#مقاله
#بازخوانی_داستان_ضحاک:
#واژه_های_فریبکار- قسمت اول
رابین روبرتسون در کتاب "راهنمای مقدماتی روانشناسی یونگی" ، "کهن الگو" را "داستان های تکرار شونده" تعریف می کند. از دیدگاه روانشناسی آرکی تایپی (کهن الگویی) در داستان های متعدد و متکثر جهان می توان مایه های مشترک و تکرار شونده (موتیف) یافت گرچه در این ایده، مایه ای از "جبر اندیشی" وجود دارد اما تنها با دانستن جبرها و قواعد هستی است که ما به حق انتخاب و اختیار واقعی خود واقف می گردیم. اختیاری که بدون آگاهی از جبرها و محدودیت ها باشد یک اختیار تخیلی و توهمی است، همچون تخیل پرواز در کسی که به قواعد فیزیک و مکانیک همچون جاذبه زمین، اصطکاک و قوانین آئرودینامیک ناآگاه باشد.
اسطوره ها (Myths) همان کهن الگوها یا جان مایه های داستان های زندگی هستند و ما با مرور آن ها می توانیم نگاهی عمیق تر به مسائل روزمره مان داشته باشیم.
یکی از این اسطوره ها در فرهنگ پارسی، افسانه #ضحاک است. حکیم ابوالقاسم #فردوسی در شاهنامه به تفصیل ماجرای پادشاهی ضحاک را شرح می دهد. قبلا در یادداشت دیگری با نام : #ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب بخش دیگری از این داستان را شرح داده بودم. در این یادداشت به جنبه دیگری از این افسانه ی پرعبرت می پردازم.
۱- واژه ضحاک معرب اژی دهاک است. از آنجا که دو مار بزرگ (اژدها) بر شانه های ضحاک روئیده بودند لقب شایسته این پادشاه همان اژی دهاک بود که به معنای "صاحب مارها" است اما انتقال این واژه به زبان عربی آن را تبدیل به ضحاک کرده است که به معنای "خنده رو" است. آیا این تبدیل در درون خود نوعی تطهیر را حمل نمی کند؟ معرب شدن واژه زمینه را برای فریب اذهان فراهم کرده است و حاکمی که علی القاعده باید نام اژدها بر خود داشته باشد به خندان بودن چهره مشهور می گردد! در زمانه ای حکیم توس به کنایه به این "فریبکاری زبانی" اشاره می کند که زبان عربی بر ایران تسلط کامل دارد. آیا فردوسی در این داستان اشاره ای ظریف به "سلطه زبانی" ندارد؟ واژه ها می توانند ابزار سلطه باشند، چنان که #میشل_فوکو فیلسوف فرانسوی می گوید: "زبان، سلطه است!"
واژه ها همان طور که می توانند ابزار انتقال پیام باشند، می توانند ذهن را بفریبند و اطلاعات غلط مخابره کنند. وقتی زنی را "آهو خانم" می نامند شما بی اختیار تصور می کنید که آن زن چشمان درشتی دارد در حال که اگر او را "گیسو" بنامند شما بلافاصله دچار این تخیل می شوید که این زن گیسوان بلندی دارد!
یکی از اولین اقدامات نظام های سلطه گر ابداع واژه هاست، واژه هایی که در ذهن شنوندگان تصویری واژگونه از پادشاه اژدهاوش خلق کنند.
۲- ضحاک عرب است اما "هزار سال" بر ایران استیلا می یابد چرا که "بزرگان ایران" او را برای پادشاهی ایران دعوت کرده اند! سرداران ایرانی چون از زمامداری جمشید که هفتصد سال به درازا کشیده است خسته شده اند به سراغ ضحاک رفته اند و به او برای سرنگونی جمشید یاری داده اند!
این داستان در عین حال که اشاره به پیروزی اعراب بر ساسانیان دارد یک الگوی تکرار شونده را نیز به ذهن متبادر می کند:
"از چاله در آمدن و به چاه فرو افتادن!"
