عشق_ممنوعه
#پارت_۵ آنید: فکر اونجاش هم کردم.. اول باید بگردیم دنبال یه خونه که حیاط باغ مانندی داشته باشه.. بعد هم کلی خدم و حشم داشته باشند.. یه آدم پیری هم باشه که من ازش پرستاری کنم.. بعدش هم این خونه یا فرزند پسر نداشته باشه یا اگه داره پسر کوچک داشته باشه یا فقط…
#پارت_۶
آنید: کتایون یادتونه؟ با الناز تو یک کلاسه.. من بهش گفته بودم که دنبال یه همچین خونه ای هستم.. اونم امروز اومد بهم گفت که خدمتکارشون یه جا رو میشناسه که یه خانم پیری توش زندگی میکنه.. با پرستاراش هم کنار نمیاد و هر یه هفته درمیون پرستار عوض میکنه.. خیلی هم سختگیره.. خونشون هم خیلی بزرگه.. یه باغ هم دارند.. ازشون هم خوب تعریف میکنند یعنی میگند خیلی باکلاس و با شخصیتند و از اون خانواده های معروف هستند.. خلاصه اینکه همه چی جوره واسه من.
مهسا: یه همچین آدمی با اینهمه پول و دم و دستگاه مگه میشه بی کس و کار باشه؟! حتما یکی رو داره.
آنید: منم نگفتم بی کس و کاره.. کس و کارم داره منتها اینجا نیستند.. بچه هاش همه اشون سال هاست که تو خارج از کشور زندگی میکنند و گاه گداری تابستون ها یه سری به مادرشون میزنند.. این خانم هم تا وقتی حالش بهتر بود هر چند وقت یه بار میرفت پیششون اما از وقتی مریض شده دیگه نمیره و خونه نشین شده.
درسا: حالا کی میخوایی بری؟
آنید: فردا میرم صحبت کنم.
تاکسی جلوی در بزرگ آهنی توقف کرد و دو دختر جوون از اون پیاده شدند.
مهسا: این خونه است؟ وای چه بزرگه..! ببین دیواراش تا کجاست..! تهش اصلا پیدا نیست.. آنید فکر نمیکنی ضایع است که منم باهات اومدم؟ نمیگند این سر خر کیه با خودت آوردی؟
آنید: درسته که کتی گفته اینها آدم های مطمئنین اما من که نمیشناسمشون.. اومدیم و ناجور بودند.. من چیکار کنم؟
مهسا: اگه ناجور بودند من چیکار میتونم بکنم؟
آنید: تو رو آوردم که تنها نباشم.. دوتا آدم بهتر از یکیه.
مهسا: برای چی؟
آنید با بدجنسی تمام لبخندی شیطانی به لب آورد و درحالیکه دکمه ی زنگ را فشار میداد گفت: برای اینکه اگه خواستند بلایی سرم بیارند تو رو بندازم جلو و خودم در برم.
مهسا که حسابی ترسیده بود گفت: خیلی بی معرفتی! من اصلا نمیام.. من دارم میرم خوابگاه.. اصلا به من چه که بیام خودم رو تو خطر بندازم؟
روش رو برگردوند تا از راهی که اومده برگرده که آنید دستش رو کشید و گفت: حالا که تا اینجا اومدی نمیخوایی یه نگاهی به داخل خونه بندازی؟ باید قشنگ باشه.. از این خونه هاست که تو فیلم ها نشونش میدند.
مهسا که حس کنجکاویش تحریک شده بود مردد ایستاد.
تو همین لحظه خانمی پرسید: بله؟ چیکار دارید؟
آنید جلوی آیفون تصویری ایستاد و گفت: سلام خانم.. من پرستارم.. بهم گفتند این ساعت بیام تا با خانم صحبت کنم.
خانم: بله بفرمایید داخل.
در آهنی باز شد.
دو دختر با نگرانی و کنجکاوی به داخل باغ نگاهی کردند و وارد شدند.
با قیافه ای مبهوت به خانه نگاه میکردند.
آنید سوت بلندی کشید و گفت: دهه! اینجا رو.. یه باغ درست و حسابیه.
مهسا: اینجا چقدر بزرگه! از کل محله ی ما بزرگتره.
دخترها مشغول سرک کشیدن به اطراف بودند که صدای پارس سگ ها آنها را از جا پروند.
مهسا: وای خدا مردیم! الانه که اینها تیکه پاره امون کنند.. آنید خدا خفه ت کنه! منو چرا کشوندی اینجا؟ من کلی آرزو داشتم.
آنید: اه ساکت باش ببینم.. بذار حواسم رو جمع کنم.. اگه آروم باشی و نشون ندی که ترسیدی سگ ها کاریت ندارند.
