قدرت عوضی مامانمو جنده کرد
1400/09/12
#مامان #تجاوز #بیغیرتی
سلام
من نیما هستم میخاستم درباره یه داستانی حرف بزنم که تازگیا اسناد و مدارکشو پیدا کردم که فک کنم ۱ ماه پیش اتفاق افتاده
شاید خیلیا بنویسن دروغه و کصشعره و فلان ولی کیرم توی مغزتون شماها خیلی عقب موندین
توی همین تهران خودمون اتفاقایی داره میفته آدم مغزش سوت میکشه چ برسه به این داستانای که اینجا مینویسن
داستان درباره اتفاقی هست که سر مادرم افتاد
مامانم اسمش شیواست و ۳۸ سالشه و یه آرایشگره و کارش تایم خاصی نداره باید مشتری هاش زنگ بزنن تا بره مغازش برا همین نصف روزای هفته خونه هستش
ولی خب روزای پایانی هفته عروسی ها زیاده و مامانمم سرش مشغول توی آرایشگاه
روزای پنجشنبه جمعه گاها صبح زود میره تا ساعت ۸ شب میبینی هنوز تموم نشده
از مامانم بگم که واقعا خوشگله و خوش اندام ، چهره زیبایی داره که آرایش زیباییشو چن برابر میکنه
اندامشم فوق العادس یه زن جا افتاده
توی فامیل هم ماها باهم راحتیم و همه زنا پیش مردای فامیل راحت میگردن موقع مهمونیا
هرزنی هم یه زیبایی داره ولی خب مامان ما زیباییاش چشم همه مردای فامیلو به خودش جذب کرده
بابامم تاکسی داره و اونم از صبح تا شب درحال رانندگی هستش…
رابطهش با مامانم خوبه، خب مامانم پزش بالاس و زیاد از زندگی با بابام راضی نیس ولی خب همدیگه رو دوس دارن
مغازه مامانم دوتا کوچه پایین تر از خونمون وسطای کوچه هستش
محله خوبیه و آرومه
سر کوچه مغازه مامانم یه مکانیکی هست که یه مرد سیبیلوی هیکلی صاحب مغازست و چنتا شاگرد داره
مکانیکه ولی خب وضعش توپه شاسی بلند داره و خودش دست به کار نمیزنه همرو شاگردا انجام میدن
من یه سه ماه تابستونو اونجا شاگردی کردم
اون زمان که شاگردی میکردم مامانم که از مغازش تموم میشد میومد جلو مکانیکی و وایمیستاد من زود لباس عوض میکردم میرفتیم باهم خونه
اون زمان این صاحب مغازه آقا قدرت از فرصت استفاده میکرد و زوم میکرد به مامانم
کلا مرد هیزی بود و به همه زنا نگا میکرد چن بارم یه تیکه هایی انداخته بود به مامانم که من بالا مشغول لباس عوض کردن بودم و نشنیدم ولی خب مامانم روشو برمیگردوند
اون زمانا گذشت و من دیگه درسام شروع شد و رفتم مدرسه برا سال آخر
مهرماه مامانم زیاد مغازه میرفت و عروسیا زیاد شده بود و سرش شلوغ بود
یه روز که ساعت ۸ شب از مغازه اومد خونه
همیشه تیپش خوشگل و سکسی بود و لباسای باز میپوشید
امشبم یه بلوز نازک مشکی با ساپورت مشکی و مانتو کوتاه جلوباز قرمز پوشیده بود
شالشم همیشه شل بود و گردنش بیرون بود
امشب که رسید اعصابش خراب بود
لباساشو عوض کرد و اومد
رفتم بغلش کردم و عصبی شد هلم داد
بعدش خودش ناراحت شد اومد بغلم کرد گفت ببخشید اعصابم خورده
ماچش کردم و گفتم مامان خوشگلم چرا اعصابش خرابه؟
گفت هیچی ولی گیر دادم بگو دیگ بگو دیگ
گفت میگم ولی جلو بابات نگی شر درست نشه
گفتم باشه
گفت این مکانیکه آقا قدرت یه مدته خیلی تیکه میندازه بهم
امشب دیگ اعصابمو خراب کرد
گفتم چی گفت بهت نمیگفت ولی باز با اصرار گفت هیجی مردتیکه اومدنی بهم میگه خانوم خوشگله شب رو مهمون ما باش بهت خوش میگذره بدنت حالی میاد
من عصبانی شدم و گفتم غلط کرده و الان میرم حسابشو میرسم
دستمو گرفت مامانم و گفت قرار شد شر درست نشه ها
گفتم خب ببین چی میگه اینو باید ادبش کرد
مامانم گفت که ن تو و ن بابات زورتون به این گوریل نمیرسه
این مردتیکه واسه خودش اراذلیه
گفتم بشینم چیزی نگم این هرچی دلش خاست بگه بهت؟؟
گفت ن عزیزم خودم یکاریش میکنم تو ناراحت نباش
این اتفاق اون شب چن روزی ذهنمو درگیر کرده بود و یه حس غیرت و یه حس شهوت داشتم
غیرت که جون مامانم بود
شهوتم
1400/09/12
#مامان #تجاوز #بیغیرتی
سلام
من نیما هستم میخاستم درباره یه داستانی حرف بزنم که تازگیا اسناد و مدارکشو پیدا کردم که فک کنم ۱ ماه پیش اتفاق افتاده
شاید خیلیا بنویسن دروغه و کصشعره و فلان ولی کیرم توی مغزتون شماها خیلی عقب موندین
توی همین تهران خودمون اتفاقایی داره میفته آدم مغزش سوت میکشه چ برسه به این داستانای که اینجا مینویسن
داستان درباره اتفاقی هست که سر مادرم افتاد
مامانم اسمش شیواست و ۳۸ سالشه و یه آرایشگره و کارش تایم خاصی نداره باید مشتری هاش زنگ بزنن تا بره مغازش برا همین نصف روزای هفته خونه هستش
ولی خب روزای پایانی هفته عروسی ها زیاده و مامانمم سرش مشغول توی آرایشگاه
روزای پنجشنبه جمعه گاها صبح زود میره تا ساعت ۸ شب میبینی هنوز تموم نشده
از مامانم بگم که واقعا خوشگله و خوش اندام ، چهره زیبایی داره که آرایش زیباییشو چن برابر میکنه
اندامشم فوق العادس یه زن جا افتاده
توی فامیل هم ماها باهم راحتیم و همه زنا پیش مردای فامیل راحت میگردن موقع مهمونیا
هرزنی هم یه زیبایی داره ولی خب مامان ما زیباییاش چشم همه مردای فامیلو به خودش جذب کرده
بابامم تاکسی داره و اونم از صبح تا شب درحال رانندگی هستش…
رابطهش با مامانم خوبه، خب مامانم پزش بالاس و زیاد از زندگی با بابام راضی نیس ولی خب همدیگه رو دوس دارن
مغازه مامانم دوتا کوچه پایین تر از خونمون وسطای کوچه هستش
محله خوبیه و آرومه
سر کوچه مغازه مامانم یه مکانیکی هست که یه مرد سیبیلوی هیکلی صاحب مغازست و چنتا شاگرد داره
مکانیکه ولی خب وضعش توپه شاسی بلند داره و خودش دست به کار نمیزنه همرو شاگردا انجام میدن
من یه سه ماه تابستونو اونجا شاگردی کردم
اون زمان که شاگردی میکردم مامانم که از مغازش تموم میشد میومد جلو مکانیکی و وایمیستاد من زود لباس عوض میکردم میرفتیم باهم خونه
اون زمان این صاحب مغازه آقا قدرت از فرصت استفاده میکرد و زوم میکرد به مامانم
کلا مرد هیزی بود و به همه زنا نگا میکرد چن بارم یه تیکه هایی انداخته بود به مامانم که من بالا مشغول لباس عوض کردن بودم و نشنیدم ولی خب مامانم روشو برمیگردوند
اون زمانا گذشت و من دیگه درسام شروع شد و رفتم مدرسه برا سال آخر
مهرماه مامانم زیاد مغازه میرفت و عروسیا زیاد شده بود و سرش شلوغ بود
یه روز که ساعت ۸ شب از مغازه اومد خونه
همیشه تیپش خوشگل و سکسی بود و لباسای باز میپوشید
امشبم یه بلوز نازک مشکی با ساپورت مشکی و مانتو کوتاه جلوباز قرمز پوشیده بود
شالشم همیشه شل بود و گردنش بیرون بود
امشب که رسید اعصابش خراب بود
لباساشو عوض کرد و اومد
رفتم بغلش کردم و عصبی شد هلم داد
بعدش خودش ناراحت شد اومد بغلم کرد گفت ببخشید اعصابم خورده
ماچش کردم و گفتم مامان خوشگلم چرا اعصابش خرابه؟
گفت هیچی ولی گیر دادم بگو دیگ بگو دیگ
گفت میگم ولی جلو بابات نگی شر درست نشه
گفتم باشه
گفت این مکانیکه آقا قدرت یه مدته خیلی تیکه میندازه بهم
امشب دیگ اعصابمو خراب کرد
گفتم چی گفت بهت نمیگفت ولی باز با اصرار گفت هیجی مردتیکه اومدنی بهم میگه خانوم خوشگله شب رو مهمون ما باش بهت خوش میگذره بدنت حالی میاد
من عصبانی شدم و گفتم غلط کرده و الان میرم حسابشو میرسم
دستمو گرفت مامانم و گفت قرار شد شر درست نشه ها
گفتم خب ببین چی میگه اینو باید ادبش کرد
مامانم گفت که ن تو و ن بابات زورتون به این گوریل نمیرسه
این مردتیکه واسه خودش اراذلیه
گفتم بشینم چیزی نگم این هرچی دلش خاست بگه بهت؟؟
گفت ن عزیزم خودم یکاریش میکنم تو ناراحت نباش
این اتفاق اون شب چن روزی ذهنمو درگیر کرده بود و یه حس غیرت و یه حس شهوت داشتم
غیرت که جون مامانم بود
شهوتم
جاده ای به تجاوز
1400/09/12
#تجاوز #سکس_گروهی
با تمام توانی که تو پاهام بود میدویدم، نفسم به سختی در میومد و قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد، کاملا شوکه بودم، به زمین و زمان فحش میدادم، چرا انقدر نا امن شده این خیابونا ! بعد از امروز دیگه حال روحی من چی میخواد بشه ، هروز باید با ترس از خونه بیام بیرون، به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و بدون توجه به هیچ چیزی سوار پرایدی که جلوم ترمز کرد شدم، صدام در نمیومد راننده پرسید چی شده خانوم؟؟ با دست اشاره کردم که راه بیوفته ، نفسم که یکم سرجاش اومد و قلبم آروم گرفت صدام به سختی از حنجره ام خارج شد و گفتم لطفا منو تا خیابون ایران زمین برسونید، راننده نگاهی به پسر کنار دستش کرد و شونه بالا انداخت ، تا اون لحظه متوجه نشده بودم دو نفر تو ماشین هستن، پسر کنار راننده برگشت سمت منو گفت چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم دوتا آدم بی شرف میخواستن کیفمو بدزدن و با چاقو تهدیدم کردن ، فقط شانس اوردم ۳ نفر از اون کوچه رد شدن و صدای منو شنیدن و اومدن سمتم باهاشون درگیر شدن ، منم نفهمیدم دیگه چجوری تا خیابون دویدم ، خیلی ممنون که منو سوار کردین، راننده گفت چه ادمای دیوثی پیدا میشنا ، از حرفش و لحن صداش خوشم نیومد ، دوباره گفت خوشگلی این دردسرارم داره دیگه ،مگه نه هادی جون؟ پسری که حالا متوجه شدم اسمش هادیه گفت : داش رضا حق دارن دیگه بنده خداها این سرو وضع رو میبینن خون به مغزشون نمیرسه، هنوز حالم جا نیومده بود که با این حرفا بدنم یخ کرد ؛ گفتم ممنون که کمکم کردین منو لطفا همینجا پیاده کنین، رضا گفت شما که گفتی میری ایران زمین عزیزم، متوجه شدم قضیه چیه و شروع کردم به التماس کردن ، خواهش میکنم بذارین پیاده بشم من کل کیفم و کارت بانکیم مال شما التماس میکنم منو پیاده کنین من حالم خیلی بده، هادی گفت اوووف چه دست و دلباز ، همیشه انقدر لارژی؟ ما که چیزی نخواستیم ازت خانوم خانوما داری بذل و بخشش می کنی! گفتم تورو به هرچی میپرستین بزارین برم خواهش میکنم شماها مگه خواهر مادر ندارین؟ رضا گفت هادی تو خواهر داری؟ هادی گفت نه داداش، رضا گفت پس خارتو گاییدم و با شدت شروع کردن به خندیدن ، دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد ، چند بار این کارو کردم ولی اتفاقی نیوفتاد متوجه شدم قفل در هم درومده و جاش خالیه، دلم میخواست همونجا بمیرم، صدای گریه هام کل فضای ماشین رو گرفته بود با شدت جیغ میزدم ، هادی برگشت و با پشت دست زد تو دهنم و گفت خفه شو دیگه جنده خانم تا همینجا کص و کونتو یکی نکردم، خودتو کص میکنی از خونه میای بیرون توقع داری کیر نیاد سمتت؟ تو اگه کونت نمیخارید این جوری نمیگشتی که چاک کص تپلت از رو شلوار بزنه بیرون ، معلومه که هوس کیر کرده اون چوچولت، دیگه حرفاشو نمیشنیدم ، چشمام داشت سیاهی میرفت حتی نا نداشتم تقلا کنم، ترمز کرد و ماشین ایستاد هادی درو باز کرد و پیاده شد و تو یک چشم بر هم زدن صندلی عقب کنار من نشست، میدونستم التماس کردن رحم به قلب اینا نمیاره ، از شدت ترس دندون هام مدام به هم میخورد و حتی دیگه اشکم از چشمام نمیومد، فقط منتظر بودم ببینم چه سرنوشتی قراره برام رقم بخوره ، هادی یه دست روی پام کشید و گفت جووون چه بدنی هم داری ، اگه داد و فریاد راه نندازی و الکی تقلا نکنی قول میدم همه چیز به خوبی تموم بشه ، رضا خندید و گفت دختر خوبیه هادی اذیت نمیکنه مشخصه حرف گوش کنه.