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی "تازیان" برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
"کی اژدهافش" بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
۳- در زمانه ضحاک چه بر سر ایرانیان می آید؟ تنبلی و خرافه پرستی! خواهران جمشید (کنایه از ملت ایران) را به خانه ضحاک می برند، ضحاک به آن ها تنبلی و جادو پرستی می آموزد:
دو پاکیزه از خانه جم شید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چون افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهرویی به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروندشان از ره بدخوئی
بیاموختشان "تنبل و جادوئی"
بلای دیگری که ضحاک بر سر مردم ایران می آورد این است که هر شب دو مرد جوان را می کشد و مغز آن ها را خوراک مارهای رسته بر شانه هایش می کند. اشاره فردوسی به "مغز" اشاره جالبی است. مارهایی که از بوسه ابلیس بر شانه های ضحاک روییده اند تنها خوراک شان "مغز مردان جوان" است. آیا اشاره فردوسی این نیست که نظام حکومتی ضحاک "اندیشه سلحشوری" را نابود می کرد؟
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#بازخوانی_داستان_ضحاک:
#واژه_های_فریبکار- قسمت اول
رابین روبرتسون در کتاب "راهنمای مقدماتی روانشناسی یونگی" ، "کهن الگو" را "داستان های تکرار شونده" تعریف می کند. از دیدگاه روانشناسی آرکی تایپی (کهن الگویی) در داستان های متعدد و متکثر جهان می توان مایه های مشترک و تکرار شونده (موتیف) یافت گرچه در این ایده، مایه ای از "جبر اندیشی" وجود دارد اما تنها با دانستن جبرها و قواعد هستی است که ما به حق انتخاب و اختیار واقعی خود واقف می گردیم. اختیاری که بدون آگاهی از جبرها و محدودیت ها باشد یک اختیار تخیلی و توهمی است، همچون تخیل پرواز در کسی که به قواعد فیزیک و مکانیک همچون جاذبه زمین، اصطکاک و قوانین آئرودینامیک ناآگاه باشد.
اسطوره ها (Myths) همان کهن الگوها یا جان مایه های داستان های زندگی هستند و ما با مرور آن ها می توانیم نگاهی عمیق تر به مسائل روزمره مان داشته باشیم.
یکی از این اسطوره ها در فرهنگ پارسی، افسانه #ضحاک است. حکیم ابوالقاسم #فردوسی در شاهنامه به تفصیل ماجرای پادشاهی ضحاک را شرح می دهد. قبلا در یادداشت دیگری با نام : #ارمایل_و_گرمایل: #نه_سیخ_بسوزد_نه_کباب بخش دیگری از این داستان را شرح داده بودم. در این یادداشت به جنبه دیگری از این افسانه ی پرعبرت می پردازم.
۱- واژه ضحاک معرب اژی دهاک است. از آنجا که دو مار بزرگ (اژدها) بر شانه های ضحاک روئیده بودند لقب شایسته این پادشاه همان اژی دهاک بود که به معنای "صاحب مارها" است اما انتقال این واژه به زبان عربی آن را تبدیل به ضحاک کرده است که به معنای "خنده رو" است. آیا این تبدیل در درون خود نوعی تطهیر را حمل نمی کند؟ معرب شدن واژه زمینه را برای فریب اذهان فراهم کرده است و حاکمی که علی القاعده باید نام اژدها بر خود داشته باشد به خندان بودن چهره مشهور می گردد! در زمانه ای حکیم توس به کنایه به این "فریبکاری زبانی" اشاره می کند که زبان عربی بر ایران تسلط کامل دارد. آیا فردوسی در این داستان اشاره ای ظریف به "سلطه زبانی" ندارد؟ واژه ها می توانند ابزار سلطه باشند، چنان که #میشل_فوکو فیلسوف فرانسوی می گوید: "زبان، سلطه است!"
واژه ها همان طور که می توانند ابزار انتقال پیام باشند، می توانند ذهن را بفریبند و اطلاعات غلط مخابره کنند. وقتی زنی را "آهو خانم" می نامند شما بی اختیار تصور می کنید که آن زن چشمان درشتی دارد در حال که اگر او را "گیسو" بنامند شما بلافاصله دچار این تخیل می شوید که این زن گیسوان بلندی دارد!
یکی از اولین اقدامات نظام های سلطه گر ابداع واژه هاست، واژه هایی که در ذهن شنوندگان تصویری واژگونه از پادشاه اژدهاوش خلق کنند.
