دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
لب مرز
1402/11/14
#اقوام #سفر #گی

سلام عشقا. این خاطره واقعی واقعی وقت الکی نذاشتم بنویسمش. اسمم فرشاده امسال ۲۰ سالم میشه. من قبلاً با دوستام تجربه سکس رو داشتم و همیشه بات بودم ولی هیچوقت با سن بالا تجربه نداشتم. ظاهرم بدون ریشم و بدنی نسبتا تپلم و همیشه خودمو شیو نگه میدارم. این خاطره ام بر میگرده برای وقتی که رفتیم خونه خالم کردستان. شوهر خالم کُرد بودن ما اصالتا تهرانی. همیشه به مردای کُرد چشم داشتم چون جذبه خاصی برام داشتن. گذشت که عید نوروز رفتیم خونه خالمون که هم جشن نوروز ببینیم هم سری به خالمم زده باشیم. اصلا تو قید بند سکس کردن اونم تو اونجا با غریبه نبودم ولی چند وقتی که گذشت با چند نفر از این کولبرا برخورد داشتم که خیلی خشن و جذاب بودن. بیشتر که پیگیر شدم تونستم آمار قد بلنده شون رو در بیارم. اسمش زانا بود ۳۷ ۳۸ ساله. ظاهراً ریش دار و چشماش قهوه‌ای عسلی اینا. هیکل که نگم براتون چهارشانه قد بلند قوی اون چیزی که مد نظرم بود رو پیدا کرده بودم ولی از یه جهت می‌ترسیدم کاری کنم ابرو خودمو خونوادمو خاله بدبختم شوهر خالم بره تو اونجا. گفتم زیاد عجله و زیاده کاری نمیکنم یه محک میزنم ببینم این اهل حال هست یا نه اگر نبود ک بکشم ازش بیرون. از شوهر خالم که می‌شناختشون خواستم که منو باهاشون آشنا کنه تا بتونم هم نزدیک تر بشم بهش ( هم آقا زانا هم بقیه کولبرا) و هم یه آشنایی کوچیکی داشته باشم با کارشون. دو سه روز بعد شوهر خالم گفت با آقا زانا حرف زده که باهاشون بری بیرون دور اطراف رو ببینی و بری یه سری به کولبرا که یه جا جمع میشن بزنی. شلوار سفید تنگمو از قصد پوشیدم و رکابی تنم کردم با کاپشن که یه خودی هم نشون بدم و زدم بیرون. اومدم پیش آقا زانا بقیه دوستاش با یه لحن ناز و تهرانی گفتم : سلام و احوالپرسی که دیدم آقا زانا رفیقاش به کردی یه چیزایی گفتن و می‌خندیدن و با لحن کردی فارسی حرف زد که خوش اومدمو اسمت چیه خودشونو معرفی کردن . ( بعدا از شوهر خالم که پرسیدم اونا به کردی یه چیزایی بهم گفتن اونم خندید گفتش بهت خوش آمد گفتن ولی بعداً فهمیدم چشاشون منو گرفته بود😅)
گذشت رفتیم تو دل کوهستان مراتع سرسبز کردستان راه رفتن اینا تا آقا زانا منو برد پیش رفیقای دیگش از نزدیک سختی شغلشون رو دیدم … تو این حین که رابطه ما گرم گرفته بود بارون گرفت منم از اینور زیر بارون با شلوار سفید که داشت هی گلی میشد . آقا زانا گفت این لباسا برا شهره اینجا باید لباس کردی بپوشی. منم گفتم لباس کردی ندارم گفت ایراد نداره با یکی از پسرای اونجا حرف زد که هیکلش تقریبا شبیه من بود ازش کلید گرفت که با هم بریم اونجا لباس کردی پسر رو تنم کنم منم راه افتادم دنبالش. حرف زدیم که بچه تهرانی بچه خوشتیپ هستی چندتا دوست دختر داری منم گفتم من سنی ندارم آقا زانا ۱۹ سالمه دوست دخترم کجا بود اونم بلند گفت : ای گیان خیلی شیرینی پسر . رسیدیم خونه رفیقش که مجردم بود کلید انداختیم اومدیم تو یه لباس برام از لباس رفیقش در آورد گفت ، اینو تنت کن . منم دیدم موقعیت مناسبی شلوار لباس در آوردم. بنده خدا چشماش انگار داشت از حدقه میزد بیرون . یه تیکه گوشت سفید جلوش بود . لباس کردی تنم کردم گفتم آقا زانا اینو اوکی کن برام. اونم به بهونه های واهی میخواست شال دور لباسمو ببنده هی کونمو لمس میکرد میدید من اعتراضی ندارم با جرات انجام می داد که گفتم بریم آقا زانا اونم گفت بریم به چشم. بعد اینکه لباسمو جلوش عوض کرده بودم منو با شورت هفتی بدون مو دیده بود کلا هوش از سرش پریده بود . پیش دوستاش هی دست می انداخت دور گردنم و شوخی صمیمیت مون بالا گرفته بود.
