شیطان صفت (۱)
1400/05/02
#زن_شوهردار #تریسام_ #بیغیرتی
از ۱۸ سالگی دنبال تتو بودمو الا تو سن ۲۶ سالگی تتو ارتیست حرفه ای شهرمون شده بودم دخترا پسرای زیادی رو تتو میزدم تتو تو قسمت های خصوصی دختراهم میزدم . ادم هولی نبودم تک پر بودم بدن خودم تقریبا پر تتو بود باشگاه رفتن هم هیکلمو رو فرم اورده بود .
ظهرتابستون ساعت یک بیدار شدم دیدم گوشیم شیش تماس بی پاسخ از ناشناسه که بهش زنگ زدم گفت اقا شادمهر گفتم بله خودمم گفت بی معرفت منو فراموش کردی بعد کلی صحبت کردن گپ زدن با پیمان رفیق شفیق دوران دبیرستان باهم قرار گذاشتیم که ببینمش
پیمان همیشه اخلاقای خاصی داشت گفت ازدواج کرده با خانمش میاد منم برای اینکه تنها نباشم دوست دخترمو بردم که اسمش لیلی بود .
لیلی دختر اندام ریزی که به شدت خوشگل کیوت خاستنی شیش سال بود که داشتیم برای زندگیمون تلاش میکردیم تا پول روی پول بزاریم و از ایران بریم و تقریبا زن شوهر بودیم و پارتنر من بود بیشتر شبا کنار هم میخوابیدیم خلاصه دختر سفید قد ۱.۷۰ بدن کشیده موهای چتری قشنگ یک جورایی شبیه به مد گل رپر خانم بود و سبک بدنش اینشکلی بود.
شب قرار بود بریم سینما و بعد هم شام مهمون پیمان خانمش باشیم در لحظه اول پیمان نظرمو جلب کرد موهاش کم پشت شده بود سریع بغلش کردم هنوزم مثل قبل تپلی بود با تیکه های با مزه گفت شادمهر تو اخر زدی تو کار تتو ها از پیجت پیدات کردم گفتم نوکرم ؛خانمشو تازه متوجه حضورش شدم ؛نسترن زنی قد بلند فیت از معلوم بود ورزشکار با ماتنو جلو باز که زیرش تاپ پوشیده بود سینه های خوش فرمش سایز هفتاد باعث شد کیرم تکونی به خودش بده حس بدی پیدا کردم که در حضور لیلی به یکی نظر پیدا کردم ولی سریع گفتم ولش کن ناموس رفیقم ناموس منه باهم دست دادیم اونا جلو افتادن نسترن جین پاش بود که دم رون پاش یکم پارگی بود که مدل شلوار بود که رنگ برنزه بدنش حاصل سلاریوم بدنش که باعث شد چشم بهش بدوزمو با نشگون لیلی به خودم بیام قضیه رو ماست مالی کردم .
نشستیم پای فیلم که دیدم نسترن بین منو پیمان نشست و لیلی هم بغل دستم بعد از چند دقیقه که دستم رو دسته صندلی بود دیدم دست نسترن اومد روی دستم که مثلا چون دسته صندلی ها بهم چسبیده بود مجبوره دوست نداشتم لیلی ناراحت شه پس دستمو برداشتم نسترن بعد از چند دقیقه گفت هوا چقدر گرمه و شالشو زد کنار که بالای سینه هاش که شال پوشیده بود پیدا بود چون جلو نشسته بودیم کسی متوجه بی حجابی نسترن نشد سینه های بلوری نسترن جلو چشمم بود. شهوت جلو چشمم رو گرفته بود .
خلاصه رفتیم برای شام مشروب خوری که نسترن لباس عوض کرد تاپش تنش بود به همراه جین تنگش که کون ساق خوش فرم ورزشکاری سینه های بلوریش پیدا بود معلوم بود لیلی از رفتار ها و دید زدنای من ناراحت شده و گوشه پذیرایی کز کرده بود روی گوشیش
تو اشپز خونه که شاد شنگول بودیم دیدم پیمان اروم در گوشم گفت شادمهر خوب خانم منو دید میزنیا کل بدنم سر شد با این حرفش که گفتم این چه حرفیه حسابی خجالت کشیدم گفت مشکلی نیست من ناراحت نیستم !
حتی تو بچگیاش هم این رفتار هارو ازش میدیدم و امار دادنای خانمش زیاد بود خودشو میمالوند به من عشوه میومد از اینجور داستانا شب شد که به اسرار اونا همونجا موندیم که لیلی ناراحت بود که چرا من قبول کردم؛ یواشکی بهم گفت ولی من انقدر هول نسترن شده بودم که چشمم نمیدید میخواستم بزنمش زمین نشسته بودیم قلیون میکشیدیم که نسترن گفت من میخوام چند جا عضو خصوصیمو تتو کنم شما قابل اطمینانی میتونم مزاحمتون بشم شادمهر جان؛ نگاه سنگین لیلی روی من بود منم گفتم قابل بدونید چشم .
شب به ما یک اتاق دادن که دیدم لیلی گفت من یکم حا
1400/05/02
#زن_شوهردار #تریسام_ #بیغیرتی
از ۱۸ سالگی دنبال تتو بودمو الا تو سن ۲۶ سالگی تتو ارتیست حرفه ای شهرمون شده بودم دخترا پسرای زیادی رو تتو میزدم تتو تو قسمت های خصوصی دختراهم میزدم . ادم هولی نبودم تک پر بودم بدن خودم تقریبا پر تتو بود باشگاه رفتن هم هیکلمو رو فرم اورده بود .
ظهرتابستون ساعت یک بیدار شدم دیدم گوشیم شیش تماس بی پاسخ از ناشناسه که بهش زنگ زدم گفت اقا شادمهر گفتم بله خودمم گفت بی معرفت منو فراموش کردی بعد کلی صحبت کردن گپ زدن با پیمان رفیق شفیق دوران دبیرستان باهم قرار گذاشتیم که ببینمش
پیمان همیشه اخلاقای خاصی داشت گفت ازدواج کرده با خانمش میاد منم برای اینکه تنها نباشم دوست دخترمو بردم که اسمش لیلی بود .
لیلی دختر اندام ریزی که به شدت خوشگل کیوت خاستنی شیش سال بود که داشتیم برای زندگیمون تلاش میکردیم تا پول روی پول بزاریم و از ایران بریم و تقریبا زن شوهر بودیم و پارتنر من بود بیشتر شبا کنار هم میخوابیدیم خلاصه دختر سفید قد ۱.۷۰ بدن کشیده موهای چتری قشنگ یک جورایی شبیه به مد گل رپر خانم بود و سبک بدنش اینشکلی بود.
شب قرار بود بریم سینما و بعد هم شام مهمون پیمان خانمش باشیم در لحظه اول پیمان نظرمو جلب کرد موهاش کم پشت شده بود سریع بغلش کردم هنوزم مثل قبل تپلی بود با تیکه های با مزه گفت شادمهر تو اخر زدی تو کار تتو ها از پیجت پیدات کردم گفتم نوکرم ؛خانمشو تازه متوجه حضورش شدم ؛نسترن زنی قد بلند فیت از معلوم بود ورزشکار با ماتنو جلو باز که زیرش تاپ پوشیده بود سینه های خوش فرمش سایز هفتاد باعث شد کیرم تکونی به خودش بده حس بدی پیدا کردم که در حضور لیلی به یکی نظر پیدا کردم ولی سریع گفتم ولش کن ناموس رفیقم ناموس منه باهم دست دادیم اونا جلو افتادن نسترن جین پاش بود که دم رون پاش یکم پارگی بود که مدل شلوار بود که رنگ برنزه بدنش حاصل سلاریوم بدنش که باعث شد چشم بهش بدوزمو با نشگون لیلی به خودم بیام قضیه رو ماست مالی کردم .
نشستیم پای فیلم که دیدم نسترن بین منو پیمان نشست و لیلی هم بغل دستم بعد از چند دقیقه که دستم رو دسته صندلی بود دیدم دست نسترن اومد روی دستم که مثلا چون دسته صندلی ها بهم چسبیده بود مجبوره دوست نداشتم لیلی ناراحت شه پس دستمو برداشتم نسترن بعد از چند دقیقه گفت هوا چقدر گرمه و شالشو زد کنار که بالای سینه هاش که شال پوشیده بود پیدا بود چون جلو نشسته بودیم کسی متوجه بی حجابی نسترن نشد سینه های بلوری نسترن جلو چشمم بود. شهوت جلو چشمم رو گرفته بود .
خلاصه رفتیم برای شام مشروب خوری که نسترن لباس عوض کرد تاپش تنش بود به همراه جین تنگش که کون ساق خوش فرم ورزشکاری سینه های بلوریش پیدا بود معلوم بود لیلی از رفتار ها و دید زدنای من ناراحت شده و گوشه پذیرایی کز کرده بود روی گوشیش
تو اشپز خونه که شاد شنگول بودیم دیدم پیمان اروم در گوشم گفت شادمهر خوب خانم منو دید میزنیا کل بدنم سر شد با این حرفش که گفتم این چه حرفیه حسابی خجالت کشیدم گفت مشکلی نیست من ناراحت نیستم !
حتی تو بچگیاش هم این رفتار هارو ازش میدیدم و امار دادنای خانمش زیاد بود خودشو میمالوند به من عشوه میومد از اینجور داستانا شب شد که به اسرار اونا همونجا موندیم که لیلی ناراحت بود که چرا من قبول کردم؛ یواشکی بهم گفت ولی من انقدر هول نسترن شده بودم که چشمم نمیدید میخواستم بزنمش زمین نشسته بودیم قلیون میکشیدیم که نسترن گفت من میخوام چند جا عضو خصوصیمو تتو کنم شما قابل اطمینانی میتونم مزاحمتون بشم شادمهر جان؛ نگاه سنگین لیلی روی من بود منم گفتم قابل بدونید چشم .
شب به ما یک اتاق دادن که دیدم لیلی گفت من یکم حا
تولد
1400/09/11
#گی #تریسام
تولد دختر خاله ام بود و من مجبور بودم اونجا باشم. هیچکی نمیفهمید من چقدر بدم میاد از این مهمونیایی که همه فقط یا دنبال چشم و هم چشمی و نشون دادن لباس و جواهر و ماشین و کوفت و زهر مار به هم ان، یا دنبال مخ زدن. چقدر حقیر ان این پسرا و دخترا، برای جلب توجه هم هر گهی می خورن. بابا یا هدفت سکسه، یا رابطه. هرچی هست مثل آدم جرات داشته باش و بگو. چرا اینهمه دلقک بازی در میارین که آدم حالش بهم بخوره؟
آزاده، دخترخاله من هم مثل همه اونای دیگه. مطمئنم این تولد رو تو باغ عموش فقط برای این برگزار کرده بود که جلوی دوستای دوس پسرش چسی بیاد و بگه ما هم خیلی خفنیم.
الان فقط مشکلش اینه که نمیتونه دوس پسرش رو برای فوت کردن شمع رو کیکیش پیدا کنه.