در همین حین پیرمردی از لا به لای درخت ها ظاهر شد.
مهسا که اصلا انتظار دیدن کسی رو نداشت از ترس جیغی کشید و خودش رو پشت آنید پنهان کرد.
آنید: مهسا! چته جیغ جیغو خانم؟ اینکه آدمه.. از این چرا ترسیدی؟ مطمئنا نمیخواد بخوردت.
آنید به سمت پیرمرد رفت و با لبخند سلام کرد: سلام خسته نباشید.. من اومدم اینجا که خانم رو ببینم.. اگه بشه میخوام پرستار بشم.. شما خیلی وقته که اینجا کار میکنید؟
پیرمرد با لبخند گفت: سلام دخترم.. بسلامتی.. بله.. من از وقتی یادم میاد واسه خانم و آقای مرحوم کار میکردم..
دخترم واقعا میخوایی پرستار خانم بشی؟
آنید با سر حرفش رو تایید کرد.
پیرمرد: خدا صبرت بده دخترم.. خانم زن خوبیه اما از وقتی مریض شده اخلاقش خیلی عوض شده.. به همه چی گیر میده.. طفلی خانم..! قبل تو هم پرستارهای زیادی اومدند اما نتونستند زیاد خانم رو تحمل کنند.. برو دخترم.. شاید تو صبرت بیشتر باشه و بتونی خانم رو از این وضعیت خلاص کنی.. خدا به همرات.
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
آنید: کتایون یادتونه؟ با الناز تو یک کلاسه.. من بهش گفته بودم که دنبال یه همچین خونه ای هستم.. اونم امروز اومد بهم گفت که خدمتکارشون یه جا رو میشناسه که یه خانم پیری توش زندگی میکنه.. با پرستاراش هم کنار نمیاد و هر یه هفته درمیون پرستار عوض میکنه.. خیلی هم سختگیره.. خونشون هم خیلی بزرگه.. یه باغ هم دارند.. ازشون هم خوب تعریف میکنند یعنی میگند خیلی باکلاس و با شخصیتند و از اون خانواده های معروف هستند.. خلاصه اینکه همه چی جوره واسه من.
مهسا: یه همچین آدمی با اینهمه پول و دم و دستگاه مگه میشه بی کس و کار باشه؟! حتما یکی رو داره.
آنید: منم نگفتم بی کس و کاره.. کس و کارم داره منتها اینجا نیستند.. بچه هاش همه اشون سال هاست که تو خارج از کشور زندگی میکنند و گاه گداری تابستون ها یه سری به مادرشون میزنند.. این خانم هم تا وقتی حالش بهتر بود هر چند وقت یه بار میرفت پیششون اما از وقتی مریض شده دیگه نمیره و خونه نشین شده.
درسا: حالا کی میخوایی بری؟
آنید: فردا میرم صحبت کنم.
تاکسی جلوی در بزرگ آهنی توقف کرد و دو دختر جوون از اون پیاده شدند.
مهسا: این خونه است؟ وای چه بزرگه..! ببین دیواراش تا کجاست..! تهش اصلا پیدا نیست.. آنید فکر نمیکنی ضایع است که منم باهات اومدم؟ نمیگند این سر خر کیه با خودت آوردی؟
آنید: درسته که کتی گفته اینها آدم های مطمئنین اما من که نمیشناسمشون.. اومدیم و ناجور بودند.. من چیکار کنم؟
مهسا: اگه ناجور بودند من چیکار میتونم بکنم؟
آنید: تو رو آوردم که تنها نباشم.. دوتا آدم بهتر از یکیه.
مهسا: برای چی؟
آنید با بدجنسی تمام لبخندی شیطانی به لب آورد و درحالیکه دکمه ی زنگ را فشار میداد گفت: برای اینکه اگه خواستند بلایی سرم بیارند تو رو بندازم جلو و خودم در برم.
مهسا که حسابی ترسیده بود گفت: خیلی بی معرفتی! من اصلا نمیام.. من دارم میرم خوابگاه.. اصلا به من چه که بیام خودم رو تو خطر بندازم؟
روش رو برگردوند تا از راهی که اومده برگرده که آنید دستش رو کشید و گفت: حالا که تا اینجا اومدی نمیخوایی یه نگاهی به داخل خونه بندازی؟ باید قشنگ باشه.. از این خونه هاست که تو فیلم ها نشونش میدند.
مهسا که حس کنجکاویش تحریک شده بود مردد ایستاد.
