دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.28K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
اطلس سبز (۴ و پایانی)

#فانتزی #ارباب_و_برده #دنباله_دار

...قسمت قبل

ممنون که تا اینجا داستان رو همراهی کردید بابت غلط های املایی شرمندم
📝: بانوی سفید در جهان داستان های اطلس سبز به فرشته مرگ اطلاق میشه که به ظاهر عزیز ترین شخص فرد یا ترسناک ترین کابوس او برای ستاندن جان او و هدایت روحش به جهنم یا بهشت سراغ فرد میرود.
ادوارد و رز خود را سراسیمه به بیمارستان رساندند دنیا روی سر ادوارد خراب شده بود چرا که از بچگی در کنار برکارت بزرگ شده بود و او را همچو پدر دوست میداشت, تمام اعضای خانواده جلوی اتاق برکارت جمع شده بودند رزماری به محض رسیدن به سمت ریور و امیلی رفت و آن دو را برای دلداری دادن بغل کرد ادوارد اما به سمت روری رفتو نگران پرسید:
+چه اتفاقی افتاد؟
*خودمونم نمیدونیم صبح که رفتم دیدنش حالش خوب بود از دیدنم خوشحال شد وقتی برگشتم یه ساعت نکشید که بهم زنگ زدن و گفتن با یه تیکه شیشه رگاشو زده هرچند زود به دادش رسیدن, تو چیکار کردی؟
ادوارد با خود فکر کرد که حالا چه وقت صحبت از کار است اما ناگهان فکری داخل سرش جایگزین شد, شاید روری میخواست وحواس او را از این مصیبت پرت کند.
+دارن سعی میکنن احیاش کنن؟
*اره پسرم به دلت بد راه نده همه چیز درست میشه.
ادوارد اما حالش خراب تر از آن بود که با این صحبت ها آرام شود, چند ساعت گذشت همه در فکر و حال خودشان بودند که ناگهان دکتر از اتاق عمل بیرون آمد ادوارد سراسیمه با کنار زدن همه به دکتر نزدیک شد و پرسید:
+دکتر دکتر چی شد؟
دکتر با ناراحتی عینکش را درآورد و زیر لب گفت:
_از دست دادیمش بهتون تسلیت میگم
ادوارد دیگر چیزی نشنید تمام دنیا روی سرش خراب شد گوشش سنگین شد صدا های اطراف برایش نامفهوم شده بود چشمانش سیاهی میرفت دروغ نیست اگر بگویم تا چند قدمی دیوانگی رفت و برگشت خود را به دیوار تکیه داد نشست پاهایش را در شکمش جمع کرد و با چشمانی که از حدقه در آمده بودند خفه اشک می ریخت به نقطه ای خیره شده بود سرش را گرفته بود و زیر لب نجوا میکرد:
+تقصیر من بود چرا گذاشتم روری بره دیدنش؟
+تقصیره منه
.7 سال پیش:
@ادوارد بگیرش
ولم کنید ولم کنید جاکشاا
@وایی خدا بچم وای بچم از دست رفت
برکارت همزمان با اشک ریختن بلند بلند قهقهه میزد و فریاد میزد:
#ولم کنیدددد من دیگه ازادم ولم کنید حرومزاده ها
ادوارد اشک ریزان برای کنترل برکارت نزدیک شد و خواست نگهش دارد که برکارت مشتی روانه فک او کرد ادوارد به گوشه ای پرتاب شد امیلی و ریور اشک میریختن و بانگ میزدند پرسیوال برای خبر کردن ماموران تیمارستان از خانه بیرون رفته بود و خدارو شکر که باربارا و بچه هایش نبودند تا مردی که به واسطه ارامش متانت و درستیش به مسیح خانواده معروف بود را در این وضع ببیند , برکارت شروع به خراب کردن و شکستن تمام تابلو ها و ظرف های خانه کرده بود و تا متوجه شده بود که قرار است برای گرفتنش بیایند میخواست فرار کند که ادوارد با زحمت تمام خود را به کالبد لاغر برکارت که به طرز عجیبی پر زور شده بود رساند و از پشت دستش را بین کتف و گردن مرد قفل کرد و هردویشان را روی زمین انداخت تا از فرار کردن او جلوگیری کند برکارت که همیشه جایگاه مربی و پدر را برای ادوارد داشت اما حالا با لحنی خشن داد میزد:
ولم کنننن ولم کنن حرامزاده
این را میگفت و محکم به پهلو و بازوی ادوارد میکوبید
ادوارد اشک ریزان ازین که زوال داییش را دیده بود در گوشه برکارت آرام نجوا میکرد:
+بهت قول میدم دایی
+بهت قول میدم همه چیز رو درست میکنم قول میدم روزای روشن رو دوباره به خانوادمون برمیگردونم, به شرافتم قسم میخورم تا روزی که آرامش تو نبینم نمیمیرم.
آن شب هنگامی که ماموران تیمارستان می رفتند ادوارد تا لحظه اخر زیر باران تندی که میبارید در خیابان ماند و دست و پا زدن برکارت را دید در ذهنش این 20 سال می گذشت, یاد 5 سالگیش افتاد که علیرغم ترس شدیدش از فیلم ارباب حلقه ها اما به عشق داییش این فیلم را تماشا میکرد یاد 10 سالگیش که به عشق داییش تمام کتاب های استفن هاوکینگ را خوانده بود یاد 13 سالگیش که برای آنکه نظر داییش را جلب کند تمام کتاب های فانتزی مربوط به ارباب حلقه ها را خواند و 18 سالگیش که برای آن که مورد تحسین داییش قرار گیرد تمام وقتش را صرف درس خواندن می کرد تا بتواند رشته ای که مورد قبول داییش بود و در بهترین دانشگاه ممکن قبول شود.
با صدای رزماری به خودش آمد:
^ادوارد؟ ادوارد منو نترسون
ادوارد با چشمان سرخ انگار که خون میگرید آرام نگاهش را از نقطه ای نامعلوم روی سرامیک های کف بیمارستان ورداشت و به رزماری داد:
+تقصیر من بود رزماری نباید میذاشتم روری تنهایی بره دیدن برکارت
رزماری میخواست بگوید( بهت که گفته بودم انقدر بهش اطمینان نکن) اما حرفش را خورد و گفت:
^هیچ چیز تقصیر تو نیست
+نمیدونم چرا به ذهنم نرسید که ممکنه اتفاق بدی بیفته
رزماری بوس