عشق_ممنوعه
497 subscribers
6.7K photos
1.37K videos
22 files
54 links
مطالب روانشناسی برا بهترشدن زندگیت📝🌱
رمان های مختلف😍📚
تکسای عاشقونه👩‍❤️‍👨❤️‍🔥
Download Telegram
عشق_ممنوعه
دوستان رمان #پسر_نوح با همه کم و کاستی ها و پستی و بلندی هاش تموم شد😞😞 امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩‍❤️‍👨👩‍❤️‍👩 از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩‍❤️‍💋‍👩 #پسر_نوح #قرار_نبود
سلام دوستان
شرمنده نتونستم بنا به حرفم دیروز رمان جدید رو شروع کنم🙈😞😞💫💫
حالم اصلا خوب نبود
امروز هم دکتر بودم و
تازه تونستم بیام سر کانال😷
اما امشب حتما دو پارت اول رو میفرستم⭐️

#قرار_نبود
خلاصه

رمان #قرار_نبود یه رمان با ژانر خانوادگی و کلکل و عاشقانه هست که توسط هماجان پوراصفهانی عزیز نوشته شده

اصل داستان اینه که ترسا یک دختر شیطونه که با پدرش زندگی میکنه و میخواد بره خارج ولی پدرش چون مخالفه براش شرط میذاره که باید ازدواج کنه!
چیزی که ترسا ازش فراریه و بیزار!

از قضا با پسری آشنا میشه که اونم تحت فشارهای خانواده اش برای ازدواج بخاطر رسیدن به چیزی که میخواد درصورتیکه که مخالفه و آشنایی با ترسای ما باید دید چه تصمیمی این وسط گرفته میشه!؟

آیا سرنوشت این دونفر بهم گره خورده یا نه!؟
چه قول و قرارهایی بینشون رد و بدل میشه!؟
و آیا تهش اونی میشه که قرار بوده اتفاق بیفته یا نه!؟

#قرار_نبود
ترسا: یک پرستنده آتش

#پارت_۱


صدای آهنگ آنشرلی بلند شد.

سرم داشت منفجر میشد.

دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم.
صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم.
بالاخره دستم به موبایلم خورد.
آن را چنگ زده و زیر پتو کشیدم.
یکی از چشم هایم را به زور باز کردم و دکمه قطع صدا را زدم.
صدا خفه شد.

نمیدانم چرا آهنگی را که اینقدر دوست داشتم برای آلارم موبایلم گذاشته بودم..!؟
دیگر داشتم از این آهنگ متنفر میشدم..!
ساعت چند بود؟!!
هفت صبح..!
لعنتی!
خوابم میامد..!
دیشب تا صبح داشتم چت میکردم و تازه دو الی سه ساعت بود که خوابیده بودم..!
این چه قرار کوفتی بود که من با دوست هایم گذاشته بودم؟!!
انگار مرض داشتم!

