چیه. دور هم نشستیم، مادرشوهرم بستهها رو داد یکییکی: واسه همه پارچههای رنگی، تسبیحهای خوشرنگ، شکلات و آجیل… ولی وقتی رسید نوبت من، دستش خالی بود.
دلم گرفت. به خودم گفتم «خب لااقل شال یا یه تسبیح کوچیک…» اما مادرشوهرم گفت:
— متأسفانه این بار پول نداشتم چیزی برات بخرم.
قلبم فشرده شد. بغضم رو قورت دادم تا قبل از گریه بفهمم سر هدیه امید چی میشه. اسد یه پلاستیک مشکی آورد و بازش کرد. اشک تو چشمهام جمع شد وقتی دیدم:
— یا الله… یاالله حشیش؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسم بند اومد. از جا پریدم و داد زدم:
— خاله! این چه وضعشه؟ مگه مادر همچین کاری میکنه مگه مادر دلسوز اولادش نیست این چیه که اوردی فک کنم داری شوخی میکنی نه ؟؟؟
صدای لرزونم پر از بغض بود. اشکهام روی گونههام سُر خورد. حس زجری که از محبت نادیده گرفته شده داشتم، انگار خنجری تو قلبم خورده باشن. خواستم همه بفهمن؛ محبت و احترام، مهمترین چیزه.
بین هلهله و سکوت سنگین جمع، یه اتفاق ساده اما سهمگین افتاد: من فهمیدم حتی وقتی ناامید میشی از آدمها، باز میتونی به رحمت خدا پناه ببری. دلم فقط یه آرزو داشت: دوباره با قرآن و نور حق، قلبم رو پر کنم و این زخم رو التیام بدم.
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز دلم پر از انتظار بود؛ قرار بود مادرشوهرم سوغاتیها رو بین همه پخش کنه. خودم که عاشق سورپرایزم، همون حسِ قند تو دلم آب میشه وقتی کسی برام کادو میاره. الحمدلله این روزها رابطهم با امید عالیه و زندگیمون آروم داره میچرخه.
چای رو دم میکردم و با خودم فکر میکردم: «قطعاً برا امید یه ساعت شیک آوردن، خودش عاشق ساعت مچیست.» هنوز تو خلوت خیالپردازیام بودم که اسد، برادرشوهرم، با خنده گفت:
— مامان! سوغاتی امید رو میدیم یا نه؟ فکر کنم کیف میکنه!
مادرشوهرم لبخند زد و گفت:
— آره عزیزم، مخصوص امیده.
من جلو رفتم چشمهام برق زد؛ دلم میخواست همین الآن بفهمم چیه. دور هم نشستیم، مادرشوهرم بستهها رو داد یکییکی: واسه همه پارچههای رنگی، تسبیحهای خوشرنگ، شکلات و آجیل… ولی وقتی رسید نوبت من، دستش خالی بود.
دلم گرفت. به خودم گفتم «خب لااقل شال یا یه تسبیح کوچیک…» اما مادرشوهرم گفت:
— متأسفانه این بار پول نداشتم چیزی برات بخرم.
قلبم فشرده شد. بغضم رو قورت دادم تا قبل از گریه بفهمم سر هدیه امید چی میشه. اسد یه پلاستیک مشکی آورد و بازش کرد. اشک تو چشمهام جمع شد وقتی دیدم:
— یا الله… یاالله حشیش؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسم بند اومد. از جا پریدم و داد زدم:
— خاله! این چه وضعشه؟ مگه مادر همچین کاری میکنه مگه مادر دلسوز اولادش نیست این چیه که اوردی فک کنم داری شوخی میکنی نه ؟؟؟
صدای لرزونم پر از بغض بود. اشکهام روی گونههام سُر خورد. حس زجری که از محبت نادیده گرفته شده داشتم، انگار خنجری تو قلبم خورده باشن. خواستم همه بفهمن؛ محبت و احترام، مهمترین چیزه.
بین هلهله و سکوت سنگین جمع، یه اتفاق ساده اما سهمگین افتاد: من فهمیدم حتی وقتی ناامید میشی از آدمها، باز میتونی به رحمت خدا پناه ببری. دلم فقط یه آرزو داشت: دوباره با قرآن و نور حق، قلبم رو پر کنم و این زخم رو التیام بدم.
ان شاالله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آموزنده جالب
چرا ازدواج برای یک زن ضروری است؟
زنی نزد روانشناس رفت و گفت: من نمیخواهم ازدواج کنم، چون تحصیلکرده هستم، خودم درآمد دارم و مستقل هستم، بنابراین نیازی به شوهر ندارم. اما خیلی ناراحتم، چون پدر و مادرم برای ازدواج فشار میآورند.