[ ] شیشه های ماشین کاملا دودی بود و هیچی از بیرون مشخص نبود به همین خاطر نمیتونستم از کسی کمک بخوام، وارد یه جاده خاکی و ناهموار شدیم و ماشین به شدت تکون میخورد ، احساس میکردم هر
1400/09/12
#تجاوز #سکس_گروهی
با تمام توانی که تو پاهام بود میدویدم، نفسم به سختی در میومد و قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد، کاملا شوکه بودم، به زمین و زمان فحش میدادم، چرا انقدر نا امن شده این خیابونا ! بعد از امروز دیگه حال روحی من چی میخواد بشه ، هروز باید با ترس از خونه بیام بیرون، به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و بدون توجه به هیچ چیزی سوار پرایدی که جلوم ترمز کرد شدم، صدام در نمیومد راننده پرسید چی شده خانوم؟؟ با دست اشاره کردم که راه بیوفته ، نفسم که یکم سرجاش اومد و قلبم آروم گرفت صدام به سختی از حنجره ام خارج شد و گفتم لطفا منو تا خیابون ایران زمین برسونید، راننده نگاهی به پسر کنار دستش کرد و شونه بالا انداخت ، تا اون لحظه متوجه نشده بودم دو نفر تو ماشین هستن، پسر کنار راننده برگشت سمت منو گفت چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم دوتا آدم بی شرف میخواستن کیفمو بدزدن و با چاقو تهدیدم کردن ، فقط شانس اوردم ۳ نفر از اون کوچه رد شدن و صدای منو شنیدن و اومدن سمتم باهاشون درگیر شدن ، منم نفهمیدم دیگه چجوری تا خیابون دویدم ، خیلی ممنون که منو سوار کردین، راننده گفت چه ادمای دیوثی پیدا میشنا ، از حرفش و لحن صداش خوشم نیومد ، دوباره گفت خوشگلی این دردسرارم داره دیگه ،مگه نه هادی جون؟ پسری که حالا متوجه شدم اسمش هادیه گفت : داش رضا حق دارن دیگه بنده خداها این سرو وضع رو میبینن خون به مغزشون نمیرسه، هنوز حالم جا نیومده بود که با این حرفا بدنم یخ کرد ؛ گفتم ممنون که کمکم کردین منو لطفا همینجا پیاده کنین، رضا گفت شما که گفتی میری ایران زمین عزیزم، متوجه شدم قضیه چیه و شروع کردم به التماس کردن ، خواهش میکنم بذارین پیاده بشم من کل کیفم و کارت بانکیم مال شما التماس میکنم منو پیاده کنین من حالم خیلی بده، هادی گفت اوووف چه دست و دلباز ، همیشه انقدر لارژی؟ ما که چیزی نخواستیم ازت خانوم خانوما داری بذل و بخشش می کنی! گفتم تورو به هرچی میپرستین بزارین برم خواهش میکنم شماها مگه خواهر مادر ندارین؟ رضا گفت هادی تو خواهر داری؟ هادی گفت نه داداش، رضا گفت پس خارتو گاییدم و با شدت شروع کردن به خندیدن ، دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد ، چند بار این کارو کردم ولی اتفاقی نیوفتاد متوجه شدم قفل در هم درومده و جاش خالیه، دلم میخواست همونجا بمیرم، صدای گریه هام کل فضای ماشین رو گرفته بود با شدت جیغ میزدم ، هادی برگشت و با پشت دست زد تو دهنم و گفت خفه شو دیگه جنده خانم تا همینجا کص و کونتو یکی نکردم، خودتو کص میکنی از خونه میای بیرون توقع داری کیر نیاد سمتت؟ تو اگه کونت نمیخارید این جوری نمیگشتی که چاک کص تپلت از رو شلوار بزنه بیرون ، معلومه که هوس کیر کرده اون چوچولت، دیگه حرفاشو نمیشنیدم ، چشمام داشت سیاهی میرفت حتی نا نداشتم تقلا کنم، ترمز کرد و ماشین ایستاد هادی درو باز کرد و پیاده شد و تو یک چشم بر هم زدن صندلی عقب کنار من نشست، میدونستم التماس کردن رحم به قلب اینا نمیاره ، از شدت ترس دندون هام مدام به هم میخورد و حتی دیگه اشکم از چشمام نمیومد، فقط منتظر بودم ببینم چه سرنوشتی قراره برام رقم بخوره ، هادی یه دست روی پام کشید و گفت جووون چه بدنی هم داری ، اگه داد و فریاد راه نندازی و الکی تقلا نکنی قول میدم همه چیز به خوبی تموم بشه ، رضا خندید و گفت دختر خوبیه هادی اذیت نمیکنه مشخصه حرف گوش کنه.
[ ] شیشه های ماشین کاملا دودی بود و هیچی از بیرون مشخص نبود به همین خاطر نمیتونستم از کسی کمک بخوام، وارد یه جاده خاکی و ناهموار شدیم و ماشین به شدت تکون میخورد ، احساس میکردم هر
عشق یا تجاوز یا لذت
1400/06/06
#تجاوز #بکارت
این داستان واقعی ولی من اسم و سن همه مشخصات رو تغییر میدم
اسمم سکینه هست و تو ی شهر کوچک زندگی می کنم ۲۸ساله
چند سال پیش با ی پسر آشنا شدم و از اول خانواده ها در جریان گذاشتیم برا ازدواج همدیگ میخواستیم ی سال اول لاپایی رابطه داشتیم و خب منم ی دختر هات بودم و خیلی نیاز داشتم
تا اینکه شخصیت واقعیش برام رو شد و ولی جرات بهم زدن نداشتم نمیدونم چرا ما دخترا تو رابطه اینطوریم یا شاید من اینطوری بودم و به خاطر تهدیداش میترسیدم
به هر حال به خاطر این که هر دو خانواده اطلاع داشتن و حتی میدونستن همدیگ بیرون می بینیم بهش خیلی اعتماد داشتم و هیچ وقت فکر نمیکردم کاری که نباید بکن رو بکن
ی روز بعد ی دعوا که مجبور شدم برم ببینمش
تو ماشین بهم گفت که امروز برا اینکه ثابت کن بهم هیچ وقت خیانت نمیکن و حتما باهم ازدواج میکنیم میخواد پردم بزن
منم مدام میخندیدم و مسخرش میکردم و حتی یک درصد احتمال نمیدادم واقعا بخواد این کار کن
و خب اون روز خونشون کسی نبود و رفتیم خونشون و بار اولی نبود بقل هم لخت می شدیم
اون روز هم با خوردن لبام شروع کرد و من دیوونه شدم و بعدم لباسام در آورد و سینه هام مک میزد و میخورد و منم حسابی خیس شده بودم
منتظر بودم لاپایی بریم ولی دیدم میخواد واقعا میخواد پردم بزن و شهوت از سرم پرید
به پشت برم گردوند و خیلی تلاش کردم که از جلو فرار کنم ولی الان که دارم اون لحظه به یاد میارم من ی دختر با وزن ۴۶کیلو هیچ رقم زورش نداشتم از زیری آدم که بیست سانت و حدود سی چهل کیلو ازم بیشتر بود فرار کنم خودش انداخت روم یهو کیرش کرد تو کوسم
ی لحظه درد وحشتناک و ضعف شدید گرفتم و چشمام سیاهی رفت و سریع درش آورد چون ترسید بود و من پاشدم فرار کنم اما کجا نمی دونم
رفت ی دستمال آورد و خونش پاک کرد و بعدم گفت مگ منو نمیخواستی چه فرقی داشت چه الان چه شب عروسی بزنم پردت
منم چون میترسیدم چیزی نگفتم و فقط گریه کردم دلیل ترس هم میگم چون ی آدم عصبی بود و چند بار کتکم زد بود و تهدیدم میکرد همیشه
ولی آخرش اینقد جلوی خانواده ام سوتی داد و خراب کاری کرد که مجبور شدم بهم بزنم و ولی ی دخترم ولی پرده ندارم و اوایل سخت بود ولی دگ کنار اومد و مهم نیست برام ولی خب همه خواستگار هام رو رد می کنم چون برام سخت با یکی دگ داشت باشم
این داستان نوشتم برا اینکه نه باکره بودن مهم نه پاک بودن همش کسشعر اینا و نه اومدم بگم بهم تجاوز شده ولی کاش پردم با میل خودم زده میشد نه اینکه مثل قورباغه زیر پای ی نفر له بشم
نوشته: سکینه
@dastankadhi
1400/06/06
#تجاوز #بکارت
این داستان واقعی ولی من اسم و سن همه مشخصات رو تغییر میدم
اسمم سکینه هست و تو ی شهر کوچک زندگی می کنم ۲۸ساله
چند سال پیش با ی پسر آشنا شدم و از اول خانواده ها در جریان گذاشتیم برا ازدواج همدیگ میخواستیم ی سال اول لاپایی رابطه داشتیم و خب منم ی دختر هات بودم و خیلی نیاز داشتم
تا اینکه شخصیت واقعیش برام رو شد و ولی جرات بهم زدن نداشتم نمیدونم چرا ما دخترا تو رابطه اینطوریم یا شاید من اینطوری بودم و به خاطر تهدیداش میترسیدم
به هر حال به خاطر این که هر دو خانواده اطلاع داشتن و حتی میدونستن همدیگ بیرون می بینیم بهش خیلی اعتماد داشتم و هیچ وقت فکر نمیکردم کاری که نباید بکن رو بکن
ی روز بعد ی دعوا که مجبور شدم برم ببینمش
تو ماشین بهم گفت که امروز برا اینکه ثابت کن بهم هیچ وقت خیانت نمیکن و حتما باهم ازدواج میکنیم میخواد پردم بزن
منم مدام میخندیدم و مسخرش میکردم و حتی یک درصد احتمال نمیدادم واقعا بخواد این کار کن
و خب اون روز خونشون کسی نبود و رفتیم خونشون و بار اولی نبود بقل هم لخت می شدیم
اون روز هم با خوردن لبام شروع کرد و من دیوونه شدم و بعدم لباسام در آورد و سینه هام مک میزد و میخورد و منم حسابی خیس شده بودم
منتظر بودم لاپایی بریم ولی دیدم میخواد واقعا میخواد پردم بزن و شهوت از سرم پرید
به پشت برم گردوند و خیلی تلاش کردم که از جلو فرار کنم ولی الان که دارم اون لحظه به یاد میارم من ی دختر با وزن ۴۶کیلو هیچ رقم زورش نداشتم از زیری آدم که بیست سانت و حدود سی چهل کیلو ازم بیشتر بود فرار کنم خودش انداخت روم یهو کیرش کرد تو کوسم
ی لحظه درد وحشتناک و ضعف شدید گرفتم و چشمام سیاهی رفت و سریع درش آورد چون ترسید بود و من پاشدم فرار کنم اما کجا نمی دونم
رفت ی دستمال آورد و خونش پاک کرد و بعدم گفت مگ منو نمیخواستی چه فرقی داشت چه الان چه شب عروسی بزنم پردت
منم چون میترسیدم چیزی نگفتم و فقط گریه کردم دلیل ترس هم میگم چون ی آدم عصبی بود و چند بار کتکم زد بود و تهدیدم میکرد همیشه
ولی آخرش اینقد جلوی خانواده ام سوتی داد و خراب کاری کرد که مجبور شدم بهم بزنم و ولی ی دخترم ولی پرده ندارم و اوایل سخت بود ولی دگ کنار اومد و مهم نیست برام ولی خب همه خواستگار هام رو رد می کنم چون برام سخت با یکی دگ داشت باشم
این داستان نوشتم برا اینکه نه باکره بودن مهم نه پاک بودن همش کسشعر اینا و نه اومدم بگم بهم تجاوز شده ولی کاش پردم با میل خودم زده میشد نه اینکه مثل قورباغه زیر پای ی نفر له بشم
نوشته: سکینه
@dastankadhi
تجاوز به لیندا
1400/11/01
#تجاوز #بکارت #پارتی
سلام به همه،اسم من لینداس و میخوام بلایی که سرم اومد رو براتون تعریف کنم
دبیرستانم تازه تموم شده بود و تصمیم گرفتم یه سال پشت کنکور بمونم و خستگی دوازده سال درس خوندنو حسابی در کنم.
سه ماه تابستون عالی بود، و البته یکم برام عجیب بود،یه دختر درس خون بودم که کل زندگیم رو یا مشغول درس خوندن بودم تا بتونم یه رشته خوب قبول شم و یا تو اتاقم سریال میدیدم و کتاب میخوندم.
صمیمی ترین دوستم مارال اصلا شبیه من نبود،درس کلا براش مهم نبود و فقط عشق و حال میکرد،هر ماه با پسرای جذاب میرفت مسافرت و پارتی.
همیشه هم سعی میکرد منو همرنگ خودش کنه ولی نمیتونست.
وقتی تصمیم گرفتم که پشت کنکور بمونم موقعیت خوبی بود که من رو با دنیای خودش آشنا کنه،کل تابستون رو می رفتیم پارتی های مختلف با آدمهای مختلف، کلی دوست جدید پیدا کردم،حتی مشروب و قرص خوردم،ولی سکس نه،میخواستم اولین بار با آدمی تجربش کنم که واقعا دوسش دارم.
