عشق_ممنوعه
#پارت_۴ مهسا تو محوطه ی دانشگاه در حال قدم زدن بود. نیم ساعتی تا شروع کلاسش مونده بود از صبح آنید رو ندیده بود. به دور و بر نگاه میکرد شاید بتونه اونو پیدا کنه. این ساعت باهم کلاس داشتند. یکدفعه یکی از پشت کمرش رو گرفت. مهسا از ترس جیغ کوتاهی کشید. خیلی…
#پارت_۵
آنید: فکر اونجاش هم کردم.. اول باید بگردیم دنبال یه خونه که حیاط باغ مانندی داشته باشه.. بعد هم کلی خدم و حشم داشته باشند.. یه آدم پیری هم باشه که من ازش پرستاری کنم.. بعدش هم این خونه یا فرزند پسر نداشته باشه یا اگه داره پسر کوچک داشته باشه یا فقط دختر داشته باشند.. قبلش هم استشهاد محلی میگیریم که این خانواده سوءپیشینه نداشته باشند.. بعد که خیالمون راحت شد میرم پیششون.
مهسا: اولا یه همچین خونه ای با همچین شرایطی اصلا پیدا نمیشه.. اگر هم پیدا بشه شاید تو رو نپسندند.. اگر هم بپسندند دانشگاهت رو چیکار میکنی؟ اینم درست بشه بابات رو چیکار میکنی؟ مگه آقای کیان میذاره دخترش بره پرستار بشه؟
آنید یکم فکر کرد و بعد کمی مکث درحالیکه تو فکر بود گفت: به بابام نمیگم.. یه چند وقت کار میکنم.. یه چیزایی که یاد گرفتم بیخیال میشم..مهسا نگو خل شدی فقط کمکم کن باشه؟
مهسا: تو خل شدی.
چند هفته ای بود که آنید و مهسا و درسا و الناز و مریم بسیج شده بودند تا جایی با مشخصات موردنظر پیدا کنند که از قضا آدم پیری هم تو اون خونه زندگی کنه و نیاز به پرستار داشته باشه.
بچه ها تو اتاقشون دور هم جمع شده بودند.
درسا که پاهاش رو تو دست گرفته بود و ماساژ میداد با ناله گفت: وای مامان که مردم.. چه کار سختیه.. آخه تا کی باید ادامه بدیم؟ چهار هفته است داریم میگردیم اما مورد مناسب پیدا نکردیم.
الناز: من که هیچوقت تو زندگیم اینقدر راه نرفته بودم.. آنیدخانم تو چی فکر کردی که خدا یه خونه باب میل تو و مخصوص تو میسازه که شما برید اونجا و یاد بگیرید و مهندس بشید که اینجوری سفارش میدید؟
مریم با انگشت هاش حساب میکرد: خونه بزرگ باشه.. باغ باشه.. زن و مرد پیر داشته باشه.. پسر نداشته باشند.. آدم های خوبی هم باشند.. آخه مگه مغازه است که همه چی توش پیدا بشه..!؟
مهسا: آدم نمیتونه همه چی رو باهم بخواد.. چند جا تا حالا پیدا کردیم هان؟همه یه جاشون میلنگید.. یا چندتا پسر بزرگ داشتند یا باغشون باغ نبود یا ازشون درست و حسابی تعریف نمیکردند.. من که دیگه نمیتونم.. به همه جا و همه کس سپردیم.. از کار و زندگی بریدیم.. آنید بیا و بیخیال شو بریم دنبال زندگیمون.
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت: نه نمیشه.. من کوتاه بیا نیستم.. اونقدر میگردم تا پیدا بشه.. اگه شما خسته شدید دیگه ادامه ندین.. من از همتون ممنونم.. کلی بخاطر من زحمت کشیدین..مرسی.
***
بچه ها تو اتاق نشسته بودند.
مریم از مهسا پرسید: مهسا این آنید کجاست؟ چند وقته اصلا پیداش نیست.
درسا: آره من اصلا نمیبینمش.. نه تو خوابگاه نه تو دانتشگاه.. معلومه داره چیکار میکنه؟
مهسا با ناراحتی و افسوس آهی کشید و گفت: این دختره پاک زده به کله اش.. هنوز هم دنبال کار میگرده.. صبح تا شب مشغوله.. من نگرانشم.. نکنه دیونه بشه..؟ آخه آدم عاقل اینقدر به یه چیز گیر میده؟
در همین حین در اتاق با شدت باز شد و آنید در آستانه ی در نمایان گشت.
هیجان از چهره اش میبارید.
الناز: دیوونه تو هنوز یاد نگرفتی چجوری بیایی تو اتاق؟ بلد نیستی در بزنی؟ همیشه باید اینجوری بیایی تا ما رو سکته بدی؟
آنید که خیلی شاد بود با لبخند گل و گشادی گفت: حرص نخور النازجون.. من آدم بشو نیستم.. بعدش هم اگه این کارها رو بلدم بودم الان تو حالی نیستم که بتونم آداب دان باشم.
