دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.78K photos
97 videos
153 files
3.25K links
Download Telegram
#مصاحبه
#اتحادیه_خودشیفتگان

خودشیفتگی جمعی ما در گفتگو با دکتر محمدرضا سرگلزایی (هفته نامه کرگدن) قسمت پنجم

برای مطالعه قسمت چهارم روی این لینک کلیک کنید:
https://t.me/drsargolzaei/2890

قسمت پنجم:

- از جنبه رفتارگرایی چطور می توان این خودشیفتگی جمعی را تببین کرد؟

این همان بحث همانندسازی است. یعنی به ما گفته می شود که ما برتر هستیم و ما نیز باور می کنیم که برتر هستیم. مثلا می بینیم که مترجمین ایران وقتی می خواهند به آیه سوم در سوره جمعه را که می گوید: «وَآخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» می خواهند ترجمه کنند، در پرانتز می نویسند، منظور ایرانی ها است که بعدا به مسلمانان ملحق می شوند اما جزو مقربین یا پیشتازان محسوب می شوند. هیچ مفسر غیرایرانی چنین نمی کند. یا مثلا وقتی به آیاتی از قرآن راجع به صابئین (که پیروان حضرت یحیی(ع) هستند) ، به عنوان یکی از ادیان الهی در کنار مسیحیت و یهودیت و اسلام صحبت می کند، در ترجمه فارسی، صابئین را زرتشتی ها ترجمه می کنند تا به این صورت بگویند قرآن ایرانیان قبل از اسلام را نیز تایید کرده است. این نشان می دهد که حتی مفسرین قرآن، معنای آن را دگرگون می کنند تا بگویند ما ایرانیان برتر از دیگران هستیم. وقتی بزرگان فرهنگی ملتی با خودشیفتگی صحبت می کنند، ملت نیز همانندسازی می کنند. در کتاب های تاریخ مدرسه های نقشه ایران در عصر هخامنشی و ساسانی را می کشند تا به ما نشان بدهند که از مصر تا هند متعلق به ایران بوده است. این نوعی خودشیفتگی فرهنگی است. در حالی که در زمان هخامنشیان و ساسانیان، کشور به معنای امروزی نداشتیم که بگوییم این ایران است. یک فرد توانمند از نظر سیاسی و نظامی لشکرکشی می کرده است، جاهایی را می گرفته و سرکوب می کرده و از آنها خراج می گرفته است. ایرانی وجود نداشته است. مثلا در یک دوره خاص مثل 50 سال در دوره هخامنشی، جایی مثل مصر به ایران خراج می داده است، اما بعد از آن که چنین نبوده است. اسکندر مقدونی کل ایران را گفت. بنابراین این ابرایرانی عصر هخامنشی یا اَبَرایران عصر ساسانی و ابرایرانی عصر غزنوی در طول تاریخ نداریم. اما آموزش و پرورش ما این را در کتاب درسی بچه ها قرار می دهد. ما این را به فرزندان مان یاد می دهیم و یک حق بیش از دیگران داشتن را که انگار همه این ها مال ما بوده، به او یاد می دهیم. مثلا گرجستان مال ما نبوده است که روس ها با قرارداد ترکمنچای از ما بگیرند. آقامحمد خان قاجار فردی زورگو و از نظر نظامی توانمندی بود که تفلیس گرجستان را تصرف کرده است. در حالی که نه نژاد گرجی ها با نژاد مردمان فلات ایران یکی است، نه مذهب و زبان یکسانی دارند. آقا محمدخان قوی بود، اما بعدا که جانشینانش ضعیف بودند، روس ها به گرجی ها کمک گرفتند و برای بازپس گیری منطقه اقدام کردند و ما به شکل احمقانه با آنها وارد جنگ شدیم و در آن جنگ نیز شکست خوردیم. در حالی که همچنان فکر می کنیم گرجستان و تفلیس و باکو برای ما است، در حالی که چنین نیست. بنابراین وقتی ما به دلیل فهم غلطی از تاریخ که به ما آموزش داده شده است، چنین حق هایی برای خودمان قائل هستیم، باعث می شود که وقتی همسایه های شرقی مان مثل اهالی افغانستان را می بینیم، با تحقیر با آنها برخورد کنیم و به آنها بگوییم «افغانی» و فکر می کنیم افغانستان متعلق به ما بوده و آنها رعایایی ما بوده اند. همسایه های غربی را نیز «عرب سوسمارخور» می خوانیم، زیرا فکر می کنیم که مدائن و بین النهرین متعلق به ما بوده است و آنها این سرزمین ها را غصب کرده اند. در نتیجه ما نمی توانیم با اطرافیان مان کنار بیاییم و خودمان را از نظر فرهنگی و جایگاه تاریخی نسبت به دیگران برتر می دانیم. بنابراین ما ایرانیان از کودکی حس می کنیم انسان های متفاوتی هستیم و نمی توانیم با ملل دیگر تعامل داشته باشیم و از آن ها چیز یاد بگیریم.

- به تعریف خودشیفتگی، علل و عوامل آن و انواعش اشاره کردید. شما روان درمان گر هستید. معمولا در مواجهه برای درمان چنین افرادی به چه مشکلاتی بر می خورید؟

اگر به حوزه بالینی بازگردیم، یکی از ویژگی های اختلالات شخصیت این است که فرد تمایلی برای مراجعه جهت درمان ندارد. چنین افرادی خودشان را کاملا قبول دارند و همیشه دیگران را زیر سوال می برند و می گویند باید آنها باید تغییر کنند. بنابراین این افراد از خودشان راضی هستند و می خواهند دیگران را دستکاری کنند.

@drsargolzaei
#مصاحبه
#اتحادیه_خودشیفتگان

خودشیفتگی جمعی ما در گفتگو با دکتر محمدرضا سرگلزایی (هفته نامه کرگدن) قسمت ششم

برای مطالعه قسمت پنجم روی این لینک کلیک کنید:
https://t.me/drsargolzaei/2896

قسمت ششم (آخرین قسمت):