اون تابستون بهترین سه ماه زندگیم بود.
پاییز شد و قرار شد با دوستامون بریم متل قو ویلای دوست پسر یکی شون که اسمش میلاد بود.
با کلی سختی پدر مادرمو راضی کردم که اجازه بدن برم،ای کاش هیچ وقت راضی نمیشدن.
چهار شنبه عصر راه افتادیم ساعت یک صبح رسیدیم،ویلاشون مثل قصر بود،
وضع مالی ماهم خیلی خوب بود،ولی این ویلا رو فقط تو فیلم های هالیوودی میشد دید، خیلی بزرگ بود،استخر و آلاچیق و خوده خونه هم چند صد متر بود و سه طبقه.
وسایل رو بردیم داخل و من و مارال و دوستمون سارا رفتیم تو اتاقمون که تو طبقه دوم بود و بقیه هم تو اتاقای کناری خوابیدن.
خیلی خسته بودیم و سریع خوابیدیم.
صبح بیدار شدیم و قرار شد ما خونرو آماده کنیم، شب پارتی بود و قرار بود بقیه هم شب برسن.
پسرا رفتن مشروب خریدن ماهم وسایل رو یکن جابجا کردیم که برای پارتی مناسب باشه.
شب شد همه مهمونا اومدن،منم حسابی آرایش کرده بودم و یه لباس قرمز و مشکی سکسی پوشیدم،شاید اگه یه لباس معمولی میپوشیدم اون اتفاق نمی افتاد.
کلی رقصیدیم و حسابی مست کردیم و چند تا پسر هی به من میچسبوندن و من ردشون میکردم،یکیشون هی دستمالیم میکرد و هرکاری میکردم ول نمیکرد که دیگه عصبی شدم و زدم تو صورتش و رفتم.
ولی مارال با همه لاس میزد،حتی با دختر ها.
آخرای شب بود که دیگه شل شل بودم، مست و پاتیل رفتم خوابیدم بغل استخر رو زمین،هنوزم نمیدونم چرا.
چند تا پسر که داشتن بیرون سیگار میکشیدن منو دیدن، یکی شون که خیلی خوش تیپ بود اومد گفت:خوبی؟
گفتم:عالیم هووهو.
گفت:مستی؟
گفتم:آره.
گفت:میخوای ببرمت داخل؟بغل استخر شاید یهو بیوفتی داخلش.
گفتم:گفتم نه جام خوبه.
گفت:پس بیا اینور تر که من خیالم راحت باشه نمیوفتی.
گفتم:باشه برو دیگه.
رفتم اونور تر و خوابم برد.
وقتی خواب بودم چند نفر بلندم کرده بودن و برده بودنم ته ویلا و پرتم کردن رو زمین،زمین که خوردم از خواب پریدم،هنوز صدای موزیک و رقص و جیغ و داد مهمونا میومد،شروع به جیغ زدن کردم که یکی محکم زد تو گوشم و سریع دهنم رو گرفت و خوابوندم رو زمین.
چهار نفر بودن، یکی شون همون پسری بود که زدم تو صورتش، تا دهنمو گرفته بود هی دست و پا میزدم که اون سه نفر دیگه کفش و شلوارشونو درآوردن و اون پسره که زده بودمش به زور دهنمو باز کرد و شورتشو کرد تو دهنم،میخواستم بالا بیارم
دستمامو با یا چیزی بستن رو زانو نشوندنم که یهو یه یکی داد زد که
چه گهی میخورید حروم زاده ها
یه لحضه حس کردم فرشته نجاتم اومده
اون پسره بود که بغل استخر اومد پیشم
نزدیک شد و با سر زد تو صورت یکی شون که دو تای دیگه زدنش زمین و شروع به زدنش کردن.
بعدش یه شر
1400/11/01
#تجاوز #بکارت #پارتی
سلام به همه،اسم من لینداس و میخوام بلایی که سرم اومد رو براتون تعریف کنم
دبیرستانم تازه تموم شده بود و تصمیم گرفتم یه سال پشت کنکور بمونم و خستگی دوازده سال درس خوندنو حسابی در کنم.
سه ماه تابستون عالی بود، و البته یکم برام عجیب بود،یه دختر درس خون بودم که کل زندگیم رو یا مشغول درس خوندن بودم تا بتونم یه رشته خوب قبول شم و یا تو اتاقم سریال میدیدم و کتاب میخوندم.
صمیمی ترین دوستم مارال اصلا شبیه من نبود،درس کلا براش مهم نبود و فقط عشق و حال میکرد،هر ماه با پسرای جذاب میرفت مسافرت و پارتی.
همیشه هم سعی میکرد منو همرنگ خودش کنه ولی نمیتونست.
وقتی تصمیم گرفتم که پشت کنکور بمونم موقعیت خوبی بود که من رو با دنیای خودش آشنا کنه،کل تابستون رو می رفتیم پارتی های مختلف با آدمهای مختلف، کلی دوست جدید پیدا کردم،حتی مشروب و قرص خوردم،ولی سکس نه،میخواستم اولین بار با آدمی تجربش کنم که واقعا دوسش دارم.
اون تابستون بهترین سه ماه زندگیم بود.
پاییز شد و قرار شد با دوستامون بریم متل قو ویلای دوست پسر یکی شون که اسمش میلاد بود.
با کلی سختی پدر مادرمو راضی کردم که اجازه بدن برم،ای کاش هیچ وقت راضی نمیشدن.
چهار شنبه عصر راه افتادیم ساعت یک صبح رسیدیم،ویلاشون مثل قصر بود،
وضع مالی ماهم خیلی خوب بود،ولی این ویلا رو فقط تو فیلم های هالیوودی میشد دید، خیلی بزرگ بود،استخر و آلاچیق و خوده خونه هم چند صد متر بود و سه طبقه.
وسایل رو بردیم داخل و من و مارال و دوستمون سارا رفتیم تو اتاقمون که تو طبقه دوم بود و بقیه هم تو اتاقای کناری خوابیدن.
خیلی خسته بودیم و سریع خوابیدیم.
صبح بیدار شدیم و قرار شد ما خونرو آماده کنیم، شب پارتی بود و قرار بود بقیه هم شب برسن.
پسرا رفتن مشروب خریدن ماهم وسایل رو یکن جابجا کردیم که برای پارتی مناسب باشه.
شب شد همه مهمونا اومدن،منم حسابی آرایش کرده بودم و یه لباس قرمز و مشکی سکسی پوشیدم،شاید اگه یه لباس معمولی میپوشیدم اون اتفاق نمی افتاد.
کلی رقصیدیم و حسابی مست کردیم و چند تا پسر هی به من میچسبوندن و من ردشون میکردم،یکیشون هی دستمالیم میکرد و هرکاری میکردم ول نمیکرد که دیگه عصبی شدم و زدم تو صورتش و رفتم.
ولی مارال با همه لاس میزد،حتی با دختر ها.
آخرای شب بود که دیگه شل شل بودم، مست و پاتیل رفتم خوابیدم بغل استخر رو زمین،هنوزم نمیدونم چرا.
چند تا پسر که داشتن بیرون سیگار میکشیدن منو دیدن، یکی شون که خیلی خوش تیپ بود اومد گفت:خوبی؟
گفتم:عالیم هووهو.
گفت:مستی؟
گفتم:آره.
گفت:میخوای ببرمت داخل؟بغل استخر شاید یهو بیوفتی داخلش.
گفتم:گفتم نه جام خوبه.
گفت:پس بیا اینور تر که من خیالم راحت باشه نمیوفتی.
گفتم:باشه برو دیگه.
رفتم اونور تر و خوابم برد.
وقتی خواب بودم چند نفر بلندم کرده بودن و برده بودنم ته ویلا و پرتم کردن رو زمین،زمین که خوردم از خواب پریدم،هنوز صدای موزیک و رقص و جیغ و داد مهمونا میومد،شروع به جیغ زدن کردم که یکی محکم زد تو گوشم و سریع دهنم رو گرفت و خوابوندم رو زمین.
چهار نفر بودن، یکی شون همون پسری بود که زدم تو صورتش، تا دهنمو گرفته بود هی دست و پا میزدم که اون سه نفر دیگه کفش و شلوارشونو درآوردن و اون پسره که زده بودمش به زور دهنمو باز کرد و شورتشو کرد تو دهنم،میخواستم بالا بیارم
دستمامو با یا چیزی بستن رو زانو نشوندنم که یهو یه یکی داد زد که
چه گهی میخورید حروم زاده ها
یه لحضه حس کردم فرشته نجاتم اومده
اون پسره بود که بغل استخر اومد پیشم
نزدیک شد و با سر زد تو صورت یکی شون که دو تای دیگه زدنش زمین و شروع به زدنش کردن.
بعدش یه شر
ذهن کثیف مرد همسایه
1400/11/01
#تجاوز
سلام دوستا عزیزم بااینکه نمیشناسمتون امیدوارم حال دلتون خوب باشه. من نیکا هستم 23 سالمه از تهران، اولین بارمه مینویسم قصدم از این داستان واقعی فقط و فقط سبک شدنمه که این موضوع یک ساله تو دلم سنگینی کرده. در آپارتمانی که زندگی میکردیم یک سال پیش ،مرد همسایمون حدودا 59،60 ساله یه مدت بود نگاهاش روم سنگینی میکرد ولی فکرشم نمیکردم ذهنیَتِش تا این حد کثیف باشه ، یک روز برفی از در خونه رفتم بیرون به سمت باشگاه داخل کوچه یک ماشینی بوق زد کنارم نگاه کردم دیدم اقای فرجی همون همسایمون. گفت هوا سرده دختر بشین برسونمت گفتم ممنون میرم خودم گفت میرسونمت ،منم از خدا خواسته چون واقعا سرد بود ، نشستم ، گفت دوروز پیش دیدمت چند بار یه ماشینی میبره و میرسونتت. گفتم خب… وسط حرفم گفت ،درک میکنم خودم منم دیگه چیزی نگفتم. وقتی گفت حقیقتش مدتیه ازت خوشم اومده مغزم هنگ کرد و یک لحظه تمام محبتای زنش که برامون آش های خوشمزه میاورد و … از جلو چشام رد شدن و عصبانی شدم گفتم نگه دارید پیاده شم گفت صبر کن حرفام تموم شه گفتم نمیخوام بشنوم حیف اون زن. دستشو گذاشت روی رون پام گفت عزیزم… گفتم بکش کنار دستتو عصبانی شد گفت به پدرت میگم هرروز کی مبرسونتت گفتم هر غلطی میخوای بکن گوشیشو دراورد شماره بابامو گرفت یک بوق خورد و گفتم قط کن. تصور اینکه بابام واقعا میفهمید دیگه نمیذاشت پامو بیرون بزارم برام سخت بود . گفت میریم خونمون اول تو وارد شو مستقیم برو دم واحد ما ، منم همینکارو کردم بغض و ترس داشت خفم میکرد ، خانمش رفته بود خونه دخترش ،بچه هاشم سرکار بودن. وقتی لباشو نزدیک لبام کرد حالم داشت از سیبیلاش بهم میخورد ،شروع کرد به لب گرفتن اون لذت میبرد و من چندشم میشد، پالتو و لباسمو دراورد تا اومد سوتینمو باز کنه با التماس گفتم خواهش میکنم دیگه بسته یهو پاشد گفت کیرمو ببین داره شلوارمو پاره میکنه اینجوری ول کنم؟ ادامه داد یه مدته تو نخ کون و ممه هاتم که همیشه کیرمو سیخ میکنه ، نگاه کردم دیدم کیرش برعکس خودم گنده که ترسیده بودم گفت اخمتو باز کن . سینه هامو وحشیانه دراورد و خورد رسید به گردنم و گوشم که چنان میخورد و لیس میزد باتمام عصبانیت وا رفتم، وقتی داشت کمربندشو باز میکرد چشامو بستم کیرشو گذاشت دم دهنم گفت بخور چشامو باز کردم با دیدن کیرش وحشت کردم واقعا گنده و کلفت ،گفتم نمیخورم گفت زنگ میزنم، خوردم شلوارمو دراورد و پاهامو گرفت بالا گفت عاشق کلوچه هاتم خورد و ملچ ملوچ میکرد تو حال خودم نبودم …یهو انگشتشو تا نصف کمتر کرد تو کصم که داد زدم نه ، دخترم . پارش نکن خواهش میکنم ، یه تف انداخت دم کونم و کیرشو یهو وحشیانه کرد تو کونم از درد نفسم رفت انقدر محکم تلمبه میزد که نا نداشتم …
نوشته: نیکا
@dastankadhi
1400/11/01
#تجاوز