بعد دست هاش رو با تمام قدرت به هم کوبید و با شادی به هوا پرید و با صدای بلند گفت: پیداش کردم.. بالاخره پیداش کردم.. دیدید گفتم میتونم..؟
مهسا: درست حرف بزن ببینم.. چی رو پیدا کردی؟
آنید: خونه.. باغ.. پرستار.. کار.. پیداش کردم.
مریم: نه! جدی پیدا کردی یا باز توهم زدی؟
آنید: نه واقعا پیدا کردم.
درسا به طرف آنید رفت و دستش رو گرفت و با خودش کشید و آورد نشوند.
درسا: خب حالا بیا اینجا بشین بعد تعریف کن.. الانه که از هیجان پس بیفتی.. یکم آروم باش.
الناز: بیا این لیوان آب رو بخور تا بتونی حرف بزنی.. چرا به نفس نفس افتادی؟
آنید: از ذوقم کل راه رو دویدم.
مریم: حالا بگو چیشده که تو رو به این روز انداخته؟
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
آنید: فکر اونجاش هم کردم.. اول باید بگردیم دنبال یه خونه که حیاط باغ مانندی داشته باشه.. بعد هم کلی خدم و حشم داشته باشند.. یه آدم پیری هم باشه که من ازش پرستاری کنم.. بعدش هم این خونه یا فرزند پسر نداشته باشه یا اگه داره پسر کوچک داشته باشه یا فقط دختر داشته باشند.. قبلش هم استشهاد محلی میگیریم که این خانواده سوءپیشینه نداشته باشند.. بعد که خیالمون راحت شد میرم پیششون.
مهسا: اولا یه همچین خونه ای با همچین شرایطی اصلا پیدا نمیشه.. اگر هم پیدا بشه شاید تو رو نپسندند.. اگر هم بپسندند دانشگاهت رو چیکار میکنی؟ اینم درست بشه بابات رو چیکار میکنی؟ مگه آقای کیان میذاره دخترش بره پرستار بشه؟
آنید یکم فکر کرد و بعد کمی مکث درحالیکه تو فکر بود گفت: به بابام نمیگم.. یه چند وقت کار میکنم.. یه چیزایی که یاد گرفتم بیخیال میشم..مهسا نگو خل شدی فقط کمکم کن باشه؟
مهسا: تو خل شدی.
چند هفته ای بود که آنید و مهسا و درسا و الناز و مریم بسیج شده بودند تا جایی با مشخصات موردنظر پیدا کنند که از قضا آدم پیری هم تو اون خونه زندگی کنه و نیاز به پرستار داشته باشه.
بچه ها تو اتاقشون دور هم جمع شده بودند.
درسا که پاهاش رو تو دست گرفته بود و ماساژ میداد با ناله گفت: وای مامان که مردم.. چه کار سختیه.. آخه تا کی باید ادامه بدیم؟ چهار هفته است داریم میگردیم اما مورد مناسب پیدا نکردیم.
الناز: من که هیچوقت تو زندگیم اینقدر راه نرفته بودم.. آنیدخانم تو چی فکر کردی که خدا یه خونه باب میل تو و مخصوص تو میسازه که شما برید اونجا و یاد بگیرید و مهندس بشید که اینجوری سفارش میدید؟
مریم با انگشت هاش حساب میکرد: خونه بزرگ باشه.. باغ باشه.. زن و مرد پیر داشته باشه.. پسر نداشته باشند.. آدم های خوبی هم باشند.. آخه مگه مغازه است که همه چی توش پیدا بشه..!؟
مهسا: آدم نمیتونه همه چی رو باهم بخواد.. چند جا تا حالا پیدا کردیم هان؟همه یه جاشون میلنگید.. یا چندتا پسر بزرگ داشتند یا باغشون باغ نبود یا ازشون درست و حسابی تعریف نمیکردند.. من که دیگه نمیتونم.. به همه جا و همه کس سپردیم.. از کار و زندگی بریدیم.. آنید بیا و بیخیال شو بریم دنبال زندگیمون.
آنید ابرویی بالا انداخت و گفت: نه نمیشه.. من کوتاه بیا نیستم.. اونقدر میگردم تا پیدا بشه.. اگه شما خسته شدید دیگه ادامه ندین.. من از همتون ممنونم.. کلی بخاطر من زحمت کشیدین..مرسی.
***
بچه ها تو اتاق نشسته بودند.
مریم از مهسا پرسید: مهسا این آنید کجاست؟ چند وقته اصلا پیداش نیست.
درسا: آره من اصلا نمیبینمش.. نه تو خوابگاه نه تو دانتشگاه.. معلومه داره چیکار میکنه؟
مهسا با ناراحتی و افسوس آهی کشید و گفت: این دختره پاک زده به کله اش.. هنوز هم دنبال کار میگرده.. صبح تا شب مشغوله.. من نگرانشم.. نکنه دیونه بشه..؟ آخه آدم عاقل اینقدر به یه چیز گیر میده؟
در همین حین در اتاق با شدت باز شد و آنید در آستانه ی در نمایان گشت.