تو همین لحظه خانمی پرسید: بله؟ چیکار دارید؟
آنید جلوی آیفون تصویری ایستاد و گفت: سلام خانم.. من پرستارم.. بهم گفتند این ساعت بیام تا با خانم صحبت کنم.
خانم: بله بفرمایید داخل.
در آهنی باز شد.
دو دختر با نگرانی و کنجکاوی به داخل باغ نگاهی کردند و وارد شدند.
با قیافه ای مبهوت به خانه نگاه میکردند.
آنید سوت بلندی کشید و گفت: دهه! اینجا رو.. یه باغ درست و حسابیه.
مهسا: اینجا چقدر بزرگه! از کل محله ی ما بزرگتره.
دخترها مشغول سرک کشیدن به اطراف بودند که صدای پارس سگ ها آنها را از جا پروند.
مهسا: وای خدا مردیم! الانه که اینها تیکه پاره امون کنند.. آنید خدا خفه ت کنه! منو چرا کشوندی اینجا؟ من کلی آرزو داشتم.
آنید: اه ساکت باش ببینم.. بذار حواسم رو جمع کنم.. اگه آروم باشی و نشون ندی که ترسیدی سگ ها کاریت ندارند.
در همین حین پیرمردی از لا به لای درخت ها ظاهر شد.
مهسا که اصلا انتظار دیدن کسی رو نداشت از ترس جیغی کشید و خودش رو پشت آنید پنهان کرد.
آنید: مهسا! چته جیغ جیغو خانم؟ اینکه آدمه.. از این چرا ترسیدی؟ مطمئنا نمیخواد بخوردت.
آنید به سمت پیرمرد رفت و با لبخند سلام کرد: سلام خسته نباشید.. من اومدم اینجا که خانم رو ببینم.. اگه بشه میخوام پرستار بشم.. شما خیلی وقته که اینجا کار میکنید؟
پیرمرد با لبخند گفت: سلام دخترم.. بسلامتی.. بله.. من از وقتی یادم میاد واسه خانم و آقای مرحوم کار میکردم..
دخترم واقعا میخوایی پرستار خانم بشی؟
آنید با سر حرفش رو تایید کرد.
پیرمرد: خدا صبرت بده دخترم.. خانم زن خوبیه اما از وقتی مریض شده اخلاقش خیلی عوض شده.. به همه چی گیر میده.. طفلی خانم..! قبل تو هم پرستارهای زیادی اومدند اما نتونستند زیاد خانم رو تحمل کنند.. برو دخترم.. شاید تو صبرت بیشتر باشه و بتونی خانم رو از این وضعیت خلاص کنی.. خدا به همرات.
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۵ برگه و خودکاری به طرفش گرفت: اسم و مشخصات؟ وقتی نگاه میخ شده دخترک روی خودکار را دید کلافه دستی به موهایش کشید: ببین! بهتر هست به حرف بیایی! کار من با این پرونده تموم شده.. شاید بازپرس بعدی به خوش اخلاقی من نباشه! پس بهتر هست اگه سوالی میکنم جواب…
#پارت_۶
سرباز بدون فوت وقت در را باز کرد.
باز شدن در آهنی صدای ناهنجاری در سکوت و تاریکی راهرو ایجاد کرد.
دخترک گوشه دیوار کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
هنوز هم همان پالتوی قرمز تنش بود که یک دکمه نداشت..!
به نگاه همدیگر خیره شدند.
رد نوری که از لای در به داخل میامد چشم های سرخ سیاوش را بیشتر نشان میداد.
-: کسی به اسم پیمان باقی میشناسی؟!!
و دخترک یاد روزنامه بریده شده زیر تختش افتاد: دزدی از طلافروشی خیابان خسروی و گروگان گیری توسط دزدان!
دخترک دست هایش را حلقه دور پاهای جفت شده اش کرد: پس همه چیز یادت اومد..!؟
سیاوش جلوی پای دخترک نشست: قرار هست چی رو یادم بیاد؟!! اصلا تو ربطت با اون دزدی چی هست؟!!
دخترک خیره نگاه سیاوش شد.
سیاوش کلافه از سر جایش بلند شد: تو از نزدیکان پیمان باقی هستی! درست هست؟!! چه میدونم!؟ خواهری..! خواهرزاده..! برادرزاده ای..! چیزی! درست هست؟!!
-: نه..!
-: پس چی؟!!
دخترک پوزخندی زد: بعد از ده سال هنوز هم عذاب وجدان داری؟!!
سیاوش کلافه به یقه پالتوی دخترک چنگ انداخت و او را از روی زمین بلند کرد.
صدای عصبی اش از لای دندان های قفل شده اش آمد: تو کی هستی؟!!
-: همون بچه ده ساله!
