معلومات مظفرالدین شاه در ریاضیات

معلومات مظفرالدین شاه در ریاضیات از جمع و منهای ساده تجاوز نمی‌کرد و حتی به ضرب و جدول ضرب نرسیده بود و اعداد و اوزان را بخوبی تشخیص نمی‌داد و قادر به شمردن اعداد بزرگ نبود.

روزی شاه دستور داد هزار سکه طلا به احمد خان خواجه مادرش (شکوه السلطنه) به جهت خوش‌خدمتی ببخشند.

امین‌السلطان صدراعظم به کارگزاران خزانه دستور داد صد سکه اشرفی را در بشقابی بگذارند و به منظر شاه برسانند و اگر شاه اجازه داد آن مبلغ اشرفی را به احمد خانِ خواجه تحویل دهند.

مظفرالدین شاه از دیدن صد سکه طلا در بشقاب عصبانی و متحیر شد و گفت: من دستور داده بودم هزار اشرفی به این خواجه بدهید چرا رفته‌اید این همه اشرفی‌ طلا آورده‌اید! این تعداد بسیار زیاد است و لازم نیست به یک خواجه بی‌ارزش حرمسرا داده شود!

سپس شاه یک مشت از اشرفی‌ها را برداشت و به خواجه بخشید و امر کرد مابقی را به خزانه بازگرداندند و کسی جرات نکرد به شاه بگوید هزار سکه بسیار بیش از اینهاست!

مأخذ
خاطرات و خطرات، مهدیقلی هدایت. انتشارات زوار. تهران 1344

زنده یاد عبدالحسن نوایی در مقدمه‌ کتاب مرآت الوقایع مظفری می‌نویسد: سفرنامه‌های مظفری از سفرنامه‌های ناصری چندان سست‌تر و بی‌محتواتر نيست. اين پدر و پسر گويی تعمد يا تعهد داشتند كه يک كلمه حرف حسابی كه به درد اهل تاريخ بخورد و روشنگر مطالبی در سياست داخلی و خارجی باشد، ننويسند!

علی‌اصغر شمیم در کتاب ایران در دوره سلطنت قاجار در توصیف مظفرالدین شاه می‌نویسد: تاریخ او را فردی ساده‌لوح، سهل القبول، متلون المزاج، مسخره و مضحکه‌پسند می‌شناسد که از لحاظ فکر، کودکی سالخورده بیش نبود!

در دوره او امور سلطنت با میل عمله‌جات خلوت اداره می‌شد. خلوتیانِ پادشاه گویا از پست‌فطرتان و پست نژادان و بی‌تربیت‌ترین‌ها و بداخلاقان انتخاب می‌شدند! از این رو وضع دربار ملاعبه بود. پادشاه شخصاً دارای هیچ علمی نبود و از اطلاعات سیاسی و تاریخی و غیره که لازمه جهانداریست، بی‌بهره بود و از این رو، عاقبت‌اندیشی حتی برای خود و اخلاف (اولاد) خویش هم به خاطرش خطور نمی‌کرد تا چه رسد به آبادانی ملک و مملکت!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
روز خبرنگار رو به همه‌ی خبرنگاران عزیز تبریک میگم. واقعا خبرنگاری بسیار سخت و مهمه
💎مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت: من علم دريانوردی و كشتي‌رانی خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می رانم. او در ذهن كوچک خود بر سر دريا كشتی می راند آن ادرار، دريای بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ ، زيرا آگاهی و بينش او اندک بود.
جهان هر كس به اندازه ذهن و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است ، و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه.