۲- ضحاک عرب است اما "هزار سال" بر ایران استیلا می یابد چرا که "بزرگان ایران" او را برای پادشاهی ایران دعوت کرده اند! سرداران ایرانی چون از زمامداری جمشید که هفتصد سال به درازا کشیده است خسته شده اند به سراغ ضحاک رفته اند و به او برای سرنگونی جمشید یاری داده اند!
این داستان در عین حال که اشاره به پیروزی اعراب بر ساسانیان دارد یک الگوی تکرار شونده را نیز به ذهن متبادر می کند:
"از چاله در آمدن و به چاه فرو افتادن!"
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی "تازیان" برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
"کی اژدهافش" بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
۳- در زمانه ضحاک چه بر سر ایرانیان می آید؟ تنبلی و خرافه پرستی! خواهران جمشید (کنایه از ملت ایران) را به خانه ضحاک می برند، ضحاک به آن ها تنبلی و جادو پرستی می آموزد:
دو پاکیزه از خانه جم شید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چون افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهرویی به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروندشان از ره بدخوئی
بیاموختشان "تنبل و جادوئی"
بلای دیگری که ضحاک بر سر مردم ایران می آورد این است که هر شب دو مرد جوان را می کشد و مغز آن ها را خوراک مارهای رسته بر شانه هایش می کند. اشاره فردوسی به "مغز" اشاره جالبی است. مارهایی که از بوسه ابلیس بر شانه های ضحاک روییده اند تنها خوراک شان "مغز مردان جوان" است. آیا اشاره فردوسی این نیست که نظام حکومتی ضحاک "اندیشه سلحشوری" را نابود می کرد؟
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#یادداشت_هفته
#هرم_نیازهای_مازلو_و_توسعه_فرهنگی
مقدمه:
آبراهام #مازلو روان شناس آمریکایی هِرَم نیازها را برای انسان ترسیم کرده است و الوین #تافلر جامعه شناس و آینده پژوه آمریکایی دوره های تاریخی را بر مبنای نظام تولید رسم کرده است. در این گفتار بر اساس نظریات این دو نفر به کنکاش راجع به نیازهای بشری، تاریخ تمدّن (توسعهٔ فرهنگی) و ارتباط آن با رشد اقتصادی پرداخته ام. مازلو راجع به فرد انسان نظریه پردازی کرده و تافلر راجع به جامعه ی بشری، من این دو نظر را با هم درآمیخته ام و نسبتی بین رشد اقتصادی و رشد فرهنگی یک جامعه برقرار کرده ام.
در عصر شکار سطح نیازهای انسان در حدّ نیازهای فیزیولوژیک است و انسانی که در این سطح زندگی می کند، نیاز به امنیت برای او اولویت اصلی نیست زیرا به شدّت درگیر زمان حال است و مفهوم آینده برای او شکل نگرفته است.
ولی در عصر کشاورزی نگاه به آینده مفهوم پیدا می کند زیرا کشاورز باید بداند کی شخم بزند، کی وجین کند و کی محصول را درو کند. پس عصر کشاورزی عصر اولویّتِ safety است. ضرب المثل های "آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه، کلاه خودت را محکم بگیر باد نبره، ما نه سر پیازیم نه ته پیاز" ناشی از طرحواره های عصر کشاورزی هستند.
صنعتی شدن که با اختراع ماشین بخار آغاز شد بسیاری از تعاملات جامعهٔ بشری را تغییر داد. از مهم ترین این تغییرات، لغو برده داری بود چرا که هزینه ای که برای نگهداری بردگان باید صرف می شد در مقایسه با هزینهٔ نگهداری از ماشین مقرون به صرفه نبود . همین طور شکل گیری #فمینیسم (یا دادن فرصت شغلی برابر به زنان) نیز در این عصر شکل گرفت زیرا انرژی مکانیکی جای انرژی عضلات را گرفت و نقش کارگر تغییر کرد .