اعصابم از این فکرا به هم میریزه و از تو عمارت میزنم بیرون. مشروب زیاد خوردم، یه کم هوای تازه رو با یه سیگار ترجیح میدم به همه کسخلای تو مهمونی.
تو باغ قدم میزدم و تو حال و هوای خودم بودم.
یه لحظه شک کردم که این صدا از توی عمارت بود یا تو باغ؟ یه صدای آه از ته دل. به من چه؟ قدم زدنم رو ادامه دادم. سیگارم رو عمیق پک میزدم. تموم شد لامصب. ته سیگار روشن رو گذاشتم لای دو تا انگشتم و پرت کردم وسط سیاهی باغ. یه صدای جیغ کوتاه شنیدم، بعد یکی میگفت چته؟ ساکت. یکی دیگه گفت چیکار کردی، سوختم، انگار یه تیکه آتیش انداختن رو تنم. اون یکی گفت من کاری نکردم، ساکت باش.
رفتم سمت صدا ها. اول تو تاریکی فقط دو تا هیکل میدیدم که به هم چسبیدن. بعد تشخیص دادم که هردوشون پسرن. جلویی رو شناختم، کاوه بود، دوست پسر دخترخاله ام که داشت دنبالش میگشت که با هم شمع رو فوت کنن! پشت سرش هم علی بود، دوست صمیمی کاوه! طول کشید تا چشمم عادت کنه و مغزم بفمهمه چه خبره. علی داشت با بیشترین قدرتش کاوه رو میکرد! جدی جدی داشت میکرد و کاوه هم انگار عین خیالش نبود، انگار داشت حال میکرد واقعا!
اولش تو شوک بودم، بعد شیطنتم گل کرد، چند لحظه بعد حشری شدم. چرا به فکر من نرسیده بود که کاوه رو بکنم؟ هم کردنی بود و هم فکر اینکه دوست پسر دخترخاله ی گنده دماغم رو بکنم حس خوبی بهم میداد.
رفتم جلو و رویروشون وایسادم، هردو چشاشون یا خمار بود یا بسته. اول کاوه چشمش رو باز کرد، ترس رو تو قیافش میشد دید. نمیدونم کونش رو سفت کرد یا چی که فوری علی هم فهمید و چشماش رو باز کرد. خشک شده بودن. انتظار دیدن من رو نداشتن. باور کنین اگه خود آزاده رو میدیدن براشون راحت تر بود.
رفتم جلو. یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوش کاوه. سرش رو انداخت پایین. علی هنوز پشتش بود ولی کیرش افتاده بود بیرون از کون کاوه. کاوه آروم زیر لب گفت: ببخشید. بلند گفتم گه خوردیو ببخشید، سرش رو آورد بالا با عجز نگام کرد که یعنی چیکار کنم بیخیال شی؟
تو یه حرکت جلوی شلوار اسلشم و شرتم رو دادم پایین و کیرم افتاد بیرون. گفتم: بخورش تا خفه شی. با تعجب نگاهم کرد. دومین سیلی رو زدم و گفتم: بخور لاشی.
دیدم علی بهت زده داره نگاهم میکنه. بهش گفتم:ببینم آروم میکنیش، آبروی جفتتون رو میبرم. علی مونده بود چیکار کنه. گفتم چیه؟ کیر کوچولوت خوابید از ترس؟ نمیتونی بکنی برو گمشو. علی به خودش اومد. کیرش رو گرفت دستش یه کم مالید، بد نبود، نسبتا کلفت بود و طول متوسط، یه ذره محکم که شد گذاشت دم سوراخ کاوه و فرو کرد. کاوه ناله کرد اما منم کیرم رو بیشتر تو دهنش فشار دادم که خفه شه. مدام علی رو تحقیر میکردم که عرضه کردن نداری و .. که محکمتر کاوه رو بکنه. بعد هم علی رو زدم کنار و پنج دقیقه ای چنان کاوه رو کردم و ضربه زدم که داشت از حال میرفت. به علی
1400/09/11
#گی #تریسام
تولد دختر خاله ام بود و من مجبور بودم اونجا باشم. هیچکی نمیفهمید من چقدر بدم میاد از این مهمونیایی که همه فقط یا دنبال چشم و هم چشمی و نشون دادن لباس و جواهر و ماشین و کوفت و زهر مار به هم ان، یا دنبال مخ زدن. چقدر حقیر ان این پسرا و دخترا، برای جلب توجه هم هر گهی می خورن. بابا یا هدفت سکسه، یا رابطه. هرچی هست مثل آدم جرات داشته باش و بگو. چرا اینهمه دلقک بازی در میارین که آدم حالش بهم بخوره؟
آزاده، دخترخاله من هم مثل همه اونای دیگه. مطمئنم این تولد رو تو باغ عموش فقط برای این برگزار کرده بود که جلوی دوستای دوس پسرش چسی بیاد و بگه ما هم خیلی خفنیم.
الان فقط مشکلش اینه که نمیتونه دوس پسرش رو برای فوت کردن شمع رو کیکیش پیدا کنه.
اعصابم از این فکرا به هم میریزه و از تو عمارت میزنم بیرون. مشروب زیاد خوردم، یه کم هوای تازه رو با یه سیگار ترجیح میدم به همه کسخلای تو مهمونی.
تو باغ قدم میزدم و تو حال و هوای خودم بودم.
یه لحظه شک کردم که این صدا از توی عمارت بود یا تو باغ؟ یه صدای آه از ته دل. به من چه؟ قدم زدنم رو ادامه دادم. سیگارم رو عمیق پک میزدم. تموم شد لامصب. ته سیگار روشن رو گذاشتم لای دو تا انگشتم و پرت کردم وسط سیاهی باغ. یه صدای جیغ کوتاه شنیدم، بعد یکی میگفت چته؟ ساکت. یکی دیگه گفت چیکار کردی، سوختم، انگار یه تیکه آتیش انداختن رو تنم. اون یکی گفت من کاری نکردم، ساکت باش.
رفتم سمت صدا ها. اول تو تاریکی فقط دو تا هیکل میدیدم که به هم چسبیدن. بعد تشخیص دادم که هردوشون پسرن. جلویی رو شناختم، کاوه بود، دوست پسر دخترخاله ام که داشت دنبالش میگشت که با هم شمع رو فوت کنن! پشت سرش هم علی بود، دوست صمیمی کاوه! طول کشید تا چشمم عادت کنه و مغزم بفمهمه چه خبره. علی داشت با بیشترین قدرتش کاوه رو میکرد! جدی جدی داشت میکرد و کاوه هم انگار عین خیالش نبود، انگار داشت حال میکرد واقعا!
اولش تو شوک بودم، بعد شیطنتم گل کرد، چند لحظه بعد حشری شدم. چرا به فکر من نرسیده بود که کاوه رو بکنم؟ هم کردنی بود و هم فکر اینکه دوست پسر دخترخاله ی گنده دماغم رو بکنم حس خوبی بهم میداد.
رفتم جلو و رویروشون وایسادم، هردو چشاشون یا خمار بود یا بسته. اول کاوه چشمش رو باز کرد، ترس رو تو قیافش میشد دید. نمیدونم کونش رو سفت کرد یا چی که فوری علی هم فهمید و چشماش رو باز کرد. خشک شده بودن. انتظار دیدن من رو نداشتن. باور کنین اگه خود آزاده رو میدیدن براشون راحت تر بود.
رفتم جلو. یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوش کاوه. سرش رو انداخت پایین. علی هنوز پشتش بود ولی کیرش افتاده بود بیرون از کون کاوه. کاوه آروم زیر لب گفت: ببخشید. بلند گفتم گه خوردیو ببخشید، سرش رو آورد بالا با عجز نگام کرد که یعنی چیکار کنم بیخیال شی؟
تو یه حرکت جلوی شلوار اسلشم و شرتم رو دادم پایین و کیرم افتاد بیرون. گفتم: بخورش تا خفه شی. با تعجب نگاهم کرد. دومین سیلی رو زدم و گفتم: بخور لاشی.
دیدم علی بهت زده داره نگاهم میکنه. بهش گفتم:ببینم آروم میکنیش، آبروی جفتتون رو میبرم. علی مونده بود چیکار کنه. گفتم چیه؟ کیر کوچولوت خوابید از ترس؟ نمیتونی بکنی برو گمشو. علی به خودش اومد. کیرش رو گرفت دستش یه کم مالید، بد نبود، نسبتا کلفت بود و طول متوسط، یه ذره محکم که شد گذاشت دم سوراخ کاوه و فرو کرد. کاوه ناله کرد اما منم کیرم رو بیشتر تو دهنش فشار دادم که خفه شه. مدام علی رو تحقیر میکردم که عرضه کردن نداری و .. که محکمتر کاوه رو بکنه. بعد هم علی رو زدم کنار و پنج دقیقه ای چنان کاوه رو کردم و ضربه زدم که داشت از حال میرفت. به علی
پیتزای هات
1400/09/12
#اروتیک #تریسام #میلف
اولین بار توی آسانسور ساختمون دیدمش. پیتزا دستش بود و نمیدونست داره برای من میاره بالا. قبل از اینکه به خونه برسم پیتزامو سفارش دادم و به نگهبان ساختمون گفتم تحویل بگیره اما چون زودتر رسیده بودم تا ماشینو بذارم پارکینگ رسیدنمون همزمان شد و نگهبان فرستاده بودش داخل.
دکمه های مانتومو باز کرده بودم و تاپ کوتاه و ساپورتم بدنمو براش به نمایش گذاشته بود. توی فضای کوچیک آسانسور متوجه نگاه زیرزیرکی اون شدم. فکر کردم به ناف افتاده بیرون از تاپم نگاه میکنه که شکم برجسته من ازش معلوم بود اما با یه دقت کوچیک فهمیدم توجهش جلب شده که زیر ساپورت شورت ندارم.
در آسانسور که باز شد بدون توجه بهش خارج شدم و میدونستم بعد از نگاه کردن به شماره دو واحد دیگه اون طبقه، میاد پشت سرم. در خونه رو که باز کردم به سمتش برگشتم که هول کرد.
+هوم؟
_ببخشید پیتزاتونو آوردم.
+آها مرسی فکر کردم میدی به نگهبانی برام بیاره
میخواست جواب بده که برگشتم و وارد خونه شدم.
+بیا تو بذارش روی میز
_خانم من اجازه ندارم داخل بیام
به سمتش برگشتم و یه نگاه تند بهش کردم که خودش بدون حرف وارد خونه شد. رفتم داخل اتاق تا مانتو و شالمو دربیارم.
+معلومه تازه کاری. صبر کن الان میام.
مانتو و شالمو گذاشتم روی تخت و برگشتم توی سالن که دیدم پیتزا هنوز توی دستشه و وایساده. وقتی منو دید اول مبهوت اندام تپلم موند و انگار تازه فهمیده بود زیر تاپ هم سوتین نبستم. یهو سرشو پایین انداخت. به روی خودم نیاوردم. پیتزارو از دستش گرفتم و رفتم داخل آشپزخونه.
