دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
اتاق قرمز (۱)

#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام

سلام داستان از تخیلات استفاده شده و واقعی نیست.شایدم هس ولی نیست
یه روز حوصلم خیلی سر رفته بود و مثل همیشه گوشی رو برداشتم و شروع کردم به گشت گذار داخل فضای مجازی.هیچ کدوم از دوستام انلاین نبودن و نیاز به هم صحبت داشتم تا سرم گرم بشه، برای همین وارد ربات ناشناس شدم و جست و جوی شانسی زدم
مشاهده پروفایل زدم دیدم که به یک پسر ۳۰ ساله که همشهری خودم هس وصل شدم. رو پروف عکس خودشو گذاشته بود قدش بلند با بدن عضله ای ولی چهره معمولی و ابرو و موی مشکی
اونم مشخصات پروفایل من رو دید و گفت چه کوچولویی واقعا ۱۷ سالته؟مشکلی نداری باهم صحبت کنیم یا میخوای با همسن های خودت حرف بزنی؟
گفتم که اره ۱۷ سالمه.نه چه مشکلی سن مهمه مگه؟
یه چند ساعتی باهم چت کردیم و راجب چیزای مختلف شروع کردیم به حرف زدن که یهو گفت قد و وزنت چنده؟گفتم 172 وزنم نمی دونم چطور مگه؟گفت هیچی همینطوری خواستم بدونم.قدت چه بلنده دختر قد بلند خوشم میاد،منم ازش پرسیدم قد خودت چنده و اونم‌گفت 188
خیلی یهویی ازم پرسید نظرت راجب بی دی اس ام چیه؟علاقه داری؟
منم نخواستم جوابشو بدم و یذره خجالت کشیدم و گفتم نمی دونم
ولی اون بحث ول نکرد و شروع کرد از علایقش بگه
گفتش که من از سلطه گر بودن و بانداژ کردن و نیپل پلی و تحقیرکلامی و فیزیکی و… خیلی خوشم میاد مثلا کل بدنتو مخصوصا سینه هاتو محکم با طناب ببندم آویزونت کنم از دیوار روی بدنت شمع بریزم و محکم به اندام های جنسیت اسپنک بزنم رو نوک سینه هات گیره بزنم
اینقدر گشادت کنم که دستم تا ساق بره داخلت،یه هفته چیزی جز سگ نباشی و از توی ظرف غذا بخوری و حتی دستشوییتم مثل سگا بکنی و یه کلمه هم جز واق کردن چیزی نگی و
با حرفاش یه حس عجیبی درونم بیدار شد ترکیبی از ترس و و شهوت تقریبا از همه چی توی بی دی اس خوشش می آمد
بهش گفتم من مازوخیسمم در این حدم نیست و از تحقیر شدن اصلا خوشم نمیاد
بهم ویس داد خندید و گفت تو که نمیدونستی بی دی اس ام علاقه داری یا نه توله سگ،حالا سر این چیزا کنار میایم و لیمیت گذاری می کنیم،سایز سینه هات چنده؟در حدی هس اونجور که گفتم نمیتونم ببندمشون؟با خجالت گفتم آره میشه،با عصبانیت با ویس گفت توله سگ گفتم سایزشون چنده سوال می پرسم جوابمو درست بده
صدای خیلی کلفت و بمی هم داشت و یه چیزی توی درونم دلش می خواست که بزارم کنترلم کنه و ازش حساب ببرم بهش گفتم 70
گفت اندازش خوبه میشه باهاش کارایی که میخوام رو بکنم امروز تایمت آزاده؟عصری میتونی بیای بیرون؟میخوام دعوتت کنم خونم
اینکه اول کاری می خواست بکشونتم خونه بهم برخورد و هم می ترسیدم چون چیز زیادی ازش نمی دونستم حس کردم مثل جنده ها به نظر میام بهش گفتم نه بزار باهم یه مدت صحبت کنیم بعدش من قرار اول خونه نمیام بزار چند بار باهم بیرون بریم بیشتر اشنا شیم
بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت خب عکستو بده
من چون اعتماد نداشتم ازش ایدی گرفتم و پی وی زمان دار عکسمو فرستادم
تا منو دید گفت چه سفیدی تو،چشماتم خیلی درشت و قشنگه ولی موهاتو چرا کوتاه کردی؟
گفتم چطور مگه؟موی کوتاه خوشت نمیاد؟
گفت نه اتفاقا خیلی خوشم میاد بهت امده ولی دوست داشتم خودم بتراشمشون
گفتم با موهام شوخی نکن روشون حساسم
خلاصه دو سه روز گذشت و ما هر روز باهم صحبت میکردیم و اون طول این مدت از کارایی که می خواست باهام در آینده بکنه میگفت و منم با خیلی هاش اوکی نبودم بیشترشو گفتم نه و اونم باز مخالفتی نمی کرد
یه روز حدود ساعت ۱۲ پیام داد و گفت بسه دیگه به اندازه کافی اشنا شدی،کجا بیام تا یه ساعت دیگه دنبالت بریم بیرون یه دوری بزنیم و کافه ای جایی بشینیم و تا عصر بزارمت خونتون خانواده نگرانت نشن
حس کردم به اندازه کافی شناختمش و بهش لوکیشن دادم دو تا خیابون بالاتر خونمون و زود اماده شدم و رفتم اونجا رو صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم تا بیاد
دیدم یه ماشین هیوندای سفید با شیشه ها دودی وایساد
شیشه رو کشید پایین و دیدم خودشه برام دست تکون داد منم رفت سمت ماشین سوار شدم و سلام کردم خجالت می کشیدم نگاش کنم مخصوصا توی چشماش همش اینور اونورو نگاه می کردم
اونم جواب سلامم رو داد و گفت خداروشکر شکل عکسات خوشگلی
ذوق کردم یه لبخند ریزی زدم
حرکت کرد و رفت یه جای خلوت و ایستاد قبل اینکه بگم چی شده یهو گردنمو محکم گرفت و سرمو چسبوند به شیشه ماشین و با لحن جدی و خشن گفت وقتی اربابت دعوتت میکنه خونش باید مثل سگ از خوشحالی دم تکون بدی و از ذوق له له بزنی بدویی بیای نه که ناز کنی و واق اضافه کنی،فکر کردی بخوام کاری باهات کنم الان نمی تونم بکنم؟
یهو اخلاقش 190 درجه تغییر کرد
تف کرد توی صورتم و با اون یکی دستش سیلی زد توی دو ور صورتمو و داد زد جوابمو بده
واقعا انگار داشتم خفه میشدم و نمیتونستم حرف بزنم رو دستش فقط چنگ مینداختم ولم کنه و از کمبود اکسیژن دهنم وا ش
شیمیل کرجی

#ارباب_و_برده #میسترس #شیمیل

سلام دوستان من سینا هستم و اولین بارمه داستان مینویسم پس اشتباهات من رو به بزرگواری خودتون ببخشید .
برای شروع از خودم بگم که ۲۴ سالمه ۱۸۸ قدم هست و تقریبا ۸۶ کیلو هستم
پوستم بخاطر سولار برنز هست و کاملا لیزر شده و بدون مو
خیلی سال هست که ورزش میکنم و سابقه شرکت تو چنتا مسابقه پرورش اندام هم دارم
جدا از تمام فانتزی های سکسی و گرایشم به دختر من واقعا سکس با شیمیل رو هم دوست داشتم ولی هیچ وقت تجربه نکرده بودم به دلایل مختلف که گفتنش وقت گیر هست.
بگذریم…
یه روز داشتم تو اینستا میچرخیدم که یه ایدی تو قسمت پیشنهادی اینستاگرامم دیدم که کاملا برام ناشناس بود اسمش غزال بود
عکس پروفایل یه دختر واقعا زیبا بود ، محو اون شده بودم پیجش قفل بود و نمیشد بقیه پست هارو دید تو بیوش زده بود 2001 که فهمیدم ۲۲/۳ سالشه
ناخودآگاه فالوش کردم و یکم تو اینستا چرخیدم و حاضر شدم رفتم برای تمرین بعد از اینکه از باشگاه اومده بودم بیرون داشتم گوشیم رو چک میکردم که دیدم اون دختری که فالوش کرده بودم(غزال) اکسپت کرده و فالو بک هم داده و چند تا از پست هام رو لایک هم کرده که البته ازین بابت زیاد تعجب نکردم
به واسطه پیجم که نسبتا فالور های خوبی داشتم از نظر تعداد(خیلی زیاد نه اما برای یک آدم معمولی عدد خوبی محسوب میشد( 23 هزار نفر))
ولی خب دروغ نگم خوشحال هم بودم
منم عکسارو دیدم و منتظر شدم تا استوری بزاره و رپیلای کنم و سر صحبت باز شه
فردای اون روز یه استوری گذاشت داخل یه فضای سبز مشغول پیاده روی و ورزش بود و لوکیشن کرج بود
من سمت تهرانپارس ساکن هستم
خلاصه بدون معطلی یه آتیش ریپلای کردم و بعد نیم ساعت یه قلب در جواب برام فرستاد بعد از اون یکم در مورد ورزش و اینا صحبت کردیم که اون گفت که کسی رو نداره که باهاش تمرین کنه (پیاده روی و دویدن و …)
که من سریع گفتم که من هستم و چند روز صحبت های ما همینجوری ادامه داشت تا بهش گفتم که آخر این هفته میام دنبالت بریم برای تمرین هوازی
اونم استقبال کرد و قرار رو فیکس کردیم
روز موعود رسید و من سوار ماشین شدم و یه مقدار هم ترافیک بود و بالاخره رسیدم به جایی که آدرس داده بود
یه ست استرج و لگ ورزشی صورتی و بنفش و موهاشو دم اسبی بسته بود و یه هدبند مشکی ام زده بود سینه های بزرگی نداشت اما کون نسبتا خوب و گردی داشت
استایل کاملا ورزشی
بعد از اینکه شناخت سوار شد و راه افتادیم
من زیاد اون جاهارو بلد نبودم
بهم ادرس داد و رسیدیم به همون فضای سبز که تو استوریش دیده بودم
یه جای خلوت که شاید ۲ ۳ نفر کلا مشغول پیاده روی بودن
وایسادم همون جا و شروع کردیم یکم حرف زدن که گفتم اینجا چقدر خلوته مطعنی برا ورزش میان اینجا ؟
که با خنده و شیطنت گفت ما که برای ورزش میاییم بقیه رو نمیدونم
خلاصه پیاده شدیم و یکم راه رفتیم
حین همین راه رفتن بودیم که غزال یهو خورد زمین و یه مقدار لگش نخ کش شد ولی خداروشکر هیچ آسیب جسمی ندید اما مود و حالش عوض شد
گفتم بیا بریم حالا وقت واسه تمرین هست بریم یه دوری بزنیم یه قهوه بخوریم که اونم تایید کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم شروع کردیم صحبت کردن و ناراحت بود که نتونستیم ادامه بدیم
خلاصه همینجوری داشتیم دور میزدیم که من یه جای وایسادم تا بیشتر ارتباط چشمی بگیرم باهاش
حرف میزدیم و شوخی میکردیم
منم کم کم باهاش داشتم شوخی دستی میکرد میزدم به شونه اش و اونم واکنشی نشون نمیداد
خلاصه یکم به همین کارا ادامه دادیم که صحبتامون احساسی شد و درد و دل و اینا قاطی بحثمون شد
یه مقدار دپ شد و رفت تو خودش
منم شروع کردم نوازش کردن موهاش و اینکه کم کم سر اونو سمت شونه خودم اوردم
با موهاش ور میرفتم و صحبت میکردیم
که همزمان دستمو گذاشتم روی سر شونه چپش طوری که دستم حلقه شده باشه و تقریبا دیگه بغلش کرده بودم
دیدم اعتراضی نکرد بیشتر به خودم جرات دادم و دستمو بردم پایین تر سمت سینش که دیدم نگاهم کرد و منتظر یه واکنش بد بودم که دیدم خندید و گفت ای دیوث معلوم بود تو امروز بخاطر ورزش و تمرین اینجا نیستی و دوباره تو حالت قبل خوابید
منم دیگه دیدم راه رو گرفتم و شروع کردم مالیدن که صدای نفساش تغییر کرد گفتم نصف راهو رفتم
که برگشت و با چشمای خمارش نگاهم کرد
و صورت هامونو به هم نزدیک کردیم و شروع کردیم لب گرفتن
اروم اروم دستمو بردم پایین بین پاهاش و همینجوری که داشتیم لب میگرفتیم
شروع کردم مالیدن رون هاش
داشتم دستمو میبردم بین پاهاش که یهو دستمو گرفت و نزاشت
خیلی خورد تو ذوقم ولی لب گرفتن رو متوقف نکردم و چند ثانیه بعد که لبامون از هم جدا شد
دستم تو دست اون بود که گفت یه حقیقتی رو باید بهت بگم
که اگه بدونی ممکنه نظرت دربارم عوض شه و اینا
با خودم گفتم حتما میخواد بگه من پرده دارم و فلان و
که گفتم نه عزیزم بگو
همون دستم که تو دستش بود رو گرفت و برد بین پاش
سگ ارباب هانی

