بهتریــن راه رادر ایــن دید که دوازده یخچال نــذر آقای صمصام کند تا ازمشــکلی که داشــت خلاص شــود.به چند روز نکشــید که رحمت خدا شامل حالش شد ونجات پیدا کرد.
موقــع ادای نذر،پیش خــودش گفت:چــرادوازده یخچال ببرم؟من کــه هیــچ حرفــی راجع به نــذرم نزده ام.پس شــش تا یخچــال خرید و رفــت خانــۀجناب صمصام. هنوز ایوان را ردنکرده،پشــت در اتاق بود که ســید فریاد زد: مشــهدی حســین،داخل نشــو. یخچال هـا را هم با خودت ببر.
از خانه آمد بیرون. یخچالها را هم آورد. فکرش اما مدام مشغول بود
که چرا سید اینقدر خشن برخورد کرده؟
دلــش تاب نیــاورد.فردا دوباره رفت در خانۀ جنــاب صمصام.وقتی در زد،آقا ازداخل خانه باصدای بلند گفت:مشهدی حسین بیا داخل.
فاصلۀ حیاط تادر اتاق را با احتیاط رفت. همینطورفکرمیکرد دوباره آقا ردش میکند. رسید توی اتاق.
- مگــر تــودوازده یخچــال نــذر نکــرده بــودی؟ چــرا ســر خــودت کلاه میگــذاری و شــش یخچال مــی آوری؟تو که میدانی مــن این نذرها را
برای خودم نمیخواهم. پس چرا میگذاری شیطان بر تو مسلط شود؟
برو و نذرت را کاملا ادا کن که خدای ناکرده مدیون امام زمان نباشی.
از آن بــه بعــد بیشــتر مراقب افــکار و اعمالش بود. میترســید به محض دیدن سید، همه چیزش لو برود.

#صمصام

📚 @dastanhekayat
✍️معرفی سید محمد صمصام


🔵سیّد محمّد در سال ۱۲۹۰ ش. در خاندانی روحانی در محلهٔ صراف‌ها در اصفهان به دنیا آمد.

از اوان تحصیل ضمن کسب فقه و اصول به عرفان اسلامی نظر داشت و همراه با دیگر علوم مقدمات و مبادی، فلسفه و عرفان را نیز آموخت تا اینکه علاقه مخصوصی نسبت به عرفای بزرگ اسلامی پیدا کرد و همانند عرفای بزرگ آثار این عرفان به صورتِ بی‌اعتنایی به دنیا، بی‌توجهی به مال و منال دنیوی، با روحیهٔ اجتناب از زراندوزی و بی‌اعتنایی به صاحبان زر و زور و اُنس و مهربانی با محرومان در او متجلّی شد.

✍️بهلول نمایی

وی با شرکت در مجالس و بیان کلمات طنزآمیز و بهلول‌گونه حقایق و انتقادات زمان خود را بیان می‌نمود.

✍️کرامات صمصام

در تهذیب نفس تا آنجا پیش رفت که پرده‌ها و حجاب‌ها از مقابل چشمانش دریده و گاه‌وبیگاه کرامتهایی از او بروز می‌کرد و خبرهایی می‌گفت امّا خود را بی‌خبر از همه‌جا می‌نمود.

#صمصام

📚 @dastanhekayat
قــرار بــود روحانی اول که ســخنرانی اش تمام شــد،او بــرود منبر.عجله داشت وتوی ذهنش مسافت آنجا را تا جلسۀ بعدی حساب میکرد.با وارد شــدن جناب صمصام اما همۀ افکارش به هم ریخت.میدانست
ایشان بدون نوبت،میرود بالای منبر.
ســرش را پایین گرفت. شــروع کردبه چرخاندن تســبیح و از اول،زمان رسیدن برای جلسه بعدی رامحاسبه کرد. سخنران آمد پایین.
- ناراحت نباش،من وقتتان را نمیگیرم. شما بفرمایید بالای منبر که مردم منتظرند.
نتوانست توی چشمهای سیدصمصام نگاه کند.

