دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.88K photos
112 videos
174 files
3.37K links
Download Telegram
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت سوم

اما Individuation چيست؟

تفرد يك سفر ماجراجويانه است؛ يعني اين سفر، سفري نيست كه مسيرش را علامت گذاري كرده باشند و در آخر راه به شما بگويند كه رسيديد، حالابياييد تفرد اينجاست!...قدم به قدم اين مسير بايد به شكل مكتشفانه توسط خودتان طي شود.  اين journey   (سفر) كجا اتفاق مي افتد؟...
through life!
يعني از شكم زندگي!  يعني نمي توان چمدان بست و گفت: "خداحافظ، من دارم مي روم Individuation پيدا كنم"! اين اتفاق بايستي در مسير زندگي و در جريان درگيري با حوادث زندگي اتفاق بيافتد. مقصدش كجاست؟... تماميت يا wholeness يا selfhood؛ رسيدن به آن خويشتن حقيقي. چگونه اين اتفاق واقع مي شود؟...  بايد بين نيرو هاي متضاد زندگي مان تعادل ايجاد كنيم. وقتي دوچرخه سواري مي كنيد علي القاعده بايد از يك طرف بيفتيد؛ اما با بدست آوردن لم كار، اين اتفاق نمي افتد. رسيدن به نقطه تعادل هم اينگونه است؛ اتفاقي به ظاهر نشدني كه مي شود و ما مي توانيم بين نيروهاي متضاد دروني مان تعادل ايجاد كنيم. اين همان رسيدن به Individuation است.  در حالت معمول، بعضي از آدم ها عاشقند و بعضي ها عاقل، اما كسي كه به  Individuation مي رسد عاشق عاقل است. بعضي از آدم ها حاكمند و بعضي ها مطيع، اما كسي كه به تفرد مي رسد "حاكم مطيع" است. (همانطور که "لائوتزو" در "تائوته چینگ" می نویسد: رهبر فرزانه كسي است كه وقتي كه كاري را انجام مي دهد هيچ كس نمي فهمد كه كار او بوده است؛ مردم مي گويند كه اين كار را ما انجام داديم.  همه اش به دست خودمان بود! اين رهبر، رهبر گمنامي است كه مردم از حضورش خبر ندارند). "اوشو"، فیلسوف هندی، می گويد هر وقت ديديد كه آدم هاي بسيار عاشق، به عقل رسيدند از راه عشق، يا آدم هاي بسيار عاقل به عشق رسيدند از راه عقل، آنگاه تعادل بين اجزاء متضاد ايجاد شده است.

پس در Individuation مهم است كه به يك تعادلي برسيم. اما تعريف تعادل، تعريف بسيار دشواري است. مولوي در كتاب مثنوي مثالي دارد كه نشان مي دهد به تعادل رسيدن به اين راحتي نيست. او مي گويد: خانقاهي بود كه چند نفر بعنوان مريد به همراه مرشدي در آن زندگي مي كردند. يك روز عده اي از مريدها  نزد مرشد آمدند و گفتند: "يك نفر در بين ماست كه اهل افراط است؛ زيرا هر يك از ما يك قرص نان مي خوريم و او دو قرص نان!" مرشد آن شخص را فرا خواند و از او پرسيد: "چرا تو دو قرص نان مي خوري و افراط می کنی؟" آن شخص گفت: "كساني كه اين حرف را زده اند در خانه خودشان روزي نصف قرص نان مي خورند؛ قوت روزانه شان همين است. اما اين جا به جاي نصف نان يك قرص نان مي خورند در حالي كه شكمشان نصف نان است؛ ولي ما در خانه خودمان روزي چهار قرص نان مي خورديم؛ اين جا من امساك مي كنم؛ رياضت مي كشم؛ نصف شكممم را گرسنه نگه مي دارم و دو قرص نان مي خورم؛ تا  شب هم شكمم  قار و قور مي كند! حالا چه كسي اهل افراط است و چه كسي اهل امساك؟!" استاد مي بيند كه بله، كار، كار بسيار مشكلي است؛ زيرا نقطه تعادل يك نقطه استاندارد  نيست.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت چهارم

استاندارد سازي، در سطح اجتماع اتفاق مي افتد در حالي كه نقطه تعادلي كه ما از آن صحبت مي كنيم، كاملا فردي است. به همين خاطر هم به آن تفرد مي گويند. آدم هاي اجتماعي شده، مثل قطعات سراميكي هستند كه زمين را فرش مي كنند؛ مي توانيد هر كدام را برداريد و يكي ديگر به جاي آن بگذاريد. قطعات سراميك شخصيت اجتماعي پيدا كرده اند. اما آدم هاي Individuation  پيدا كرده را نمي توان به جاي يكديگر گذاشت. نمي شود گفت كه لئوناردو داوينچي ما را بس! نمي شود گفت كه آخر شعر فارسي مثلأ حافظ است، ديگر رباعيات خيام لازم نيست... هيچ فرد
 individualized 
را نمي شود با فرد ديگري عوض كرد. بنابراين انسان، اول بايد به استانداردسازي برسد. اما فرديت، نقطه تعادلي است كه كسي از بيرون نمي تواند آن را به انسان مشق بدهد، بلكه در طول سفري از زندگي، اين بالانس اتفاق مي افتد. در فرآيند تفرد، تضادهاي موجود بين خير و شر، درونگرايي و برونگرايي، نرينگي ومادينگي، تفكر و احساس، تولد و مرگ و بين جنبه حيواني و جنبه فرا حيواني ما به تعادل مي رسند.  يونگ اعتقاد دارد كه اين ها جنبه هاي مختلف عملكرد روان است. او مي گويد كه ما عملكرد هاي رواني مختلفي داريم كه متضاد هم هستند. اين جنبه ها شامل موارد زير ميباشند:
- تفكر (thinking) واحساس (feelin)
-  حس (sensation) و شعور يا اشراق يا بصيرت (intuition)
- درونگرايي (introversion) و برونگرايي (extroversion)