+رئیست منو میشناسه و میدونه تا مزه پیتزارو نچشم از پول خبری نیست. بشین انقد معذب نباش.
یه برش پیتزا گذاشتم دهنم. مزه اش مثل همیشه بود.
+هنوزم فلفل زیاد میزنن بهش. فردا من تعطیلم واسه ظهر دو تا پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده پنیری برام بیار
_خانم ببخشید من دیرم شده دو تا ساندویچ باید تحویل بدم. یخ میکنه
+میخوای بری برو. کارتخوان همراته؟
_بله خانم
رفتم داخل اتاق و کیفمو برداشتم و اومدم. تصمیمم عوض شد. کارت بانکیمو گذاشتم داخل کیف و دوبرابر پول پیتزارو نقد گذاشتم توی دستش.
+باقیش مال خودت. فردا منتظرتم.
_خانم منم فردا تعطیلم. روز آفمه
+بهتر. الان زنگ میزنم به رئیست میگم فردا ظهر میای غذای منو میگیری میای تحویل میدی و میری. انعامت هم محفوظه
چیزی نگفت. برای آخرین بار زیرزیرکی انداممو نگاه کرد و رفت.
داغ شده بودم. تاپمو درآوردم و ولو شدم روی کاناپه. همینجور که سینه های بزرگمو می مالیدم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به مهشید.
+سلام عسلم. چطوری؟ فردا برات سوپرایز دارم یه کم شیطونی کنیم. اوهوم حدود بیست تا بیست و پنج ساله اس. جای پسره منه. یه پیتزای هات مهمون منی.
حدود ساعت 12 بود که توی آشپزخونه برای خودم و مهشید چای میریختم. مهشید از اتاق اومد بیرون و یه لبخند شیطونی بهم زد.
ـ چطورم؟
+پیرهن و دامنت محشره عشقولم ولی گفتم شورت و سوتین نپوش. بدن باربی نازت اینجوری خوردنی تره
ـ نمیتونم بهار مورمورم میشه
+مثل اینکه خواهش کردما
مهشید اومد جلو یه لب ازم گرفت و صورتمو ناز کرد.
ـ چشم. الان درش میارم قربون بدن تپل خوردنیت بشم
صدای زنگ در اومد. به مهشید چشمک زدم و با دست زدم در کونش و رفتم سراغ آیفون. نگهبان ساختمون گفت که غذارو آوردن. بهش گفتم بفرستش بالا. توی آینه قدی کنار در یه نگاه به اندام تپلم کردم. ساپورت مشکی هم نتونسته بود کون بزرگمو مخفی کنه و نوک سینه هام از پشت تاپ قرمزم کامل زده بود بیرون. فقط شکمم انگار بزرگتر شده بود. هیچوقت دوس نداشتم اندامم مثل اندام مهشید باربی باشه. تپل بودنمو دو
1400/09/12
#اروتیک #تریسام #میلف
اولین بار توی آسانسور ساختمون دیدمش. پیتزا دستش بود و نمیدونست داره برای من میاره بالا. قبل از اینکه به خونه برسم پیتزامو سفارش دادم و به نگهبان ساختمون گفتم تحویل بگیره اما چون زودتر رسیده بودم تا ماشینو بذارم پارکینگ رسیدنمون همزمان شد و نگهبان فرستاده بودش داخل.
دکمه های مانتومو باز کرده بودم و تاپ کوتاه و ساپورتم بدنمو براش به نمایش گذاشته بود. توی فضای کوچیک آسانسور متوجه نگاه زیرزیرکی اون شدم. فکر کردم به ناف افتاده بیرون از تاپم نگاه میکنه که شکم برجسته من ازش معلوم بود اما با یه دقت کوچیک فهمیدم توجهش جلب شده که زیر ساپورت شورت ندارم.
در آسانسور که باز شد بدون توجه بهش خارج شدم و میدونستم بعد از نگاه کردن به شماره دو واحد دیگه اون طبقه، میاد پشت سرم. در خونه رو که باز کردم به سمتش برگشتم که هول کرد.
+هوم؟
_ببخشید پیتزاتونو آوردم.
+آها مرسی فکر کردم میدی به نگهبانی برام بیاره
میخواست جواب بده که برگشتم و وارد خونه شدم.
+بیا تو بذارش روی میز
_خانم من اجازه ندارم داخل بیام
به سمتش برگشتم و یه نگاه تند بهش کردم که خودش بدون حرف وارد خونه شد. رفتم داخل اتاق تا مانتو و شالمو دربیارم.
+معلومه تازه کاری. صبر کن الان میام.
مانتو و شالمو گذاشتم روی تخت و برگشتم توی سالن که دیدم پیتزا هنوز توی دستشه و وایساده. وقتی منو دید اول مبهوت اندام تپلم موند و انگار تازه فهمیده بود زیر تاپ هم سوتین نبستم. یهو سرشو پایین انداخت. به روی خودم نیاوردم. پیتزارو از دستش گرفتم و رفتم داخل آشپزخونه.
+رئیست منو میشناسه و میدونه تا مزه پیتزارو نچشم از پول خبری نیست. بشین انقد معذب نباش.
یه برش پیتزا گذاشتم دهنم. مزه اش مثل همیشه بود.
+هنوزم فلفل زیاد میزنن بهش. فردا من تعطیلم واسه ظهر دو تا پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده پنیری برام بیار
_خانم ببخشید من دیرم شده دو تا ساندویچ باید تحویل بدم. یخ میکنه
+میخوای بری برو. کارتخوان همراته؟
_بله خانم
رفتم داخل اتاق و کیفمو برداشتم و اومدم. تصمیمم عوض شد. کارت بانکیمو گذاشتم داخل کیف و دوبرابر پول پیتزارو نقد گذاشتم توی دستش.
+باقیش مال خودت. فردا منتظرتم.
_خانم منم فردا تعطیلم. روز آفمه
+بهتر. الان زنگ میزنم به رئیست میگم فردا ظهر میای غذای منو میگیری میای تحویل میدی و میری. انعامت هم محفوظه
چیزی نگفت. برای آخرین بار زیرزیرکی انداممو نگاه کرد و رفت.
داغ شده بودم. تاپمو درآوردم و ولو شدم روی کاناپه. همینجور که سینه های بزرگمو می مالیدم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به مهشید.
+سلام عسلم. چطوری؟ فردا برات سوپرایز دارم یه کم شیطونی کنیم. اوهوم حدود بیست تا بیست و پنج ساله اس. جای پسره منه. یه پیتزای هات مهمون منی.
حدود ساعت 12 بود که توی آشپزخونه برای خودم و مهشید چای میریختم. مهشید از اتاق اومد بیرون و یه لبخند شیطونی بهم زد.
ـ چطورم؟
+پیرهن و دامنت محشره عشقولم ولی گفتم شورت و سوتین نپوش. بدن باربی نازت اینجوری خوردنی تره
ـ نمیتونم بهار مورمورم میشه
+مثل اینکه خواهش کردما
مهشید اومد جلو یه لب ازم گرفت و صورتمو ناز کرد.
ـ چشم. الان درش میارم قربون بدن تپل خوردنیت بشم
صدای زنگ در اومد. به مهشید چشمک زدم و با دست زدم در کونش و رفتم سراغ آیفون. نگهبان ساختمون گفت که غذارو آوردن. بهش گفتم بفرستش بالا. توی آینه قدی کنار در یه نگاه به اندام تپلم کردم. ساپورت مشکی هم نتونسته بود کون بزرگمو مخفی کنه و نوک سینه هام از پشت تاپ قرمزم کامل زده بود بیرون. فقط شکمم انگار بزرگتر شده بود. هیچوقت دوس نداشتم اندامم مثل اندام مهشید باربی باشه. تپل بودنمو دو
تولد
1400/09/11
#گی #تریسام
تولد دختر خاله ام بود و من مجبور بودم اونجا باشم. هیچکی نمیفهمید من چقدر بدم میاد از این مهمونیایی که همه فقط یا دنبال چشم و هم چشمی و نشون دادن لباس و جواهر و ماشین و کوفت و زهر مار به هم ان، یا دنبال مخ زدن. چقدر حقیر ان این پسرا و دخترا، برای جلب توجه هم هر گهی می خورن. بابا یا هدفت سکسه، یا رابطه. هرچی هست مثل آدم جرات داشته باش و بگو. چرا اینهمه دلقک بازی در میارین که آدم حالش بهم بخوره؟
آزاده، دخترخاله من هم مثل همه اونای دیگه. مطمئنم این تولد رو تو باغ عموش فقط برای این برگزار کرده بود که جلوی دوستای دوس پسرش چسی بیاد و بگه ما هم خیلی خفنیم.
الان فقط مشکلش اینه که نمیتونه دوس پسرش رو برای فوت کردن شمع رو کیکیش پیدا کنه.
اعصابم از این فکرا به هم میریزه و از تو عمارت میزنم بیرون. مشروب زیاد خوردم، یه کم هوای تازه رو با یه سیگار ترجیح میدم به همه کسخلای تو مهمونی.
تو باغ قدم میزدم و تو حال و هوای خودم بودم.
یه لحظه شک کردم که این صدا از توی عمارت بود یا تو باغ؟ یه صدای آه از ته دل. به من چه؟ قدم زدنم رو ادامه دادم. سیگارم رو عمیق پک میزدم. تموم شد لامصب. ته سیگار روشن رو گذاشتم لای دو تا انگشتم و پرت کردم وسط سیاهی باغ. یه صدای جیغ کوتاه شنیدم، بعد یکی میگفت چته؟ ساکت. یکی دیگه گفت چیکار کردی، سوختم، انگار یه تیکه آتیش انداختن رو تنم. اون یکی گفت من کاری نکردم، ساکت باش.
رفتم سمت صدا ها. اول تو تاریکی فقط دو تا هیکل میدیدم که به هم چسبیدن. بعد تشخیص دادم که هردوشون پسرن. جلویی رو شناختم، کاوه بود، دوست پسر دخترخاله ام که داشت دنبالش میگشت که با هم شمع رو فوت کنن! پشت سرش هم علی بود، دوست صمیمی کاوه! طول کشید تا چشمم عادت کنه و مغزم بفمهمه چه خبره. علی داشت با بیشترین قدرتش کاوه رو میکرد! جدی جدی داشت میکرد و کاوه هم انگار عین خیالش نبود، انگار داشت حال میکرد واقعا!
اولش تو شوک بودم، بعد شیطنتم گل کرد، چند لحظه بعد حشری شدم. چرا به فکر من نرسیده بود که کاوه رو بکنم؟ هم کردنی بود و هم فکر اینکه دوست پسر دخترخاله ی گنده دماغم رو بکنم حس خوبی بهم میداد.
رفتم جلو و رویروشون وایسادم، هردو چشاشون یا خمار بود یا بسته. اول کاوه چشمش رو باز کرد، ترس رو تو قیافش میشد دید. نمیدونم کونش رو سفت کرد یا چی که فوری علی هم فهمید و چشماش رو باز کرد. خشک شده بودن. انتظار دیدن من رو نداشتن. باور کنین اگه خود آزاده رو میدیدن براشون راحت تر بود.