با غرغر از سر جایم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد.
همه دیوارها با کاغذدیواری بنفش پوشیده شده بود و به من آرامش میداد..!
درحالیکه لی لی میکردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا به پاهایم چسبیده بود جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب آن را گشودم.
باد سرد به صورتم خورد و لرزم گرفت.
با خشم خم شدم و چیپس ها را از کف پاهایم جدا کردم و غرغر کردم: لعنتی!
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود.
لب تخت نشستم و موبایل را که زیر بالشت چپانده بودم درآوردم.
صورت دلقکی بنفشه روی صفحه چشمک میزد.
موبایل را در گوشم گذاشتم و گفتم: بنال...!
-: اه! باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟!!
-: هرچی باشم بهتر از توام که...!
-: من که چی!؟ هان؟!!
خندیدم و گفتم: قیافه ات شبیه چلغوزه!
صدای جیغ جیعویش بلند شد: بیشعوووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی موبایل نکبتت رو عوض نکردی؟!! خیلی خرییییییی! من میدونستم این عکس آتو میشه تو دست های توی خرچسونه..!
روی تخت خوابیدم و گفتم: بنفشه جون!؟ سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون..! تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابم چیزمرغی میشه چون با بدبختی باید ماشین دودر کنم..!
بنفشه: ترسا!؟ خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!
-: آخه کثافت...!
صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد.
بنفشه: صدات قطع شد.
-: خب بابا! پشت خطی دارم.
بنفشه را در لیست انتظار گذاشتم و جواب شبنم رو دادم: هان؟!!
شبنم: هان و مرگ تو گور خواهر جوون مرگت!
-: وا! خاک تو سرت کنم الهی! با خواهر من چیکار داری؟!!
شبنم: بسکه تو بیشعوری! اول صبحی موبایل رو برمیداری بگو جوووووونم...!؟ تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو...!
-: خیلی عوضی شدی شبنم هااااا...! برو با صدای بابات...! استغفرالله!
غش غش خندید و گفت: چیکاره ای؟!!
-: والا اگه شما دوتا نکبت اجازه بدین من بلند بشم یه آب به این صورت جیشی ام بزنم..! بعد هم یه چیزی کوفت کنم و بیام..!
شبنم: اووه! اونوقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمیرسه..!
-: نرسه به درک! انگار دارند تو عهد میرزا کوچک خانم سیبیلو زندگی میکنند..! لا گور کنم شما رو الهی..! خفه مرگ بگیر برو کارهات رو بکن و بذار من هم به کارهام برسم..!
شبنم: خیلی خب! بدو که دل تو دلم نیست..!
زیر لب گفتم: تو که غمی نداری...!


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
ترسا: یک پرستنده آتش #پارت_۱ صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر میشد. دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم. بالاخره دستم به موبایلم خورد. آن را چنگ زده و زیر…
#پارت_۲


شبنم: چی؟!!
-: هیچی...! بای..!
-: بای..!
دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!!
-: همزادت بود..!
بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..!
خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!
بنفشه: کی بود؟!!
-: درد و کی بود؟!! ببین! فقط باید فحشت بدم! لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم! فضولی تو؟!! به تو چه ربطی داره که کی بود؟!!
بنفشه: اینقدر فک زدی! خو یه کلمه میگفتی چه خری بود؟!!
-: شبنم بود...!
بنفشه: چی میگفت؟!!
-: عین تو نشسته منتظر سرویس!
بنفشه: خب پس عزیزم!؟ زود باش! اینقدر مردم رو معطل نذار! زشته!
جیغ کشیدم: بنفشههههههههههههه...!؟
بنفشه: کی میتونه با تو طرف بشه؟!!
خندیدم و گفتم: گمشو کارهات رو بکن! الان میام..!
بنفشه: منتظرم عشق من! بای..!
-: بای..!
تماس رو قطع کردم و از سر جایم بلند شدم.
شلوارک کوتاه آدیداسم لای پاهایم رفته بود.
نق نقی کردم و با دست آن را بیرون کشیدم.
جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودم رو دید زدم.

عین میت شده بودم!
بعضی وقت ها از قیافه خودم میترسیدم..!

پوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود..!
چشم هایم هم یک رنگ خاصی بود..!
سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی میزد برای همین هم بنفشه و شبنم چشم سفید صدایم میکردند..!
موهایم بی رنگ و بیحال کنار صورتم ریخته بودند.

عین خون آشام شده بودم..!

کش موهایم را برداشتم و موهای بلندم را که تا وسط کمرم بود با کش بستم.
دمپایی ابری هایم را پا کردم و با غرغر بیرون رفتم.

اتاق من داخل طبقه دوم ساختمان بود و خوبی اش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت..!
داخل دستشویی رفتم و در را بستم.

بدجور ذهنم مشغول بود..!
اگر قبول نمیشدم چی؟!!
اگر...!؟
ای خدا!؟
میدانی که تنها امیدم به همین هست که قبول شده باشم ولی خودم هم میدانستم که امیدم الکی بود..!
با رتبه ۳۰۰۰ مگه میشد پزشکی قبول شده باشم؟!!