سلام دوستا عزیزم بااینکه نمیشناسمتون امیدوارم حال دلتون خوب باشه. من نیکا هستم 23 سالمه از تهران، اولین بارمه مینویسم قصدم از این داستان واقعی فقط و فقط سبک شدنمه که این موضوع یک ساله تو دلم سنگینی کرده. در آپارتمانی که زندگی میکردیم یک سال پیش ،مرد همسایمون حدودا 59،60 ساله یه مدت بود نگاهاش روم سنگینی میکرد ولی فکرشم نمیکردم ذهنیَتِش تا این حد کثیف باشه ، یک روز برفی از در خونه رفتم بیرون به سمت باشگاه داخل کوچه یک ماشینی بوق زد کنارم نگاه کردم دیدم اقای فرجی همون همسایمون. گفت هوا سرده دختر بشین برسونمت گفتم ممنون میرم خودم گفت میرسونمت ،منم از خدا خواسته چون واقعا سرد بود ، نشستم ، گفت دوروز پیش دیدمت چند بار یه ماشینی میبره و میرسونتت. گفتم خب… وسط حرفم گفت ،درک میکنم خودم منم دیگه چیزی نگفتم. وقتی گفت حقیقتش مدتیه ازت خوشم اومده مغزم هنگ کرد و یک لحظه تمام محبتای زنش که برامون آش های خوشمزه میاورد و … از جلو چشام رد شدن و عصبانی شدم گفتم نگه دارید پیاده شم گفت صبر کن حرفام تموم شه گفتم نمیخوام بشنوم حیف اون زن. دستشو گذاشت روی رون پام گفت عزیزم… گفتم بکش کنار دستتو عصبانی شد گفت به پدرت میگم هرروز کی مبرسونتت گفتم هر غلطی میخوای بکن گوشیشو دراورد شماره بابامو گرفت یک بوق خورد و گفتم قط کن. تصور اینکه بابام واقعا میفهمید دیگه نمیذاشت پامو بیرون بزارم برام سخت بود . گفت میریم خونمون اول تو وارد شو مستقیم برو دم واحد ما ، منم همینکارو کردم بغض و ترس داشت خفم میکرد ، خانمش رفته بود خونه دخترش ،بچه هاشم سرکار بودن. وقتی لباشو نزدیک لبام کرد حالم داشت از سیبیلاش بهم میخورد ،شروع کرد به لب گرفتن اون لذت میبرد و من چندشم میشد، پالتو و لباسمو دراورد تا اومد سوتینمو باز کنه با التماس گفتم خواهش میکنم دیگه بسته یهو پاشد گفت کیرمو ببین داره شلوارمو پاره میکنه اینجوری ول کنم؟ ادامه داد یه مدته تو نخ کون و ممه هاتم که همیشه کیرمو سیخ میکنه ، نگاه کردم دیدم کیرش برعکس خودم گنده که ترسیده بودم گفت اخمتو باز کن . سینه هامو وحشیانه دراورد و خورد رسید به گردنم و گوشم که چنان میخورد و لیس میزد باتمام عصبانیت وا رفتم، وقتی داشت کمربندشو باز میکرد چشامو بستم کیرشو گذاشت دم دهنم گفت بخور چشامو باز کردم با دیدن کیرش وحشت کردم واقعا گنده و کلفت ،گفتم نمیخورم گفت زنگ میزنم، خوردم شلوارمو دراورد و پاهامو گرفت بالا گفت عاشق کلوچه هاتم خورد و ملچ ملوچ میکرد تو حال خودم نبودم …یهو انگشتشو تا نصف کمتر کرد تو کصم که داد زدم نه ، دخترم . پارش نکن خواهش میکنم ، یه تف انداخت دم کونم و کیرشو یهو وحشیانه کرد تو کونم از درد نفسم رفت انقدر محکم تلمبه میزد که نا نداشتم …
نوشته: نیکا
@dastankadhi
کونی شدنم توسط صاحب کار
1400/09/06
#گی #خاطرات_نوجوانی #تجاوز
سلام این داستان بر میگرده به ۱۴ سالگیم
تابستون بود منم به شوق کار یاد گرفتن و پول توجیبی خودمو در اوردن رفتم پیش یه مغازه دار شاگردی…
چند روزی گذشت و حرف های سکسی زدنش شروع شد و از کیر و کون حرف میزد که اینو کردم و اونو کردم و گفت یکی رو کردم کیرش از خودم بزرگتر شده
گفتم:مگه کیر بزرگ میشه کون بدی؟
گفت اره باید اب ریخته بشه تو کونت چون پروتئین داره کیرتو بزرگ میکنه
پرسیدم:چقد بزرگ میشه
گفت:هرچی بیشتر اب بخوره
افتاد تو مغزم که اب کیر بریزم تو کونم تا کیرم بزرگ بشه و گذشت یه مدتی
داشتیم فوتبال بازی میکردیم که توپمون افتاد تو یه خونه متروک یکی از همسایه های مغازه دار که یه پسر ۲۲ ۲۳ ساله بود و بختیاریم بود اسمش میلاد بود نشسته بود سر کوچه و من گفتم دیگه بازی بسه و رفتم توپمو بردارم که نفهمیدم از کجا اونم اومده بود تو حیاط خونه و منو چسبوند به دیوار و کیرشو از روی شلوار میمالید به کیرم و تو چشمام نگا میکرد بوی عرقش میومد اون موقع بدم اومد ولی الان دلتنگ بوی عرقشم
وقتی دید حرکتی نمیکنم برم گردوند و کیرشو تف زد و گذاشت لاپام و یکمی لاپایی کرد ابش اومد و رفتیم
دو سه روز بعد صاحب کارم گفت به میلاد کون دادی گفتم ن چی میگی
گفت از اونجا یکی فیلمتو گرفته منم قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خیلی ترسیدم
گفت نترس اگه به منم بدی هم کیرت بزرگ میشه هم فیلمو میگم پاک کنن
منم قبول کردم و ظهر همون روز منو تو مغازه لاماپایی کرد و ابشو ریخت روی سوراخم که گرماشو حس کردم و خیلی خوشم اومد چند روز بعد گفت امروز میخوام بکنمت که راحت قبول کردم و گفتم باشه
این دفعه منو خابوند کف مغازه و انگشتشو با وازلین چرب کرد و با انگشتش شروع کرد به باز کردنم و از یک انگشت تا ۲ انگشت رفت
بعد کیرشو گذاشت دم سوراخم و میخواست بکنه تو که گفتم ایییی دردم اومد نکن گفت اگه میخوای فیلمتو پاک کنم باید تحمل کنی و منم تحمل کردم و منو گایید و ابشو ریخت تو کونم
فرداش بهش گفتم فیلمو پاک کن لبخند زد و گفت اصا فیلمی نبود میخواستم بکنمت گفتم فیلم گرفته ازت حالا ۲۴ سالمه و اکثر کاسب ها میدونن که منو کرده و ابرومو برد حالا تو فکر انتقامم ازش
بعد از این جریان هم بازم کون دادم اگه حوصله داشتم مینویسم براتون …
نوشته: روهام
@dastankadhi
1400/09/06
#گی #خاطرات_نوجوانی #تجاوز
سلام این داستان بر میگرده به ۱۴ سالگیم
تابستون بود منم به شوق کار یاد گرفتن و پول توجیبی خودمو در اوردن رفتم پیش یه مغازه دار شاگردی…
چند روزی گذشت و حرف های سکسی زدنش شروع شد و از کیر و کون حرف میزد که اینو کردم و اونو کردم و گفت یکی رو کردم کیرش از خودم بزرگتر شده
گفتم:مگه کیر بزرگ میشه کون بدی؟
گفت اره باید اب ریخته بشه تو کونت چون پروتئین داره کیرتو بزرگ میکنه
پرسیدم:چقد بزرگ میشه
گفت:هرچی بیشتر اب بخوره
افتاد تو مغزم که اب کیر بریزم تو کونم تا کیرم بزرگ بشه و گذشت یه مدتی
داشتیم فوتبال بازی میکردیم که توپمون افتاد تو یه خونه متروک یکی از همسایه های مغازه دار که یه پسر ۲۲ ۲۳ ساله بود و بختیاریم بود اسمش میلاد بود نشسته بود سر کوچه و من گفتم دیگه بازی بسه و رفتم توپمو بردارم که نفهمیدم از کجا اونم اومده بود تو حیاط خونه و منو چسبوند به دیوار و کیرشو از روی شلوار میمالید به کیرم و تو چشمام نگا میکرد بوی عرقش میومد اون موقع بدم اومد ولی الان دلتنگ بوی عرقشم
وقتی دید حرکتی نمیکنم برم گردوند و کیرشو تف زد و گذاشت لاپام و یکمی لاپایی کرد ابش اومد و رفتیم
دو سه روز بعد صاحب کارم گفت به میلاد کون دادی گفتم ن چی میگی
گفت از اونجا یکی فیلمتو گرفته منم قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خیلی ترسیدم
گفت نترس اگه به منم بدی هم کیرت بزرگ میشه هم فیلمو میگم پاک کنن
منم قبول کردم و ظهر همون روز منو تو مغازه لاماپایی کرد و ابشو ریخت روی سوراخم که گرماشو حس کردم و خیلی خوشم اومد چند روز بعد گفت امروز میخوام بکنمت که راحت قبول کردم و گفتم باشه
این دفعه منو خابوند کف مغازه و انگشتشو با وازلین چرب کرد و با انگشتش شروع کرد به باز کردنم و از یک انگشت تا ۲ انگشت رفت
بعد کیرشو گذاشت دم سوراخم و میخواست بکنه تو که گفتم ایییی دردم اومد نکن گفت اگه میخوای فیلمتو پاک کنم باید تحمل کنی و منم تحمل کردم و منو گایید و ابشو ریخت تو کونم
فرداش بهش گفتم فیلمو پاک کن لبخند زد و گفت اصا فیلمی نبود میخواستم بکنمت گفتم فیلم گرفته ازت حالا ۲۴ سالمه و اکثر کاسب ها میدونن که منو کرده و ابرومو برد حالا تو فکر انتقامم ازش
بعد از این جریان هم بازم کون دادم اگه حوصله داشتم مینویسم براتون …
نوشته: روهام
@dastankadhi
این همه دختر خوشگل. چرا من ؟
1400/09/06
#تجاوز #خاطرات_نوجوانی
لطفا اگر فکر میکنی انقدر بیکارم که یه داستان الکی سر هم کنم ، نخون .
این داستان واقعی هست ، حالا شاید بعضیا بگن چرا اینجا مینویسیش ؟ چون دوست دارم با جزئیات بگم و یکم سبک تر شم و این خاطراتو نمیشه برای کسی گفت (:
خب بریم سر اصل مطلب ،من یه دختر ۱۵ ساله هستم که اندام سکسی ندارم و خیلی معمولی هستم ، قیافه خاصی هم ندارم . اونم مثل خودم معمولی هست . دوست پسری نداشتم و ندارم و علاقه ای به داشتنش هم ندارم . اهل درسم و مدرسه نمونه دولتی هستم و دارم تلاش میکنم برم تیزهوشان که البته بعید میدونم . اینا مال قبلی بود که انگیزه ای داشتم واسه زندگی . الان دیگه هیچی ندارم
ماجرا از اینجا شروع شد که من یه پسر عمو دارم که ۲۰ سالش هست و از بچگی با هم بزرگ شدیم و همیشه مثل خواهر و برادر بودیم . رابطه خیلی گرمی هم نداشتیم و ولی بد هم نبودیم .
ماجرا مال عید هست که ما رفته بودیم سیزده بدر و مثل همیشه من با انرژی و انگیزه از زندگیم لذت میبردم
من رفتم توی یکی از اتاق ها که لباسمو عوض کنم و در باز شد و پسر عموم بود که زل زده بود به من (تنها چیزی که تنم بود شورتم بود ) و من توی شک بودم و یه دفه اومد نزدیکم و دستاشو گذاشت روی دهنم و اون موقع بود که دیگه حس کردم همه چیز تمومه و حس میکردم هیچ راه نجاتی ندارم . انگار که افتاده بودم ته اقیانوس و کیلید نجاتمو یه یه کوسه خورده و کوسه (:
چرا دروغ بگم ، من خودارضایی زیاد کرده بودم اما دوست نداشتم سکس کنم و حتی تا حالا بهش فکرم نکرده بودم …
خوابوندم رو زمین و محکم لب میگرفت ، بیشتر از جسمم روحم داشت از بین میرفت . تصور اینکه داره همچین اتفاق کثیفی میوفته حالمو بهم میزد .
وقتی لبشو رو لبم برداشت فرصت جیغ زدن و نجات پیدا کردن داشتم
اما شوکه شده بودم و دست و پاچه و همیشه خودمو سرزنش میکنم که فرصت نجات پیدا کردن داشتمو و خودم لگد زدم به شانسم (:
سعی کردم با حرف زدن درستش کنم گفتم لطفا تمومش کن . من به کسی نمیگم قول میدم و همینجا موضوع تموم میشه . میدونی اگه کسی بفهمه چی میشه و من نمیخوام و تو مثل برادرمی .
دستشو گرفت جلو دهنم طوری که نفسم به زور بالا میومد و سینه هامو با ولع میخورد . حس میکردم بدنم بی حس شده ودیگه تنها تلاشم این بود که بتونم نفس بکشم و بی حال شده بودم . و اون مداوم میگفت تن بلوریم اروم باش و من حتی دیگه نمی تونسم حرف بزنم و بگم ولم کن .
همینطور اروم اروم میرفت پایین که رسید به شورتم ، شورتمو در اورد و همچین کصمو میخورد که حس میکردم بند بند وجودم داره پاره میشه و یه دفه زدم زیر گریه و اون فقط میگفت یه ذره دیگه تحمل کنی . تموم میشه . بعد انگشتاش نزدیک کصم کرد و با چوچولم ور میرفت که منم تحریک شم و باهاش همکاری کنم . اما من بدتر گریه میکردم .
دستاشو کرد ت کصم به این راحتی نمیرفت تو اما بدجوری خوشش اومده بود و میگفت بدجور تنگی ، معلومه باکره ای . الان مال خود خودم میکنمت
زیاد طول نکشید که شلوارشو کشید پایین ، من باکره بودم و تا حالا رابطه هم نداشتم .
کیرشو اورد نزدیک کصم ولی به این راحتی نمیتونست بکنه تو و من فقط گریه میکردم
اروم نوازشم میکرد و میگفت گریه نکن . جا باز میکنه درست میشه و من حتی نمی تونستم حرف بزنم و فقط وسط اون دردا تو ذهنم مرور میشد چرا من؟
حرکاتشو تند و تند تر میکرد و من دیگه فقط درد داشتمو و هیچی نمیفهمیدم و فقط به خودم میخواستم بلولم که پسر عموم با اون هیکلش اجازم نمیداد
بعد از مدتی حرکاتو تند تر کرد و یه دفه کیرشو دراورد و ابش ریخت رو سرامیک . من میخواستم پا شم اما نمیتونسم و فقط گریه میکردم . اومد سمتم
1400/09/06
#تجاوز #خاطرات_نوجوانی
لطفا اگر فکر میکنی انقدر بیکارم که یه داستان الکی سر هم کنم ، نخون .