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده #میسترس

هانی شاگرد مدرسه ای بود که اونجا حسابدار بودم، یک دختر مستقل و قوی و پر جذبه، چندباری به شکل های مختلف شده بود پاهاشو ببینم یا جایی تنها بودیم و دید زدم پاهاشو اما هیچوقت جرات نکردم بهش بگم که دوست دارم جلوت زانو بزنم و مطیعت بشم؛ من امیدم، الان 35 سالمه و تهران پیروزی زندگی میکنم
تو اینستا با یک آی دی ناشناس بهش پیام دادم، از رابطه ارباب برده بهش گفتم و چون از رفتارهاش متوجه شده بودم یک لزبین فاعل ه یا لااقل دوست داره باشه پس تونستم راضیش کنم یک ارباب باشه، بعد از دو ماه چت اولین بار بود که از لفظ توله سگ واسم استفاده میکرد و چون بیشتر لز بود علاقه ای به دیدنم نشون نمی‌داد و در حد چت پیش می رفت، منم با عکس و ویدئو و داستان و چیزای مختلف سعی میکردم بیشتر با این حس آشناش کنم و بهش چیزای جدید یاد بدم، اونم تقریبا با همه چیز موافق بود و بالاخره با هزار ترفند راضیش کردم عکس از پاهاش بهم بده و دیگه کار هر شبم شده بود نگاه کردن عکس پاهاش و التماس که بزاره سگش بشم، بعد از سه سال که به شکل های مختلف نتی تحقیرم کرد اجازه داد ببینمش، من تو این مدت متاهل شده بودم و همسرم هم هانی رو دورادور میشناخت هم اطرافیانش رو و میدونستم ممکنه با دیدنش زندگیم شاید خراب شه، ولی بهش اطمینان داشتم و دلو زدم به دریا، با پارتنر لز ش که همیشه با هم بودن اومد سر قرار، وقتی منو دید شکه شد و سکوت برقرار بود، از بین صندلی ها پاشو گذاشت روی ترمز دست، نیم بوت پاش بود و من با اینکه کفش لیسی لیمیت م بود داشتم له له میزدم دستور بده حتی کفشش رو بلیسم، از مسیری به مسیر دیگه ای رسوندمش و چند تا سوال کرد در مورد حس م تو مسیر و من که از دوستش خجالت می‌کشیدم جواب دادم و بعد هم پیاده شد، گفت فکرامو بکنم پیام میدم، وقت پیاده شد پشت دستش رو آورد جلو و بوسیدم و رفت…
بعد یک روز پیام دادم بانو چون آشنا هستم نمیخواد بردتون باشم ؟
گفت باید با احتیاط بیشتری جلوت عمل کنم، ولی بردم باش، فقط باید صحبت کنیم، در خصوص علایقت و شرایط، کل علایقت رو بنویس واسم میخونم، چیزایی که دوست نداری و محدودیت هست هم بنویس، فقط 5 تا بیشتر نشه، دو روز دیگه بیا فلان جا دنبالم حرف بزنیم.
رفتم دنبالشون و کلی با هم صحبت کردیم و از علایقم حضوری پرسیدن و پاهاشون رو دراز کردن دوباره جلو و اینبار دستور دادن کفششون رو بلیسم، با اینکه میدونستن جزو محدودیت هام هست اما با جون و دل لیسیدم کفششون رو و رسوندمشون مقصد و اون روز تموم شد، بعد اون چند بار دیگه مسیری رو با ماشین بردمشون و هر بار کفششون رو دراز میکردن و باید میلیسیدم و بهم گفتن باید مکان جور کنی، مکان اجاره ای نمیام، خونتون خالی شد بگو، مدتی گذشت و نشد و بهشون گفتم میشه یکبار توی ماشین بردتون بشم و پالیسی کنم براتون ؟
گفتن اوکی؛ هفته دیگه یکشنبه بیا و با جون و دل رفتم در خونشون، وقتی اومدن پیاده شدم و درو باز کردم و سوارشون کردم، دستشون رو بوسیدم و خودم نشستم پشت فرمون و اینبار اولین باری بود که تنها سوار ماشین شدن و بعد مدتی تنها دیدمشون، به دستورشون رفتم سمت یکجای خلوت و اونجا پیاده شدم و در سمت ایشون رو باز کردم و مجدد دستور دادن کفش لیسی کنم، روی کفششون رو لیسیدم و بعد هم کمی کف کفششون رو، با دستورشون زیپ نیم بوتشون رو باز کردم و در آوردم و داخلش رو بو کشیدم و بعد هم پاهاشون رو سمتم دراز کردن و پاهاشون رو با جوراب های مشکی شون حسابی بو کشیدم و بعد با دستورشون جوراب ها رو درآوردم و شروع کردم پالیسی کردن، حدود نیم ساعت چهل دقیقه پاهاشون رو حسابی لیسیدم و انگشت هاشون رو ساک زدم و لایق انگشت هاشون رو تمیز کردم و گاها با پاهاشون توی دهنم فشار میدادن، میزدن تو صورتم و … تا اینکه دستور دادن تموم و جوراب و کفش شون رو پاشون کردم و رفتیم دنبال دوستشون و رسوندمشون به مقصد و رفتم
بعد اون گفتن بد نبود، نسبتا خوشم اومد اما باید بریم مکان، مدتی محلم نذاشتن و منو به جایی رسانده بودن که حاضر بودم هرکاری بکنم مجدد بزارن بردشون بشم، یک روز گفتن حاضری چیکار کنی کدوم لیمیت ت رو بزاری کنار که بزارم مجدد بردم بشی ؟
من لیمیت هام کفش لیسی، عن خوری، خط و رد روی بدن، خونی شدن و سوزن بود، ارباب گفته بودن پنج تا لیمیت بیشتر نمیتونم داشته باشم.
گفتم بخدا نمیدونم، هر کدوم شما بگید، گفتن دوست ندارم سه تا لیمیت بیشتر داشته باشی، پنج تا زیاده، کفش لیسی رو که کنار گذاشتی، من دوست دارم انقدر شلاقت بزنم که ردش بمونه و خونی بشه و کبود، گفتم ارباب تو رو خدا، زنم میکشتم، طلاقم میده، گفت پس باید عنمو بخوری، دوست دارم دهنتو پر از عن کنم، گفتم نه تو رو خدا، گفت پس سوزن بازی رو باید انجام بدی، گفتم همون عن، گفتن مطمعنی؟ اگر کم بیاری میرم سراغ سوزن، گفتم مطمعنم، گفتن اوکی، هماهنگ میکنم کی و کجا ه
غرورم فدای رسیدن به شوق حقارتم شد (۱)

#ارباب_و_برده #دانشجویی

همه چیز از اونجایی شروع میشه که با هزار زحمت بالاخره توی رشته کامپیوتر یکی از واحدهای دانشگاه آزاد قبولم کردن. راستش تا قبل دبیرستان نمره هام تو بالاترین حالت ممکن بود اما از وقتی سال اول دبیرستانم با مهسا آشنا شدم دیگه زندگیم زیر و رو شد و ورق برگشت. واقعا نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم روی کتاب دفتر و همه نمره هام به شدت افت کردن چون کلا خسته شده بودم از درس و فقط به زور خانواده ام داشتم ادامه میدادم. انگار خدا با ورود مهسا به زندگیم راه فرار و کلید آرامش ذهنی رو بهم هدیه داده بود. صدای همه معلما در اومده بود هر روز مامان بابامو مدرسه میخواستن… معلما هر جلسه بهم تیکه مینداختن و سعی میکرد با هر حرفاشون تحقیرم کنن، هر سری بهم میخندیدن و میگفتن: بدبخت آخه توی احمق چطوری تا قبل دبیرستان معدلت ۲۰ بوده، نکنه هر روز می افتادی به پای معلما تا بهت نمره بدن؟؟؟ کم کم تمام بچه ها هم یاد گرفته بودن و طولی نکشید که من هر لحظه تو چشم همه بی ارزش تر میشدم و تبدیل به یه ابزار دم دستی برای مسخره بازی هر زنگ تفریح شدم. از یه طرف سر کلاس معلما و سر زنگ تفریحم بچه ها دورم میکردن. واقعا دیگه گریه ام گرفته بود و فقط خودمو و هر کسی که باعث شده بود بیام تو یه دبیرستان نمونه دولتی رو لعنت میکردم و میگفتم چرا منی که دیگه شل کرده بودم و حالو حوصله درس نداشتم لااقل گورمو گم نکردم یه مدرسه معمولی؟ زرت پاشدم اومدم اینجا که از ساعت ۷ صبح تا ۶ عصر چه گوهی بخورم آخه، ای لعنت به خانواده هایی که انقدر بچه هارو تحت فشار میزارن…
یه روز همینطوری که توی حیاط روی زمین تک و تنها نشسته بودم، داشتم عدسی ای که از بوفه گرفته بودم و میخوردم که ۳تا از بچه های کلاس اومدن کنارم و بالا سرم وایسادن. اصلا به روی خودم نیاوردم که نکنه یهو دوباره سر حرف باز بشه و دستم بندازن، با خودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم که یهو ۳ نفری از اون بالا تف کردن روی سرم تا اومدم سرمو ببرم بالا بازم تف کردن که این سری تف یه نفرشون رفت تو چشمم و تف غلیظ دوتای دیگه ام افتاد توی طرف عدسیم، نمیدونستم چیکار باید کنم یا چی باید بگم که اونا بازم بیخیال نشدن و بهم گفتن امثال توی توله سگن که میان توی مدارس خوب جای یکی دیگه که پتانسیل داره رو میگیرن و باز تف… سرمو انداختم پایین که خودمو با عدسی تف مالی شدم مشغول کنم اما یکی از بچه ها محکم زد زیر عدسیم و سر تا پام پر عدس شد، یه نگاه بهم کرد گفت: بی غیرتی دیگه بهت که بر میخوره. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست این سری واقعا همچی خیلی افتضاح بود، درست مثل یه کابوسی که دلم میخواست زودتر ازش بپرم. با همون وضعم با عجله پاشدم برم پیش مدیر مدرسه (آقای صالحی) که تا چشمم به بچه ها افتاد، کامل متوجه شدم بد ریدن به خودشون و فهمیدن این سری دیگه خیلی زیاده روی کردن. یکیشون اومد یه چیزی بگه که بی توجه به راهم ادامه دادم. فقط رفتم، وقتی رسیدم پشت دفتر آقای صالحی قبل از اینکه برم داخل یه نگاه تو آینه قدی جلوی دفترش به سر تا پای خودم انداختم و فهمیدم واقعا حقیرتر و بی ارزش تر از اونیم که بخوام برم اعتراض و گله بکنم. نمیدونستم چطوری اما فقط دلم میخواست همه چی زودتر تموم بشه و تنها چیزی که میدونستم این بود که تنها آقای صالحی میتونه به همه چی یه سر و سامون اساسی بده. در زدم رفتم داخل، سرشو آورد بالا گفت: این چه وضعیه اه اه… اتاق منو کثیف نکنی پسر. تو اتاق تنها بود، منم در پشت سرمو بستم و رفتم طرف میزش، زدم زیر گریه و جلوی پاهاش زانو زدم و بهش التماس کردم که بهم کمک کنه. اینقدر بدنم سست شده بود و احساس ضعف و بدبختی میکردم که خودمو انداختم رو کفش های چرمی تازه واکس خورده اش و در همون حالت سجده ام، ناخودآگاه شروع کردم به بوسیدن کفشاش و با گریه فقط التماس میکنم و میگفتم: توروخدا کمکم کنید آقا، دیگه نمیتونم تحمل کنم. حدودا ۱۰ دقیقه توی همون حالت بودم و به امید یه تغییر بزرگ فقط ازش کمک میخواستم اما واقعا یه چیزی برام خیلی عجیب بود. در کمال ناباوری جای اینکه منو بلد کنه و بهم بگه پسرم این چه کاریه و یه آب بده دستم، همونطوری که روی صندلیش لم داده بود یکی از پاهاشو بلند کرد و محکم گذاشت روی سرم و صورتمو فشار داد روی اون یکی کفشش. نمیتونستم سرمو تکون بدم خیلی ترسیدم از عاقبت این داستان که بهم گفت کمک میخوای؟ نمیتونستم جواب بدم چون هی محکم و محکم تر پاشو روی سرم فشار میداد و لبم چسبیده بود به کفشاش و دهنم کامل قفل شده بود…
پاشو بلند کرد و گفت: مگه کری حیوون؟ بلند شدم رو زانوم بشینم که یه سیلی افسری سنگین زد تو چپو راست صورتم و گفت مگه من اجازه دادم پاشی؟؟؟ کپ کرده بودم آخه اصلا انتظار همچین رفتاری از آقای صالحی نداشتم. فقط گفتم ببخشید و سکوت کردم، نمیدونستم چی بگم چون گیج بودم از اتف
از بستن بند کفشش تا ازدواج (۱)

#فوت_فتیش #ارباب_و_برده

من دانیالم، سر به زیر و درون گرا، 29 سالم بود و همیشه از یک ایستگاه اتوبوس توی یک جای نسبتا پرت که ماشین کمی رد میشد سوار اتوبوس میشدم، اکثرا 7.30 صبح که میرسیدم ایستگاه یک دختری هم اونجا بود که اکثر زمان ها یک کفش پاشنه 4 سانتی مشکی میپوشید بدون جوراب و گاهی هم کفش اسپرت، تا جایی که فضولی کرده بودم توی کفش اسپرت هم جوراب پاش نبود، شایدم جورابش انقدر کوتاه بود که من نمیدیدم؛ راستی بگم که سر به زیر بودنم بخاطر حجب و حیا م نبود، فوت فتیش بودم و اینطوری راحت تر پاهای خانم ها رو دید میزدم؛ همیشه میخواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اما انقدر پر رو نبودم، هرچند چند باری تجربه رابطه ارباب بردگی رو داشتم، اما جلوی ایشون لال میشدم؛ یکی از روزا که به شدت حشری بودم رفتم دیدم نشسته توی ایستگاه، کفش اسپرت پاشه و بندش بازه، منم از راه که رسیدم کولم رو گذاشتم روی صندلی ایستگاه و رفتم جلوش و گفتم میشه بند کفشتون رو ببندم ؟ یک نگاه به کفشش کرد، گفت: خودم میبندم. گفتم زحمتتون میشه، زانو زدم جلوش و دستمو بردم سمت کفشش، کفشش رو کشید عقب و جمع کرد، گفتم خواهش میکنم، پاشو آورد جلو و بندش رو بستم و یک نگاه به بالا کردم و دیدم داره با تعجب نگاه میکنه، گفتم میشه یک بوسه از کنار مچ پاتون بکنم ؟ گفت فوت فتیشی ؟ گفتم اوهوم، گفت بشین بالا الان اتوبوس میاد صحبت میکنیم؛ نشستم بالا و یکم صحبت کرد و سوال پیچم کرد و شمارش رو داد و شمارم رو گرفت و گفت هر روز که میبینیم همو، پیام بده یکم بیشتر آشنا شیم شاید به بوسیدن مچ پام هم رسیدی؛ اتوبوس اومد و سوار شدیم و یکم دیگه هم اونجا صحبت کردیم (البته بیشتر در مورد خودمون و شغل و تحصیل و اینا که اونجا فهمیدم روانشناسه و کارشناسی ارشد روانشناسی داره و دانشجوی دکتراست و داره توی یک مطب با یک دکتر روانشناس کار میکنه، 3 ماه ازم بزرگتر بود و …) من زودتر داشتم پیاده میشدم، دست دادم و خدافظی کردن بهش گفتم واقعا اون داستان میشه، گفت عصر پیام بده، فعلا به کارت برس، کل روز ذهنم درگیرش بود تا عصر ساعتای شش بود داشتم میرفتم خونه پیام دادم و سریع جواب داد، گفت کجایی ؟ گفتم دارم میرم خونه، گفت من مطبم نمیای اینجا ؟ گفتم دکتر نیست ؟ گفت نه منم و منشی، بیا وقت بگیر بیا تو، رفتم و خلوت بود، وقت گرفتم و کارت کشیدم و رفتم تو و نشستیم صحبت کردن، گفت خوب هنوزم دوس داری مچ پامو ببوسی ؟ گفتم من کل پاتو دوس دارم ببوسم و بلیسم، ولی خوب در حد مچ هم راضیم اگر اجازه بدی، گفت امروز که نمیشه به کل پام برسی، گفتم چرا، گفت جوراب پام نیست، پاهامم از صبح تو کفش بوده، گفتم من مشکلی ندارم، شما که هیچوقت جوراب پات نیست، گفت با جوراب احساس خفگی میکنم راستش، منظورت از اینکه من مشکلی ندارم چیه ؟ گفتم یعنی حتی اگر بوی بد بده، عرق زیاد داشته باشه، کثیف باشه هم میلیسم؛ گفت ولی فکر کنم با بوی پای من خفه شی ها، گفتم میتونی امتحان کنی، گفت واسه روز اول دوستی خوب نیست، ازت خوشم اومده، نه به عنوان یک برده، به عنوان یک نفر که کنارم باشی، درکت میکنم، میتونم کامل بفهممت و کمکت کنم درمانش کنی یا کمکت کنم اگرم دوس نداری درمانش کنی حست رو برای همیشه با من انجامش بدی، تو نظرت چیه ؟ دوس داری کنار هم باشیم یا فقط برده باشی ؟ گفتم راستش رو بگم من خیلی وقته از شما خوشم میاد، نه صرفا بخاطر پاهات، خیلی وقته بهتون فکر میکنم ولی خوب، گفت چی ؟ گفتم یعنی همیشه میزارید در کنار دوستی بردتون هم بشم ؟ بغیر از فوت فتیش اگر چیز دیگه هم بخوام انجام میدید ؟ گفت من درکت میکنم، زیاد راجع به این حس خوندم و مریض اینطوری هم داشتم، ولی من پایه همه چیز هستم، به شرطی که تک پر باشی و خیانت نکنی؛ گفتم هستم تا آخرش هستم، گفت ده دقیقه دیگه وقتت تموم میشه، بیا اینجا زیر میز بشین ببینم چی بلدی، رفتم زیر میزش روی زمین نشستم و مچ پاشو بوس کردم و کفشش رو در آوردم و واقعا بوی عرق تندی میداد، به روی خودم نیاوردم، دماغم رو چسبوندم کف پاشو یک نفس عمیقی کشیدم و بوش تا ریه هام رفت، گفت نه، خوشم اومد، ادامه بده، همینطوری بو کشیدم و بوسیدم و لیسیدم و خواستم برم سراغ اون یکی پاش که گفت وقتت تمومه، واسه روز اولت بسه، بیشترش رو شب صحبت میکنیم، برو خونه، پول ویزیت هم واست کارت به کارت میکنم؛ گفتم نمیشه لطفا 5 دقیقه دیگه، گفت منشی آمار میده به دکتر، زود خودتو جمع و جور کن برو، این پاها همیشه مال توئه، خونه هامونم که نزدیکه، پاشدم و دست دادیم و بغلش کردم و تشکر کردم و پیشونیش رو بوس کردم و بعدم پشت دستش رو بوس کردم و رفتم
اگر دوست داشتید ادامه جلسات مون رو بنویسم تا ازدواجمون و وضعیت فعلیمون
نوشته: دانیال مطیع
برده‌‌‌ی میلیونر من