رفتم جلو. یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوش کاوه. سرش رو انداخت پایین. علی هنوز پشتش بود ولی کیرش افتاده بود بیرون از کون کاوه. کاوه آروم زیر لب گفت: ببخشید. بلند گفتم گه خوردیو ببخشید، سرش رو آورد بالا با عجز نگام کرد که یعنی چیکار کنم بیخیال شی؟
تو یه حرکت جلوی شلوار اسلشم و شرتم رو دادم پایین و کیرم افتاد بیرون. گفتم: بخورش تا خفه شی. با تعجب نگاهم کرد. دومین سیلی رو زدم و گفتم: بخور لاشی.
دیدم علی بهت زده داره نگاهم میکنه. بهش گفتم:ببینم آروم میکنیش، آبروی جفتتون رو میبرم. علی مونده بود چیکار کنه. گفتم چیه؟ کیر کوچولوت خوابید از ترس؟ نمیتونی بکنی برو گمشو. علی به خودش اومد. کیرش رو گرفت دستش یه کم مالید، بد نبود، نسبتا کلفت بود و طول متوسط، یه ذره محکم که شد گذاشت دم سوراخ کاوه و فرو کرد. کاوه ناله کرد اما منم کیرم رو بیشتر تو دهنش فشار دادم که خفه شه. مدام علی رو تحقیر میکردم که عرضه کردن نداری و .. که محکمتر کاوه رو بکنه. بعد هم علی رو زدم کنار و پنج دقیقه ای چنان کاوه رو کردم و ضربه زدم که داشت از حال میرفت. به علی
1400/09/11
#گی #تریسام
تولد دختر خاله ام بود و من مجبور بودم اونجا باشم. هیچکی نمیفهمید من چقدر بدم میاد از این مهمونیایی که همه فقط یا دنبال چشم و هم چشمی و نشون دادن لباس و جواهر و ماشین و کوفت و زهر مار به هم ان، یا دنبال مخ زدن. چقدر حقیر ان این پسرا و دخترا، برای جلب توجه هم هر گهی می خورن. بابا یا هدفت سکسه، یا رابطه. هرچی هست مثل آدم جرات داشته باش و بگو. چرا اینهمه دلقک بازی در میارین که آدم حالش بهم بخوره؟
آزاده، دخترخاله من هم مثل همه اونای دیگه. مطمئنم این تولد رو تو باغ عموش فقط برای این برگزار کرده بود که جلوی دوستای دوس پسرش چسی بیاد و بگه ما هم خیلی خفنیم.
الان فقط مشکلش اینه که نمیتونه دوس پسرش رو برای فوت کردن شمع رو کیکیش پیدا کنه.
اعصابم از این فکرا به هم میریزه و از تو عمارت میزنم بیرون. مشروب زیاد خوردم، یه کم هوای تازه رو با یه سیگار ترجیح میدم به همه کسخلای تو مهمونی.
تو باغ قدم میزدم و تو حال و هوای خودم بودم.
یه لحظه شک کردم که این صدا از توی عمارت بود یا تو باغ؟ یه صدای آه از ته دل. به من چه؟ قدم زدنم رو ادامه دادم. سیگارم رو عمیق پک میزدم. تموم شد لامصب. ته سیگار روشن رو گذاشتم لای دو تا انگشتم و پرت کردم وسط سیاهی باغ. یه صدای جیغ کوتاه شنیدم، بعد یکی میگفت چته؟ ساکت. یکی دیگه گفت چیکار کردی، سوختم، انگار یه تیکه آتیش انداختن رو تنم. اون یکی گفت من کاری نکردم، ساکت باش.
رفتم سمت صدا ها. اول تو تاریکی فقط دو تا هیکل میدیدم که به هم چسبیدن. بعد تشخیص دادم که هردوشون پسرن. جلویی رو شناختم، کاوه بود، دوست پسر دخترخاله ام که داشت دنبالش میگشت که با هم شمع رو فوت کنن! پشت سرش هم علی بود، دوست صمیمی کاوه! طول کشید تا چشمم عادت کنه و مغزم بفمهمه چه خبره. علی داشت با بیشترین قدرتش کاوه رو میکرد! جدی جدی داشت میکرد و کاوه هم انگار عین خیالش نبود، انگار داشت حال میکرد واقعا!
اولش تو شوک بودم، بعد شیطنتم گل کرد، چند لحظه بعد حشری شدم. چرا به فکر من نرسیده بود که کاوه رو بکنم؟ هم کردنی بود و هم فکر اینکه دوست پسر دخترخاله ی گنده دماغم رو بکنم حس خوبی بهم میداد.
رفتم جلو و رویروشون وایسادم، هردو چشاشون یا خمار بود یا بسته. اول کاوه چشمش رو باز کرد، ترس رو تو قیافش میشد دید. نمیدونم کونش رو سفت کرد یا چی که فوری علی هم فهمید و چشماش رو باز کرد. خشک شده بودن. انتظار دیدن من رو نداشتن. باور کنین اگه خود آزاده رو میدیدن براشون راحت تر بود.
رفتم جلو. یه سیلی محکم خوابوندم زیر گوش کاوه. سرش رو انداخت پایین. علی هنوز پشتش بود ولی کیرش افتاده بود بیرون از کون کاوه. کاوه آروم زیر لب گفت: ببخشید. بلند گفتم گه خوردیو ببخشید، سرش رو آورد بالا با عجز نگام کرد که یعنی چیکار کنم بیخیال شی؟
تو یه حرکت جلوی شلوار اسلشم و شرتم رو دادم پایین و کیرم افتاد بیرون. گفتم: بخورش تا خفه شی. با تعجب نگاهم کرد. دومین سیلی رو زدم و گفتم: بخور لاشی.
دیدم علی بهت زده داره نگاهم میکنه. بهش گفتم:ببینم آروم میکنیش، آبروی جفتتون رو میبرم. علی مونده بود چیکار کنه. گفتم چیه؟ کیر کوچولوت خوابید از ترس؟ نمیتونی بکنی برو گمشو. علی به خودش اومد. کیرش رو گرفت دستش یه کم مالید، بد نبود، نسبتا کلفت بود و طول متوسط، یه ذره محکم که شد گذاشت دم سوراخ کاوه و فرو کرد. کاوه ناله کرد اما منم کیرم رو بیشتر تو دهنش فشار دادم که خفه شه. مدام علی رو تحقیر میکردم که عرضه کردن نداری و .. که محکمتر کاوه رو بکنه. بعد هم علی رو زدم کنار و پنج دقیقه ای چنان کاوه رو کردم و ضربه زدم که داشت از حال میرفت. به علی
سیاحت در زیارت
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
رازِ من
1401/01/21
#اروتیک #تریسام
وقتی درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صداشو از تو اتاق خواب شنیدم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. یه بار آروم صداش زدم:«روناک!»
ولی وقتی نزدیک تر رفتم، صدای آه و ناله ش واضح تر توی گوشم پیچید. در اتاق رو که نیمه باز بود آروم باز کردم و همونجا توی چارچوب در وایسادم. اتاق خوابمون هنوز بوی گلایی رو میداد که از روز عروسی مونده بود. خشک شده بودن ولی روناک دوست نداشت اونا رو دور بریزه. حدود یک ماه پیش بود که ازدواج کردیم و این اولین بار بود که می دیدم روناک لخت و تنها روی تخت ولو شده و داره خودارضایی می کنه. وقتی منو دید هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. حتی تعجبم نکرد. برعکس انگار منتظر بود من از راه برسم و تو اون وضعیت ببینمش. یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه از شوک دیدنش تو اون وضعیت بیرون اومدم، با آرامش کتمو در آوردم و همونجا رو رخت آویز پشت در آویزون کردم. صدای ناله های شهوتیش حسابی مستم کرده بود. روی تخت نشستم و گفتم:«کمک نمی خوای؟»
یه لحظه مکث کرد و بعد بلافاصله گفت:« نه! خودم از عهده ش بر میام.»
گفتم:« ولی یه ضرب المثلی رو خودم درستش کردم که میگه یکم کمک همیشه خوبه.»
با همون لباسا روی تخت کنارش دراز کشیدم و سینه های گرد و سفیدشو گرفتم تو دستام و بلافاصله کردم تو دهنم. خودش داشت کُسشو می مالید و آروم ناله می کرد. دستشو کنار زدم و همینطور که سینه هاشو با ولع می خوردم، انگشتمو کردم تو کُسش. حسابی داغ و خیس بود. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن کُسش. هم لیس می زدم هم دو تا انگشتمو تو سوراخ واژنش تکون می دادم. صدای نفساش تندتر شده بود. با دو تا دستش سرمو گرفته بود و روی کُسش فشار می داد و آه و ناله می کرد:«آآآآه… بخور کیوان…بخور…آآآآآه…»
چند دقیقه ی بعد پیچ و تابی به بدنش داد و صدای ناله هاش بلندتر شد. باز وبسته شدن سوراخ واژنشو با انگشتام حس می کردم. با یه ریتم متعادل تنگ و گشاد می شد. انگشتامو کشیدم بیرون و با لبخند بهش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود و هنوز نفس نفس می زد. کیرم سنگین شده بود. چشمام خمار شده بود و حسابی حشری بودم. دوباره خودمو رو تخت بالا کشیدم و گفتم:«دیدی گفتم یکم کمک همیشه خوبه؟»
با بی حالی گفت:«خودمم می تونستم.»
-قبول کن این از جق زدن بیشتر بهت حال داد.
-آره درسته. تو خوب کسمو می خوری.
گرفتمش تو بغلم و گفتم:«می خوای یه بارم با کیرم ارضات کنم؟»
با آرنجش منو هل داد عقب و آروم از جاش بلند شد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:«نه! ممنون. الان حالم خوبه نیازی بهش ندارم.»
یه راست رفت سمت دستشویی. از رفتارش تعجب کردم. با حرفی که زد همه ی حس شهوتم یهو سرد شد. به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. ما تازه ازدواج کرده بودیم. خیلی زود بود بخوایم اینطوری از هم فاصله بگیریم. ولی می دونستم باعث این قضیه خودم هستم. روناک دختر باهوشی بود. مطمئنم متوجه شده بود یه چیزی درست نیست. همنیطور خیلی داغ و حشری بود. این حرکتش بدون شک یه حرکت اعتراضیِ هوشمندانه بود که بهم بفهمونه من به اندازه ی کافی براش وقت نمی ذارم.
از جام بلند شدم. دوباره کتمو برداشتم و پوشیدم. روناک در حالیکه یه هویجو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون. موهاشو خیلی شلخته با یه کش بالای سرش جمع کرده بود. هیچی تنش نبود جز یکی از تیشرتای گشادِ من. انگار اولین چیزی که تو کمد به دستش خورده بودو کشیده بود بیرون و پوشیده بود. همینطور که هویجو تو دهنش می جویید با تعجب گفت:«کجا داری میری؟ تو که تازه اومدی.»