چه کار کنم؟
روانشناس گفت: بدون شک تو موفقیتهای زیادی به دست آوردهای. اما گاهی وقتها میخواهی کاری را انجام دهی، ولی نمیتوانی. گاهی اشتباه میکنی، گاهی شکست میخوری، گاهی برنامههایت ناتمام میمانند، و گاهی آرزوهایت برآورده نمیشوند…
آن وقت تقصیر را به گردن کی میاندازی؟ آیا خودت را مقصر میدانی؟
زن گفت: نه، اصلاً! چرا خودم را مقصر بدانم؟
روانشناس گفت: دقیقاً به همین دلیل است که به شوهر نیاز داری—کسی که تقصیرها را گردن او بیندازی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا ازدواج برای یک زن ضروری است؟
زنی نزد روانشناس رفت و گفت: من نمیخواهم ازدواج کنم، چون تحصیلکرده هستم، خودم درآمد دارم و مستقل هستم، بنابراین نیازی به شوهر ندارم. اما خیلی ناراحتم، چون پدر و مادرم برای ازدواج فشار میآورند.
چه کار کنم؟
روانشناس گفت: بدون شک تو موفقیتهای زیادی به دست آوردهای. اما گاهی وقتها میخواهی کاری را انجام دهی، ولی نمیتوانی. گاهی اشتباه میکنی، گاهی شکست میخوری، گاهی برنامههایت ناتمام میمانند، و گاهی آرزوهایت برآورده نمیشوند…
آن وقت تقصیر را به گردن کی میاندازی؟ آیا خودت را مقصر میدانی؟
زن گفت: نه، اصلاً! چرا خودم را مقصر بدانم؟
روانشناس گفت: دقیقاً به همین دلیل است که به شوهر نیاز داری—کسی که تقصیرها را گردن او بیندازی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
راحیل، با چشمانی پر از درد و حیرت، لب زد یک انسان تا چه اندازه می تواند پست باشد؟ با احساسات یک زن بازی کرده، زیر یک سقف با او زندگی می کند، و حالا آمده اینجا و مدعی پشیمانیست؟!
سدیس پوزخندی زد و گفت مرد ها گاهی آنقدر زیرکانه گریه می کنند که دل زن برای شان می سوزد، اما پشت آن اشک ها یک دنیای دروغ و فریب خوابیده. ذات بعضی ها خراب است، دروغ گفتن و نقش بازی کردن برای شان عین نفس کشیدن است.
آندو آرام آرام شروع به قدم زدن کردند.
راحیل با نگاهی کنجکاو پرسید راستی تو چطور با او آشنا شدی؟
سدیس با لحنی خاطره انگیز گفت هفده سالم بود. برای دیدن فامیل به کابل رفته بودم. یکروز با پسر کاکایم به رستورانت رفتیم. الیاس هم آنجا بود. او دوست نزدیک پسر کاکایم بود. چون خیلی زود با مردم صمیمی می شد، توانست اعتماد من را جلب کند. شماره ام را گرفت و تا وقتی که در افغانستان بودم، تقریباً هر روز با من و پسر کاکایم گردش می آمد. دوستی ما از همان جا شروع شد. میدانستم که می خواهد ازدواج کند. قرار بود در عروسی اش هم شرکت کنم، اما پدرم مریض شد و چند ماه درگیر پرستاری از او بودم. فرصت نشد افغانستان بروم. بعد از مدتی خبر جدایی اش از همسرش را شنیدم، اما هیچوقت همسرش را ندیده بودم.
لحظه ای مکث کرد و آهسته ادامه داد خودت میدانی برعکس ظاهری که دارد، در درون خانواده اش محدودیت های زیادی داشت. نه من عکس عروسی تان را خواستم، نه او برایم فرستاد.
سکوتی سنگین میان شان سایه انداخت، هر دو، بی آنکه چیزی بگویند، لحظاتی کنار هم ایستاده بودند. نسیمی آرام از کنار شان گذشت، سرانجام راحیل آهسته زمزمه کرد باید بروم ناوقت شده.
سدیس با نگرانی نگاهی به چشمانش انداخت و گفت می خواهم همرایت تا خانه بیایم الیاس دیوانه است، می ترسم دنبالت نکند و آسیبی به تو برساند.
راحیل مکثی کرد، سپس سرش را با تأیید تکان داد و گفت درست است
با هم سوار موتر راحیل شدند. در تمام مسیر، تنها صدای چرخ های موتر بود که سکوت میان شان را می شکست. سدیس گه گاهی با نگاهی پر از احتیاط به اطراف نگاه می کرد، گویی منتظر حادثه ای بود. اما خوشبختانه، مسیر آرام طی شد.
وقتی به خانه رسیدند، سدیس دروازه موتر را باز کرد و آرام گفت مراقب خودت باش.