#ارباب_و_برده

سلام دوستان عزیز من رضا هستم و 24 سالمه و این ماجرا برا زمان اوایل دانشجویی منه.تو دانشگاه ثبت نام کردمو ترم اولمون شروع شد کلاسمون مختلط بود و همه با هم ارتباط خوبی داشتیم .تو کلاسمون یه پسری بود به نام امیر محمد که خیلی با بقیه متفاوت بود .لباسای مارک میپوشی ساعت گرون قیمت موبایل های گرون ور میداشت .با ماشینای مدل بالا و لوکس میرفت و میومد .خیلی از دخترای کلاس دوست داشتن باهاش دوست بشن هی سراغشو به بهانه جزوه و درس میگرفتن .پسرا میرفتن دورش و میخواستن باهاش دوست بشن ولی قصد همشون بی شک پول و تیغ زدن بود .ولی امیر محمد واقعا آدم پولداری بود یعنی خانوادتا میلیاردر بودن .امیر به کسی رو نمیداد میدونست همه افراد کلاس برا پول دورش جمع شدن با همه حرف میزد خوب بود ولی رابطه دوستانه نداشت .چن باری دیده بودم با دوتا بادیگارد میاد و میره یروز با پورش یروز با بنز یروز سوناتا و
خلاصه آخرای ترم بود که وقت غذا خوردن میرفتم سلف غذا بگیرم .امیر هم میرفت یکم پایین تر از دانشگاه تو غذا خوری غذا میخورد ولی چرا دروغ بگم خیلی خاکی بود واقعا .خلاصه تو راه سلف بودم ک دیدم امیر داره صدام میکنه :رضا… رضا…
داری میری ناهار ؟
اره دیگه وقت ناهاره تو که مارو نمیپسندی میری برگ و کوبیده بزنی
خخخ…
نه بابا این چه حرفیه معدم درد میگیره از غذای دانشگاه حالا بیخیال ببینم امروز مهمون من میشی برا ناهار؟
من؟ اووووو…چی شده ؟ نه بابا مزاحم نمیشم
حرفم زمین میندازی دیگه اره؟
نه بابا امیر آخه به زحمت میوفتی راضی نیستم
نه چه زحمتی بیا بریم خودم میخوام بیای تنهام حوصلم سر رفته بیا یکم هم صحبت کنیم
باشه بریم ولی زیاد راضی نیستم به خرج بیوفتی
خلاصه من و امیر راه افتادیم و هوا هم گرم بود سوار ماشینش شدم کولر زد انگار تو بهشت نشسته بودم خنک خنک …کم مونده بود یخ بزنم …
خوب چطوری رضا چه خبرا راستی چیکار میکنی ؟
سلامتی .هیچی بیکار درس و دانشگاه و خواب و بعضا ورزش و گردش
تو چی امیر توام که فقط بخور و بخوابی دیگه؟
منو بخور و بخواب از قضا من اصلا وقت بیکاری ندارم کلا کار و تلاش دوست دارم و همه کار میکنم
من:ببینم امیر تو که وضعتون خیلی توپه تازه شنیدم کلی سرمایه دارین و تو خارجم خونه و کلی ملک دارین تورو چه به درس خوندن و اینکارا برو عشقتو بکن دیگه
امیر:اره ولی خوب میخوام تا لیسانسو بخونم یکم هم کار دارم اون رو بکنم برا من فرق نداره من اهل تلاش و کار و ورزش هستم هر جا شد شد اهل بعضی کارا نیستم بگم فلان جا هست فلان جا نیست
من:هومممم چه جالب موفق باشی
راستی جریان ناهار امروز چیه؟همینطوری یا چیزی میخوای بگی؟
امیر:اولا چیزی نیست و نوش جونت دوما اره یکم دلم گرفته بود گفتم صحبت کنیم
خوب بگو میشنوم
ببین رضا واقعیتش شرایط منو میدونی فکر نکن پولدار بودن یعنی فقط عشق و حال کردن اینکه تنها باشی و همه برا پولت بیان سمتت و تو همیشه تنها باشی چه فایده داره …
هر کس میاد سمتم همه نگاهش به خرید و پول فقط .خیلی سخته رضا میدونی ادم همیشه تنهاست باورت نمیشه شاید ولی واقعیت همینه
من:اه بابا ول کن آدمارو تنها عشق کن حال کن …آدما رو میخوای چکار آخه آخرش بالاخره یکی نصیبت میشه دیگه
امیر :نه اینطورام نیست بعضی وقتا یه هم نفس یه همدرد یه دوست واقعی نیاز داری توام ادمی سنگ نیستی که اخه
خلاصه رفتیم و ناهار و خوردیم و تو راه برگشت بودیم که امیر دوباره شروع کرد
ببین رضا من به یه دوست واقعی نیاز دارم کنارم باشه باهاش راحت باشم بگم بخندم برم بیام ورزش کنم خرید کنم .یعنی عشق و حال کنیم خودم میخوام و راضی ام ولی نه هر کس
و اون کسی که احساس میکنم اون شخص میتونه باشه تویی رضا جون
من: من؟چی؟ چرا از کجا فهمیدی ما که با هم ارتباطی نداریم از کجا فهمیدی ؟
همممم از کجا فهمیدم توی این ترم یه بارم بهم نچسبیدی اخلاق خوبیت منشت انسانیت و وقارت …از همه مهمتر تیپ و قیافه و هیکل خوبت که خوشم میاد از ادمای بد هیکل متنفرم
قبول میکنی دوستای صمیمی هم بشیم؟
من:والا شوکه شدم اخه منظورت چیه از دوستای صمیمی .خوب ما دوستیم دیگه در کل
امیر:نه بابا این دوستی نه دوستای صمیمی پا به پای هم کمک هم کنار هم .
ببین رضا تو 2.3 روز با من باش اگه بهت بد گذشت نیا بگو نمیخوام منم دیگه چیزی نمیگم .حرفم زمین ننداز اوکی؟
ب اینکه اصلا سر در نیاوردم گفتم خوب الان جریان چیه ؟چکار کنیم؟
سوار ماشین امیر شدیم و رفتیم یکم از شهر دور شدیم یه شهرک ویلایی بود دور زدیم و وارد شدیم با ریموت در یکی از ویلاها باز شد ویلا که عرض کنم قصر بود
جای 10تا ماشین راحت .توی حیاطش دوتا ماشین مدل بالا و یه موتور سنگین بود .کف حیاطش پر سنگ های ریز سفید بود پر درخت و یه استخر بزرگ و یه طرفشم آلاچیق و تاب و صندلی چیده بود و روبرو یه ساختمان 3 طبقه بود
وارد شدیم یه جای بزرگ یه طرف پذی
از تلگرام بردگی رو شروع کردم

#ارباب_و_برده

سلام من خشایار هستم ۲۴ سالمه و عاشقه بردگی و تنبیه هستم
این داستان ماله پارساله که داشتم تو گروه های تلگرامی میگشتم تا یکیو پیدا کنم که بتونه این حسه بردگیمو ارضا کنه خلاصه بعد از کلی گشتن یه پسری رو پیدا کردم که ۳۵ سالش بود و گفت که شب پاشو بیا خونه ما منم انقدر حشری بودم ترسو گذاشتم کنار و رفتم حموم کاملا بدنمو شیو کردم و رفتم یه جوراب شلواری خریدم و زیره شلوارم پام کردمو با حشریته کامل یه اسنپ گرفتم و رفتم .
به کوچشون که رسیدم دیدم وایساده تو پیاده رو منتظره کنه منم دیدمش راستش یکم ترسیدم و صدام میلرزید ازم پرسید خشایار تویی گفتم بله ارباب همون موقع یدونه محکم زد زیره گوشم منم ترسیده بودم ولی به روم نیاوردم خونش از این خونه کلنگیای یه طبقه بود درو باز کرد هولم داد تو جوری که داشتم با مخ میومدم رو زمین خلاصه دره ورودیو باز کرد تا کفشمو‌ در اوردم گفت دیگه حق نداری وایستی فقط چهار دست و پا مثله سگ راه میری منم همون‌‌ لحظه اومدم چهار دست و پا بشینم گفت اول کامل لخت شو بعد چهار دستو پاشو گفت سگ ها شلوار نمی پوشند منم یکم با عشوه و ترس لباسامو درآورد جوراب شلواری و اینارو ک دید خوشش اومد ولی اصلا به روی خودش نیاورد خلاصه چهار دستو پا جلوش نشستم بعد کفششو آورد جلو گفت لیس بزن منم شروع کردم به لیسیدن و تمیز کردنه کفشاش بعد گفت کفشامو‌ در بیار جورابامو بو کن منم گوش کردم بعد گفت جورابامو با دندونات در بیار منم انجام دادم.
گفت همینجا میمونی تا برگردن رفت یه قلاده آورد معلوم بود که واقعا برای سگ‌ بوده و گردنم کرد و زنجیر شو کشید محکم و منو دنباله خودش برد تو اتاقش منم کم کم داشتم پشیمون میشدم از ترس مدام هم بهم فوشه مادر میداد بعده هر فوشم میگفت ازم تشکر کن .
رفتیم تو اتاق یهو وایستاد گفت سرتو بگیر بالا دهنتو باز کن بعد یه تف گنده انداخت تو دهنم منم قورتش دادم بعد شلوارشو کشید پایین کیرشو انداخت بیرون منم با ولع شروع کردم به خوردنه کیرش حسابی براش ساک زدم گفت بسه و هولم داد رو تخت و دستامو بست به گوشه های تخت و هی فحش میداد بعد اومد رو صورتم نشست و کیرشو کرد تو دهنم و تلمبه میزد تو دهنم کم مونده بو خفه شم دستام هنوز بسته بود اومد وایساد رو سینم‌ سنگین هم بود همه انگشتای پاشو می‌کرد تو دهنم ، دهنم دیگه داشت پاره می‌شد.
یکم که گذشت پاهامو داد بالا منم که کونمو کامل شیو کرده بودم با یه دستش پاهامو بالا نگه داشت با اون دستشم انگشتم می‌کرد تا یکم گشاد شم چون کیرش واقعا بزرگ بود بعد کیرشو گذاشت دما سوراخم یه تف زد یهو حول داد تو جوری درد کشیدم که چشمام سیاهی رفت بعد چن دقیقه ای تلمبه زد و گفت آبم داره میاد باید بخوریش یه قطرشم نباید جا بمونه منم هیچی نگفتم دستام ک بسته بود فقط دهنمو باز کردمو زبونمو آوردم بیرون اونم ابشو کامل خالی کرد تو دهنم منم که دستام بسته بود هیچکاری نمیتونستم بکنم یدونه زد تو گوشم گفت معطله چی هستی قورت بده منم راستش از این کار بدم میومد ولی قورت دادم بعد دستامو باز کرد قلادمو گرفت کشید برد تو حموم گفت کف حموم دراز میکشی هرچی شدم از جات تکون نمیخوری وگرنه سیاه و کبودت میکنم منم اینقدر دیگه حشری بودم که برا هرچیزی آماده بودم اونم اومد یه پاشو گذاشت یه طرفم اون یکی پاشم گذاشت اون طرفم شروع کرد روم بشاشه شاشم تموم نمیشد لامصب خیسه خالی شده بودم بو شاش گرفته بودم از خودم بدم اومده بودبعدش گفت الان دیگه میتونی دوش بگیری منم خودمو شستم و اونم نگاه می‌کرد بعد وایستادم تا یکم خشک‌ شم بعد همونجوری چهار دستورا اومدم بیرون بهم گفت دوس داری جق بزنی منم انقدر حشری بودم گفتم بله ارباب رفت یه لیوان یه بار مصرف آورد گفت باید آبه خودتم بخوری منم انقدر حشرم زده بود بالا قبول کردم و دو زانو نشستم جق زدم اونم لیوانو نگه داشت زیره کیرم کمتر از ۱۵ ثانیه آبم اومد اونم لیوانو داد دستم مجبورم کرد تا تهشو بخورم منم که چاره ای نداشتم بازم آبکیر خوردم و قبل از قورت دادن یه تف هم انداخت تو دهنم گفت حالا بخور منم دیگه هرجور بود قورت دادم و گفتش میتونی بری لباستو بپوشی بری منم سریع پوشیدم و با عجله رفتم و دیگه سراغش نرفتم.
ممنون که خاطره منو خوندین🩷
نوشته: خشایار
بردگی در اسطبل