گفتم:«احسان دیشب بهم پیام داده بود که حسابی سرماخورده و مریضه. م
1401/01/21
#اروتیک #تریسام
وقتی درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صداشو از تو اتاق خواب شنیدم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. یه بار آروم صداش زدم:«روناک!»
ولی وقتی نزدیک تر رفتم، صدای آه و ناله ش واضح تر توی گوشم پیچید. در اتاق رو که نیمه باز بود آروم باز کردم و همونجا توی چارچوب در وایسادم. اتاق خوابمون هنوز بوی گلایی رو میداد که از روز عروسی مونده بود. خشک شده بودن ولی روناک دوست نداشت اونا رو دور بریزه. حدود یک ماه پیش بود که ازدواج کردیم و این اولین بار بود که می دیدم روناک لخت و تنها روی تخت ولو شده و داره خودارضایی می کنه. وقتی منو دید هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. حتی تعجبم نکرد. برعکس انگار منتظر بود من از راه برسم و تو اون وضعیت ببینمش. یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه از شوک دیدنش تو اون وضعیت بیرون اومدم، با آرامش کتمو در آوردم و همونجا رو رخت آویز پشت در آویزون کردم. صدای ناله های شهوتیش حسابی مستم کرده بود. روی تخت نشستم و گفتم:«کمک نمی خوای؟»
یه لحظه مکث کرد و بعد بلافاصله گفت:« نه! خودم از عهده ش بر میام.»
گفتم:« ولی یه ضرب المثلی رو خودم درستش کردم که میگه یکم کمک همیشه خوبه.»
با همون لباسا روی تخت کنارش دراز کشیدم و سینه های گرد و سفیدشو گرفتم تو دستام و بلافاصله کردم تو دهنم. خودش داشت کُسشو می مالید و آروم ناله می کرد. دستشو کنار زدم و همینطور که سینه هاشو با ولع می خوردم، انگشتمو کردم تو کُسش. حسابی داغ و خیس بود. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن کُسش. هم لیس می زدم هم دو تا انگشتمو تو سوراخ واژنش تکون می دادم. صدای نفساش تندتر شده بود. با دو تا دستش سرمو گرفته بود و روی کُسش فشار می داد و آه و ناله می کرد:«آآآآه… بخور کیوان…بخور…آآآآآه…»
چند دقیقه ی بعد پیچ و تابی به بدنش داد و صدای ناله هاش بلندتر شد. باز وبسته شدن سوراخ واژنشو با انگشتام حس می کردم. با یه ریتم متعادل تنگ و گشاد می شد. انگشتامو کشیدم بیرون و با لبخند بهش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود و هنوز نفس نفس می زد. کیرم سنگین شده بود. چشمام خمار شده بود و حسابی حشری بودم. دوباره خودمو رو تخت بالا کشیدم و گفتم:«دیدی گفتم یکم کمک همیشه خوبه؟»
با بی حالی گفت:«خودمم می تونستم.»
-قبول کن این از جق زدن بیشتر بهت حال داد.
-آره درسته. تو خوب کسمو می خوری.
گرفتمش تو بغلم و گفتم:«می خوای یه بارم با کیرم ارضات کنم؟»
با آرنجش منو هل داد عقب و آروم از جاش بلند شد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:«نه! ممنون. الان حالم خوبه نیازی بهش ندارم.»
یه راست رفت سمت دستشویی. از رفتارش تعجب کردم. با حرفی که زد همه ی حس شهوتم یهو سرد شد. به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. ما تازه ازدواج کرده بودیم. خیلی زود بود بخوایم اینطوری از هم فاصله بگیریم. ولی می دونستم باعث این قضیه خودم هستم. روناک دختر باهوشی بود. مطمئنم متوجه شده بود یه چیزی درست نیست. همنیطور خیلی داغ و حشری بود. این حرکتش بدون شک یه حرکت اعتراضیِ هوشمندانه بود که بهم بفهمونه من به اندازه ی کافی براش وقت نمی ذارم.
از جام بلند شدم. دوباره کتمو برداشتم و پوشیدم. روناک در حالیکه یه هویجو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون. موهاشو خیلی شلخته با یه کش بالای سرش جمع کرده بود. هیچی تنش نبود جز یکی از تیشرتای گشادِ من. انگار اولین چیزی که تو کمد به دستش خورده بودو کشیده بود بیرون و پوشیده بود. همینطور که هویجو تو دهنش می جویید با تعجب گفت:«کجا داری میری؟ تو که تازه اومدی.»
گفتم:«احسان دیشب بهم پیام داده بود که حسابی سرماخورده و مریضه. م
از دست رفته (۱)
1401/02/03
#بایسکشوال #تریسام
یه مدت بود با فرناز مشکل پیدا کرده بودم. هر بار همدیگه رو می دیدیم، سرِ مسائل مختلف بحثمون می شد. دفعه ی آخر سر اینکه با دوستام رفته بودم یه مهمونی مختلط و به اون خبر نداده بودم، دعوامون شده بود. پشت تلفن کلی با هم جر و بحث کرده بودیم؛ ولی فایده ای نداشت. ازم خواست برم خونه شون تا رو در رو با هم صحبت کنیم. نمی خواستم قضیه کش پیدا کنه. یه کادوی حسابی واسه ش گرفتم؛ یه شاخه گلم گذاشتم روش و وقتی رسیدم درِ خونه شون، عرفان درو برام باز کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:«تو اینجا چیکار می کنی؟»
فرناز فوراً گفت:« من دعوتش کردم بیاد.»
عرفان صمیمی ترین دوستم بود. من و فرناز و عرفان سه تایی تو دانشگاه همکلاسی بودیم و حالا بعد از ده سال، من و فرناز تازه با هم نامزد کرده بودیم. همینطوری داشتم با تعجب به جفتشون نگاه می کردم که عرفان با خنده گفت:«تو با اومدنِ من مشکلی داری؟»
نفسمو با کلافگی فوت کردم و رفتم داخل. وقتی لباس پوشیدن فرنازو دیدم جا خوردم. اون که همیشه پیش دوستام مخصوصاً پیش عرفان، سرسنگین لباس می پوشید، یه دامن ِ بالای زانو پوشیده بود و سینه هاش از بالای تاپ سفید ِبندیش زده بود بیرون. یه جورایی انگار می خواست حرص منو دربیاره و تنها مهمونی رفتنمو تلافی کنه. فرناز دختر خوشگلی بود. موهاش بور بود و چشماش عسلی. بدنش مثل بلور سفید بود و همیشه صورتش آرایش کرده بود. تو دانشگاه کلی خواستگار داشت ولی چشمش همیشه دنبال من بود. تو دورانِ دوستی رابطه مون با هم خیلی خوب بود. ولی بعد از نامزدی رفتارش به کلی عوض شده بود. دیگه عاشقانه نگاهم نمی کرد. فقط الکی بهم گیر می داد. یه مدت بود حس می کردم از ازدواج با من پشیمون شده و داره الکی بهونه میاره. به عرفان نگاه کرد و گفت:«از جمعه برام بگو عرفان.»
عرفان با تعجب یه نگاه به من انداخت و بعد سریع خودشو جمع و جور کرد: «آهان! پس مشکل اینه. خیالت راحت باشه. پدرام نه با هیچ دختری حرف زد نه به کسی نگاه کرد. از اول تا آخرشم همش اسم تو رو میاورد.»
فرناز قیافه شو کج کرد و با یه لحن مسخره گفت: «تو که راست می گی؛ ولی می تونست به جای اینکه همش اسممو بیاره بهم زنگ بزنه تا بیام. نمی تونست؟»
اون روز رفته بودم دعوا رو تموم کنم و از فرناز عذرخواهی کنم ولی وقتی رفتارشو دیدم پشیمون شدم. با اخم گفتم:« به عرفان گفتی بیاد چون به حرفِ من اعتماد نداری؟»
با پرویی گفت: «معلومه که بهت اعتماد ندارم. تو همیشه منو می پیچونی.»
با عصبانیت داد زدم: «برای چی باید تو رو با خودم می بردم؟ که شبمو برام جهنم کنی؟ آره! من می پیچونمت چون همیشه اعصابمو بهم می ریزی و بهم بیخودی گیر می دی.»
اونم داد زد:« بهت گیر می دم چون تو یه آدمِ هیز و هرزه و کثافتی.»
فرناز داشت گریه می کرد و عرفان سعی می کرد آرومش کنه. عصبی بودم. رفتم تو بالکن و یکی دو تا سیگار پشت هم کشیدم. بعد از حدودِ بیست دقیقه وقتی یکم بهتر شدم، برگشتم داخل ولی قبل از اینکه پامو تو اتاق پذیرایی بذارم، همونجا خشکم زد. فرناز نشسته بود رو پای عرفان و داشتن از هم لب می گرفتن. عرفان دستشو می کشید رو کون فرناز و با لذت لباشو می خورد. چند دقیقه همونجا وایسادم و تماشاشون کردم. انگار دیگه هیچی برام مهم نبود. حس می کردم فرناز خیلی وقته که از دستم رفته . به عرفان حسودیم می شد؛ چون بر عکس من، اون خوب می دونست چطوری باید با زنا رفتار کنه و آرومشون کنه. وقتی رفتم جلوتر عرفان فوراً بلند شد. هر دوشون خودشونو جمع و جور کردن. با کنایه گفتم:«راحت باشین. من دیگه داشتم می رفتم.»
فرناز سرشو پایین انداخته بود ولی عرفان فوراً
1401/02/03
#بایسکشوال #تریسام
یه مدت بود با فرناز مشکل پیدا کرده بودم. هر بار همدیگه رو می دیدیم، سرِ مسائل مختلف بحثمون می شد. دفعه ی آخر سر اینکه با دوستام رفته بودم یه مهمونی مختلط و به اون خبر نداده بودم، دعوامون شده بود. پشت تلفن کلی با هم جر و بحث کرده بودیم؛ ولی فایده ای نداشت. ازم خواست برم خونه شون تا رو در رو با هم صحبت کنیم. نمی خواستم قضیه کش پیدا کنه. یه کادوی حسابی واسه ش گرفتم؛ یه شاخه گلم گذاشتم روش و وقتی رسیدم درِ خونه شون، عرفان درو برام باز کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:«تو اینجا چیکار می کنی؟»
فرناز فوراً گفت:« من دعوتش کردم بیاد.»