سیاوش یقه دخترک را ول کرد و دخترک به عقب پرتاب شد.
سیاوش چند دور دور دخترک زد: این غیرممکن هست...!
فصل دوم
(ده سال قبل بیمارستان سرطانی ها در حواشی خیابان خسروی)
-: اه! سپی!؟ اینقدر با این چرخ لامصب بازی نکن..! آخر برمیگردونیش..!
بچه ای ده ساله بدون مو و ابرو دسته چرخ را ول کرد: خب حوصله ام سر رفته..! خانم مالکی برام کارتون نمیذاره..!
پیرزن همانطور که ملافه ها را درون چرخ دستی مینداخت گفت: برو داخل اتاقت..! باز آقای دکتر ببینه دنبال من راه افتادی برات آمپول مینویسه ها!
-: نمیخوام..! اول تو بیا بگو برام کارتون بذارند!
پیرزن دسته چرخ دستی را هول داد.
به استیشن رسید.
مردی با اسلحه وارد ساختمان شد.
از پله هایی که فقط آجر چیده شده بود بالا رفت و پشت دیوار پشت بام پناه گرفت.
با ترس به پائین نگاه کرد.
از آدم و پلیس پر بود.
آب دهانش را قورت داد.
با خودش فکر کرد که از اولش هم نباید قاطی کثافت کاری های بهزاد میشد.
حالا جرم دزدی مسلح هم به گندهای دیگه اش اضافه شده بود.
به مادرش فکر کرد که میگفت: پیمان!؟ دیشب خواب بدی برات دیدم..!
خواب مادرش تعبیر شده بود.
#تیغ
@Eshgh_mani_to
سرباز بدون فوت وقت در را باز کرد.
باز شدن در آهنی صدای ناهنجاری در سکوت و تاریکی راهرو ایجاد کرد.
دخترک گوشه دیوار کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
هنوز هم همان پالتوی قرمز تنش بود که یک دکمه نداشت..!
به نگاه همدیگر خیره شدند.
رد نوری که از لای در به داخل میامد چشم های سرخ سیاوش را بیشتر نشان میداد.
-: کسی به اسم پیمان باقی میشناسی؟!!
و دخترک یاد روزنامه بریده شده زیر تختش افتاد: دزدی از طلافروشی خیابان خسروی و گروگان گیری توسط دزدان!
دخترک دست هایش را حلقه دور پاهای جفت شده اش کرد: پس همه چیز یادت اومد..!؟
سیاوش جلوی پای دخترک نشست: قرار هست چی رو یادم بیاد؟!! اصلا تو ربطت با اون دزدی چی هست؟!!
دخترک خیره نگاه سیاوش شد.
سیاوش کلافه از سر جایش بلند شد: تو از نزدیکان پیمان باقی هستی! درست هست؟!! چه میدونم!؟ خواهری..! خواهرزاده..! برادرزاده ای..! چیزی! درست هست؟!!
-: نه..!
-: پس چی؟!!
دخترک پوزخندی زد: بعد از ده سال هنوز هم عذاب وجدان داری؟!!
سیاوش کلافه به یقه پالتوی دخترک چنگ انداخت و او را از روی زمین بلند کرد.
صدای عصبی اش از لای دندان های قفل شده اش آمد: تو کی هستی؟!!
-: همون بچه ده ساله!
سیاوش یقه دخترک را ول کرد و دخترک به عقب پرتاب شد.
سیاوش چند دور دور دخترک زد: این غیرممکن هست...!
فصل دوم
(ده سال قبل بیمارستان سرطانی ها در حواشی خیابان خسروی)
-: اه! سپی!؟ اینقدر با این چرخ لامصب بازی نکن..! آخر برمیگردونیش..!
بچه ای ده ساله بدون مو و ابرو دسته چرخ را ول کرد: خب حوصله ام سر رفته..! خانم مالکی برام کارتون نمیذاره..!
پیرزن همانطور که ملافه ها را درون چرخ دستی مینداخت گفت: برو داخل اتاقت..! باز آقای دکتر ببینه دنبال من راه افتادی برات آمپول مینویسه ها!
-: نمیخوام..! اول تو بیا بگو برام کارتون بذارند!
پیرزن دسته چرخ دستی را هول داد.
به استیشن رسید.
مردی با اسلحه وارد ساختمان شد.
از پله هایی که فقط آجر چیده شده بود بالا رفت و پشت دیوار پشت بام پناه گرفت.
با ترس به پائین نگاه کرد.
از آدم و پلیس پر بود.
آب دهانش را قورت داد.
با خودش فکر کرد که از اولش هم نباید قاطی کثافت کاری های بهزاد میشد.