این داستان واقعی هست ، حالا شاید بعضیا بگن چرا اینجا مینویسیش ؟ چون دوست دارم با جزئیات بگم و یکم سبک تر شم و این خاطراتو نمیشه برای کسی گفت (:
خب بریم سر اصل مطلب ،من یه دختر ۱۵ ساله هستم که اندام سکسی ندارم و خیلی معمولی هستم ، قیافه خاصی هم ندارم . اونم مثل خودم معمولی هست . دوست پسری نداشتم و ندارم و علاقه ای به داشتنش هم ندارم . اهل درسم و مدرسه نمونه دولتی هستم و دارم تلاش میکنم برم تیزهوشان که البته بعید میدونم . اینا مال قبلی بود که انگیزه ای داشتم واسه زندگی . الان دیگه هیچی ندارم
ماجرا از اینجا شروع شد که من یه پسر عمو دارم که ۲۰ سالش هست و از بچگی با هم بزرگ شدیم و همیشه مثل خواهر و برادر بودیم . رابطه خیلی گرمی هم نداشتیم و ولی بد هم نبودیم .
ماجرا مال عید هست که ما رفته بودیم سیزده بدر و مثل همیشه من با انرژی و انگیزه از زندگیم لذت میبردم
من رفتم توی یکی از اتاق ها که لباسمو عوض کنم و در باز شد و پسر عموم بود که زل زده بود به من (تنها چیزی که تنم بود شورتم بود ) و من توی شک بودم و یه دفه اومد نزدیکم و دستاشو گذاشت روی دهنم و اون موقع بود که دیگه حس کردم همه چیز تمومه و حس میکردم هیچ راه نجاتی ندارم . انگار که افتاده بودم ته اقیانوس و کیلید نجاتمو یه یه کوسه خورده و کوسه (:
چرا دروغ بگم ، من خودارضایی زیاد کرده بودم اما دوست نداشتم سکس کنم و حتی تا حالا بهش فکرم نکرده بودم …
خوابوندم رو زمین و محکم لب میگرفت ، بیشتر از جسمم روحم داشت از بین میرفت . تصور اینکه داره همچین اتفاق کثیفی میوفته حالمو بهم میزد .
وقتی لبشو رو لبم برداشت فرصت جیغ زدن و نجات پیدا کردن داشتم
اما شوکه شده بودم و دست و پاچه و همیشه خودمو سرزنش میکنم که فرصت نجات پیدا کردن داشتمو و خودم لگد زدم به شانسم (:
سعی کردم با حرف زدن درستش کنم گفتم لطفا تمومش کن . من به کسی نمیگم قول میدم و همینجا موضوع تموم میشه . میدونی اگه کسی بفهمه چی میشه و من نمیخوام و تو مثل برادرمی .
دستشو گرفت جلو دهنم طوری که نفسم به زور بالا میومد و سینه هامو با ولع میخورد . حس میکردم بدنم بی حس شده ودیگه تنها تلاشم این بود که بتونم نفس بکشم و بی حال شده بودم . و اون مداوم میگفت تن بلوریم اروم باش و من حتی دیگه نمی تونسم حرف بزنم و بگم ولم کن .
همینطور اروم اروم میرفت پایین که رسید به شورتم ، شورتمو در اورد و همچین کصمو میخورد که حس میکردم بند بند وجودم داره پاره میشه و یه دفه زدم زیر گریه و اون فقط میگفت یه ذره دیگه تحمل کنی . تموم میشه . بعد انگشتاش نزدیک کصم کرد و با چوچولم ور میرفت که منم تحریک شم و باهاش همکاری کنم . اما من بدتر گریه میکردم .
دستاشو کرد ت کصم به این راحتی نمیرفت تو اما بدجوری خوشش اومده بود و میگفت بدجور تنگی ، معلومه باکره ای . الان مال خود خودم میکنمت
زیاد طول نکشید که شلوارشو کشید پایین ، من باکره بودم و تا حالا رابطه هم نداشتم .
کیرشو اورد نزدیک کصم ولی به این راحتی نمیتونست بکنه تو و من فقط گریه میکردم
اروم نوازشم میکرد و میگفت گریه نکن . جا باز میکنه درست میشه و من حتی نمی تونستم حرف بزنم و فقط وسط اون دردا تو ذهنم مرور میشد چرا من؟
حرکاتشو تند و تند تر میکرد و من دیگه فقط درد داشتمو و هیچی نمیفهمیدم و فقط به خودم میخواستم بلولم که پسر عموم با اون هیکلش اجازم نمیداد
بعد از مدتی حرکاتو تند تر کرد و یه دفه کیرشو دراورد و ابش ریخت رو سرامیک . من میخواستم پا شم اما نمیتونسم و فقط گریه میکردم . اومد سمتم
تاوان بی غیرت شدنم (۱)
1400/12/02
#بیغیرتی #مامان #تجاوز
اگه میتونستین برگردین به گذشته چه چیزی رو تغییر میدادین؟منکه همه انتخابهام جور دیگه ای بود.زندگی مجموعه ای از اشتباهات ما و تلاشمون برای جبران اون اشتباهاته…اما اشتباهات من با شما خیلی فرق داره.این ادامه داستان ادامه اشتباهاتم و کونی شدن و بی غیرتیم هست.
جلوی یه نفر دیگه آبروم رفته بود.شاید فکر کنین خب تو که جلوی کلی آدم قبلا آبروت رفته لابد باید برات عادی شده باشه اما نه…اینو از من بشنوین حتی اگه آبروت جلوی تمام مردم دنیا هم رفته باشه و فقط یه نفر مونده باشه بازم تمام تلاشتو میکنی جلوی همون یه نفر آبروتو حفظ کنی.اما من تلاشی نکردم…چرا؟بخاطر این شهوت لعنتی که خیلیامون ازش ضربه خوردیم.
ستاره داشت به من نگاه میکرد…منی که نمیدونستم از شرایط لذت ببرم یا خجالت بکشم…دست کیارش لای باسن من بود و انگشتش توی سوراخ کونم.ستاره با تعجب به کیارش نگاه کرد و کیارش با لبخونی طوری که آیسا متوجه نشه به ستاره گفت…کونیه!من از شدت هیجان و کنجکاوی اینکه عکس العمل ستاره چجوریه داشتم حرصمو رو آیسا خالی میکردم…محکم لای رونای تپل خیسش تلنبه میزدم و از جلو کسشو میمالیدم اونم جیغ میکشید.آیسا یه نگاه به من کرد و بهم پوزخند زد.کیارش که انگار میخواست ستاره رو در جریان همه چی بزاره دستشو گرفت اورد پشت سر من درازش کرد رو سکو و پاهای ستاره رو داد بالا…کیرشو مالید به سوراخ ناز کون تپل ستاره و کرد توی کونش…جیغ ستاره رفت هوا یه لحظه آیسا برگشت و ستاره رو دید و یه اوفففففف گفت و صورتشو برگردوند سمت دیوار.کیارش همونجور که داشت ستاره رو میکرد لپ کون منو چنگ زد و مالید جوری که ستاره تسلط کامل داشت به دیدن کون من.
کیارش محکم تو کون ستاره تلنبه میزد و شالاپ شلوپش باعث شده بود که آیسا به چیزی مشکوک نشه.انگشت کیارش آروم به سمت سوراخ من حرکت کرد و جلوی چشم ستاره فرو رفت داخل کونم.یه آههههههه کشیدم و بعدش یه جووووووون گفتم که به حرف کیارش درباره خودم مهر تاییدی زده باشم.ستاره دیگه مطمئن شده بود من کونیم فقط هنوز کیر کیارش رو توی کونم ندیده بود.کیارش انگشتشو بیرحمانه توی سوراخ من عقب جلو میکرد و کون ستاره رو میگایید.یهو یه صدایی از آیسا بلند شد…اصلا یادم نبود دارم کس آیسارو میمالم.آیسا گفت واییییییییییییییی و شروع کرد لرزیدن…زانوهاشو خم کرد و میلرزید حسابی…آیسا ارضا شده بود…تو همین لحظه ها بود که کیارش انگشت دومشم یهو فرو کرد تو کونم و من یه آخخخخخخخ گفتم و آبم از اعماق وجودم پاشید لای پای آیسا.کیارش و ستاره هم که این صحنه رو دیده بودن به فاصله چند ثانیه بعد از ما ارضا شدن.کیارش آبشو ریخت تو کون ستاره.
هممون گیج و منگ بودیم بجز کیارش.آیسا از اینکه گذاشته بود دوستش و دوس پسر دوستش بدن لختشو ببینن…ستاره از اینکه فهمیده بود رفیق دوس پسرش کونیه!و من از اینکه قراره این بی آبرویی های من تا کجا پیش بره؟اما کیارش شاد و شنگول…چرا شاد نباشه؟هم یه گوشتی مثل ستاره رو زیر دوش حموم از کون گاییده بود آبشم ریخته بود توش!هم منو جلو دوس دخترش انگشت کرده بود…هم بدن لخت آیسا رو از نزدیک دیده بود.دیگه چی میخواست؟اما نه!اینا واسه کیارش کافی نبود…هیچوقت هیچی واسه کیارش کافی نیست.
دو روز دیگه هم توی اون ویلا گذشت اما اتفاق خاصی نیفتاد…سکسهای دو نفره من و کیارش با زیدامون توی اتاقامون.انگار میخواستیم اول از شوک اون سکس موازی دربیایم.تنها اتفاقی که ارزش گفتن داره نگاههای همراه با پوزخند ستاره بمن بود که معذبم میکرد.و البته پچ پچ های ستاره و کیارش که مطمئن بودم درباره منه.
آماده شدیم که برگردیم خونه…روز قبلش بابام رفته ب
1400/12/02
#بیغیرتی #مامان #تجاوز
اگه میتونستین برگردین به گذشته چه چیزی رو تغییر میدادین؟منکه همه انتخابهام جور دیگه ای بود.زندگی مجموعه ای از اشتباهات ما و تلاشمون برای جبران اون اشتباهاته…اما اشتباهات من با شما خیلی فرق داره.این ادامه داستان ادامه اشتباهاتم و کونی شدن و بی غیرتیم هست.
جلوی یه نفر دیگه آبروم رفته بود.شاید فکر کنین خب تو که جلوی کلی آدم قبلا آبروت رفته لابد باید برات عادی شده باشه اما نه…اینو از من بشنوین حتی اگه آبروت جلوی تمام مردم دنیا هم رفته باشه و فقط یه نفر مونده باشه بازم تمام تلاشتو میکنی جلوی همون یه نفر آبروتو حفظ کنی.اما من تلاشی نکردم…چرا؟بخاطر این شهوت لعنتی که خیلیامون ازش ضربه خوردیم.
ستاره داشت به من نگاه میکرد…منی که نمیدونستم از شرایط لذت ببرم یا خجالت بکشم…دست کیارش لای باسن من بود و انگشتش توی سوراخ کونم.ستاره با تعجب به کیارش نگاه کرد و کیارش با لبخونی طوری که آیسا متوجه نشه به ستاره گفت…کونیه!من از شدت هیجان و کنجکاوی اینکه عکس العمل ستاره چجوریه داشتم حرصمو رو آیسا خالی میکردم…محکم لای رونای تپل خیسش تلنبه میزدم و از جلو کسشو میمالیدم اونم جیغ میکشید.آیسا یه نگاه به من کرد و بهم پوزخند زد.کیارش که انگار میخواست ستاره رو در جریان همه چی بزاره دستشو گرفت اورد پشت سر من درازش کرد رو سکو و پاهای ستاره رو داد بالا…کیرشو مالید به سوراخ ناز کون تپل ستاره و کرد توی کونش…جیغ ستاره رفت هوا یه لحظه آیسا برگشت و ستاره رو دید و یه اوفففففف گفت و صورتشو برگردوند سمت دیوار.کیارش همونجور که داشت ستاره رو میکرد لپ کون منو چنگ زد و مالید جوری که ستاره تسلط کامل داشت به دیدن کون من.
کیارش محکم تو کون ستاره تلنبه میزد و شالاپ شلوپش باعث شده بود که آیسا به چیزی مشکوک نشه.انگشت کیارش آروم به سمت سوراخ من حرکت کرد و جلوی چشم ستاره فرو رفت داخل کونم.یه آههههههه کشیدم و بعدش یه جووووووون گفتم که به حرف کیارش درباره خودم مهر تاییدی زده باشم.ستاره دیگه مطمئن شده بود من کونیم فقط هنوز کیر کیارش رو توی کونم ندیده بود.کیارش انگشتشو بیرحمانه توی سوراخ من عقب جلو میکرد و کون ستاره رو میگایید.یهو یه صدایی از آیسا بلند شد…اصلا یادم نبود دارم کس آیسارو میمالم.آیسا گفت واییییییییییییییی و شروع کرد لرزیدن…زانوهاشو خم کرد و میلرزید حسابی…آیسا ارضا شده بود…تو همین لحظه ها بود که کیارش انگشت دومشم یهو فرو کرد تو کونم و من یه آخخخخخخخ گفتم و آبم از اعماق وجودم پاشید لای پای آیسا.کیارش و ستاره هم که این صحنه رو دیده بودن به فاصله چند ثانیه بعد از ما ارضا شدن.کیارش آبشو ریخت تو کون ستاره.