راحیل با لبخندی اندوهگین سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید، وارد آپارتمان شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
راحیل، با چشمانی پر از درد و حیرت، لب زد یک انسان تا چه اندازه می تواند پست باشد؟ با احساسات یک زن بازی کرده، زیر یک سقف با او زندگی می کند، و حالا آمده اینجا و مدعی پشیمانیست؟!
سدیس پوزخندی زد و گفت مرد ها گاهی آنقدر زیرکانه گریه می کنند که دل زن برای شان می سوزد، اما پشت آن اشک ها یک دنیای دروغ و فریب خوابیده. ذات بعضی ها خراب است، دروغ گفتن و نقش بازی کردن برای شان عین نفس کشیدن است.
آندو آرام آرام شروع به قدم زدن کردند.
راحیل با نگاهی کنجکاو پرسید راستی تو چطور با او آشنا شدی؟
سدیس با لحنی خاطره انگیز گفت هفده سالم بود. برای دیدن فامیل به کابل رفته بودم. یکروز با پسر کاکایم به رستورانت رفتیم. الیاس هم آنجا بود. او دوست نزدیک پسر کاکایم بود. چون خیلی زود با مردم صمیمی می شد، توانست اعتماد من را جلب کند. شماره ام را گرفت و تا وقتی که در افغانستان بودم، تقریباً هر روز با من و پسر کاکایم گردش می آمد. دوستی ما از همان جا شروع شد. میدانستم که می خواهد ازدواج کند. قرار بود در عروسی اش هم شرکت کنم، اما پدرم مریض شد و چند ماه درگیر پرستاری از او بودم. فرصت نشد افغانستان بروم. بعد از مدتی خبر جدایی اش از همسرش را شنیدم، اما هیچوقت همسرش را ندیده بودم.
لحظه ای مکث کرد و آهسته ادامه داد خودت میدانی برعکس ظاهری که دارد، در درون خانواده اش محدودیت های زیادی داشت. نه من عکس عروسی تان را خواستم، نه او برایم فرستاد.
سکوتی سنگین میان شان سایه انداخت، هر دو، بی آنکه چیزی بگویند، لحظاتی کنار هم ایستاده بودند. نسیمی آرام از کنار شان گذشت، سرانجام راحیل آهسته زمزمه کرد باید بروم ناوقت شده.
سدیس با نگرانی نگاهی به چشمانش انداخت و گفت می خواهم همرایت تا خانه بیایم الیاس دیوانه است، می ترسم دنبالت نکند و آسیبی به تو برساند.
راحیل مکثی کرد، سپس سرش را با تأیید تکان داد و گفت درست است
با هم سوار موتر راحیل شدند. در تمام مسیر، تنها صدای چرخ های موتر بود که سکوت میان شان را می شکست. سدیس گه گاهی با نگاهی پر از احتیاط به اطراف نگاه می کرد، گویی منتظر حادثه ای بود. اما خوشبختانه، مسیر آرام طی شد.
وقتی به خانه رسیدند، سدیس دروازه موتر را باز کرد و آرام گفت مراقب خودت باش.
راحیل با لبخندی اندوهگین سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید، وارد آپارتمان شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
سدیس همانجا ماند. نگاهش به پنجره ای خانه ای راحیل گره خورده بود. دقایقی گذشت، سپس پرده کنار رفت و قامت باریک راحیل پشت شیشه نمایان شد. دستش را بلند کرد و با لبخندی آرام برای سدیس دست تکان داد.
سدیس، حالا که از آرامش او مطمئن شده بود، نفس راحتی کشید و به سمت خانه ای خواهرش حرکت کرد.
نیمه های راه بود که صدای پیام موبایلش سکوت شب را شکست. موبایل را بیرون آورد، صفحه را روشن کرد و پیام ماریا را دید «پولیس، الیاس را گرفت.»
لبخند رضایت روی لب هایش نشست. نگاهش را به دوردست دوخت و زیر لب زمزمه کرد زودتر افغانستان برو، چون هنوز حساب من با تو تمام نشده.
چند روز پس از آن رو یا رویی تلخ، خبری به گوش سدیس رسید.
الیاس دیپورت شده بود.
سدیس با لبخندی لبریز از رضایت، از اطاقش بیرون شد. به راحیل دید که هنوز مصروف کارهایش بود. سدیس نگاهی به ساعت انداخت، وقت زیادی تا پایان وقت کاری او نمانده بود. بی درنگ از هوتل بیرون رفت، و زیر آفتاب ملایم عصرگاهی، منتظر راحیل ماند.
راحیل بعد از یکساعت از دروازه بیرون شد و سدیس را دید، لحظه ای ایستاد، سپس آهسته نزدیک شد و پرسید تو اینجا منتظر من بودی؟
سدیس با چهره ای گشاده و لبخندی پُر از شوق پاسخ داد بلی، آمدم تا خبری را به گوشت برسانم که دلت را کمی آرام بسازد.