هیجان از چهره اش میبارید.
الناز: دیوونه تو هنوز یاد نگرفتی چجوری بیایی تو اتاق؟ بلد نیستی در بزنی؟ همیشه باید اینجوری بیایی تا ما رو سکته بدی؟
آنید که خیلی شاد بود با لبخند گل و گشادی گفت: حرص نخور النازجون.. من آدم بشو نیستم.. بعدش هم اگه این کارها رو بلدم بودم الان تو حالی نیستم که بتونم آداب دان باشم.
بعد دست هاش رو با تمام قدرت به هم کوبید و با شادی به هوا پرید و با صدای بلند گفت: پیداش کردم.. بالاخره پیداش کردم.. دیدید گفتم میتونم..؟
مهسا: درست حرف بزن ببینم.. چی رو پیدا کردی؟
آنید: خونه.. باغ.. پرستار.. کار.. پیداش کردم.
مریم: نه! جدی پیدا کردی یا باز توهم زدی؟
آنید: نه واقعا پیدا کردم.
درسا به طرف آنید رفت و دستش رو گرفت و با خودش کشید و آورد نشوند.
درسا: خب حالا بیا اینجا بشین بعد تعریف کن.. الانه که از هیجان پس بیفتی.. یکم آروم باش.
الناز: بیا این لیوان آب رو بخور تا بتونی حرف بزنی.. چرا به نفس نفس افتادی؟
آنید: از ذوقم کل راه رو دویدم.
مریم: حالا بگو چیشده که تو رو به این روز انداخته؟
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۴ سیا حجم قرمز رنگ داخل موج های دریا را شناخت و با سرعت خودش را به آب زد. سردی آب ماهیچه های بازوانش را منقبض کردند و هرچه سعی میکرد نمیرسید. وقتی انگشتش بند پالتوی قرمز شد آن را به طرف خودش کشید. انگار که یک گوشت منجمد شده را در بغلش گرفته بود. او…
#پارت_۵
برگه و خودکاری به طرفش گرفت: اسم و مشخصات؟
وقتی نگاه میخ شده دخترک روی خودکار را دید کلافه دستی به موهایش کشید: ببین! بهتر هست به حرف بیایی! کار من با این پرونده تموم شده.. شاید بازپرس بعدی به خوش اخلاقی من نباشه! پس بهتر هست اگه سوالی میکنم جواب بدی..!
مکثی کرد: ساعت دوازده شب با اون صورت آرایش کرده کنار جاده...! قبول کن با عقل جور درنمیاد..!
و هنوز سکوت بود.
-: از چی داری فرار میکنی؟!!
دخترک نگاهش را به چشم های قهوه ای او داد.
-: چرا میخواستی خودت رو در دریا غرق کنی؟!!
لب های دخترک به خنده تمسخرآمیزی باز شد: زندگی من مثل لبه تیغ هست! چه بپرم و چه بمونم.. آخرش زجر و درد هست...!
سیاوش روی صندلی ولو شد.
عرق سردی بدن تب دارش را در بر گرفت و فقط نفس های تندی بود که با صدای خس خس از سینه اش بلند میشد.
از اتاق بیرون رفت ولی هنوز لبخند مضحک دختر جلوی چشم هایش بود..!
وارد دستشویی اتاقش شد و در آینه به صورتش نگاه کرد ولی هنوز هم تصویر آن لبخند در ذهنش بود..!
سرش را زیر شیر آب گرفت.
آرام شد ولی هنوز نفس نفس میزد.
روی صندلی نشست.
دوستش وارد اتاق شد و با دیدن موهای کوتاه سیاوش که قطره قطره از آن آب میچکید.. یکه خورد: خل شدی؟!! دیوونه! با اون وضعت مثل موش آب کشیده شدی!
-: تا دوازده ساعت دیگه میخوام هویت اون دختر شناسایی بشه..! حتی شده عکسش رو به تموم کلانتری ها فاکس کن..! حتی کلانتری های شهرستان های نزدیک..!
-: خوب هستی سیاوش؟!! پرونده مختومه شده.. هویت اون دختر در حیطه وظیفه تو نیست!
سیاوش هنوز نفس نفس میزد: بهت کاری رو که میگم بکن..!
دوستش دلخور از اتاق بیرون رفت.
سیاوش چشم هایش را با درد بست و زیر لب زمزمه کرد: انگار از وسط جهنم اومدی واسه عذاب من!
-: زندگی من مثل لبه تیغ هست! چه بپرم و چه بمونم.. همش درد و زجر هست...!
از خواب پرید.
رنگ فسفری ساعت دیجیتال کنار تختش سه و نیم نیمه شب را نشان میداد.
دستی به موهای کوتاهش کشید.
تمام تنش از تب درد میکرد.
چند سرفه متوالی کرد.
