ضربان
1400/09/09
#اروتیک_
• یه خاطره تو ذهنش اومد، یه حس خوب، آخه هفته پیش دقیقا تو همین شرایط خیلی ناغافل نوازشش کرده بود.
دید که زمان داره از دست میره و دارند دو تایی تلویزیون نگاه می کنند، با خودش گفت اینجوری خیلی ساده فرصت یک لذت مجدد رو از خودم میگیرم، از طرفی هم دوست نداشت بگه که از نوازش هفته گذشته بی نهایت لذت برده.
بلاخره دلش رو یه دله کرد و گفت من یکم خسته ام میخوام یکم دراز بکشم…
تو دلش گفت نکنه فکر کنه هَوَلم!!! ولی واقعا ارزشش رو داره نوازش بشم، چقدر دستان مهربون داره، واقعا گرمای نفس هاش که میخورد به گردن چقدر ارومم می کرد، هم اروم هم یه حسی که تا قبل اون تجربه نکرده بودم…
• داشت تلویزیون نگاه میکرد، اما تنها کاری که نمی کرد دیدن برنامه بود، تمام مدت به این فکر می کرد، کاش بشه امشب هم مثل هفته پیش تو بغلش بگیرم و نوازشش کنم، واقعا پوستش مثل گلبرگ لطیف بود، شاید اغراق آمیز بنظر بیاد، اما شاید صاف ترین و لطیف ترین پوستی بود که تا اون روز لمس کرده بود.
با خودش گفت حالا باید چقدر صبوری کنم تا دوباره شرایط پیش بیاد.
طول هفته یه جوری برخورد میکرد انگار نه انگار هفته پیش تو بغل من خوابیده
وای خدایا چیکار کنم!!!
دوست دارم تو چشماش نگاه کنم و بگم که چقدر شیفته ان شدم!!!
همه چیز با یه اتفاق شروع شد.
به شوخی دنبالش کردم،پرید رو تخت منم شروع کردم به قلقلک دادنش، میخندید و تقلا می کرد…
تقلا کرد و کلی خندید
خندید و خندید و خندید
منم خندیدم
زیباترین تصویر ذهنیم چهره خندانش بود، با اون دندون های مرتب و سفیدش
هر دوتامون خسته شدیم و رو تخت ولو شدیم و چشمامون رو بستیم، منم چشمم رو که باز کردم دیدم دستاش با دست من قد یه انگشت فاصله است، بعد با نوک انگشت پوست دستش رو نوازش کردم، دیدم واکنشی نداره، یکم ادامه دادم و باز واکنشی نداشت، تصمیم گرفتم یه تغییر ایجاد کنم، این بار با پشت انگشتم پشت دستاش رو نوازش کردم.
این کار خیلی معنی داره، وقتی کسی رو با پشت انگشت نوازش می کنی یعنی داری یه رفتار محبت آمیز آمیخته با شهوت رو بهش هدیه میدی.
اما واکنشی نداشت…!!!
محیط نوازشم رو افزایش دادم، طول بیشتر از دستانش رو نوازش کردم
واکنشی نداشت!!!
دستم رو گذاشتم روی دستش…
واکنشی نداشت…!!!
قلبم به ضربان افتاد، چیکار کنم!؟ دستش رو فشار دادم، و انگشانم رو از لای انگشاتش رد کردم و انگشتام رو جمع کردم، طوری که کل دستش توی دستم بود.
واکنشی نداشت…!!!
فقط نگاهش میکردم و نفس عمیق میکشیدم
سراسر هیجان بودم با طپش قلبی که انگار قلبم رو میخواست از سینه ام بکشه بیرون.
دستم رو از دستاش جدا کردم و لپ صورتش رو ناز کردم، ای خدا چقدر این لمس کردن با لمس کردنای قبل تفاوت داشت، حس می کنم واقعا دوستش دارم.
دوست دارم لباش رو ببوسم، عطر تنش رو بو بکشم، تن داغش رو بچسبونم به خودم.
تمام بدنم و روحم داشت اسمش رو فریاد می کشید، انگار منبع نیروی جاذبه تو تنه من قرار گرفته و میخواد اون رو به سمت خودم بکشمش جوری که یک تخته سنگ از ارتفاع به زمین میخوره، بکشم تو خودم و فشارش بدم، دست بکشم به موهای نرمش…
ای خدا میخوامش
دست بردم به سمت بازوش و لمس کردم بازوی نرمش رو.
در تمام مدت تلاش می کرد خودش رو بخواب بزنه.
دستم از از آستین تیشرتش فرو کردم داخل و کمرش رو لمس کردم و اون مثلا خواب بود.
چه خواب دلچسبی، تو فقط بخواب دلبر و جانان من…
با خوابیدن هم دلبری می کنی
با اونمژه های بلند و سیاهت…
دستم رو از آتینش بیرون کشیدم و از پائین تیشرتش دستم رو بردم داخل
وای خدای من، نه چربی اضافه نه پهلو، نه چیزی که حس کنی مزاحم حال خوبت باشه، یه بدن
1400/09/09
#اروتیک_
• یه خاطره تو ذهنش اومد، یه حس خوب، آخه هفته پیش دقیقا تو همین شرایط خیلی ناغافل نوازشش کرده بود.
دید که زمان داره از دست میره و دارند دو تایی تلویزیون نگاه می کنند، با خودش گفت اینجوری خیلی ساده فرصت یک لذت مجدد رو از خودم میگیرم، از طرفی هم دوست نداشت بگه که از نوازش هفته گذشته بی نهایت لذت برده.
بلاخره دلش رو یه دله کرد و گفت من یکم خسته ام میخوام یکم دراز بکشم…
تو دلش گفت نکنه فکر کنه هَوَلم!!! ولی واقعا ارزشش رو داره نوازش بشم، چقدر دستان مهربون داره، واقعا گرمای نفس هاش که میخورد به گردن چقدر ارومم می کرد، هم اروم هم یه حسی که تا قبل اون تجربه نکرده بودم…
• داشت تلویزیون نگاه میکرد، اما تنها کاری که نمی کرد دیدن برنامه بود، تمام مدت به این فکر می کرد، کاش بشه امشب هم مثل هفته پیش تو بغلش بگیرم و نوازشش کنم، واقعا پوستش مثل گلبرگ لطیف بود، شاید اغراق آمیز بنظر بیاد، اما شاید صاف ترین و لطیف ترین پوستی بود که تا اون روز لمس کرده بود.
با خودش گفت حالا باید چقدر صبوری کنم تا دوباره شرایط پیش بیاد.
طول هفته یه جوری برخورد میکرد انگار نه انگار هفته پیش تو بغل من خوابیده
وای خدایا چیکار کنم!!!
دوست دارم تو چشماش نگاه کنم و بگم که چقدر شیفته ان شدم!!!
همه چیز با یه اتفاق شروع شد.
به شوخی دنبالش کردم،پرید رو تخت منم شروع کردم به قلقلک دادنش، میخندید و تقلا می کرد…
تقلا کرد و کلی خندید
خندید و خندید و خندید
منم خندیدم
زیباترین تصویر ذهنیم چهره خندانش بود، با اون دندون های مرتب و سفیدش
هر دوتامون خسته شدیم و رو تخت ولو شدیم و چشمامون رو بستیم، منم چشمم رو که باز کردم دیدم دستاش با دست من قد یه انگشت فاصله است، بعد با نوک انگشت پوست دستش رو نوازش کردم، دیدم واکنشی نداره، یکم ادامه دادم و باز واکنشی نداشت، تصمیم گرفتم یه تغییر ایجاد کنم، این بار با پشت انگشتم پشت دستاش رو نوازش کردم.
این کار خیلی معنی داره، وقتی کسی رو با پشت انگشت نوازش می کنی یعنی داری یه رفتار محبت آمیز آمیخته با شهوت رو بهش هدیه میدی.
اما واکنشی نداشت…!!!
محیط نوازشم رو افزایش دادم، طول بیشتر از دستانش رو نوازش کردم
واکنشی نداشت!!!
دستم رو گذاشتم روی دستش…
واکنشی نداشت…!!!
قلبم به ضربان افتاد، چیکار کنم!؟ دستش رو فشار دادم، و انگشانم رو از لای انگشاتش رد کردم و انگشتام رو جمع کردم، طوری که کل دستش توی دستم بود.
واکنشی نداشت…!!!
فقط نگاهش میکردم و نفس عمیق میکشیدم
سراسر هیجان بودم با طپش قلبی که انگار قلبم رو میخواست از سینه ام بکشه بیرون.
دستم رو از دستاش جدا کردم و لپ صورتش رو ناز کردم، ای خدا چقدر این لمس کردن با لمس کردنای قبل تفاوت داشت، حس می کنم واقعا دوستش دارم.
دوست دارم لباش رو ببوسم، عطر تنش رو بو بکشم، تن داغش رو بچسبونم به خودم.
تمام بدنم و روحم داشت اسمش رو فریاد می کشید، انگار منبع نیروی جاذبه تو تنه من قرار گرفته و میخواد اون رو به سمت خودم بکشمش جوری که یک تخته سنگ از ارتفاع به زمین میخوره، بکشم تو خودم و فشارش بدم، دست بکشم به موهای نرمش…
ای خدا میخوامش
دست بردم به سمت بازوش و لمس کردم بازوی نرمش رو.
در تمام مدت تلاش می کرد خودش رو بخواب بزنه.
دستم از از آستین تیشرتش فرو کردم داخل و کمرش رو لمس کردم و اون مثلا خواب بود.
چه خواب دلچسبی، تو فقط بخواب دلبر و جانان من…
با خوابیدن هم دلبری می کنی
با اونمژه های بلند و سیاهت…
دستم رو از آتینش بیرون کشیدم و از پائین تیشرتش دستم رو بردم داخل
وای خدای من، نه چربی اضافه نه پهلو، نه چیزی که حس کنی مزاحم حال خوبت باشه، یه بدن
در لباس دختر
1400/09/09
#اروتیک
وقتی دبیرستان می رفتم در جشنی برای خیریه یک نمایش شاد گنجانده بودند به اسم شب دوازدهم. در این نوشتهء ویلیام شکسپیر، دختری برای آن که بتواند دلدارش را ببیند خودش را به شکل پسر در میاورد. نقش او به من واگذار شد چون از بقیه ظاهر مناسب تری داشتم. در نمایش، من یک پسر بودم که باید وانمود می کردم دختری هستم که وانمود می کند پسر است!
تمرین های مکرر در آن نقش و علاقه ای که دیگران، چه مرد و چه زن، به بازی پسری با قر و اطوار دخترانه نشان دادند، تاثیری در من به جا گذاشت. در خلوت خانه از تماشای دختری شبیه خودم در آینه با دامن و زیورهای زنانه لذتی پسرانه می بردم. و در عین حال، در آینه دختری بودم که خودش را برای پسری آراسته بود. گذار بین حال و هوای دخترانه و پسرانه هیجانی داشت، حسی دوگانه و ترکیبی از هر دو جنس بود.
از آن به بعد به رفتار دختران و زنان توجه می کردم. دلم می خواست همزادی که در آینه می بینم طبیعی باشد. تصمیم گرفتم برای درست کردن موهایی که بلند ولی بی قواره شده بود به آرایشگاه زنانه بروم. کسی متوجه نشد دختر نیستم. پس ظاهرم مناسب بود. در ضمن، چشم چرانی در جایی که زنها اپیلاسیون می شدند نشانم داد زنپوشی چه مزایایی دارد. زنپوشی نبودم که بخواهد پسری را جلب کند. پسری بودم دنبال دوست دختر. وسوسه شدم با رفتن به محیط های زنانه دختری تور کنم. خوشبختانه چندی قبل از خانواده مستقل شده بودم. سهمی که در شرکت خانوادگی داشتم مرا از دغدغه های مالی خلاص کرده بود.
وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم پسری دنبالم افتاد. به گمانم آرایشم غلیظ بود و بیش از اندازه لوند شده بودم. در هر حال فرصتی بود ببینم در نقش یک دختر چقدر موفقم. با ادا و اطوار او را دنبال خودم کشاندنم. وقتی در جواب چاپلوسی هایش لبخند زدم جسور شد و مرا به کافه دعوت کرد. آنجا وقتی دید سخت نمی گیرم دستش را روی پایم که در جوراب نایلن بود گذاشت. مانعش نشدم، در واقع تحریک هم شدم. جنب و جوشی در پایین تنه ام برپا شد. ترکیبی از حس دختر به پسر و برعکس. دلم می خواست دختر بود و می بردمش خانه. ولی او پسری پانزد شانزده ساله بود. نمی دانستم چکار کنم. بالاخره به او گفتم: می دونم دنبال چی هستی، ولی شاید اشتباه کرده باشی و چیز دیگه ای در انتظارت باشه.
با تعجب نگاهم کرد: یعنی چی؟
بذار رو راست باشیم. تو دلت می خواد با من رابطه داشته باشی، منم از سکس بدم نمیاد. فقط یه اشکالی، من همه چیزم زنونه است غیر از اصل کاری. از اون لحاظ مثل خودتم.
چشمهاش گرد شد. جایی که نشسته بودیم دنج بود. ادامهء نقش را بازی کردم. دستش را گرفتم و گذاشتم روی سینه هایم که با استفاده از ژلِ حجم دهنده بزرگ شده بودند. بعد دستش را زیر دامنم هدایت کردم. حالت چشمهایش نشان می داد که لمس رانهایم حالش را خرابتر کرده اما در انتها با کشف آلتی نیمه بیدار مات شد.
خب، تو می تونی با من لاس خشک بزنی ولی سرویس جنسی اونی نیست که خیال می کردی.
بعد از چند لحظه گیجی سرش را به علامت قبول تکان داد.
آزمایشم با موفقیت انجام شده بود و باید همانجا تمامش می کردم و می رفتم دنبال پیدا کردن دختری که با او به نتیجه برسم. اما سماجت پسر و کرم نقش بازی کردن، ما را کشاند به اتاق خواب. لباسهای زنانه را تکه تکه در می آوردم و می دیدم چطور از خود بیخود می شود. از تاثیر استریپ تیز مطمئن بودم. گیسوی ریخته بر شانه، سوتین و جوراب نایلن از دختری هوس انگیز حکایت می کرد. آونگی که توی شورت برجسته بود این تصور را فقط سکسی تر می کرد.
مبهوت مانده بود. من پسرباز نیستم و اغوا کردن این جوان هم ادامهء نقشی بود که دوس
1400/09/09
#اروتیک
وقتی دبیرستان می رفتم در جشنی برای خیریه یک نمایش شاد گنجانده بودند به اسم شب دوازدهم. در این نوشتهء ویلیام شکسپیر، دختری برای آن که بتواند دلدارش را ببیند خودش را به شکل پسر در میاورد. نقش او به من واگذار شد چون از بقیه ظاهر مناسب تری داشتم. در نمایش، من یک پسر بودم که باید وانمود می کردم دختری هستم که وانمود می کند پسر است!
تمرین های مکرر در آن نقش و علاقه ای که دیگران، چه مرد و چه زن، به بازی پسری با قر و اطوار دخترانه نشان دادند، تاثیری در من به جا گذاشت. در خلوت خانه از تماشای دختری شبیه خودم در آینه با دامن و زیورهای زنانه لذتی پسرانه می بردم. و در عین حال، در آینه دختری بودم که خودش را برای پسری آراسته بود. گذار بین حال و هوای دخترانه و پسرانه هیجانی داشت، حسی دوگانه و ترکیبی از هر دو جنس بود.
از آن به بعد به رفتار دختران و زنان توجه می کردم. دلم می خواست همزادی که در آینه می بینم طبیعی باشد. تصمیم گرفتم برای درست کردن موهایی که بلند ولی بی قواره شده بود به آرایشگاه زنانه بروم. کسی متوجه نشد دختر نیستم. پس ظاهرم مناسب بود. در ضمن، چشم چرانی در جایی که زنها اپیلاسیون می شدند نشانم داد زنپوشی چه مزایایی دارد. زنپوشی نبودم که بخواهد پسری را جلب کند. پسری بودم دنبال دوست دختر. وسوسه شدم با رفتن به محیط های زنانه دختری تور کنم. خوشبختانه چندی قبل از خانواده مستقل شده بودم. سهمی که در شرکت خانوادگی داشتم مرا از دغدغه های مالی خلاص کرده بود.
وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم پسری دنبالم افتاد. به گمانم آرایشم غلیظ بود و بیش از اندازه لوند شده بودم. در هر حال فرصتی بود ببینم در نقش یک دختر چقدر موفقم. با ادا و اطوار او را دنبال خودم کشاندنم. وقتی در جواب چاپلوسی هایش لبخند زدم جسور شد و مرا به کافه دعوت کرد. آنجا وقتی دید سخت نمی گیرم دستش را روی پایم که در جوراب نایلن بود گذاشت. مانعش نشدم، در واقع تحریک هم شدم. جنب و جوشی در پایین تنه ام برپا شد. ترکیبی از حس دختر به پسر و برعکس. دلم می خواست دختر بود و می بردمش خانه. ولی او پسری پانزد شانزده ساله بود. نمی دانستم چکار کنم. بالاخره به او گفتم: می دونم دنبال چی هستی، ولی شاید اشتباه کرده باشی و چیز دیگه ای در انتظارت باشه.
با تعجب نگاهم کرد: یعنی چی؟
بذار رو راست باشیم. تو دلت می خواد با من رابطه داشته باشی، منم از سکس بدم نمیاد. فقط یه اشکالی، من همه چیزم زنونه است غیر از اصل کاری. از اون لحاظ مثل خودتم.
چشمهاش گرد شد. جایی که نشسته بودیم دنج بود. ادامهء نقش را بازی کردم. دستش را گرفتم و گذاشتم روی سینه هایم که با استفاده از ژلِ حجم دهنده بزرگ شده بودند. بعد دستش را زیر دامنم هدایت کردم. حالت چشمهایش نشان می داد که لمس رانهایم حالش را خرابتر کرده اما در انتها با کشف آلتی نیمه بیدار مات شد.
خب، تو می تونی با من لاس خشک بزنی ولی سرویس جنسی اونی نیست که خیال می کردی.
بعد از چند لحظه گیجی سرش را به علامت قبول تکان داد.
آزمایشم با موفقیت انجام شده بود و باید همانجا تمامش می کردم و می رفتم دنبال پیدا کردن دختری که با او به نتیجه برسم. اما سماجت پسر و کرم نقش بازی کردن، ما را کشاند به اتاق خواب. لباسهای زنانه را تکه تکه در می آوردم و می دیدم چطور از خود بیخود می شود. از تاثیر استریپ تیز مطمئن بودم. گیسوی ریخته بر شانه، سوتین و جوراب نایلن از دختری هوس انگیز حکایت می کرد. آونگی که توی شورت برجسته بود این تصور را فقط سکسی تر می کرد.
مبهوت مانده بود. من پسرباز نیستم و اغوا کردن این جوان هم ادامهء نقشی بود که دوس
چراغ زندگی
1400/12/26
#عاشقی #خیانت #اروتیک
چنان زلال شود آن کسی که تو را یک بار، فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از پس آن
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند.
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان
اگر آدمهایش بدون رؤیتِ تو
چشم گشوده باشند.
(رضا براهنی)
صدای ساعت روی دیوار که انگار وحشیانه به سکوت این فضای تاریک و نیمه خالی تجاوز میکنه باعث میشه مدت ها به حرکت عقربه هاش خیره بشم.
نور تند مانیتور رو به روم اجازه نمیده تمام تنت توی سیاهی مخفی شه و این فرصت کافی رو بهم میده که تمام جزئیاتی رو که توی طول روز نمیتونم با دقت بهش نگاه کنم الان مثل یک بوم نقاشی ثابت جلوم ظاهر شه.
تو زیبایی سارا؛
تمام چیزی که میتونم از زیبایی تصور کنم توی وجودت خلاصه شده، از انحنای گردنت تا شونه های کوچیک و ظریفت
از ریتم نفس کشیدنت که قفسه سینت رو بصورت منظم بالا پایین میکنه تا این پتوی نازکی که باعث شده یکی از سینه هات ازم قایم شه و اون یکیش با شدت هرچه تمام منو شیفته جذابیت خودش کنه.
انگار که تو از قصد پتو رو جوری روی خودت کشیدی که من توی این تاریکی یک هارمونی منحصر بفرد از زیبایی و شهوت محصور شده رو جلوی خودم ببینم؛ یک تابلوی نقاشی اروتیک.
دست میکشم روی زمین و سیگارمو توی اون تاریکی پیدا میکنم و یه نخ میذارم گوشه لبم و کبریت میزنم.
موهاتو که مرز بالشت رو رد کرده و سمت بالشت من کشیده شده رو لمس میکنم.
نمیدونی سارا، نمیدونی چقدر دلم میخواد ذره ذره ی وجودتو ببوسم، بو بکشم و عاجزانه تمام سلول های بدنتو به بدن خودم گره بزنم. نمیدونی چقدر دلم میخواد این پتو رو تیکه تیکه کنم تا بتونم همه بدنتو تمام کمال لمس کنم.
من عاشقت بودم سارا تو اینو خوب میدونستی که مثل همین نور لعنتی مانتیور تابیدی به سیاهی زندگیم و من احمق همه زندگی مو خالصانه بهت دادم، همه وجودمو سارا، تو میدونستی از تجاوز کثیف اون نره خر لعنتی توی پنج سالگیم خبر داشتی از کابوس هام از تنفرم نسبت به لمس شدن سینم از ترسم از نبودنت از اینکه من مریضت شده بودم خبر داشتی سارا ولی چیکار کردی باهام؟
لرزش دست هامو به وضوح حس میکنم چشامو میبندم و سعی میکنم دوباره اتفاقات ده شب قبل رو به یاد بیارم مثل کاری که توی تمام این ده روز انجام دادم:
{ لباس مشکی بلندی رو پوشیدی که به زور نصف بدنتو پوشونده بود. سوتین نبسته بودی و فقط دوتا بند مشکی لباست روی شونه هات اویزون بود یه چاک از بغل لباست باز میشد که موقع راه رفتن کامل سفیدی پاهاتو فرو میکرد تو چشام.
یه چرخ زدی و گفتی چطورم آقای مهندس؟
خوب میدونستی چجوری دیونم کنی؛ بهت لبخند زدم و گفتم تورو خود خدا شخصاً آفرید تا هر وقت دلش خواست به بدن یکی از ادماش نگاه کنه و سر ریز شهوت شه تو رو داشته باشه.
خندیدی و اومدی جلوی منی که به در کمد تکیه داده بودم به پشت وایسادی جوری که لمبر های کونت موازی کیر نیمه شقم قرار گرفت
خم شدی و خواستی مثلا بند کفشتو ببندی که بهم گفتی
تو قشنگ ترین تعریف هارو به آدم میدی
خندیدم و گفتم مگه کس دیگه حق داره ازت تعریف کنه ؟
کونتو بیشتر به کیرم فشار دادی و گفتی شاید.