حالا جرم دزدی مسلح هم به گندهای دیگه اش اضافه شده بود.
به مادرش فکر کرد که میگفت: پیمان!؟ دیشب خواب بدی برات دیدم..!
خواب مادرش تعبیر شده بود.
#تیغ
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۵ داداش هم تلفنی فقط حال مامان رو میپرسید و بخاطر حضور من خونه نمیومد. نازلی هم یه بار خونمون اومد تا هم حال مامان رو بپرسه و هم منو معاینه کرده باشه. گفتگوی خاصی بینمون رد و بدل نشد. راستش هنوز نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم..!؟ کار و کاسبی به راه افتاده…
#پارت_۶
با خودمون فکر میکردیم که شاید پشیمون بشی و برگردی یا شاید یه زنگی بزنی که حال ما رو بپرسی و اونوقت بدونی که در چه وضعیتی ما رو گذاشتی و رفتی ولی هیچ خبری ازت نشد..! مجبور شدیم نازلی رو پیش یه روانپزشک ببریم! بعد یه سال حال نازلی بهتر و بهتر شد و به زنگی اش برگشت.. حتی بهتر از قبل هم شد و به درس خوندنش ادامه داد و دکتر شد..! خواستگارهای زیادی داشت ولی همه رو حتی بهترین ها رو رد میکرد..! خودش میگفت به فکر ازدواج نیست و فقط میخواد به فکر درسش باشه.. زنعمو چقدر سر این خواستگارها با نازلی بحث و دعوا میکرد..! حتی یه مدت باهاش حرف هم نزد..! زنعمو میگفت یه شب که اتاقش رفته دیده که نامه ای که تو نوشته بودی دستش هست و خوابش برده و بالشتش هم خیس بوده و معلوم بوده که خیلی گریه کرده.. اون خیلی دوستت داشت داداش! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی! حال نازلی بهتر شد ولی بابا دیگه مثل قبل نشد..! از اتاق بیرون نمیرفت و بیشتر اوقات داخل اتاقش بود.. آوردن اسم تو رو داخل خونه ممنوع کرد و در اتاقت رو قفل کرده بود.. میگفت من دیگه پسری به اسم علی ندارم..! یه روز از مدرسه که برمیگشتم پوسترت رو به شیشه مغازه ای زده بودند.. داخل مغازه رفتم و آلبوم جدیدت رو گرفتم.. میدونستم بابا اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ولی خب شور و شوق اون سن باعث شد بیخیال عصبانیت بابا بشم و اون آلبوم رو بخرم..! یه روز که کسی خونه نبود داشتم آهنگ هات رو گوش میدادم و از کامپیوتر به عکس هات نگاه میکردم که یهو بابا از راه رسید و الم شنگه به پا کرد..! هنوز هم جای سیلی که اون شب زد میسوزه! این اولین بار بود که بابا روم دست بلند کرده بود..! کامپیوتر رو هم که زد داغون کرد.
دست های تبسم رو با دست هایم گرفتم.
بخاطر من بیشعور چه عذابی که نکشیده بودند..!
تبسم ادامه داد: حرف های در و همسایه و فامیل بابا رو بیشتر از پا درمیاورد.. زنعمو باهامون سرسنگین شده بود.. داداش مهدی نتونست تحمل کنه برای همین کرج رفت..! بابا هر روز حالش بدتر میشد و دیگه این آخرها همش بیمارستان بستری بود.. مامان هم که جونش به جون بابا بند بود! نمیدونستیم نگران بابا باشیم یا مامان!؟ دکتر گفته بود که خودمون رو واسه هر چیزی آماده کنیم..! اون شبی که بابا واسه همیشه چشم هاش رو بست و رفت مامان نفرینت کرد.. گفت شیرش رو حلال نمیکنه و پسری به اسم علی نداره..! ترس منم از همین بود.. میترسیدم دیگه داداش علی رو نبینم..! ناراحتی بابا.. نفرین مامان و زنعمو و آه نازلی.. تاوان همشون رو باید پس میدادی و من نگران همین بودم..! بعضی وقت ها هم از خودم میپرسیدم اینقدر که من نگران داداش علی هستم اون به فکر ما هست؟!! اصلا خبر داره که آقاجون دیگه بین ما نیست؟!! خبر داره که واسه رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش چند نفر رو زیر پاهاش گذاشته؟!! بعد رفتن بابا رفتار زنعمو باهامون بهتر شد.. همه تو رو مسبب فوت بابا میدونستند! دو سال بعد فوت بابا داداش با یکی از همکارهاش ازدواج کرد و مجبور شد کرج برگرده ولی زود زود بهمون سر میزد.. با ازدواج داداش مهدی حال مامان هم یکم بهتر شد و دلش خوش بود به اینکه میتونه نوه دار بشه ولی داداش میگفت که هنوز واسه بچه دار شدن زود هست.