بسته قرص را از کنار پاتختی برداشت و با درد آب و قرص را قورت داد.
دوباره روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
خاطرات عذاب دهنده همیشگی اش از جلوی چشم هایش رد شدند.
نمیتوانست پازل های ذهنش را کنار هم بچیند..!
در همه چیدن هایش نقش دخترک اضافه میامد.
باید میفهمید او چه کسی هست..!؟
دوباره به ساعت نگاه کرد.
ساعت عدد چهار را نشان میداد.
از سر جایش بلند شد و لباس پوشید.
نمیتوانست حتی تا صبح صبر کند..!
سرباز گیج خواب با دیدن سیاوش چشم هایش گرد شد.
-: در رو باز کن...!
#تیغ
@Eshgh_mani_to
برگه و خودکاری به طرفش گرفت: اسم و مشخصات؟
وقتی نگاه میخ شده دخترک روی خودکار را دید کلافه دستی به موهایش کشید: ببین! بهتر هست به حرف بیایی! کار من با این پرونده تموم شده.. شاید بازپرس بعدی به خوش اخلاقی من نباشه! پس بهتر هست اگه سوالی میکنم جواب بدی..!
مکثی کرد: ساعت دوازده شب با اون صورت آرایش کرده کنار جاده...! قبول کن با عقل جور درنمیاد..!
و هنوز سکوت بود.
-: از چی داری فرار میکنی؟!!
دخترک نگاهش را به چشم های قهوه ای او داد.
-: چرا میخواستی خودت رو در دریا غرق کنی؟!!
لب های دخترک به خنده تمسخرآمیزی باز شد: زندگی من مثل لبه تیغ هست! چه بپرم و چه بمونم.. آخرش زجر و درد هست...!
سیاوش روی صندلی ولو شد.
عرق سردی بدن تب دارش را در بر گرفت و فقط نفس های تندی بود که با صدای خس خس از سینه اش بلند میشد.
از اتاق بیرون رفت ولی هنوز لبخند مضحک دختر جلوی چشم هایش بود..!
وارد دستشویی اتاقش شد و در آینه به صورتش نگاه کرد ولی هنوز هم تصویر آن لبخند در ذهنش بود..!
سرش را زیر شیر آب گرفت.
آرام شد ولی هنوز نفس نفس میزد.
روی صندلی نشست.
دوستش وارد اتاق شد و با دیدن موهای کوتاه سیاوش که قطره قطره از آن آب میچکید.. یکه خورد: خل شدی؟!! دیوونه! با اون وضعت مثل موش آب کشیده شدی!
-: تا دوازده ساعت دیگه میخوام هویت اون دختر شناسایی بشه..! حتی شده عکسش رو به تموم کلانتری ها فاکس کن..! حتی کلانتری های شهرستان های نزدیک..!
-: خوب هستی سیاوش؟!! پرونده مختومه شده.. هویت اون دختر در حیطه وظیفه تو نیست!
سیاوش هنوز نفس نفس میزد: بهت کاری رو که میگم بکن..!
دوستش دلخور از اتاق بیرون رفت.
سیاوش چشم هایش را با درد بست و زیر لب زمزمه کرد: انگار از وسط جهنم اومدی واسه عذاب من!
-: زندگی من مثل لبه تیغ هست! چه بپرم و چه بمونم.. همش درد و زجر هست...!
از خواب پرید.
رنگ فسفری ساعت دیجیتال کنار تختش سه و نیم نیمه شب را نشان میداد.
دستی به موهای کوتاهش کشید.
تمام تنش از تب درد میکرد.
چند سرفه متوالی کرد.
بسته قرص را از کنار پاتختی برداشت و با درد آب و قرص را قورت داد.
دوباره روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
خاطرات عذاب دهنده همیشگی اش از جلوی چشم هایش رد شدند.
نمیتوانست پازل های ذهنش را کنار هم بچیند..!
در همه چیدن هایش نقش دخترک اضافه میامد.
باید میفهمید او چه کسی هست..!؟
دوباره به ساعت نگاه کرد.
ساعت عدد چهار را نشان میداد.
از سر جایش بلند شد و لباس پوشید.
نمیتوانست حتی تا صبح صبر کند..!
سرباز گیج خواب با دیدن سیاوش چشم هایش گرد شد.
-: در رو باز کن...!
#تیغ
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۴ صدای حاج احمد بود. از دوست های صمیمی آقاجون..! مغازه تابلوفروشی بغل مغازه آقاجون داشت. بعدازظهرها با آقاجون جلوی مغازه مینشستند و چایی میخوردند و باهم گپ میزدند. صورتم را سمتش برگرداندم: سلام حاجی! حاج احمد از دیدن من جا خورد و با تعجب پرسید: علی؟!!…
#پارت_۵
داداش هم تلفنی فقط حال مامان رو میپرسید و بخاطر حضور من خونه نمیومد.
نازلی هم یه بار خونمون اومد تا هم حال مامان رو بپرسه و هم منو معاینه کرده باشه.