اونقدر مست شهوت و زیباییت بودم که به شایدت دقت نکردم.
دست انداختم دو طرف پهلوت و تا جایی که ممکن بود انگشتامو فشار دادم
آخ کشداری گفتی و تاکید کردی حواسم باشه باهات آروم سکس کنم چون لباست بازه و کبودی بدنت قابل دیدن برای بقیه است
یه اسپنک محکم به کونت زدم و گفتم سه روزه تحریمم کردی از یه سکس درست و حسابی برای اون جک و جنده های تو اون مهمونی که نبینن کبود شدی زیر من؟ خب ببینن.
با تشر بهم گفتی غلط کردن ببینن همه وجودت حتی کبودی ه
1400/12/26
#عاشقی #خیانت #اروتیک
چنان زلال شود آن کسی که تو را یک بار، فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از پس آن
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند.
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان
اگر آدمهایش بدون رؤیتِ تو
چشم گشوده باشند.
(رضا براهنی)
صدای ساعت روی دیوار که انگار وحشیانه به سکوت این فضای تاریک و نیمه خالی تجاوز میکنه باعث میشه مدت ها به حرکت عقربه هاش خیره بشم.
نور تند مانیتور رو به روم اجازه نمیده تمام تنت توی سیاهی مخفی شه و این فرصت کافی رو بهم میده که تمام جزئیاتی رو که توی طول روز نمیتونم با دقت بهش نگاه کنم الان مثل یک بوم نقاشی ثابت جلوم ظاهر شه.
تو زیبایی سارا؛
تمام چیزی که میتونم از زیبایی تصور کنم توی وجودت خلاصه شده، از انحنای گردنت تا شونه های کوچیک و ظریفت
از ریتم نفس کشیدنت که قفسه سینت رو بصورت منظم بالا پایین میکنه تا این پتوی نازکی که باعث شده یکی از سینه هات ازم قایم شه و اون یکیش با شدت هرچه تمام منو شیفته جذابیت خودش کنه.
انگار که تو از قصد پتو رو جوری روی خودت کشیدی که من توی این تاریکی یک هارمونی منحصر بفرد از زیبایی و شهوت محصور شده رو جلوی خودم ببینم؛ یک تابلوی نقاشی اروتیک.
دست میکشم روی زمین و سیگارمو توی اون تاریکی پیدا میکنم و یه نخ میذارم گوشه لبم و کبریت میزنم.
موهاتو که مرز بالشت رو رد کرده و سمت بالشت من کشیده شده رو لمس میکنم.
نمیدونی سارا، نمیدونی چقدر دلم میخواد ذره ذره ی وجودتو ببوسم، بو بکشم و عاجزانه تمام سلول های بدنتو به بدن خودم گره بزنم. نمیدونی چقدر دلم میخواد این پتو رو تیکه تیکه کنم تا بتونم همه بدنتو تمام کمال لمس کنم.
من عاشقت بودم سارا تو اینو خوب میدونستی که مثل همین نور لعنتی مانتیور تابیدی به سیاهی زندگیم و من احمق همه زندگی مو خالصانه بهت دادم، همه وجودمو سارا، تو میدونستی از تجاوز کثیف اون نره خر لعنتی توی پنج سالگیم خبر داشتی از کابوس هام از تنفرم نسبت به لمس شدن سینم از ترسم از نبودنت از اینکه من مریضت شده بودم خبر داشتی سارا ولی چیکار کردی باهام؟
لرزش دست هامو به وضوح حس میکنم چشامو میبندم و سعی میکنم دوباره اتفاقات ده شب قبل رو به یاد بیارم مثل کاری که توی تمام این ده روز انجام دادم:
{ لباس مشکی بلندی رو پوشیدی که به زور نصف بدنتو پوشونده بود. سوتین نبسته بودی و فقط دوتا بند مشکی لباست روی شونه هات اویزون بود یه چاک از بغل لباست باز میشد که موقع راه رفتن کامل سفیدی پاهاتو فرو میکرد تو چشام.
یه چرخ زدی و گفتی چطورم آقای مهندس؟
خوب میدونستی چجوری دیونم کنی؛ بهت لبخند زدم و گفتم تورو خود خدا شخصاً آفرید تا هر وقت دلش خواست به بدن یکی از ادماش نگاه کنه و سر ریز شهوت شه تو رو داشته باشه.
خندیدی و اومدی جلوی منی که به در کمد تکیه داده بودم به پشت وایسادی جوری که لمبر های کونت موازی کیر نیمه شقم قرار گرفت
خم شدی و خواستی مثلا بند کفشتو ببندی که بهم گفتی
تو قشنگ ترین تعریف هارو به آدم میدی
خندیدم و گفتم مگه کس دیگه حق داره ازت تعریف کنه ؟
کونتو بیشتر به کیرم فشار دادی و گفتی شاید.
اونقدر مست شهوت و زیباییت بودم که به شایدت دقت نکردم.
دست انداختم دو طرف پهلوت و تا جایی که ممکن بود انگشتامو فشار دادم
آخ کشداری گفتی و تاکید کردی حواسم باشه باهات آروم سکس کنم چون لباست بازه و کبودی بدنت قابل دیدن برای بقیه است
یه اسپنک محکم به کونت زدم و گفتم سه روزه تحریمم کردی از یه سکس درست و حسابی برای اون جک و جنده های تو اون مهمونی که نبینن کبود شدی زیر من؟ خب ببینن.
با تشر بهم گفتی غلط کردن ببینن همه وجودت حتی کبودی ه
از چادر تا بیکینی
1401/01/06
#زن_چادری #اروتیک #زن_بیوه
شوهرم محمود تو یه سانحه ی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛با پول دیه ی محمود و کمک های خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راه پله میدیدم(ساختمون آسانسور نداشت)سلام و علیکی میکردیم با هم
رفته رفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازی های یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پله ها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت:سلام وقت بخیر؛عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم:سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست…
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم(همسر واحد ۵)شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایه ها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمه ای پختم و ظرف ها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقه های بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحه ای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد هم سن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاق ها نم زده بود؛منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد نگاه میکنه و با خرج خودش درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛با هم به
1401/01/06
#زن_چادری #اروتیک #زن_بیوه
شوهرم محمود تو یه سانحه ی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛با پول دیه ی محمود و کمک های خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راه پله میدیدم(ساختمون آسانسور نداشت)سلام و علیکی میکردیم با هم
رفته رفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازی های یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پله ها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت:سلام وقت بخیر؛عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم:سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست…
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم(همسر واحد ۵)شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایه ها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمه ای پختم و ظرف ها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقه های بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحه ای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد هم سن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاق ها نم زده بود؛منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد نگاه میکنه و با خرج خودش درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛با هم به
ذهن هرزهی من
1400/12/28
#عاشقی #خیانت #اروتیک
وقتی چشمات رو ببندی حسش کنی،وقتی لمست کنه و حس کنی،«اونه »که داره لمست میکنه،حکایت خیلی از ماهاست
حکایت شبی که از یه گالری فرش شروع شد
دستشو کشیدم به بهونه ی خرید فرش
-محمد؟؟بریم یه نگاه بندازیم
+عزیزم تو که همین چند وقت پیش فرش خریدی؟؟!
-حالا یه نگاه کنیم ضرر نداره که
دنبال گمشده ی خودم بودم(خیلی لاشی ام که علنی دارم ازش تعریف میکنم؟!اخه درک نمیکنید!)
چندبار دیده بودمش از دور،ولی یه بار جرات کردم و با آزیتا رفتیم و الکی قیمت گرفتیم
آخخخ جذاب لعنتی! بدنش یکم درشت بود برعکس محمد
بوی توتون و ادکلن و صدای دورگه ش حالمو عوض میکرد
دوست داشتم همونجا دستمو میگرفت و مث فیلما کمرمو خم میکرد رو چنتا تخته فرش و شلوارم و میکشید پایین و مث وحشیا …آااااخ
«عاشق محمدم بخدا اما نمیدونم چرا اینجوری شدم
یعنی محمد دیگه جذابیت نداره یا من هرزه شدم؟!»
تقصیر آزیتا آشغاله که همش پیشم از اون دوس پسر عتیقه ش تعریف میکنه!!!
اخه یکی نیس بگه شوهر خوب،رفاه،آسایش…چی میخوای دیگه؟!؟!
+عزیزم؟!؟!الان دقیقا دنبال چی میگردی؟!
به خودم اومدم و فهمیدم تا خرخره غرق شهوت و توهم و فکرای سکسی شدم
-اِاا اینو نگاه کن محمدجان
دورش طرح ورساچه داره
#سلام خیلی خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
-اِااا ببخشید…اِااا…این چیه؟!؟!
خاک برسرم گند زدم!!!
محمد دستمو فشارداد به نشونه ی اعتراض که چرت و پرتا چیه میگی؟!؟!
+عذرخواهی میکنم یه توضیح کوتاه درمورد این طرح بفرمایید
#انتخاب بسیار شیک ومنطقی،تبریک میگم.طرح ورساچه ی مدرن از برند ماهور و تراکم 3600…
آاااخ کاشکی یک ساعت واسم توضیح بده و منم از هوای نفساش نفس بکشم و لذت ببرم ،دستاش چطور داره فرش رو لمس میکنه و دست میکشه روش…کاش…
بدنم از شدت شهوت داغ شده بود دوست داشتم همونجا بچسبم بهش و لبای سرخشو و ببوسم،کثافت انگار عمدا صداشو دورگه میکرد و باحالت ریلکس واعتمادبنفس بالاش داشت دلبری میکرد،یه شخصیت خاص،خوش اندام و سفید و کمی بور،داد میزد ترک بااصالته!
+میترا؟!میترا!!آقا فرمودند چه سایزی؟
-ها؟! باش😐
+جناب ممنون از توضیحاتتون اگه اجازه بدید با همسرم مشورت میکنم.سپاسگزارم
#خواهش میکنم،درخدمتتون هستم…
+میییترا تو چته امشب؟!زده به سرت؟!کجایی اصن؟!آبرومو بردی دیوونه
بنده خدا بادمجون واکس میزد مگه؟!؟
-اخ ببخشید عشقم نمیدونم اصن چمه،فکر کنم نزدیک پریودیم اصن حالم خوب نیس بریم خونه
+واقعا میگن پریودی میزنه به مغزشونا!
-چی گفتی؟؟؟بیشعور!خیلی بدی محمد!
+اخه نمیدونی تو گالری چطور آبروریزی کردی!بیخیال،مهم نیس عزیزم شوخی کردم
-قربونت بشم ببخشید اما امشب واست جبران میکنم!
نمیدونم چرا من که اینقد بهونه میگرفتم یهو اینو گفتم
داشتم باج میدادم واس گند امشب یا اینقد حشری شده بودم که باید یجوری خودمو خالی میکردم
-عزیزم امشب واست آپشن ویژه گذاشتم
اگه دوس داشتی میتونی بریزی توو،البته اگه آقا دوست دارن
+ای جووون،خانم دست و دلباز شدن،تو جون بخوااااه میدم واست،کاندوم لعنتی تمام حس آدمو میگیره
-الهی قربونت بشم همسر حشری خودم…
رفتم به بهونه ی دوش گرفتن،نشستم زیر دوش آب داغ و چشمامو بستم و خودمو غرق اون کردم،یه صحنه ی سیاه و سفید،به زور داشتم باتخیلاتم تصورش میکردم ویه تصویر مبهم از بدنش و ضربه های محکمش و تکون خوردن سینه هام که دارم قربون صدقه ش میرم التماسش میکنم محکمترررر آاااه….