دستش رو گرفتم و آروم بوسیدم: منو ببخش تبسم..! بخاطر من خیلی اذیت شدی!
تبسم: من برعکس بقیه هیچوقت نتونستم از زندگی ام حذفت کنم و بهت بد و بیراه بگم ولی به همه این آدم ها هم حق میدادم که باهات بد باشند! داداش!؟ اگه میخوایی دل مامان رو به دست بیاری باید اول کارهایی که با نازلی کردی رو تلافی کنی..! مطمئن هستم اونوقت بابا هم میبخشتت..!
-: میدونم ولی نمیدونم چجوری و از کجا شروع کنم!؟
تبسم: اگه بخوایی میدونم که میتونی راهش رو پیدا کنی ولی قبل از هر چیزی میخوام یه سوال ازت بپرسم!
-: بپرس!
تبسم: فقط واسه اینکه دلش رو شکوندی و باعث اذیت شدنش شدی میخوایی تلافی کنی یا اینکه دل بهش بستی؟!!
بعد کمی سکوت گفتم: راستش نمیدونم تبسم...!؟ اونجا که بودم خیلی وقت ها بود که بهش فکر میکردم! حتی خیلی وقت ها بود که در دلم لاله رو با نازلی مقایسه میکردم و همیشه نازلی بهتر از لاله میشد ولی نمیدونستم چرا کنار لاله بودم..!؟ همیشه با خودم میگفتم نازلی برای من مثل تبسم هست ولی حسابی که داشتم این فکر رو رد میکرد.. گاهی وقت ها که تنها میشدم دلم میخواست مثل گذشته کنارم باشه و به حرف هام گوش بده! راستش خودم هم نمیدونم که حسم نسبت بهش چی هست ولی جای خالی اش در زندگی ام خیلی حس میشد..! یه ثانیه هم نبود که عذاب وجدان نداشته باشم...! من در این سال ها زندگی نکردم تبسم..!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
با خودمون فکر میکردیم که شاید پشیمون بشی و برگردی یا شاید یه زنگی بزنی که حال ما رو بپرسی و اونوقت بدونی که در چه وضعیتی ما رو گذاشتی و رفتی ولی هیچ خبری ازت نشد..! مجبور شدیم نازلی رو پیش یه روانپزشک ببریم! بعد یه سال حال نازلی بهتر و بهتر شد و به زنگی اش برگشت.. حتی بهتر از قبل هم شد و به درس خوندنش ادامه داد و دکتر شد..! خواستگارهای زیادی داشت ولی همه رو حتی بهترین ها رو رد میکرد..! خودش میگفت به فکر ازدواج نیست و فقط میخواد به فکر درسش باشه.. زنعمو چقدر سر این خواستگارها با نازلی بحث و دعوا میکرد..! حتی یه مدت باهاش حرف هم نزد..! زنعمو میگفت یه شب که اتاقش رفته دیده که نامه ای که تو نوشته بودی دستش هست و خوابش برده و بالشتش هم خیس بوده و معلوم بوده که خیلی گریه کرده.. اون خیلی دوستت داشت داداش! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی! حال نازلی بهتر شد ولی بابا دیگه مثل قبل نشد..! از اتاق بیرون نمیرفت و بیشتر اوقات داخل اتاقش بود.. آوردن اسم تو رو داخل خونه ممنوع کرد و در اتاقت رو قفل کرده بود.. میگفت من دیگه پسری به اسم علی ندارم..! یه روز از مدرسه که برمیگشتم پوسترت رو به شیشه مغازه ای زده بودند.. داخل مغازه رفتم و آلبوم جدیدت رو گرفتم.. میدونستم بابا اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ولی خب شور و شوق اون سن باعث شد بیخیال عصبانیت بابا بشم و اون آلبوم رو بخرم..! یه روز که کسی خونه نبود داشتم آهنگ هات رو گوش میدادم و از کامپیوتر به عکس هات نگاه میکردم که یهو بابا از راه رسید و الم شنگه به پا کرد..! هنوز هم جای سیلی که اون شب زد میسوزه! این اولین بار بود که بابا روم دست بلند کرده بود..! کامپیوتر رو هم که زد داغون کرد.
دست های تبسم رو با دست هایم گرفتم.
بخاطر من بیشعور چه عذابی که نکشیده بودند..!