- اگر فردی که اختلال شخصیت دارد، حاضر به درمان شود، چه راه حلی را پیش می گیرید؟

معمولا درمان گرها دو کار انجام می دهند. یکی از کارها روش سقراطی است، یعنی گزاره های فرد را به چالش بکشانند. یعنی مثال های نقضی را به کار ببرند تا فرد در چالش تفکر نقاد بیافتد ودوباره راجع به خودش به فکر فرو رود و تامل مجددی پیدا کند. مثل کاری که من در این مصاحبه کردم و راجع به ملت ایران آمارهایی را بیان کردم. ملت ایران اگر خواننده این آمارها باشد، ممکن است به فکر بیافتد که چرا ما این طور هستیم و بر ما چه گذشته است؟ همین به فکر رفتن و تامل (contemplation) آغاز درمان است. راه حل دیگری این است که به فرد کمک کنیم پیدا کند که چه حقارت ها و ترس هایی در درونش وجود دارد و چه سرکوب هایی در او هست که مجبور است آنها را با زره خودشیفتگی پنهان کند و از آنها حفاظت کند و از آنها حفاظت کند و التیام شان بدهد. هر دو کار، نوعی کنکاش کردن و چالش ایجاد کردن است. در یکی گفتمان رسمی فرد به چالش کشیده می شود و در دیگری به او یاری می شود که پشت آن گفتمان رسمی را کشف کند. هر کدام از ما انسان ها وجهی داریم که ویترین ماست و یونگ آن را پرسونا یا نقاب می خواند و وجهی نیز داریم که پستوی ماست و یونگ آن را سایه (shadow) می خواند. ما از یکسو باید آن پرسونا را به چالش بکشانیم و از سوی دیگر رگه هایی کشف کنیم تا سایه خودمان را ببینیم و آگاه شویم به این که آنچیزی که می اندیشیم، نیستیم. در چنین شرایط فرد شروع به یادگیری می کند. یعنی آدمی که تصور می کرد، نیاز به یادگیری ندارد، شروع به یادگیری می کند و وقتی چنین می کند، رفتارش را اصلاح می کند. یعنی می فهمد اگر در تعامل با دیگران مشکل دارد، صرفا به این دلیل نیست که دیگران نفهم هستند یا دشمن او هستند یا کافر و مغضوب علیهم و ضالین هستند، بلکه بخشی از مشکل داشتنش با دیگران به این دلیل است که مهارت و دانش ندارد و حقوق بیشتری از دیگران برای خودش طلب می کند و واقعیت های دنیا و زندگی اجتماعی را نادیده می گیرد. به عبارت دیگر تردید و تامل، آغاز تغییر و درمان است. انسان قابلیت یادگیری بزرگی دارد، فقط کافی است که بداند یاد ندارد و بداند که نیاز به یادگیری دارد.

- آیا این روش ها در مقیاس جمعی نیز کارایی دارند؟

بله، بسیاری از جوامع دیگر این فرایند را گذرانده اند. مثلا ژاپنی ها هم تا قبل از شکست در جنگ جهانی دوم، یک گفتمان خودبرتربینی و امپریالیستی-میلیتاریستی داشتند. امپراتوران ژاپن خودشان را از انسان برتر می دانستند و خودشان را از نسل الهه خورشید و خطاناپذیر می دانستند و ملت ژاپن هم این امپراتوران و این گفتمان را تایید می کردند. دین شان به گونه ای بود که این امپراتوران را تایید می کردند. امپراتوری های ژاپن به بخش بزرگی از چین و کره هجوم برده بودند و گرفته بودند و با تمام همسایگان شان جنگ داشتند و جاهایی را اشغال می کردند و با همین باور خودشیفتگی وارد جنگ جهانی دوم شدند. جنگ جهانی دوم، در آغاز یک جنگ اروپایی بود. اما امپراتوری ژاپن تصمیم گرفت در این جنگ سهمی برای خودش به دست بیاورد و وارد ائتلاف با متحدین شد و به آمریکا حمله کرد. اصلا آمریکا حاضر نبود وارد جنگ جهانی دوم شود. حمله ژاپن به بندر پرل هاربر آمریکا باعث شد که آمریکا وارد جنگ شود و نتیجه آن جنگ این بود که دو بمب اتمی در هیروشیما و ناکازاکی فرود آمد و امپراتور ژاپن تمام شرایط تحمیلی آمریکا را پذیرفت و خودشیفتگی اش شکست خورد. از آنجا بود که ملت ژاپن نحوه تعامل جدیدی با دنیا را یاد گرفت. پیش از آن درست است که ژاپنی ها انسان های منضبط و باهوش و کوشایی بودند، اما تا پیش از جنگ جهانی دوم، ژاپن از دنیا حوزه صنعتی و علمی و اقتصادی برتر نبود و تنها می کوشید در حوزه نظامی و میلیتاریستی بر همسایگانش برتر باشد. تمام برتری های ژاپن از زمانی آغاز شد که ژاپنی ها فهمیدند که باید از دنیا یاد بگیرند و نظام صنعتی و اداری و اقتصادی و سیاسی ژاپن را با کمک همان آمریکایی هایی که بمب اتمی به ژاپن انداخته بودند، بعد از جنگ جهانی دوم بازسازی کردند. این که ما امروز ژاپنی ها را به عنوان سرآمد در حوزه های اقتصادی و صنعتی می شناسیم، بعد از آن بود که این خودشیفتگی آنها شکست و امپراتوری ژاپن بعد از شکست در رادیو از مردم معذرت خواهی کرد و اعلام کرد که ما از نسل الهه خورشید نیستیم و انسان های خطاپذیری هستیم.

@drsargolzaei
#مصاحبه
#قانون_گریزی

ریشه های تمایل به قانون گریزی
چرا مردم به توصیه‌های ایمنی و سلامتی توجه نمی‌کنند؟

قسمت اول


گفتگو با دکتر محمّدرضا سرگلزایی، روانپزشک، دربارهٔ علل اجتماعی و فردی سرپیچی از قانون

مصاحبه کننده: مرجان یشایایی (خبرنگار هفته نامهٔ سلامت)

--- با سلام، ریشه قانون‌شکنی یا بی‌توجهی به توصیه‌های سلامتی و بهداشتی را در چه می‌دانید؟