هممون گیج و منگ بودیم بجز کیارش.آیسا از اینکه گذاشته بود دوستش و دوس پسر دوستش بدن لختشو ببینن…ستاره از اینکه فهمیده بود رفیق دوس پسرش کونیه!و من از اینکه قراره این بی آبرویی های من تا کجا پیش بره؟اما کیارش شاد و شنگول…چرا شاد نباشه؟هم یه گوشتی مثل ستاره رو زیر دوش حموم از کون گاییده بود آبشم ریخته بود توش!هم منو جلو دوس دخترش انگشت کرده بود…هم بدن لخت آیسا رو از نزدیک دیده بود.دیگه چی میخواست؟اما نه!اینا واسه کیارش کافی نبود…هیچوقت هیچی واسه کیارش کافی نیست.
دو روز دیگه هم توی اون ویلا گذشت اما اتفاق خاصی نیفتاد…سکسهای دو نفره من و کیارش با زیدامون توی اتاقامون.انگار میخواستیم اول از شوک اون سکس موازی دربیایم.تنها اتفاقی که ارزش گفتن داره نگاههای همراه با پوزخند ستاره بمن بود که معذبم میکرد.و البته پچ پچ های ستاره و کیارش که مطمئن بودم درباره منه.
آماده شدیم که برگردیم خونه…روز قبلش بابام رفته ب
خواسته یا ناخواسته جنده شدم (۱)
1400/12/28
#خیانت #تجاوز
سلام
من نگارم و الان ۳۸ سالمه دقیقا ۱۰ سال پیش بود که پدرم فوت کرد و من به عنوان تنها وارثش صاحب ثروت کلان پدرم شدم . یک سال بعد از فوت پدر دقیقا در حالیکه داشتم تو کارخونه قدم میزدم اتفاقی نگاهم به نگاه ناصر دوخته شد. مدیر تولید کارخونه یک پسر ۲۵ ساله خوشگل و خوشتیپ نفهمیدم چی شد و چجوری که عاشقی من و ناصر شروع شد و با اینکه ۴ سال ازش بزرگتر بودم باهاش دوست شدم.
اولین بار توی دفتر کارم لب های شیرینش خوردم و اولین سکس من و ناصر هم توی همون دفتر کار بود. چیزی نگذشت که با لباس سفید شدم زن ناصر و زندگی فوق العاده شیرینمون شروع شد.
ناصر بچه پیروزی بود و پدرش بازنشسته تامین اجتماعی و یک زندگی کاملا معمولی داشتن ولی خب من و ناصر به پول اهمیت نمیدادیم و واقعا عاشقانه زندگی را شروع کردیم.
اما داستان مربوط به ناصر نیست. اینا را گفتم چون میخواستم مقدمه داستان شروع کرده باشم.
قضیه از اینجا شروع شد که سال گذشته یک سرایدار جدید برای آپارتمانمون گرفتن به اسم محسن پسری با قد ۱۸۰ و هیکل رو فرم بسیار مودب و خوش زبون این محسن الان ۲۳ سالش هست و زمانیکه سرایدار آپارتمان ما شد ۲۲ ساله بود.
ساعت ۹ صبح بود پاشدم برم بانک برای انجام یکسری کارهام که دیدم ماشینم پنچره پس محسن صدا زدم و ازش خواستم لاستیک ماشین عوض کنه و اونم با یک چشم اومد کمک من و در عرض ۱۰ دقیقه لاستیک عوض شد.
بهش انعام دادم و نشستم تو ماشین که گفت شرمنده اگر مسیر شما از پارک وی رد میشه منم تا زیر پل ببرید ممنون میشم و منم قبول کردم.
تو ماشین کلی زبون ریخت و از همه دری حرف میزد لامصب انگار خوب بلد بود چجوری که یک زن کار بگیره منم جوابش میدادم و گرم صحبت بودیم که یهو یک موتوری نمیدونم از کجا پیدا شد و منم زیرش گرفتم.
هنگ کرده بودم و فقط داشتم جلو را نگاه میکردم محسن از ماشین پریده بود پایین و داشت به پیرمرد موتوری رسیدگی می کرد.
چند دقیقه ای طول کشید که بهم گفت نگار خانم بیمارستان شهدای تجریش نزدیک هست اینم چیزیش نیست محض احتیاط ببریمش بعدا سر نشه منم گفتم باشه.
کاش گوش نداده بودم و زنگ میزدم اورژانس یا ناصر ولی واقعا مغزم کار نمی کرد اون لحظه. هر جور بود رفتیم بیمارستان و من نشسته بودم و محسن هم دنبال کارای پیرمرد بود.
یک ساعتی گذشت اومد گفت هیچیش نیست میگه ۲ میلیون بدید رضایت میدم که منم اصلا فکر نکردم گفتم بگو بیاد براش کارت به کارت کنم.
سرتون درد میارم پول به پیرمرد دادم و رفتیم سمت ماشین نشستیم تو ماشین که ما خود آگاه اشکام جاری شد واقعا ترسیده بودم و بهم شک وارد شده بود. تو همین گیر دار یهو دیدم محسن شروع کرد با دستاش اشکام پاک کردن و زبون ریختن که حیف این چشم های قشنگ نیست گریه کنه و …
یکم نگاهش کردم و دستش پس زدم و چشم قره ای بهش رفتم.
ماشین روشن کردم و محسن پارک وی پیاده کردم و رفتم بانک.
این آغاز آشنایی من و محسن بود.
فردای روز منحوس زندگیم ساعت ۸ شب بود که با ناصر رسیدیم خونه ماشین تو پارکینگ گذاشتیم و تو آسانسور رفتیم که محسن هم از شانس بد من تو آسانسور بود. تا من دید شروع کرد حرف زدن که از دیروز نگرانتون بودم و واقعاً وقتی تو اون وضع گریه می کردی ناراحت شدم و … ناصر هم با دهن باز و نگاهی پر از تعجب نگاهم میکرد نمیدونم چرا بهش نگفته بودم.
شب تو خونه سر همین موضوع مسخره دعوامون شد که چرا بهم نگفتی و … و همینجوری داشت حرف میزد که یهو عصبانی شدم و حرفی که نباید زدم بهش گفتم ببین اگر اینجایی و تو الهیه تو آپارتمان ۷۰۰ متری زندگی میکنی و لندکروز زیر پاته همش از کنه پس گوه زیادی نخور تا همش از
1400/12/28
#خیانت #تجاوز
سلام
من نگارم و الان ۳۸ سالمه دقیقا ۱۰ سال پیش بود که پدرم فوت کرد و من به عنوان تنها وارثش صاحب ثروت کلان پدرم شدم . یک سال بعد از فوت پدر دقیقا در حالیکه داشتم تو کارخونه قدم میزدم اتفاقی نگاهم به نگاه ناصر دوخته شد. مدیر تولید کارخونه یک پسر ۲۵ ساله خوشگل و خوشتیپ نفهمیدم چی شد و چجوری که عاشقی من و ناصر شروع شد و با اینکه ۴ سال ازش بزرگتر بودم باهاش دوست شدم.
اولین بار توی دفتر کارم لب های شیرینش خوردم و اولین سکس من و ناصر هم توی همون دفتر کار بود. چیزی نگذشت که با لباس سفید شدم زن ناصر و زندگی فوق العاده شیرینمون شروع شد.
ناصر بچه پیروزی بود و پدرش بازنشسته تامین اجتماعی و یک زندگی کاملا معمولی داشتن ولی خب من و ناصر به پول اهمیت نمیدادیم و واقعا عاشقانه زندگی را شروع کردیم.
اما داستان مربوط به ناصر نیست. اینا را گفتم چون میخواستم مقدمه داستان شروع کرده باشم.
قضیه از اینجا شروع شد که سال گذشته یک سرایدار جدید برای آپارتمانمون گرفتن به اسم محسن پسری با قد ۱۸۰ و هیکل رو فرم بسیار مودب و خوش زبون این محسن الان ۲۳ سالش هست و زمانیکه سرایدار آپارتمان ما شد ۲۲ ساله بود.
ساعت ۹ صبح بود پاشدم برم بانک برای انجام یکسری کارهام که دیدم ماشینم پنچره پس محسن صدا زدم و ازش خواستم لاستیک ماشین عوض کنه و اونم با یک چشم اومد کمک من و در عرض ۱۰ دقیقه لاستیک عوض شد.
بهش انعام دادم و نشستم تو ماشین که گفت شرمنده اگر مسیر شما از پارک وی رد میشه منم تا زیر پل ببرید ممنون میشم و منم قبول کردم.
تو ماشین کلی زبون ریخت و از همه دری حرف میزد لامصب انگار خوب بلد بود چجوری که یک زن کار بگیره منم جوابش میدادم و گرم صحبت بودیم که یهو یک موتوری نمیدونم از کجا پیدا شد و منم زیرش گرفتم.
هنگ کرده بودم و فقط داشتم جلو را نگاه میکردم محسن از ماشین پریده بود پایین و داشت به پیرمرد موتوری رسیدگی می کرد.
چند دقیقه ای طول کشید که بهم گفت نگار خانم بیمارستان شهدای تجریش نزدیک هست اینم چیزیش نیست محض احتیاط ببریمش بعدا سر نشه منم گفتم باشه.
کاش گوش نداده بودم و زنگ میزدم اورژانس یا ناصر ولی واقعا مغزم کار نمی کرد اون لحظه. هر جور بود رفتیم بیمارستان و من نشسته بودم و محسن هم دنبال کارای پیرمرد بود.
یک ساعتی گذشت اومد گفت هیچیش نیست میگه ۲ میلیون بدید رضایت میدم که منم اصلا فکر نکردم گفتم بگو بیاد براش کارت به کارت کنم.
سرتون درد میارم پول به پیرمرد دادم و رفتیم سمت ماشین نشستیم تو ماشین که ما خود آگاه اشکام جاری شد واقعا ترسیده بودم و بهم شک وارد شده بود. تو همین گیر دار یهو دیدم محسن شروع کرد با دستاش اشکام پاک کردن و زبون ریختن که حیف این چشم های قشنگ نیست گریه کنه و …
یکم نگاهش کردم و دستش پس زدم و چشم قره ای بهش رفتم.
ماشین روشن کردم و محسن پارک وی پیاده کردم و رفتم بانک.
این آغاز آشنایی من و محسن بود.
فردای روز منحوس زندگیم ساعت ۸ شب بود که با ناصر رسیدیم خونه ماشین تو پارکینگ گذاشتیم و تو آسانسور رفتیم که محسن هم از شانس بد من تو آسانسور بود. تا من دید شروع کرد حرف زدن که از دیروز نگرانتون بودم و واقعاً وقتی تو اون وضع گریه می کردی ناراحت شدم و … ناصر هم با دهن باز و نگاهی پر از تعجب نگاهم میکرد نمیدونم چرا بهش نگفته بودم.
شب تو خونه سر همین موضوع مسخره دعوامون شد که چرا بهم نگفتی و … و همینجوری داشت حرف میزد که یهو عصبانی شدم و حرفی که نباید زدم بهش گفتم ببین اگر اینجایی و تو الهیه تو آپارتمان ۷۰۰ متری زندگی میکنی و لندکروز زیر پاته همش از کنه پس گوه زیادی نخور تا همش از
تولد شیطان (۱)
1400/12/03
#دنباله_دار #تجاوز #شوهر
گریه بی امونش کل خونه رو گرفته بود… 1 ماه هر روز پشت هم گریه کردن کم نیست.اونم بدون خوردن هیچی،
+بگیر بخور
×نمیخوام،گمشو کثافت
دوباره داشت لجبازی میکرد
+بخور باید جون داشته باشی که امشب بتونی بهم سرویس بدی
×گمشو حرومزاده اشغال
با در اومدن این حرفا از دهنش بدون لحظه ای مکث خوابوندم زیر گوشش،ولی بازم داشت عین یه گربه خشمگین بهم نگاه میکرد.
حوصله سر و کله زدن باهاش نداشتم تو این یه ماه به اندازه کافی باهاش جنگ و جدل داشتم…
امروز وقت دادگاه بود داشتم لباسم میپوشیدم که زنگ در خورد، عصمت بود
درو براش باز کردم…
بهش گفته بودم بیاد که مراقبش باشه که یه وقت به سرش نزنه یه غلطی بکنه.
-سلام آقا
+سلام،من امشب دیر برمیگردم مراقبش باش و نزار هیچ گوهی بخوره
-چشم
ماشین روشن کردم و رفتم سمت دادگاه…
همینطور که حدس میزدم حکم سنگینی براش بریدن.هرچند هر حکمی برای این حیوون صفت کمه.
وقتی داشتن میبردنش جلوم وایستاد و فقط یچیز گفت: چرا ؟
جوابش چیزی جز پوزخندی که روی لبام بود چیزی نبود.
داشتم میرفتم سمت ماشین که
÷رها کجاست؟
+خونه اش
÷امروز بعد از ظهر میاییم برای بردنش
+اون زن منه و هیچکس نمیتونه هیچکاری بدون اجازه من بکنه
÷ تو که کارت کردی بیشرف دیگه چیکارش داری حرومزاده
+مثل اینکه یادت رفته کجاییم یبار دیگه صدات ببری بالا و فحش بدی تورم میندازم کنار بابای حرومیت
دیگه نتونست طاقت بیاره سمتم حمله ور شد و منم خودم مثل یه موم در اختیارش قرار دادم و هرچقدر خواست کتک خوردم
مادرش پیراهنش میکشید ولی اون دیگه هیچی حالیش نبود و هی منو میزد
طولی نکشید که مامورا اومدن و بردنش
بدون توجه به التماس ها و زجه های مادرش رفتم و بدون هیچ معطلی شکایت نامه رو نوشتم و زدم بیرون از دادگاه
حروم لقمه اگه به خاطر نقشه ام نبود تا الان مادرت گاییده بودم حیوون صفت.
کلید انداختم رفتم داخل، تنها چیزی که آرومم میکرد خالی کردن عصبانتیم رو رها بود.