راحیل با نگاهی پرسش گر گفت چه خبری؟
سدیس مکثی کرد، سپس با لحنی مطمئن و صدایی پُر از شور گفت دیگر از سایه ای شوم الیاس رها شدی او را دیپورت کردند!
راحیل برای لحظه ای زمان را از یاد برد. بی حرکت ایستاد، چشمانش از احساسات درونی خالی بود، نه لبخندی زد، نه تعجبی کرد. تنها زمزمه وار پرسید ماریا برایت گفت؟
سدیس موبایلش را بیرون آورد، پیام را نشانش داد و گفت بلی، همین یک ساعت قبل پیام داده بود. نوشته که پولیس او را بهخاطر لت و کوب و دزدی از ماریا دستگیر کرده و بی درنگ به افغانستان فرستادند. خیال کرده بود اینجا هم میتواند چون گذشته با زنها رفتار کند، اما قانون اینجا زبان عدالت دارد…
راحیل چیزی نگفت.چند لحظه بعد، سدیس به آرامی گفت راحیل من باید به امریکا بروم.
راحیل آهسته سر بلند کرد، نگاهش در چشمان سدیس گره خورد، سدیس ادامه داد پدرم زنگ زده، گفته کار مهمی با من دارد. فردا پرواز دارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
سدیس همانجا ماند. نگاهش به پنجره ای خانه ای راحیل گره خورده بود. دقایقی گذشت، سپس پرده کنار رفت و قامت باریک راحیل پشت شیشه نمایان شد. دستش را بلند کرد و با لبخندی آرام برای سدیس دست تکان داد.
سدیس، حالا که از آرامش او مطمئن شده بود، نفس راحتی کشید و به سمت خانه ای خواهرش حرکت کرد.
نیمه های راه بود که صدای پیام موبایلش سکوت شب را شکست. موبایل را بیرون آورد، صفحه را روشن کرد و پیام ماریا را دید «پولیس، الیاس را گرفت.»
لبخند رضایت روی لب هایش نشست. نگاهش را به دوردست دوخت و زیر لب زمزمه کرد زودتر افغانستان برو، چون هنوز حساب من با تو تمام نشده.
چند روز پس از آن رو یا رویی تلخ، خبری به گوش سدیس رسید.
الیاس دیپورت شده بود.
سدیس با لبخندی لبریز از رضایت، از اطاقش بیرون شد. به راحیل دید که هنوز مصروف کارهایش بود. سدیس نگاهی به ساعت انداخت، وقت زیادی تا پایان وقت کاری او نمانده بود. بی درنگ از هوتل بیرون رفت، و زیر آفتاب ملایم عصرگاهی، منتظر راحیل ماند.
راحیل بعد از یکساعت از دروازه بیرون شد و سدیس را دید، لحظه ای ایستاد، سپس آهسته نزدیک شد و پرسید تو اینجا منتظر من بودی؟
سدیس با چهره ای گشاده و لبخندی پُر از شوق پاسخ داد بلی، آمدم تا خبری را به گوشت برسانم که دلت را کمی آرام بسازد.
راحیل با نگاهی پرسش گر گفت چه خبری؟
سدیس مکثی کرد، سپس با لحنی مطمئن و صدایی پُر از شور گفت دیگر از سایه ای شوم الیاس رها شدی او را دیپورت کردند!
راحیل برای لحظه ای زمان را از یاد برد. بی حرکت ایستاد، چشمانش از احساسات درونی خالی بود، نه لبخندی زد، نه تعجبی کرد. تنها زمزمه وار پرسید ماریا برایت گفت؟
سدیس موبایلش را بیرون آورد، پیام را نشانش داد و گفت بلی، همین یک ساعت قبل پیام داده بود. نوشته که پولیس او را بهخاطر لت و کوب و دزدی از ماریا دستگیر کرده و بی درنگ به افغانستان فرستادند. خیال کرده بود اینجا هم میتواند چون گذشته با زنها رفتار کند، اما قانون اینجا زبان عدالت دارد…
راحیل چیزی نگفت.چند لحظه بعد، سدیس به آرامی گفت راحیل من باید به امریکا بروم.
راحیل آهسته سر بلند کرد، نگاهش در چشمان سدیس گره خورد، سدیس ادامه داد پدرم زنگ زده، گفته کار مهمی با من دارد. فردا پرواز دارم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دل راحیل، ناگهان فشرده شد. مثل آن لحظه هایی که می خواهی چیزی را نگهداری، اما در میان انگشتانت می لغزد و فرو می افتد. با این همه، تنها لبخندی زد و آرام گفت بخیر بروی خدا پشت و پناهت.