👤مولانا

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
یک روز از یه مراسم عزا خانواده پدریم برگشتم و از اون روز تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم
خانومی که کنارم نشسته بودتو سالن پذیرایی یه نمکپاش دراورد روی غذاش ریخت گفت نمک صورتیه من نمک دیگه نمیتونم بخورم.
بعد به این فک کردم وقتی داشته میومده مراسم خاکسپاری، اول نمکپاش نمک صورتیش رو برداشته و اومده یعنی درواقع متوفی به لِفت و رایتش بوده
و سلامتی خودش اولویتش بوده
اونجا با تمام وجودم حس کردم که فوت یه ادم برای اکثریت مهم نیست
پس چرا نباید به میل خودم زندگی کنم
چرا باید حرف آدما برام مهم باشه..

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
برطرف شدن مشکلات به رضایت والدین

آقای سید صادق شمس الدینی نقل کردند : یک روز که خدمت آقای مجتهدی(ره) بودم به ایشان عرض کردم : یکی از دوستانم که مرد بسیار خوب و با تقوایی است ، دائماً در زندگی خود مشکل پیدا می کند و کارهایش گره می‌خورد و هر چه به ذوات مقدس اهل بیت (علیهم السلام) متوسل می‌‌شود ، نتیجه ای نمی‌گیرد ، آقای مجتهدی(ره) بعد از چند دقیقه فرمودند :

آقای سید صادق ، پدر دوست شما که هم اکنون در قید حیات نیست ، از او رضایت ندارد و این مشکلاتی که در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش سرچشمه می‌گیرد ، آقای شمس الدینی می‌گفتند : همانجا با خود نیت کردم که به نیابت پدر دوستم ، عمل خیری انجام دهم ، هنوز چند لحظه از انعقاد این نیت درونی نگذشته بود که آقای مجتهدی(ره) فرمودند :

دیدم پدر دوستتان لبخندی زده و از پسرش راضی شد و بعد از آن، مشکلات دوستم یکی پس از دیگری برطرف گشت و زندگی او سامان یافت.

📖 لاله ای از ملکوت  ، ص۲۰۵

☀️ به ما بپیوندید 👇
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
داســتـان‌وحــکایت📚
Photo
🌗معجزه شق القمر پيامبر(ص) چگونه بود؟

❤️چگونگى ماجرا

در روایات اسلامی آمده که کفار مکه از پیامبر اسلام(صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کردند برای صدق دعوی خود ماه را به دو نیم بشکافد و به او قول دادند که اگر چنین نماید به دین اسلام و صدق گفتار او ایمان خواهند آورد… آن شب آسمان صاف و ماه به صورت کامل(بدر) بود، پیامبر(صلی الله علیه واله وسلم) از خداوند خواست تا آنچه را که کفار مکه از او خواسته اند به آنها نشان بدهد تا ایمان بیاورند …خداوند دعای پیامبرش را اجابت کرد… و سپس ماه به دو نیم شکافته شد نیمی در کوه صفا و نیم دیگر در کوه قیقعان در مقابل آنان قرار گرفت.

❤️شق القمر در نگاه ناسا

ناسا، شق القمر کردن پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) را ثابت کرد.به گزارش حفا نیوز، سازمان فضانوردی " ناسا " به دو نیم شدن کره ماه و سپس پیوند خوردن این دو نیمه به یکدیگر پی برد.

پایگاه اینترنتی روزنامه عربی " الوطن " چاپ آمریکا به نقل از یک محقق اردنی علوم فلکی در این زمینه نوشت: سفینه فضایی آمریکایی " کلمنتاین " که سال ها در مدار کره ماه کار تحقیقاتی انجام می دهد به این نتیجه رسیده است که کره ماه صدها سال پیش به دو نیمه متساوی تقسیم شده و دوباره به یکدیگر متصل شدند.
❤️الله اکبر...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
     👆& Welcome &👆
   ╚═════🍃🌺🍃═╝
#فضائل_امیرالمومنین


سعد بن ابی وقاص می گوید:

روز جمعه ای با رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز صبح را به جماعت خواندیم. آن گاه پیامبر رو به ما کرد و بر خداوند متعال درود فرستاد و فرمود:

روز قیامت من می آیم در حالی که علی بن ابیطالب علیه السلام پیش روی من است و به دستش لوای حمد دارد. لوای حمد دو تکه است، تکه ای از سُندس (حریر و دیبا) و تکه‌ای از استبرق (حریر زربفت)

در این هنگام مردی بادیه نشین با شتاب به طرف رسول خدا صلی اللّه علیه وآله رفت و گفت: در باره علی بن ابی طالب چه می گویی، زیرا درباره او اختلاف فراوانی وجود دارد.