تبسم ادامه داد: حرف های در و همسایه و فامیل بابا رو بیشتر از پا درمیاورد.. زنعمو باهامون سرسنگین شده بود.. داداش مهدی نتونست تحمل کنه برای همین کرج رفت..! بابا هر روز حالش بدتر میشد و دیگه این آخرها همش بیمارستان بستری بود.. مامان هم که جونش به جون بابا بند بود! نمیدونستیم نگران بابا باشیم یا مامان!؟ دکتر گفته بود که خودمون رو واسه هر چیزی آماده کنیم..! اون شبی که بابا واسه همیشه چشم هاش رو بست و رفت مامان نفرینت کرد.. گفت شیرش رو حلال نمیکنه و پسری به اسم علی نداره..! ترس منم از همین بود.. میترسیدم دیگه داداش علی رو نبینم..! ناراحتی بابا.. نفرین مامان و زنعمو و آه نازلی.. تاوان همشون رو باید پس میدادی و من نگران همین بودم..! بعضی وقت ها هم از خودم میپرسیدم اینقدر که من نگران داداش علی هستم اون به فکر ما هست؟!! اصلا خبر داره که آقاجون دیگه بین ما نیست؟!! خبر داره که واسه رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش چند نفر رو زیر پاهاش گذاشته؟!! بعد رفتن بابا رفتار زنعمو باهامون بهتر شد.. همه تو رو مسبب فوت بابا میدونستند! دو سال بعد فوت بابا داداش با یکی از همکارهاش ازدواج کرد و مجبور شد کرج برگرده ولی زود زود بهمون سر میزد.. با ازدواج داداش مهدی حال مامان هم یکم بهتر شد و دلش خوش بود به اینکه میتونه نوه دار بشه ولی داداش میگفت که هنوز واسه بچه دار شدن زود هست.
دستش رو گرفتم و آروم بوسیدم: منو ببخش تبسم..! بخاطر من خیلی اذیت شدی!
تبسم: من برعکس بقیه هیچوقت نتونستم از زندگی ام حذفت کنم و بهت بد و بیراه بگم ولی به همه این آدم ها هم حق میدادم که باهات بد باشند! داداش!؟ اگه میخوایی دل مامان رو به دست بیاری باید اول کارهایی که با نازلی کردی رو تلافی کنی..! مطمئن هستم اونوقت بابا هم میبخشتت..!
-: میدونم ولی نمیدونم چجوری و از کجا شروع کنم!؟
تبسم: اگه بخوایی میدونم که میتونی راهش رو پیدا کنی ولی قبل از هر چیزی میخوام یه سوال ازت بپرسم!
-: بپرس!
تبسم: فقط واسه اینکه دلش رو شکوندی و باعث اذیت شدنش شدی میخوایی تلافی کنی یا اینکه دل بهش بستی؟!!
بعد کمی سکوت گفتم: راستش نمیدونم تبسم...!؟ اونجا که بودم خیلی وقت ها بود که بهش فکر میکردم! حتی خیلی وقت ها بود که در دلم لاله رو با نازلی مقایسه میکردم و همیشه نازلی بهتر از لاله میشد ولی نمیدونستم چرا کنار لاله بودم..!؟ همیشه با خودم میگفتم نازلی برای من مثل تبسم هست ولی حسابی که داشتم این فکر رو رد میکرد.. گاهی وقت ها که تنها میشدم دلم میخواست مثل گذشته کنارم باشه و به حرف هام گوش بده! راستش خودم هم نمیدونم که حسم نسبت بهش چی هست ولی جای خالی اش در زندگی ام خیلی حس میشد..! یه ثانیه هم نبود که عذاب وجدان نداشته باشم...! من در این سال ها زندگی نکردم تبسم..!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۵ عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..! دیگر…
#پارت_۶
از خوشحالی دوست هایم شاد شدم و هر دونفرشان را محکم بوسیدم.
آنها هم در بغل همدیگر کمی اشک شادی ریختند و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چی؟!!
درحالیکه پوست لبم را میجویدم شانه بالا انداختم.
بنفشه با حرص گفت: شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو...!
صفحه را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟
شبنم هم روی روزنامه افتاد و دوتایی شش چشمی مشغول گشتن شدند.
روزنامه را کشیدم و گفتم: گشتم نبود! نگرد نیست...!
بنفشه و شبنم هر دونفر با بغض نگاهم کردند.
خندیدم و با بیخیالی گفتم: چتونه عین گربه شرک زل زدین به من؟!! به جهنم که قبول نشدم..!
ینفشه: کاش یه ذره سطح پائین تر انتخاب رشته میکردی! آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی..!
-: چون اگه چیز دیگه هم قبول میشدم نمیرفتم..!