#صمصام



📚 @dastanhekayat
تاکســی اش رادزدیــده بودنــد.بــه شــهربانی و چنــد جای دیگــر گزارش نوشــت امــا هیچ خبری نبــود . ناامید از همه جا،دوســتانش او را آوردند خدمت جناب صمصام.
- هزار و پانصدتومان نذر من کن تا ماشینت پیدا شود.
تــوی دلــش به حرف آقــا خندید ولی وقتی جدیــت دوروبریها رادید،گفــت:مــن هفتصــد تومانــش را حـالا میدهــم وبقیــه اش را هــروقت ماشین پیدا شد.
- بــروپمــپ بنزین جادۀیزد. ســاعت ســه منتظر ماشــینت باش. خود دزدپشت فرمان نشسته اما رنگ ماشینت راعوض کرده اند. خودت با نشانی هایی که داری پیدایش کن.
با شک وتردید بلند شد. خداحافظی کردتا برود.
- امــا یــادت باشــد اگــربقیۀ پــول امام زمــان را
نیــاوری ماشــینت آتش میگیرد
پیش خودش گفت:صبرنمیکند لااقل ماشــین پیدا شــودبعد از بقیەپول حرف بزند.
بلافاصلــه رفــت پمپ بنزین و ماشــینش را توی همان ســاعت پیدا کرد اما بعد به قولش وفا نکرد.
روزی که سرپل فلزی ماشینش آتش گرفت یادش آمد چند بار آقاپیام داده بود بیا بدهی امام زمانرا پرداخت کن.
دیگراما کار از کار گذشته بود.

#صمصام


📚 @dastanhekayat
رئیس جمهور وقت عراق، ایرانی های مقیم را دســتگیر می کردوبعد از گرفتن اموالشــان آنها را به ایران برمیگرداند.چنین بلایی را ســر یکی از اصفهانی های مقیم عراق آورده بودبا این تفاوت که پســرش را نگه
داشته بودند.
شــکایت بــردپیش جنــاب صمصــام که همان وقت داشــت ســخنرانی میکرد.سید همان بالای منبر با لحن رجزگونۀ همیشگی گفت:آهای
حســن البکــر،اگــرفرزند این آقــا را آزاد کردی که کــردی،اگرنکردی به جدم قسم....
بــا فحشــی کــه ســید بــالای منبــر بــه رئیــس جمهــور عــراق داد، همــه خندیدند.نمیدانســتند همان ، اسباب آزادی است.به سه روز نکشید
که آن مردبرای دست بوسی رفت خانۀ آقا.



#صمصام


📚 @dastanhekayat
نفس نفس زنــان خــودش را بــه کوچه پس کوچه هــا رســاند. یک لحظه ایســتاد تا آب گلویش راقورت دهد. همان وقت چیزی به ســر شانه اش خورد و صدایی گفت:یا الله
بند دلش پاره شد.فکر کردطلبکارها پیدایش کرده اند.باترس برگشت و پشــت ســرش را نگاه کرد. جناب صمصام با یک دست دهانۀ اسب راگرفته بود و با دست دیگر چوب نازکی را در هوا تکان میداد.
دست گذاشت به سینه. سلام کرد. سرش را پایین انداخت.
هــم میخواهــی ورشکســت نشــوی؟!این بالهایی که ســر شــما می آیدحــق فقــرا را نمیدهی!حق مســتمندان را غصب میکنی!آخر دســت نتیجۀ یک عمر پدر سوختگی است.
مرد سرش را آورد بالا. نتوانست توی چشم های سید نگاه کند.
- یــا الله! یک چیزی نذر اســب من بکــن تادعایت کنم از این بدبختی نجات پیدا کنی.

#صمصام


📚 @dastanhekayat
همانطــور کــه لجــام اســب را نــگاه میکــرد جــواب داد: مــن ده هزارتومان نذر اســب شــما میکنم تا دعا کنید از دست طلبکارها نجات پیدا کنم.
- نمیخواهد ولخرجی کنی،تو صدهزار تومان حق الذمه گردنت است،
تــا آن را جــور نکنــی اوضاع زندگــی ات همینطور اســت.الان هم کمک کن سوار اسب شوم.
همان جــا تــوی ذهنش صدهزار تومان نذر ســید کــرد.دو روز ونیم بعد همــۀ قرضهایــش را داده بــود. بــرای ادای نذر یک راســت رفت محلۀ صراف ها.

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
ســال1346.تازه غلامرضا تختی کشــته شــده بود . صحنه سازی کرده بودند که بگویند خودکشی است.
همــان ایــام جناب صمصام داشــت بــا اســبش از پله های شــهربانی بالا میرفــت تــا ازمأموران آنجا برای فقرا پول جمع کند.دوســه پله بیشــتر رد نکرده بود که نگهبان دم در آمد جلو.افســار اســب را گرفت و گفت: تــوی ایــن اوضــاع اگر تــو هم دســت از پا خطا کنــی مثل تختی ســربه نیستت میکنند.
ســید همانطور که با پا به شــکم اســب میزدو جلومیرفت،باصدای بلنــد گفــت:تــوی ایــن مملکت هر کــس چیزی بفهمد ســربه نیســت میشود. اگر تو هم چیزی میفهمیدی مثل تختی میکشتندت.