در جامعه صنعتی (مُدرن) علاوه بر رفع نیازهای فیزیولوژیک، امنیت هم برای اغلب مردم تأمین می شود زیرا نهادهای مدنی برقرار کنندهٔ امنیت به وجود می آیند، دولت شکل می گیرد و تأمین اجتماعی ایجاد می شود پس انسان ها به طبقهٔ بالاتر نیازهای مازلو صعود می کنند، نیاز به عشق و محبّت اهمیت زیادتری پیدا می کند و نیاز به احترام نیز در این عصر اولویت بالایی می یابد .
در عصر اطلاعات که با اختراع ماشین های محاسبه گر (کامپیوتر) شروع شد، ماشین های هوشمند جای انسان را در مدیریت ماشین های مکانیکی گرفتند و اتوماسیون به مکانیزاسیون افزوده شد.
انسان ها با اختراع یک "شبه مغز" درگیری بیشتری با مسألهٔ ماهیت هوش و آگاهی پیدا می کنند و افزایش اوقات فراغت، درگیری شمار بیشتری از مردم را با مسألهٔ "معنای زندگی" ایجاد می کند. انسانی که از دغدغهٔ دائمی نیازهای فیزیولوژیک و نیاز به امنیّت، عشق و احترام آزاد شده باشد بیشتر درگیر کشف خویشتن، آفرینش خویشتن و کشف معنای زندگی است، پس self-actualization (تحقّق خویشتن) نیاز عمدهٔ این فرد می شود. در جامعه پَسامُدرن کسی که مطیع است از حیث روانی مریض محسوب می شود در حالی که در جامعه فئودال (کشاورزی) کسی که خلاّق و آزاد اندیش است مریض است .به قول #میشل_فوکو در کتاب تاریخ جنون آن چه در یک دورهٔ تاریخی ملاک سلامت روان است در دورهٔ تاریخی دیگر نشان بیماری می شود! مشکل جایی است که در یک جامعه همزمان طرحواره ها، باورها و نگرش های دوره های مختلف تاریخی در کنار هم جاری باشند، در نتیجه انسان ها دچار تناقض و تعارض و تضادّ دائمی درونی خواهند بود، پدیده ای که داریوش شایگان آن را اسکیزوفرنی فرهنگی نامیده است. شایگان می گوید:
"اگر به اسکیزوفرنی فرهنگی آگاه شوید، ذوحیاتین میشوید، هم میتوانید در آب زندگی کنید و هم در زمین. اما اگر به آن آگاه نباشید، فلجتان میکند. در واقع اسکیزوفرنی فرهنگی مانند یک «کمپلکس» است که اگر روانکاوی اش کنید و بشکافیدش، میفهمید که شما دو دنیا دارید که الزاماً با هم نمیخوانند. اما شما میتوانید با این دو دنیا کنار بیایید و بازی کنید، منتها کلیدهای مختلف میخواهد امّا اگر این عقدهها گشوده نشوند، شما را تسخیر میکنند."
جامعه های "در حال گذار" همچون جامعهٔ ما که در مرز بین عصر کشاورزی و عصر صنعت گیر کرده است نمودهای جمعی و فراگیری از اسکیزوفرنی فرهنگی را به نمایش می گذارند که به نمونه ای از آن در مقالهٔ #فمینیسم_شترمرغی اشاره کرده ام و در کتاب #حرفهایی_برای_امروزی ها (انتشارات بهار سبز) به تفصیل به آن پرداخته ام.
در دیدگاه های طرح شده در این مقاله، توسعهٔ فرهنگی معلول رشد اقتصادی و ایجاد ارزش افزوده هستند. قطعاً این دیدگاه همانند هر دیدگاه دیگری در علوم انسانی مورد نقدهای جدّی قرار دارد. پیش از این در یادداشت دیگری با عنوان #فوکو_مارکس_فرهنگ_اقتصاد به ارتباط دوسویهٔ اقتصاد و فرهنگ پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#هرم_نیازهای_مازلو_و_توسعه_فرهنگی
مقدمه:
آبراهام #مازلو روان شناس آمریکایی هِرَم نیازها را برای انسان ترسیم کرده است و الوین #تافلر جامعه شناس و آینده پژوه آمریکایی دوره های تاریخی را بر مبنای نظام تولید رسم کرده است. در این گفتار بر اساس نظریات این دو نفر به کنکاش راجع به نیازهای بشری، تاریخ تمدّن (توسعهٔ فرهنگی) و ارتباط آن با رشد اقتصادی پرداخته ام. مازلو راجع به فرد انسان نظریه پردازی کرده و تافلر راجع به جامعه ی بشری، من این دو نظر را با هم درآمیخته ام و نسبتی بین رشد اقتصادی و رشد فرهنگی یک جامعه برقرار کرده ام.