مسواک زدم و آبی هم به صورتم پاشیدم و بیرون رفتم.
بالای پله ها که رسیدم روی نرده نشستم و تا پائین لیز خوردم: هورااااااااااااااااا...!
عزیزجون پائین پله ها بود و داشت با چشم های گنده نگاهم میکرد.
با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و درحالیکه لپ های باد کرده و پرچینش رو میبوسیدم گفتم: صبح عزیزجونم بخیر!
عزیزجون: ننه!؟ حالت خوبه؟!!
-: آره ننه جونم! از این بهتر نمیشم!
لب پله نشست و درحالیکه خودش را به چپ و راست تکان میداد گفت: من از دست تو چیکار کنم؟!! ای مادر!؟ نمیگی میفتی من خاک به سرم میشه؟!! فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ای؟!! نخیرم! هیچ هم عنکبوت نیستی..! میفتی ضربه مغزی میشی و خودت خلاص میشی ما رو در به در میکنی! ای خدا!؟ من رو بکش از دست این راحت بشم..! این دختره تو آفریدی؟!! من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی! خدا وسط راه پشیمون شده..!
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم: عزیزجونم!؟ چرا اینقدر حرص و جوش میزنی!؟ الهی من پیش مرگت بشم! من کلاس اینکارها رو رفتم.. هیچی ام نمیشه..! بلدم چیکار کنم..!؟


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۲ شبنم: چی؟!! -: هیچی...! بای..! -: بای..! دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!! -: همزادت بود..! بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..! خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!…
#پارت_۳


عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این چیزها گول میزنند جفنگ بازی یادشون میدند بعد میگند برین! شما شدین عنکبوتی..!
با عشق بغلش کردم و گفتم: الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم..! چشم! دیگه سر نمیخورم! شما اینقدر حرص نخور! برات خوب نیست..!
عزیزجون: وا! مگه چمه؟!! ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته از هزارتا جوون های حالا هم سرحال ترم..! میخوایی از همین نرده سر بخورم بیام پائین؟!!
از خنده دل درد گرفته بودم.
دست عزیز را که داشت سمت نرده ها میرفت گرفتم و درحالیکه چلپ چلپ ماچش میکردم گفتم: نه عزیزم! میدونم شما هزاربار بهتر از منی! هرچی باشه دود از کنده بلند میشه...!
عزیزجون: خوبه میدونی..!
از سر جایم بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخانه میرفتم گفتم: صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟!!
عزیزجون: کجا میخوایی بری ننه؟!! اصلا چیشده که تو کله سحر پاشدی؟!!
-: امروز جواب انتخاب رشته میاد عزیز...!
عزیزجون: جواب چی؟!!
-: جواب کنکورم عزیزم..! جوابش میاد که ببینم میتونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟!!
این را گفتم و خودم غش غش خندیدم.
عزیز درحالیکه تر و فرز صبحانه من را آماده میکرد گفت: ان شاءالله که قبول شدی مادر...! قبول هم که نشده باشی طوری نیست...! شوهر که چیز بدی نیست...! تا وقتی شوهر نکردی فکر میکنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه میفهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم: عزیز!؟ این دوره زمونه برعکس شده..! دخترها فکر میکنند شوهر چی هست!؟ ولی تا شوهر میکنند تازه میفهمند چی هست!؟
این را گفته و خودم زیر خنده میزنم.
عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: آره عزیز! دخترهای این دوره و زمونه آبرو رو سر کشیدند و حیا رو قی کردند...! اونموقع تا میگفتی شوهر...
وسط حرف او پریدم و گفتم: دخترها رنگ لبو میشدند و از خجالت خودشون رو تو هفت تا سوراخ قایم میکردند ولی این دوره...!
عزیزجون: آره مادر! این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد میشه..!

ای الهی دور عزیز بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد..!
بعضی وقت ها مثل امروز اینقدر از دست او میخندیدم که همه غم هایم یادم میرفت..!