(صدای تق تق اروم در)
+عزیزم؟؟خوبی؟؟؟میترا کمک نمیخوای؟؟
فکرکنم یه آب تنی سریع تبدیل شده بود به نیم ساعت فکرای سکسی و مالیدن خودم زیر دوش آب
-نه عشقم مرسی دارم واس همسر گلم ریلکس میکنم
+ای جاان!پس اصلا عجله
1400/12/28
#عاشقی #خیانت #اروتیک
وقتی چشمات رو ببندی حسش کنی،وقتی لمست کنه و حس کنی،«اونه »که داره لمست میکنه،حکایت خیلی از ماهاست
حکایت شبی که از یه گالری فرش شروع شد
دستشو کشیدم به بهونه ی خرید فرش
-محمد؟؟بریم یه نگاه بندازیم
+عزیزم تو که همین چند وقت پیش فرش خریدی؟؟!
-حالا یه نگاه کنیم ضرر نداره که
دنبال گمشده ی خودم بودم(خیلی لاشی ام که علنی دارم ازش تعریف میکنم؟!اخه درک نمیکنید!)
چندبار دیده بودمش از دور،ولی یه بار جرات کردم و با آزیتا رفتیم و الکی قیمت گرفتیم
آخخخ جذاب لعنتی! بدنش یکم درشت بود برعکس محمد
بوی توتون و ادکلن و صدای دورگه ش حالمو عوض میکرد
دوست داشتم همونجا دستمو میگرفت و مث فیلما کمرمو خم میکرد رو چنتا تخته فرش و شلوارم و میکشید پایین و مث وحشیا …آااااخ
«عاشق محمدم بخدا اما نمیدونم چرا اینجوری شدم
یعنی محمد دیگه جذابیت نداره یا من هرزه شدم؟!»
تقصیر آزیتا آشغاله که همش پیشم از اون دوس پسر عتیقه ش تعریف میکنه!!!
اخه یکی نیس بگه شوهر خوب،رفاه،آسایش…چی میخوای دیگه؟!؟!
+عزیزم؟!؟!الان دقیقا دنبال چی میگردی؟!
به خودم اومدم و فهمیدم تا خرخره غرق شهوت و توهم و فکرای سکسی شدم
-اِاا اینو نگاه کن محمدجان
دورش طرح ورساچه داره
#سلام خیلی خوش اومدید میتونم کمکتون کنم؟
-اِااا ببخشید…اِااا…این چیه؟!؟!
خاک برسرم گند زدم!!!
محمد دستمو فشارداد به نشونه ی اعتراض که چرت و پرتا چیه میگی؟!؟!
+عذرخواهی میکنم یه توضیح کوتاه درمورد این طرح بفرمایید
#انتخاب بسیار شیک ومنطقی،تبریک میگم.طرح ورساچه ی مدرن از برند ماهور و تراکم 3600…
آاااخ کاشکی یک ساعت واسم توضیح بده و منم از هوای نفساش نفس بکشم و لذت ببرم ،دستاش چطور داره فرش رو لمس میکنه و دست میکشه روش…کاش…
بدنم از شدت شهوت داغ شده بود دوست داشتم همونجا بچسبم بهش و لبای سرخشو و ببوسم،کثافت انگار عمدا صداشو دورگه میکرد و باحالت ریلکس واعتمادبنفس بالاش داشت دلبری میکرد،یه شخصیت خاص،خوش اندام و سفید و کمی بور،داد میزد ترک بااصالته!
+میترا؟!میترا!!آقا فرمودند چه سایزی؟
-ها؟! باش😐
+جناب ممنون از توضیحاتتون اگه اجازه بدید با همسرم مشورت میکنم.سپاسگزارم
#خواهش میکنم،درخدمتتون هستم…
+میییترا تو چته امشب؟!زده به سرت؟!کجایی اصن؟!آبرومو بردی دیوونه
بنده خدا بادمجون واکس میزد مگه؟!؟
-اخ ببخشید عشقم نمیدونم اصن چمه،فکر کنم نزدیک پریودیم اصن حالم خوب نیس بریم خونه
+واقعا میگن پریودی میزنه به مغزشونا!
-چی گفتی؟؟؟بیشعور!خیلی بدی محمد!
+اخه نمیدونی تو گالری چطور آبروریزی کردی!بیخیال،مهم نیس عزیزم شوخی کردم
-قربونت بشم ببخشید اما امشب واست جبران میکنم!
نمیدونم چرا من که اینقد بهونه میگرفتم یهو اینو گفتم
داشتم باج میدادم واس گند امشب یا اینقد حشری شده بودم که باید یجوری خودمو خالی میکردم
-عزیزم امشب واست آپشن ویژه گذاشتم
اگه دوس داشتی میتونی بریزی توو،البته اگه آقا دوست دارن
+ای جووون،خانم دست و دلباز شدن،تو جون بخوااااه میدم واست،کاندوم لعنتی تمام حس آدمو میگیره
-الهی قربونت بشم همسر حشری خودم…
رفتم به بهونه ی دوش گرفتن،نشستم زیر دوش آب داغ و چشمامو بستم و خودمو غرق اون کردم،یه صحنه ی سیاه و سفید،به زور داشتم باتخیلاتم تصورش میکردم ویه تصویر مبهم از بدنش و ضربه های محکمش و تکون خوردن سینه هام که دارم قربون صدقه ش میرم التماسش میکنم محکمترررر آاااه….
(صدای تق تق اروم در)
+عزیزم؟؟خوبی؟؟؟میترا کمک نمیخوای؟؟
فکرکنم یه آب تنی سریع تبدیل شده بود به نیم ساعت فکرای سکسی و مالیدن خودم زیر دوش آب
-نه عشقم مرسی دارم واس همسر گلم ریلکس میکنم
+ای جاان!پس اصلا عجله
سیاحت در زیارت
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
1401/01/17
#تریسام #زن_بیوه #اروتیک
این داستان؛بازگویی یک ماجرا از زندگی یک شخص به قلم من(ابرو زخمی)میباشد!
بعد از خداحافظی با بچه ها سوار قطار شدیم؛من و مهناز
سجاد پسر من و محمد پسر مهناز بخاطر مشغله و سرگرمی هایی که داشتند ما رو در این سفر همراهی نکردند و به همراه میلاد پسر کوچیک مهناز به خانه مادر مهناز رفتن تا چهار پنج روزی که ما نیستیم اونجا باشن.
فرهاد شوهر من و شهرام شوهر مهناز؛پنج سال پیش با ماشین باربری شرکتی که درش کار میکردن تصادف کردن و از دنیا رفتن.
قبل از این حادثه هم ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعد از این اتفاق خب رابطه ما عمیق و صمیمی تر شد.
با کمک مهماندار قطار به کوپه مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم
مهناز گفت:سودابه خداکنه دوتا خانم بیان تو کوپه ما لااقل راحت باشیم تا مشهد
+نمیدونم دیگه بستگی به شانس ما داره
من و مهناز هر دو چادری بودیم
من ۳۸ و مهناز ۴۰ ساله بود
چند دیقه گذشت و در کوپه باز شد و زنی چادری و مسن که تقریبا ۶۰ سال داشت با پسری با ظاهر ساده که ریش کوتاهی داشت و پیراهن یقه آخوندی وارد شدند
سلام و علیکی کردیم و روی صندلی هاشون نشستن
از همون بدو ورود خانوم به حرف اومد:من و پسرم هم داریم میریم مشهد اگه خدا بخواد و خوشحالم دوتا هم سفر خوب نصیبمون شد و ایشالا که این راه طولانی برای هممون خوب و خوش تا مقصد سپری بشه
مهناز هم گفت:بله به امید خدا
خانومه گفت:من صبوری هستم و ایشونم پسرم آقا حسین هست که هر سال دل منو شاد میکنه و منو میبره پابوس آقا امام رضا؛ما خودمون اهل قم هستیم و پسرم اونجا هئیت و تعزیه داره
پسره سرش پایین بود همش و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد و با تسبیحی تو دستش مشغول بود
سنش شاید نزدیکای ۳۰سال میشد
ریشاش رنگ خرمایی داشت و چهره معصومانه ای داشت
مهناز گفت:بله زنده باشید خانوم صبوری منم مختاری هستم و ایشونم دوستم خانوم جمالی هستن
منم در تایید حرفای مهناز گفتم:بله خوشبختم از آشناییتون
کم کم یخ پسرش هم باز شد و از هیئت و این چیزا صحبت میکرد و یا روایت میگفت و از این چیزا
صحبت ها انقدر ادامه پیدا کرد تا فهمیدن من و مهناز هر دو بیوه هستیم و تنهایی داریم میریم مشهد و خانوم صبوری خودش هم چند سالی بود که شوهرش مرده بود
شب هم شام در قطار خوردیم و خوابیدیم و صبح حوالی ساعت ۸ و نیم به مشهد رسیدیم
خواستیم خداحافظی کنیم و جدا بشیم
خانوم صبوری گفت:هتلی مسافرخونه ای جایی آشنا دارین؟
مهناز گفت:نه خودمون میریم یه جای خوب یه اتاق میگیریم نزدیک حرم
خانوم صبوری گفت:وای مگه من مرده باشم دو تا زن جوون تک و تنها برن اتاق بگیرن هزار جور اتفاق؛اینجا یکی از دوستای پسرم یه مسافرخونه معمولی داره ما میریم اونجا شما هم بیایید با هم بریم یه اتاق بگیرین
پسرش هم به حرف اومد:بله تشریف بیارین چون نمیشه به هر جایی اعتماد کرد
من گفتم:نه ممنون راضی به زحمت نیستیم و خودمون یه جا میگیریم
خلاصه هر طور که شد مارو متقاعد کردن که باهم به یه مسافرخونه بریم
تاکسی گرفتیم و به سمت مسافرخونه رفتیم
با اینکه نسبتا قدیمی بود اما تر و تمیز و مرتب بود؛دوتا اتاق روبروی هم تو طبقه دوم به ما دادن و رفتیم به اتاق ها رسیدیم.
اتاق من و مهناز دو تخته بود با یه یخچال و تلویزیون کوچیک و حموم دستشویی
چمدون هارو گذاشتیم و قرار شد حموم بریم
مهناز چادر و مانتوش رو دراورد(هیکل خوش تراش و خوبی داشت)و اماده رفتن به حموم شد و منم مشغول پاسخگویی به تلفن هایی که میزدن که رسیدین و اتاق گرفتین و این حرفها
(تو کوپه قطار شماره من و مهناز رو گرفت خانوم صبوری و گفت تو مشهد با هم در ارتباط باشیم…)
کمی گذشت برام پیام اومد
س
رازِ من
1401/01/21
#اروتیک #تریسام
وقتی درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صداشو از تو اتاق خواب شنیدم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. یه بار آروم صداش زدم:«روناک!»
ولی وقتی نزدیک تر رفتم، صدای آه و ناله ش واضح تر توی گوشم پیچید. در اتاق رو که نیمه باز بود آروم باز کردم و همونجا توی چارچوب در وایسادم. اتاق خوابمون هنوز بوی گلایی رو میداد که از روز عروسی مونده بود. خشک شده بودن ولی روناک دوست نداشت اونا رو دور بریزه. حدود یک ماه پیش بود که ازدواج کردیم و این اولین بار بود که می دیدم روناک لخت و تنها روی تخت ولو شده و داره خودارضایی می کنه. وقتی منو دید هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. حتی تعجبم نکرد. برعکس انگار منتظر بود من از راه برسم و تو اون وضعیت ببینمش. یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه از شوک دیدنش تو اون وضعیت بیرون اومدم، با آرامش کتمو در آوردم و همونجا رو رخت آویز پشت در آویزون کردم. صدای ناله های شهوتیش حسابی مستم کرده بود. روی تخت نشستم و گفتم:«کمک نمی خوای؟»
یه لحظه مکث کرد و بعد بلافاصله گفت:« نه! خودم از عهده ش بر میام.»