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
مــن بارهــاوبارها به این ســید گفتم پا روی دم ســگ نگذار اما حرف صمصام را قبول نکرد که نکرد؛ آخر هم پا گذاشت و سگ گرفتش...
پا منبری هــا میدانســتند منظــور ســید، آیــت الله خمینی اســت کــه بعد از اتفــاق پانزدهــم خــرداد دســتگیرش کرده انــد.مشــتاق،منتظــربقیۀ
صحبت سید شدند. اما آقا بعد این جمله از منبرآمد پایین.دم درقبل از اینکه ســوار اســب شــود،دوتا ســاواکی اطراف او را گرفتند و ایشــان را بردند طرف ماشین.آقا گفت:من به شرطی با شمامی آیم
که سوارماشین نشوم وبا اسب بیایم.
اســب ســید جلــو راه افتــاد و ماشــین ســاواکهــم آرام آرام بــه دنبالش؛طوریکــه ابهــت ســاواکیها از بیــن رفــت. تــوی مســیر هــم هــر کــس دســتگیری جنــاب صمصــام رامیفهمیــد،دنبــال اســب راه می افتــاد.
وقتی رسیدند، جمعیت زیادی دم شهربانی جمع شده بود.

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
بازجو پرسید:چرا شما به اعلی حضرت توهین کردید؟
- مگر من چه گفتم؟
مأمــور بــا کلــی من ومــن گفت:»شــما گفتیــد که مــن به آقــای خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد ولی او گوش نکرد!
- اســتغفرالله!مگــر اعلی حضــرت ســگ اســت که شــما اینطــوری فکر کردید؟
رئیس ســاواک که دید پس زبان جناب صمصام برنمی آید دســتور صد ضربــه شــاق داد. جنــاب صمصــام بلنــد شــد و گفــت:»مــن از خاندان
رســول الله هســتم.تمــام اجــدادم اهــل خیر و بخشــش بودنــد.من هم به تأســی از ایشــان پنجاه تا از اینشــاقها را به خود این آقای رئیس میبخشــم. الباقی را هم بین خودتان تقســیم کنید. البته برای اینکه دل ایناس بهم نشکند دوضربه هم به اسبم بزنید.
وقتــی رئیــس ســاواک دیــد، ســید،اورا هم ردیــف اســبش کرده اســت،
عصبانی گفت:سریعتر حکم را اجرا کنید.


#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
آخونــدی دربــاری بــود. به خاطــر منافــع خــودش روی منبــر از شــاه و خاندانــش تعریــف و تمجید میکرد. موقعی که حســنعلی منصور را ترور کردنــد، بــالای منبر اول شــروع کرد به دعا برای شــاه و خانــدان او.بعد آرام آرام رفت سراغ حسنعلی منصور و با آب وتاب شفای او را از خداوند طلب کرد.
جناب صمصام که با آنقد وقامت کوچک پای منبرش نشســته بود،بلنــدشــد وفریــاد زد:یاشــیخ،تو که همه رادعا کــردی،پس برای خرمن هم دعا کن!
هیچکس نتوانســت جلوی خندهاش را بگیرد. آن روحانی اما سریع آمد پایین وتا چند وقت آفتابی نشد.


#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
مســتخدم کاخ محمدرضا شــاه بود و اهل اصفهــان. روزی برای عرض احتــرام و ادای نــذری کــه بــرای جنــاب صمصام داشــت آمــد دم منزل سید.
هنــوز دالان را رد نکــرده و بــه حیاط نرســیده،آقا از توی اتــاق صدا بلند کرد:آهای خادم جهنم، نذرت را بگذار همانجا و زودبرگرد.
از ایــن غیب گویــی ســید خشــکش زد. چنــد دقیقــه ای بی حرکــت توی همان دالان ایستاد. همان روز برگشت تهران، استعفاداد. رفت دنبال شغل آزاد

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
تــازه آمــده بــود اصفهــان. جســته و گریخته شــنیده بــود در روضه های شهر ســیدی منبر میرود کــه کارش گفتن فکاهی و پــول جمع کردن برای فقراست.
دهــۀ اول محــرم کــه توی خانــۀ ملا حســین قلی صدیقین جلســۀ روضه بــود،ایشــان را برای اولین بار دید. جنــاب صمصام رفت طرف منبر.او که میدانست اینجا فقط افراد سرشناس وبرجسته سخنرانی میکنند،پا به پا کرد و دو زانو نشست.
ســید محمد قســمتی از تاریــخ اســلام را توضیــح داد وبعــد بــا خوانــدن روضه ای سوزناک منبررا تحویل داد.
برایش ثابت شد که شنیدن کی بود مانند دیدن