رسول خدا لبخندی زد و فرمود:« ای اعرابی، چرا درباره علی اختلاف فراوانی وجود دارد؟ علی رابطه اش با من مانند سرم برای بدنم است و مانند دکمه برای لباسم. » (رسول خدا صلی اللّه علیه وآله می‌خواهد بگوید همان گونه که بدن بدون سر حیاتی ندارد و لباس بدون دکمه کاربردی ندارد، پیامبر منهای علی برای هیچ کس فایده ندارد؛ باید در کنار رسول خدا، علی را پذیرفت و به او مؤمن بود).

آن عرب بادیه نشین با خشم به پیامبر گفت: ای محمد، من نیرو و قدرتم از علی بیشتر است. آیا علی می تواند لوای حمد را حمل کند؟

پیامبر فرمود: آرام بگیر، اعرابی! همانا خداوند روز قیامت به علی ویژگی های گوناگونی عنایت می کند: به او زیبایی یوسف می دهد و زهد یحیی و صبر ایوب و بخشش آدم و نیروی جبرئیل. لوای حمد به دست اوست، همه مردم در زیر این لواء هستند و گرداگرد او را امامان و تلاوت کنندگان قرآن و اذان گویان گرفته اند. و آنها کسانی هستند که در قبرها به بدنهایشان کرم نمی‌افتد.

بحارالانوار، ج ۳۹، ص ۲۱۶، حدیث ۸ ، تفسیر فرات کوفی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🏴نحوه شهادت حضرت رقیه سلام الله

✳️اهل بیت امام حسین علیه السلام از کودکانی که پدرشان در کربلا شهید شده بود،خبر شهادت پدر را مخفی میداشتند.

🌺دختر سه ساله ی حسین علیه السلام شبی از خواب پرید و بهانه پدر گرفت و گفت:
بابایم حسین الان کنارم بود و مرا در آغوش گرفت...به کجا رفت؟
🌹 اهل بیت که از خواب رقیه آگاه شده بودند صدای ضجه و ناله شان بلند شد.

🔴صدای شیون به خانه ی یزید رسید و از خواب بیدار شد!
پرسید در خرابه چه خبر است؟

✳️گفتند دختر حسین،بهانه ی پدر گرفته است.
🔥 یزید لعنت الله گفت: سر پدرش را برایش ببرید..

🌸 سر حسین علیه السلام را درون طشتی نهاده و با پارچه ای میپوشانند و برای رقیه خاتون می آورند.
او به خیال اینکه برایش غذا آورده اند فرمود: عمه جان من گرسنه نیستم،من بابایم حسین را می خواهم!

🌾گفتند: هرچه میخواهی در میان طشت است. دختر ابی عبدالله با دستهای کوچکش روی ظرف را برداشت...

چشمش به سر بریده پدر افتاد،سر را در آغوش گرفت و با سر پدر شروع به دردودل کرد ... بعد از ساعتی اهل بیت حسین دیدند که سر یک طرف و رقیه به طرفی افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد...