می‌خواهم کمی عمیق‌تر به این موضوع نگاه کنم. روانپزشکی به نام «اریک برن» پایه گذار تحلیل رفتار متقابل، درباره مراحل رشد ما انسان‌ها نظریه جالبی دارد و می‌گوید، ما وقتی متولد می‌شویم در وضعیت کودک طبیعی هستیم که این کودک طبیعی سرشار از شور و شوق و خلاقیت است و همین باعث می‌شود در مدتی کوتاه بتوانیم بسیاری چیزها را بیاموزیم و به صورت فعّال با دنیای ناشناختهٔ اطراف خود ارتباط برقرار کنیم، اما این میزان شور و شوق و انرژی و خلّاقیت ممکن است برای کودک یا اطرافیان او خطرناک باشد، بنابراین اطرافیان مجبورند کودک طبیعی را مهار کنند و او را تبدیل کنند به کودک تربیت‌شده، درواقع همهٔ ما در وضعیت وحشی و غریزی متولد می‌شویم و مراقبین به تعبیری ما را اهلی و اجتماعی می‌کنند و از حالت وحشی و غریزی تبدیل می‌شویم به کودک اجتماعی و اهلی. کودک اجتماعی و اهلی به تعبیری کودک مطیع یا کودک پذیرنده است.
تا زمانی که این کودک خودش نتواند خطرات اطرافش را بشناسد و ارزیابی کند، مثلا ً تا وقتی نداند نباید دستش را داخل پریز برق کند ، نباید با کتری پر از آب جوش بازی کند یا نباید از بالکن خم شود، پدر و مادر به عنوان یک کانون اقتدار نقش «ولی» را برایش بازی می‌کنند و این «ولایت» تا زمانی ادامه پیدا می‌کند که بچه به حدّی از رشد می‌رسد که بتوان او را دربارهٔ خطرات و آسیب‌های پدیده‌های اطرافش برای خود و دیگران متقاعد کرد. در این زمان پدر و مادر باید به‌ تدریج دست از اِعمالِ اقتدار بردارند و با مذاکرهٔ منطقی حقّ انتخاب را به فرزند خود دهند تا رفتار سالم را انتخاب کند. به این ترتیب «کودک طبیعی» وحشی که در سیر رشد خود به کودک اهلی تبدیل شده بود، حالا تبدیل به «بالغ» می‌شود که خود می‌تواند در هر موقعیتی با درنظر گرفتن هزینه-فایده نیازهای خود را شناسایی و به شکلی مؤثر و مسؤولانه آن نیازها را برآورده کند.

---در یادگیری رفتارهای اجتماعی حق انتخاب چه نقشی دارد؟

در «نظریهٔ انتخاب» ویلیام گلاسر تاکید بر این است که باید با آدم‌ها مذاکره کنیم و به آن ها اطلاعات بدهیم ، کمک شان کنیم تا اول نیازهای خود را بشناسند سپس روش‌های ارضای مؤثر و مسئولانهٔ این نیازها را بشناسند و رفتار سالم را انتخاب کنند. در کتاب‌های گلاسر مانند «تئوری انتخاب» ، «مدرسه بدون شکست» یا «مدیریت بدون زور و اجبار»، نویسنده بر فضیلت انسانی حق انتخاب تاکید می‌کند و بر این که باید به انسان‌ها کمک کرد تا از حق انتخاب خود استفاده درست بکنند. در واقع زمانی می توان به افراد برای رعایت سرعت مجاز، بستن کمربند ایمنی، مسواک زدن یا مسواک نزدن یا سیگار کشیدن یا سیگار نکشیدن حق انتخاب داد که قبلاً به آن ها کمک کرده باشیم به «وضعیت بالغ» برسند، ولی اگر همواره با آنها همچون کودکی که نیاز به «ولیّ» دارد برخورد کرده باشیم بدیهی است که هنگامی که به آنها مسؤولیت و حقّ انتخاب می دهیم ، همچون کودکی ناآگاه و غیر مسؤول با آن حقّ رأی برخورد می کنند!

--- مرز این مسئولیت‌پذیری کجاست. یعنی کجا می‌توانیم بگوییم کودک حالا بالغ شده است؟

این بستگی به مهارت نظام تربیتی و اجتماعی دارد که فرد در آن بزرگ می‌شود. داشتن «حقّ رأی واقعی» یکی از این تجربه هاست مثلاً در برخی خانواده‌ها، پدر و مادر به صرف داشتن این نقش‌ها برای همهٔ امور فرزندان خود تصمیم می‌گیرند، درحالی که برخی دیگر از خانواده‌ها به تدریج به کودکان خود مجال می‌دهند تا اولویت ها و محدودیت ها را دریابند و باید و نبایدها را به چالش بکشند. در خانواده‌های نوع اوّل بچه‌ها فقط باید اطاعت کنند و حقّ چون‌وچرا از آنها گرفته شده است، طبعاً این خانواده ها یا کودکان مطیع دست پا چلفتی فاقد تدبیر و خلّاقیّت تحویل زندگی می دهند یا کودکان سرکش یاغی خشمگین! این مفهوم «ولایت بی‌قید و شرط» را در سطوح بالاتر و بزرگتر اجتماعی هم می‌توان مشاهده کرد.

@drsargolzaei
ادامه #مصاحبه_قانون_گریزی

اگر مدیریت تربیتی یا روش والدینی، مدیریت مؤثری باشد، کودک ابتدا از کودک غریزی و وحشی تبدیل می‌شود به کودک اجتماعی و اهلی و مطیع و سپس به وضعیت بالغ می رسد که واقع بین و مسؤول است. منظورم از رفتار مسئولانه درک این است که با درک محدودیت امکانات، ما موجودات اجتماعی، ناچاریم نیازهای خود را با حفظ احترام به نیازهای دیگران برآورده کنیم. برای رواج رفتار سالم و مدنی، تبلیغات صرف راجع به اهمیت بستند کمربند ایمنی یا عواقب سیگار کشیدن نمی‌تواند تغییر رفتار ایجاد کند بلکه باید ابتدا انسان ها‌ به وضعیت بالغانه رسیده باشند تا تبلیغ راجع به رفتار سالم مؤثر واقع شود.

---- اگر این روند درست طی نشود، چه نتایجی می‌تواند به دنبال داشته باشد؟

در اینصورت، به جای آنکه در یک سیر طبیعی، کودک مطیع به بالغ تبدیل شود، در همان وضعیت کودک مطیع باقی می‌ماند و تبدیل می‌شود به انسانی ترسو، مضطرب، مطیع، پیرو و فاقد خلاقیت و حق انتخاب و تا پایان عمر کانون‌های اقتدار را دنبال می‌کند و بنده‌وار مقلّد هر آن چیزی می‌شود که کانون اقتدار به او دیکته می‌کند. این کانون‌های اقتدار در ابتدا پدر و مادر هستند، بعد مدرسه و بعد هم نهادهای حکومتی و ولایتی از باورهای رایج (عُرف و سنّت) گرفته تا شخصیت های کاریزماتیک و قلدر. فردی که در وضعیت «کودکی مطیع» خود مانده، نه خلاقیت دارد و نه حق انتخاب و نه می‌تواند از ویژگی‌های انسانی خود یعنی حق انتخاب و آزادی و خلاقیت استفاده کند. از آن طرف در چنین نظام های تربیتی و فرهنگی گروهی از کودکان که مستقل تر و سرسخت تر هستند به جای این که «کودک مطیع» شوند تبدیل به «کودک سرکش» می شوند که انباشته از خشم و نافرمانی اند و در مقابل هر خطّ قرمزی می آشوبند و شورش می کنند حتی اگر آن خطّ قرمز توسط یک نهاد مشروع همچون پزشک وضع شده باشد!