در میان خنده صبحانه ام را خوردم و بلند شدم.
عزیز هنوز هم غر میزد و ظرف و ظروف را روی سر همدیگر میکوبید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شیرجه زدم.
سرسری موهایم را برس کشیدم و دوباره با کش بستم.
جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم.
باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا!

من آدم بشو نبودم!

لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتو سورمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم.
آتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم.

کم کم داشت دیر میشد..!

لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری روی صورتم ریختم.

حال آرایش کردن نداشتم..!


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۳ عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این…
#پارت_۴


بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!

کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.

طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.

از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.

حسرت نرده سواری به دلم ماند..!

عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.

مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!

چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to
سلام دوستان..
شبتون بخیر باشه..
دوستان امشب یه اندک پارتی داریم...
نشستم به نوشتن تا تمومش کنم و تقدیمتون کنم...

در آخر هم ممنونم از صبوری شما عزیزان که به من عشق و انرژی میدین تا از ترسامون و احوالش بنویسم.. مخصوصا با شیطنت های این دختر و لجبازی هاش😂🤪

تا رسیدن همون اندک پارت ها یاحق🤗

#قرار_نبود
عشق_ممنوعه
#پارت_۴ بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..! کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود. طوری به چشم هایم زل زده بود که…
#پارت_۵


عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد.
زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..!
دیگر صدایش را نشنیدم.

دم در این پا و آن پا میکردم تا بالاخره عزیزجون سوئیچ را آورد.
سوئیچ را قاپیدم و هوارکشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم.
پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق میزد.
با شادی پشت فرمون پریدم و ماشین را روشن کردم.
در پارکینگ را با ریموت باز کردم و بیرون رفتم.
همینکه از در بیرون رفتم صدای ضبط را تا ته بلند کردم.
صدای جیغ لاستیک ها هم بلند شد.

جلوی خانه بنفشه و اینها که یک کوچه با خانه ما فاصله داشت ایستادم و دستم را روی بوق گذاشتم.
بیرون پرید..!

توله سگ چه تیپی زده بود..!

مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای..!
موهای قهوه ای اش را هم از اینطرف و آنطرف روسری بیرون ریخته بود.

عاشق فر درشت موهای او بودم..!

روی صندلی کنار من پرید و جیغ کشید: چه دیر اومدی بیشعور!؟
-: میدونی که!؟ سرم گرم عزیزه..!
بنفشه: آره میدونم! عزیزجونت عشقه! ان شاءالله به پای همدیگه پیر بشین..!
انگشتم را سمت چشمش بردم که سرش را عقب برده و گفت: نکن توروخدا! پدرم دراومد تا خط چشمم رو صاف درآوردم..! دست بزنی اشکم درمیاد ریده میشه توش..!
-: پس زر نزن!
بنفشه: باشه بابا! راه بیفت! شبنم داده زنگ میزنه.
پایم را روی گاز گذاشتم و اینبار جلوی خانه شبنم ایستادم.
شبنم هم با یک تیپ جلف تر از ما دوتا عقب پرید.

مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره!
موهای حالت دارش را با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یکطرف شال سفیدش تا روی سینه اش بیرون ریخته بود.
آرایشش تکمیل تکمیل بود..!
من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: چطوره!؟ میپسندین؟!!
بنفشه: درد تو جون پسرکشت!
شبنم: وای نگوووو! جون به اون پسر!
-: خاک بر سر هیزت کنم..!
هر سه خندیدیم و شبنم گفت: بدو برو! روزنامه اومده.
-: همچین هول میزنه انگار چخبره!؟ بابا فقط ما سه تا عین اوسکول ها میخوایم روزنامه بخریم..! همه همون دیشب تو سایت دیدند و الان هم خیالشون راحت تخت نشستند زیر باد کولر دارند فیلم نگاه میکنند که خستگی اشون در بره..!
شبنم: نخیرم! همون ها که دیدند قبول شدند حالا میاند دنبال روزنامه که اسمشون رو یادگاری دورش خط سرخ بکشند..!
جلوی در دکه روزنامه فروشی ایستادم و گفتم: بدوین برین بخرین و بیاین! جا پارک نیست.