عرفان صمیمی ترین دوستم بود. من و فرناز و عرفان سه تایی تو دانشگاه همکلاسی بودیم و حالا بعد از ده سال، من و فرناز تازه با هم نامزد کرده بودیم. همینطوری داشتم با تعجب به جفتشون نگاه می کردم که عرفان با خنده گفت:«تو با اومدنِ من مشکلی داری؟»
نفسمو با کلافگی فوت کردم و رفتم داخل. وقتی لباس پوشیدن فرنازو دیدم جا خوردم. اون که همیشه پیش دوستام مخصوصاً پیش عرفان، سرسنگین لباس می پوشید، یه دامن ِ بالای زانو پوشیده بود و سینه هاش از بالای تاپ سفید ِبندیش زده بود بیرون. یه جورایی انگار می خواست حرص منو دربیاره و تنها مهمونی رفتنمو تلافی کنه. فرناز دختر خوشگلی بود. موهاش بور بود و چشماش عسلی. بدنش مثل بلور سفید بود و همیشه صورتش آرایش کرده بود. تو دانشگاه کلی خواستگار داشت ولی چشمش همیشه دنبال من بود. تو دورانِ دوستی رابطه مون با هم خیلی خوب بود. ولی بعد از نامزدی رفتارش به کلی عوض شده بود. دیگه عاشقانه نگاهم نمی کرد. فقط الکی بهم گیر می داد. یه مدت بود حس می کردم از ازدواج با من پشیمون شده و داره الکی بهونه میاره. به عرفان نگاه کرد و گفت:«از جمعه برام بگو عرفان.»
عرفان با تعجب یه نگاه به من انداخت و بعد سریع خودشو جمع و جور کرد: «آهان! پس مشکل اینه. خیالت راحت باشه. پدرام نه با هیچ دختری حرف زد نه به کسی نگاه کرد. از اول تا آخرشم همش اسم تو رو میاورد.»
فرناز قیافه شو کج کرد و با یه لحن مسخره گفت: «تو که راست می گی؛ ولی می تونست به جای اینکه همش اسممو بیاره بهم زنگ بزنه تا بیام. نمی تونست؟»
اون روز رفته بودم دعوا رو تموم کنم و از فرناز عذرخواهی کنم ولی وقتی رفتارشو دیدم پشیمون شدم. با اخم گفتم:« به عرفان گفتی بیاد چون به حرفِ من اعتماد نداری؟»
با پرویی گفت: «معلومه که بهت اعتماد ندارم. تو همیشه منو می پیچونی.»
با عصبانیت داد زدم: «برای چی باید تو رو با خودم می بردم؟ که شبمو برام جهنم کنی؟ آره! من می پیچونمت چون همیشه اعصابمو بهم می ریزی و بهم بیخودی گیر می دی.»
اونم داد زد:« بهت گیر می دم چون تو یه آدمِ هیز و هرزه و کثافتی.»
فرناز داشت گریه می کرد و عرفان سعی می کرد آرومش کنه. عصبی بودم. رفتم تو بالکن و یکی دو تا سیگار پشت هم کشیدم. بعد از حدودِ بیست دقیقه وقتی یکم بهتر شدم، برگشتم داخل ولی قبل از اینکه پامو تو اتاق پذیرایی بذارم، همونجا خشکم زد. فرناز نشسته بود رو پای عرفان و داشتن از هم لب می گرفتن. عرفان دستشو می کشید رو کون فرناز و با لذت لباشو می خورد. چند دقیقه همونجا وایسادم و تماشاشون کردم. انگار دیگه هیچی برام مهم نبود. حس می کردم فرناز خیلی وقته که از دستم رفته . به عرفان حسودیم می شد؛ چون بر عکس من، اون خوب می دونست چطوری باید با زنا رفتار کنه و آرومشون کنه. وقتی رفتم جلوتر عرفان فوراً بلند شد. هر دوشون خودشونو جمع و جور کردن. با کنایه گفتم:«راحت باشین. من دیگه داشتم می رفتم.»
فرناز سرشو پایین انداخته بود ولی عرفان فوراً
پرنسس شیطون من (۱)
1401/03/15
#ضربدری #تریسام #همسر
سلام دوستان
من سامانم خانومم سایه و داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به نوروز ۱۴۰۰. قبل از اینکه داستان رو بگم یه توضیح مختصری رو واجب دونستم خدمتتون عرض کنم. من یه دوست صمیمی دارم که اسمش پویاست و اسم خانومش رادا ست چند ساله باهم دوستیم و رفت و آمد خونوادگی داریم. من و پویا خیلی صمیمی هستیم و خیلی شوخیای فانتزی میکنیم باهم، حتی وقتایی که مشروب میخوردیم هر چهارتایی مون شوخیای فانتزی میکردیم ولی دیگه در حد حرف بود و اصلا عملی نشده بود. یه روز پویا به من گفته بود خیلی دوس داره جیش کردن دختر رو بخوره و عاشق اینه که یه دختر بشاشه تو دهن و صورتش، من اولش جا خوردم ولی زیاد اهمیت ندادم، به شوخی بهش گفتم بذار من بشاشم دهنت و از این شوخیا. یه روز که من و سایه داشتیم سکس میکردیم و طبق معمول فانتزی سکس ضربدری با پویا و رادا رو برای هم میگفتیم یهو یاد حرف پویا افتادم که دوس داره ی دختر بشاشه تو دهن و صورتش و من اینو با سایه مطرح کردم که سایه گفت چه ایرادی داره هرکسی یه فتیشی داره دیگه. و بعد از اون موقع دیگه تو فانتزیامون شاشیدن سایه تو دهن پویا رو زیاد میگفتیم و خیلی لذت میبردیم…
داستان از اونجایی شروع میشه که به خاطر کورونا دیگه عیددیدنی خیلی کمرنگ شده بود و چون حوصله مون سر رفت تصمیم گرفتیم برگردیم خونه خودمون. ما خونواده هامون ی شهر دیگه ست خودمون یه شهر دیگه. تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به پویا اینا که بیان چند روزی بمونن خونه ما.
پویا و رادا پنجشنبه اومدن خونه ما و چهارتایی مشروب خوردیم و قلیون کشیدیم و بازم طبق معمول شوخیای سکسی و فانتزی میکردیم باهم ولی در حد همون حرف بود و متأسفانه به مرحله اجرا نرسیده بود. شام رو رفتیم بیرون و توی راه پویا گفت که میخوام ماشینم رو عوض کنم و چون من یه ذره از فنی ماشین سر درمیارم بهم گفت که بریم مجتمع ماشین و یه ماشین براش بخریم و چون فرداش جمعه بود و مجتمع تعطیل بود گفتم که شنبه میریم و چون رادا کارمنده، قرار شد شنبه صبح زود رادا با ماشین من بره شهرشون و از اونجا هم بره سر کارش. پنجشنبه شب که برگشتیم خونه دوباره یه قلیون دم کردیم و کشیدیم و رفتیم که بخوابیم پویا اینا تو اتاق خواب ما خوابیدن و ما هم این يکی اتاق، و طبق معمول شروع به سکس کردیم و تصور فانتزی با پویا اینا، و من حدس میزنم که پویا اینا هم توی سکس شون فانتزی سکس با ما رو تجسم میکنند و حرف میزنند چون یه شب که تو خونه پویا اینا بودیم و صدای سکسشون میومد من شنیدم که رادا میگفت “آروم تر سامان تورو خدا آروم تر” و من مطمئن شدم که اونا هم فانتزی سکس با من و سایه رو تجسم میکنند.
خلاصه در اتاقا رو که بستیم و شروع کردیم به عشقبازی و گفتن فانتزیامون که یهو سایه گفت سامان جونم یه چیزی بگم گفتم بگو عزیزم گفت خیلی دوس دارم جیش کنم تو دهن پویا، با گفتن حرف سایه حشرم رفت رو ۱۰۰، گفتم واقعا دوس داری گفت به شدت دوس دارم. دیگه حرفی نزدیم و سکس کردیم و خوابیدیم. جمعه رو هم سر کردیم تا اینکه صبح شنبه شد و رادا ساعت ۶ بیدار شد و من با سر وصدای رادا که داشت حاضر میشد بیدار شدم و رفتم ماشینمو از پارکینگ درآوردم دادم رادا رفت.
برگشتم اتاق که بخوابم دیدم سایه خوابه، نگو خودشو زده به خواب، منم اومدم بوسش کردم و خواستم بخوابم. ولی خوابم نبرد. بعد از ۱۰، ۱۵ دقیقه سایه آروم برگشت سمت من ببینه که من خوابم یا نه منم خودمو زدم به خواب سنگین و دیدم که آروم بلند شد و یه تاب و دامن کوتاه پوشید از اتاق رفت بیرون، با صدای باز شدن در اتاق خواب متوجه شدم که سایه رفت تو اتاق خواب مون که پویا
1401/03/15
#ضربدری #تریسام #همسر
سلام دوستان
من سامانم خانومم سایه و داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به نوروز ۱۴۰۰. قبل از اینکه داستان رو بگم یه توضیح مختصری رو واجب دونستم خدمتتون عرض کنم. من یه دوست صمیمی دارم که اسمش پویاست و اسم خانومش رادا ست چند ساله باهم دوستیم و رفت و آمد خونوادگی داریم. من و پویا خیلی صمیمی هستیم و خیلی شوخیای فانتزی میکنیم باهم، حتی وقتایی که مشروب میخوردیم هر چهارتایی مون شوخیای فانتزی میکردیم ولی دیگه در حد حرف بود و اصلا عملی نشده بود. یه روز پویا به من گفته بود خیلی دوس داره جیش کردن دختر رو بخوره و عاشق اینه که یه دختر بشاشه تو دهن و صورتش، من اولش جا خوردم ولی زیاد اهمیت ندادم، به شوخی بهش گفتم بذار من بشاشم دهنت و از این شوخیا. یه روز که من و سایه داشتیم سکس میکردیم و طبق معمول فانتزی سکس ضربدری با پویا و رادا رو برای هم میگفتیم یهو یاد حرف پویا افتادم که دوس داره ی دختر بشاشه تو دهن و صورتش و من اینو با سایه مطرح کردم که سایه گفت چه ایرادی داره هرکسی یه فتیشی داره دیگه. و بعد از اون موقع دیگه تو فانتزیامون شاشیدن سایه تو دهن پویا رو زیاد میگفتیم و خیلی لذت میبردیم…
داستان از اونجایی شروع میشه که به خاطر کورونا دیگه عیددیدنی خیلی کمرنگ شده بود و چون حوصله مون سر رفت تصمیم گرفتیم برگردیم خونه خودمون. ما خونواده هامون ی شهر دیگه ست خودمون یه شهر دیگه. تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به پویا اینا که بیان چند روزی بمونن خونه ما.
پویا و رادا پنجشنبه اومدن خونه ما و چهارتایی مشروب خوردیم و قلیون کشیدیم و بازم طبق معمول شوخیای سکسی و فانتزی میکردیم باهم ولی در حد همون حرف بود و متأسفانه به مرحله اجرا نرسیده بود. شام رو رفتیم بیرون و توی راه پویا گفت که میخوام ماشینم رو عوض کنم و چون من یه ذره از فنی ماشین سر درمیارم بهم گفت که بریم مجتمع ماشین و یه ماشین براش بخریم و چون فرداش جمعه بود و مجتمع تعطیل بود گفتم که شنبه میریم و چون رادا کارمنده، قرار شد شنبه صبح زود رادا با ماشین من بره شهرشون و از اونجا هم بره سر کارش. پنجشنبه شب که برگشتیم خونه دوباره یه قلیون دم کردیم و کشیدیم و رفتیم که بخوابیم پویا اینا تو اتاق خواب ما خوابیدن و ما هم این يکی اتاق، و طبق معمول شروع به سکس کردیم و تصور فانتزی با پویا اینا، و من حدس میزنم که پویا اینا هم توی سکس شون فانتزی سکس با ما رو تجسم میکنند و حرف میزنند چون یه شب که تو خونه پویا اینا بودیم و صدای سکسشون میومد من شنیدم که رادا میگفت “آروم تر سامان تورو خدا آروم تر” و من مطمئن شدم که اونا هم فانتزی سکس با من و سایه رو تجسم میکنند.