#ارباب_و_برده #حقارت #گی

بابک هستم 29 ساله چند ماه بود که روز و شب حسرت یه رابطه به دلم مونده بود
ولی آدمی که بشه بهش اعتماد کرد رو پیدا نمی‌کردم
دیگه واقعا از لحاظ روحی داشتم داغون میشدم
یه شب مثل همیشه داشتم داخل گروه تلگرام پیام ها رو می‌خوندم ساعت یک شب بود یکی پیام داد فاعلم بیست سالمه داغ داغم همین الان یه مفعول بیاد
منم همینجوری بهش پیام دادم گفتم مکان داری گفت آره
عکس کیرش رو بی مقدمه فرستاد یه کیر نسبتا بزرگ البته بیشتر کله ش بزرگ بود
پیش خودم گفتم اینم مثل بقیه جقی هست حالا میخواد چت کنه آبش بیاد
دیدم نه اصلا اهل چت نیست فقط میگه بیا که خیلی حشری و داغم
لوکیشن فرستاد اطراف شهر بود
دو دل شدم که برم چون خیلی مکانش ناجور بود
ولی اون بیخیال نمیشد یه بند می‌گفت بیا بیا
منم بدجوری هوسی شدم
پیش خودم گفتم میرم
خلاصه رفتم دیدم یه استبل وسط کلی باغ هست
اومده بود دم در یه پسر خوشتیپ و خیلی از لحاظ هیکل کوچکتر از خودم از لحاظ سنی هم که نزدیک ده سال کوچکتر از خودم
یه حس تحقیر لذت بخشی بهم دست داد
رفتم داخل پشت سرم اومد دست گذاشت رو کونم
یه استبل بود با یه اتاق
رفتیم داخل اتاق گفت کامل لخت شو
منم کامل لخت شدم
قبلش کلی بهش گفته بودم فقط ساک بزنم چون واقعاً بعد چند ماه اون حجم از کله کیر قشنگ پاره م میکرد
گفت زانو بزن منم زانو زدم ایستاده بود بالای سرم گفت باید برده بشی منم بدون هیچ حرفی گفتم چشم
گفت شلوارم رو در بیار منم فقط می‌گفتم چشم
گفت دهنت رو باز کن چشم هات رو ببند خیال کردم میخواد کیرش رو بزاره دهنم دیدم یه توف کرد تو دهنم
بعد موهام رو گرفت سرم رو کشوند سمت کیرش
کلی براش ساک زدم و خایه هاش رو خوردم
من تو اوج لذت و آرامش بودم زیر کیر یه پسر بیست ساله که نصف خودم هیکلش بود و اصن درد چک ها و مو کشیدن ها رو حس نمی‌کردم
یه دفعه دیدم دراز کشید منم همون جور دراز کشیدم وسط پاهاش
گفت سوراخ کونم رو لیس بزن تا حالا همچین کاری نکرده بودم ولی قدرت نه گفتن هم نداشتم
شروع کردم لیس زدن کلی عرق کرده بود و بو میداد که واقعاً برام عجیب بود که دارم لذت میبرم
بعد لیس زدن و ساک زدنم گفت وقت چیه منم مثل یه برده گفتم هرچی شما امر کنید
گفت آفرین سگ خودم
گفت دراز بکش پاهات رو تا جایی که میتونی بده بالا
منم چشم گفتم
کیرش رو گذاشت دم سوراخم فشار داد
اصلا به هیچ وجه داخل نمی‌رفت
چشم هام سیاهی رفت
هرچی التماس کردم فایده نداشت اون اصلا توجهی نمی‌کرد
فقط به فکر لذت خودش بود
گفتم ارباب لطفا حداقل یه مقدار چرب کنید گفت گوه نخور کونی وسط بیابون کرم از کجا بیارم
گفتم توف بزنید
توف زد و دوباره فشار داد من دیگه دیدم باید شل کنم و تحمل کنم
تمام بدنم به مرز انفجار رسید از فشار
یه بچه بیست ساله با اون جثه کوچک و لاغر فشاری بهم آورده بود که اشک از چشمام سرازیر شد
با کلی فشار سرش رفت داخل
فشار رو بیشتر کرد منم فقط داد میزدم
تا نصفه کرد تو م چند ثانیه نگه داشت تا اومدم بگم یه کم بیشتر نگه دار شروع کرد وحشیانه تلمبه زدن
بعد از چند دقیقه گفت داگی شو منم داگی شدم یه پاش رو گذاشت رو سرم فشار داد شروع کرد تلمبه زدن و یه دفعه کونم داغ شد کل آبش رو خالی کرد توم و بلند شد
اومد بالا سرم من توان بلند شدن نداشتم پاهاش رو آورد جلو صورتم گفت ببوس و تشکر کن منم گفتم چشم و بوسیدم
گفت زانو بزن کیرم رو لیس بزن تمیز تمیزش کن گفتم چشم
کلی لیس زدم و خوردم و کیرش کامل خوابید
رفت دراز کشید گفت بیا وسط پام خایمالیم رو بکن
منم سرم رو گذاشتم وسط پاهاش اونم پاهاش رو گذاشت رو کمرم من خایه مالی میکردم اونم سیگار می‌کشید
که دیدم دوباره کیرش داره بلند میشه
اگه دوست داشتین بگید ادامه داستان رو هم بزارم
نوشته: بابک
گردش در جنگل

#ارباب_و_برده #میسترس #تحقیر

این یک داستان خیالی با تم تحقیر، بردگی و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست. اگه با سگها حال نمیکنی نخون.
دفعه اولی بود که قرار بود کیمیا را ببینم. با هم عکس رد و بدل کرده بودیم. اگه میدیدمش میشناختمش. کلی هیجان داشتم. بهم گفته بود که سگ داره و میدونه باید باهام چیکار کنه. قرار بود هر دویمان رو با هم ببره تو جنگل برای گردش. یه جورایی حسودیم میشد. دوست نداشتم رقیب داشته باشم ولی کاری هم از دستم بر نمیومد.
چهار پنج ساعتی تو راه بودم تا به شهرش برسم. اتوبوس که توقف کرد به کیمیا زنگ زدم و گفتم رسیدم. پیاده که شدم رطوبت هوای مرطوب ساحلی خورد تو صورتم. یه نگاه به اطراف کردم. دیدمش که از دور برام دست تکون میداد. به سمتش رفتم. وقتی مطمئن شد که دیدمش راه افتاد و من دنبالش رفتم. به ماشینش که رسید سوار شد. جلوتر رفتم تا من هم به ماشین رسیدم. در جلو رو باز کردم که بشینم.
-من: سلام عزیزم
-کیمیا: جلو نه خنگول، عقب بشین.
تعجب کردم. در جلو رو بستم و در عقب رو باز کردم. رو صندلی عقب نایلون کشیده شده بود. یه سگ هم بود. رو صندلی نشستم و در رو بستم.
-کیمیا: این سگمه که بهت گفته بودم. اسمش گلی ه
یه نفس راحت کشیدم. رقیب نداشتم. وقتی کیمیا گفته بود که سگ داره، فکر کرده بودم یکی دیگه مثل منو داره.
-کیمیا: ببین گلی چطوری نشسته. تو هم باید اونطوری بشینی.
رفتم بالاتر روی صندلی و مثل گلی نشستم. حالت عجیبی بود. سرم رو پایین میاوردم که خیلی از بیرون پیدا نباشه.
کیمیا حرکت کرد. تو مسیر یک سری حرفای معمولی رد و بدل شد. یه سری سوالات کرد که من و احساسمو بهتر بشناسه. تو مسیر ازم خواست که یه نوشابه خانواده رو که گرفته بود تا ته بخورم. فکر کنم نیم ساعتی رفتیم تا تو یه نقطه جنگلی توقف کرد.
کیمیا: رسیدیم. اینجا یه جای نسبتا دنج و خلوته. مردم گاهی با سگاشون میان اینجا هواخوری. منم گاهی گلی رو میارم.
بیرون رو نگاه کردم. با فاصله از ما دو تا ماشین دیگه هم پارک کرده بودن. چند نفر رو هم میدیدم. در و باز کردم و پیاده شدم. کیمیا هم پیاده شد و اومد جلوی من. شال و مانتوش رو در آورده بود. هم قد بودیم. موهای بلند فرفری داشت با بدنی لاغر و پاهایی خوش تراش. یه تیشرت لیمویی تنش بود با یه شلوار لی چسبون. یه جفت چکمه قهوه ای تا زیر زانو. یه دختر بچه که نصف سن منو هم نداشت. 20 سالش بود و من 50. دوست داشتم. اینکه افسارم دست یه بچه باشه بیشتر تحقیرم میکرد.
دستش رو دراز کرد. خم شدم و بوسیدم. یه اشاره به پاش کرد. خم شدم و پاشو هم بوسیدم.
کیمیا دستی به سر و صورتم کشید، لبخندی زد و گفت: آفرین. دوست داشتم. حالا لباساتو در بیار. کامل.
من با تعجب: لباسامو؟ اینجا؟ اونور چند نفر هستن.
کیمیا لبخندی زد و لپم رو بوسید. گفت: گلی رو ببین. چقدر راحته. با خودش کنار اومده. اصلا خجالت نمیکشه. تو هم اولشه و سختته. ولی باید تصمیم بگیری. به اونا چیکار داری. تو یه سگی. فقط به این فکر کن. سعی کن خودت باشی و فقط واسه صاحبت دم بجنبی. فقط به من اهمیت بدی.
راست میگفت. باید تصمیم میگرفتم که خودم باشم. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. تازه اونا هم که فقط چند نفر بودن و اصلا منو نمیشناختن. تصمیم خودم رو گرفتم. نباید فرصت رو از دست میدادم. یه فرصت طلایی که نباید حروم میشد. تصمیم گرفتم هیشکی غیر کیمیا رو نبینم. لباسام رو در آوردم و روبروی کیمیا واستادم.
کیمیا: آفرین هاپو خوشگله. فقط خنگول، نمیدونی که سگا شورت هم نمیپوشن؟
سریع شورتم رو درآوردم.
کیمیا یه دستی به آلتم کشید: چه دودول کوچولویی هم داری.
لباسامو ورداشت و تو ماشین گذاشت: فکر نمیکنم دیگه لازممون بشه. حالا محض احتیاط.
بعد یه قلاده از تو ماشین برداشت و به گردنم بست.
کیمیا: حالا خوب شد. بهت میاد.
من: ممنونم.
کیمیا انگشتش رو به نشانه سکوت روی لبم گذاشت و گفت: دیگه نباید حرف بزنی. فقط پارس.
من: هاپ، هاپ
کیمیا: آفرین. حالا رو چهار دست و پا.
بعد لیش من و گلی رو دستش گرفت و راه افتاد. دوست داشتم که کنارش میرم. خیلی حال خوبی بود. صاحب داشتم. از اینکه تخمای آویزونم هم تلو تلو میخوردن کیف میکردم. یک کم که جلوتر رفتیم، کیمیا یه توپ از دستش درآورد و پرت کرد. خواستم بدوم و بیارمش ولی لیش و قلاده مانع شد.
کیمیا: خوشم اومد. چه هولی.
بعد لیش رو ول کرد. دویدم. توپ رو به دهن گرفتم و برگشتم. دادمش به کیمیا. یه دستی به سرم و زیر گردنم کشید. توپ رو دوباره پرت کرد. این دفعه لیش گلی را هم ول کرد. گلی زودتر از من به توپ رسید و برداشت و برگشت. کیمیا گلی رو نوازش کرد و به من گفت: عرضه نداشتی ازش ببری. ولی عیب نداره.
کیمیا ادامه داد: ببینم، اون نوشابه خانواده هنوز کارش رو نکرده؟ دستشویی نداری؟
سرم رو به نشانه تایید تکان دادم: هاپ، هاپ
کیمیا: یه هاپوی خوب چطوری میشاشه؟ بلدی؟
دستاشو مشت کرده