@drsargolzaei
#مصاحبه
#قانون_گریزی

ریشه های تمایل به قانون گریزی
چرا مردم به توصیه‌های ایمنی و سلامتی توجه نمی‌کنند؟

قسمت دوم

لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/2974


گفتگو با دکتر محمّدرضا سرگلزایی، روانپزشک، دربارهٔ علل اجتماعی و فردی سرپیچی از قانون

مصاحبه کننده: مرجان یشایایی (خبرنگار هفته نامهٔ سلامت)

--- و چنین کودکی چه عملکردی در جامعه ممکن است داشته باشد؟

یکی از نتایج نظام تربیتی اشتباه آن است که کودکی که نتوانسته از حق آزادی و انتخاب خود برخوردار شود و درست استفاده کند، عصیان می‌کند و تبدیل به کودک عصیانگر یا کودک لجباز می‌شود و درواقع نظام تربیتی قادر نیست این کودک را در شرایط واجد امنیت و محبت قانون‌پذیر کند بلکه محیط آنقدر ناامنی و تعارض و اضطراب و خشم در کودک ایجاد می‌کند که او تبدیل به کودک لجباز یا کودک سرکش شود. چنین کودکی دربرابر هر قانونی «نه» می‌گوید. در کلاس درس حاضر نمی‌شود، دستهایش را با صابون نمی‌شوید، حاضر نیست درست و به موقع غذا بخورد. این کودک در بزرگسالی هم وقتی ببیند جایی ورود ممنوع است، درحالیکه می‌‌تواند برای عبور از کوچه بعدی برود، راه ممنوع را انتخاب می‌کند. اگر جایی پارک کردن ممنوع باشد، به جای آنکه کمی جلوتر خودروی خود را پارک کند، بدون توجه به ایجاد مزاحمت برای بقیه رانندگان وسط خیابان دوبله پارک می‌کند یا به‌راحتی و بدون تفکر جلوی رانندگان دیگر می‌پیچد. اگر بداند فلان کار برایش ضرر یا خطر دارد باز هم همان کار را انجام می‌دهد. این فرد حتی در پنجاه سالگی هم همچنان در وضعیت کودک لجباز باقی مانده است. او می‌داند چه چیز برایش مضر است، اما به عنوان یک کودک سرکش حتی زمانی که عقل حکم می‌کند رفتاری به نفع خود در پیش گیرد به دلیل خشمی که نسبت به نهادهای بالادستی دارد، برخلاف اصول رفتار سالم نقش ضدقهرمان را در فیلم زندگی خود بازی می‌کند تا خشم و قدرت خود را ابراز کند.
اگر از سمت روان شناسی فردی به سوی روان شناسی جمعی برویم، مشاهده می‌کنیم که کودکان لجبازی که بالغ نشده‌اند، در بین مردم ما کم نیستند. بخشی از بزرگسالان کودک‌مانده، از یک طرف کودکان مطیعی هستند که قوانین و مقررات و محدودیت‌هایی که هیچ مبنای مشروع و منطقی ندارند را به صرف اینکه از طرف نهادهای بالاتر وضع شده‌اند بی چون‌وچرا اطاعت می‌کنند و از طرف دیگر کودکان لجبازی هستند که با هر برنامه‌ریزی و توصیه نهادهای بالادستی مانند توصیه های ایمنی یا بهداشتی لج می‌کنند. مثلاً هرقدر بیشتر درباره مضرّات سیگار گفته شود، آنها بیشتر سیگار می‌کشند یا هرقدر دربارهٔ رانندگی ایمن و بستن کمربند ایمنی و سرعت مجاز بیشتر گفته شود، آنها بیشتر از مقرراتی که رعایت آنها به نفع خودشان است، سرپیچی می‌کنند و تنها با اعمال جریمه‌های سنگین می‌توان این افراد را به رعایت قوانینی که به نفع خود آنهاست مانند قوانین رانندگی وادار کرد. دلیل آن تثبیت بخش قابل‌توجهی از مردم ما در وضعیت کودک لجباز و سرکش است.

--- این دوقطبی همواره وجود دارد؟

خیر، گاهی انسان‌ها هر دو نقش را می‌پذیرند، یعنی وقتی زور قوی باشد حتی زمانی که حقوق آنها زیر پا گذاشته می‌شود و باید در برابر تضییع حقوق خود بایستند، تبدیل به کودک مطیع می‌شوند. نمونه این تیپ شخصیتی نماشنامه آنتوان چخوف، نویسنده مشهور روس، است که کارفرما می‌خواهد با بهانه‌تراشی‌های بی‌مورد حقوق مستخدمه خود را نپردازد و وی بدون هیچ اعتراضی و در کمال اطاعت به تضییع حقوق خود گردن می‌ نهد. از طرف دیگر، همین کودکان بزرگسال، کودک لجباز هستند و اگر دوربین پلیس وجود نداشته باشد یا کارفرما به‌شان زور نگوید تمرّد و لجبازی می‌کنند و به هیچ قانونی احترام نمی‌گذارند. نه کودک مطیع و نه کودک سرکش هیچکدام به درد زندگی اجتماعی بالغانه نمی‌خورند، نتیجه این که نظام اجتماعی سنّتی والدانهٔ ما از خانواده گرفته تا نظام حکومتی، از حیث تربیتی ناکارآمد عمل می کند.

---چرا در یک ملّت چنین ترکیبی دیده می‌شود؟

برای پی بردن به دلایل وجود دوگانه‌های کودک مطیع/سرکش، می‌توان به چند عامل اشاره کرد:
اول اینکه نقش صداقت و روراستی در نظام تربیتی ما جدی گرفته نشده و در مواردی فرد باید نقشی متفاوت از باورها و شخصیت خود را در صحنهٔ عمومی جامعه ایفا کند. بچه‌ها به سرعت متوجه این نقش‌های دوگانه بین افرادی که تربیت آنها را در خانه یا محیط‌های آموزشی برعهده دارند، می‌شوند. این دوگانگی و ارتباط غیرصادقانه و ریاکارانه در ارتباط بین خانه و مدرسه هم بسیار دیده می‌شود. در چنین تعارضی بچه‌ها قانون‌پذیری را درونی نمی کنند، به همین دلیل، یکی از دلایل سرپیچی در برابر قانون را وجود برخوردها و گفتمان دوگانه و متفاوت در محیط‌های رسمی و غیررسمی می‌دانم. درواقع ما به قانون باور نداریم زیرا «قانون اندرونی» و «قانون بیرونی» به هم در تضاد قرار گرفته اند.