سدیس نگاهش را بر صورت آرام اما دل ناآرام راحیل دوخت و گفت اما بر می گردم، یک هفته بعد دوباره میایم هنوز کاری در اینجا ناتمام مانده، باید تمامش کنم. و تو در این مدت درباره ای پیشنهادم فکر کن. میدانم قلبت زخم خورده و اعتماد سخت است، اما همیشه گفته ام، حالا هم می گویم اگر روزی خواستی با من قدم بزنی، نه از ترس تنهایی، بل از صدای قلبت باشد. هیچوقت نمی خواهم تو را به چیزی مجبور کنم. فقط، آنچه را که قلبت گفت، برایم بگو.
راحیل با چشمانی که دریایی از ناگفته ها را در خود پنهان داشت، لب زد چشم.
بعد از چند دقیقه با او خداحافظی کرد و سپس، آهسته از او فاصله گرفت، وقتی به موترش رسید و پشت فرمان نشست، دیگر نتوانست تاب بیاورد. بغضش شکست. اشک هایش سرازیر شدند، چنانکه گویی دلش را قطره قطره می سوزانند.
ده روز از رفتن سدیس میگذشت ده روزی که برای راحیل، نه چون گذرِ ساده ای زمان، بل چون کشاکشِ جان بود. در این ده روز، نه پیامی از طرف سدیس آمد و نه نشانی از برگشتش.
راحیل، هر چند ظاهراً به زندگی روزمره اش برگشته بود، اما دلش خیلی برای سدیس تنگ شده بود گاه گاهی با خود می اندیشید که شاید او هم مانند دیگران، تنها آمده بود تا زخمی بر دلش بنشاند و برود.
آن روز نیز، با دلی بی حوصله و چشمانی که شب را با بی خوابی سر کرده بودند، خود را به کار رساند. به میز کارش نشست، در کاغذ ها خیره شد، بی آنکه چیزی ببیند. ناگهان صدایی آشنا به گوشش رسید ـ سلام خانم زیبا من اطاقی در این هوتل ریزرف کرده بودم.
راحیل، ناباورانه سر بلند کرد. ثانیه ای چشمانش در چشمان او گره خوردند چشمانی که آشناتر از هر آشنا بودند…
سدیس مقابلش ایستاده بود. همان لبخند، همان نرمی صدا، همان نگاه صادق. لحظه ای تمام جهان ایستاد. راحیل هیچ نگفت، تنها اشک در چشمانش حلقه بست. قطره ها، بی اجازه، بر صورتش جاری شدند. صدایش لرزید، و گفت تو برگشتی؟
سدیس لبخندی زد، نزدیک تر آمد و آرام گفت مگر می شد بروم اما بر نگردم؟ جانم را اینجا رها کرده رفتم چطور میشد برای بردنش برنگردم؟
و در آن لحظه، قلب راحیل برای نخستین بار پس از سال ها، اندکی آرام گرفت نه از حضور مردی، بل از حس اطمینانی که در صدای سدیس بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دل راحیل، ناگهان فشرده شد. مثل آن لحظه هایی که می خواهی چیزی را نگهداری، اما در میان انگشتانت می لغزد و فرو می افتد. با این همه، تنها لبخندی زد و آرام گفت بخیر بروی خدا پشت و پناهت.
سدیس نگاهش را بر صورت آرام اما دل ناآرام راحیل دوخت و گفت اما بر می گردم، یک هفته بعد دوباره میایم هنوز کاری در اینجا ناتمام مانده، باید تمامش کنم. و تو در این مدت درباره ای پیشنهادم فکر کن. میدانم قلبت زخم خورده و اعتماد سخت است، اما همیشه گفته ام، حالا هم می گویم اگر روزی خواستی با من قدم بزنی، نه از ترس تنهایی، بل از صدای قلبت باشد. هیچوقت نمی خواهم تو را به چیزی مجبور کنم. فقط، آنچه را که قلبت گفت، برایم بگو.
راحیل با چشمانی که دریایی از ناگفته ها را در خود پنهان داشت، لب زد چشم.
بعد از چند دقیقه با او خداحافظی کرد و سپس، آهسته از او فاصله گرفت، وقتی به موترش رسید و پشت فرمان نشست، دیگر نتوانست تاب بیاورد. بغضش شکست. اشک هایش سرازیر شدند، چنانکه گویی دلش را قطره قطره می سوزانند.
ده روز از رفتن سدیس میگذشت ده روزی که برای راحیل، نه چون گذرِ ساده ای زمان، بل چون کشاکشِ جان بود. در این ده روز، نه پیامی از طرف سدیس آمد و نه نشانی از برگشتش.
راحیل، هر چند ظاهراً به زندگی روزمره اش برگشته بود، اما دلش خیلی برای سدیس تنگ شده بود گاه گاهی با خود می اندیشید که شاید او هم مانند دیگران، تنها آمده بود تا زخمی بر دلش بنشاند و برود.