گفتم:« ولی یه ضرب المثلی رو خودم درستش کردم که میگه یکم کمک همیشه خوبه.»
با همون لباسا روی تخت کنارش دراز کشیدم و سینه های گرد و سفیدشو گرفتم تو دستام و بلافاصله کردم تو دهنم. خودش داشت کُسشو می مالید و آروم ناله می کرد. دستشو کنار زدم و همینطور که سینه هاشو با ولع می خوردم، انگشتمو کردم تو کُسش. حسابی داغ و خیس بود. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن کُسش. هم لیس می زدم هم دو تا انگشتمو تو سوراخ واژنش تکون می دادم. صدای نفساش تندتر شده بود. با دو تا دستش سرمو گرفته بود و روی کُسش فشار می داد و آه و ناله می کرد:«آآآآه… بخور کیوان…بخور…آآآآآه…»
چند دقیقه ی بعد پیچ و تابی به بدنش داد و صدای ناله هاش بلندتر شد. باز وبسته شدن سوراخ واژنشو با انگشتام حس می کردم. با یه ریتم متعادل تنگ و گشاد می شد. انگشتامو کشیدم بیرون و با لبخند بهش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود و هنوز نفس نفس می زد. کیرم سنگین شده بود. چشمام خمار شده بود و حسابی حشری بودم. دوباره خودمو رو تخت بالا کشیدم و گفتم:«دیدی گفتم یکم کمک همیشه خوبه؟»
با بی حالی گفت:«خودمم می تونستم.»
-قبول کن این از جق زدن بیشتر بهت حال داد.
-آره درسته. تو خوب کسمو می خوری.
گرفتمش تو بغلم و گفتم:«می خوای یه بارم با کیرم ارضات کنم؟»
با آرنجش منو هل داد عقب و آروم از جاش بلند شد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:«نه! ممنون. الان حالم خوبه نیازی بهش ندارم.»
یه راست رفت سمت دستشویی. از رفتارش تعجب کردم. با حرفی که زد همه ی حس شهوتم یهو سرد شد. به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. ما تازه ازدواج کرده بودیم. خیلی زود بود بخوایم اینطوری از هم فاصله بگیریم. ولی می دونستم باعث این قضیه خودم هستم. روناک دختر باهوشی بود. مطمئنم متوجه شده بود یه چیزی درست نیست. همنیطور خیلی داغ و حشری بود. این حرکتش بدون شک یه حرکت اعتراضیِ هوشمندانه بود که بهم بفهمونه من به اندازه ی کافی براش وقت نمی ذارم.
از جام بلند شدم. دوباره کتمو برداشتم و پوشیدم. روناک در حالیکه یه هویجو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون. موهاشو خیلی شلخته با یه کش بالای سرش جمع کرده بود. هیچی تنش نبود جز یکی از تیشرتای گشادِ من. انگار اولین چیزی که تو کمد به دستش خورده بودو کشیده بود بیرون و پوشیده بود. همینطور که هویجو تو دهنش می جویید با تعجب گفت:«کجا داری میری؟ تو که تازه اومدی.»
گفتم:«احسان دیشب بهم پیام داده بود که حسابی سرماخورده و مریضه. م
1401/01/21
#اروتیک #تریسام
وقتی درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صداشو از تو اتاق خواب شنیدم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. یه بار آروم صداش زدم:«روناک!»
ولی وقتی نزدیک تر رفتم، صدای آه و ناله ش واضح تر توی گوشم پیچید. در اتاق رو که نیمه باز بود آروم باز کردم و همونجا توی چارچوب در وایسادم. اتاق خوابمون هنوز بوی گلایی رو میداد که از روز عروسی مونده بود. خشک شده بودن ولی روناک دوست نداشت اونا رو دور بریزه. حدود یک ماه پیش بود که ازدواج کردیم و این اولین بار بود که می دیدم روناک لخت و تنها روی تخت ولو شده و داره خودارضایی می کنه. وقتی منو دید هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. حتی تعجبم نکرد. برعکس انگار منتظر بود من از راه برسم و تو اون وضعیت ببینمش. یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه از شوک دیدنش تو اون وضعیت بیرون اومدم، با آرامش کتمو در آوردم و همونجا رو رخت آویز پشت در آویزون کردم. صدای ناله های شهوتیش حسابی مستم کرده بود. روی تخت نشستم و گفتم:«کمک نمی خوای؟»
یه لحظه مکث کرد و بعد بلافاصله گفت:« نه! خودم از عهده ش بر میام.»
گفتم:« ولی یه ضرب المثلی رو خودم درستش کردم که میگه یکم کمک همیشه خوبه.»
با همون لباسا روی تخت کنارش دراز کشیدم و سینه های گرد و سفیدشو گرفتم تو دستام و بلافاصله کردم تو دهنم. خودش داشت کُسشو می مالید و آروم ناله می کرد. دستشو کنار زدم و همینطور که سینه هاشو با ولع می خوردم، انگشتمو کردم تو کُسش. حسابی داغ و خیس بود. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن کُسش. هم لیس می زدم هم دو تا انگشتمو تو سوراخ واژنش تکون می دادم. صدای نفساش تندتر شده بود. با دو تا دستش سرمو گرفته بود و روی کُسش فشار می داد و آه و ناله می کرد:«آآآآه… بخور کیوان…بخور…آآآآآه…»
چند دقیقه ی بعد پیچ و تابی به بدنش داد و صدای ناله هاش بلندتر شد. باز وبسته شدن سوراخ واژنشو با انگشتام حس می کردم. با یه ریتم متعادل تنگ و گشاد می شد. انگشتامو کشیدم بیرون و با لبخند بهش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود و هنوز نفس نفس می زد. کیرم سنگین شده بود. چشمام خمار شده بود و حسابی حشری بودم. دوباره خودمو رو تخت بالا کشیدم و گفتم:«دیدی گفتم یکم کمک همیشه خوبه؟»
با بی حالی گفت:«خودمم می تونستم.»
-قبول کن این از جق زدن بیشتر بهت حال داد.
-آره درسته. تو خوب کسمو می خوری.
گرفتمش تو بغلم و گفتم:«می خوای یه بارم با کیرم ارضات کنم؟»
با آرنجش منو هل داد عقب و آروم از جاش بلند شد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:«نه! ممنون. الان حالم خوبه نیازی بهش ندارم.»
یه راست رفت سمت دستشویی. از رفتارش تعجب کردم. با حرفی که زد همه ی حس شهوتم یهو سرد شد. به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. ما تازه ازدواج کرده بودیم. خیلی زود بود بخوایم اینطوری از هم فاصله بگیریم. ولی می دونستم باعث این قضیه خودم هستم. روناک دختر باهوشی بود. مطمئنم متوجه شده بود یه چیزی درست نیست. همنیطور خیلی داغ و حشری بود. این حرکتش بدون شک یه حرکت اعتراضیِ هوشمندانه بود که بهم بفهمونه من به اندازه ی کافی براش وقت نمی ذارم.
از جام بلند شدم. دوباره کتمو برداشتم و پوشیدم. روناک در حالیکه یه هویجو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون. موهاشو خیلی شلخته با یه کش بالای سرش جمع کرده بود. هیچی تنش نبود جز یکی از تیشرتای گشادِ من. انگار اولین چیزی که تو کمد به دستش خورده بودو کشیده بود بیرون و پوشیده بود. همینطور که هویجو تو دهنش می جویید با تعجب گفت:«کجا داری میری؟ تو که تازه اومدی.»
گفتم:«احسان دیشب بهم پیام داده بود که حسابی سرماخورده و مریضه. م
شهوت؛لذت؛سرقت (۱)
1401/01/28
#دنباله_دار #اروتیک #زن_بیوه
ما یک تیم بودیم؛نه یک تیم چند نفره
یک تیم دو نفره
“من یعنی افسانه و نوید”
ما تو یک گالری نقاشی آشنا شدیم؛نوید یک مرد اهل هنر و ادبیات و این جور چیزا بود و یک شخصیت مخوف و در عین حال باهوش و زرنگ رو در پشت اون شخصیت اهل هنرش پنهان کرده بود!
من بعد از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگیم در شهر خودم به تهران رفته بودم تا کاری پیدا کنم؛تا حقم رو از زندگی بگیرم
شوهرم که در راه اعتیاد مرد؛و خانوادمم که تعدادشون به کمتر از انگشت های یک دست رسید جایی برای تحمل من و دغدغه هام نداشتن.
برای یک زن ۳۰ ساله بیوه زندگی توی یک شهر شلوغ و پر از آدم های جورواجور کار راحتی نبود اما من با ناامیدی و ترس بیگانه بودم و تلاش میکردم برای تونستن؛برای رسیدن.
حتما میپرسید چطور یک زن بدبخت با شرایط خاصی که داشت سر از گالری نقاشی درآورد و با نوید آشنا شد؟
من بعد از ورودم به تهران به خاطر تنها پوئن مثبتی که داشتم یعنی چهره فریبنده و جذابم خیلی زود تونستم در یک شرکت مشغول به کار بشم به عنوان یک منشی ساده
کم کم نفوذهای این منشی ساده روی مدیر اون شرکت تا جایی پیش رفت که به یکی از نزدیکانش تبدیل شد و در اکثر مهمونی ها و مجالس و مکان هایی مثل گالری های نقاشی و … همراهیش میکرد
من که تو اوایل ورودم به تهران با زنی به اسم فرزانه مشترکا زندگی میکردم؛با سر و سامونی که گرفتم مستقل شدم و تا بعدها که با نوید آشنا شدم و با هم همخونه شدیم
هیچ رابطه ای بین من و نوید نبود و ما تو یک خونه زندگی میکردیم اما مثل دوتا خواهر برادر!
از گذشته و زندگی خصوصی نوید چیز زیادی نمیدونستم
“من و نوید دوتا همخونه بودیم”
نوید تمام فکرش راهی برای طی کردن پله های ترقی بود و به عشق و شهوت و بقیه احساسات فکر نمیکرد و شاید هم فکر به اینها رو به یک زمان مناسب موکول کرده بود!
وقتی نوید نقشه ای که تو سرش بود رو برام تشریح کرد اولش خنده ام گرفت و فکر میکردم زده به سرش
اما هرچی که از ابعاد مختلف به نقشه نوید نگاه کردم و مدتها باهم مرورش کردیم متوجه شدم جای هیچ شک و شبهه ای نیست.
چشمام رو باز کردم و بیدار شدم
خستگی هنوز در اعماق وجودم بود؛اما باید سر کار میرفتم.
نوید طبق معمول خونه نبود.
جلوی آینه رفتم و صورتم رو شستم؛قطره های آب از صورتم میچکید و با خودش کمی از خستگیم رو میبرد.
یونیفرم کارم که یک مانتو شلوار بود رو به تن کردم و مثل همیشه آرایش ملایمی هم به صورتم زدم.
خودم رو به محل کارم رسوندم؛اونجا شاید تنها کسی که منتظر من بود و از حضورم خوشحال میشد اردلان بود.
سیامک اردلان؛مدیر شرکت که یک مرد ۳۷ یا۳۸ ساله بود؛باجذبه و خوش استایل
من به خوبی تونسته بودم اغواش کنم و به جهت توجهش به من حسادت خیلی ها برانگیخته شده بود.