یونگ مي گويد كه همه آدم ها همه اين عملكرد ها را دارند، هيچكس مطلق و صد در صد نيست. مثلا هيچكس صد درصد  يا صفر درصد احساسي نيست، اما توازن بين اين عملكردها وجود ندارد. يك نفر احساس خيلي بارزي دارد؛ حرف مي زنيم اشكش در مي آيد، خيلي لذت بخش است كه او بخواهد چيزي را توصيف كند. اين شخصيت، بسيار دوست داشتني است ولي نمي توانيم او را به جاي يك مدير بگذاريم. در نقطه مقابل، افراد تفكري هستند؛ اين افراد همه چيز را آناليز مي كنند؛ تعريف مي كنند؛ درست و غلطش را مشخص مي كنند. آن تماميتي كه به دنبال Individuation  ايجاد مي شود به اين معني است كه آدم به شدت تفكري، از ميزان تفكرش كم و به احساسش اضافه شود. يونگ اعتقاد دارد:

Increase in one area (for example thinking) means decreasing another (for example feeling)

يعني آدمي كه خيلي زياد تفكري است يك جاي كارش لنگ خواهد زد و آن، در موارد احساسي است. اين آدم خيلي چيز ها را نمي فهمد. اما زماني كه همين آدم تفرد پيدا مي كند، مسائل احساسي هم برايش قابل فهم مي شوند. اين علامت تفرد يافتن اوست (اصلا كاري به تكنيك هاي مسير تفرد نداريم). و در مقابل، اگر آدم احساسي هم، دو دو تا چهار تا را بفهمد علامت متعادل شدن اوست.

"پائولو كوئيلو" در اين مورد داستان قشنگي دارد) كه البته نمي دانيم نوشته ی خودش است يا از جايي برداشت كرده: (قصه، قصه ی جواني است كه نزد خردمندي مي رود و مي گويد كه من مي خواهم به Individuation برسم. خردمند يك ليوان آب به دستش مي دهد و مي گويد: "برو و دور اين باغ بگرد و برگرد، اما مواظب باش كه يك قطره از اين آب نريزد". جوان مي رود و بدون اين كه آب را بريزد برمي گردد. استاد مي پرسد كه: "آيا درخت ها را هم ديدي؟... چه درختي بود؟...شكوفه داده بود؟... ميوه داده بود؟" جوان مي گويد كه: "من حواسم نبود! "استاد مي گويد كه: "برگرد، دوباره ليوان را بردار و در باغ بچرخ و اين دفعه ببين كه درخت ها چه بودند؟... پرنده ها چه بودند؟..."  جوان رفت و خندان برگشت و گفت: "عجب ميوه هايي بودند؛ عجب شكوفه هايي بودند و عجب خرمالويي و..... خرگوشي بود و پروانه هايي و... عجب دنيايي!"... استاد گفت: "از ليوانت چه خبر؟!" جوان تازه متوجه شد كه ليوان خالي است! در اين جا استاد به او گفت: "همين است! ...  هنر زندگي كردن اين است كه تمام باغ را ببيني و حواست به آن ليوان هم باشد كه نريزد!" پائولو کوئیلو با اين استعاره زيبا، Individuation  يونگي را بيان مي كند. (مرحوم حسین پناهی هم شعری با همین حال و هوا دارد: "رسالت من شاید این است که دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم و شبی روی در رو، با خدای خود نوش کنم!")

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت پنجم

بر اساس طرحي كه يونگ ترسيم مي كند، زماني كه تفرد اتفاق مي افتد، تماميت ناخوداگاه فردي در خودآگاهي قرار مي گيرد؛ يعني فرد در هر لحظه مي فهمد كه كدام انتخابش ناشي از عقده ی حقارت بوده، كدام يك ناشي از عادت و كدام ناشي از ترس بوده است. سقراط مي گويد: "خودآگاهي، يعني آگاهي از نيات اعمال در لحظه ی وقوع "، اگرنه بسياري از آدم ها بعد از وقوع رفتارشان با فكر كردن به آن (يا مثلأ در جريان روانكاوي (به علت اصلي رفتارشان پي مي برند. يونگ مي گويد هرگاه تماميت ناخودآگاه شخصي شما در خودآگاهي قرارگرفت، به تفرد رسيده ايد. البته چنين نيست كه آدم تفرد يافته بر ناخودآگاه جمعي نيز مسلط شود؛ ناخودآگاه جمعي خيلي بزرگ تر و عظيم تر از آن است كه ما بر آن مسلط شويم. هميشه ناخودآگاه جمعي بر ما مسلط است و روي ما تأثير مي گذارد. تفاوت رويا ديدن يك فرد individualized با يك فرد غير individualized اين است كه چون فرد تفرد نيافته از ناخوداگاه شخصي اش اطلاع ندارد، ناخودآگاه فردي بر او مسلط بوده، روي رفتارش تأثير مي گذارد و به صورت سمبوليك هم در خواب هايش تأثير مي گذارد.  پس اگر چنين فردي احساس گناه داشته باشد، ممكن است خواب ببيند كه پليس براي دستگيري اش آمده است! اما آدمي كه در Individuation قرار دارد، بر ناخوداگاه فردي خودش كاملا آگاهي داشته و مسلط است. آن چه كه او از آن ناآگاه است ناخوداگاه جمعي است. پس روياي اين فرد روياي جمعي مي شود؛ يعني اگر در رويا ببيند كه پليس او را گرفته و مي برد، اين به معني احساس گناه نيست، بلكه سمبولي از يك اتفاق است كه در سطح گونه (species)
 بوقوع مي پيوندد. بنابراين او مي تواند به عنوان يك راهنما، يك رسالت، اين را به ديگران اعلام كند. باز هم پائولو كوئيلو در كتاب "كيمياگر"  به اين موضوع اشاره دارد؛ آن جا كه براي "سانتياگو" 
مكاشفه اي روي مي دهد به اين مضمون كه "دو قرقي در حال جنگ با يكديگر هستند" . بعد او مي رود و به بزرگان قبيله مي گويد كه شب دشمن به اين واحه حمله خواهد كرد!... به قول يونگ اين ها حمله هاي ناخوداگاه جمعي به خوداگاه است (Invasion). يعني اين ناخوداگاه جمعي است كه دارد اين تصاوير را بالا مي آورد.