گفتگوی خاصی بینمون رد و بدل نشد.
راستش هنوز نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم..!؟
کار و کاسبی به راه افتاده بود.
اولش با سختی گذشت چون هیچکسی واسه خرید به مغازه نمیومد.
جواب سلامم هم به زور میدادند.
واسه درست شدن خیلی چیزها فقط زمان لازم هست...!
یک شب که مامان و تبسم داشتند باهم صحبت میکردند اتفاقی شنیدم که: مامان!؟ تا کی میخوایی با داداش حرف نزنی و اینجوری سرد باشی؟!!
مامان: تا وقتی که بمیرم!
تبسم: مامان...!؟
مامان: چی هست هی مامان مامان میکنی؟!! مگه یادت رفت که باهامون چیکار کرد؟!! یادت رفت چه بلایی سرمون آورد؟!!
تبسم: نه! یادم نرفته ولی حداقلش میدونم که پشیمون هست..! مامان!؟ داداش خیلی ناراحت هست! از وقتی برگشته یه بار هم ندیدم که درست و حسابی بخنده..! مامان..!؟ جون من یه فرصت بهش بده تا بتونه تلافی کنه!
مامان سکوت کرد و حرفی نزد.
این سکوتش به چه معنی بود!؟
نمیدونم!
فقط امیدوار هستم این فرصت رو به من بده..!
خسته از کار برگشته بودم و روی تختی که داخل حیاط بود دراز کشیده بودم.
پائیز آمده بود و هوا داشت رو به سردی میرفت ولی با این حال تصمیم نداشتم که به داخل خانه بروم.
تبسم با سینی حاوی چایی کنارم آمد.
منم بلند شدم و نشستم: دستت درد نکنه خواهری!
لبخندی زد و گفت: مامان میگه علی خیلی لاغر شده! هر روز داره آب میشه! چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟!!
-: اینا رو واقعا مامان گفت یا از خودت درمیاری؟!!
تبسم: باور کن خود مامان گفت...! اگه بفهمه بهت گفتم پوست از سرم میکنه!
لبخند تلخی زدم.
تبسم: لبخندات هم تلخ هستند!
-: نه به تلخی زندگی ام!
تبسم: نمیخوایی بگی چه اتفاقی افتاده؟!!
-: چیزی واسه گفتن و شنیدن نیست!
تبسم: ولی من دوست دارم بدونم که چه اتفاقی باعث شده داداش علی من اینطور بشه!؟
-: تبسم؟!!
تبسم: بله داداش؟!!
-: بعد رفتن من چیشد؟!!
تبسم سرش رو پائین انداخت و سکوت کرد.
نزدیکش شده و از چانه اش گرفتم و سرش رو آروم بالا آوردم: باید بدونم تبسم...! باید بدونم بخاطر من بقیه چه عذابی کشیدند؟!! باید بدونم زخمی که در دلشون باز کردم تا چه حد هست...!؟
تبسم: اون شب...!یوسف اومد گفت کهمثل اینکه تو بهش زنگ زدی و گفتی ماشین خراب شده و تا دنبال عروس بری طول میکشه واسه همین یکی دیگه دنبال نازلی بره! تو هم خودت رو میرسونی واسه همین منو داداش مهدی دنبال نازلی رفتیم! هرچقدر منتظرت موندیم نیومدی! گوشی ات هم که خاموش بود و هیچکسی ازت خبر نداشت..! نازلی سر سفره عقد به امید اومدنت نشسته بود.. صدای پچ پچ مهمون ها هم از هر طرف میومد.. حال مامان و بابا و زنعمو اصلا خوب نبود! همه از نگرانی داشتیم میمردیم! ترسمون از این بود که بلایی سرت اومده باشه..! دیگه نمیتونستیم عاقد رو بیشتر از این نگهداریم.. وقتی عاقد رفت بیشتر مهمون ها هم رفتند و فقط فامیل ها مونده بودند.. تماس گرفتن با موبایلت بی فایده بود و نتیجه ای نداشت تا اینکه اون نامه رو از تو اتاقت پیدا کردیم.. خوندن اون نامه آب سردی بود که روی سر همه امون ریخته شد.. شوکه شدیم...! سخ بستیم...!مامان فقط گریه میکرد.. زنعمو هم نفرین میکرد و به حال دختر یکی یدونه اش گریه میکرد.. آقاجون ساکت یه گوشه نشسته بود.. واقعا نازلی...! حال نازلی از همه داغون تر بود.. تا یه هفته از اتاقش بیرون نیومد.. اصرارهای هیچکدوم ما واسه باز کردن در فایده نداشت فقط از صدای گریه کردن های گهگدارش میفهمیدیم که حداقل زنده هست..! روز جمعه بود و همه خونه عمو جمع شده بودیم و به حال نازلی غصه میخوردیم.. اون روز از صبحش صدای نازلی درنیومد.. هر کدوممون دم اتاقش رفتیم تا شاید صدایی ازش دربیاد ولی فایده ای نداشت تااینکه شب شد و ما بیشتر نگران شدیم و بابا تصمیم گرفت که در رو بشکنیم..! وقتی داخل رفتیم دیدیم نازلی از حال رفته بود و با همون لباس عروسش وسط اتاق افتاده بود.. سریع بیمارستان بردیمش..! خداروشکر اتفاق خیلی بدی واسه اش نیفتاده بود و بخاطر ضعف بدنی از حال رفته بود که روز بعد مرخص شد.. وضعیت جسمی اش خوب بود ولی از لحاظ روحی...! نازلی دیگه اون نازلی قبل نبود..! با هیچکس حرف نمیزد..! افسرده و گوشه گیر شده بود و روز به روز لاغرتر میشد.. ما هم پا به پاش آب میشدیم..! حال بابا از همه ما بدتر بود.. هم امانتی برادرش بود و هم پسر خودش مسبب همه اینا بود و چندبار بخاطر قلبش بیمارستان بستری شد.. از تو هم که هیچ خبری نبود..!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
داداش هم تلفنی فقط حال مامان رو میپرسید و بخاطر حضور من خونه نمیومد.