پشت در اتاق رفتم و در زدم و با شنیدن بیا داخل از جانب سیامک در رو باز کردم؛
+سلام صبح بخیر جناب اردلان
_سلام صبح شما هم بخیر خانوم کامرانی؛خوب هستین؟
+مچکرم به خوبی شما؛عذر میخوام کمی دیر کردم امروز؛مزاحم شدم بپرسم قرار ملاقاتتون با آقای بصیر رو کنسل کنم؟آخه دیروز گفتین قصد ندارین امروز برگزارش کنید.
_مسئله ای نیست؛بله لغوش کنین؛من هم یک موضوعی رو تا یادم نرفته عرض کنم خدمتتون
+درخدمتم آقای اردلان
_امشب تولد دخترم سارا هست و منتظرتون هستم به صرف شام
+ممنون ازدعوتتون جناب؛ولی مزاحم نمیشم و ممکنه جمع هم خانوادگی باشه
_چه مزاحمتی افسانه خانوم؟قطعا اون تولد با حضور شما بهتر میشه و از طرفی من ناراحت میشم اگر دعوتم رو رد کنید
+بله؛تشکر خدمت میرسم
از اتاق بیرون اومدم؛پشت میز کارم مستقر شدم و گوشیم رو درآوردم و یه مسی
1401/01/28
#دنباله_دار #اروتیک #زن_بیوه
ما یک تیم بودیم؛نه یک تیم چند نفره
یک تیم دو نفره
“من یعنی افسانه و نوید”
ما تو یک گالری نقاشی آشنا شدیم؛نوید یک مرد اهل هنر و ادبیات و این جور چیزا بود و یک شخصیت مخوف و در عین حال باهوش و زرنگ رو در پشت اون شخصیت اهل هنرش پنهان کرده بود!
من بعد از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگیم در شهر خودم به تهران رفته بودم تا کاری پیدا کنم؛تا حقم رو از زندگی بگیرم
شوهرم که در راه اعتیاد مرد؛و خانوادمم که تعدادشون به کمتر از انگشت های یک دست رسید جایی برای تحمل من و دغدغه هام نداشتن.
برای یک زن ۳۰ ساله بیوه زندگی توی یک شهر شلوغ و پر از آدم های جورواجور کار راحتی نبود اما من با ناامیدی و ترس بیگانه بودم و تلاش میکردم برای تونستن؛برای رسیدن.
حتما میپرسید چطور یک زن بدبخت با شرایط خاصی که داشت سر از گالری نقاشی درآورد و با نوید آشنا شد؟
من بعد از ورودم به تهران به خاطر تنها پوئن مثبتی که داشتم یعنی چهره فریبنده و جذابم خیلی زود تونستم در یک شرکت مشغول به کار بشم به عنوان یک منشی ساده
کم کم نفوذهای این منشی ساده روی مدیر اون شرکت تا جایی پیش رفت که به یکی از نزدیکانش تبدیل شد و در اکثر مهمونی ها و مجالس و مکان هایی مثل گالری های نقاشی و … همراهیش میکرد
من که تو اوایل ورودم به تهران با زنی به اسم فرزانه مشترکا زندگی میکردم؛با سر و سامونی که گرفتم مستقل شدم و تا بعدها که با نوید آشنا شدم و با هم همخونه شدیم
هیچ رابطه ای بین من و نوید نبود و ما تو یک خونه زندگی میکردیم اما مثل دوتا خواهر برادر!
از گذشته و زندگی خصوصی نوید چیز زیادی نمیدونستم
“من و نوید دوتا همخونه بودیم”
نوید تمام فکرش راهی برای طی کردن پله های ترقی بود و به عشق و شهوت و بقیه احساسات فکر نمیکرد و شاید هم فکر به اینها رو به یک زمان مناسب موکول کرده بود!
وقتی نوید نقشه ای که تو سرش بود رو برام تشریح کرد اولش خنده ام گرفت و فکر میکردم زده به سرش
اما هرچی که از ابعاد مختلف به نقشه نوید نگاه کردم و مدتها باهم مرورش کردیم متوجه شدم جای هیچ شک و شبهه ای نیست.
چشمام رو باز کردم و بیدار شدم
خستگی هنوز در اعماق وجودم بود؛اما باید سر کار میرفتم.
نوید طبق معمول خونه نبود.
جلوی آینه رفتم و صورتم رو شستم؛قطره های آب از صورتم میچکید و با خودش کمی از خستگیم رو میبرد.
یونیفرم کارم که یک مانتو شلوار بود رو به تن کردم و مثل همیشه آرایش ملایمی هم به صورتم زدم.
خودم رو به محل کارم رسوندم؛اونجا شاید تنها کسی که منتظر من بود و از حضورم خوشحال میشد اردلان بود.
سیامک اردلان؛مدیر شرکت که یک مرد ۳۷ یا۳۸ ساله بود؛باجذبه و خوش استایل
من به خوبی تونسته بودم اغواش کنم و به جهت توجهش به من حسادت خیلی ها برانگیخته شده بود.
پشت در اتاق رفتم و در زدم و با شنیدن بیا داخل از جانب سیامک در رو باز کردم؛
+سلام صبح بخیر جناب اردلان
_سلام صبح شما هم بخیر خانوم کامرانی؛خوب هستین؟
+مچکرم به خوبی شما؛عذر میخوام کمی دیر کردم امروز؛مزاحم شدم بپرسم قرار ملاقاتتون با آقای بصیر رو کنسل کنم؟آخه دیروز گفتین قصد ندارین امروز برگزارش کنید.
_مسئله ای نیست؛بله لغوش کنین؛من هم یک موضوعی رو تا یادم نرفته عرض کنم خدمتتون
+درخدمتم آقای اردلان
_امشب تولد دخترم سارا هست و منتظرتون هستم به صرف شام
+ممنون ازدعوتتون جناب؛ولی مزاحم نمیشم و ممکنه جمع هم خانوادگی باشه
_چه مزاحمتی افسانه خانوم؟قطعا اون تولد با حضور شما بهتر میشه و از طرفی من ناراحت میشم اگر دعوتم رو رد کنید
+بله؛تشکر خدمت میرسم
از اتاق بیرون اومدم؛پشت میز کارم مستقر شدم و گوشیم رو درآوردم و یه مسی
خیانت وکیل به وکیل
1401/02/02
#خیانت #اروتیک #زن_شوهردار
با کلی زحمت دفتر کوچیکی اجاره کرده بودم؛خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود.یه طبقه بالای نسبتا قدیمی با کاغذدیواری های کهنه و در های چوبی پوسیده.
با کلی امید و آرزو دکوراسیونش رو کمی تغییر دادم و کلی دبدبه کبکبه برای دفتر کوچیکم فراهم کردم تا به فک و فامیل فخر بفروشم!
از طرفی حس رقابتی هم بین من و شوهرم شکل گرفته بود؛شوهرم خودش وکیل بود و پله های ترقی و موفقیت رو یکی پس از دیگری طی میکرد و من هم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا بهش برسم.
روز ها گذشت و خبری نشد؛هیچکس حتی برای مشاوره حقوقی ساده هم به دفترم نمیومد؛با وجود کلی تبلیغات و کلی تلاش اما قریب به یکماه گذشت و کسب و کار من کساد بود.
شوهرم همش بهم طعنه میزد که تو مال وکالت نیستی و بشین خونه و جمع کن دفترتو و …
اما من ناامید نمیشدم و دست نمیکشیدم و میخواستم ثابت کنم که میتونم.
روزها به سرعت میگذشت و خود من هم داشتم به این باور میرسیدم که نمیتونم بین این همه وکیل اسمی در کنم و تصمیم گرفته بودم یه فکر دیگه ای برای استفاده از مدرکم کنم.
شنبه صبح بود که توی دفترم داشتم وسایلم رو توی کارتن میچیدم و جمع میکردم؛
منشیم در زد و اومد داخل
+خانوم یه آقایی اومدن میگن مشاوره حقوقی میخوان.
_خب برو راهنماییشون کن داخل.
این بهترین خبری بود که میتونستم تو چند وقت اخیر بشنوم
بعد از چند دقیقه در زد و داخل و اومد و سلام کرد.
یک مرد جاافتاده با کت شلوار خاکستری تیره و عینک طبی شیشه گرد و ته ریشی که چندین تار سفید هم توش دیده میشد و یک کیف چرم قهوه ای به دستش.
من هم سلام و خوش آمدگویی مختصری با اولین مراجعه کنندم کردم و پشت میزم نشستم و اون هم روی مبل نشست.
+خیلی خوش آمدید جناب؛چیزی میل ندارین؟
_مچکرم؛نخیر ممنون از لطف شما خانوم صادقی من وقتتون رو زیاد نمیگرم و میرم سر اصل مطلب؛من باربد الوند هستم و میخوام شما وکالتم رو تو پرونده طلاق از همسرم قبول کنید.
+بله ممنون از اعتمادتون جناب الوند اما میتونم بپرسم دلیل جداییتون چیه؟
_عدم تمکین؛اختلاف؛بحث؛کلا به بن بست رسیدیم.
+همسرتون هم موافق طلاق هستن؟
_بله اما ایشون میخواد بخش عمده ای از اموال من رو بالا بکشن و حضانت پسرم رو هم بگیرن و من چون خودم مشغله دارم نیاز به یک وکیل دارم تا بتونه برای من پیروزی رو به ارمغان بیاره.
+بله متوجهم و امیدوارم کمکتون کنم.
پروندش رو قبول کردم و بالاخره شب توی خونه کلی افتخار کردم و به شوهرم پز دادم که پرونده قبول کردم و شوهرم مثل همیشه با خونسردی و تمسخر گفت این اتفاق مهمی نیست!
این رفتاراش آزارم میداد؛به علاوه سرد بودناش و بی اهمیتیش به من.
لباس های رنگارنگ و جذاب؛کاشت ناخن؛لیزر موهای زائد و هزارتا کار دیگه اما به چشم فرزین نمیومد.
زندگی من و فرزین هم انگار داشت نفسای آخرشو میکشید.
کم کم رفت و آمدهای باربد به دفتر من بیشتر و بیشتر شد و پرونده هم روال خوبی رو طی کرد و بالاخره بعد از چندین جلسه دادگاه به هر سختی که بود حضانت بردیا پسر باربد رو براش گرفتم و با بخشیدن مقداری از اموالش طلاق قطعی شد و همه چیز تموم شد.
با یک جعبه شیرینی و دسته گل زیبایی به دفترم اومد و گفت:که پس فرداشب تولد بردیاس و یه جشن کوچیک براش تدارک دیدم و خوشحال میشم مارو مفتخر کنید و تشریف بیارید الهه خانوم.
این اولین بار بود من رو با اسم کوچیکم صدا میزد و من یکه نخوردم چون صمیمیتی کم و بیش بین ما بوجود اومده بود!
دعوتش رو قبول کردم و خیلی هم خوشحال شدم بابتش.
پس فردا دفتر نرفتم و برای مهمونی شب آماده میشدم.
یک مانتوشلوار پلیسه سیاه سفید با کفش پاشنه بلندی درنظر گرفتم.
1401/02/02
#خیانت #اروتیک #زن_شوهردار
با کلی زحمت دفتر کوچیکی اجاره کرده بودم؛خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود.یه طبقه بالای نسبتا قدیمی با کاغذدیواری های کهنه و در های چوبی پوسیده.
با کلی امید و آرزو دکوراسیونش رو کمی تغییر دادم و کلی دبدبه کبکبه برای دفتر کوچیکم فراهم کردم تا به فک و فامیل فخر بفروشم!