آن روز نیز، با دلی بی حوصله و چشمانی که شب را با بی خوابی سر کرده بودند، خود را به کار رساند. به میز کارش نشست، در کاغذ ها خیره شد، بی آنکه چیزی ببیند. ناگهان صدایی آشنا به گوشش رسید ـ سلام خانم زیبا من اطاقی در این هوتل ریزرف کرده بودم.
راحیل، ناباورانه سر بلند کرد. ثانیه ای چشمانش در چشمان او گره خوردند چشمانی که آشناتر از هر آشنا بودند…
سدیس مقابلش ایستاده بود. همان لبخند، همان نرمی صدا، همان نگاه صادق. لحظه ای تمام جهان ایستاد. راحیل هیچ نگفت، تنها اشک در چشمانش حلقه بست. قطره ها، بی اجازه، بر صورتش جاری شدند. صدایش لرزید، و گفت تو برگشتی؟
سدیس لبخندی زد، نزدیک تر آمد و آرام گفت مگر می شد بروم اما بر نگردم؟ جانم را اینجا رها کرده رفتم چطور میشد برای بردنش برنگردم؟
و در آن لحظه، قلب راحیل برای نخستین بار پس از سال ها، اندکی آرام گرفت نه از حضور مردی، بل از حس اطمینانی که در صدای سدیس بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
#داستان_آموزنده
🔆 غذاى خود يا سلطان
سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.
سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: (از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند).
عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.
فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!
بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆 غذاى خود يا سلطان
سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.
سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: (از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند).
عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.
فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!
بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.
روزی آن پدر،مرد دانایی را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!»
مرد دانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد.
روزی آن پدر،مرد دانایی را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم. اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند!»
مرد دانا لبخندی زد و گفت: «برعکس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم!»
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای خوشبختی ، راه درازی نروید
دنبال داشتن آدم خاصی ، شغل خاصی
موقعیت ، مدرک و
قیافهی خاصی نباشید
خوشبختی یعنی که
از همین چیزهای مثلا معمولی و
دم دستی ، لذت ببرید.
از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
روزی ، شبی...
وقتی داشتنش آرزویتان بود.
خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
به خانههایتان بیاورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنبال داشتن آدم خاصی ، شغل خاصی
موقعیت ، مدرک و
قیافهی خاصی نباشید
خوشبختی یعنی که
از همین چیزهای مثلا معمولی و
دم دستی ، لذت ببرید.
از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
روزی ، شبی...
وقتی داشتنش آرزویتان بود.
خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
به خانههایتان بیاورید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ شصت وشش
هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه.....
همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم، تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود،من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم، تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم، فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم .....
با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکو نشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها شدی.....
غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم......
پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم.....
با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده.....
پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم کی قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی ،کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران.....
با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم.....
پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم، اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم ؟تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم میسپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی میکرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران میرفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم.......
روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت.......
از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ شصت وشش
هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه.....
همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم، تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود،من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم، تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم، فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمیدونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم .....
با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکو نشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها شدی.....
غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم......
پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم.....
با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده.....
پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم کی قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی ،کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران.....
با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم.....
پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم، اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم ؟تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم میسپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی میکرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران میرفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم.......
روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت.......
از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هفت
طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوشحالی روی پا بند نبود...... قرار بر این شد که تمام وسایل خونه رو هم بفروشیم و هیچ وسیله سنگینی با خودمون به تهران نبریم چون راه طولانی بود و تعدادمون هم زیاد.......شب انقد خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.....برای اولین اونشب توی خواب قباد رو دیدم،ناراحت و گرفته توی حیاط خونه ی پدرش نشسته بود،مثل قدیم ها با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم چی شده قباد چرا ناراحتی؟نکنه خدیجه خانم چیزی گفته؟
عمیق بهم نگاه کرد و گفت بیگم چطور میتونی بدون خداحافظی از من برای همیشه از اینجا بری؟باور کن خیلی دلم برات تنگ شده ،کاش برای یک بار هم که شده میومدی تا ببینمت......
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم،خوابی که دیده بودم حسابی روم اثر گذاشته بود،هرجوری بود تا ظهر خودم رو سرگرم کردم اما نمیشد،قیافه ی قباد برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت......سریع چادرم رو سر کردم و بعد از اینکه خونه رو به طوبی سپردم راه افتادم،قباد راست میگفت باید ازش خداحافظی میکردم،حتما خیلی از دستم ناراحته که برای اولین توی خوابم اومده......وقتی رسیدم با ظرف آبی که همراه خودم آورده بودم مزارش رو شستم و گوشه ای نشستم،کم کم شروع کردم به حرف زدن و تمام تصمیماتی که گرفته بودم رو برای قباد تعریف کردم،انگار واقعا به این کار احتیاج داشتم، هرچه بیشتر تعریف میکردم دلشوره ها و استرسم کمتر میشد.....کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و از سر جام بلند شدم، باید هرچه زودتر به خونه برمیگشتم.....داشتم چادرم رو روی سرم مرتب میکردم که که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد.....با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن پدر قباد همونجا خشکم زد.....اصلا دوست نداشتم دم رفتن با کسی رو به رو بشم......