شبنم: حالا آزاد که قبول میشی..!؟
-: بشم هم نمیرم..!
بنفشه: یعنی چی؟!! مگه دست خودته؟!! باید بری..!
-: میرم... ولی نه دانشگاه..!
شبنم: پس کجا؟!!
-: میخوام برم اونور...! فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دونفر با چشم های گشاد شده نگاهم کردند.
همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سرنشین هایش دو پسر به قول شبنم توتو بودند..!
موهای فشن و آخر تیپ!
یکی از آنها گفت: جیگر!؟ کدوم دانشگاه قبول شدی؟!! میخوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟!!
بنفشه و شبنم و من هر سه نفر با خشم گفتیم: خفه...! هری!
اگر وقت دیگری بود حتما کلی تفریح میکردیم ولی در آن لحظه...
بنفشه دستم را گرفت و گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟!!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره...! میخوام برم! خیلی وقته تو فکرشم..!
بنفشه: ولی...! ولی بابات که نمیذاره..!
-: میدونم..!
شبنم: اگه میدونی پس چرا این حرف رو میزنی؟!!
-: چون امیدوارم بتونم راضی اش کنم..!
هر دونفر با همدیگه گفتند: نمیتونی!
سری تکان دادم و گفتم: به هر قیمتی که شده باشه راضی اش میکنم..!
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: بخاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمیذاره! حتی اگه خودت رو پر پر کنی..!
شبنم دوست دو الی سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود.
به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش هست..!
ولی بنفشه را از دبستان میشناختم.
با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را میشناختیم.
شبنم با گنگی پرسید: آتوسا؟!! مگه خواهرت چیکار کرده؟!!
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزید.
برای من مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد..! مرتب پول به حسابش میریخت و در ازاش فقط از اون میخواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه..! آتوسا هم مرتب میگفت چشم باباجون! هرچی شما بگین..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
از خوشحالی دوست هایم شاد شدم و هر دونفرشان را محکم بوسیدم.
آنها هم در بغل همدیگر کمی اشک شادی ریختند و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چی؟!!
درحالیکه پوست لبم را میجویدم شانه بالا انداختم.
بنفشه با حرص گفت: شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو...!
صفحه را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟
شبنم هم روی روزنامه افتاد و دوتایی شش چشمی مشغول گشتن شدند.
روزنامه را کشیدم و گفتم: گشتم نبود! نگرد نیست...!
بنفشه و شبنم هر دونفر با بغض نگاهم کردند.
خندیدم و با بیخیالی گفتم: چتونه عین گربه شرک زل زدین به من؟!! به جهنم که قبول نشدم..!
ینفشه: کاش یه ذره سطح پائین تر انتخاب رشته میکردی! آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی..!
-: چون اگه چیز دیگه هم قبول میشدم نمیرفتم..!
شبنم: حالا آزاد که قبول میشی..!؟
-: بشم هم نمیرم..!
بنفشه: یعنی چی؟!! مگه دست خودته؟!! باید بری..!
-: میرم... ولی نه دانشگاه..!
شبنم: پس کجا؟!!
-: میخوام برم اونور...! فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دونفر با چشم های گشاد شده نگاهم کردند.
همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سرنشین هایش دو پسر به قول شبنم توتو بودند..!
موهای فشن و آخر تیپ!
یکی از آنها گفت: جیگر!؟ کدوم دانشگاه قبول شدی؟!! میخوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟!!
بنفشه و شبنم و من هر سه نفر با خشم گفتیم: خفه...! هری!
اگر وقت دیگری بود حتما کلی تفریح میکردیم ولی در آن لحظه...
بنفشه دستم را گرفت و گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟!!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره...! میخوام برم! خیلی وقته تو فکرشم..!
بنفشه: ولی...! ولی بابات که نمیذاره..!
-: میدونم..!
شبنم: اگه میدونی پس چرا این حرف رو میزنی؟!!
-: چون امیدوارم بتونم راضی اش کنم..!
هر دونفر با همدیگه گفتند: نمیتونی!
سری تکان دادم و گفتم: به هر قیمتی که شده باشه راضی اش میکنم..!
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: بخاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمیذاره! حتی اگه خودت رو پر پر کنی..!
شبنم دوست دو الی سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود.
به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش هست..!
ولی بنفشه را از دبستان میشناختم.
با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را میشناختیم.
شبنم با گنگی پرسید: آتوسا؟!! مگه خواهرت چیکار کرده؟!!
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزید.
برای من مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد..! مرتب پول به حسابش میریخت و در ازاش فقط از اون میخواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه..! آتوسا هم مرتب میگفت چشم باباجون! هرچی شما بگین..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to