خلاصه در اتاقا رو که بستیم و شروع کردیم به عشقبازی و گفتن فانتزیامون که یهو سایه گفت سامان جونم یه چیزی بگم گفتم بگو عزیزم گفت خیلی دوس دارم جیش کنم تو دهن پویا، با گفتن حرف سایه حشرم رفت رو ۱۰۰، گفتم واقعا دوس داری گفت به شدت دوس دارم. دیگه حرفی نزدیم و سکس کردیم و خوابیدیم. جمعه رو هم سر کردیم تا اینکه صبح شنبه شد و رادا ساعت ۶ بیدار شد و من با سر وصدای رادا که داشت حاضر میشد بیدار شدم و رفتم ماشینمو از پارکینگ درآوردم دادم رادا رفت.
برگشتم اتاق که بخوابم دیدم سایه خوابه، نگو خودشو زده به خواب، منم اومدم بوسش کردم و خواستم بخوابم. ولی خوابم نبرد. بعد از ۱۰، ۱۵ دقیقه سایه آروم برگشت سمت من ببینه که من خوابم یا نه منم خودمو زدم به خواب سنگین و دیدم که آروم بلند شد و یه تاب و دامن کوتاه پوشید از اتاق رفت بیرون، با صدای باز شدن در اتاق خواب متوجه شدم که سایه رفت تو اتاق خواب مون که پویا
سکس زنم دومم با دوست صمیمیم (۱)
1402/02/12
#تریسام #بیغیرتی #همسر
سلام.
داستان من کلا سکسیه ولی طولانی… اسم ها مستعارن من اهل یکی از شهرهایه غرب کشورم اسمم آریا و تو سن ۲۱ سالگی یه ازدواج ناموفق داشتم ۲۴ سالم بود دوباره خیلی اتفاقی ازدواج کردم با همسرم الناز. ک اونم ۱۷ سالش بود اون موقه من اول فک میکردم ک همسرم سر از هیچی در نمیاره ولی بعد فهمیدم ک نخیر دوست پسرایه زیادی داشته و کلا سکس چت و اینا بوده رابطه جنسی نداشته مشکلی هم نداشتم اگه داشته بود 🤔 ولی بهش اطمینان داشتم چون وقتی خودش گفت دیگه لزومی نداره رابطه جنسیشم بهم نگفته باشه چون هم پرده داشته هم کونش اثلا دست نخورده بوده… همون تو ازدواج اول دوسداشتم نفر سوم بینمون باشه همسر اولم پایه بود ولی من بر حساب بی جنبه بودنش اینکارو نکردم.بریم سر داستان با همسر دومم.
خصوصیاتمونو بگم که . من قدم ۱۶۵ و خانومم هم قد خودمه بدن ورزشکاری هم ندارم قیافه معمولی ولی خانومم قیافه ش معمولیه ولی استیل بدنش عالیه کون برجسته وه باسن بزرگ یه زره هم چربی نداره کوسش ک خیلی کولوچه ایه و خیلی تنگ از ایناس ک هر وقت میکنیش کیرت بهش فشار میاد رفتیم دکترم ک گفتن باید عمل بشه تا گشاد بشه ولی ن من ن همسرم دوست نداشتیم که گشاد شه پس بیخیالش شدیم کس باید تنگ باشه مثه خانومم اوففف . بعد یه مدت بهش گفتم برو موهاتو رنگ کن اونم همین کارو کردو رنگشون کردو کراتینه و ناخون کاشتو اینا که واقعا جزاب شده بود از همون اول رو مخش کار کردم چونکه خودم تو دوران کودکی خیلی دست مالی شدم از طرف دوستان وه اقوام ولی هیچوقت کونم نزاشتن فقط در حد لاپایو ساکو اینا ازهمون دوره زندگی اولم رفتم سراغ داستانایه سکسی اوایلش کم ولی الان همیشه میام با همسرم درمیون گزاشتم وقت سکس که مثلا الان یکی باشه ساک واسش بزنیو اینا که بهش برخوردو اصلا همراهیم نکرد ولی من همیشه در موردش باهاش صحبت میکردم وه میگفتم این تو وجوده منه تا عملیشم نکنم نمیشه اونم هی میگفت آره جون خودت من فقط با تولذت میبرمو اینا ولی من همیشه وقتی شهوتی میشد میرفتم سراغ حس خودمو کم کم اونم موقه سکس همراهیم میکرد تا اینکه یه سال با همین موارد گزشت تا اینکه موقع سکس تا واسش نمیگفتم اون ارضا نمیشد موقه ارضا هم هی ب خودش میپیچید مثه مار خانومم خیلی شهوتیه خودم از اون بدتر وقتی تو ماشین واسش حرفایه سکسی میزنم دست میکنم تو شورتش خیسه خیسه خودمم راست میکنم واسش کم کم رومخش کار کردم که عکسایه سکسی واسم بفرسته اونم میفرستاد و کم کم بهش میگفتم تو بازارو اینا لباسایه باز بپوش وقتی خودمون تنهایم میریم اونم خیلی ریز قبول میکرد ولی ن در حد اون تمایل من وقتی تو باز مردایه دیگه بهش جلب توجه میکردن کیف میکردم بعد از حدود یه سالو نیم با دوستم زیاد در ارتباط بودیمو همیشه اونو با خودمون میبردیم میرفتیم بیرون میگفتم لباس باز بپوش روسری ک همیشه از سرش میفتاد و میگفتم درستش نکن و ساق پاشو تا ده پونزده ثانت مینداخت بیرون یه دوست صمیمی دارم که اون مجرده یه سال از خودم کوچیکتره قدش از خودم بلند تره حدود ۱۷۰ میشه همیشه موقه سکس اونو میگفتم اونم خیلی همراهیم میکرد اون دوستم هم همیشه باما بود میومد خونمون تا اینکه این حسو بعد از دوسال توش ب وجود آوردم یه بار موقه سکس بهش گفتم نظرت چیه که با اون دوستم ک اسمش بهزاد بود عملیش کنیم که میگفت ن آبرومون میره و اینا تو بعدا پشیمون میشیو اینا ک گفتم ن من روحرفم هستمو تا آخر عمر باهاتم و اینا تا راضیش کردم ک ببینم چی میشه ک گفت فردا که باهاش تنها شدی گوشیتو بنداز رو عکس لختیایه منو خودتو سرگرم کن تو ماشین بعد به یه بهونه برو بیرون من زنگ.میزنم
1402/02/12
#تریسام #بیغیرتی #همسر
سلام.
داستان من کلا سکسیه ولی طولانی… اسم ها مستعارن من اهل یکی از شهرهایه غرب کشورم اسمم آریا و تو سن ۲۱ سالگی یه ازدواج ناموفق داشتم ۲۴ سالم بود دوباره خیلی اتفاقی ازدواج کردم با همسرم الناز. ک اونم ۱۷ سالش بود اون موقه من اول فک میکردم ک همسرم سر از هیچی در نمیاره ولی بعد فهمیدم ک نخیر دوست پسرایه زیادی داشته و کلا سکس چت و اینا بوده رابطه جنسی نداشته مشکلی هم نداشتم اگه داشته بود 🤔 ولی بهش اطمینان داشتم چون وقتی خودش گفت دیگه لزومی نداره رابطه جنسیشم بهم نگفته باشه چون هم پرده داشته هم کونش اثلا دست نخورده بوده… همون تو ازدواج اول دوسداشتم نفر سوم بینمون باشه همسر اولم پایه بود ولی من بر حساب بی جنبه بودنش اینکارو نکردم.بریم سر داستان با همسر دومم.
خصوصیاتمونو بگم که . من قدم ۱۶۵ و خانومم هم قد خودمه بدن ورزشکاری هم ندارم قیافه معمولی ولی خانومم قیافه ش معمولیه ولی استیل بدنش عالیه کون برجسته وه باسن بزرگ یه زره هم چربی نداره کوسش ک خیلی کولوچه ایه و خیلی تنگ از ایناس ک هر وقت میکنیش کیرت بهش فشار میاد رفتیم دکترم ک گفتن باید عمل بشه تا گشاد بشه ولی ن من ن همسرم دوست نداشتیم که گشاد شه پس بیخیالش شدیم کس باید تنگ باشه مثه خانومم اوففف . بعد یه مدت بهش گفتم برو موهاتو رنگ کن اونم همین کارو کردو رنگشون کردو کراتینه و ناخون کاشتو اینا که واقعا جزاب شده بود از همون اول رو مخش کار کردم چونکه خودم تو دوران کودکی خیلی دست مالی شدم از طرف دوستان وه اقوام ولی هیچوقت کونم نزاشتن فقط در حد لاپایو ساکو اینا ازهمون دوره زندگی اولم رفتم سراغ داستانایه سکسی اوایلش کم ولی الان همیشه میام با همسرم درمیون گزاشتم وقت سکس که مثلا الان یکی باشه ساک واسش بزنیو اینا که بهش برخوردو اصلا همراهیم نکرد ولی من همیشه در موردش باهاش صحبت میکردم وه میگفتم این تو وجوده منه تا عملیشم نکنم نمیشه اونم هی میگفت آره جون خودت من فقط با تولذت میبرمو اینا ولی من همیشه وقتی شهوتی میشد میرفتم سراغ حس خودمو کم کم اونم موقه سکس همراهیم میکرد تا اینکه یه سال با همین موارد گزشت تا اینکه موقع سکس تا واسش نمیگفتم اون ارضا نمیشد موقه ارضا هم هی ب خودش میپیچید مثه مار خانومم خیلی شهوتیه خودم از اون بدتر وقتی تو ماشین واسش حرفایه سکسی میزنم دست میکنم تو شورتش خیسه خیسه خودمم راست میکنم واسش کم کم رومخش کار کردم که عکسایه سکسی واسم بفرسته اونم میفرستاد و کم کم بهش میگفتم تو بازارو اینا لباسایه باز بپوش وقتی خودمون تنهایم میریم اونم خیلی ریز قبول میکرد ولی ن در حد اون تمایل من وقتی تو باز مردایه دیگه بهش جلب توجه میکردن کیف میکردم بعد از حدود یه سالو نیم با دوستم زیاد در ارتباط بودیمو همیشه اونو با خودمون میبردیم میرفتیم بیرون میگفتم لباس باز بپوش روسری ک همیشه از سرش میفتاد و میگفتم درستش نکن و ساق پاشو تا ده پونزده ثانت مینداخت بیرون یه دوست صمیمی دارم که اون مجرده یه سال از خودم کوچیکتره قدش از خودم بلند تره حدود ۱۷۰ میشه همیشه موقه سکس اونو میگفتم اونم خیلی همراهیم میکرد اون دوستم هم همیشه باما بود میومد خونمون تا اینکه این حسو بعد از دوسال توش ب وجود آوردم یه بار موقه سکس بهش گفتم نظرت چیه که با اون دوستم ک اسمش بهزاد بود عملیش کنیم که میگفت ن آبرومون میره و اینا تو بعدا پشیمون میشیو اینا ک گفتم ن من روحرفم هستمو تا آخر عمر باهاتم و اینا تا راضیش کردم ک ببینم چی میشه ک گفت فردا که باهاش تنها شدی گوشیتو بنداز رو عکس لختیایه منو خودتو سرگرم کن تو ماشین بعد به یه بهونه برو بیرون من زنگ.میزنم
سکس زنم دومم با دوست صمیمیم (۱)
1402/02/12
#تریسام #بیغیرتی #همسر
سلام.