از لحاظ سمبوليك، اين فرآيند را با شكل هاي مختلف بيان مي كنند. يونگ بيشتر دوست داشت كه آن را با "ماندالا" بيان كند (دايره ها و مربع هاي متحدالمركز. (در خيلي از جاها اين موضوع به صورت تخمي نشان داده مي شود كه قرار است جوجه اي از آن سر در بياورد. يعني چيزي در درون ماست كه بعد، از درون ما  جوانه مي زند و بيرون مي آيد. اما بعد از اين كه جوجه از تخم بيرون مي آيد چه اتفاقي مي افتد؟...  تخم از بين مي رود! در واقع تخم مرغ براي ايجاد جوجه ضروري است، ولي وقتي كه رشد جوجه به وقوع پيوست، ديگر تخمش از بين مي رود. باز هم مولانا در قصه ی قشنگي اين موضوع را بيان كرده است. او در آن قصه مي گويد: "مرغ خانه تصميم گرفت كه با شتر دوستي كند و شتر را به خانه اش دعوت كرد، بي خبر از اينكه وقتي شتر وارد خانه ی او بشود ديگر خانه اي باقي نخواهد ماند!" فرايندي كه در اين جا رخ مي دهد اين است كه آن "من" محكم اجتماعي كه اسمش "ايگو" است، از بين مي رود.

حيلت رها كن عاشقا، ديوانه شو ديوانه شو

اندر دل آتش درآ، پروانه شو پروانه شو

هم خانه را ویرانه کن هم خویش را دیوانه کن

آنگه بیا با عاشقان همخانه شو، همخانه شو!

يعني زماني تو مي تواني اين همخانه شدن را تجربه كني كه ديگر خانه اي نداري! 
اين، فرايند Individuation است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت ششم

چيني ها آن را با "يين و يانگ" بيان مي كنند؛ يعني دو چيز متضاد كه از درون هر كس، ضد خودش مي جوشد و"تائو"، هماهنگي وجود اين دو در كنار هم است. "ماري كه پوست مي اندازد" هم يكي ديگر از استعاره ها و سمبل هاي اين ماجراست. ماري كه پوست مي اندازد، پوست قبلي را رها مي كند و وارد پوست بعدي مي شود. همين طور، "كرمي كه پروانه مي شود"... هم كرم مي ميرد، هم پيله اش خراب مي شود تا پروانه بيرون بيايد. یکی دیگر از نمادهای تفرد، ققنوس افسانه ای است. ققنوس چگونه متولد مي شود؟…  به جاي آميزش با جنس مخالف، با آتش آميزش مي كند و در آتش خود سوزي مي كند. مي ميرد، و تخم جديد از خاكستر ققنوس سر مي زند. اين ققنوس، يا پرنده افسانه اي، افسانه ی self است. "لائوتزو"  نيز در كتاب "تائو ته چنگ" استعاره خيلي قشنگي  را بيان مي كند. او مي گويد: "ما از فضاي خالي اتاق استفاده مي كنيم در حالي كه اين چهار ديوار هستند كه فضاي خالي اتاق را مي سازند؛ ما از فضاي خالي كوزه استفاده مي كنيم در حالي كه ديواره هاي كوزه اند كه فضاي خالي اين كوزه را مي سازند". انگار اين استعاره ها مي خواهند پيام Individuation 
را به ما برسانند.
خيام مي گويد:

چندی به کودکی به استاد شدیم
چندي به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و بر باد شديم

در واقع اگر كه شما يونگ را نفهميد؛ هيچ وقت اين بيت خيام برايتان قابل راز گشايي نيست.

دوباره برمي گرديم به كتاب "كيمياگر" پائولو كوئيلو،... نهايت رشد سانتياگو كجاست؟ آن جا كه راهزنان او را مي گيرند و كيمياگر مي گويد كه دوست من مي تواند  تبديل به باد شود و آنها باور نمي كنند. بعد سانتياگو مي نشيند و با جهان ارتباط برقرار مي كند و... طوفان ايجاد مي شود! اين سمبلي از وصال با self  است. در واقع پائولو كوئيلو در اينجا مي خواهد بگويد كه سانتياگو به self رسيد و فرآيند Individuation او تكميل شد. همان فنا شدن براي بقاي مجدد.

يكي ديگر از افسانه هاي قشنگي كه به صورت سيمبوليك فرايند Individuation و self را بيان مي كند، افسانه ی "جادوگر شهر زمرد" يا افسانه OZ است. در اين افسانه، باد دختركي را بلند مي كند و به سرزميني مي برد كه در آن سرزمين با چيزهاي "ناتمام" برخورد مي كند: شيري كه شهامت اش را از دست داده، مترسكي كه عقل ندارد و آدم آهني كه قلب ندارد، و اين دختر همه اين ها را دور هم جمع مي كند. به قول "شيخ عبدالرحمن جامي":

"هر كه ناقص آمد اين جا شد تمام"