نازلی هم یه بار خونمون اومد تا هم حال مامان رو بپرسه و هم منو معاینه کرده باشه.
گفتگوی خاصی بینمون رد و بدل نشد.
راستش هنوز نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم..!؟
کار و کاسبی به راه افتاده بود.
اولش با سختی گذشت چون هیچکسی واسه خرید به مغازه نمیومد.
جواب سلامم هم به زور میدادند.
واسه درست شدن خیلی چیزها فقط زمان لازم هست...!
یک شب که مامان و تبسم داشتند باهم صحبت میکردند اتفاقی شنیدم که: مامان!؟ تا کی میخوایی با داداش حرف نزنی و اینجوری سرد باشی؟!!
مامان: تا وقتی که بمیرم!
تبسم: مامان...!؟
مامان: چی هست هی مامان مامان میکنی؟!! مگه یادت رفت که باهامون چیکار کرد؟!! یادت رفت چه بلایی سرمون آورد؟!!
تبسم: نه! یادم نرفته ولی حداقلش میدونم که پشیمون هست..! مامان!؟ داداش خیلی ناراحت هست! از وقتی برگشته یه بار هم ندیدم که درست و حسابی بخنده..! مامان..!؟ جون من یه فرصت بهش بده تا بتونه تلافی کنه!
مامان سکوت کرد و حرفی نزد.
این سکوتش به چه معنی بود!؟
نمیدونم!
فقط امیدوار هستم این فرصت رو به من بده..!
خسته از کار برگشته بودم و روی تختی که داخل حیاط بود دراز کشیده بودم.
پائیز آمده بود و هوا داشت رو به سردی میرفت ولی با این حال تصمیم نداشتم که به داخل خانه بروم.
تبسم با سینی حاوی چایی کنارم آمد.
منم بلند شدم و نشستم: دستت درد نکنه خواهری!
لبخندی زد و گفت: مامان میگه علی خیلی لاغر شده! هر روز داره آب میشه! چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟!!
-: اینا رو واقعا مامان گفت یا از خودت درمیاری؟!!
تبسم: باور کن خود مامان گفت...! اگه بفهمه بهت گفتم پوست از سرم میکنه!
لبخند تلخی زدم.
تبسم: لبخندات هم تلخ هستند!
-: نه به تلخی زندگی ام!
تبسم: نمیخوایی بگی چه اتفاقی افتاده؟!!
-: چیزی واسه گفتن و شنیدن نیست!
تبسم: ولی من دوست دارم بدونم که چه اتفاقی باعث شده داداش علی من اینطور بشه!؟
-: تبسم؟!!
تبسم: بله داداش؟!!
-: بعد رفتن من چیشد؟!!
تبسم سرش رو پائین انداخت و سکوت کرد.