@drsargolzaei
ادامه #مصاحبه_قانون_گریزی

---به این ترتیب، به نظر شما دلیل قانون‌شکنی یا بی‌توجهی به توصیه‌های سلامت به حوزه ای وسیع تراز روان شناسی فردی برمی‌گردد. استفاده بیش از حد از قدرت از سوی نهادهای حکومتی که مسئولیت سیاستگذاری و اجرا را در جامعه بر عهده دارند، چه اثری بر مردم می‌گذارد؟

استفاده از اقتدار بیش ار حد، چه در خانواده یا مدرسه یا اجتماع سبب بروز خشم در افراد می‌شود در این شرایط آدم‌ها می‌خواهند انتقام بگیرند و عصیان کنند و اگر فرصت نیابند در جای دیگری آنرا تلافی می‌کنند. وقتی کودک از حیث عقلی قادر به مذاکره نیست، پدر و مادر در نقش اولیای او عمل می‌کنند و بدون اجازه گرفتن از او برایش تصمیم می‌گیرند، مثلاً کودک را واکسن می‌زنند یا داروی تلخ به خوردش می‌دهند،امّا به‌تدریج که بچّه بزرگ می‌شود، پدر و مادر باید کمتر از ابزار قدرت استفاده کنند و به روش گفتگو و متقاعد‌سازی منطقی و عقلانی رو آورند و او را به سمت «بالغ» پیش ببرند. همین روند در اجتماع هم وجود دارد، یعنی به طور طبیعی استفادهٔ زیاد از قدرت و گفتمان اقتدار باعث خشم ملّت نسبت به نهادهای قدرت می‌شود. این خشم و عدم اعتماد سبب می‌شود که مردم در هر موقعیتی که بتوانند و مجالی بیابند قانون‌شکنی ‌کنند حتی اگر این کار به ضرر خود آنها باشد.
نهادهای حکومتی سال‌های سال است که برای خود جایگاه ولایت نسبت به مردم قائل هستند، در حالی که این نهادها باید وکیل مردم باشند، اگر این نقش به نقش تصمیم‌گیری برای مردم تبدیل شود و نهاد تصمیم‌گیرنده به جای متقاعد کردن مردم و احترام به حریم شخصی آنها بخواهد اعمال زور کند، مردم در جای دیگری مانند رانندگی تخلیه خشم می‌کنند. بنابراین، شاید بتوان گفت اولین قدم در راه ایجاد جامعه‌ای بهنجار آن است که نهادهای قدرتی که مسئولیت اداره جامعه بر عهده آنها گذاشته شده، از «حدود حداقلّی» مرز‌های قانونی خود فراتر نروند و بیش از حدی که قانون برای آنها تعیین کرده، از ابزار زور استفاده نکنند. این ملّت که از منظر تحلیل رفتار متقابل همچون کودکانی هستند که در نظام کلان ما برنامه‌ای برای بالغ شدنشان پیش بینی نشده بنابراین یا مطیع محض هستند یا عصیان‌گر، همین افراد هم وقتی قرار باشد در مسند قدرت قرار گیرند این چرخه معیوب را بازتولید می کنند، یعنی در جامعهٔ ما صاحبان قدرت نیز در وضعیت «بالغ» قرار ندارند.

#دکتر‌محمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی

#قسمت_اول

مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی

• علت و چیستی پدیده عشق را در پارادایم‌های مختلف، به‌صورت‌های گوناگون تعریف می‌کنند، طیف این تعریف را می‌توان از آنانی که عشق را مقدس می‌پندارند و به عوالم دیگر مرتبط می‌کنند در نظر گرفت، تا آنانی عشق را یک امر کاملاً مادّی و بیولوژیک می‌دانند. در روانشناسی تعریف عشق و علت به‌وجود آمدن آن چیست؟ روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی چه نقاط اشتراک و افتراقی از این منظر دارند؟

خوب می‌دانید که ارسطو راجع به علل اربعه صحبت کرده است و راجع به این که هر پدیده‌ای هم‌زمان علل مادّی، فاعلی، صوری و غایی دارد؛ بنابراین اگر از ارسطو می‌پرسیدیم علت این میز چیست، می‌گفت: علت مادی‌اش چوب، میخ، چسب و رنگ است. علت فاعلی میز، نجّار است و تا نجاری نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و میخ میز نمی‌شود. علت صوری آن طرح میز و یا ایده‌ی میز است، همان چیزی است که در World of Ideas یا جهان مُثُل مطرح می‌شود؛ "اگر طرحی از میز نباشد هیچ میزی در جهان ماده ایجاد نمی‌شود." علت غایی آن هم این است که روی آن کتاب بگذاریم، غذا بخوریم و یا هر استفاده دیگری و اگر چنین غایتی وجود نداشت اصلا چنین صورتی اتفاق نمی‌افتاد و اگر چنین صورتی اتفاق نمی‌افتاد، نجاری تخته‌ها را دور هم جمع، صاف و رنگ نمی‌کرد تا از آن‌ها میزی بسازد.

همین علل اربعه را در رابطه با عشق ببینید. طبیعتا اگر افرادی بگویند که عشق ناشی از بالا رفتن مثلا «پرولاکتین» یا «اکسی توسین» است، درواقع آنها دارند از علت مادی عشق سخن می‌گویند، درحالی‌که یکی دیگر ممکن است بگوید که نه، علت عشق مثلا این است که رسانه‌ها به ما عاشق شدن را یاد می‌دهند. رسانه ممکن است قصه و ادبیات باشد مثل قصهٔ سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته و یا هالیوود، والت دیزنی و یا سریال‌های تلویزیون باشد. آن کسی که به ما عشق را یاد می‌دهد علت فاعلی عشق است. یکی هم ممکن است بگوید که عشق جست‌وجوی کمال است و انسان‌ها عاشق می‌شوند تا در راه آن عشق بخش‌های گمشده‌ی خودشان را بیابند؛ مانند داستان ِ«شیخ صنعان» یا «شیخ سمعان» که با تعبیر یونگی با بخش مادینه روان یا آنیمایی خودش بیگانه بود و وقتی که در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار که بخش تسلیم و رضای خودش را که گم کرده بود، پیدا کرد و شیخ صنعان به کمال رسید. اگر آدمی ‌این چنین عشق را تحلیل کند، از علت غایی عشق سخن می‌گوید. یکی هم ممکن است بگوید که عشق چیزی نیست جز بازتولید مثلث اُدیپال. همان مثلثی که از نظر فروید در دوره‌ی اُدیپال رشد، بین کودک، مادر و پدرش به‌وجود می‌آید و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر می‌شود. بنابراین دختربچه مادرش را هَوو و پسربچه پدرش را رقیب تلقی می‌کند. بعضی به پیروی از فروید معتقدند که وقتی ما عاشق می‌شویم همین مثلث ادیپال را بازتولید می‌کنیم.