حق با بنفشه و شبنم بود..!
جلوی دکه حسابی شلوغ بود..!
نفهمیدم چطوری این دوتا ورپریده سه سوته روزنامه را گرفتند و برگشتند..!؟

چنان جیغ و هواری میکردیم که همه به سمتمان برگشته بودند..!
بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار میکرد: سمیعی!؟ بنفشه سمیعی!؟ بنفشه...
یکهو جیغ زد: ایناهاش...! ایناهاش! وای خدا! من قبول شدم...! قبول شدم! قبول شدم..!
روزنامه های مچاله شده را کنار زدم و گفتم: درد بگیری! چی قبول شدی حالا؟!!
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد میزد گفت: ژنتیک قبول شدم...! همونکه میخواستم! وای خدا! الان بال درمیارم..!
یکهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: وااااااااااااای! شبنم نیازی...! رشته داروسازی...! خدااااااااااااااجوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچچچچ!


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۵ عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..! دیگر…
#پارت_۶


از خوشحالی دوست هایم شاد شدم و هر دونفرشان را محکم بوسیدم.
آنها هم در بغل همدیگر کمی اشک شادی ریختند و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چی؟!!
درحالیکه پوست لبم را میجویدم شانه بالا انداختم.
بنفشه با حرص گفت: شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو...!
صفحه را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟
شبنم هم روی روزنامه افتاد و دوتایی شش چشمی مشغول گشتن شدند.
روزنامه را کشیدم و گفتم: گشتم نبود! نگرد نیست...!
بنفشه و شبنم هر دونفر با بغض نگاهم کردند.
خندیدم و با بیخیالی گفتم: چتونه عین گربه شرک زل زدین به من؟!! به جهنم که قبول نشدم..!
ینفشه: کاش یه ذره سطح پائین تر انتخاب رشته میکردی! آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی..!
-: چون اگه چیز دیگه هم قبول میشدم نمیرفتم..!
شبنم: حالا آزاد که قبول میشی..!؟
-: بشم هم نمیرم..!
بنفشه: یعنی چی؟!! مگه دست خودته؟!! باید بری..!
-: میرم... ولی نه دانشگاه..!
شبنم: پس کجا؟!!
-: میخوام برم اونور...! فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دونفر با چشم های گشاد شده نگاهم کردند.
همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سرنشین هایش دو پسر به قول شبنم توتو بودند..!
موهای فشن و آخر تیپ!
یکی از آنها گفت: جیگر!؟ کدوم دانشگاه قبول شدی؟!! میخوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟!!
بنفشه و شبنم و من هر سه نفر با خشم گفتیم: خفه...! هری!

اگر وقت دیگری بود حتما کلی تفریح میکردیم ولی در آن لحظه...

بنفشه دستم را گرفت و گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟!!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره...! میخوام برم! خیلی وقته تو فکرشم..!
بنفشه: ولی...! ولی بابات که نمیذاره..!
-: میدونم..!
شبنم: اگه میدونی پس چرا این حرف رو میزنی؟!!
-: چون امیدوارم بتونم راضی اش کنم..!
هر دونفر با همدیگه گفتند: نمیتونی!
سری تکان دادم و گفتم: به هر قیمتی که شده باشه راضی اش میکنم..!
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: بخاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمیذاره! حتی اگه خودت رو پر پر کنی..!

شبنم دوست دو الی سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود.
به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش هست..!
ولی بنفشه را از دبستان میشناختم.
با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را میشناختیم.

شبنم با گنگی پرسید: آتوسا؟!! مگه خواهرت چیکار کرده؟!!
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزید.
برای من مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد..! مرتب پول به حسابش میریخت و در ازاش فقط از اون میخواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه..! آتوسا هم مرتب میگفت چشم باباجون! هرچی شما بگین..!


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to