نزدیکش شده و از چانه اش گرفتم و سرش رو آروم بالا آوردم: باید بدونم تبسم...! باید بدونم بخاطر من بقیه چه عذابی کشیدند؟!! باید بدونم زخمی که در دلشون باز کردم تا چه حد هست...!؟
تبسم: اون شب...!یوسف اومد گفت کهمثل اینکه تو بهش زنگ زدی و گفتی ماشین خراب شده و تا دنبال عروس بری طول میکشه واسه همین یکی دیگه دنبال نازلی بره! تو هم خودت رو میرسونی واسه همین منو داداش مهدی دنبال نازلی رفتیم! هرچقدر منتظرت موندیم نیومدی! گوشی ات هم که خاموش بود و هیچکسی ازت خبر نداشت..! نازلی سر سفره عقد به امید اومدنت نشسته بود.. صدای پچ پچ مهمون ها هم از هر طرف میومد.. حال مامان و بابا و زنعمو اصلا خوب نبود! همه از نگرانی داشتیم میمردیم! ترسمون از این بود که بلایی سرت اومده باشه..! دیگه نمیتونستیم عاقد رو بیشتر از این نگهداریم.. وقتی عاقد رفت بیشتر مهمون ها هم رفتند و فقط فامیل ها مونده بودند.. تماس گرفتن با موبایلت بی فایده بود و نتیجه ای نداشت تا اینکه اون نامه رو از تو اتاقت پیدا کردیم.. خوندن اون نامه آب سردی بود که روی سر همه امون ریخته شد.. شوکه شدیم...! سخ بستیم...!مامان فقط گریه میکرد.. زنعمو هم نفرین میکرد و به حال دختر یکی یدونه اش گریه میکرد.. آقاجون ساکت یه گوشه نشسته بود.. واقعا نازلی...! حال نازلی از همه داغون تر بود.. تا یه هفته از اتاقش بیرون نیومد.. اصرارهای هیچکدوم ما واسه باز کردن در فایده نداشت فقط از صدای گریه کردن های گهگدارش میفهمیدیم که حداقل زنده هست..! روز جمعه بود و همه خونه عمو جمع شده بودیم و به حال نازلی غصه میخوردیم.. اون روز از صبحش صدای نازلی درنیومد.. هر کدوممون دم اتاقش رفتیم تا شاید صدایی ازش دربیاد ولی فایده ای نداشت تااینکه شب شد و ما بیشتر نگران شدیم و بابا تصمیم گرفت که در رو بشکنیم..! وقتی داخل رفتیم دیدیم نازلی از حال رفته بود و با همون لباس عروسش وسط اتاق افتاده بود.. سریع بیمارستان بردیمش..! خداروشکر اتفاق خیلی بدی واسه اش نیفتاده بود و بخاطر ضعف بدنی از حال رفته بود که روز بعد مرخص شد.. وضعیت جسمی اش خوب بود ولی از لحاظ روحی...! نازلی دیگه اون نازلی قبل نبود..! با هیچکس حرف نمیزد..! افسرده و گوشه گیر شده بود و روز به روز لاغرتر میشد.. ما هم پا به پاش آب میشدیم..! حال بابا از همه ما بدتر بود.. هم امانتی برادرش بود و هم پسر خودش مسبب همه اینا بود و چندبار بخاطر قلبش بیمارستان بستری شد.. از تو هم که هیچ خبری نبود..!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۴ بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..! کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود. طوری به چشم هایم زل زده بود که…
#پارت_۵
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد.
زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..!
دیگر صدایش را نشنیدم.
دم در این پا و آن پا میکردم تا بالاخره عزیزجون سوئیچ را آورد.
سوئیچ را قاپیدم و هوارکشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم.
پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق میزد.
با شادی پشت فرمون پریدم و ماشین را روشن کردم.
در پارکینگ را با ریموت باز کردم و بیرون رفتم.
همینکه از در بیرون رفتم صدای ضبط را تا ته بلند کردم.
صدای جیغ لاستیک ها هم بلند شد.
جلوی خانه بنفشه و اینها که یک کوچه با خانه ما فاصله داشت ایستادم و دستم را روی بوق گذاشتم.
بیرون پرید..!
توله سگ چه تیپی زده بود..!
مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای..!
موهای قهوه ای اش را هم از اینطرف و آنطرف روسری بیرون ریخته بود.
عاشق فر درشت موهای او بودم..!
روی صندلی کنار من پرید و جیغ کشید: چه دیر اومدی بیشعور!؟
-: میدونی که!؟ سرم گرم عزیزه..!
بنفشه: آره میدونم! عزیزجونت عشقه! ان شاءالله به پای همدیگه پیر بشین..!
انگشتم را سمت چشمش بردم که سرش را عقب برده و گفت: نکن توروخدا! پدرم دراومد تا خط چشمم رو صاف درآوردم..! دست بزنی اشکم درمیاد ریده میشه توش..!
-: پس زر نزن!
بنفشه: باشه بابا! راه بیفت! شبنم داده زنگ میزنه.
پایم را روی گاز گذاشتم و اینبار جلوی خانه شبنم ایستادم.
شبنم هم با یک تیپ جلف تر از ما دوتا عقب پرید.
مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره!
موهای حالت دارش را با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یکطرف شال سفیدش تا روی سینه اش بیرون ریخته بود.
آرایشش تکمیل تکمیل بود..!
من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: چطوره!؟ میپسندین؟!!
بنفشه: درد تو جون پسرکشت!
شبنم: وای نگوووو! جون به اون پسر!
-: خاک بر سر هیزت کنم..!
هر سه خندیدیم و شبنم گفت: بدو برو! روزنامه اومده.
-: همچین هول میزنه انگار چخبره!؟ بابا فقط ما سه تا عین اوسکول ها میخوایم روزنامه بخریم..! همه همون دیشب تو سایت دیدند و الان هم خیالشون راحت تخت نشستند زیر باد کولر دارند فیلم نگاه میکنند که خستگی اشون در بره..!