ممکن است بین این چهار نظر نزاع‌هایی به‌وجود بیاید. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشترکی داشتند و یکی‌شان گفت انگور بخریم، دیگری گفت عِنَب سوّمی گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافیل. چون گمان کردند که با هم اختلاف دارند، با یکدیگر وارد درگیری شدند تا این‌که یک زبان شناس و زبان دانی آمد و گفت که شما چهار نفر چرا دعوا می‌کنید؟ برایش تعریف کردند. متوجه می‌شود که هر چهار نفر از یک چیز صحبت می‌کنند امّا با چهار زبان ،داستان را برای‌شان گفت و بین‌شان صلح ایجاد کرد.

با این رویکرد ارسطویی خیلی راحت می‌توانیم بین کسانی که راجع به عشق اختلاف‌ نظر دارند صلح، وفاق و اجماع ایجاد کنیم، وقتی بگوییم آن‌که عشق را بالا رفتن پرولاکتین، اُکسی توسین، استروژن و پروژسترون می‌داند، در رابطه با علت مادی عشق سخن می‌گوید و در سطح مولکولی هم سخن‌اش کاملا درست است. دیگری که راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت می‌کند و معتقد است ما انواع عشق داریم. مثلاً عشق ادیپال فرویدی و عشق به زیبایی کانتی. در عشق کانتی عاشق در معشوق «آنِ» زیبایی را می‌بیند (به تعبیر حافظ: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بندهٔ طلعت آنیم که «آنی» دارد)، به تعبیر کانتی یک غریزه‌ی استتیک یا زیبایی‌شناسانه وجود دارد که در عشق، آن غریزه‌ی زیبایی‌شناسانه متناظر بیرونی پیدا می‌کند و فرد عاشق فردی دیگر می‌شود. با چارچوب ارسطو می گوییم اینها form of love و علت صوری عشق هستند و نه در عرصهٔ ملکولی بلکه در عرصهٔ فرافردی معنا می یابند.

#دکتر‌محمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی

#قسمت_دوم

مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی


یکی دیگر می‌گوید اگر کسی راجع به عشق با ما سخن نمی‌گفت و اگر تجربیات عاشقانه را ( مثلاً ترک نام و آبرو کردن در راه معشوق، خودکشی کردن و یا مردن در راه عشق) از فیلم‌ها، قصه‌ها، رمان‌ها و آهنگ‌های پر سوز و گداز حذف کنند، دیگر کسی این چنین عاشق نمی‌شود. آن‌ هم درست می‌گوید و علت فاعلی عشق را بیان می‌کند که در ساحت رفتاری، یادگیری و همانندسازی معنا می یابد. فردی هم که بیان می‌کند عشق باعث می‌شود یک مرد آنیمای خودش را انکشاف یا اکتشاف کند و یک زن آنیموس خودش را انکشاف و اکتشاف کند و در مسیر عاشق شدن به تمامیت برسد، آنها هم دارند راجع به علت غایی عشق صحبت می‌کنند که نه در عرصهٔ ملکولی، نه در عرصهٔ فرافردی (کهن الگویی)، نه در عرصهٔ رفتاری بلکه در عرصهٔ معنوی مفهوم می یابد. طبیعی است آن‌که در سطح بیولوژیک راجع‌به عشق صحبت می‌کند، دیگر نمی‌تواند مولکول‌ها را مقدس بپندارد و بنابراین در سطح مولکولی حرف زدن، همه‌ی عوامل را به قول «ماکس وبر» قداست-‌زدایی (disenchantment) می‌کند. شما هر چیز مقدسی را در سطح مولکولی نگاه کنید آن‎‌را دچار قداست‌زدایی کرده‌اید. مثلا هر مکان مقدسی را وقتی در سطح آجرهای آن برررسی کنید، آجر که دیگر مقدس نیست، این همان آجری است که در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان ترکیب و همان شکل و از همان آجرپزی. وقتی آن مکان را ریزریز کنید و به شیشه، آهن، سیمان و آجر تبدیل شود و هرکدام در گوشه‌ای بیافتد امر مقدس از بین می‌رود. اما وقتی این‌ها را ترکیب می‌کنیم و به یک تمامیتی می‌رسانیم، آن تمامیت ممکن است که برای ما یک هاله‌ی قدسی بیابد و در ذهن ما امر قدسی را تداعی کند.
بنابراین اختلاف نظر میان کسانی که عشق را سُفلی می‌بینند با کسانی که آن را عُلیا می‌بینند در ساحت و سطحی است که به عشق نگاه می‌کنند. اگر عشق را در سطح هورمون‌های جنسی ببینیم، ممکن است به‌نظرمان عشق سفلی بیاید. آدم عاشق که می‌شود همان حرکت‌هایی را انجام می‌دهد که بقیه‌ی نخستی‌ها، بقیه‌ی پریماتها و بقیه‌ی میمون‌سان‌ها انجام می‌دهند و همان رفتارهای جفت‌‌یابی‌ای که در گوریل ، در شامپانزه و در اورانگوتان می‌توانید ببیینید بخش زیادی‌اش را در انسان هم می‌توانید ببینید. اگر از دیدگاه عینی و کردارشناسانهٔ علم ethology به ماجرا نگاه کنید، می‌گویید این که همان کاری است که اورانگوتان و شامپانزه هم می‌کند، کجای این عشق مقدس است؟! اما اگر از این وادی ( به قول مولانا از سر این رَبوَة) نگاه کنید که هیچ اورانگوتانی برای معشوقش غزل عاشقانه نمی‌سراید و هیچ اورانگوتانی برای معشوقش تاج‌محل نمی‌سازد؛ اینجا متوجه می‌شوید که این عشق یک کارکردهایی دارد که آن کارکردها و آن غایت‌ها عشق انسان را از عشق شامپانزه و اورانگوتان متمایز می‌کند. وقتی این سطوح اربعه ی ارسطویی را نگاه کنیم، آن وقت به جای «این یا آن»، می‌توانیم به «این و آن» برسیم (به قول کارل گوستاو یونگ که می گوید: مسأله بر سر «این و آن» است، نه «این یا آن» )