#سکس_خشن #ارباب_و_برده

سلام رفقا این یه داستان bdsm که ترکیب واقعیت و تخیل امیدوارم بخونید و لذت ببرید. نظر فراموش نشه ممنون.
دستاشو مشت کرده ولی مطمئنم کتکم نمیزنه و این از همه چی بدتره اخرین باری که کتک نخوردم ۲۴ ساعت لخت با بندای محکم بسته شده بودم به درخت و اون هیچ توجهی بهم نمیکرد انگار وجود نداشتم، فقط با سگش بازی میکرد و من هرچی ضجه میزدم توجهی بهم نداشت… خیلی سعی کردم خودمو نگه دارم ولی نتونستم و خراب کاری کردم و خودمو کثیف کردم اونم دقیقا وقتی که از جلوم رد میشد با چشمای بی روح نگاهم کرد و با کارواش برگشت… یکم با ولوم و قدرتش ور رفت و بعدش فشار زیاد و سرمای شدید آب یخو تو بدنم حس کردم با آب شلاقم می زد و باور کنید از هر کابل و شلاقی دردناک تره رد خون مردگی هایی که در اثر فشار آب روی بدنم ایجاد شده بود مثل خط خطی های یه بچه رو دیوار نامفهوم ولی قشنگ بودن این بهترین هدیه‌ای بود که میتونست بهم بده بعد از اینهمه بی توجهی عاشق رنجی‌ام که ازش میکشم کاش زودتر خودمو خراب میکردم… دیگه نمیتونم تحمل کنم تقریبا تمام بدنم راه راه شده و به قول خودش گورخرش شدم سیف وردم یادم نمیاد… منگم… حتی دیگه دردو حس نمیکنم…
چشمامو باز میکنم میبینم تو تختم ولی نه تخت خوابم این یعنی بازی هنوز ادامه داره… بدنم چربه نمیدونم چه پماد، کرم، یا روغنی زده به تنم ولی دارو هارو خیلی خوب میشناسه. صدای پاش میاد قلبم از جاش داره کنده میشه به شدت ضعف دارم. در با صدای آزار دهنده ای باز میشه میدونم حق ندارم نگاهش کنم وگرنه تنبیهم سخت تر میشه وقتی تنبیه میشم حق ندارم صداش کنم یا حتی خطاب قرار بدمش بدون اینکه باهام حرف بزنه یا حتی نگاهم کنه میاد ظرف غذامو پرت میکنه رو زمین، از موهام میگیره میکشتم جلوی ظرف و صورتمو فرو میکنه تو غذای پوره مانندی که جلومه مطمئنم غذای سگه، معمولا به دستور آقا خودم برای سگشون درست میکنم اون غذارو (خیلی مقویه ولی بدمزه و بدبو) میدونم که باید ظرف جوری لیس بزنم که حتی نیاز به شستن نداشته باشه شروع میکنم با حق حق لیسیدن و خوردن که… یه صدای تیز و یه سوزش عمیق روی کونم حس میکنم درد تا مغز استخونم میره ولی حق ندارم جیغ بزنم اگه بزنم به سکوتش ادامه میده سکوت و بی توجهیش از گلوله هم برام دردناک تره…
تقریبا ظرف و تمیز کردم تا الان ۳۳ تا ضربه خوردم و اشک و غذایی که لیسش میزنم با هم قاطی شده ظرف دیگه کامل تمیز شده…
باهام صحبت میکنه: بشمار حیوون احمق، نشون بده که حداقل به درد شمردن میخوری و اونقدرا که نشون میدی بی ارزش نیستی.
اشک میریزم و با حق‌حق میشمارم ۳۴,۳۵,۳۶… ۶۶
آفرین گورخر باهوشی بودی که از اول شمردی وگرنه
اینو گفت… تشویقم کرد… از خوشحالی گریه میکردم و ضربه هارو میشمارم ۶۷,۶۸,۶۹…
از عصبانیتش کم شده بود دو روز بود که تنبیه میشدم و نایی برام نمونده بود ولی مثل یه حیوون خوب مطیعش بودم باید هر طور شده از خودم راضیش میکردم و گورخر خوبی میشدم. (وقتایی که گور خر میشم یعنی بیشتر تنبیها شلاق هستن یا به شلاق مربوطن و قراره تمام تنم راه راه بشه) هر پتی که دستور می داد میشدم گربه، سگ، موش، اسب هرچی که استاد دستور میدادن هیچوقت دوست نداشت ارباب یا آقا صداش کنم من تو دلم بهش میگفتم آقا…
هوا داره تاریک میشه، بانداژ شده با طناب از سقف آویزونم و پاهام بازن، طنابهای کنفی دور سینه هام به شدت سفتن و آزارم میدن درد تو وجودم همراه با لذت وصف نشدنیی در گردشه. انقدر تابلو عم که خودمو خیس کردم و کافیه استاد اراده کنن تا به اوج برسم…
به آخرای تنبیهم نزدیکیم مطمئنم چون بهم نگاه میکنه دیگه عصبانی نیست فقط با همون اقتدار و اخم همیشگیش تو‌ چشمای حیوون حقیرش نگاه میکنه، همیشه آخرای تنبیه مهربون میشه و اجازه میده بعد از یه مدت طولانی ارضا بشم، با دردی که کف پام میپیچه به خودم میام ضربه بعدی رو روی کف پام حس میکنم و جیغ میزنم ترکه ها پشت سر هم فرود میان و من دارم معلق بین زمین و هوا فلک میشم و آب شهوتم رونامو خیس کرده… میاد بالا سرم وایمیسته بهم خیره میشه با لبخند میگه: هنوز تموم نشده گورخر فعلا باهات کار دارم
ولم میکنه و میره و با یه شمع قرمز بزرگ برمیگرده و روشنش میکنه از ترس ناله میکنم و اون بیرحمانه شمع رو میاره نزدیک نوک سینه هام نزدیک تر از همیشه با اولین قطره جیغ میزنم و اشکام سرازیر میشن فقط نمیدونم چرا این لای پای لعنتیم هر لحظه خیس و خیس تر میشه و بیشتر از همیشه هورنی میشم و استاد اینو خوب میدونه…
سینه هام کامل با شمع پوشیده شده و قرمزن، یکم تو هوا تابم میده و میاد جلو لبامو به دندون میگیره و دستشو میبره لای پاهام با اولین نشونه های ارگاسم دستشو برمیداره و یه چک محکم میزنه به سینه راستم (بیشتر پارافینا میریزن) بهم میگه: هنوز بهت اجازه ندادم آشغال هرزه پس مقاومت کن کثافت بارها و بارها ای
مستاجری که زندگیمو تغییر داد

#شیمیل #مستاجر #ارباب_و_برده

این داستان کاملا واقعی هست و من کلا علاقه به بردگی دارم و همیشه با فیلم های ارباب و برده ارضا میشم ولی متاسفانه ازدواج کردم و دیگه چاره ای نداشتم که در حد خود ارضایی با فیلم ها خودمو راضی کنم. من و نازی بعد از چندین سال پول جمع کردن با زمینی که بابام بهم داده بود تونستیم یه خونه دو طبقه بسازیم و من خواستم طبقه پایین رو اجاره بدم و تو دیوار آگهی گذاشتم و مبلغ بالایی هم گذاشتم که اگر اجاره رفت بهمون کمک کنه ، افرادی که میومدن برای بازدید اکثرا یا گرون بود براشون یا اوکی نبودن و من و نازی تصمیم گرفتیم قیمت رو بیاریم پایین و داشتیم حرف میزدیم که یه خانم پیام داد که به دوتا خانم مجرد و کم دردسر و بدون رفت و آمد هم اجاره میدی ؟ منم دیدم با مبلغ اوکیه و گفت مشکلی نداره با نازی حرف زدم و اونم گفت برای ما پولش مهمه و اگر خوب و مطمئن هستن که اشکالی نداره و اونا حتی نیومدن خونه رو ببینن و با 4 تا عکس از خونه گفتن اوکیه و قرار گذاشتیم بریم املاک ، وقتی رفتیم دیدم دوتا خانم خیلی محجبه و مرتب و منظم اومدن و خیلی هم حرف نزدن و آروم ! بعد از نوشتن قرارداد ، کلید و خونه رو بهشون تحویل دادم و یک ماه گذشت و دیدم اجاره سر موقع پرداخت میکنن و پول پیش هم همون اول دادن و اوکی بودن ولی چون ورودی ما مشترک بود میدیدم بعضی شبا مهمون دارن ولی همه خانم هستن و خیلی داف های خوبی هم هستن و خودشونم برعکس اون روز تو و املاک خیلی سکسی لباس می پوشند و … یه روز داشتم به درختان باغچه آب میدادم و تو دستم گوشی داشتم تورو پیج های ارباب و برده میچرخیدم و نشسته بودم که دیدم الهام خانم بالا سرم وایساده و گفت ببخشید آقا سام برق خونه ما رفته و منم گفتم از فیوزه و اوکی شد . همش با خودم میگفتم نکنه گوشی منو دیده باشه و دیدم که هیچی نگفت و گذشت تا یک ماه بعد، یه روز که نازی صب رفت سرکار و اینا دیدن نیست الهام اومد در خونه ما و با یه تاپ که خیلی سکسی بود گفت که برم پایین و پکیج رو بهشون آموزش بدم چون زمستون داره شروع میشه و سرده . منم راستش خیلی شهوت زد بالا و گفتم اوکیه و رفتم پایین و دیدم خیلی راحت فقط با تاپ و یه شلوارک سکسی یکیشون رو مبل نشسته و الهام اومد پیش من که یاد بگیره و پکیج تو حیاط خلوت داخل اتاق خواب خانما بود! داشتم با خودم فکر میکردم این کس ها تو خونه هستن و من بدون بهره موندم و… که دیدم کیرم داره بلند میشه و الهام همش منو نگاه میکرد و داشت به شلوارم نگاه میکرد که گفت آقا سام چی شده فکر کنم دلت میخواد چیزی بگی که گفتم نه اگر یاد گرفتی من برم دیگه که دیدم آیدا اومد تو اتاق و در رو بست و گفت اگر صدات در بیاد جرت میدم و یه چاقو دستش بود و گفت ببین من میدونم تو یه برده ای و اگر بچه خوبی باشی بهت خوش میگذره و هرچی میگم میگی چشم . اون لحظه ترسیدم و ته دلم خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه . منو لخت کردن و کیرم سیخه سیخ بود و حسابی دستمالی کردن و گفتن بهت نمیاد یه برده اینجور کیری داشته باشه ولی این به درد نمیخوره ! منظورشو نفهمیدم و تو شوک بودم كه ديدم الهام لخت شد و گفت از این به بعد تو برده من و آیدا هستی و گفت زانو بزنم و یهو شورتشو کشید پایین و یه کیر کلفت از لای پاش اومد بیرون و گفت ساک بزن جنده … تعجب کردم و دیدم بله هردوتاشون دوجنسه هستن و مجبورم کردن ساک بزنم و انگشتم کردن و هردوتاشون توو دهنم ارضا شدن و گفتن اگر همه آبشونو رو قورت ندم بیچارم میکنن و همشو خوردم . بعد گفتن برای امروز کافیه برو گمشو بیرون . لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون یهو الهام گفت وایسا ، ببین ازت کامل فیلم گرفتیم و گوشیشو نشونم داد که از اول گوشی گذاشتن گوشه اتاق و فیلم گرفته و آیدا گفت هر زمان بگم باید بیای پایین !! گفتم اخه نازی … گفت خفه شو خودم میدونم با اون جنده چکار کنم و کی بگم بیای . دوتاتون دیگه جنده های ما هستید. منظورشو نفهمیدم. گفتم خواهشا به اون چیزی نگید ، خودم در اختیارتونم سرورم . آیدا گفت آفرین توله سگ حالا بیا پاهامون رو ببوس و گمشو بیرون . پاهاشون رو بوسیدم و تشکر کردم و رفتم بیرون و همش استرس داشتم و خوشحال بودم که خبری ازشون نیست چون نازی اگر میفهمید خیلی بد میشد آخه اون هیچی نمیدونست در مورد بردگی . دو هفته بعد دیدم پیام از الهام خانم اومده که خودتو کامل شیو کن برای پنجشنبه شب و یه بهونه بیار و نازی رو بفرست خونه مامانش چون از عصر تا فردا ظهر پیش ما هستی . بعد گفتم چرا اینقدر زیاد ؟ نوشت خفه شو ، اگر نیومدی منتظر ارسال فیلم برای نازی و بقیه باش. منم ترسیده بودم و نازی رو به یه بهونه فرستادم بره و خودم سر ساعت 7 رفتم پایین و در زدم و خودمو حسابی تمیز کردم و الهام درو باز کرد دیدم یه شورت پاشه با یه تیشرت که نوک سینه هاش زده بیرون و کیرش هم از رو
برده جدید یاسمین

#ارباب_و_برده

برده ی یاسمین قسمت 1
زندگیم خوب پیش نمی رفت. 45 سالم بود و تازه از زنم جدا شده بودم. تنها بودم و افسرده و تشنه عشق.
یه روز زن داداشم زنگ زد و گفت که دخترش یاسمین قراره تابستون برای کارآموزی بیاد به شهر من و پرسید که میتونه بیاد خونه من بمونه یا نه؟ یاسمین رو سال ها ندیده بودمش. از همون وقتی که داداشم توی تصادف فوت کرد دیگه ارتباطی نداشتم با زن و بچه اش. داداشم با یه والیبالیست قد بلند ازدواج کرد و میتونم بگم این تنها چیزی بود که از زن داداشم یادم مونده بود. یاسمین هم آخرین باری که دیده بودمش یه دختر بچه بود ولی به هر حال اومدنش حداقل باعث میشد از تنهایی دربیام پس قبول کردم که بیاد خونه من.
روزی که قرار بود برسه رفتم ایستگاه قطار و خب مشخص شد که یه مقدار زود رفتم ایستگاه. همون اطراف میچرخیدم که یه زن قد بلند و باریک تو فاصله نسبتا دوری نظرمو جلب کرد. منم مثل داداشم از دخترای قدبلند خوشم میومد ولی زنم فقط 5 سانت از من که 165 سانت بودم بلندتر بود. دختری که هفتگی برای نظافت استخر میومد خونه ام اختلاف قدی بیشتری باهام داشت قدش 180 بود و به همین دلیل هم استخدامش کرده بودم و خوب اخیرا یه جورایی روش کراش پیدا کرده بودم. ولی این زن توی ایستگاه به نظر بلندتر میومد و تصمیم گرفتم شجاعت به خرج بدم و برم سمتش. همینطور که بهش نزدیک تر میشدم اضطرابم بیشتر و بیشتر میشد. وقتی رسیدم کنارش داشت نوشیدنی شو میمکید و تونستم یه لحظه قدمو باهاش مقایسه کنم. قدم دقیقا تا شونه اش بود! گلومو صاف کردم و گفتم: منتظر کسی هستین؟ وقتی سرشو برگردوند سمتم خشکم زد!
-عمو فرزاد؟
یاسمین بود.
-یاسی؟ اینو در حالی گفتم که سرمو بالا گرفته بودم و بهت زده داشتم به برادرزاده بلند قامتم نگاه میکردم. گفتم: باورم نمیشه خودتی!
-پس فکر کردی کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم. میخکوب شده بودم.
-تو چقدر کوچولویی!
دستپاچه شده بودم.
-آره. ولی تو انگار حسابی رشد کردی. قدت چنده؟
-حدود 195
-واای!
-وای چیه عمو؟ میخوای منو ببری خونه ات یا نه؟
-آره… بریم.
(تو ماشین که مشغول صحبت شدیم فهمیدم حس شوخ طبعی عجیبی داره و بعدش هم به مرور بیشتر و بیشتر با این شوخ طبعیش آشنا شدم.)
ازش پرسیدم: خب دوست داری چیکار کنی؟
-دوست دارم چیکار کنم؟؟
-آره… یعنی منظورم سرگرمی و تفریح و ایناست.
-منظورتو فهمیدم! داشتم دست می انداختمت!
از اعتماد به نفسش جا خوردم واقعا.
-من بیشتر اهل دویدن و باشگاه و تفریحات ورزشیم.
پرسیدم: والیبال بازی میکنی یا بسکتبال؟
-چرا؟ چون قدم بلنده؟
-عه خب راستش…
با خنده گفت: بیخیال عمو، دارم باهات شوخی میکنم. آره هر دو شو یه مقدار بازی کردم ولی قراره بسکتبال رو ادامه بدم.
-عالیه!
رسیدیم خونه و داشتم جاهای خونه رو بهش نشون میدادم که یهو گفت: وای اینجا استخر داری؟
پشتش ایستادم. باورم نمیشد اینقدر ازم بلندتره.
-بله و همش متعلق به خودته!
برگشت و گفت: همش؟ یعنی جز استخر دیگه چی؟
-عه خب…
-یا خدا… عمو دارم دستت میندازم. چرا اینجوری هستی تو؟
از کنارم رد شد و حین رد شدن آروم با دست زد روی سرم. شوکه شده بودم!
با شنیدن صداش به خودم اومدم: من میرم لباس عوض کنم. برای شام میریم بیرون دیگه؟
-آره. خب میتونیم…
-پس شام میریم بیرون.
بعد از شام خوردن توی رستوران یاسمین خواست که مسیر برگشت رو قدم بزنیم. همین طور که قدم میزدیم گفتم: خب یاسی، کارآموزیت کجاست؟ ناگهان ایستاد که خب منم وایسادم و به سمتش چرخیدم که داشت از بالا نگاهم میکرد و با جدیت گفت: یاسمین، نه یاسی!
-اوه درسته، یاسمین.
-خب چی پرسیدی؟ آهان، اینکه قراره برای کارآموزی کجا برم؟ قراره بخش حمل و نقل یه شرکت تولیدی بزرگ رو مدیریت کنم.
-واقعا؟ راستش من توی قسمت حمل و نقل یه شرکت راننده ام. شرکت آروند.
با خنده داد زد: چی؟ این که همون شرکت کارآموزی منه!
خشکم زد.
-پس قراره یکی از خطوط حمل و نقل اونجا رو مدیریت کنی. این کار شبیه کاریه که رئیس من انجام میده.
-پس فکر کنم قراره رئیست باشم!
نمیدونستم باید چی بگم و یه خنده زورکی تمام توانم در اون لحظه بود.
همینطور که قدم میزد گفت: نگران نباش، من رئیس خوبیم. حداقل تا وقتی که کارمندام خوب کار کنن!
-خوبه.
-ببینم تو از اینکه یه راننده کوچولویی راضی هستی؟
اینو که پرسید شروع کرد به دویدن و منم برای اینکه عقب نمونم شروع به دویدن کردم و با توجه به قدش و ورزشکار بودنش واقعا برام سخت بود که پا به پاش بدوم و در حالی که به نفس نفس زدن افتاده بودم جواب دادم: آره شغل بدی نیست.
-جوابت چندان قانع کننده نبود عمو. چیه؟ شجاعت کافی رو نداری که از شغلی که دوستش نداری استعفا بدی؟
نمیدونستم چی بگم. آخه این چه مکالمه ای بود که خودمو توش گیر انداخته بودم!
-نه موضوع این نیست. شغل خوبیه، حقوقش هم خوبه.
-حقوقش آشغاله. من از حقوقی که به راننده
سگ ارباب مهسا

