نگاه به زندگي
صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سه‌تار مو مونده بود.
با خودش گفت: هييم! مثل‌اينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت.
فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود.
با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز مي‌کنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت.
پس‌فرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود.
گفت: اوکي امروز دم‌اسبي مي‌بندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد.
روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود.
فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم.
نتيجه‌ي اخلاقي:
همه‌چيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگي‌اش مي جنگه.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پسری نسبتاً کم سن و سال با مادرش دعوا داشت او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت مدتی طی راه طولانی به یک فروشگاه کیک فروشی رسید احساس گرسنگی کرد اما پولی نزدش نبود صاحب فروشگاه یک زن سالخورده و مهربان بود پیر زن متوجه پسر شد که به کیک ها خیره شده از او پرسید عزیزم گرسنه ای ؟ پسر جواب داد بلی اما پول ندارم پیر زن گفت ! عیبی ندارد مهمان من هستی کیک و چای برایش گذاشت و پسر بسیار سپاسگذاری کرد و کمی نوش جان کرد از چشمانش اشک سرازیر شد پیرزن پرسید !
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نی من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود

بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی🌙🌟💫

+

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

🔻مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف می‌کرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسب‌ها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش.
خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسب‌ها به جهنم،  اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته.
نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره.

🍃
🌺🍃

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
کلاغی بر بالای درختی نشسته بود و تمام روز را بیکار بود و هیچ انجام نمی داد!
خرگوشی در حال عبور از او پرسید:
چگونه آسوده نشسته ای و تمام روز را به استراحت می پردازی و زندگی مرفهی داری! آیا من نیز می توانم اینگونه باشم؟!
کلاغ ریاکار گفت:
البته که می توانی، این یک درخت جادویی، مستحکم و پرمنفعت است!
بهترین درخت در تمام جنگل! بیا و آسوده زندگی کن!
خرگوش خوش خیال زیر درخت نشست و مشغول استراحت شد که ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد!
خرگوش در حالیکه نیمه جان در بین دندان های روباه گیر اُفتاده بود نگاهی معنا دار بر کلاغ انداخت و کلاغ سیاس خنده زنان گفت:
من هیچ دروغی به تو نگفتم! این درخت به راستی جادویی، مستحکم و پر منفعت است! من تنها یک چیز را به تو نگفتم و آن این بود که برای این که بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی، باید این بالا بالاها بنشینی!

برگرفته از روزنامه ملانصرالدین

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پهلوانی و جوانمردی!

مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!

فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!

پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
داســتـان‌وحــکایت📚
Video
🔻آنچه امام زمان (عج) در مورد اوضاع ایران به میرزا نایینی فرمود: ❗️

در جنگ جهانی اول، دو میهمان ناخوانده، از چپ و راست، به ایران ریختند. اوضاع ایران در آن تاریخ، خیلی متشنج بود. اصلا کشوری شده بود بی‌صاحب. از یک طرف روس‌ها ریختند، تصاحب کردند؛ از یک طرف، دیگران. یک وضع عجیبی و مردم ایران، مضطرب، منقلب وهیچ تکیه‌گاهی نداشتند.
مرحوم میرزای نائینی، رحمه الله، از این پیشامد ناهنجار، به ساحت مقدس امیرالمؤمنین، و سایر ائمه‌ی طاهرین شکایت زیادی می‌کرد مخصوصا، به پیشگاه مبارک امام زمان، علیه السلام،
یک‌روز، همین طوری که متوسل شده بود، بر او مکاشفه‌ای شد. حضرت را زیارت کرد
دید، حضرت ایستاده‌اند. یک دیوار مرتفعی، سر به آسمان کشیده است. حضرت به میرزا اشاره کرد که نگاه کن
نگاه کردند، دیدند یک دیواری است [مرتفع] و این دیوار کج شده… و عن‌قریب است که می‌افتد! به یک مویی بند است… در قاعده، دیوار نیم متر کج است؛ در رأس، دیوار، سه متر کج است… و با انگشتشان به میرزا اشاره می‌کردند که: نگاه کن!
نگاه کردند، دیدند انگشت حضرت به طرف دیوار است
فرمودند:
این دیوار، ایران است. کج می‌شود؛ اما ما با انگشتمان نگه‌اش داشته‌ایم و نمی‌گذاریم خراب بشود. این‌جا، شیعه‌خانه‌ی ماست. کج می‌شود؛ اما نمی‌گذاریم خراب شود

_برگرفته از کتاب احیاگر حوزه خراسان (ص ۱۷۴-۱۷۵) و آن هم از گفتار آیت الله حاج شیخ محمود حلبی، سخنرانی مسجد جامع اصفهان، ۱۳۹۲ق، گفتار ۱۰.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهی.د بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.

سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهد.ای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.

دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.

ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شها.دت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شها.دت است.

سرانجام ابراهیم هادی در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
[برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم]


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
     👆& Welcome &👆
   ╚═════🍃🌺🍃═╝
وقتی شیخ ابوالقاسم کرکانی بر جنازه فردوسی نماز نخواند!

چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرکانی بر او نماز نکرد و گفت که وی مداح کفار بوده و کسی اجازه ندارد او را در گورستان مسلمانان دفن کند.

برخی بزرگان توس قصد داشتند برای پادرمیانی نزد شیخ ابوالقاسم کرکانی بروند تا نظر وی را تغییر دهند اما تنها فرزند فردوسی که دختری با نام آسیمن بود، مانع شد و گفت پدرم نیز اگر زنده بود، هرگز اجازه چنین کاری نمی‌داد و سپس جسد فردوسی را به باغ شخصی خودش در توس برده و در آنجا دفن کردند.

عطار نیشابوری در اسرارنامه این واقعه را شرح می‌دهد و در پایان نیز داستانی به آن می‌افزاید و می‌نویسد:

شیخ ابوالقاسم کرکانی شبی در عالم خواب دید که فردوسی در بهشت برین جای گرفته است؛ شیخ با تعجب از فردوسی پرسید به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟!

فردوسی گفت به دو چیز: یکی اینکه تو بر من نماز نکردی! و دیگری آنکه این بیت را در وصف او (خدا) گفته‌ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه‌ای، هر چه هستی تویی

پی‌نوشت: بخش اول این روایت تاریخی موثق است اما بخش دوم روایت و خواب دیدن شیخ، داستانی است که عطار نقل کرده و احتمالاً هدف عطار از روایت چنین قصه‌ای، نشان دادن جنبه‌ای از معنویت در اشعار فردوسی بوده است. چیزی که شیخ ابوالقاسم کرکانی با تعصب کورکورانه آن را ندیده بود!

منابع
ظفرنامه (مقدمه کتاب) حمدالله مستوفی.
اسرارنامه عطار نیشابوری بخش بیست و دوم، الحکایه و التمثیل.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

🔶برکت خدا

پیرمردی ژنده پوش و شور بخت
با خودش تنها کنار یک درخت

می گذشت و شکوه می کرد از خدا
ای که می گویی مشو از من جدا

گر ندادی دولتی از بهر ما
پس چه می گویی بترس از قهر ما

ما که از روی شکم شرمنده ایم
بهر یک نان ملتی را بنده ایم

بگذر ار خبط و خطایی کرده ایم
آخر از روز ازل ما برده ایم

آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست

زاهدی در گوشه ای بنشسته بود
چون که بشنید این سخن برخواست زود

آمد و غرید بر او کی دغل
کی نهادت برده شد روز ازل

شرم کن از گفتة بی جای خویش
از زبان تند و بی پروای خویش

ذره ای سختی بدادی بر تنت
تا بچینی خوشه های روشنت

بگذر از تن پروری کاری بجوی
گرد رخوت را دمی از جان بشوی

چون که می گوید خدا بی منتی
برکت از من گر ببینم حرکتی


‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
خاطره‌ای از جوانمردی تختی

الکساندر مدوید، قهرمان افسانه‌ای کشتی جهان ، که در رقابت‌های جهانی تولیدوی آمریکا توانست بر غلامرضا تختی غلبه کند ، درباره مسابقه معروفش با جهان پهلوان ایرانی‌ها چنین می‌گوید:

«قبل از آن که غلامرضا را به طور کامل بشناسم و او را بهترین رفیق ورزشی خود بدانم، به او فقط به عنوان یک رقیب خطرناک و مدعی احترام می‌گذاشتم تا این که آن ماجرای معروف پیش آمد.

من از ناحیه پای راست آسیب دیده بودم و غلامرضا در حال عبور از رختکن به چشم دید که پزشک تیم شوروی در حال بانداژ پای مصدوم من است. همان لحظه دکتر به من گفت کارت تمام است ،حریف فهمید پای راست تو آسیب دیده و راحت شکستت می‌دهد حتی سرمربی تیم از من خواست انصراف بدهم و کشتی نگیرم اما من روی تشک حاضر شدم و غلامرضا حتی یک بار هم به پای آسیب دیده من دست نزد .

او کشتی را با نتیجه مساوی و به خاطر وزن بیشتر به من باخت اما برنده واقعی او بود.»

اینک ، سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد ولی خاطره آن جوانمردی در یکی از حرفه‌ای ترین میدان‌های رقابتی جهان ، به حدی در دل و جان "مدوید" اثرگذار بوده که بعدها ، حتی برای بزرگداشت سالروز درگذشت تختی نیز به ایران آمد و یاد رقیب و دوست دیرینش را گرامی داشت.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