پدر قباد قدمی به جلو برداشت و گفت دخترم کی تا حالا اینجایی؟من بیشتر مواقع میام و کنار قباد میشینم، توی خونه حالم بد میشه......
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم دیشب خواب قباد رو دیدم، اومدم فاتحه ای براش بخونم.....
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت بیگم خیلی وقته میخوام بیام سری بهتون بزنم ،اما انگار قسمت نبود ،همیشه اتفاقی میفتاد و نمیتونستم بیام،راستش کار مهمی باهات داشتم......
با تعجب گفتم خیره عموجان چی شده؟راستش دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تحمل نداشتم تا شروع به صحبت کنه.....
پیرمرد به عصاش تکیه داد و گفت راستش دخترم خودت که بهتر میدونی قباد مال و اموال زیادی داشت،انقد زمین و باغ داشت که حسابش از دست خودش هم در رفته بود،اما خب انگار زیور و کدخدا حسابش رو بهتر داشتن....چون همینکه چهلم گذشت اومدن و تمام اموال قباد رو به اسم زیور و پسراش زدن.....بخدا من شرمنده ی تو و دخترها شدم ،حداقل یکی از اون باغ ها سهم تو و دخترها بود،اما اون از خدا بی خبرها نذاشتن......
با طعنه خنده ای کردم و گفتم عمو جان روزی که من رو از اون خونه بیرون کردن من قید همه چیز رو زدم،من که هیچ چشم داشتی به اموال قباد نداشتم......
پیرمرد گفتم میدونم دخترم میدونم،اما خب چیزی که میخوام بگم اینه،چند ماه قبل از اینکه اون اتفاق برای قباد بیفته زمین بزرگی همین اطراف خریده بود و قرار بود اونو برای دخترهای تو کنار بذاره،اول قرار بود زمین رو به اسم خودش بخره و بعداً به اسم تو بزنه ،اما روزی که برای خرید زمین رفتیم قباد یهو تصمیمش عوض شد و به من گفت میخوام فعلا این زمین رو به اسم تو بزنم ،شاید من همین فردا افتادم و مردم، نمیخوام این زمین به دست کس دیگه ای بیفته...
پیرمرد اشک چشمش روپاک کرد و گفت انگار پسرم میدونست عمرش به این دنیا قد نمیده.......
من مات و مبهوت مونده بودم و به حرفای پیرمرد گوش میدادم،حتما اون زمین رو هم زیور از چنگش درآورده......
پیرمرد دوباره نفسی کشید و گفت راستش زمین رو گذاشته بودم تا وقتی طوبی بزرگ شد به اسمش بزنم ،اما من هم ترسیدم عمرم به دنیا قد نده و حق تو و دخترها پایمال بشه..... میدونی ادم های زیادی برای این زمین نقشه کشیدن.....بارها خدیجه ازم خواسته زمین رو به اون یکی پسرم بدم تا روش کار کنه و محصول بکاره، اما من قبول نکردم ،این زمین سهم تو و دخترات بود،همین چند روز پیش زمین رو فروختم و پولش رو کنار گذاشته بودم تا موقعیتی پیش بیاد و بهت بدم.......
تا خودت هرجور میدونی خرجش کنی......الآنم پول زمین خونست، اگر میخوای همینجا بمون تا برم و با پول برگردم......
وای خدای من باورم نمیشد چیزهایی که شنیدم راست باشه،یعنی واقعا قباد به فکرمون بوده؟فقط خدا میدونه چقد به این پول احتیاج داشتم،پیرمرد وقتی سکوتم رو دید تکونی به خودش داد و گفت همینجا بمون زود برمیگردم.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_شصت و هفت
طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوشحالی روی پا بند نبود...... قرار بر این شد که تمام وسایل خونه رو هم بفروشیم و هیچ وسیله سنگینی با خودمون به تهران نبریم چون راه طولانی بود و تعدادمون هم زیاد.......شب انقد خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.....برای اولین اونشب توی خواب قباد رو دیدم،ناراحت و گرفته توی حیاط خونه ی پدرش نشسته بود،مثل قدیم ها با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم چی شده قباد چرا ناراحتی؟نکنه خدیجه خانم چیزی گفته؟
عمیق بهم نگاه کرد و گفت بیگم چطور میتونی بدون خداحافظی از من برای همیشه از اینجا بری؟باور کن خیلی دلم برات تنگ شده ،کاش برای یک بار هم که شده میومدی تا ببینمت......