يعني دخترك همه ی ناقص ها را دور هم جمع مي كند و به تماميت مي رساند. حالا چرا در اين داستان آن دختر بچه تماميت را به انجام مي رساند، خودش يك رمز گشايي مفصلي دارد. اين كه يك "دختر" دارد اين کار را انجام مي دهد نشان مي دهد كه بر خلاف مرحله ی سوسياليزيشن كه بايد با يك انضباط و ديسيپلين و منطق ورزي مردانه صورت بگيرد؛ در مرحله ی Individuation ما نياز به يك منطق زنانه، منطق شرقي، و در واقع منطق انعطاف پذير داريم. (بنابراين براي رسيدن به مرحله ی
post  modern
نيز كه منطقي زنانه دارد؛ ما لزومأ بايد از مدرنيته عبور كنيم. به اين موضوع "Historicism " مي گويند؛ يعني همان چيزي كه هم هگل و هم ماركس به آن اعتقاد داشتند. بر اين مبنا، ما بايد از مراحل تاريخي خاصي عبور كنيم. "اريك اريكسون" هم درسطح روانشناسي فردي به اين موضوع تحت عنوان "نظريه اپي ژنتيك" اشاره كرده است. اين بدان معني است كه ما نمي توانيم از پله دوم به پله هشتم بپريم. ما تا زماني كه مدرن نشويم؛ نمي توانيم post modern  شويم و تا زماني  كه  تقدس زدايي نكنيم؛  مدرن نمي شويم.  مثل آن كفشي كه بايد اول به پا كرده؛ خود را اسير آن كنيم تا بعد آزاد شويم و بتوانيم از سنگلاخ و علفزار و... بگذريم. ابتدا آن اسارت لازم است، عقلانيت rationality يوناني را مي طلبد و بعد، آزادي مي آيد كه به تعبيري مي توان گفت rationality زنانه  يا شرقي است ( ... دومين نكته اي كه در داستان OZ وجود دارد اين است كه آن دختر يك "بچه"  است؛ يعني صداقت كودكانه وجود دارد. با نفع طلبيدن، با حساب و كتاب كردن، اين كه چه به نفع من است و چه برايم خطرناك نيست؛ با اين حساب ها كسي به تفرد نمي رسد. يك صداقت كودكانه بايد وارد ماجرا شود. بچه گربه اي هم كه هميشه همراه اين دختر است نشان دهنده ی غريزه ی حيواني اوست. اگر ما غريزه ی حيوانيت خود را جايي گم كنيم، عملأ اين مسير دچار مشكل مي شود.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هفتم

مي بينيد كه در يك قصه چه قدر سمبوليزم به كار رفته؛ انگار كه يك فشرده و كنسانتره اي از مفاهيم در اين گونه قصه ها وجود دارد و ما بايد اين قصه ها را باز و قابل فهم كنيم.  يونگ مي گويد هر اثري كه ماندگار مي شود، يعني فراتاريخي  و فراجغرافيايي مي شود، بايد پايه هايش روي آركي تايپ ها بنا شده باشد. البته اين جا دو حالت وجود دارد؛ بعضي ها کارشان «مهندسی قصّه» است مثل پائولو كوئيلو، كه چيدمان هاي آركي تايپي را براي خودش تنظيم مي كند و بعد برای هر آرکه تایپی کالبد و جغرافیا می گزیند مثلأ مي گويد كه من مي خواهم مسير تفرد را ترسيم كنم. سانتياگو كسي است كه قرار است مسافر اين مسير باشد، ملك صديق كسي است كه راهنماست (مرشد یا گورو نماینده ی آرکه تایپ self)؛ آن زن كولي سمبل روان زنانه آغشته به تاریکی است (آنیمای آلوده به سایه)، فاطمه سمبل آنيما است،... اين ها را چيدمان مي كند و بعد قصه مي سازد. از سوي ديگر يك سري قصه نويس ها هم هستند كه به تعبیر من قصه را "مهندسی" نمی کنند، بلکه مثل اين است كه ناگهان hand writing پيدا مي كنند! يعني يك دفعه چيزي از درونشان مي جوشد؛ مثل شعر حافظ (شايد!). نويسنده (يا شاعر) بلند مي شود از اول تا آخر مي نويسد و يك جا هم تمام مي شود، يعني هر چه زور مي زند يك بيت هم نمي تواند به آن اضافه کند! خودش هم مثل مخاطبانش "شاهد" و مخاطب شعری ست که در او پدیدار شده است. اين حالت، هماني است كه يونگ به آن مي گويد تهاجم ناخوداگاه جمعي یا invasion؛ يعني يك چيزي در ناخوداگاه جمعي سر ريز مي كند و بيرون مي ريزد، او خودش هم نمي داند. پس اين ها دو فرايند مختلف هستند كه شما در قصه ها و اشعار ماندگار مي بينيد.

بگذارید قصه ی پینوکیو را مرور کنیم. پينوكيو داستان آدم شدن است؛ يكي از قصه هاي تفرد. شما مي بينيد كه پينوكيو در واقع آدم نيست، آدم زاده است! يك عروسك چوبي است كه قرار است سفري را طي كند تا آدم بشود. براي اينكه مطمئن باشيد كه "كارلا كلودي" نويسنده ی اين كتاب مي دانسته كه دارد راجع به آفرينش انسان مي نويسد، فقط به همين نقطه دقت كنيد كه اسم پدر پينوكيو، "پدر ژپتو" است و "ژپتو"، همان "ژوپيتر" است در زبان يوناني. در ادبیات مسيحي، به خدا گفته می شود پدر و ژوپيتر هم در زبان يوناني نام خداست. پس می بینید که "کارلا کلودی"، پدر ژپتو را نماد خدا قرار می دهد. كلمه"پينوكيو" هم ريشه لاتين دارد؛ پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچکتر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد.