شبنم: نخیرم! همون ها که دیدند قبول شدند حالا میاند دنبال روزنامه که اسمشون رو یادگاری دورش خط سرخ بکشند..!
جلوی در دکه روزنامه فروشی ایستادم و گفتم: بدوین برین بخرین و بیاین! جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود..!
جلوی دکه حسابی شلوغ بود..!
نفهمیدم چطوری این دوتا ورپریده سه سوته روزنامه را گرفتند و برگشتند..!؟
چنان جیغ و هواری میکردیم که همه به سمتمان برگشته بودند..!
بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار میکرد: سمیعی!؟ بنفشه سمیعی!؟ بنفشه...
یکهو جیغ زد: ایناهاش...! ایناهاش! وای خدا! من قبول شدم...! قبول شدم! قبول شدم..!
روزنامه های مچاله شده را کنار زدم و گفتم: درد بگیری! چی قبول شدی حالا؟!!
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد میزد گفت: ژنتیک قبول شدم...! همونکه میخواستم! وای خدا! الان بال درمیارم..!
یکهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: وااااااااااااای! شبنم نیازی...! رشته داروسازی...! خدااااااااااااااجوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچچچچ!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد.
زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..!
دیگر صدایش را نشنیدم.
دم در این پا و آن پا میکردم تا بالاخره عزیزجون سوئیچ را آورد.
سوئیچ را قاپیدم و هوارکشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم.
پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق میزد.
با شادی پشت فرمون پریدم و ماشین را روشن کردم.
در پارکینگ را با ریموت باز کردم و بیرون رفتم.
همینکه از در بیرون رفتم صدای ضبط را تا ته بلند کردم.
صدای جیغ لاستیک ها هم بلند شد.
جلوی خانه بنفشه و اینها که یک کوچه با خانه ما فاصله داشت ایستادم و دستم را روی بوق گذاشتم.
بیرون پرید..!
توله سگ چه تیپی زده بود..!
مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای..!
موهای قهوه ای اش را هم از اینطرف و آنطرف روسری بیرون ریخته بود.
عاشق فر درشت موهای او بودم..!
روی صندلی کنار من پرید و جیغ کشید: چه دیر اومدی بیشعور!؟
-: میدونی که!؟ سرم گرم عزیزه..!
بنفشه: آره میدونم! عزیزجونت عشقه! ان شاءالله به پای همدیگه پیر بشین..!
انگشتم را سمت چشمش بردم که سرش را عقب برده و گفت: نکن توروخدا! پدرم دراومد تا خط چشمم رو صاف درآوردم..! دست بزنی اشکم درمیاد ریده میشه توش..!
-: پس زر نزن!
بنفشه: باشه بابا! راه بیفت! شبنم داده زنگ میزنه.
پایم را روی گاز گذاشتم و اینبار جلوی خانه شبنم ایستادم.
شبنم هم با یک تیپ جلف تر از ما دوتا عقب پرید.
مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره!
موهای حالت دارش را با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یکطرف شال سفیدش تا روی سینه اش بیرون ریخته بود.
آرایشش تکمیل تکمیل بود..!
من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: چطوره!؟ میپسندین؟!!
بنفشه: درد تو جون پسرکشت!
شبنم: وای نگوووو! جون به اون پسر!
-: خاک بر سر هیزت کنم..!
هر سه خندیدیم و شبنم گفت: بدو برو! روزنامه اومده.
-: همچین هول میزنه انگار چخبره!؟ بابا فقط ما سه تا عین اوسکول ها میخوایم روزنامه بخریم..! همه همون دیشب تو سایت دیدند و الان هم خیالشون راحت تخت نشستند زیر باد کولر دارند فیلم نگاه میکنند که خستگی اشون در بره..!
شبنم: نخیرم! همون ها که دیدند قبول شدند حالا میاند دنبال روزنامه که اسمشون رو یادگاری دورش خط سرخ بکشند..!
جلوی در دکه روزنامه فروشی ایستادم و گفتم: بدوین برین بخرین و بیاین! جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود..!
جلوی دکه حسابی شلوغ بود..!
نفهمیدم چطوری این دوتا ورپریده سه سوته روزنامه را گرفتند و برگشتند..!؟
چنان جیغ و هواری میکردیم که همه به سمتمان برگشته بودند..!
بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار میکرد: سمیعی!؟ بنفشه سمیعی!؟ بنفشه...
یکهو جیغ زد: ایناهاش...! ایناهاش! وای خدا! من قبول شدم...! قبول شدم! قبول شدم..!
روزنامه های مچاله شده را کنار زدم و گفتم: درد بگیری! چی قبول شدی حالا؟!!
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد میزد گفت: ژنتیک قبول شدم...! همونکه میخواستم! وای خدا! الان بال درمیارم..!
یکهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: وااااااااااااای! شبنم نیازی...! رشته داروسازی...! خدااااااااااااااجوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچچچچ!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to