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم،خوابی که دیده بودم حسابی روم اثر گذاشته بود،هرجوری بود تا ظهر خودم رو سرگرم کردم اما نمیشد،قیافه ی قباد برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت......سریع چادرم رو سر کردم و بعد از اینکه خونه رو به طوبی سپردم راه افتادم،قباد راست میگفت باید ازش خداحافظی میکردم،حتما خیلی از دستم ناراحته که برای اولین توی خوابم اومده......وقتی رسیدم با ظرف آبی که همراه خودم آورده بودم مزارش رو شستم و گوشه ای نشستم،کم کم شروع کردم به حرف زدن و تمام تصمیماتی که گرفته بودم رو برای قباد تعریف کردم،انگار واقعا به این کار احتیاج داشتم، هرچه بیشتر تعریف میکردم دلشوره ها و استرسم کمتر میشد.....کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و از سر جام بلند شدم، باید هرچه زودتر به خونه برمیگشتم.....داشتم چادرم رو روی سرم مرتب میکردم که که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد.....با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن پدر قباد همونجا خشکم زد.....اصلا دوست نداشتم دم رفتن با کسی رو به رو بشم......
پدر قباد قدمی به جلو برداشت و گفت دخترم کی تا حالا اینجایی؟من بیشتر مواقع میام و کنار قباد میشینم، توی خونه حالم بد میشه......
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم دیشب خواب قباد رو دیدم، اومدم فاتحه ای براش بخونم.....
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت بیگم خیلی وقته میخوام بیام سری بهتون بزنم ،اما انگار قسمت نبود ،همیشه اتفاقی میفتاد و نمیتونستم بیام،راستش کار مهمی باهات داشتم......
با تعجب گفتم خیره عموجان چی شده؟راستش دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تحمل نداشتم تا شروع به صحبت کنه.....
پیرمرد به عصاش تکیه داد و گفت راستش دخترم خودت که بهتر میدونی قباد مال و اموال زیادی داشت،انقد زمین و باغ داشت که حسابش از دست خودش هم در رفته بود،اما خب انگار زیور و کدخدا حسابش رو بهتر داشتن....چون همینکه چهلم گذشت اومدن و تمام اموال قباد رو به اسم زیور و پسراش زدن.....بخدا من شرمنده ی تو و دخترها شدم ،حداقل یکی از اون باغ ها سهم تو و دخترها بود،اما اون از خدا بی خبرها نذاشتن......
با طعنه خنده ای کردم و گفتم عمو جان روزی که من رو از اون خونه بیرون کردن من قید همه چیز رو زدم،من که هیچ چشم داشتی به اموال قباد نداشتم......
پیرمرد گفتم میدونم دخترم میدونم،اما خب چیزی که میخوام بگم اینه،چند ماه قبل از اینکه اون اتفاق برای قباد بیفته زمین بزرگی همین اطراف خریده بود و قرار بود اونو برای دخترهای تو کنار بذاره،اول قرار بود زمین رو به اسم خودش بخره و بعداً به اسم تو بزنه ،اما روزی که برای خرید زمین رفتیم قباد یهو تصمیمش عوض شد و به من گفت میخوام فعلا این زمین رو به اسم تو بزنم ،شاید من همین فردا افتادم و مردم، نمیخوام این زمین به دست کس دیگه ای بیفته...
پیرمرد اشک چشمش روپاک کرد و گفت انگار پسرم میدونست عمرش به این دنیا قد نمیده.......
من مات و مبهوت مونده بودم و به حرفای پیرمرد گوش میدادم،حتما اون زمین رو هم زیور از چنگش درآورده......
پیرمرد دوباره نفسی کشید و گفت راستش زمین رو گذاشته بودم تا وقتی طوبی بزرگ شد به اسمش بزنم ،اما من هم ترسیدم عمرم به دنیا قد نده و حق تو و دخترها پایمال بشه..... میدونی ادم های زیادی برای این زمین نقشه کشیدن.....بارها خدیجه ازم خواسته زمین رو به اون یکی پسرم بدم تا روش کار کنه و محصول بکاره، اما من قبول نکردم ،این زمین سهم تو و دخترات بود،همین چند روز پیش زمین رو فروختم و پولش رو کنار گذاشته بودم تا موقعیتی پیش بیاد و بهت بدم.......
تا خودت هرجور میدونی خرجش کنی......الآنم پول زمین خونست، اگر میخوای همینجا بمون تا برم و با پول برگردم......
وای خدای من باورم نمیشد چیزهایی که شنیدم راست باشه،یعنی واقعا قباد به فکرمون بوده؟فقط خدا میدونه چقد به این پول احتیاج داشتم،پیرمرد وقتی سکوتم رو دید تکونی به خودش داد و گفت همینجا بمون زود برمیگردم.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.