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
ایســتاده بــود وســط مســجد گوهرشــاد. جنــاب صمصــام را دیــد کــه بــا کفشهای زیربغل از حرم بیرون آمد و رفت سمت ایوان مقصوره. سید
بعد از خواندن دو رکعت نماز، رفت منبر.
- مــردم مــا دوتــا آلمــان داریــم؛ آلمــان شــرقی وآلمــان غربــی. آلمــان شـرقی ســه چیز ندارد، یکی روضه خوان، یکی مرده شور و یکی هم امام جماعت. حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه میخواهم که بروم آنجا.
مردم دورمنبر جمع شدند و شروع کردند به پول دادن.
ســید، همانطــور کــه پولهــا را میریخت توی کیســه،رو کرد ســمت او که چشــم هایش به دســت ســیدخیره شــده بود و گفت:این هم سهم فقرای مشهد.

#صمصام
#داستان_و_حکایت


📚 @dastanhekayat
آقــا مــن از هر انگشــتم یک هنــر میریزد و همه کاری بلــدم اما اوضاع زندگی ام روبه راه نیست. همیشه گرفتارم وفقیر.
جناب صمصام سرش پایین بود. با انگشت اشاره عمامۀ سبز رنگش را بالا داد و بدون بالا آوردن سر، گفت:دلیلش این است که شما خدا را نمیشناسی و باور نداری.
جــوان آب گلویــش را قــورت داد و بــا صــدای کلفتــش جــواب داد:نــه اینطور نیست. من هم خدا را قبول دارم، هم به وجودش معتقدم.
سید سرشرا بالا آورد.
- نــه جانــم!قبــول نــداری! چــون من یــک پیرمــرد ضعیف و شکســته هسـتم و از همه مهمتر،بی هنر اما از صبح تا غروب بدون اینکه خودم بخواهــم چندین برابر یک ســرمایه دار درآمــد دارم.ولی توبا اینکه صد هنــر داری هیــچ اجاقــی از تــو گرم
نمیشــود چون تــو خدا را بــه رزاقیت قبول نداری!


#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
در تکیــۀ حســن خاکی تــوی محلــۀ خواجو روضه بــود.او همــراه جناب صمصام وارد جلسه شد. به محض پایین آمدن حاج آقا مشکات، سید مثل همیشه بین وبت خودش را رساند بالای منبرو شروع کردبه روضه خواندن. جلســه حال خوبی پیدا کردو کســی نبود که اشــک چشــمش جاری نشده باشد.
سید همانجا بالای منبر خواست اهل روضه برای فقرا، دستی بجنبانند و کمکی کنند. یکی از کارکنان تکیه،آقا را از بالای منبرپایین آورد وبا بی احترامی از مجلس بیرون برد.
اوسریع به کمک جناب صمصام رفت واسبش را آماده کرد.چندقدمی هم دنبال اســب،ســید را همراهی کرداما از شــدت ناراحتی پای حرکت
نداشت. همان شب خوابدید که به خانۀ آقای صمصام رفته وآقا به او میگویند:چرا اینقدر ناراحتی وغصه میخوری؟آنچه بر ســراجداد طاهرین من آورده اند، هزاران برابر بیشــتراز این دســت توهینهاست.
حــالا هــم مــن به خاطر این دلســوزی و خدمــت، یکــی از حیواناتم را به شــما هدیه میدهم. او در عالم خواب اســب ســفید جناب صمصام را به عنوان هدیه برداشت. جناب صمصام هم یکدست زین و یراق به اسب بست واورا روانۀ خانه اش کرد.
خــواب را بــرای هیچکس نگفــت.فردای آن روز اماوقتــی توی پیاده رو چهارباغ در حال حرکت بود،صدای جناب صمصام متوقفش کرد
اسبی را که دیشب بهت دادم هنوز داری یا نه؟!

#صمصام
#داستان_و_حکایت
📚 @dastanhekayat
ایــام شــهادت حضرت زهرا بود. ســید رفــت بالای منبــر و روضه خواند.
همه روضه های او در مصائب ائمه را شنیده بودند. آنروز اما فهمیدند عشق جناب صمصام به مادرشان فاطمۀ زهرا چیز دیگری است.
بعد از جلسه کسی بابت این همه سوز و آه حرفی نزد. ولی طلبه‌ای که مرام ســید را دوست داشــت و پا منبری همیشگی او بود، گفت:‌‌جناب صمصام در دو چیز خالصه میشود عشق به ائمه و کمک به فقرا.

#صمصام
#داستان_و_حکابت
📚 @dastanhekayat