دو سمبول ديگر هم در داستان پينوكيو وجود دارند كه نشان مي دهد چه قدر "كارلو كلودي" شبيه مولانا فكر مي كند: كساني كه پينوكيو را گمراه مي كنند چه كساني هستند؟ گربه نره و روباه مكار! گربه نره كور است و روباه مكار شل. گربه نره حماقت دارد، فقط مي خواهد كه زود بخورد يا زود بگيرد. روباه مكار اما برنامه ريزي دارد. اين دو ادعا مي كنند كه مي خواهند پينوكيو را نجات بدهند، اما در واقع پينوكيو را گمراه مي كنند. گربه نره نماد غريزه است، غريزه ی كورکه بو مي كشد، آب دهانش سرازير مي شود، اما كور است، نمي داند كه كجا دارد مي رود. اگر مي خواهيم اين را بفهميم، بايد قصه اول مثنوي را بفهميم كه مي گويد:

عشق هايي كز پي رنگي بود    
عشق نبود، عاقبت ننگي بود

در واقع به رنگ دارد نگاه مي كند اما رنگ اصلي را نمي بيند، كور رنگي دارد. رنگ مجازي را مي بيند. اين مي شود گربه نره اما روباه مكار نماد عقل جزئی یا جزوی است، عقلی که طرّاحی می کند، تدبیر می کند ولی چشم انداز رشدی ندارد. اين باز هماني است كه مولانا مي گويد:

پاي استدلاليون چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود

تا زماني كه هدايتگر پينوكيو اين دو هستند، او مكرّراً اشتباه مي كند. او مي خواهد به پدر ژپتو هم كمكي بكند، ولي دچار اشتباه مي شود. ولي نهايتأ اتفاق خيلي مهمي مي افتد. اين اتفاق خيلي معنا دارد. آن اتفاق اين است كه بالاخره پينوكيو به خانه برمي گردد، اما وقتي كه به خانه برمي گردد مي بيند كه پدر ژپتو گم شده است! اين بار پدر ژپتو به دنبال پسرش رفته و گم شده است! يعني حالا پسري كه گشته و خود را پيدا كرده، بايد يك دور ديگر بگردد و پدر را پيدا كند. 


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
  @drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هشتم

يونگ اعتقاد داشت كه اگر مي خواستيم بر مبناي عهد عتيق، برمبناي تورات خدا را بشناسيم، براساس ادعاهايي كه او در مورد خودش كرده، مي توان گفت او خدايي پارانوئيد و نارسيسيستك است كه به شكل كودكانه اي نسبت به خودش ناخودآگاه بوده و اسم shadow خود را " شيطان" گذاشته است. "سنت فرانسيسكو آسیزی" قديس مسيحی، حرف خيلي قشنگي زده است؛ او مي گويد كه وظيفه ی انسان اين نيست كه بر شيطان غلبه كند، بلكه وظيفه اش اين است كه شيطان را به درگاه خداوند برگرداند. يعني خداوند ناآگاه، پارانوئيد و نارسيسيستيك را به بخش ناخودآگاه خودش آگاه كند. بر اين مبنا، گويي كه گونه ی بشر آمده است تا خدا را رشد دهد. در چنين فضايي، كه مي بينيد "كارلو كلودي" هم به آن اعتقاد دارد، خدا هم درهمان جايي كه يونس رفت، يعني در شكم ماهي، گير كرده است و اين بار اين انسان است كه او را در مي آورد و رشد مي دهد، و وقتي كه اين اتفاق افتاد انسان تبديل به انسان مي شود.

در مورد Individuation دو روايت وجود دارد؛ بعضي روايت ها خطي است. (گفتیم كه غربي ها وقتي مي خواهند  شرق را بفهمند اشتباه مي فهمند و شرقي ها هم كه مي خواهند غرب را بفهمند آنها هم اشتباه مي فهمند. يونگ نيز با ديدگاه غربي به ماجرا نگاه مي كرد؛ يعني گرچه نگاه به شرق داشت اما از آن فهم غربي مي كرد) يكي از برداشت هايي كه از روند تفرد مي شود، برداشت خطي است. يعني از نقطه اي به نام ايگو عبور مي كنيم و مي رسيم به نقطه اي به نام self و اين مسير، مسير Individuation است. بعضي از كتاب هاي يونگ اين تلقي را ايجاد مي كند. در حالي كه خود يونگ، در سميناري كه راجع به "چنين گفت زرتشت" نيچه داشته است، برداشت خودش را تا حدودي اصلاح كرده است. البته اين را روي كاغذ نياورده است، بلكه فقط در بين سؤال و جواب هايي كه در آن سمينار صورت گرفته است معلوم مي شود كه يونگ هم در اواخر عمرش به ديدگاه دايره اي و حلقوي چيني رسيده است. در آن ديدگاه، ايگو و self به صورت خطي به هم نمي رسند؛ ايگو تبديل به self مي شود و اين self، ايگوي حركت بعدي مي شود؛ دوباره اين، self مي شود و...  يعني حركت رشد، يك حركت مارپيچي و اسپيرال است، حركتي كه هيچ وقت توقف ندارد. يعني فرايند Individuation فرايندي است كه شروع مي شود اما پايان ندارد و تا پايان عمر ادامه پيدا مي كند. اين همان اصل عدم قطعيت هاينزنبرگ است كه قبلأ راجع به آن صحبت كرديم و گفتيم كه ما هميشه به نوعي در حيرت باقي مي مانيم. بر طبق تقسيم بندي عطار از مراحل رشد، مرحله ی ششم از مراحل عرفان صوفي (يعني يك مرحله مانده به آخر) وادي حيرت است و بعد از آن وادي فنا است. يعني انگار كه بالاترين مرحله ی رشد، مرحله حيرت است؛ چون فنا، زماني است كه شما نيستيد و فقط اثر شما در جهان به يادگار مي ماند. به قول دكتر خانلري:

لحظه اي براوج آن جهان سقف كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

يعني زماني كه مرحله تفرد در زندگي انسان تمام مي شود، او به فنايي مي رسد كه در آن بقاي مجددي وجود دارد، يا به قول عطار در كتاب "منطق الطير":

چون شوي در راه حق مرغ تمام
حق بماند؛ تو نماني والسلام

و باز شيخ عطار مي گويد كه:

كار دنيا حيرت است و حيرت است
حيرت اندر حيرت اندر حيرت است

بنابراين اگر كه همچنان در حيرتي و حيرت زده اي؛ بدان كه سر جايت هستي و آن زمان كه به يقين ميرسي؛ بدان كه به مقصد نرسيده اي. براي همين است كه انيشتن مي گويد: "مذهب من مذهب باور نكردن است؛ مذهب من مذهب به يقين نرسيدن است، هر زماني كه من به يقين مي رسم مي دانم كه بي مذهب شده ام." بنابراين اگر كه از اين ديدگاه نگاه كنيم مي بينيم كه هيچ وقت به آخر خط نمي رسيم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت نهم

اثر بسيار برجسته ی يونگ كتابي است كه در آن، کتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را شرح مي دهد. در لابه لاي پرسش و پاسخ هايي كه در اين سمينار انجام مي شود، مشخص مي شود كه يونگ هم در اوخر عمر به نظريه ی spiral روي آورده است. يكي از چيزهايي كه در سخنراني هاي يونگ بوضوح به چشم مي خورد اين است كه يونگ بسيار طنز آميز و با كنايه و ايماء و نشانه صحبت مي كرده است، بنابراين بايد اين كتاب را چند دور بخوانيد تا بفهميد كه چه مي خواسته بگويد. (اين كتاب در واقع سخنراني هايي است كه در قالب يك سمينار ارائه شده است. اين سمينار به مدت چهار سال، هفته اي يك بار ادامه داشته است كه خانم دكتر سپيده حبيب هم ترجمه فوق العاده اي از آن ارائه كرده اند و انتشارات كاروان و بعد نشر قطره آن را منتشر كرده است)

يونگ در اين كتاب مي گويد: "اگر كسي احساس رسيدن كرد، يك بيماري دارد. اسم اين بيماري، تورم رواني است؛ باد كردن رواني"! يعني هر وقت كسي احساس كرد كه "من آن نجات دهنده ی بشريت هستم"، دچار تورم رواني شده است. اين، با آن ديدگاه خطي قبلي اش فرق مي كند. در آن ديدگاه خطي، آدمي كه به self مي رسد تجلي خداست؛ بنابراين ولايت تشريعي و تكويني بر همه موجودات دارد. اما در اين نگاه مي گويد هر كسي كه احساس كرد اين ولايت را دارد، دچار
inflation psychic
شده است. اين مسير، مسيري است كه دائمأ در حال حركت است و كسي كه احساس رسيدن مي كند مريض است. او سپس توضيح داده كه چه چيز باعث مي شود بعضي ها دچار
inflation psychic
 بشوند. آيا اين ها ژنهاي معيوبي دارند يا از IQ  پايين تري برخوردارند؟ چگونه است كه آدمي  خوب حركت مي كرده، در يك نقطه به inflation psychic دچار مي شود و به خودش اجازه مي دهد كه مثلأ يك آدم بي گناه را بكشد؟! اين جا چه اتفاقي مي افتد؟... يونگ مي گويد كه اين inflation psychic يك "پاتولوژي اجتماعي" است. يعني در اجتماعي كه مردم مسير تفرد را طي نمي كنند و خودشان شهامت طي كردن اين مسير را ندارند، اگر يك نفر در آن اجتماع اين مسير را طي كند، آنگاه مردم تمام آرمان هاي خود را در آن فرد متجلي مي بينند. به قولي، تمام انرژي رواني شان را به او تزريق مي كنند، آب دهان او را به چشمشان مي مالند؛ كفش او را ليس مي زنند...! يونگ مي گويد اين روان توده اي، انرژي رواني خود را كه محبوس است و برای بیرون زدن فشار می آورد، به كسي تزريق مي كنند كه در آن اجتماع رهبر است، قهرمان است، دانشمند يا اديب است و خلاصه جلوتر از بقيه است. آن وقت او دچار inflation psychic مي شود و بعد، اين آدم مي شود خطرناك ترين موجود در زمين! در واقع هيتلر، هيتلر نبود؛ هيتلر يك رهبر موفق بود كه هيتلرش كردند.

پس تورم رواني اين گونه ايجاد مي شود كه جمعيت ميليوني که بايد به مسير تفرد بروند، نمي روند. حال يا نمي فهمند، يا نمي دانند، يا مي ترسند. يا "روباه مكار" مصالح لحظه اي شان را در نظر دارد، يا "گربه نره" غرايز را. آن گاه جوجه اي را كه قرار است از تخم بيرون بيايد، سقط جنين مي كنند. فيزيكدانان مي گويند: "هيچ چيزي نابود نمي شود، هيچ چيزي به وجود نمي آيد، تنها از صورتي به صورت ديگر تبديل مي شود (اصل بقاي ماده وانرژي)". بر اين اصل، آن جنين سقط شده ی رواني ميليون ها آدمي كه مسير تفرد را طي نكرده اند، انرژي و حق حيات خود را اعانه مي دهد و به شخصيتي كه شهامت اين كار را دارد واگذار مي كند.اينچنين، قهرمان به يك  قهرمان فرا بشري و اسوه به اسطوره تبديل مي شود. هر فرهنگي اسطوره هايي دارد كه به نظر خودش فنا ناپذير، خطا ناپذير ومعصومند. بعد اين اسطوره ها هر دستوري كه بدهند، مردم همان كار را انجام مي دهند و اين مي شود خطر اجتماعي! مي شود آلمان هيتلري، ايتالياي موسوليني، مي شود امپراطور ژاپن آن زمان كه فكر مي كرد فرزند الهه خورشيد است! تمام اين ماجرا به خاطر روان توده اي است كه باعث
inflation psychic
 در يك فرد شده است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت دهم