📕 اعیان الشیعه ج 1 ص626.
📗مقرم 456
📘نفس المهموم ص 466
📔بحار ج 45 ص 144


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
میگفتند وجود ندارد...
رقیه ای نبوده تو کربلا ، پس باید این حرم و این قبر خراب بشه!!!
چون هنوز در شام کافرها هستند!
همون ایام بود که سید ابراهیم دمشقی که سه تا دختر داشت، دختر بزرگش خواب میبینه: دختر سه ساله ی ارباب بهش میگه میان قبرم آب افتاده به پدرت بگو بیاد تعمیر کنه...
صبح بیدار میشه و به پدرش میگه... ولی سید از ترس اهل تسنن به خواب اعتنا نمیکنه.شب دوم دختر وسطی سید ابراهیم دمشقی دوباره همون خواب رو میبینه... شب سوم دختر سوم... و شب چهارم خود سید ابراهیم دمشقی خواب حضرت رقیه (س) رو میبینه! حضرت بهش میفرمایند سید ابراهیم قبرم آب افتاده بیا تعمیرش کن... سید صبح بیدار که میشه میره پیش والی شام و خوابش رو تعریف میکنه. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنی امر میکنه که غسل کنند و لباس های پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهر باز شد، همون بره و قبر مقدس خانوم سه ساله رو نبش کنه ، پیکر مطهر رو بیرون بیاره تا قبر رو تعمیر کنند.
صلحاء . بزرگان از شیعه و سنی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سید، و چون میان حرم آمدند، کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد ، مگر به دست سید ابراهیم.
سید ابراهیم در قبر رفت، همینکه خشت بالای سر رابرداشت دیدند، سید افتاد. زیر بغلش را گرفتند، هی میگفت : « ای وای بر من... وای بر من...  به ما گفته بودند یزید لعنت الله علیه ، زن غساله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده.»
سید بدن شریف را از قبر بیرون آورد و سه شبانه روز بدن رو روی زانوی خودش نگه داشت تا قبر تعمیر بشه!!! توی این سه شبانه روز به آب و غذا احتیاجی نداشت. و فقط موقع نماز بدن رو روی پارچه ی تمیزی میزاشت.
این یکی از معجزات حضرت رقیه سلام الله علیها بود.
این اتفاق تقریبا حدود 150 سال پیش رخ داده... و سید اون زمان 90 ساله بود!
بعد از تعمیر قبر وقتی خواست بدن مبارک رو دفن کنه دعا کرد تا خدا بهش پسری بده! و در سن 90 سالگی صاحب پسری شد، که تا چندین نسل مستجاب الدعوه بودند...

« یا رب الرقیه بحق الرقیه اشف صدر الرقیه بظهور الحجة »

منابع:
اسرار الشهاده، صفحه 406
منتخب التواریخ، صفحه 388
مقتل جامع مقدم ، جلد 2 صفحه 208
تراجم اعلام النساء ، جلد 2 صفحه 103

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
     👆& Welcome &👆
   ╚═════🍃🌺🍃═╝
روزی «ناصرالدین شاه» در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌ فروشی اُفتاد! مرد ذغال‌ فروش تنها یک شلوار پاره پاره به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ‌ها بود و به همین علت گرد ذغال آغشته شده با عرق بدن عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود!

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: جهنم بوده‌ای؟
ذغال فروش گفت: بله قربان!
شاه پرسید: چه کسی را در جهنم دیدی؟
ذغال‌ فروش حاضر جواب پاسخ داد: تمام افرادی که اینک در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم!
شاه بعد از مکث کوتاهی گفت: مرا چه! مرا آنجا ندیدی؟

ذغال‌ فروش پیش خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیده ام حق مطلب را ادا نکرده است، پس در اقدامی زیرکانه پاسخ داد:
قبله عالم، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
وقتی به جهان پهلوان تختی پس از قهرمانی در المپیک، پیشنهاد تبلیغ عسل دادند، در پاسخ گفت: من با خوردن عسل پهلوان نشدم، خاک و خل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختی‌ها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم!

دلیل اصلی محبوبیت تختی مردمی بودن و ساده زیست بودن او بود.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
این مطلب تاثیرگذار و تامل برانگیز رو حتما بخونید و برای دوستانتون(چه مذهبی چه غیر مذهبی) ارسال کنید...