در عصر شکار سطح نیازهای انسان در حدّ نیازهای فیزیولوژیک است و انسانی که در این سطح زندگی می کند، نیاز به امنیت برای او اولویت اصلی نیست زیرا به شدّت درگیر زمان حال است و مفهوم آینده برای او شکل نگرفته است.
ولی در عصر کشاورزی نگاه به آینده مفهوم پیدا می کند زیرا کشاورز باید بداند کی شخم بزند، کی وجین کند و کی محصول را درو کند. پس عصر کشاورزی عصر اولویّتِ safety است. ضرب المثل های "آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه، کلاه خودت را محکم بگیر باد نبره، ما نه سر پیازیم نه ته پیاز" ناشی از طرحواره های عصر کشاورزی هستند.
صنعتی شدن که با اختراع ماشین بخار آغاز شد بسیاری از تعاملات جامعهٔ بشری را تغییر داد. از مهم ترین این تغییرات، لغو برده داری بود چرا که هزینه ای که برای نگهداری بردگان باید صرف می شد در مقایسه با هزینهٔ نگهداری از ماشین مقرون به صرفه نبود . همین طور شکل گیری #فمینیسم (یا دادن فرصت شغلی برابر به زنان) نیز در این عصر شکل گرفت زیرا انرژی مکانیکی جای انرژی عضلات را گرفت و نقش کارگر تغییر کرد .
در جامعه صنعتی (مُدرن) علاوه بر رفع نیازهای فیزیولوژیک، امنیت هم برای اغلب مردم تأمین می شود زیرا نهادهای مدنی برقرار کنندهٔ امنیت به وجود می آیند، دولت شکل می گیرد و تأمین اجتماعی ایجاد می شود پس انسان ها به طبقهٔ بالاتر نیازهای مازلو صعود می کنند، نیاز به عشق و محبّت اهمیت زیادتری پیدا می کند و نیاز به احترام نیز در این عصر اولویت بالایی می یابد .
در عصر اطلاعات که با اختراع ماشین های محاسبه گر (کامپیوتر) شروع شد، ماشین های هوشمند جای انسان را در مدیریت ماشین های مکانیکی گرفتند و اتوماسیون به مکانیزاسیون افزوده شد.
انسان ها با اختراع یک "شبه مغز" درگیری بیشتری با مسألهٔ ماهیت هوش و آگاهی پیدا می کنند و افزایش اوقات فراغت، درگیری شمار بیشتری از مردم را با مسألهٔ "معنای زندگی" ایجاد می کند. انسانی که از دغدغهٔ دائمی نیازهای فیزیولوژیک و نیاز به امنیّت، عشق و احترام آزاد شده باشد بیشتر درگیر کشف خویشتن، آفرینش خویشتن و کشف معنای زندگی است، پس self-actualization (تحقّق خویشتن) نیاز عمدهٔ این فرد می شود. در جامعه پَسامُدرن کسی که مطیع است از حیث روانی مریض محسوب می شود در حالی که در جامعه فئودال (کشاورزی) کسی که خلاّق و آزاد اندیش است مریض است .به قول #میشل_فوکو در کتاب تاریخ جنون آن چه در یک دورهٔ تاریخی ملاک سلامت روان است در دورهٔ تاریخی دیگر نشان بیماری می شود! مشکل جایی است که در یک جامعه همزمان طرحواره ها، باورها و نگرش های دوره های مختلف تاریخی در کنار هم جاری باشند، در نتیجه انسان ها دچار تناقض و تعارض و تضادّ دائمی درونی خواهند بود، پدیده ای که داریوش شایگان آن را اسکیزوفرنی فرهنگی نامیده است. شایگان می گوید:
"اگر به اسکیزوفرنی فرهنگی آگاه شوید، ذوحیاتین میشوید، هم میتوانید در آب زندگی کنید و هم در زمین. اما اگر به آن آگاه نباشید، فلجتان میکند. در واقع اسکیزوفرنی فرهنگی مانند یک «کمپلکس» است که اگر روانکاوی اش کنید و بشکافیدش، میفهمید که شما دو دنیا دارید که الزاماً با هم نمیخوانند. اما شما میتوانید با این دو دنیا کنار بیایید و بازی کنید، منتها کلیدهای مختلف میخواهد امّا اگر این عقدهها گشوده نشوند، شما را تسخیر میکنند."