اوشو هم اعتقاد دارد كه self قابل تحقق است، اما با وجود آنكه او فردي هندي و شرقي بود، به اين فرآيند به شكل خطي نگاه مي كند. او مي گويد انسان يك بالقوه است، اما بالفعل هم می تواند بشود. در چه كساني؟ مثلأ در بودا و مسيح! اوشو  مي گويد اين ها نمونه هاي از افرادي بودند كه به self رسيدند. اما "اروين یالوم" روانكاو اگزيستانسياليست در كتاب "مامان و معناي زندگي" (که  دكتر سپيده حبيب  ترجمه کرده اند) جمله اي دارد كه به نظر من شاه بيت و بیت الغزل اين كتاب است؛ او مي گويد: "آنان كه براي ما اسطوره شده اند؛ خود گرفتار اسطوره بوده اند". يعني اساساً رد مي كند كه مسيح و بودايي، جدا از حكايت ها، به عنوان يك انسان دو پا، وجود داشته اند و اگر هم وجود داشته اند مسیح و بودای تاریخی با مسیح و بودای اسطوره ای یکی نبوده اند. همان چيزي كه شاهنامه مي گويد:

كه رستم يلي بود در سيستان 
منش كردم آن رستم داستان

فردوسي مي گويد رستم داستان با آن يلي كه در سيستان بوده، اين ها دو تا هستند. اينرستم دستان داستان یک اسطوره است، یک آرزوست، یک رؤیای جمعی است نه یک شخصیّت تاریخی. در خود شاهنامه، بعد از همه ی حرف ها در مورد رستم، آخر به مردم اين پيام را مي دهد كه نكند بخواهيد قبر رستم را پيدا كنيد و ضريحي بر رويش بسازيد و يك گنبد هم بالايش بگذاريد و فكر كنيد كه شفا مي دهد... نه! رستم يلي بود در سيستان، منش كردم آن رستم داستان!

اروين یالوم مي گويد كه مسیح و بودایی كه ما اسطوره شان كرديم، واقعي نبودند؛ بلكه خود اسطوره ها درگير اسطوره هستند. "نيكوس كازانتاكيس"، رمان نويس يوناني، در كتاب "آخرين وسوسه مسيح" (كه "مارتين اسكورتيزي"هم فيلمش را ساخته است) به شكلي خيلي قشنگ و فوق العاده اين را نشان مي دهد. در اين داستان نشان مي دهد كه مسيح در لحظه به لحظه تصميم گيري هايش، دغدغه مند بود، گرفتار بود، به دنبالنشانه مي گشت، منتظر يكي كه بيايد و بگويد كه چه بايد كرد. اين دقيقأ برخلاف تصويري است كه كليسا از مسيح به عنوان يك شخصيت اسطوره اي نشان مي دهد و خوب، به همین دلیل  هم واتيكان اين فيلم را تحريم كرد؛ نتیجهٔ این تحریم هم این شد که اين فيلم فروشش بالا رفت! مردمي كه مدرنيته را تجربه كرده اند، هر چه را كه كليسا نهي مي كند مورد استقبال قرار می دهند. زيرا كليسا يك نهاد پيش مدرن است و براي حفظ خودش مجبور است كه در مقابل رشد ما بايستد... در فيلم وسوسه مسيح يك صحنه ی فوق العاده قشنگ وجود دارد؛ مسيح حاضر نشد بر صلیب شود و سرانجام با كسي كه به او دلباخته بود ازدواج كرد و صاحب هفت يا هشت بچه شد. روزي او با يك بچه در اين دست و يك بچه در آن دست در بازار راه مي رود كه مي بيند يكي از حواريون ايستاده و مردم را دور خودش جمع كرده است و مي گويد كه بله، مسيح بر صلیب شد و...مسيح به او مي گويد مگر مرا نمي شناسي؟! من كه توبه نامه دادم و از صليب پايين آمدم! اين جا حواري مي گويد كه من راجع به تو صحبت نمي كنم؛ من راجع به مسيحي كه مردم به او نياز دارند صحبت مي كنم. مردم نياز دارند كه مسيح بر صليب شود؛ از صليب فرود آيد و برآسمان عروج كند. مردم به او نياز دارند!... چرا مردم به او نياز دارند؟ چون روان توده اي دارند، و تا مردم روان توده اي دارند  يكي را قدّیس می کنند، يكي را ديكتاتور مي كنند، يكي را هم قهرمان شهيد! تا ساختار جامعه اين باشد، يكي  رستم ميشود؛ يك قلدر-پهلوان دروغگوي مقدس، و يكي هم سهراب؛ صادق، شهيد و به دست پدر كشته شده!... در اين جا مسيح مي بيند كه حق با اوست و پشيمان مي شود. سرانجام مسيح مي گويد كه حالا مي خواهم به صليب كشيده شوم و فيلم فلاش بك مي زند و دوباره مسيح را مي بينيم كه ديگر حاضر نيست از صليب پايين بيايد؛ چون به اين نتيجه مي رسد كه با اين فضايي كه مردم دارند، نياز به اين دارند كه اسطوره داشته باشند.

نكته جالب اينجاست كه تمام ديكتاتورها بر اين تلاش بوده اند كه يك چهره فرابشري از خود بسازند. همگي از خود مجسمه مي ساختند؛ تصاوير 5  متر در دو متر مي ساختند. چرا اين ها اين چيز ها را مي ساختند؟ مجسمه بزرگ؟... چون مي خواهند كه بزرگ جلوه كنند؛ فرا بشري جلوه كنند.
اين فرايند فوق بشري شدن، فرآيند خيلي خطرناكي است. به همين دليل، "آلن دوباتن" در كتاب "تسلي بخشي هاي فلسفه" چند نفر از فلاسفه را انتخاب كرده و از آن ها به عنوان كساني كه ما بايد حتمأ ميراث آنها را در بشريت زنده نگه داريم نام برده است. يكي از اين افراد، "ميشل دو مونتني"  است. 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
 #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت یازدهم

"ميشل دو مونتني"، فيلسوف فرانسوي، رساله اي درباره خودش و زندگي خودش به نام "بيوگرافي من" نوشته است. فكر مي كنيد كه در اين رساله او به چه مواردي اشاره كرده است؟... كباب خوردم، آروغ زدم، آبجو خوردم، ديشب تا صبح دستشويي رفتم، يبوست مرا فرا گرفته است...! در واقع او مي گويد كه من مي خواهم الگويي براي بزرگان بسازم. مي خواهم به بزرگان بگويم كه چهره ی بشري خود را به يادگار بگذارند كه مردم فراموش نكنند و بفهمند كه مثلا در فلان تاريخ، آقا به علت يبوست مزمن روغن كرچك خورد، تأثير نكرد، بعد بيزاكوديل خورد و شكمش كار كرد! در حقيقت، ميراث ميشل دومونتني اين بود كه حواستان باشد؛ هرچه كه بزرگتر مي شويد بايد وجه بشري خود را بيشتر نشان دهيد.