#فوت_فتیش #میسترس #ارباب_و_برده

اسم من نیماس
همیشه شخصیت های درونم با هم جنگ داشتن
یکیش زن گریز بود ولی اون یکی نه
کاملا هم برعکس
از بچگی دوست داشتم به خانوما خدمت کنم و حسش هیچ وقت درست نشد
از ۱۶ سالگی با کلمه میسترس آشنا شدم و کل وقتم تو اینترنت صرف دیدن فیلم عکساشون میشد
تا ۱۸ سالگی که رفتم تهران و این حس ۱۰ برابر بیشتر شد
توی تلگرام با کانال یه میسترسی آشنا شدم
اسمش مهسا بود
فوق العاده بود
همیشه تو خلوت تظاهر میکردم که بردش شدم
این حس قوی و قوی تر میشد
با خودم گفتم باید بهش پیام بدم
-ارباب سلام فداتون بشم خیلی پاهای زیبایی دارید عاشقتونم با افتخار سگ شما
+ممنون
دیگه نمیشد ادامه بدم چون بدون پول هیچی قبول نمیکرد پس تصمیم گرفتم چتو پاک کنم و دوباره بهش با یه اسم دیگه پیام بدم(یه هفته بعدش تقریبا)
-سلام ارباب فدای تک تک انگشتای زیباتون بشم شما الهه‌ی زیبایی من هستید جلوی پاهاتون سجده میکنم
اینبار فقط لایک کرد خیلی تحقیر شده بودم این همه قربون صدقه یه زن رفتم و حتی جوابم رو هم نداد
حالا جنگ بین شخصیت هام کم کم داشت اوج می گرفت
هی میگفت ببین خودتو چقدر کوچیک کردی جلوی ی زن
و با خودم میگفتم عیب نداره اربابمه هر کاری کنه حق داره
کانال وی آی پی داشت
پیام دادم ارباب لطفا کانالتون رو ارسال کنید با شماره کارت
خلاصه پولو زدم براش و تمام فیلما رو از شب تا صبح نشستم دیدم
بعد که پیام دادم بهش ارباب حالا من سگ قلاده به دستتون هستم دیگه
گفت تقریبا
وای این همه تلاش این همه خرج که آخرش بگه تقریبا
دوباره روند قربون صدقه های من ادامه داشت
_ ارباب شما خدمتکار نمیخواید بیاد زمینی که روش راه رفتن و با زبونش تی بزنه
+کصشر نگو بدون هزینه قبول نمیکنم
نوشتم ارباب بفرمایید
دیگه واقعا از این بیشتر نمی شد تحقیر بشم داشتم پول خرج میکردم که فقط یه چت ساده باهام بکنه و قصدم اصلا چیز دیگه ای نبود
نیم ساعت بعد دیدم نوتیف اومده شرایط حضوری
اشتباه فرستاده بود چون اشتباه متوجه شده بود
قیمتو نگاه کردم گفتم بهترین فرصته نباید از دستش بدم
باهاش هماهنگ کردمو اون پولی که به هزار زحمت بدست آورده بودم رو پیش پرداخت دادم بهش
بهم آدرس و شماره تلفنشو داد و ساعتو باهام هماهنگ کرد
دیگه افتاده بودم توی چاله و پول داده بودم اما هنوز اون یه جای سرم میگفت نرو نزار بیشتر از این و توی واقعیت تحقیر بشی
اهمیت نمیدادم قلبم مثل توپ‌میتپید درو زدم و رفتم تو
یه آپارتمانه ۷ ۸ واحده بود که این طبقه سوم بود
دیدمش بالاخره
واقعا قیافشم مثل پاهاش بود از در که رفتم تو گفتم سلام ارباب بالاخره دیدمتون
با یه لحن بدی گفت تو نیا نجسی همونجا جلوی در لباس و شلوارتو در بیار برو دهنتو مسواک بزن
این کارارو کردم و رفتم جلو
تو چشمام نگاه کرد و گفت اگه دوس داری شرتتو در بیار که یه سگ واقعی باشی فقط حواست باشه من فیلم میگیرم وسطش اگر مشکلی با این موضوع نداری که دودول فندوقیتو ۱۵ هزار نفر میبینن در بیار
گفتم برای سگ شما بودن هیچ مشکلی نداره و یه ماسک بهم داد
شرتم رو با خجالت دراوردم و هیچی نشده شق شد خندش گرفته بود سایزش بد نبود ولی برای تحقیر هی میخندید و میگفت اینجور که تو درآوردی فک کردم قراره حرفم نقض شه ولی واقعا دودول فندقی هستی
قلاده و زنجیر رو آوردو دور گردنم پیچوند دیگه سگش بودم
سگ واقعیش باورم نمیشد اما حرف زدنای اون تیکه شخصیتم خیلی شده بود
خاک بر سرت
حقیر بدبخت
برو تحقیرت کنه سگ بدرد نخور
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه چک خورد زیر گوشم
+چار دست و پاشو حیوون
-چشم ارباب
نشستم دیگه بهتر از این نمیشد
یه شورت لی پوشیده بود و یه کفش پاشنه بلند
کیرم چنان شق شده بود که به چیزی جز. پاهاش فکر نمیکردم
زنجیرو کشید بالا و من مث یه سگ دستام بالا بود و پاهام روی زمین
+گوش کن میخوام نشونم بدی سگ واقعی هستی یا نه هرچی گفتم میگی چشم وگرنه تنبیهت میکنم توله
-چشم
+آفرین هر قدمی که روی زمین میزارم اون قسمتو باید بلیسی اونجا پاهای من رد شده
-چشم سرورم
شروع کرد تق تق کفشای پاشنه بلندش داشت کیرمو از جا در می آورد داشتم زمین کثیف خونشو لیس میزدم فقط چون که اربابم از اونجا گذر کرده بود تبرک شده بود رفت و حدود ۵ دیقه منو چرخوند
زنجیر قلاده رو انداخت پشت کمرم صدای جمع کردن خلط از ته گلوش اومد و تف کرد روی زمین
وای روانی شده بودم
+بجنب بخورش توله کثیف
-چشم چشم
لیس میزدم زمینو حالم داشت بهم میخورد دیگه ولی تف ارباب بود باید میخوردم
زنجیرمو کشید و تا نزدیک ترین مبل برد
اونجا نشست گوشی رو گرفت دستش و شروع کرد فیلمبرداری
بدو توله پاشنه کفشو تا میتونی ساک بزن
-چشم ارباب
شروع کردم با دهنم لیس زدن و ساک زدن کفشش
بعد یه دیقه گفت آفرین توله نوبت اون یکیه
سریع شروع کردم ساک زدن پاشنه و بوسیدن کفش
وسطش زبونم خشک شده بود
نمیتونستم دیگه دهنمو باز کردم جلوش و گفتم
ایکس

#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام

دو ساعته به صلیب x شکل کشیدمش و یه بند داره التماس میکنه ولی کافی نیست باید زجرو تو‌ صداش بشنوم الان فقط درد داره همین. میرم تو فکر((هه اصلا جذاب نیست درد… درد مهم نیست همه میتونن دردو‌ تحمل کنن این زجره که یه برده بی ارزش باید بتونه بخاطر من تحملش کنه که شاید بشه خودشو ثابت کنه)) صدای گریه‌شو میشنوم‌ ولی گوش نمیکنم مشغول مرتب کردن ابزار و اسباب بازیامم رو دیوار و میز، عمدا نامرتب میچینمشون از بی نظمی لذت میبرم، چشمم میخوره به الکترود فیزیوتراپی که ازش برای برق بازی استفاده میکنم، ازش خوشم میاد و کامل سیستمو (ترانس، سیمها، الکترود و پد) برمیدارم میرم سمتش اسمش یادم نمیاد چی بود مهسا پریسا یا همچین مزخرفاتی من که بهش میگم گربه سیاهه. پدهارو خیس میکنم و الکترودهارو میکنم توشون بعد با استرپ دوتا میبندم به ممه هاش و دوتا به روناش نزدیک ترین جا به کصش و ترانس رو روشن میکنم ولوم قسمت ممه هاشو میپیچونم یکم که جریان برقو حس میکنه شروع میکنه به تشکر بابت تنبیهش تف میکنم تو صورتش و یه چک میزنم بهش بعد میرم سراغ ولوم رونهاش اونو زیاد میکنم اولش لذت میبره ولی تا میخواد دهن باز کنه تا ته میچرخونمش، میخواد دست و پا بزنه آشغال ولی نمیتونه چون عضله هاش منقبض شدن و درد بیچارش کرده داره به نقطه زجر نزدیک میشه جیغ میزنه و اشک میریزه کلمات بی معنی از دهنش درمیان و چرت و پرت میگه ولوم رو کم میکنم یکم آروم میشه و سریع به خودش میاد شروع میکنه تشکر کردن و التماس که ببخشمش قبل از اینکه دوباره بتونه فکر کنه ولوم قسمت ممه هاشو زیاد میکنم زبونش بند میاد صورتش سرخ شده و رگای گردنش زده بیرون میخواد جیغ بزنه نمیتونه لال شده حالا تو زجر غوطه ور شده آشغال و من تازه دارم تحریک میشم و‌ ازش خوشم میاد برا همین ۳۰ ثانیه بهش فرصت میدم ولوم هارو کم میکنم و صورتشو میگیرم تو دستم و بهش میگم خیلییی بی ارزشی حالم ازت بهم میخوره آشغال دستمو میبرم بالا ولی چکو نمیزنم بهش، میرم گیره هارو میارم دو طرف بدنش از زیر سینه تا پایین پهلوهاش دونه دونه گیره میزنم و بند کنفی هم رد کردم از زیرشون با هر گیره ای که میزنم یه تشکر میکنه ازم و میگه حیوون کثیفمه و من فقط سکوت تحویلش میدم ارزش جواب شنیدو نداره آشغال گیره ها تموم شد بالاخره، بندهارو میکشم در حدی که قشگن فشار بیارن به گیره ولی جداشون نکنن با همون فشار کوتا میکنم و به هم گره میزنم و میذارمشون تو‌ دهن گربه سیاهه بهش میگم باید نگهشون داره ول کنه یا فشار کم شه یا حتی یه دونه گیره کم شه همینجوری لخت پرتش میکنم تو خیابون تا لونشون پیاده و لخت بره با ترس و بغض میگه چشم استاد… چند قدم عقب میرم واقعا منظره جذابی شده از کارم لذت میبرم و خودمو تحسین میکنم خب دیگه استراحت بسشه میرم الکترود هارو میچسبونم به هر دو طرف‌ کصش و جاشونو با استرپ فیکس میکنم یکم زمان برد کار سختی بود ولی ارزشش‌رو داشت حالت ترانس رو تغییر میدم و از یکسره میذارمش رو سینوسی ۵ ثانیه قطع و ۱۰ ثانیه وصل ولوم ممه ها و کصش رو همزمان تا آخر زیاد میکنم و جیییغ میزنه ولی با وسواس بند رو نگه داشته این حالتش خیلی تحریکم میکنه و کیرم تقریبا سیخ شده ولی بازی باید ادامه پیدا کنه تازه اولاشه
با هر بار وصل شدن جریان منقبض میشه بعدش که قطع میشه ازم تشکر میکنه که دارم گربه کثیفمو ادب میکنم، جالبه بیشترشون وقتی به نقطه زجر میرسن همینن لای پاشون خیس خیس میشه ولی این توله فرق داره خیسیش تا پایین روناش نزدیک زانوهاش رسیده و با چشماش التماس میکنه بذارم ارگاسم شه ولی خب چه فایده نظر اون آشغال که اصلا اهمیتی نداره. میرم سمتش و شروع میکنم اسپنک کردن روناش پوست سفیدش کامل سرخ شده یکمی هم جای کبودی هست که جذابش کرده توله گربم رو. بند رو از دهنش میگیرم و بهش میگم لال شه هیچ صدایی نباید جر نفس کشیدن بشنوم سرشو تکون میده به نشونه فهمیدن، بهش میگم خب دیگه کثافت برق بازی بسه، وانمود میکنم دارم میرم سمت دستگاه که یهو بند و میکشم و همه گیره‌ها تو یه لحظه از بدنش جدا میشن چشاش از درد برمیگردن ولی جیکش در نمیاد ولو میشه رو صلیب، هه اگه نبسته بودمش قطعا می خورد زمین ماده بی ارزش ضعیف، با آب یخ تو صورتش حالشو جا میارم و بهش میگم میتونه حرف بزنه ازم تشکر میکنه که زجرش میدم. آب از کصش دیگه داره چکه میکنه، بدنش داد میزنه که به لیمیتش نزدیکه بیشتر از این نمیتونه ادامه بده ولی روحش هنوز میخواد ولی خب چه میشه کرد سلامت جسم مهمتره، بهش اجازه میدم هر وقت دلش خواست اورگاسم شه و بعد کیرمو میذارم تو کصش هنوز تلمبه زدنو شروع نکردم که سرخ میشه نشونه های اورگاسم تو صورتش ظاهر میشن بهش هشدار میدم که لال شه و جیکش درنیاد. تا ته فشار میدم تو کصش و با سرعت تلمبه میزنم و به شدت ارگاسم میشه حالا میرسم به جایی که برام خیلی
بردگی واقعی برای شاخ مجازی که پا نمیداد