خاطره ی یک مهندس نفت:

ﺳﺎﻝ ۸۱ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ.
ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ،ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﻤﯿﻨﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ.

🔵ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺗﺎﺳﯿﺴﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﯿﻪ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﻫﺎ ﺳﺨﺖ ﮐﻮﺵ، ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ.

♦️ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ ﭘﺎ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ سوشی ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻮﺷﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ.

🔷ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼر ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ.
ﺧﻮنش ﯾﻪ ﮐﺎﻧﮑﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ، ﺣﻤﺎﻡ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻮﻟﺮ ﺍﺳﭙﻠﯿﺖ ﻭ …

♻️ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ایشون ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺧﯿﻠﯽ !

❗️ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ( ﮐﻮﺟﻮ ) ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﮑﻼﺗﯿﻪ؟ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ.!
ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ ﺷﮑﻼﺕ خوشمزه نمیخری؟
ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﺁﺧﻪ ( ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ )

✳️ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ ،ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ گفت:

🔰ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺭﻭﺯﯼ ۱۶ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﺭﺩ،ﺑﺎﺑﺖ ۸ ساعتش ﻣﺰﺩ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ۸ﺳﺎﻋﺖ دیگه شو ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻪ...

🔆۲ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻇﻔﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ.

ﻣﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
من ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ …
ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ مالیات و ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﺮﺝ کنم...

🔴ساکت شدم! ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱ﻣﺘﺮ ﻭ ۶۵ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ.

☑️ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟
☑️ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻩ ﺑﺮﺳﻦ؟
☑️ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ تغییر رو از خودمون شروع کنیم، ﻧﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ؟

♨️چرا تحت تاثیر شبکه ها و کانالهایی که از خارج کنترل میشن و چشم دیدن پیشرفت ایران شیعه و ایرانی رو ندارن،

♨️یا چند تا کانال جوک و سرگرمی که برای پیدا کردن مخاطب و بالا رفتن اعضای کانالشون برای کسب درآمد و تبلیغ...
محصولات ایرانیمون رو میذاریم وسط و خودمون بهشون میخندیم؟

💠چرا از آلمان و ژاپن یاد نمیگیریم که بعد از جنگ پابرهنه راه میرفتن و از محصولات ضعیف خودشون حمایت میکردن، ولی از کشورهای دیگه حتی کفش نمیخریدن تا در پیشرفت کشورشون شریک باشن و الان پیشرفتشون در دنیا به کجا رسیده..

همش بخاطر اتحاد درونی مردم کشورشون با هم بوده و هست.. از خودمون و اطرافیانمون شروع کنیم..


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
در زمان قدیم، دزدی به خانه شخصی رفت و با سوهان، مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحب‌خانه رسید و از دزد پرسید: «عمو جان، این موقع شب در اینجا چه کار می‌کنی؟» دزد با آرامش، جواب داد: «از شما چه پنهان که دلم گرفته و دارم کمانچه می‌زنم.» صاحب‌خانه خام پرسید: «ای بابا، این، چه جور کمانچه‌ای است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این، یک جور کمانچه‌ای است که فردا صبح، صداش به گوشت می‌رسه.» صاحب‌خانه، حرف دزد را قبول کرد و خوابید. دزد با خیال راحت، قفل در را باز کرد و هر چه در اتاق بود برداشت و رفت. وقتی که صبح، صاحب‌خانه، بیدار شد، مشاهده کرد که دزد، همه چیز را برده است. با ناله و فریاد، مردم را دور خود جمع کرد و متوجه شد که دیشب، دزد چه می‌گفت

صداش صبح به گوشت میرسه!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
ملت همه یا هیچ

حدود 115 سال پیش. مجلس اول مشروطه تشکیل شده بود و محمدعلی شاه جوان بر سر کار بود. مشروطه‌خواهان تمام آزادی را یک‌جا می‌خواستند و برای آن عجله داشتند. مجلس بودجه دربار را کاهش داده بود و روزنامه‌ها علیه شاه و دربار به تندی و حتی فحاشی صحبت می‌کردند. صدراعظم شاه اتابک، ترور شد و به قتل رسید.