يكي از كاركرد هاي رسانه در كشورهاي مدرن اين است كه از فرابشري شدن صاحبان قدرت جلوگيري كند. مثلأ تلويزيون آمريكا نشان مي دهد كه اوباما در يك مغازه به دنبال قلاده براي سگ دخترش مي گردد! اين تصوير دارد از اسطوره شدن و ديكتاتور شدن صاحب قدرت جلوگيري مي كند. به قول حافظ:

المنّة للّله که چو ما بي دل و دين بود
آن را  كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم!

محسن مخلباف هم در فيلم "فرياد مورچه ها" به  همين ماجراي اسطوره اشاره كرده است. آن جا كه آن مسافرها به دنبال 
Complete man
 مي گردند؛ "مرد كامل"! شاه بيت اين فيلم جايي است كه مي گويد: "آدم به حقيقت رسيده، فاشيست ميشه". آدمي كه "تصور رسيدن" بكند، فاشيست مي شود. حالا در هر جايي كه مي خواهد باشد؛ فاشيست خانواده، فاشيست قبيله، فاشيست شهر يا فاشيست جهان.

اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن". اگر انسان روزي ديد كه دغدغه ندارد و مي گويد كه من رسيدم، من اين راه كمال را طي كردم و رسيدم؛

گر به اقليم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بيني
هرچه بيني دلت همان خواهد
هرچه خواهي دلت همان بيني…

اگر مثل حلاج که "اناالحق" مي گويد، کسی خیال کرد که به مقصد رسیده است، بدان كه او جايي گير كرده است؛

چنان كرمي كه در سيبي نهان است
زمين و آسمان او همان است

آن قدر زمين و آسمان آن بدبخت كوچك شده كه احساس رسيدن به نهايت مي كند؛ احساس ربانیت بر ديگران مي كند (انا ربکم الاعلی!)؛ احساس "واصل شدن" می کند!
اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن"!

 "پایان"

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک    
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام و احترام خدمت دکتر سرگلزایی عزیز،
 از به اشتراک گذاری نوشته هایتان که تاثیر سازنده ای که بر افکار و رفتارای من داشته اند تشکر فراوان دارم.
من فکر میکنم که اساسا دو نوع رویکرد اساسی متفاوت می‌تواند در درون هر شخصی وجود داشته باشد :
۱- « پذیرش واقعیت زندگی فعلی خود» : که منجر به راحتی و آرامش می‌شود اما از طرفی این رویکرد مانع پیشرفت می‌شود.
۲- «میل به تغییر و تحول و نپذیرفتن واقعیات زندگی» : که منجر به ناآرامی و مبارزه با شرایط فعلی شده،اما احتمالا پیشرفت را به بار می‌آورد.

سوال من این است که :

۱-به نظر شما کدام رویکرد درست است؟
۲- اگر تعادل میان این دو رویکرد درست است ، «تعادل» مورد نظر دقیقا یعنی چقدر و به چه شکل از هر کدام مد نظر است؟
۳- وقتی فردی تمایل بیشتری به یکی از این رویکردها دارد ، یه منشاء درونی و ذاتی دارد ویا به او القاء شده است؟
۴-آیا امکان تغییر رویکرد فرد به صورت عمیق وجود دارد و اگر وجود دارد راهکار آن چیست؟
۵-نتیجه داشتن هر کدام از این دو رویکرد ها در محدوده شخصی و اجتماعی چه خواهد بود؟
۶- هر رویکرد ، خود دارای سبک و روش خالی متفاوت است ، از نظر شما چه سبک و روشی ازین دو رویکرد بهتر است؟

باسپاس و امتنان



*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
همانطور که میدانید کارل گوستاو #یونگ تکلیف رشدی نیمهٔ اوّل زندگی را انضباط و تشکیل ایگو می داند ( مرحلهٔ اجتماعی شدن) و تکلیف رشدی نیمهٔ دوّم زندگی را خلّاقیّت و آفرینش خویشتن (مرحلهٔ تفرّد) ؛ به تعبیر دیگر در نیمهٔ اوّل رشد روانی سبک و سیاق آنیموسی کارساز است و در نیمهٔ دوّم سبک و سیاق آنیمایی. در مقالات #آداپتاسیون ، #راه_دشوار_کمال و "زندگی، یک مسیر در دو حرکت" (بخشی از کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک) و نیز در سلسله مقالات #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد و #اجتماعی_شدن به این موضوع پرداخته ام. می توانم اینطور نیز بگویم که در نیمهٔ اوّل زندگی مکاتب آپولونی-کنفوسیوسی کارآمدند و در نیمهٔ دوّم مکاتب دیونیزوسی- لائوتزویی. از آنجا که نمی توان این دو نیمه را خطّی و تقویمی دید تشخیص این که هر فرد در کدام مرحلهٔ رشدی است و تکلیف رشدی او کدام است نیازمند ارزیابی از آن نوعی است که ویکتور فرانکل نام آن را existanalysis (تحلیل وجودی) می گذارد. ممنونم که نوشته هایم را می خوانید و مشارکت می کنید.

T.me/drsargolzaei