+مرخصی سریع وسایلت جمع کن و برو
-چشم آقا
رفتم تو اتاق دیدم یه گوشه کز کرده رو تخت لباسام تک تک در اوردم
چشمام بی روح بود و بدون ترس ولی خب من هنوز تشنه بودم با در آوردن لباسام به سمتش یورش بردم
×ولی چقدر لباسممممم قشنگ شده بودد نه؟؟؟؟
+اوهوم
×تو فکری؟
+آره
×تو فکر چی؟
+نیم ساعت دیگه
اولش متوجه منظورش نشدم ولی بعد چند ثانیه…
+ببین چه سرخ شدهه
×عوضی
خنده بلندی سر داد،فکر اینکه تا ۳۰ دقیقه دیگه خونه ایم اونم بعد امروز که شاید مهمترین روز زندگیم باشه هیجانم چند برابر کرد.دوران نامزدی همدیگر بوسیدیم و حتی یبار داشت میرفت سمت سینه هام ولی جلوش گرفتم.
تا نیم ساعت دیگه قرار بود جلوی اولین مرد زندیگم لخت شم
(نوسینده:آقا اینجا جمله ادبی بود دیگه نگید باباش چی و… فرضم میگیریم دکتری که بدنیا آوردش زن بوده گیر ندید دگ)
×در ماشین نمیخوای قفل کنی؟
اصلا حواسش نبود مثل اینکه خیلی عجله داشت خب منم داشتم
وقتی در باز کرد و رفتیم تو خونه آرامشی وصف نشدنی تمام وجودم گرفت یه خونه گرم که تمام جیزهاش با سلیقه خودم چیده بودم داشتم تک تک اجزای خونه رو دوباره برسی میکردم
+رها هی رها
با صدای حامی به خودم اومدم
+گشنت نیست؟
×اوهوم
موقع عروسی انقدر استرس داشتم که نتونستم لب به غذا بزنم…
+بیا بخور باید جون داشته باشی
×برای؟
خنده شیطانیش بهم فهموند برای چی خواستم صحبت کنم که سریع اومد سمتم و لباش گذاشت رو لبام تا چند ثانیه نتونستم تکون بخورم ولی بخودم اومدم همراهیش کردم بعد چند دقیقه بلندم کرد و برد سمت تخت ، دو متری تخت بودیم که یه دفعه از بغلش پرت شدم روی تخت و وقتی به شدت افتادم روی تخت بهم
1400/12/03
#دنباله_دار #تجاوز #شوهر
گریه بی امونش کل خونه رو گرفته بود… 1 ماه هر روز پشت هم گریه کردن کم نیست.اونم بدون خوردن هیچی،
+بگیر بخور
×نمیخوام،گمشو کثافت
دوباره داشت لجبازی میکرد
+بخور باید جون داشته باشی که امشب بتونی بهم سرویس بدی
×گمشو حرومزاده اشغال
با در اومدن این حرفا از دهنش بدون لحظه ای مکث خوابوندم زیر گوشش،ولی بازم داشت عین یه گربه خشمگین بهم نگاه میکرد.
حوصله سر و کله زدن باهاش نداشتم تو این یه ماه به اندازه کافی باهاش جنگ و جدل داشتم…
امروز وقت دادگاه بود داشتم لباسم میپوشیدم که زنگ در خورد، عصمت بود
درو براش باز کردم…
بهش گفته بودم بیاد که مراقبش باشه که یه وقت به سرش نزنه یه غلطی بکنه.
-سلام آقا
+سلام،من امشب دیر برمیگردم مراقبش باش و نزار هیچ گوهی بخوره
-چشم
ماشین روشن کردم و رفتم سمت دادگاه…
همینطور که حدس میزدم حکم سنگینی براش بریدن.هرچند هر حکمی برای این حیوون صفت کمه.
وقتی داشتن میبردنش جلوم وایستاد و فقط یچیز گفت: چرا ؟
جوابش چیزی جز پوزخندی که روی لبام بود چیزی نبود.
داشتم میرفتم سمت ماشین که
÷رها کجاست؟
+خونه اش
÷امروز بعد از ظهر میاییم برای بردنش
+اون زن منه و هیچکس نمیتونه هیچکاری بدون اجازه من بکنه
÷ تو که کارت کردی بیشرف دیگه چیکارش داری حرومزاده
+مثل اینکه یادت رفته کجاییم یبار دیگه صدات ببری بالا و فحش بدی تورم میندازم کنار بابای حرومیت
دیگه نتونست طاقت بیاره سمتم حمله ور شد و منم خودم مثل یه موم در اختیارش قرار دادم و هرچقدر خواست کتک خوردم
مادرش پیراهنش میکشید ولی اون دیگه هیچی حالیش نبود و هی منو میزد
طولی نکشید که مامورا اومدن و بردنش
بدون توجه به التماس ها و زجه های مادرش رفتم و بدون هیچ معطلی شکایت نامه رو نوشتم و زدم بیرون از دادگاه
حروم لقمه اگه به خاطر نقشه ام نبود تا الان مادرت گاییده بودم حیوون صفت.
کلید انداختم رفتم داخل، تنها چیزی که آرومم میکرد خالی کردن عصبانتیم رو رها بود.
+مرخصی سریع وسایلت جمع کن و برو
-چشم آقا
رفتم تو اتاق دیدم یه گوشه کز کرده رو تخت لباسام تک تک در اوردم
چشمام بی روح بود و بدون ترس ولی خب من هنوز تشنه بودم با در آوردن لباسام به سمتش یورش بردم
×ولی چقدر لباسممممم قشنگ شده بودد نه؟؟؟؟
+اوهوم
×تو فکری؟
+آره
×تو فکر چی؟
+نیم ساعت دیگه
اولش متوجه منظورش نشدم ولی بعد چند ثانیه…
+ببین چه سرخ شدهه
×عوضی
خنده بلندی سر داد،فکر اینکه تا ۳۰ دقیقه دیگه خونه ایم اونم بعد امروز که شاید مهمترین روز زندگیم باشه هیجانم چند برابر کرد.دوران نامزدی همدیگر بوسیدیم و حتی یبار داشت میرفت سمت سینه هام ولی جلوش گرفتم.
تا نیم ساعت دیگه قرار بود جلوی اولین مرد زندیگم لخت شم
(نوسینده:آقا اینجا جمله ادبی بود دیگه نگید باباش چی و… فرضم میگیریم دکتری که بدنیا آوردش زن بوده گیر ندید دگ)
×در ماشین نمیخوای قفل کنی؟
اصلا حواسش نبود مثل اینکه خیلی عجله داشت خب منم داشتم
وقتی در باز کرد و رفتیم تو خونه آرامشی وصف نشدنی تمام وجودم گرفت یه خونه گرم که تمام جیزهاش با سلیقه خودم چیده بودم داشتم تک تک اجزای خونه رو دوباره برسی میکردم
+رها هی رها
با صدای حامی به خودم اومدم
+گشنت نیست؟
×اوهوم
موقع عروسی انقدر استرس داشتم که نتونستم لب به غذا بزنم…
+بیا بخور باید جون داشته باشی
×برای؟
خنده شیطانیش بهم فهموند برای چی خواستم صحبت کنم که سریع اومد سمتم و لباش گذاشت رو لبام تا چند ثانیه نتونستم تکون بخورم ولی بخودم اومدم همراهیش کردم بعد چند دقیقه بلندم کرد و برد سمت تخت ، دو متری تخت بودیم که یه دفعه از بغلش پرت شدم روی تخت و وقتی به شدت افتادم روی تخت بهم
رمال بیشرف
1401/04/07
#تجاوز
سالهاست که بچه دار نمیشم از لحاظ قیافه و هیکل خیلی خوبم پوست سفید با قد و هیکل خوبی دارم عاشق شوهرم هستم ۵ ساله ازدواج کردیم و شوهرم عاشق بچه است ولی هر دوا درمانی که بگین رو کردیم ولی نمیشه که نمیشه شوهرم وضع مالی خوبی داره بازاری و خیلی کار میکنه و زحمت میکشه تقریبا اون اوایل ازدواجم دو سالی قرص ضدبارداری خوردم ولی بعدش نتونستم باردار بشم شوهرم خیلی هاته و خودم هم بدتر از اون قبلا هر شب میکرد منو اون موقع ۲۳ ساله بودم الان دیگه ۲۸ سالمه و شوهرم هم دو سال از خودم بزرگتره همیشه سعی میکنه که این حامله نشدن منو به روم نیاره و اینقدر مرد که به همه گفته مشکل از منه که کسی به من چپ نگاه نکنه منم سعی میکنم همه چیز خوب باشه تو زندگی از سکس نا بقیه ماجراهای زندگی
یه روز یکی خانوم های هم محلیمون بهم گفت برو دعا بگیر از سید علی گفتم من اعتقاد ندارم گفت دختر صد نفر تا حالا رفتن و نتیجه گرفتن خو برو دیگه پرا اینجوری میکنی اصلا خودم میرم برات دعا میگیرم خلاصه اینقدر گفت و تعریف کرد که منم مشتاق شدم گفتم بذار برم ببینم چه میشه یه روز با همین کبری خانوم رفتیم یه ماشین دربست گرفتبم و رفتیم پایین شهر و خانه رو پیدا کرد و زنگ زد یکی پشت در گفت کیه کبری با صدای خواصی گفت منم کبری خانوم از طرف شهره امدیم که درباز شد یه خانه محقر با لوازم قدیمی و ترسناک که همه چیز آویزون بود از سر بز گرفته تا هزارتا چیز دیگه
چند نفری هم تو اتاق اول بودن منتظر بودن برن وارد اتاق بشن من خیلی ترسیدا بودم ولی کبری هی حرف میزد با بقیه اونا هم از معجزات این سید میگفتن که یکیشون وتفاقی گفت من چند ماه امدم و رفتم و الان دو تا بچه دارم خلاصه منم خدا رو شکر کردم گفتم خدایا حاجت ما رو بده
وارد اتاق شدیم هوای خانه گرم بود چادرم باز شده بود لباس معمولی زیرش بود ولی پتوجه نبودم که یقه لباسم بازه و خط سینه ام معلومه وقتی سید گفت خوب چیه مشکل کدامتون مشکل دارین کبری خانوم گفت این دخترم حامله نمیشه سید خدا یه کاری براش بکن عاشق شوهرش ولی هر دوا درمونی کرده نمیشه
سید یه مرده ۵۰ ساله بود با چهره ای بور و ریش بلند و چشماهی آبی ترسناک که کلا ۵۰ کیلو نبود سیگار رو با سیگار روشن میکرد و معلوم بود شدیدا معتاده بوی تریاک هم تو خانه میامد و سیگار هم که نگو
یه نگاهی بهم انداخت از نگاه هیزش حالم بد شد گفت اینو برات مینویسم برو انجام بده بعد بیا پیشم
خلاصه چیری نوشت و منم ۵۰ تومن گذاشتم روی سینی که پرش پول بود و امدم خیلی حسم خوب نبود
رسیدم خانه کاغذ رو باز کردم نوشته بود که از امروز تا هر وقت که برگردی اینجا شوهرت بهت نزدیک نمیشه اگرم بشه نمیتونه باهات سکس کنه اگر اینجوری شد بهم اعتقاد پیدا میکنی و میایی اگر هم نشد که هیچ تو برو راه خودت
زدم زیر خنده گفتم ببین مردتیکه کس خل چی نوشته شوهرم هفته ۶ شب منو میکنه نمیتونه بدون من بخوابه
نامه رو پرت کردم دور و شوهرم شب رسید خانه خودم رو قبلش درست کردم کلی عطر و آرایش خوب و این چیزها و لباس یقه باز پوشیدم که سینه هام رو ببینه چون نفطه ضعفش بود و وقتی امد انگار نه انگار سلامی کرد و انگار نه انگار سره شام هم هر چی به عناوین مختلف خم میشدم که سینه رو ببینه انگار یخ زده بود شب هم زود گرفت خوابید فردا سب و پس فردا شب هم همین بود که بود داشتم دیوانه میشدم دو هفته گذشت هر بار نزدیکش شدم پسم زدم یه بار هم که نذاشتم فکر کنه و براش ساک زدم هر کاری کردم ارضا بشه نشد که نشد دیگه مطمئن شدم که باید برم پیش سید
ایندفعه بدون کوکب خانم رفتم تا رسیدم اونجا ساعت یک ظهر شد دیدم همه گفتن ک
1401/04/07
#تجاوز
سالهاست که بچه دار نمیشم از لحاظ قیافه و هیکل خیلی خوبم پوست سفید با قد و هیکل خوبی دارم عاشق شوهرم هستم ۵ ساله ازدواج کردیم و شوهرم عاشق بچه است ولی هر دوا درمانی که بگین رو کردیم ولی نمیشه که نمیشه شوهرم وضع مالی خوبی داره بازاری و خیلی کار میکنه و زحمت میکشه تقریبا اون اوایل ازدواجم دو سالی قرص ضدبارداری خوردم ولی بعدش نتونستم باردار بشم شوهرم خیلی هاته و خودم هم بدتر از اون قبلا هر شب میکرد منو اون موقع ۲۳ ساله بودم الان دیگه ۲۸ سالمه و شوهرم هم دو سال از خودم بزرگتره همیشه سعی میکنه که این حامله نشدن منو به روم نیاره و اینقدر مرد که به همه گفته مشکل از منه که کسی به من چپ نگاه نکنه منم سعی میکنم همه چیز خوب باشه تو زندگی از سکس نا بقیه ماجراهای زندگی
یه روز یکی خانوم های هم محلیمون بهم گفت برو دعا بگیر از سید علی گفتم من اعتقاد ندارم گفت دختر صد نفر تا حالا رفتن و نتیجه گرفتن خو برو دیگه پرا اینجوری میکنی اصلا خودم میرم برات دعا میگیرم خلاصه اینقدر گفت و تعریف کرد که منم مشتاق شدم گفتم بذار برم ببینم چه میشه یه روز با همین کبری خانوم رفتیم یه ماشین دربست گرفتبم و رفتیم پایین شهر و خانه رو پیدا کرد و زنگ زد یکی پشت در گفت کیه کبری با صدای خواصی گفت منم کبری خانوم از طرف شهره امدیم که درباز شد یه خانه محقر با لوازم قدیمی و ترسناک که همه چیز آویزون بود از سر بز گرفته تا هزارتا چیز دیگه