• نسبت عشق با سلامت روان چیست؟ نسبت آن با تکامل روان، ذهن و یا روح چیست؟

عشق نه برای سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه کافیست؛ یعنی آدم‌هایی می‌توانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدم‌هایی می‌توانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعکسش هم درست است: بعضی ها سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه کرده اند و بعضی دیگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه نکرده اند. بنابراین نه می‌شود به کسی که عاشق نشده بگوییم تو شرط لازم سلامت روان را نداری و نه به کسی که عاشق شده بگوییم که تو شرط سلامت روان را نداری به‌خاطر اینکه عاشق شدی و عشق مانع سلامت روان است و نه به کسی که عاشق شده می‌توانیم بگوییم که تو به کمال رسیدی! چنین نیست برای این‌که ما انواع عشق داریم. انواع شخصیت‌ها و انواع فرهنگ‌ها، انواع عشق‌ها را تولید می‌کند. ما به آدمی که عاشق می‌شود و به‌خاطر آن رابطه‌ی عاشقانه قتل انجام می‌دهد نمی‌توانیم بگوییم که به‌واسطه عشق سلامت روان پیدا کرده است. اما آن عشقی که عاشق در تجربه‌ی عاشقی شعر می‌سراید یا نقاشی می‌کند، این عشق یک وجه هنرمندانهٔ انسانی‌ای را در او شکفته است (همان طور پیشتر گفتم هیچ شامپانزه‌ای، هیچ اورانگوتانی و هیچ گوریلی آن بذر و آن میوهٔ هنر و ادبیات را ندارد). این آدم تا عاشق نبوده نه شعر می‌فهمیده و نه می‌سروده است. اما حال که عاشق شده شعر می‌فهمد و شعر می‌سراید. این‌جا در واقع یک پدیده‌ی انسانی و یک پدیده‌ی هنری به این آدم افزوده شده است، پس عشق در این آدم سلامت روان ایجاد می‌کند.

#دکتر‌محمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی

قسمت سوم

مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی


بنابراین اینجا بحث این است که وقتی ما بر اساس علل اربعهٔ‌ٔ ارسطویی راجع به عشق صحبت می‌کنیم ، ما باید به این برسیم که ما انواع یا فرم‌های مختلفی از عشق داریم. یک نفر وقتی راجع به عاشق شدن صحبت می‌کند از گریبان‌چاک‌کردن صحبت می‌کند و یکی وقتی راجع به عشق صحبت می‌کند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن می‌گوید(چنان که سعدی سروده است: "دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی" ) و دیگری وقتی که عاشق می‌شود دل نگران ایمان خودش است(چنان که حافظ سروده است: "چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم/ که دل به‌دست کمان ابرویی است کافرکیش." ) درنتیجه این انواع عشق و فرم‌های مختلف عشق که شخصیت‌های مختلف و فرهنگ‌های مختلف آن را خلق می‌کنند، باعث می‌شود که ما یک عشق نداشته باشیم. مثلاً شما به دو فیلم محسن مخملباف در رابطه با عشق نگاه کنید یکی «نوبت عاشقی» است که در ایران توقیف شد و بعدتر «سکس و فلسفه» که فیلمی است که در تاجیکستان ساخت. در این فیلم‌های محسن مخملباف شما می‌توانید فرم‌های مختلف عشق را ببینید؛ یا مثلاً فیلم مرحوم کیارستمی بزرگ به نام « مثل یک عاشق یا like someone in Love » را ببینید که آن را در ژاپن ساخت . کیارستمی در این فیلم نشان داد که دو نفر (یک مرد جوان و یک پیرمرد) هر دو عاشق یک دختر هستند ولی هر کدام از اینها با عشق چه می‌کند و هر کدام از اینها چقدر متفاوت عاشقی می‌کند. این چگونه عاشقی کردن در همان بحث فرم یا صورت عشق در آن علّت صوری ارسطویی می‌گنجد. یکی از این صورت‌های عشق ممکن است ما را به سلامت روان نزدیک کند و یکی از این صورت‌های عشق هم ممکن است ما را از سلامت روان دور کند. این‌که این صورت‌های عشق چقدر سالم هستند یا ناسالم، به خود تعریف سلامت روان برمی‌گردد. تعریف سلامت روان هم زیرمجموعه‌ی فرهنگ است؛ یعنی یک نظریه‌پرداز عمیقاً مسلمان هیچ وقت مثل یک نظریه‌پرداز عمیقاً بودایی راجع به سلامت روان صحبت نمی‌کند.
دو پیش‌فرض در سؤال شما وجود دارد که من با قطعی بودن هر دو مخالف هستم. اول این‌که که انگار سلامت روان یک تعریف مورد اجماع دارد که ندارد. و دومین پیش‌فرضش این است که عشق یک صورت ثابت دارد که ندارد. بنابراین براساس این‌که کدام تعریف از سلامت روان را برداریم و کدام صورت از عشق را برداریم می‌توان به این سؤال جواب داد. در واقع پاسخ به سؤال شما نیاز به این دارد که به خیلی مقدمات بپردازیم.
بعضی از فرم‌های عشق مانع سلامت روان هستند مثل عشقی که باعث پارانویید شدن فرد می‌شود. مثلا همه‌ش نگران این است که همسرش دارد به او خیانت می‌کند و یا فردی که بر اثر عاشقی دچار jealous delusion یا هذیان‌های حسادت می‌شود و گمان می‌کند هر کس با همسرش سلام‌علیک می‌کند با او سر و سرّی دارد، این یک عشق بیمارگونه است. برعکس آن آدم پیشتر خودشیفته‌ای را در نظر بگیرید که عاشق می‌شود و حالا نانش را با یک نفر به نام معشوق تقسیم می‌کند و حتی حاضر است سهم بزرگتر نانش را به آن آدم بدهد. این عشق برای او فرارفتن از خودشیفتگی و بزرگ شدن و بنابراین برای سلامت روان مفید است.
• عشق و در کل احساسات اموری ارادی هستند یا غیر ارادی؟ بعضی معتقدند که با متدهایی می‌توان به احساسات هم کنترل داشت. به‌نظر شما این کنترل تا چه‌اندازه می‌تواند محقق شود؟
احساسات ارادی نیستند، ولی اینکه ما بر مبنای آن احساسات چه رفتاری انجام بدهیم را می‌توانیم ارادی تلقی کنیم؛ بنابراین ما هیچ وقت نمی‌گوییم که این احساس بد یا خوبی است که تو داری. اما چنین نیست که یک نفر چون عاشق شده، یا عصبانی شده هر رفتاری انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما می‌پذیریم و در مواجهه با احساسات، پذیرش یا acceptance داریم؛ امّا در مواجهه با این که من خشمگین شدم و زدم شیشه را شکستم یا مثلا به‌خاطر عاشق شدن وارد رابطه‌ای جدید شدم پیش از آن که رابطه‌ی قبلی ام را تمام کردم این دیگر نمی‌تواند بگوید که من عاشق شدم و دست خودم نبود. عاشق شدن یا احساساتی شدن دست خودم نیست، اما اینکه من براساس آن عشق چه کنم می‌تواند دست خودم باشد. اما این توانستن به چه چیزهایی بستگی دارد؟ به این‌که این آدم چقدر قسمت‌های عالی مغزش یعنی لوب پیش‌ پیشانی‌اش (prefrontal ) بر قسمت تحتانی‌تر یعنی بر سیستم limbic که مرکز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براین نقاط باعث می‌شود که وقتی عصبانی می شویم یا عاشق می‌شویم، نفرت پیدا می‌کنیم یا دلتنگ می شویم، کینه می‌ورزیم، چندشمان می‌شود، می‌ترسیم و... بتوانیم رفتار مناسب‌تر، متعهدانه‌تر، مسؤولانه‌تر و مؤثرتری را در پاسخ به آن عشق یا خشم داشته باشیم.