داستان من کلا سکسیه ولی طولانی… اسم ها مستعارن من اهل یکی از شهرهایه غرب کشورم اسمم آریا و تو سن ۲۱ سالگی یه ازدواج ناموفق داشتم ۲۴ سالم بود دوباره خیلی اتفاقی ازدواج کردم با همسرم الناز. ک اونم ۱۷ سالش بود اون موقه من اول فک میکردم ک همسرم سر از هیچی در نمیاره ولی بعد فهمیدم ک نخیر دوست پسرایه زیادی داشته و کلا سکس چت و اینا بوده رابطه جنسی نداشته مشکلی هم نداشتم اگه داشته بود 🤔 ولی بهش اطمینان داشتم چون وقتی خودش گفت دیگه لزومی نداره رابطه جنسیشم بهم نگفته باشه چون هم پرده داشته هم کونش اثلا دست نخورده بوده… همون تو ازدواج اول دوسداشتم نفر سوم بینمون باشه همسر اولم پایه بود ولی من بر حساب بی جنبه بودنش اینکارو نکردم.بریم سر داستان با همسر دومم.
خصوصیاتمونو بگم که . من قدم ۱۶۵ و خانومم هم قد خودمه بدن ورزشکاری هم ندارم قیافه معمولی ولی خانومم قیافه ش معمولیه ولی استیل بدنش عالیه کون برجسته وه باسن بزرگ یه زره هم چربی نداره کوسش ک خیلی کولوچه ایه و خیلی تنگ از ایناس ک هر وقت میکنیش کیرت بهش فشار میاد رفتیم دکترم ک گفتن باید عمل بشه تا گشاد بشه ولی ن من ن همسرم دوست نداشتیم که گشاد شه پس بیخیالش شدیم کس باید تنگ باشه مثه خانومم اوففف . بعد یه مدت بهش گفتم برو موهاتو رنگ کن اونم همین کارو کردو رنگشون کردو کراتینه و ناخون کاشتو اینا که واقعا جزاب شده بود از همون اول رو مخش کار کردم چونکه خودم تو دوران کودکی خیلی دست مالی شدم از طرف دوستان وه اقوام ولی هیچوقت کونم نزاشتن فقط در حد لاپایو ساکو اینا ازهمون دوره زندگی اولم رفتم سراغ داستانایه سکسی اوایلش کم ولی الان همیشه میام با همسرم درمیون گزاشتم وقت سکس که مثلا الان یکی باشه ساک واسش بزنیو اینا که بهش برخوردو اصلا همراهیم نکرد ولی من همیشه در موردش باهاش صحبت میکردم وه میگفتم این تو وجوده منه تا عملیشم نکنم نمیشه اونم هی میگفت آره جون خودت من فقط با تولذت میبرمو اینا ولی من همیشه وقتی شهوتی میشد میرفتم سراغ حس خودمو کم کم اونم موقه سکس همراهیم میکرد تا اینکه یه سال با همین موارد گزشت تا اینکه موقع سکس تا واسش نمیگفتم اون ارضا نمیشد موقه ارضا هم هی ب خودش میپیچید مثه مار خانومم خیلی شهوتیه خودم از اون بدتر وقتی تو ماشین واسش حرفایه سکسی میزنم دست میکنم تو شورتش خیسه خیسه خودمم راست میکنم واسش کم کم رومخش کار کردم که عکسایه سکسی واسم بفرسته اونم میفرستاد و کم کم بهش میگفتم تو بازارو اینا لباسایه باز بپوش وقتی خودمون تنهایم میریم اونم خیلی ریز قبول میکرد ولی ن در حد اون تمایل من وقتی تو باز مردایه دیگه بهش جلب توجه میکردن کیف میکردم بعد از حدود یه سالو نیم با دوستم زیاد در ارتباط بودیمو همیشه اونو با خودمون میبردیم میرفتیم بیرون میگفتم لباس باز بپوش روسری ک همیشه از سرش میفتاد و میگفتم درستش نکن و ساق پاشو تا ده پونزده ثانت مینداخت بیرون یه دوست صمیمی دارم که اون مجرده یه سال از خودم کوچیکتره قدش از خودم بلند تره حدود ۱۷۰ میشه همیشه موقه سکس اونو میگفتم اونم خیلی همراهیم میکرد اون دوستم هم همیشه باما بود میومد خونمون تا اینکه این حسو بعد از دوسال توش ب وجود آوردم یه بار موقه سکس بهش گفتم نظرت چیه که با اون دوستم ک اسمش بهزاد بود عملیش کنیم که میگفت ن آبرومون میره و اینا تو بعدا پشیمون میشیو اینا ک گفتم ن من روحرفم هستمو تا آخر عمر باهاتم و اینا تا راضیش کردم ک ببینم چی میشه ک گفت فردا که باهاش تنها شدی گوشیتو بنداز رو عکس لختیایه منو خودتو سرگرم کن تو ماشین بعد به یه بهونه برو بیرون من زنگ.میزنم
1402/02/12
#تریسام #بیغیرتی #همسر
سلام.
داستان من کلا سکسیه ولی طولانی… اسم ها مستعارن من اهل یکی از شهرهایه غرب کشورم اسمم آریا و تو سن ۲۱ سالگی یه ازدواج ناموفق داشتم ۲۴ سالم بود دوباره خیلی اتفاقی ازدواج کردم با همسرم الناز. ک اونم ۱۷ سالش بود اون موقه من اول فک میکردم ک همسرم سر از هیچی در نمیاره ولی بعد فهمیدم ک نخیر دوست پسرایه زیادی داشته و کلا سکس چت و اینا بوده رابطه جنسی نداشته مشکلی هم نداشتم اگه داشته بود 🤔 ولی بهش اطمینان داشتم چون وقتی خودش گفت دیگه لزومی نداره رابطه جنسیشم بهم نگفته باشه چون هم پرده داشته هم کونش اثلا دست نخورده بوده… همون تو ازدواج اول دوسداشتم نفر سوم بینمون باشه همسر اولم پایه بود ولی من بر حساب بی جنبه بودنش اینکارو نکردم.بریم سر داستان با همسر دومم.
خصوصیاتمونو بگم که . من قدم ۱۶۵ و خانومم هم قد خودمه بدن ورزشکاری هم ندارم قیافه معمولی ولی خانومم قیافه ش معمولیه ولی استیل بدنش عالیه کون برجسته وه باسن بزرگ یه زره هم چربی نداره کوسش ک خیلی کولوچه ایه و خیلی تنگ از ایناس ک هر وقت میکنیش کیرت بهش فشار میاد رفتیم دکترم ک گفتن باید عمل بشه تا گشاد بشه ولی ن من ن همسرم دوست نداشتیم که گشاد شه پس بیخیالش شدیم کس باید تنگ باشه مثه خانومم اوففف . بعد یه مدت بهش گفتم برو موهاتو رنگ کن اونم همین کارو کردو رنگشون کردو کراتینه و ناخون کاشتو اینا که واقعا جزاب شده بود از همون اول رو مخش کار کردم چونکه خودم تو دوران کودکی خیلی دست مالی شدم از طرف دوستان وه اقوام ولی هیچوقت کونم نزاشتن فقط در حد لاپایو ساکو اینا ازهمون دوره زندگی اولم رفتم سراغ داستانایه سکسی اوایلش کم ولی الان همیشه میام با همسرم درمیون گزاشتم وقت سکس که مثلا الان یکی باشه ساک واسش بزنیو اینا که بهش برخوردو اصلا همراهیم نکرد ولی من همیشه در موردش باهاش صحبت میکردم وه میگفتم این تو وجوده منه تا عملیشم نکنم نمیشه اونم هی میگفت آره جون خودت من فقط با تولذت میبرمو اینا ولی من همیشه وقتی شهوتی میشد میرفتم سراغ حس خودمو کم کم اونم موقه سکس همراهیم میکرد تا اینکه یه سال با همین موارد گزشت تا اینکه موقع سکس تا واسش نمیگفتم اون ارضا نمیشد موقه ارضا هم هی ب خودش میپیچید مثه مار خانومم خیلی شهوتیه خودم از اون بدتر وقتی تو ماشین واسش حرفایه سکسی میزنم دست میکنم تو شورتش خیسه خیسه خودمم راست میکنم واسش کم کم رومخش کار کردم که عکسایه سکسی واسم بفرسته اونم میفرستاد و کم کم بهش میگفتم تو بازارو اینا لباسایه باز بپوش وقتی خودمون تنهایم میریم اونم خیلی ریز قبول میکرد ولی ن در حد اون تمایل من وقتی تو باز مردایه دیگه بهش جلب توجه میکردن کیف میکردم بعد از حدود یه سالو نیم با دوستم زیاد در ارتباط بودیمو همیشه اونو با خودمون میبردیم میرفتیم بیرون میگفتم لباس باز بپوش روسری ک همیشه از سرش میفتاد و میگفتم درستش نکن و ساق پاشو تا ده پونزده ثانت مینداخت بیرون یه دوست صمیمی دارم که اون مجرده یه سال از خودم کوچیکتره قدش از خودم بلند تره حدود ۱۷۰ میشه همیشه موقه سکس اونو میگفتم اونم خیلی همراهیم میکرد اون دوستم هم همیشه باما بود میومد خونمون تا اینکه این حسو بعد از دوسال توش ب وجود آوردم یه بار موقه سکس بهش گفتم نظرت چیه که با اون دوستم ک اسمش بهزاد بود عملیش کنیم که میگفت ن آبرومون میره و اینا تو بعدا پشیمون میشیو اینا ک گفتم ن من روحرفم هستمو تا آخر عمر باهاتم و اینا تا راضیش کردم ک ببینم چی میشه ک گفت فردا که باهاش تنها شدی گوشیتو بنداز رو عکس لختیایه منو خودتو سرگرم کن تو ماشین بعد به یه بهونه برو بیرون من زنگ.میزنم