چند نفری هم تو اتاق اول بودن منتظر بودن برن وارد اتاق بشن من خیلی ترسیدا بودم ولی کبری هی حرف میزد با بقیه اونا هم از معجزات این سید میگفتن که یکیشون وتفاقی گفت من چند ماه امدم و رفتم و الان دو تا بچه دارم خلاصه منم خدا رو شکر کردم گفتم خدایا حاجت ما رو بده
وارد اتاق شدیم هوای خانه گرم بود چادرم باز شده بود لباس معمولی زیرش بود ولی پتوجه نبودم که یقه لباسم بازه و خط سینه ام معلومه وقتی سید گفت خوب چیه مشکل کدامتون مشکل دارین کبری خانوم گفت این دخترم حامله نمیشه سید خدا یه کاری براش بکن عاشق شوهرش ولی هر دوا درمونی کرده نمیشه
سید یه مرده ۵۰ ساله بود با چهره ای بور و ریش بلند و چشماهی آبی ترسناک که کلا ۵۰ کیلو نبود سیگار رو با سیگار روشن میکرد و معلوم بود شدیدا معتاده بوی تریاک هم تو خانه میامد و سیگار هم که نگو
یه نگاهی بهم انداخت از نگاه هیزش حالم بد شد گفت اینو برات مینویسم برو انجام بده بعد بیا پیشم
خلاصه چیری نوشت و منم ۵۰ تومن گذاشتم روی سینی که پرش پول بود و امدم خیلی حسم خوب نبود
رسیدم خانه کاغذ رو باز کردم نوشته بود که از امروز تا هر وقت که برگردی اینجا شوهرت بهت نزدیک نمیشه اگرم بشه نمیتونه باهات سکس کنه اگر اینجوری شد بهم اعتقاد پیدا میکنی و میایی اگر هم نشد که هیچ تو برو راه خودت
زدم زیر خنده گفتم ببین مردتیکه کس خل چی نوشته شوهرم هفته ۶ شب منو میکنه نمیتونه بدون من بخوابه
نامه رو پرت کردم دور و شوهرم شب رسید خانه خودم رو قبلش درست کردم کلی عطر و آرایش خوب و این چیزها و لباس یقه باز پوشیدم که سینه هام رو ببینه چون نفطه ضعفش بود و وقتی امد انگار نه انگار سلامی کرد و انگار نه انگار سره شام هم هر چی به عناوین مختلف خم میشدم که سینه رو ببینه انگار یخ زده بود شب هم زود گرفت خوابید فردا سب و پس فردا شب هم همین بود که بود داشتم دیوانه میشدم دو هفته گذشت هر بار نزدیکش شدم پسم زدم یه بار هم که نذاشتم فکر کنه و براش ساک زدم هر کاری کردم ارضا بشه نشد که نشد دیگه مطمئن شدم که باید برم پیش سید
ایندفعه بدون کوکب خانم رفتم تا رسیدم اونجا ساعت یک ظهر شد دیدم همه گفتن ک
#تجاوز_تلخ_عمو_سیامک
1396/6/1
سلام داستانی که میخوام بنویسم خیلی شاید داستان سکسی نباشه ولی یکی از مهم ترین اتفاقایی هستش که برام افتاده سه سال پیش مامان و بابای من میخواستن زمینی تو شمال کشور بخرن و منم دوست نداشتم برم و بابام منو گذاشت پیش عمو سیامک ، عمو سیامک سی سالش بود و مجرد بود و خونه مجردی داشت قد بلند بود و از لحاظ قیافه جذاب بود خیلی مهربون و باحال بود و من خیلی دوسش داشتم به خاطر همین وقتی گفتن برو خونه عموت خیلی خوشحال شدم و استقبال کردم فردا بعد ظهر روز چهار شنبه من رفتم خونه عمو و مامان و بابام جمعه بعد ظهر میخواستن بیان شب اول با عمو کلی بگو و بخند کردیم و خوش گذروندیم فردا صبح صبحانه خوردیم و من رفتم حمام ، حمام تو اتاق خواب بود و تو اتاق خواب عموم یه تخت دو نفره داشت من رفتم حموم و اومدم حوله یادم رفته بود بیارم و یه حوله از عموم گرفتم حوله خیلی تنگ و کوتاه بود تا بالای زانوم انقدر که خجالت کشیدم با اون برم جلو عموم من اونموقع ۱۷ سالم بود و کون گنده ای داشتم و یه مقدار تپل بودم و پوست نسبتا سفیدی داشتم من بچه ای بودم که اصلا جلوی کسی حتی لباس در نمیاوردم و از این لحاظ خیلی حساس بودم و حتی استخر هم که میرفتیم به زور در میاوردم نشسته بودم تا خشک بشم که یهو عموم اومد تو اتاق و پیرهن تنش نبود و رفت سر کشو کمدش و میگفت یه چیزی می خواد منم داشتم خجالت می کشیدم و سعی می کردم خودمو جمع کنم یه چیزی از تو کشو در اورد و نشست کنارم نفهمیدم اون چی بود داشت باهام حرف می زد که یهو صورتمو گرفت و بردش عقب و به پشت منو خوابوند منم حسابی دست و پا می زدم و جیغ و داد می کردم که یهو عمو حولمو کشید انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد داشتم جیغ می زدم و خواهش می کردم ولم کنه اشکم در اومده بود ولی عمو بی تفاوت داشت با طنابی که از کمد در اورده بود دستمو می بست و رو پا هام نشسته بود وقتی پاهامم بست یهو دیدم شلوار و شورتشو در اورد منو کشید پایین و کونم رفت لبه تخت عمو با یه دست منو نگه می داشت که خودمو سعی می کردم تکون بدم و همش از عمو میخواستم تمومش کنه یه دست دیگش رو هم تفی کرد و مالید به سوراخم یهو خودشو بهم چسبوند و کیرشو کرد تو از شدت درد داد می زدم و گریم خیلی شدید شده بود احساس کردم تمام علاقه ای که به عمو داشتم تو یه لحظه جاشو به نفرت داد از یه جایی دیگه گریه نکردم و فقط به یه نقطه نگاه کردم و عمو هم داشت کارشو میکرد داشتم فکر میکردم من با اون همه حساسیت حالا عموم منو لخت کرده باورم نمی شد عمو سیامک محبوب من با من اینکارو داره میکنه انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چند ساعت ادامه داشت عمو وقتی کارش تموم شد پاشد و لباس تنش کرد و رفت از اتاق بیرون و در رو بست منم زدم زیر گریه غرورم ، علاقم،حریمم همه از بین رفته بودن فکر کنم نیم ساعت بعد عمو اومد تو اتاق و نشست کنارم اومد رو مو برگردوندم عمو بوسم کرد و با بغض شدید ازم معذرت خواهی کرد گفت که تو اون لحظه اصلا نمیدونسته چیکار داشته میکرده و ازم خواهش کرد ببخشمش و به کسی چیزی نگم منم فقط به خاطر این که ابروی عموم نره با خودم عهد کردم به کسی چیزی نگم بعدش رفتم حموم و اومدم و تمام مدت تو اتاق در رو رو خودم بسته بودم و گاهی گریه می کردم فردا مامان و بابام اومدن دنبالم و رفتم موقع رفتن به زور به عموم یه خداحافظ اروم گفتم و رفتم از اون به بعد عمو خیلی کمتر تو جمع های خانوادگی اومد و منم بعضی جاها که میدونستم حتما هست به یه بهونه نمی رفتم تا دو سه هفته بعد تو خودم بودم ولی بعدش فکر کردم که این اتفاق هیچ چیزی نباید تو زندگی من داشته باشه و منو اذیت کنه و من همیشه باید بهترین باشم الانم از عموم خیلی کم خبر دارم و خیلی وقته ندیدمش و خودم خوشبختانه تو دانشگاه یه رشته خوب قبول شدم و دارم میخونم از تمام کسایی که شاید این اتفاق براشون افتاده باشه خواهش می کنم فراموش کنن و برای خودشون مانع نکنن با قدرت ادامه بدن و ثابت کنن که بهترینن ممنون که وقت گذاشتید ببخشید اگه ناراحت شدید خداحافظ
نوشته: Binam
#پایان
1396/6/1
سلام داستانی که میخوام بنویسم خیلی شاید داستان سکسی نباشه ولی یکی از مهم ترین اتفاقایی هستش که برام افتاده سه سال پیش مامان و بابای من میخواستن زمینی تو شمال کشور بخرن و منم دوست نداشتم برم و بابام منو گذاشت پیش عمو سیامک ، عمو سیامک سی سالش بود و مجرد بود و خونه مجردی داشت قد بلند بود و از لحاظ قیافه جذاب بود خیلی مهربون و باحال بود و من خیلی دوسش داشتم به خاطر همین وقتی گفتن برو خونه عموت خیلی خوشحال شدم و استقبال کردم فردا بعد ظهر روز چهار شنبه من رفتم خونه عمو و مامان و بابام جمعه بعد ظهر میخواستن بیان شب اول با عمو کلی بگو و بخند کردیم و خوش گذروندیم فردا صبح صبحانه خوردیم و من رفتم حمام ، حمام تو اتاق خواب بود و تو اتاق خواب عموم یه تخت دو نفره داشت من رفتم حموم و اومدم حوله یادم رفته بود بیارم و یه حوله از عموم گرفتم حوله خیلی تنگ و کوتاه بود تا بالای زانوم انقدر که خجالت کشیدم با اون برم جلو عموم من اونموقع ۱۷ سالم بود و کون گنده ای داشتم و یه مقدار تپل بودم و پوست نسبتا سفیدی داشتم من بچه ای بودم که اصلا جلوی کسی حتی لباس در نمیاوردم و از این لحاظ خیلی حساس بودم و حتی استخر هم که میرفتیم به زور در میاوردم نشسته بودم تا خشک بشم که یهو عموم اومد تو اتاق و پیرهن تنش نبود و رفت سر کشو کمدش و میگفت یه چیزی می خواد منم داشتم خجالت می کشیدم و سعی می کردم خودمو جمع کنم یه چیزی از تو کشو در اورد و نشست کنارم نفهمیدم اون چی بود داشت باهام حرف می زد که یهو صورتمو گرفت و بردش عقب و به پشت منو خوابوند منم حسابی دست و پا می زدم و جیغ و داد می کردم که یهو عمو حولمو کشید انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد داشتم جیغ می زدم و خواهش می کردم ولم کنه اشکم در اومده بود ولی عمو بی تفاوت داشت با طنابی که از کمد در اورده بود دستمو می بست و رو پا هام نشسته بود وقتی پاهامم بست یهو دیدم شلوار و شورتشو در اورد منو کشید پایین و کونم رفت لبه تخت عمو با یه دست منو نگه می داشت که خودمو سعی می کردم تکون بدم و همش از عمو میخواستم تمومش کنه یه دست دیگش رو هم تفی کرد و مالید به سوراخم یهو خودشو بهم چسبوند و کیرشو کرد تو از شدت درد داد می زدم و گریم خیلی شدید شده بود احساس کردم تمام علاقه ای که به عمو داشتم تو یه لحظه جاشو به نفرت داد از یه جایی دیگه گریه نکردم و فقط به یه نقطه نگاه کردم و عمو هم داشت کارشو میکرد داشتم فکر میکردم من با اون همه حساسیت حالا عموم منو لخت کرده باورم نمی شد عمو سیامک محبوب من با من اینکارو داره میکنه انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چند ساعت ادامه داشت عمو وقتی کارش تموم شد پاشد و لباس تنش کرد و رفت از اتاق بیرون و در رو بست منم زدم زیر گریه غرورم ، علاقم،حریمم همه از بین رفته بودن فکر کنم نیم ساعت بعد عمو اومد تو اتاق و نشست کنارم اومد رو مو برگردوندم عمو بوسم کرد و با بغض شدید ازم معذرت خواهی کرد گفت که تو اون لحظه اصلا نمیدونسته چیکار داشته میکرده و ازم خواهش کرد ببخشمش و به کسی چیزی نگم منم فقط به خاطر این که ابروی عموم نره با خودم عهد کردم به کسی چیزی نگم بعدش رفتم حموم و اومدم و تمام مدت تو اتاق در رو رو خودم بسته بودم و گاهی گریه می کردم فردا مامان و بابام اومدن دنبالم و رفتم موقع رفتن به زور به عموم یه خداحافظ اروم گفتم و رفتم از اون به بعد عمو خیلی کمتر تو جمع های خانوادگی اومد و منم بعضی جاها که میدونستم حتما هست به یه بهونه نمی رفتم تا دو سه هفته بعد تو خودم بودم ولی بعدش فکر کردم که این اتفاق هیچ چیزی نباید تو زندگی من داشته باشه و منو اذیت کنه و من همیشه باید بهترین باشم الانم از عموم خیلی کم خبر دارم و خیلی وقته ندیدمش و خودم خوشبختانه تو دانشگاه یه رشته خوب قبول شدم و دارم میخونم از تمام کسایی که شاید این اتفاق براشون افتاده باشه خواهش می کنم فراموش کنن و برای خودشون مانع نکنن با قدرت ادامه بدن و ثابت کنن که بهترینن ممنون که وقت گذاشتید ببخشید اگه ناراحت شدید خداحافظ
نوشته: Binam
#پایان