گروهی از مشروطه‌خواهان تندرو، جلوی کالسکه شاه بمبی منفجر کردند که او را نکشت اما مصمم به نابودی مشروطه کرد. شاه، لیاخوف روس را فرماندار نظامی تهران کرد و او هم مجلس اول مشروطه را به توپ بست و برخی نمایندگان را کشت.

دوران استبداد صغیر شروع شد تا آنکه یک سال بعد، تهران توسط مشروطه‌خواهان تبریز فتح شد. شاه از مشروطه‌خواهان دعوت کرد مجلس را دوباره برقرار سازند و از گذشته بگذرند اما آنها گفتند: یا همه‌ات مورد قبول ماست یا هیچت را نمیخواهیم.

و حسن تقی‌زاده را مامور اخراج شاه کردند. شاه به شدت گریه می‌کرد و به تقی‌زاده التماس کرد. تقی‌زاده گفت: باید هرچه‌زودتر خاک ایران را ترک کنی. به دستور مشروطه‌خواهان اثاثیه و جیب محمدعلی شاه و حتی لباس زیر همسرش بازرسی شد و چند قطعه جواهر پیدا شد و ضبط شد.

شاه اخراج شد و به اروپا رفت و پسرش احمدشاه به جای او نشست و هرج‌و‌مرج کشور را به مدت حدود 10 سال در بر گرفت و پس از آن دوران دیکتاتوری مجددا شروع شد و مشروطه از بین رفت. مشروطه‌خواهان صبر نکردند تا میوه درخت آزادی برسد. آن را کال کندند و نهال نحیف آزادی با میوه از جا کنده شد.

تقی‌زاده بعد از 45 سال که از آن قضایا گذشته بود می‌گفت: "اگر ما با محمدعلی‌شاه راه آمده بودیم و جوانی نکرده بودیم شاید مشروطه آن چنانکه مطلوب بود، می‌ماند."

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
#تجربه امر به معروف یکی از عزیزان 🌹🌹😍😍😍🌹🌹

♦️وضعیت خیلی بد بود😔😔
تعداد سگ های پارک کم کم داشت با تعداد انسان ها برابری میکرد😥
کشف حجاب وجود معتادین روابط نامتعارف و ....😨😨
1️⃣روز اول یک ملافه کوچیک وسط پارک پهن کردم و اول اذان شروع کردم به نماز خوندن.همه فکر میکردن دیوانه شدم
2️⃣ روز دوم ملافه رو بزرگتر کردم و به حاضرین اطرافم گفتم بیاین رو ملافه جاهست شما هم نمازتون رو بخونید شدیم ۳ نفر
3️⃣ روز سوم صدای اذان رو پخش کردم جمعیت بیشتری برای نماز اول وقت جمع شدند.
این اتفاق تلنگری شد که به فکر نماز جماعت بیفتم.
چند جا تماس گرفتم و بالاخره قول روز چهارم رو گرفتم
4️⃣روز چهارم تو کل پارک راه رفتم و یکی به یکی اعلام کردم نماز برگزار میشه.جمعیت بیشتری اومدند..بعد از نماز از بچه ها پذیرایی شد
5️⃣ روز پنجم از در خونه تا تو پارک هرکسی رو دیدم گفتم نماز تشریف بیارین و خداوند از غیب امام جماعت فرستاد.
6️⃣روز ششم کسبه و همسایه ها رو دعوت کردم و جمعیت حاضرین سیر صعودی گرفته بود.برای بچه ها جشن برگزار کردیم سرود خواندن و پذیرایی شدند
7️⃣ روز هفتم صوت های مهدوی از قبل از اذان پخش شد و بعد اذان و شروع نماز و مکبری کردن پسرم باعث شد جمعیت از روی فرش ها گذر کنند و روی زمین به امام جماعت اقتدا کنند.
8️⃣ روز هشتم افتاد شب جمعه.از آسمون سیستم بلند گو رسید امام جماعت رسید چای و قند و شربت و حلوا و خرما و بیسکوییت و ... رسید.
معجزه پشت معجزه.
به خودم اومدم دیدم یه موکت خیلی بزرگ آخر صف نماز گزارا پهن شده نفهمیدم از کجا اومد اما گفتن باشه واسه نمازجماعت.
خلاصه دعای کمیل برگزار شد.پذیرایی با برکت.اصلا تموم نمیشد انگار تهش به دریا وصل بود.بچه ها سرود خوندن نه یکی و دو تا نزدیک ۲۰ تا نوجوون.
در حال جمع کردن وسایل بودیم یه خانوم گفت اگه دعای ندبه برگزار میشه فردا عدسی به نیت شهیدم میارم دلشو نشکستیم با این که جمعیت رفته بودند گفتم بیارین ما میایم.
بالاخره صبح شد فقط چند نفری خبر داشتن اما ساعت ۶ مردم سر قرار همیشگی جمع شده بودن
خودشون فرش ها رو پهن کردن و دعا برگزار شد و بعد صرف صبحانه.
و حالا بعد ار ۸ شب
🌱 کلی فرش و موکت
🌱امام جماعت ثابت
🌱بچه ها و نوجوون ها جذب شدند
🌱بنر ممنوعیت سگ گردانی از جانب شهرداری نصب شد
🌱به ندرت سگ و کشف حجاب دیده میشود و در صورت مشاهده تذکر داده میشود
🌱و انشاالله مراسم دعا عزاداری و جشن اعیاد خواهیم داشت.