جامعه های "در حال گذار" همچون جامعهٔ ما که در مرز بین عصر کشاورزی و عصر صنعت گیر کرده است نمودهای جمعی و فراگیری از اسکیزوفرنی فرهنگی را به نمایش می گذارند که به نمونه ای از آن در مقالهٔ #فمینیسم_شترمرغی اشاره کرده ام و در کتاب #حرفهایی_برای_امروزی ها (انتشارات بهار سبز) به تفصیل به آن پرداخته ام.
در دیدگاه های طرح شده در این مقاله، توسعهٔ فرهنگی معلول رشد اقتصادی و ایجاد ارزش افزوده هستند. قطعاً این دیدگاه همانند هر دیدگاه دیگری در علوم انسانی مورد نقدهای جدّی قرار دارد. پیش از این در یادداشت دیگری با عنوان #فوکو_مارکس_فرهنگ_اقتصاد به ارتباط دوسویهٔ اقتصاد و فرهنگ پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#فوکو_مارکس_فرهنگ_اقتصاد
#میشل_فوکو فیلسوف فرانسوی در سه کتاب مهم، چارچوب فلسفه پسامدرن را تبیین می کند: تاریخ درمانگاه - تاریخ جنون و تاریخ سکسوآلیتی (رفتار جنسی). در این سه کتاب "فوکو" به سه حوزه بسیار مهم زندگی انسان می پردازد: سلامت جسمی، سلامت روانی و سلامت جنسی.
فوکو با مرور تاریخی به این نتیجه می رسد که هر "زمانه ای" یک گفتمان غالب یا کلان-روایت دارد که چارچوب تفکر مردمان آن زمانه را شکل می دهد و تعریف سلامت-بیماری، عقل-بی عقلی و اخلاقی-غیر اخلاقی نیز از چارچوب کلان روایت آن زمانه خارج نیست.
این کلان-روایت ها از کجا می آیند؟
با قرائت هگلی، تاریخ جریان رشد عقل است و "روح تاریخ" در مسیر بلوغ خود از ایستگاه های مختلفی عبور می کند. هر کدام از این ایستگاه ها ضرورت ها و اقتضاهایی دارند که همان کلان روایت ها هستند.
اما با قرائت مارکسی، کلان روایت ها محصول ضرورت های اقتصادی هستند مثلا جامعه ای که جریان اقتصادی اش وابسته به صنعت توریسم است "نمی تواند" دچار نژادپرستی و ملی گرایی افراطی باشد در حالی که جامعه ای که جریان اقتصادی اش وابسته به نفت است به هر فرد خارجی به چشم سارقی می نگرد که قصد چپاول دارایی خدادادی اش را دارد! جامعه ای که بازار توریسم آن با توریسم مذهبی (زیارت) می چرخد بدون این که "انتخاب آگاهانه ای" داشته باشد مذهبی تر می شود در حالی که جامعه ای که بازار توریسم آن با توریسم طبیعت (اکوتوریسم) می گردد به حفظ طبیعت اهمیت بیشتری می دهد.
با چنین نگاهی تغییرات کلان فرهنگی زمانی اتفاق می افتد که تغییرات کلان اقتصادی اتفاق بیفتند، چیزی که در مقاله ای با عنوان "ماشین بخار و برده داری" به آن پرداخته بودم. اما از آن سو تغییرات کلان اقتصادی نیز مدیون تغییر در "فرهنگ کار" هستند برای مثال جامعه ای که بر مبنای وابستگی اقتصادی اش به توریسم مذهبی دچار تعصب و تحجر مذهبی شده است دیگر توان دیدن فرصت های اقتصادی دیگر مثل توریسم طبیعت یا توریسم سلامت را ندارد بنابراین گرفتار یک سیکل بسته یا یک "چرخه معیوب" می شود.