خاطرات سنگاپور
1402/11/21
#بیغیرتی #زن_شوهردار #سفر

سلام
هر ساله به کشور رو انتخاب میکردم با تور های مسافرتی میرفتم یک سال ترکیه یک سال آنتالیا یک سال ارمنستان و تایلند خوش می‌گذشت یک تو اینستاگرام خیلی زیبایی سنگاپور به چشمم خورد با خودم گفتم بزار امسال برم سنگاپور تحقیق کردم دیدم عالیه تماس گرفتم همون تور مسافرتی هر سال گفت پنج شب و شیش رو با هتل پنج ستاره و کلی امکانات سی میلیون تومان حرکت ماه آینده هستش منم پول رو براشون واریز کردم پاسپورت دادم بهشون تا خودشون کارها رو انجام بدن.
بزارید از خودم بگم من کامران هستم 29 سالمه یک غرفه تره بار دارم وضعیت مالی خوبی دارم البته به لطف بابام قدم 188 اندازه التم 18 سانت و کلفت 🍆 واقعی و بسیار خوش قیافه و خوش هیکل هستم به خودم نمیرسم.
بگذریم روز موعود فرا رسید تور لیدر زنگ زد گفت فردا صبح ساعت 9 فرودگاه امام خمینی باش منم غرفه رو سپردم دست یکی از کارگرانم لباس و وسایل رو برداشتم و رسیدم تماس گرفتم با تور لیدر بهم گفت فلان جا در سالن اجتماعات هستیم رسیدم تقریباً بیست نفر بودیم یک خانواده یک خانوم سن بالا که ظاهراً به دیدن دخترش می‌رفت چندتا زن و شوهر تور لیدر داشت صحبت میکرد از جاهای دیدنی و و درب هتل ماشین میاد دنبالمون و میریم روزانه گردشگری و خلاصه کنم توی همین موقع یک زن و شوهر جوانی تقریباً بهشون میخورد 36 مرده و خانومه 32 سالی سن داشتن حواسشون به من بود تور لیدر گفت بیایید الان نوبت ماست وارد گیت ورودی شدیم وسایل تحویل دادیم و سوار هواپیما شدیم و هر کسی روی صندلی خودش نشست.
بعد از پرواز دل تو دلم نبود ببینم سنگاپور چه شکلیه رسیدیم فرودگاه چانکی خیلی زیبا بود همه جمع شدیم درب فرودگاه سه تا ماشین ون مانند آمدن سوار شدیم رفتیم هتل کاپلا خیلی شیک بود طبقه اول هتل توی یک راه روی هتل به همه ما اتاق دادن وای خدا چه هتل زیبای چه ویویی داشت اون روز تا شب توی هتل استراحت کردیم شب هم لباس عوض کردم رفتم استخر هتل که همه زن و مرد قاطی بودن یک قسمتی از هتل کلاب داشت کنار استخر چندتا از دوستانی که از ایران آمده بودن اونجا بودن از جمله همون زن و شوهر که با همدیگه بودیم ولی من بیشتر از این دختر های زیبا و خوش هیکل لذت میبردم لب آب نشستم پاهام گذاشتم تو آب استخر فقط نگاه میکردم البته چندتا دختر سنگاپوری چشم بادامی هم بودن سفید و خوشگل یکم شنا کردم آمدم کنار استخر نشستم یک آبجو کرونا گرفتم شروع کردم به خوردن اون زن و شوهر که آنجا بودن مرده آمد پیشم نشست و سلام و احترام من بهش احترام گذاشتم گفت اولین باره می‌آیی سنگاپور گفتم بله گفت من و خانومم چند باری آمدیم بیشتر جاهای دیدنی اینجا رو بلد هستیم اگر دوست دارید میتونیم با همدیگه بریم جاهای دیدنی.