#فتیش #ارباب_و_برده #میسترس

سلام دوستان این داستانی که براتون تعریف میکنم کاملا واقعا به جون عزیزم قسم دروغ نیست من تو اینستا دوتا پیج داشتم یه پیج فیک که کاملا با عکسای واقعی یک بازیگر بود و واقعی به نظر میومد و یک پیج واقعی خودم با پیج فیکم به یک خانم که پنجاه هزارتا فالوئر داشت پیام دادم که بردتون میشم و ساپورت مالیتون میکنم و همه جوره در خدمتتونم بعد چند روز نوشت از کجا فهمیدی من میسترسم منم واقعا با خوندن این پیام حسابی حشری شدم و کلی شروع کردم ابراز بردگی و نوکری برای ایشون این خانم وضع مالیش عالی بود صورتش تپل بود بدنش تو پر و قدش بلند وکیل بود و مغازه هم داشت بهم گفت تو باید هم برده من باشی هم ساپورتم کنی منم گفتم چشم خلاصه پنج شش ماه گذشت و من فقط تو اینستا قربون صدقه پست ها و استوریاش میرفتمو خودمو تحقیر میکردم و هر ده روز یک بار سین میکرد و کمی تحقیرم میکرد جوری که فکر کردم براش فانم و هرگز نمیذاره برده بشم براش ایشون تو سعادت آباد خونه ی پدرش ساکن بود منم با پدرم تو پونک یه خونه اجاره ای داشتم یه روز نمیدونم چیشد که باهم چت کردیم ولی انگار دلش میخواست من برده واقعی براش بشم و گفت بیا دنبالم منم رفتم سعادت آباد نزدیک پارک ژوراستیک دنبالش سوار شد و شروع کردیم حرف زدن و بهم گفت برو خونه رفتیم سمت خونه و وارد خونه شدیم خونه من کوچک بود و بهم گفت فکر نمیکردم خونت انقد داغون باشه گفتم ببخشید خانم میدونم در شان شما نیست ولی برای نوکری براتون خوبه باکفش تو پذیرایی نشسته بود که بهم گفت کفشامو در بیار زانو زدم کفشاشو دراوردم که گفت شروع کن به لیسیدن جوراب سفید پاش بود از رو جوراب لیس زدم پاهاش بزرگ بود ولی اصلا بوی عرق نمیداد جورابشو با دستورش دراوردم و شروع کردم به لیس زدن پاهای کشیده و بلندش بو میکردم لیس میزدم میخوردم و فقط نگام میکرد خوابید زمین و صورتمو چسبوند لای پاش شروع کردم به خوردن کس و چوچولش تمیز و نرم بود ولی خوش بو و بوی سکسی میداد حسابی خوردم با انگشت بهم میگفت کجارو بخورم لیس و میک که زدم نشست رو دهنم دولمو میمالید و میگفت کیر دوست پسرم بهرام سه برابر دول مسخره ی توئه یکم که خوردم با کون نشست دهنم من میخوردم کونش تمیز نرم و شیو شده بود لباساش همه برند بودن حتی شرتش هی به شوخی بهم میگفت برینم تو اون دهنت مادر جنده و هی میگفت دلم میخواد مامانتو چن نفری بکنن تو هم کص منو بخوری بعد از خوردن کون و کصش و پاهاش زیر بغلشم لیسیدم زیر بغلش مام زده بود خیلی خوش بو بود ولی تلخت بعد گفت پاشو بریم حموم رفتیم و بهم گفت بخواب زیرم خوابیدم و صاف شاشید تو صورتم شاشش سفید و داغ بود بهم گفت نخور ممکنه مریض بشی فقط دوش بگیر باهاش منم گفتم چشم بعد دوش گرفتیم اومدیم بیرون و بردم رسوندمش بهم گفت تو قرار بود ساپورتم کنی بیست میلیون بزن به حسابم گفتم به خدا من انقدر پول ندارم گفت پس گه میخوری مادر جنده میگی ساپورت میکنم گفتم به خدا من توانم ماهی هشت نه میلیونه گفت مادر جنده من با این ماشین و لوکیشنم و شغلی که دارم مگه لنگ ماهی هشت میلیون تو هستم دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم حرومزاده منم کلی معذرت خواهی کردم که دیگه سین نکرد و بلاکم کرد از اینستا و واتساپ و تلگرام داستان واقعی بود دوستان همش مو به مو اتفاق افتاده…
نوشته: امیر
ارباب پسر خالم شدم

#ارباب_و_برده #پسرخاله

سلام به همه ، اسم من الهامه و ۲۰ سالمه و قدم ۱۶۸ و وزنم ۵۵
خاطراتی که میخوام براتون بگم راجب منو پسر خالم بهمنه
بهمن هم ۱۹ سالشه و قدش ۱۷۵
این خاطره برای کسایی هست که فوت فتیش دارن و لطفا اگه این حس رو ندارید نخونید چون خوشتون نمیاد اصلا.
منو بهمن از بچگی باهم بزرگ شدیم و رفت و آمد خانوادگی زیادی داریم ، همیشه تا جایی که یادمه با هم بازی میکردیم چون اختلاف سنی من و بهمن یک سال بود خیلی خوب با هم کنار میومدیم.
همیشه وقتی با بچه های فامیل جمع میشدیم و بازی میکردیم بهمن به حرف های من گوش میداد و همیشه طرف منو میگرفت تو هر شرایطی ، و وقتی هم که دوتایی بودیم و بازی میکردیم به حرف هام قشنگ گوش میداد و منم از این که حس میکردم مثل ملکه ها هرچی میگم میگه چشم خوشم میومد.
مثلا تو بازیامون میگفت که من نقش سگت رو بازی میکنم و منم طنابی پارچه ای چیزی می بستم دور گردنش که مثلا قلادش باشه .
همیشه دوست داشت سمت پاهای من باشه منم رو حساب این که داره نقش سگ رو بازی میکنه برام مهم نبود و بعضی وقتا با پاهام نازش میکردم یا مثلا میومد زیر پام میخوابید شبا تو بازی یا پاهامو بو میکشید و کلا دوست داشت زیر پاهام باشه ، منم خب چون میزاشتم به حساب نقشش این که سگه و داره نقششو خیلی خوب بازی میکنه و به حرف هام‌ گوش میده ، از بازی خیلی خوشم میومد و دلم میخواست همیشه این بازی رو کنیم .
یه روز که از مدرسه اومدم بیرون(شیشم بودم) دیدم بهمن و مامانم و خالم دم درن و اومدن دنبالم ، بهم گفتن که با بهمن برید خونه تا ما خرید کنیم بیایم ، ما هم راه افتادیم سمت خونمون ، تو راه بهمن همش چشمش به کتونی هام بود و زل زده بود بهشون که یهویی گفت الهام میایی بازی همیشگیمونو از الان بازی کنیم؟ تو مثلا اومدی بیرون و سگتم اوردی ، منم گفتم اوم باشه .
وقتی رسیدیم و از در وارد خونه شدیم چهاردست‌وپا و شد و ، وقتی داشتم بند کفشمو باز میکردم دور پام می چرخید و منم بهش میگفتم آفرین سگ خوب ، وقتی بندمو باز کردم و پامو از کتونی درآورد ، به خاطر هوای گرم و این که اون روز کلی دویده بودم پاهام خیلی عرق کرده بود و جورابم خیس خیس بود و چون چند روزی میشد که نشسته بودم جورابمو خیلی بو میداد پاهام ، قشنگ خودم بوی پاهامو حس میکردم از بالا ، دیدم همینجوری که داره دور پام میگرده بو میکشه کتونی و پاهامو ، بهش گفتم عه بهمن نکن پاهام بو میده بزار برم بشورم پاهامو بعد بو کن ، گفت نه الهام نمیخواد من سگتم هر چقدر پاهات عرق کرده باشه هم بو میکشم ، نمیدونم چرا یکم حس لذت کردم یه حس خاص
گفتم اره راست میگی بو بکش سگ خوبم.
جورابمو در اوردم توی کفشم گذاشتم اونم شرو‌ کرد به بو کشیدن توی کفشم که دیگه رسما پر شده بود از بوی گند پا ، وقتی رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم یه لحظه اومدم بیرون که بهش بگم بپا خفه نشی از بو که دیدم داره جای پامو روی سرامیک لیس میزنه و بو میکنه چون پام عرق کرده بود و وایساده بودم روی سرامیک جای عرق پام مونده بود روش ، تا چشمش بهم خورد یهویی به تته پته افتاد و برای این که ضایع نشه مثلا باز ادای سگ در اورد ، منم اون حسه باز اومد سراغم گفتم آفرین سگ خوبم تمیز کن زمینو
و اومدم توی اتاقم . یه حس قدرت داشتم حس ارباب بودن که خیلی برام لذت بخش بود.
خلاصه اون روز گذشت و ماجرای بعدی برای دو سه ماه بعد اون روزه که مامانم قرار بود اون هفته خاله اینا رو دعوت کنه خونمون برای ناهار و چون میدونستم دوباره مثل دفعه ی قبل قراره از مدرسه بیان دنبالم یه سری فکر هایی توی سرم بود که باید انجامش میدادم تا اون حسم رو خالی کنم و تصمیم گرفتم که از فرداش تا روزی که قراره خالم اینا بیان، که میشد چهار روز کتونی مدرسمو بدون جوراب بپوشم…
منم چون پاهام زیاد عرق می کرد، بدون جوراب خیلی بو می گرفت پاهام و مامانم نمیزاشت بدون جوراب هیچ وقت کفش بپوشم ، اما برای اون روز ها تا میرسیدم تو پارکینگ جورابمو در میاوردمو کتونی رو میپوشیدم میرفتم مدرسه و وقتی برمیگشتم جلوی در میپوشیدم جورابمو.
گذشت تا چهارشنبه شد و وقتی از مدرسه بیرون اومدم همون طور که انتظار داشتم پیش رفت و منو و بهمنو فرستادن بریم خونه تا خودشون برن پلاستیک فروشی و بیان .
تو راه باز بهمن خودش شرو‌ کرد که الهام میشه بازم بازی کنیم مثل دفعه قبل؟ گفتم اره از الان شروع بازی
اونم کلی خوشحال شد و منم اون حس خوب لذت توم فعال شدش تا رسیدیم خونه شروع کرد به گشتن دور پاهام و بو کشیدن کتونیم ، چون از صب پام بدون جوراب توش بود قشنگ دم کرده بود، و راه میرفتم پام تو کتونی لیز میخورد از شدت عرق کردن و قشنگ میشه تصور کرد که چه بویی میدن . منم بدون این که بند کفشمو باز کنم پاشنه کفشمو گذاشتم پشت پام و دقیقا جلوی صورت بهمن پامو از کفش بیرون کشیدم ، و چون کتونیم پلاستیکی بود جنسش ،
شوهر شاشخورم

#ارباب_و_برده #شاش #شوهر

سلام بچه ها من برای پرسیدن این سوال عضو شدم.
شوهرم میگه بشاش روی من یا حین خوردن کوسم دوست داره من سرپا وایستم و اون زانو بزنه بخوره و من بشاشم دهنش.و واقعا میخوره.معده درد میشه.
یا میگه نصف شب موهامو بکش بگو پاشو کونمو لیس بزن کوسمو بخور، دوست داره موقع سکس بزنمش و وقتی میشینم روی آلتش میگه منو خفه کن با دستات و تف کن تو صورتم.و هی میگه قربان قربان ،میگم چی ؟میگه هیچی قربان سنه.
پاهامو لیس میزنه.بخدا اگه سرکار نره از صبح تا شب فقط زبونشو تو کونم میکنه خیلی دوست داره میگه رفتی wc نشور من تمیز کنم با زبونم، علاقه زیادی هم به آنال سکس با من داره و منم چون آلتش زیاد بزرگ نیست مشکلی ندارم گاهی،ولی یبار داشتم تخماشو لیس میزدم پاهاشو داد بالا عین زنا. چندبار هم گفت کونمو لیس بزن منم لیس زدم و حالت داگ استایلی سر زانو قمبل کرد رو تخت ،من انگشتمو کردم تو کونش شاید باورتون نشه ولی انگشتم تو کونش بود و عقب جلو میکرد خودشو و ناله میکرد،اسپنک زدم رو کونش می‌گفت بزن ،پاره کن زجرم بده. ها اینم بگم که زیر بغلامم بو میکنه.اصلا جوری رفتار میکنه که انگار من صدم و اون صفر.
ولی زیاد از عقب رابطه میخواد.گیجم کلا.چون اگه برده بود که دوست نداشت دخول کنه .و فقط تو رابطه اینجوریه ها تو زندگی نرمال یه ذره زن ذلیله ولی زیاد مطیع نیست
شوهر اول من اینجوری نبود و اینم ازدواج سنتیه تازه یه ماهه ازدواج کردیم
نوشته: خسروی
دومین برده ی من

#ارباب_و_برده

توی سایت قبلا یه بار خاطره ی اولین ارباب بودنم رو نوشته بودم و بعد از اینکه با اون دختره چند بار رابطه ی بی دی اس ام داشتیم کات کردیم و منم یکی دوسالی بیخیال فانتزیم شده بودم و توی این مدت دوبار هم رل زدم که رابطم باهاشون در حد لب و بغل مالیدن بود همین شروع کردم توی تلگرام دنبال اسلیو گشتم و بعد از چند وقت با یه خانومه مطلقه 32 ساله اشنا شدم که فانتزی بی دی اس ام داشت حدود یکماه هر روز توی تلگرام چت کرردیم بدون اینکه سکس چت کنیم چون من بدم میاد بعد از یکماه قرار گزاشتیم رفتیم بیرون یکم راه رفتیم و نشستیم حرف زدن قرار شد فردا عصر دو ساعت برم خونه پیشش و خدافظی کردیم رفتیم شب بهم پیام داد که خیلی استرس داره و میترسه و حتی خوابش نمیبره و منم بهش گفتم اصلا نگران نباش من مراقبت هستم و قراره فردا حسابی لذت ببری و یه عالمه درباره علایق و لیمیت هاش حرف زدیم علایقش باندیج اسپنک کتک و شلاق و شمع بود لیمیتش هم فحش و تحقیر ساعت حدود دو بود که خوابیدیم منم صبح ساعت 9 بیدار شدم کارامو انجام دادم شد ساعت دو رفتم دوش گرفتم و راه افتادم سر راه از ابزار فروشی دوتا طناب شیار دار خریدم و رفتم خونشون توی تاچارا شیراز بود زنگ درو زدم و رفتم داخل سلام کردیم و نشستیم روی مبل گفت امیر هم مشتاقم که بلاخره میخوام تجربش کنم هم میترسم دستشو گرفتم نشوندمش روی پام و محکم بغلش کردم بهش گفتم توی توی بغل من جات امنه هر وقت خواستی شروع کنیم بگو ده دقیقه توی بغلم بود که گفت امیر جون اماده ام همینطوری که توی بغلم بود گردنشو گرفتم توی دستم به چشماش زل زدم و یه سیلی بهش زدم بلند گفتم توله سگ چهاردست و پا شو رو زمین سریع گفت چشم و افتاد رو زمین موهاشو جمع کردم توی دستم و کشوندمش سمت اتاقش وقتی رسیدیم توی اتاق بلندش کردم و شلوار و تیشرتی که برش بود رو در آوردم طنابی که خرید بودم رو باز کردم نشستم لبه تخت گفتم بیا جلو توله اومد جلوم ایستاد دو دور طنابو دور کمرش پیچیدم و بعدش از پشت گزاشتم لای کون و وسط کصش و محکم کشیدم طنابو که یه جیغ بلند زد طنابو دو دور دیگ پیچیدم دور کمرش و دستاشو از پشت بستم وقتی طناب محکم لای کص بسته بشه با کوچک ترین حرکات بدن کص تحریک میشه و اون هی ناله میکرد داگی گزاشتمش روی تخت اروم اروم چندتا اسپنک بهش زدم خوب که آماده شد بهش گفتم تا ببست بشمار بیست تا اسپنک محکمممم بهش زدم اینقدر محکم بود دوتا لپ کونش کاملل قرمز شد ولی اونقدری نزدم که کبود بشه رفتم جلوش و یکم ازش لب گرفتم و اون یکی طنابو آوردم روی زمین دو زانه نشوندمش دستاشو محک بستم به مچ پاش نشستم جلوش چند دقیقه تمام بدنشو نوازش کردم و چون توی این حالت بنده لای کصش محکم تر شده بود یه دفعه چند ثانیه ی لرزید و ارضا شد و بهم گفت بازم ادامه بدم کمربند باز کردم حسابی شکم و سینشو کتک زدم البته جوری زدم که ترکیبی از درد و لذت باشه و فقط بدنش قرمز شد خوب که تمام بدنش قرمز شد از توی اشپز خونش یه دونه شمع اوردم روشن کردم و شمع که آب شد قطره قطره ریختم روی رونش شلوارمو دراوردم جلوش ایستادم یه پامو گزاشتم لای پاش جوری که انگشتم روی طناب لای کصش بود کیرمو کردم دهنش و انگشتای پامو میمالیدم به کصش سرشو گرفتم روی عقب جلو میکردم یه دقیقه که گزشت دوباره لرزید و ارضا شد منم یکم بعدش توی دهنش ارضا شدم ‌ دونه دونه طناباشو باز کردم یه ساعت توی بغل همدیگه دراز کشیدیم و رفتم از اون موقع به مدت سه ماه هر هفته رابطه داشتیم
نوشته: ارباب امیر
بردگی تا سکس با خانوم کویتی