نتیجه این که آنان که دغدغه توسعه فرهنگی دارند باید نگاه کلان اقتصادی هم داشته باشند و آنان که دغدغه توسعه اقتصادی دارند نیز ضروری است که نگاه فرهنگی داشته باشند. ویل دورانت تمدن را محصول اوقات فراغت می داند و اوقات فراغت نتیجه ارزش افزوده اقتصادی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
"نیچه" در "تبار شناسی اخلاق"، "فروید" در "توتم و تابو" و "راسل" در "زناشویی و اخلاق" همچون "فوکو" به تحلیل تاریخی فرهنگ پرداخته اند.
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#فوکو_مارکس_فرهنگ_اقتصاد
#میشل_فوکو فیلسوف فرانسوی در سه کتاب مهم، چارچوب فلسفه پسامدرن را تبیین می کند: تاریخ درمانگاه - تاریخ جنون و تاریخ سکسوآلیتی (رفتار جنسی). در این سه کتاب "فوکو" به سه حوزه بسیار مهم زندگی انسان می پردازد: سلامت جسمی، سلامت روانی و سلامت جنسی.
فوکو با مرور تاریخی به این نتیجه می رسد که هر "زمانه ای" یک گفتمان غالب یا کلان-روایت دارد که چارچوب تفکر مردمان آن زمانه را شکل می دهد و تعریف سلامت-بیماری، عقل-بی عقلی و اخلاقی-غیر اخلاقی نیز از چارچوب کلان روایت آن زمانه خارج نیست.
این کلان-روایت ها از کجا می آیند؟
با قرائت هگلی، تاریخ جریان رشد عقل است و "روح تاریخ" در مسیر بلوغ خود از ایستگاه های مختلفی عبور می کند. هر کدام از این ایستگاه ها ضرورت ها و اقتضاهایی دارند که همان کلان روایت ها هستند.
اما با قرائت مارکسی، کلان روایت ها محصول ضرورت های اقتصادی هستند مثلا جامعه ای که جریان اقتصادی اش وابسته به صنعت توریسم است "نمی تواند" دچار نژادپرستی و ملی گرایی افراطی باشد در حالی که جامعه ای که جریان اقتصادی اش وابسته به نفت است به هر فرد خارجی به چشم سارقی می نگرد که قصد چپاول دارایی خدادادی اش را دارد! جامعه ای که بازار توریسم آن با توریسم مذهبی (زیارت) می چرخد بدون این که "انتخاب آگاهانه ای" داشته باشد مذهبی تر می شود در حالی که جامعه ای که بازار توریسم آن با توریسم طبیعت (اکوتوریسم) می گردد به حفظ طبیعت اهمیت بیشتری می دهد.
با چنین نگاهی تغییرات کلان فرهنگی زمانی اتفاق می افتد که تغییرات کلان اقتصادی اتفاق بیفتند، چیزی که در مقاله ای با عنوان "ماشین بخار و برده داری" به آن پرداخته بودم. اما از آن سو تغییرات کلان اقتصادی نیز مدیون تغییر در "فرهنگ کار" هستند برای مثال جامعه ای که بر مبنای وابستگی اقتصادی اش به توریسم مذهبی دچار تعصب و تحجر مذهبی شده است دیگر توان دیدن فرصت های اقتصادی دیگر مثل توریسم طبیعت یا توریسم سلامت را ندارد بنابراین گرفتار یک سیکل بسته یا یک "چرخه معیوب" می شود.
نتیجه این که آنان که دغدغه توسعه فرهنگی دارند باید نگاه کلان اقتصادی هم داشته باشند و آنان که دغدغه توسعه اقتصادی دارند نیز ضروری است که نگاه فرهنگی داشته باشند. ویل دورانت تمدن را محصول اوقات فراغت می داند و اوقات فراغت نتیجه ارزش افزوده اقتصادی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
"نیچه" در "تبار شناسی اخلاق"، "فروید" در "توتم و تابو" و "راسل" در "زناشویی و اخلاق" همچون "فوکو" به تحلیل تاریخی فرهنگ پرداخته اند.
@drsargolzaei
drsargolzaei.com