گفتم نه عزیزم شما زوج جوان هستید دوست ندارم مزاحم شما بشم.
گفت نه بابا این چه حرفیه فردا صبح اگر دوست دارید بعد از صبحانه میریم بیرون کاری به تور لیدر نداشته باش جاهای تکراری میبره من و خانومم همه اینجا رو بلد هستیم دوست داریم یک دوست خوب کنارمون باشه.
گفت شما تنها آمدی ؟
گفتم بله من مجردم سالی یک کشور میرم برای تفریح.
گفت خوبه اسم من نیما هستش و خانومم لیلا بهش گفتم خوشبختم و من کامران هستم و نشست کنارم ازم می‌پرسید کارم چیه و کجا کار میکنم.
منم چون اعتماد نداشتم دست و پا شکسته جوابشو میدادم بعد چند دقیقه خانومش لیلا امد با لباس مایو شنا سینه های برجسته و صورت زیبا سلام کرد منم بلند شدم سلام کردم گفت به به آقا نیما دوست پیدا کردی اونم گفت بله برای اولین باره میاد سنگاپور.
لیلا گفت خوبه همه جا رو بهش معرفی کن.
نیما بهش گفت دارم
سفر عراق
1402/11/27
#سفر #گی

درود دوستان. اول از همه این خاطره گی هست پس کسایی که علاقه ندارن نخونن همینطور پیشاپیش اگر به اعتقادات کسی برخورد به دل نگیره. من اسمم امیرعلی. بر خلاف اسمم اصلا آدم مثبت و مذهبی نیستم بلکه اصلا اعتقادی هم ندارم😅. من حس زنانگی دارم و بر خلاف ظاهرم که زیبا اما پسرونس ( بدون ریش سیبیلم ولی چهرم پسرونس نه دخترونه) اندام زنانه ای هم دارم که بخاطر اضافه وزنم شبیه میلفام. این خاطره برمیگرده به سفر دست جمعی مون به عراق . من کلا آدم اعتقادی نیستم ولی تو یه زمانی باید یه سفر میرفتم و بخاطر موقعیت و شرایطی که برای آینده شغلیم جور شده بود باید خودمو مثبت و موجه نشون میدادم. تصمیم گرفتم با اکیپ محله مون اسم بنویسم برای پیاده روی عراق. اول از همه بهتون بگم که جرات رابطه با کسی رو نداشتم چون می‌ترسیدم ازشون برا همین خودمو با دیلدو باز کردم و باهاش کارمو راه مینداختم. با اکیپ محله مون که حاضر شدیم به سمت عراق راه بیوفتیم تعجب کرده بودن چند نفری از بچه محلا ک این چطوری اومده اصلا یه شب بیرونم نمونده حالا میخواد با یه مشت مرد بره عراق فلان این اعتقاد نداشت حالا چی شد فلان… منم ب رو خودم نمیاوردم. به مرز که رسیدیم ( از دانشگاه مجوز سفر داشتم) کارای مرز هم به سختی شلوغی انجام شد و قرار شد یه استراحت کوچیکی کنیم تا حرکت کنیم. تو این فاصله من به غیر سلام علیک با رئیس کاروان برخوردی نداشتم ( کسی بود که باید تایید میکرد منو برای کارام و…) گذشت و حرکت کردیم به سمت نجف . بعد اینکه شهر هارو رد کردیم بالاخره وقت پیاده شدن بود تا دسته ای حرکت کنیم. پیاده روی شروع شد. راه افتادیم هوای گرم عراق دیوانه کرد بود منو. هی تو دلم به خودم فحش میدادم تو رو به این کارا چه کار . تو کجا اینجا کجا این کارا به تو نیومده… شب اول تو یه کاروان ایرانی رفتیم که استراحت کنیم . من پاهام از درد داشت منفجر میشد