از طرفی حس رقابتی هم بین من و شوهرم شکل گرفته بود؛شوهرم خودش وکیل بود و پله های ترقی و موفقیت رو یکی پس از دیگری طی میکرد و من هم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا بهش برسم.
روز ها گذشت و خبری نشد؛هیچکس حتی برای مشاوره حقوقی ساده هم به دفترم نمیومد؛با وجود کلی تبلیغات و کلی تلاش اما قریب به یکماه گذشت و کسب و کار من کساد بود.
شوهرم همش بهم طعنه میزد که تو مال وکالت نیستی و بشین خونه و جمع کن دفترتو و …
اما من ناامید نمیشدم و دست نمیکشیدم و میخواستم ثابت کنم که میتونم.
روزها به سرعت میگذشت و خود من هم داشتم به این باور میرسیدم که نمیتونم بین این همه وکیل اسمی در کنم و تصمیم گرفته بودم یه فکر دیگه ای برای استفاده از مدرکم کنم.
شنبه صبح بود که توی دفترم داشتم وسایلم رو توی کارتن میچیدم و جمع میکردم؛
منشیم در زد و اومد داخل
+خانوم یه آقایی اومدن میگن مشاوره حقوقی میخوان.
_خب برو راهنماییشون کن داخل.
این بهترین خبری بود که میتونستم تو چند وقت اخیر بشنوم
بعد از چند دقیقه در زد و داخل و اومد و سلام کرد.
یک مرد جاافتاده با کت شلوار خاکستری تیره و عینک طبی شیشه گرد و ته ریشی که چندین تار سفید هم توش دیده میشد و یک کیف چرم قهوه ای به دستش.
من هم سلام و خوش آمدگویی مختصری با اولین مراجعه کنندم کردم و پشت میزم نشستم و اون هم روی مبل نشست.
+خیلی خوش آمدید جناب؛چیزی میل ندارین؟
_مچکرم؛نخیر ممنون از لطف شما خانوم صادقی من وقتتون رو زیاد نمیگرم و میرم سر اصل مطلب؛من باربد الوند هستم و میخوام شما وکالتم رو تو پرونده طلاق از همسرم قبول کنید.
+بله ممنون از اعتمادتون جناب الوند اما میتونم بپرسم دلیل جداییتون چیه؟
_عدم تمکین؛اختلاف؛بحث؛کلا به بن بست رسیدیم.
+همسرتون هم موافق طلاق هستن؟
_بله اما ایشون میخواد بخش عمده ای از اموال من رو بالا بکشن و حضانت پسرم رو هم بگیرن و من چون خودم مشغله دارم نیاز به یک وکیل دارم تا بتونه برای من پیروزی رو به ارمغان بیاره.
+بله متوجهم و امیدوارم کمکتون کنم.
پروندش رو قبول کردم و بالاخره شب توی خونه کلی افتخار کردم و به شوهرم پز دادم که پرونده قبول کردم و شوهرم مثل همیشه با خونسردی و تمسخر گفت این اتفاق مهمی نیست!
این رفتاراش آزارم میداد؛به علاوه سرد بودناش و بی اهمیتیش به من.
لباس های رنگارنگ و جذاب؛کاشت ناخن؛لیزر موهای زائد و هزارتا کار دیگه اما به چشم فرزین نمیومد.
زندگی من و فرزین هم انگار داشت نفسای آخرشو میکشید.
کم کم رفت و آمدهای باربد به دفتر من بیشتر و بیشتر شد و پرونده هم روال خوبی رو طی کرد و بالاخره بعد از چندین جلسه دادگاه به هر سختی که بود حضانت بردیا پسر باربد رو براش گرفتم و با بخشیدن مقداری از اموالش طلاق قطعی شد و همه چیز تموم شد.
با یک جعبه شیرینی و دسته گل زیبایی به دفترم اومد و گفت:که پس فرداشب تولد بردیاس و یه جشن کوچیک براش تدارک دیدم و خوشحال میشم مارو مفتخر کنید و تشریف بیارید الهه خانوم.
این اولین بار بود من رو با اسم کوچیکم صدا میزد و من یکه نخوردم چون صمیمیتی کم و بیش بین ما بوجود اومده بود!
دعوتش رو قبول کردم و خیلی هم خوشحال شدم بابتش.
پس فردا دفتر نرفتم و برای مهمونی شب آماده میشدم.
یک مانتوشلوار پلیسه سیاه سفید با کفش پاشنه بلندی درنظر گرفتم.
شیرینی پزی ستاره (۲)
1401/02/17
#اروتیک #دنباله_دار #زن_شوهردار
چشمام که باز شد ، صدای جارو برقی میومد ، همه چیز برام مبهم بود انگاری ۱۰ ساله که خواب بودم و همه چیز برای گنگ بود ، بلند شدم و روی تخت به بدنم کمی کش و قوس دادم و چند دقیقه ای روی تخت نشستم و آیینه ی قدی که رو به روی تخت بود نگاه کردم ، موهای لَخت مشکیم روی صورتم ریخته بود و بدن ورزیده و سکسیم که چند سال زحمت کشیده بودم براش و توی این باشگاه و اون باشگاه زیر فشار های سنگین وزنه ها و حرکات سخت تبدیلش کرده بودم و پوست سفیدم زیر تاپ و شلوارک مشکیم خود نمایی میکرد که دل هر مردی رو میبرد ، نگاه میکردم و با خودم میگفتم ، چرا آرش منو و این بدنی که با کلی زحمت و تلاش براش ساختم و این همه عشق و دوست داشتن منو ول کرده رفته پیش اون عفریته ی زشت کثافت…نفس عمیقی کشیدم و یاد قول دیشبم افتادم ، بخاطر همین با جدیت ، کش موی مشکیمو از روی میز بر داشتم کل موهامو یک دسته کردم و به مدل مو اسبی پشت سرم بستم ، بلند شدم و تاپم و شلوارکمو در آوردم و یک پیرهن بلند و شلوار پوشیدم و تصمیم گرفتم دیگه خودمو به آرش نشون ندم و همه چیزمو ازش محروم کنم ، درسته با اون عفریته ست و اصلا به من اهمیت نمیده ولی وقتی آزاد تو خونه میچرخم نمیتونه چشم ازم بر داره پس میتونم با این کار حداقل یکم کفرشو در بیارم…
رفتم دیدم الهام خانم خدمتکار شخصیمون داره کل خونه رو نظافت میکنه ، سلامی بهم کرد و منم سلام کردم ، نگاهی به اطراف انداختم آرش هنوز نیومده بود ، سراقشو از الهام خانم گرفتم ، گفت از صبح که باهاش اومده و در خونه رو براش باز کرده و رفته دیگه برنگشته ، به الهام خانم اعتماد داشتم ، یک زن جا افتاده که نزدیک ۴۸ سال سنش بود و بخاطر دخل و خرج زیادش و داشتن ۳ تا بچه ی بزرگ توی خونه های مردم کار میکرد تا کمک خرج شوهرش باشه و زن خوبی بود ، بهش اعتماد داشتم ، ۵ سالی میشد توی خونه ی ما کار میکرد ازش تشکر کردم و حوله و لباس برداشتم و رفتم حموم ، شیر آب گرم و باز کردم تا وان حموم پر بشه و لباس هامو در آوردم و توی آیینه نگاهی به بدن خودم انداختم ، نمیدونم چرا ولی بعد از تصمیم دیشبم بیشتر از همیشه عاشق بدنم شده بودم ، کونمو به سمت عقب داده بودم و یک پامو از زانو خم کرده بودم و سینه هامو داده بودم جلو ، بدن یک حالت S مانند گرفته بود که از نگاه کردن بدنم توی آیینه لذت میبردم دو تا انگشتمو کردم تو دهنم و خیسشون کردم و کمی خم شدم از روی ساق پام آروم دوتا انگشتمو کشیدم تا روی رون پام ، کمی مور مورم شد و نبض زدن کصم رو احساس کردم ، و لبام از سر لذت کش اومد ، پس ادامه دادم ، همونطوری به سمت بالا اومدم ، از روی کصم عبور کردمو و انگشت هامو روی شکمم کشیدم و به سمت سینه هام بردم و سینه هامو با دوتا دستام گرفتم و به هم چسبوندم به سمت آیینه خم شدم و زبونمو دادم بیرون و آب دهنم که کنترلش دست من نبود لای سینه هام ریخته شد ، توی چشمام زل زدم ، شیطنت داشت از چشمام میبارید…
وااای خدا ستاره ، ستاره ، ستاره ، چیشدی تو دختر ، شهوت از وجودت داره میباره ، آخ الان یکی رو میخوام کل وجودمو تو بغل مردونه اش بگیره شروع به خوردن لبام بکنه جوری لب هامو بمکه و همه جاش کبود بشه و دستای زمخت و مردونشو روی کل بدن صاف و نرم زنونه ام بکشه و منم براش آه و ناله کنم لباش روی گردنم باشه و یکی از دستاش چوچول نازمو بماله و اون یکی دستش سینمو ، همزمان چند تا کبودی خوشگل روی گردنم بزاره ، آآآآخ حتی فکر کردن بهش دیوونم میکنه…
به خودم اومدم دیدم توی وان نشستم و توی اون آب گرم با یک دستم دارم روی کصمو میمالم و با دست دیگم سینه ه
1401/02/17
#اروتیک #دنباله_دار #زن_شوهردار
چشمام که باز شد ، صدای جارو برقی میومد ، همه چیز برام مبهم بود انگاری ۱۰ ساله که خواب بودم و همه چیز برای گنگ بود ، بلند شدم و روی تخت به بدنم کمی کش و قوس دادم و چند دقیقه ای روی تخت نشستم و آیینه ی قدی که رو به روی تخت بود نگاه کردم ، موهای لَخت مشکیم روی صورتم ریخته بود و بدن ورزیده و سکسیم که چند سال زحمت کشیده بودم براش و توی این باشگاه و اون باشگاه زیر فشار های سنگین وزنه ها و حرکات سخت تبدیلش کرده بودم و پوست سفیدم زیر تاپ و شلوارک مشکیم خود نمایی میکرد که دل هر مردی رو میبرد ، نگاه میکردم و با خودم میگفتم ، چرا آرش منو و این بدنی که با کلی زحمت و تلاش براش ساختم و این همه عشق و دوست داشتن منو ول کرده رفته پیش اون عفریته ی زشت کثافت…نفس عمیقی کشیدم و یاد قول دیشبم افتادم ، بخاطر همین با جدیت ، کش موی مشکیمو از روی میز بر داشتم کل موهامو یک دسته کردم و به مدل مو اسبی پشت سرم بستم ، بلند شدم و تاپم و شلوارکمو در آوردم و یک پیرهن بلند و شلوار پوشیدم و تصمیم گرفتم دیگه خودمو به آرش نشون ندم و همه چیزمو ازش محروم کنم ، درسته با اون عفریته ست و اصلا به من اهمیت نمیده ولی وقتی آزاد تو خونه میچرخم نمیتونه چشم ازم بر داره پس میتونم با این کار حداقل یکم کفرشو در بیارم…
رفتم دیدم الهام خانم خدمتکار شخصیمون داره کل خونه رو نظافت میکنه ، سلامی بهم کرد و منم سلام کردم ، نگاهی به اطراف انداختم آرش هنوز نیومده بود ، سراقشو از الهام خانم گرفتم ، گفت از صبح که باهاش اومده و در خونه رو براش باز کرده و رفته دیگه برنگشته ، به الهام خانم اعتماد داشتم ، یک زن جا افتاده که نزدیک ۴۸ سال سنش بود و بخاطر دخل و خرج زیادش و داشتن ۳ تا بچه ی بزرگ توی خونه های مردم کار میکرد تا کمک خرج شوهرش باشه و زن خوبی بود ، بهش اعتماد داشتم ، ۵ سالی میشد توی خونه ی ما کار میکرد ازش تشکر کردم و حوله و لباس برداشتم و رفتم حموم ، شیر آب گرم و باز کردم تا وان حموم پر بشه و لباس هامو در آوردم و توی آیینه نگاهی به بدن خودم انداختم ، نمیدونم چرا ولی بعد از تصمیم دیشبم بیشتر از همیشه عاشق بدنم شده بودم ، کونمو به سمت عقب داده بودم و یک پامو از زانو خم کرده بودم و سینه هامو داده بودم جلو ، بدن یک حالت S مانند گرفته بود که از نگاه کردن بدنم توی آیینه لذت میبردم دو تا انگشتمو کردم تو دهنم و خیسشون کردم و کمی خم شدم از روی ساق پام آروم دوتا انگشتمو کشیدم تا روی رون پام ، کمی مور مورم شد و نبض زدن کصم رو احساس کردم ، و لبام از سر لذت کش اومد ، پس ادامه دادم ، همونطوری به سمت بالا اومدم ، از روی کصم عبور کردمو و انگشت هامو روی شکمم کشیدم و به سمت سینه هام بردم و سینه هامو با دوتا دستام گرفتم و به هم چسبوندم به سمت آیینه خم شدم و زبونمو دادم بیرون و آب دهنم که کنترلش دست من نبود لای سینه هام ریخته شد ، توی چشمام زل زدم ، شیطنت داشت از چشمام میبارید…
وااای خدا ستاره ، ستاره ، ستاره ، چیشدی تو دختر ، شهوت از وجودت داره میباره ، آخ الان یکی رو میخوام کل وجودمو تو بغل مردونه اش بگیره شروع به خوردن لبام بکنه جوری لب هامو بمکه و همه جاش کبود بشه و دستای زمخت و مردونشو روی کل بدن صاف و نرم زنونه ام بکشه و منم براش آه و ناله کنم لباش روی گردنم باشه و یکی از دستاش چوچول نازمو بماله و اون یکی دستش سینمو ، همزمان چند تا کبودی خوشگل روی گردنم بزاره ، آآآآخ حتی فکر کردن بهش دیوونم میکنه…
به خودم اومدم دیدم توی وان نشستم و توی اون آب گرم با یک دستم دارم روی کصمو میمالم و با دست دیگم سینه ه
تــکــســو (۱)
1400/02/12
#اروتیک #بی_دی_اس_ام #عاشقی
نشستم لب صندلی ماشین. جورابام و از داخل کیفم در آوردم. زیاد در تیر رس بقیه نبودم. تند تند جوراب های شیشه ای رو پوشیدم ، پوستم فوق العاده سفید بود و حسابی زیر این جوراب ها تضاد قشنگی ایجاد میکرد.کت حریر و از داخل کیف در آوردم. شالم رو برداشتم.مانتو رو هم درآوردم و کت رو روی پیراهن دکلته قرمز اندامیم پوشیدم.
آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم. فوق العاده شده بودم. موهای بلوندم رو اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم. لخت لخت شده بود. جلوش و هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم. خیلی بهم می اومد. آرایشمم کامل و بدون نقص بود.
همه چی این باغ خوب بود به جز اینکه قسمتی واسه پرو لباس براش نذاشته بودن .
واسه همین مجبور بودم توی ماشینش لباسامو عوض کنم ، حالا خوبه داخلش بزرگ بود.
از ماشین که پیاده شدم تکیه دادم به درش و مشغول دید زدن منظره رو به روم شدم. دخترا با لباس هر چی سکسی تر با پسرا مشغول رقص و بگو بخند بودن.
هنوزم مشغول بود.
بالاخره از دختر پلنگ روبه روش دست کشید بهم نگاه کرد ، وقتی خیالش راحت شد که دکلته رو خالی نپوشیدم باز نگاش رو ازم گرفت و مشغول لاس زدنش شد.
کاش باهم اشتی بودیم تا بهش میگفتم ازم تو این حالت عکس بگیره.
یه دختر بلوند با لباس سکسی قرمز که تکیه داده به یه ماشین قرمز رنگ.
پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من. با دقت نگاش کردم. دوتا لیوان شربت دستش بود. البته لیوان که نه، جام. یکی از دوستای کیان بود. توی تولدم باهاش آشنا شده بودم. اسمش… فکر کنم مهرداد بود. با لبخند گفت:
– سلام توسکا. چرا تنهایی؟! بیا بین ما.
و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم.
خیلی تشنه بودم. بدون این که به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر کیان.
یکی دیگه باید به فکر تشنگی من باشه تو این گرما،
کاش خیالشو از لباس راحت نمیکردم تا بیشتر بچزونمش
گرچه تا همین جاشم میدونم عواقب بدی در انتظارمه،
که یهو آتیش گرفتم. داد کیان هم در اومد، ولی دیر:
– نــه، توسکـــــا.
ولی دیگه من اون زهر و خورده بودم. فرهاد خندید و رو به کیان که سریع خودش و رسونده بود گفت:
– چی کارش داری کیان؟! یه کم روشن فکر باش.
کیان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:
_من به اندازه کافی روشن فکر هستم ، نمیخواستم توسکا توی این مهمونی مشروب بخوره ، تو اکیپ اینا رو نمیشناسی که چیجوری ان؟؟
مهرداد با پته پته گفت:
_من فکر کردم توسکا داره غریبی میکنه تو هم که نبودی گفتم یکم یخش باز بشه.
خم شده بودم و دستم و گذاشته بودم روی معده ام. بد چیزی بود لامصب. همه وجودم و به آتیش کشید.
مهرداد با یه عذرخواهی از پیشمون رفت .
کیان کمرمو گرفت پرسید:
_حالت خوبه توسکا؟؟
اخم کردم و گفتم:
– به تو ربطی نداره.
– به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟
– به خودم.
با خشونت کمرمو ول کرد و با یه بدرک رفت.
نشستم سر جای قبلیم.
همه مشغول بودن و از همه اکتیو تر کیان خان !! حسابی این رفتاراش رفته بود تو مخم
خودش واسم دکلته قرمز مجلسی خریده بود خودشم تحمل نداشت توی مهمونی بپوشمش !! منم که بدم نمیومد یکم غیرتشو قلقلک بدم … حالا باید این رفتار هاشم تحمل کنم انگار علاوه بر سادیسم مازوخیسم هم داشتم !!
کم کم سرم داشت سنگین میشد ولی نه اونقدر که نفهمم دور و برم چی میگذره. حسابی داغ کرده بودم انگار درجه بدنم لحظه به لحظه داشت میرفت بالا.
پسرای دور و برم و میدیدم که حسابی داشتن با نگاهاشون ترتیبم رو میدادن. همشون منتظر یه فرصت بودن تا سمتم بیان.
چشم دوختم بهش. لعنتی از همیشه جذاب تر شده بود ی
1400/02/12
#اروتیک #بی_دی_اس_ام #عاشقی
نشستم لب صندلی ماشین. جورابام و از داخل کیفم در آوردم. زیاد در تیر رس بقیه نبودم. تند تند جوراب های شیشه ای رو پوشیدم ، پوستم فوق العاده سفید بود و حسابی زیر این جوراب ها تضاد قشنگی ایجاد میکرد.کت حریر و از داخل کیف در آوردم. شالم رو برداشتم.مانتو رو هم درآوردم و کت رو روی پیراهن دکلته قرمز اندامیم پوشیدم.
آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم. فوق العاده شده بودم. موهای بلوندم رو اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم. لخت لخت شده بود. جلوش و هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم. خیلی بهم می اومد. آرایشمم کامل و بدون نقص بود.
همه چی این باغ خوب بود به جز اینکه قسمتی واسه پرو لباس براش نذاشته بودن .
واسه همین مجبور بودم توی ماشینش لباسامو عوض کنم ، حالا خوبه داخلش بزرگ بود.
از ماشین که پیاده شدم تکیه دادم به درش و مشغول دید زدن منظره رو به روم شدم. دخترا با لباس هر چی سکسی تر با پسرا مشغول رقص و بگو بخند بودن.
هنوزم مشغول بود.
بالاخره از دختر پلنگ روبه روش دست کشید بهم نگاه کرد ، وقتی خیالش راحت شد که دکلته رو خالی نپوشیدم باز نگاش رو ازم گرفت و مشغول لاس زدنش شد.
کاش باهم اشتی بودیم تا بهش میگفتم ازم تو این حالت عکس بگیره.
یه دختر بلوند با لباس سکسی قرمز که تکیه داده به یه ماشین قرمز رنگ.
پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من. با دقت نگاش کردم. دوتا لیوان شربت دستش بود. البته لیوان که نه، جام. یکی از دوستای کیان بود. توی تولدم باهاش آشنا شده بودم. اسمش… فکر کنم مهرداد بود. با لبخند گفت:
– سلام توسکا. چرا تنهایی؟! بیا بین ما.
و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم.
خیلی تشنه بودم. بدون این که به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر کیان.
یکی دیگه باید به فکر تشنگی من باشه تو این گرما،
کاش خیالشو از لباس راحت نمیکردم تا بیشتر بچزونمش
گرچه تا همین جاشم میدونم عواقب بدی در انتظارمه،
که یهو آتیش گرفتم. داد کیان هم در اومد، ولی دیر:
– نــه، توسکـــــا.
ولی دیگه من اون زهر و خورده بودم. فرهاد خندید و رو به کیان که سریع خودش و رسونده بود گفت:
– چی کارش داری کیان؟! یه کم روشن فکر باش.
کیان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:
_من به اندازه کافی روشن فکر هستم ، نمیخواستم توسکا توی این مهمونی مشروب بخوره ، تو اکیپ اینا رو نمیشناسی که چیجوری ان؟؟
مهرداد با پته پته گفت:
_من فکر کردم توسکا داره غریبی میکنه تو هم که نبودی گفتم یکم یخش باز بشه.
خم شده بودم و دستم و گذاشته بودم روی معده ام. بد چیزی بود لامصب. همه وجودم و به آتیش کشید.
مهرداد با یه عذرخواهی از پیشمون رفت .
کیان کمرمو گرفت پرسید:
_حالت خوبه توسکا؟؟
اخم کردم و گفتم:
– به تو ربطی نداره.
– به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟
– به خودم.
با خشونت کمرمو ول کرد و با یه بدرک رفت.
نشستم سر جای قبلیم.
همه مشغول بودن و از همه اکتیو تر کیان خان !! حسابی این رفتاراش رفته بود تو مخم
خودش واسم دکلته قرمز مجلسی خریده بود خودشم تحمل نداشت توی مهمونی بپوشمش !! منم که بدم نمیومد یکم غیرتشو قلقلک بدم … حالا باید این رفتار هاشم تحمل کنم انگار علاوه بر سادیسم مازوخیسم هم داشتم !!
کم کم سرم داشت سنگین میشد ولی نه اونقدر که نفهمم دور و برم چی میگذره. حسابی داغ کرده بودم انگار درجه بدنم لحظه به لحظه داشت میرفت بالا.
پسرای دور و برم و میدیدم که حسابی داشتن با نگاهاشون ترتیبم رو میدادن. همشون منتظر یه فرصت بودن تا سمتم بیان.
چشم دوختم بهش. لعنتی از همیشه جذاب تر شده بود ی