تمام این اتفاقات از یک حس شروع شد
حس اینکه فضای پارک باید برای نوجوون ها امن باشه.وجود سگ معتادین و .... باعث نا امنی است

نمازها را درفضای باز برپا کنید تا نسل آینده از دیدن گناهان جامعه نا امید نشن.

نیت ، توکل بر خدا و سوره یاسین جاده صاف کن های مسیر هستن.
شما هم شروع کنید.

این است یکی از معانی :«إن تنصروا الله ینصرکم و یثبّث أقدامکم»

دوستان و همراهان عزیز
سلام علیکم💐💐💐

خواهران و برادر مؤمنم

یه بسم الله بگید و این حرکت رو با هماهنگی مساجد و امام جماعت محله تون در میادین شهر و پارک ها از همین هفته شروع کنید.
باید سنگرهای اجتماعی را از دست جماعت هرزه و هوسران پس بگیریم تا بتوانیم رنگ و بوی شهر را رنگ و بویی فاطمی و حسینی و شهدایی کرده و از قدم زدن مهدی فاطمه (عج) در شهرمون ابراز شرمندگی نکنیم.

«ولا تَهِنوا و لا تحزنوا و أنتم الأعلون ان کنتم مؤمنین»
سستی نکنید و ناراحت نباشید چرا که شما بر همگان برترید اگر ایمان داشته باشید.

در همه گروهها پخش کنید تا این حرکت جهادی در آستانه محرم و صفر در کل کشور اجرا بشه.

تا مردم مؤمن اقدام نکنند و حرکت نکنند هیچ اتفاقی رقم نخواهد خورد و اگر مردم تکان خوردند مسئولین هم تکان می خورند.

اجرتون با شهدا🤲
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟

برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی از عشایر هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می زاید؟ اسب بیشتر بار می برد یا خر؟ تا برای من کاملا روشن باشد... و تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی ها دیده ام. چگونه می توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟

وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده بچه ها گوش فلک را پر کرد؛ ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقا این جوان، نویسنده بزرگی خواهد شد...