اینقدر درد میکرد. مگه جا بود بین اون همه مرد بگیرم بخوابم. که یه دو سه نفر آقا اشاره کردن بیا بین ما بخواب اینجا نخوابی از کاروانت جدا میوفتی. منم وسیله هامو برداشتم پولامو سفت چسبیدم رفتم اونجا. شروع کردیم حرف زدن که از کجا اومدم منم گفتم تهران اونا بچه های اهواز بودن که حرف زدن فلان که مراقب خودت باش پسر خوش بر رویی هستم و جوونم اینجا درسته بیشتریا برای زیارت میان اما آدمایی هم هستن که برای نیتای دیگه میان اینجا… بالاخره وقت خواب شد گرفتم بین یکیشون خوابیدم که من به شونه چپ خوابیدم اونم ازپشت چسبیده بود ب من. جمعیت زیاد بود برای همین مجبور بودیم تو هم بخوابیم منم مشکلی نداشتم با اون وضعیت. مردی دیگه افتاده بود روم ولی خب همه خسته بودن و تاریک بود منم گرفتم به همون حالت خوابیدم. صبح کاروان که منو بیدار کرد دیدم تو جیبم یه شماره گذاشتن همون آقای اهوازی بود که کاری داشتی یا گم شدی زنگ بزن بهم اینا. اصلا تو فکر دادن نبودم مردی منو انداخت به هوس. چه جایی بهتر از اینجا که همه غریبه ان!. خلاصه راه افتادیم یه جا من به یکی از بچه های کاروان گفتم به رئیس کاروان بگه وایسن تا من برم دستشویی. اونم گفت باشه ولی چیزی نگفت بخاطر همین کاروان بدون من حرکت کردن و من از دستشویی اومدم بیرون بین اون جمعیت گم بودم واقعا.برا همین به رئیس کاروان پیام دادم که نزدیک ترین خیمه ای منتظر من وایسن تا منم خودمو برسونم بهشون. اونم قرار گذاشت که فلان موکب بیا منتظریم. منم بهترین موقعیت رو میدونستم گفتم چکار کنم چکار نکنم بزار یه تست کنم ببینم از شرطه های اینجا میشه به چیزی رسید یا نه… ( شنیده بودم نظامی های عراقی زن میبرن
ماساژ و سکس سه نفره در استانبول
1402/11/29
#سفر #ماساژ #تریسام

سلام دوستان
سینا هستم ، نویسنده داستان ( نفر سوم شدن زوج،تجربه ای فراموش نشدنی)
اون داستان کاملا واقعی بود
ولی این داستانی که الان براتون مینویسم یه بخشیش عین واقعیته و بخش بعدی اتفاق نیوفتاده و دوست داشتم که اتفاق بیوفتهسینا هستم ۳۴ ساله و همسرم سارا ۲۸ سال، حدود ۱۰ سال قبل ازدواج کردیم ، سارا مثل اکثر دخترهای آریایی یه زیبایی خاصی تو چهرش داره که تو کل جهان میشه گفت تکه، خیلی همدیگه رو دوست داشتیم، از دو تا خانواده متوسط از هر لحاظ، زیاد به دین و … پایبند نبودیم و زیاد هم بی دین نبودیم، هیچکدوم اهل مشروب نیستیم و سالم زندگی میکنیم، اتفاقهای این داستان از حدود دو سال بعد از ازدواجمون شروع شد،
من هم مثل همتون از طریق اینستا و تلگرام و اینترنت با داستانهای سه نفره و روابط ضربدری آشنا شدم،
اوایل خیلی به ضربدری فکر میکردم، همیشه دنبال این داستانها بودم و فیلمش رو به هر طریقی پیدا میکردم و می دیدم، تصمیم گرفتم به سارا هم بگم، یه شب وسط سکسمون حرفم رو این سمت بردم و با مخالفت شدیدش مواجه شدم و اون شب و سکسمون کاملا خراب شد،