@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه

"جامعه‌ی ایران در حال فرار به سمت بحث‌های فلسفی و وجودی است."

بخشی از گفتگوی دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و دکتر هدایت علوی تبار (استاد فلسفه)
در دفتر ماهنامه «سپیده دانایی» درباره ی
#روانشناسی_اگزیستانسیال و #فلسفه_اگزیستانسیال

متن کامل این گفتگو را در شماره ی اسفندماه «سپیده دانایی» مطالعه فرمایید.

بخش اول

دکتر سرگلزایی: گاهی انسان از دغدغه های وجودی به مسائل روزمره فرار می کند یعنی به جای این که با ترس از مرگ و با ترس از بی‌معنایی زندگی مواجه شود فرار می کند به این که چرا همسرم مرا درک نمی‌کند یا چرا شغل مناسب پیدا نمی‌کنم؛ برعکسش هم وجود دارد یعنی ممکن است یک آدمی از ناشایستگی‌های اجتماعی و ارتباطی خود به مسائل وجودی فرار کند. بسیاری از آدم‌ها هستند که کم‎‌کاری می‌کنند، به خودشان سختی نمی‌دهند، تعهّد اجتماعی‌شان کم است؛ اما وقتی این‌ها به جلسه مشاوره می‌روند شروع می‌کنند به طرح کردن سؤالات وجودی ، یعنی جلسه مشاوره را تبدیل به جلسه بحث فلسفی راجع به مسائل وجودی می‌کند. درحالی‌که وقتی خوب می‌بینیم، می‌بینیم مسئله این آدم مسئله وجودی نیست ولی یاد گرفته وقتی راجع به این چیزها حرف بزند او را جدی‌تر می‌گیرند تا اینکه بگوید من با مادرم نمی‌توانم مسئله‌ام را حل کنم. به جای اینکه بگوید من که 37 ساله هستم هنوز با مادرم مشکل دارم می‌آید مسائل وجودی را مطرح می‌کند.

سپیده دانایی : مثلاً چه مسائلی را مطرح می‌کنند؟

دکتر سرگلزایی: مثلاً به درمانگرش می‌گوید شما معنای زندگی را پیدا کردید یا خیر؟ چرا من باید سر کار بروم وقتی که اصلاً نمی‌دانیم چرا هستیم؟! یعنی گریز به مسائل وجودی می‌زند برای اینکه به این نپردازد که در سن 37 سالگی از مادرش پول می‌گیرد و همچنان هم ناراضی و متوقع است و بیشتر می‌خواهد بگیرد. وقتی ما در فضای نظریه‌پردازی هستیم تکلیف ما روشن است اما وقتی در فضای بالینی قرار می‌گیریم آن‌وقت همان‌طور که ممکن است یک آدم برای فرار از مسائل وجودی به مسائل ارتباطی و بین فردی پناه ببرد خیلی وقت‌ها هم برعکس آدم‌ها دارند از مسائل بین فردی به مسائل وجودی پناه می‌برند و این آن چالشی است که روان‌درمانگر باید خیلی حواسش را جمع کند. اگر یک روان‌درمانگر خودش را روان شناس وجودی معرفی کند خیلی راحت در تله مراجعی می‌افتد که بحث را از جایی‌ که مشکل رشدی شخصی اوست به حوزه مسائل بشری ببرد که توپ در زمین دیگری بیفتد.
خیلی وقت‌ها زمانی که رسیدگی به یک مسئله ملموس دشوار است و ما را اذیت می‌کند ترجیح می‌دهیم به سراغ ماجرای انتزاعی‌تر برویم و راجع به آن صحبت کنیم. جامعه ایران اساساً الآن دارد به بحث‌های فلسفی و وجودی فرار می‌کند. مسائل اساسی روانی-اجتماعی که در جامعه ایران داریم مسائلی نیستند که مسئله وجودی و مسئله انسان در برابر هستی باشد. ما ایرانی ها هنوز درباره ی مسائل شهروندی سر در گم هستیم. درباره مسئله من در مقابل همسایه‌ام ، مسئله من در مقابل حکومت، درباره ی حقوق اجتماعی، شهروندی، مدنی ؛ همه این‌ حوزه ها مسئله‌دار است و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. در نتیجه ما ترجیح می‌دهیم به مسئله‌ای فرار کنیم که صحبت کردن از آن بی‌خطر است، چون اگر بخواهم درباره مسئله من در مقابل نهادهای قدرت صحبت کنم خطر دارد. اگر درباره ی من در مقابل همسایه‌ام صحبت کنم یک مسئولیتی دارم باید مهارت این را داشته باشم که این مسئله را با همسایه‌ام مطرح کنم، مذاکره کنم ، یا من کنار بیایم و یا او را را متقاعد کنم، این‌ها همه هزینه دارند ولی وقتی درباره مسئله معنا صحبت می‌کنم نه کسی مرا تهدید می‌کند نه من کسی را تهدید می‌کنم نه هیچ مسئولیتی به عهده من است. به نظرم می‌آید جامعه ایرانی به‌عنوان یک جامعه ی گریزپای غیرعمل گرا دارد از مسائلی که باید بابت آن ها هزینه بپردازد به موضوعات وجودی فرار می‌کند. هر چه نظریات کلی‌تر و مبهم‌تر باشند و مسئولیت‌های اجتماعی کمتری برای ما ایجاد کنند بیشتر به سوی آن ها فرار می‌کنیم. به نظرم امروزه یکی از دلایل مد شدن روان شناسی وجودی این است.

https://drsargolzaei.com/images/mbooks/IMG_20190330_124748_856.jpg