محمد بهمن بیگی
پایه گذار آموزش عشایر ایران
نویسنده کتاب ایل من بخارای من
برنده جوایز یونسکو

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
راننده تاکسی تعریف می‌کرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. می‌گفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. اول تونل امامزاده هاشم، نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانواده‌م نیستن و بیا منو ببر بیمارستان. منم به رفقا گفتم: پیاده‌م کنین، برمی‌گردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم. القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچه‌ها. دیدم اعلامیه‌ی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محله‌ها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه. تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته. جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون می‌بخشیم!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
پس از ورود برق به ایران به دلایلی که گفته شد عده‌ای آنرا شیطانی دانسته و تحریم نمودند تا مبادا دین و ایمانشان تباه شود و برکت از زندگیشان برود! پس از چندی مردم به فواید برق پی میبرند و با سلام و صلوات مشترک کارخانه تازه تاسیس برق تهران میشوند.

اما این تازه اول گرفتاری کارخانه برق با این مشترکان به ظاهر متدین بود! طبیعتا کاسبی که دست به کار حرام یعنی پذیرش نور شیطان و داد و ستد در شب، زده و از عواقب آن نترسیده، برایش دشوار نبود که پول برق صاحب برق هم کم و زیاد کرده و بالا بکشد!

《در اینجا جعفر شهری این مردمان را با عقاید و عیار خودشان مورد قضاوت قرار میدهد.》

از آنجا که این جماعت همیشه برای همه اعمال صواب و ناصواب و حق و ناحق خود، کلاه شرعی میدوزد و به خدا و پیغمبر و شیطان ربط میدهد در توجیه بالا کشیدن پول برق نیز بیان میکردند که این تنها راهیست که میتوانند کفاره دو کار خلاف خود را "استفاده از نور شیطان و کاسبی در شب" گذارده و پدر شیطان را از این طریق درآورند!

لذا هفته اول که مهمان کارخانه برق بودند و تا چند هفته بعد هم امشب و فرداشب مینمود که هنوز اخذ تصمیم در قبول یا رد نور شیطان ننموده است و بعد از آنهم با گفتن اینکه امروز کاسبی نکرده یا دشت ننموده مامور کارخانه برق را جان بسر مینمود.

از اینها گذشته آن زمان کنتور نبود و مامور کارخانه با توجه به تعداد لامپ‌های هر منزل یا مغازه محاسبه قیمت برق مینمود. نزدیک آمدن حسابدار لامپ‌ها را خاموش و یا از سرپیچ شُل کرده و یا سیم آنرا قطع مینمودند و ابراز میکردند که مصرفی نداشتند و مامور را روانه میکردند تا برود!

عده‌ای نیز در موعد آمدن مامور کارخانه، لامپ‌های بزرگ را باز نموده و لامپ کوچک بسته و قیمت برق را براساس همان لامپ‌های کوچک پرداخت مینمودند.

در هرصورت حسابدار کارخانه میبایست بر سر هرمنزل و مغازه هفت شکم درد بِکِشد تا بتواند چند شاهی وصول کند!

کم کم کنتور پیدا شد. اما در اینجا ایرانی است و هوش و ذکاوت! و قبل از هرکاری از تحصیلکرده‌ای حیله و نیرنگ آنرا فرا میگیرد و پیش از هر اطلاعی از فنون برق، اینش را آموخت که سیمی پنهانی از بالای کنتور آورده و از برق دزدی مصرف نماید!

بدین گونه مردم با برق و امور برق آشنا گشته و آموزشگاه تمامشان هم این باشد که این به دست آن و آن به دست این نگاه کند و از روی کنتور سیمی بکشد و لامپی را روشن نمایند!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
«زال» پدر رستم، و «رودابه» مادر رستم، از عاشق و معشوق‌های نادر در دنیای باستان هستند به طوری که در دیدارهای خود، رودابه گیسوان خود را همچون کمند می‌ساخت تا زال ازان بالا رود!

هم‌چنین رودابه اولین زن تاریخ است که از طریق عمل رستمینه(سزارین) فرزند خود رستم را به دنیا آورد!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