#ارباب_و_برده #زن_شوهردار

بچه‌ها این داستان یکم طولانی هستش اگه حوصله دارید بخونید.
سالها قبل من و دوتا خواهرم و مادرم تو روستا زندگی میکردیم پدرم تو درگیری روستا کشته شد به خاطر زمین کشاورزی یک دایی داشتم چند سال کویت زندگی میکرد وضعیت مالی خوبی داشت هر شیش ماهی یک بار میومد ایران برامون کلی کادو و پول می‌داد به مادرم یک روز به مادرم گفت میخوام امیر ببرم کویت کار کنه اونجا خوشبخت میشه و میتونه براتون پول بفرسته منم کمک میکنم کاراش انجام بده هواش دارم.
اون شب مادرم خیلی گریه میکرد می‌گفت امیر بچه هستش ولی قبول کرد با هزاران بدبختی که دایی باهاش حرف زد منم لباس هامو جمع کردم با دایی راه افتادم همراه با اشک و خون مادرم و خواهرام رفتیم سمت آبادان سوار لنج شدیم دایی بهم گفت هر وقت بهت گفتم قایم شو یک جای تو موتور خونه بهم نشون داد که اگه مامور ها آمدن بهت گفتم برو آنجا ولی دایی پاسپورت و ویزا داشت میخواست منو قاچاقی ببره کویت چند ساعتی رو دریا بودیم حالم بد شد ناخدا یک قرص داد به دایی گفت بهش بده بهم داد و گفت بخور منم خوردم خوابم گرفت تا صبح خوابیدم صبح شد دایی به زور بیدارم کرد گفت بریم از لنج پیاده شدیم عجب شهری بود به نام السبیه منم کیفم تو دستم بود دایی تاکسی گرفت رفتیم به فروانیه تو مسیر راجب این خانواده صحبت میکرد که چطوری باهاشون حرف بزنم و رفتار کنم یک زن و شوهر و دو تا بچه پسر و دختر بودن اسم مرده عثمان بود و زنش صلعه بود و دوتا بچه به نام بایرام و جمال داشت که هر دو هفت سال و هشت سال بودن رسیدیم از فروانیه ماشین گرفت از شهر خارج شدیم دو ساعتی تو راه بودیم رسیدیم به یک کاخ یا امارت دایی من هماهنگ کننده همه چیز بود آنجا منو برد پیش خانوم صلعه یک خانوم بسیار زیبا و لباس اندامی مشکی بلند کمر باریک با سینه های بزرگ که خط سینه هاش و نصف سینه هاش بیرون بودن که تقریبا بهش میخورد 36 ساله باشه با دایی سلام کرد دست داد بهش گفت اینم امیر بچه خواهرم که بهت قول دادم بیاد آمد جلو با یک لبخند زیبا سلام کرد با من دست داد به دایی گفت که عثمان رفته اروپا چند ماه دیگه میاد خودت به همه چیز حواست باشه.
مثل اینکه شوهرش یک ماه کویت بود چند ماه اروپا یک نمایندگی بزرگ داشت تو اروپا.
به دایی گفت امیر ببر همه جا خونه رو بهش نشون بده منم با دایی رفتم چندتا خانوم و آقا بودن معرفی کرد یکی هندی بود راننده بچه هاش یکی بنگلادشی بود راننده خود خانوم صلعه یک نفر مامور خرید خونه وارد خونه شدم با دایی وای خدا یک خونه دوبلکس بزرگ کلی آدم تو آشپزخونه و خونه برای غذا پختن و دایی کل خونه رو بهم نشون داد بهش گفتم دایی وظیفه من چیه ؟ گفت دایی بزار صلعه خانوم بگه رفتیم پیش صلعه خانوم بهش گفت وظیفه امیر چیه چه کاری باید انجام بده ؟ گفت فعلا ببرش یک اتاق بهش بده بزار امروز استراحت کنه بعد میگم یک خونه بود پشت این کاخ که کارگر ها آنجا زندگی میکردن که مال کشور های دیگه بودن مثل دایی و راننده ها و سرآشپز همون خونه هم بزرگ بود دایی یک اتاق داشت تقریباً بزرگ بود گفت دایی عزیزم همین جا کنار من باش تو اتاق خودم بخواب سعی کن از این خونه بیرون نری تنها اگر پلیس کویت گرفتت میفرستت ایران به چیزی دست نزنی تا بهت نگفتن گفتم چشم من استراحت کردم ولی حس دل تنگی اذیتم میکرد که از خانواده دور بودم دایی یکم باهام حرف زد که آرومم کنه ناخداگاه زدم زیر گریه دلم برای مادرم و خواهرم و روستا تنگ شده بود دایی بغلم کرد داشت آرومم میکرد در اتاق زدن دایی رفت در باز کرد صلعه خانوم بود دید دارم گریه میکنم آمد داخل منم سریع اشکامو پاک کردم بلند شدم دایی گفت به خاطر دل تنگی گفت میدونم اشکال نداره آمد بغلم کرد فارسی و عربی قاطی باهام حرف زد نگران نباش اینجا خونه خودته و هر وقت دوست داشتی میتونی بری و غیره دستم گرفت به دایی گفت این پسر رو من میخوام کنار من باشه کارهای شخصی منو انجام بده و هیچ کسی اجازه نداره کاری باهاش داشته باشه دایی گفت چشم خانوم من و خانوم رفتیم به سمت باغ به همون راننده بنگلادشی نمیدونم چی بهش گفت با انگلیسی حرف زد سویچ ماشین ازش گرفت رفتیم سوار ماشین شدیم من و صلعه خانوم یک دوری تو منطقه زدیم تو مسیر باهام حرف میزد آروم شدم برگشتیم سمت خونه یا همون امارت دستم گرفت رفتیم داخل اتاق خواب خودش وای نگم براتون اتاق خواب خانوم از خونه ما بزرگتر بود چه مجسمه های بزرگی تو اتاق خواب داشت تخت خواب دو نفره مثل این فیلم ها سقف داشت منو برد با پسر و دخترش آشنا کرد پای کامپیوتر و بازی حتی اتاق خواب بچه هاش از خونه ما بزرگتر بود به غیر اینکه چه چیزهایی اتاق خواب بچه هاش بود که هیچ وقت ندیدم صندلی میز کامپیوتر بچه هاش از خونه ما گرون تر بود کارم این بود که به مسائل شخصی خانوم باشم بیشتر کنارش بودم کار خواصی نداشت کارم سن
بردگی شوهرم

#شوهر #ارباب_و_برده

دیشب سوتین مشکی ضربدریمو زده بودم و شورت مشکی طوری پریروزمو از سبد لباسام برداشتم پوشیدم. کونم قلقلک می خورد برای یه لیسیده شدن حسابی، قدم ۱۷۰ و وزنم ۷۹.کون بزرگ و خوبی دارم سینه هام ۸۰_۸۵میشه.شوهرم پایین مبل رو زمین دراز کشیده بود نور خونه رو کم کردم و چکمه های از زانو به پایین و پاشنه بلندمو پوشیدم. بدون اینکه به همسرم چیزی بگم نشستم رو صورتش و پاهامو گذاشتم روی کیرش و بازی میکردم با میزش و یهو بین کفی دو تا چکمه ام فشار میاوردم به کیرش .ازم خواست شورتمو در بیارم ولی گفتم شورتم کثیفه باید با زبونت بشوریش چشم قربان گفت و یه دفعه ای فشار زیادی با کونم به سرش دادم و گوزیدم به دهن و دماغش و دیدم کیرش نیم خیز شد با کف چکمه ام کیرشو له کردم.با دستاش دو طرف کونمو گرفت و گفت قربان یکم بلندشو بتونم شورتتو لیس بزنم روی دو پاشنه چمه ام نشستم و یکم سرشو بلند کرد و شروع کرد به لیس زدن شورتم ، گوز دومو که زدم خودش از رونام گرفت و کونمو فشار داد به صورتش و اخی گفت.شورتمو با دستم کنار زدم و کوس پر پشمم بیرون زد ،حیوون خوبو باید تشویق کرد اون عاشق کوس پشمی و شاشه منم برا تشویقش من بعد میخوام از اینا استفاده کنم. بهش گفتم گمشو بریم تو اتاق خواب و تو اتاق خواب ازش خواستم رو تخت دراز بکشه و سرشو بذاره لبه تخت با کون نشستم رو دهنش.گفتم کونمو خوب بخوری میذارم کوس پشمیمو لیس بزنی.
شروع کرد به لیس زدن و زبون زدن کونم. یکم حالت ریدن گرفتم و ماهیچه های سوراخمو بازتر کردم و زبونشو کرد تو.گفتم زبونتو تو کونم بچرخون عن خور، روده هامو تمیز کن.یکم اومدم جلوتر گفت منو زیر کونت خفه کن بکش.بدون اینکه جوابی بدم محکمتر از قبل با کون نشستم رو صورتش و پاهامو محکم دور سرش کیپ کردم و کوسمو آروم جوری که مزاحم کون لیسیش نشم روی بینی و صورتش میکشیدم.آب کوسم راه افتاده بود و سعید زیر کونم قرمز شده بود.زبونشو دور چینهای کونم میکشید و میک میزد و زبون می فرستاد تو. آب بزاقش عین سگ هار از کنار صورتش راه افتاده بود. ده دقیقه ای که کونمو بهش خوروندم بلند شدم و نشستم لبه تخت و ازش خواستم گمشه بره پایین تخت و رو زانو بشینه و دستاشو بذاره زمین.چکمه ها پام بود و یه پامو گذاشتم رو سرش و پای دیگمو گذاشتم جلوش ازش خواستم بلیسه(قبلا میخواستیم بریم بیرون کفشمو دادم گفتم ببر یه اب بگیر بیار،دیدم دیرکرده رفتم دیدم کفشمو لیس میزنه همونجا خشکش زد گفت داشتم می بوسیدم چون دوستت دارم) خلاصه ازش خواستم کف کفشمو با زبونش تمیز کنه.برای اینکار گفتم زبونتو بیار بیرون و خودم کف کفشمو رو زبونش میکشیدم.دیدم زبونش یکم خشک شده چند بار تف کردم دهنش.
ازش خواستم کفشامو در بیاره و جورابامو بکنه و پاهامو لیس بزنه.لای انگشتای پامو لیس میزد زبونشو میکشید زیرش و می بوسید انگشت شصتمو میمکید منم جفت انگشتامو میکردم تو دهنش و با ناخنای بلند قرمزم به حلقش میزدم.دیدم کیرش راست شده با پاشنه پام زدم به تخمش.
ازش خواستم همونجوری زانو زده پایین تخت بشینه ،لیوان آب و برداشتم یکم آب خوردم و مابقیشو ریختم روش و گفتم باید چکمه هامو بگیری دهنت و چار بری برام اب تازه بیاری.
گرفت دهنش و رفت تو این فاصله من از کمد پتو برداشتم و انداختم روم و دراز کشیدم.آب و که اورد فک کرد میخوام بخوابم ولی بهش گفتم کولرو خاموش کن و بیا برو زیر پتو لای کوسم و کوسمو بخور(اون متنفره از گرما برا همین گفتم کولرو خاموش کنه و زیر پتو کوس لیسیمو بکنه.کوس تپل چاق و پر چربی مو با دست باز میکرد و لاش دنبال لبای کوچیک کوسم میگشت که بکنه دهنش. لبامو میک میزد و میکشید و زبون داخل کوسم میکرد.با رونام سرشو فشار میدادم و موهاشو با چنگ میکشیدم چندبار که کله شو فشار دادم به کوسم تو دهنش خالی شدم.
بهم گفت دستمال بده پاک کنم از نو بخورم.گفتم زبون تو دستماله کوس و کون منه خودش میدونست که وظیفشه تمیز کنه ولی دوست داشت از منم اجبار کردنو بشنوه.پاهامو از هم باز کردم و به پشت دراز کشیدم پتو رو زدم کنار و گفتم کوسمو تمیز تمیزش کن ،اول آبم که سمت کونم سرازیر شده رو لیس بزن.
دوباره حشری شدم و نذاشتم زیاد ادامه بده سرشو به کوسم فشاار دادم و میگفت بشاش دهنم ولی زود بود.کوسم با پشماش تو دهنش بود. ازش خواستم شق کنه و کوسمو خنک کنه.(شوهر من عاشق کوسای گشاد و زیاد کیردیده هست) ولی من قبل ازدواج جراحی کولپورافی کردم.
گفتم بشینه لب تخت و رفتم نشستم بغلش و کوسمو کردم دور کیرش! اینجوری کیرش تا نافمو سوراخ میکرد و حس خوبی میده.خودم بالا پایین کردم و نزدیک اومدن آبش گف داره میاد ازش خواستم فوری بشینه پایین تخت و آبشو خالی کنه روی پاهام.روی پاهام دوسه بار کیرشو با دستش عقب جلو کرد و ریخت رو پاهام ،و ازش خواستم آبشو از روی پاهام لیس بزنه. قشنگ که تمیز کرد ، کونمم میخواست خارونده بشه