یه مدت حرفی نزدم و بعد از چند هفته بهش گفتم باهم فیلم ببینیم، یه فیلم ضربدری، موقع خواب فیلم رو گذاشتم و خودم کنارش دراز کشیدم، اصلا حواسم به فیلم نبود و فقط زیر چشمی به سارا نگاه میکردم که عکس العملش رو ببینم، دستم رو کونش بود و آروم میمالیدم، برام جالب بود که خیلی با دقت به فیلم نگاه میکنه و قشنگ حس میکردم خوشش اومدم، دستم رو آروم از پشت به کسش رسوندم، وااااای، کاملا خیس بود،شلوارش رو پایین کشیدم و اون شب یه سکس توپ کردیم،
چند باری این اتفاق تکرار شد،
چند تا فیلم ماساژ دیدیم و فهمیدم شدیدا ماساژ دوست داره، بهش گفتم میخوای بریم ماساژ؟
گفت ایران نمیشه و از این حرفها، گفتم میریم خارج، ولی فکر کرد شوخی میکنم،
حدود یک سالی گذشت و بهش گفتم میخوام بریم ترکیه،
خیلی ذوق کرد، دوتا بلیط استانبول گرفتیم و رفتیم،
از روز اول کاملا باز لباس می پوشید، جوری که سینه های ۸۵ و کون بزرگش کاملا تو دید بود، تو خیلی از فروشگاهها و خیابونها میدیدم که چشم ازش برنمیدارن و من خیلی حال میکردم، هتلی که توش بودیم خیلی کوچیک بود و استخر خوبی نداشت، دوتا بلیط پارک آبی گرفتیم و رفتیم ، سارا مایو نیاورده بود و همونجا خریدیم ، یه مایو یکسره که تمام کونش افتاده بود بیرون، اوفففففف، اینجا دیگه کجاست؟؟ یه بهشت واقعی با کلی حوری و بخوای نخوای کیرت با دیدنشون بلند میشه، اون روز خیلی خوش گذشت، هم خودم کلی چش چرونی کردم و هم خیلی ها با چشمشون سارا رو حامله کردن،
غروب با خستگی زیاد رفتیم هتل و دوش گرفتیم و یه سکس خوب کردیم و خوابیدیم،
فرداش دوباره حرف از ماساژ زدیم و راضیش کردم ،
از مهماندار هتل آدرس یه جایی رو گرفتیم و رفتیم، بعد از کلی گشتن، اونجا رو پیدا کردیم، یه هتل بزرگتر بود که سالن ماساژ هم داشت ولی از شانس بد ما سالنش بخاطر تعمیرات تعطیل بود، مسئول هتل گفت اگه بخواین میتونم با مدیریت سالن تماس بگیرم که شاید جایی رو داشته باشن ، و ما هم از خدا خواسته قبول کردیم، بعد از چند دقیقه بهمون گفت که الان خودشون میان و مستقیم باهاشون صحبت کنین،
تقریبا ۲۰ دقیقه گذشت، هرکسی از ورودی هتل میومد فکر میکردیم همونه، تا اینکه یه جوون حدود ۲۵ ساله فوق العاده خوشتیپ وارد شد، بدون توجه به ما سمت مسئول هتل رفت و بعد با لبخند برگشت سمت ما و به ما نزدیک شد، دستش رو جلو آورد و فقط به من دست داد،
و به سارا با سر سلام کرد،
یخورده انگلیسی صحبت کرد و منم ی خودش رو فهمیدم و جواب دادم ولی خیلی
اتوبوس شب
1402/12/02
#سفر #سکس_در_اتوبوس

مسئول فروش بلیط اتوبوس گفت داداش فقط یه صندلی خالی هست برای تهران ، ساعت حرکت از ترمینال کاوه اصفهان ۱۲ و نیم شبه، براتون رزرو میکنم، یه ربع زودتر بیا که جات رو درست کنم…
من که دیدم چاره ای ندارم و صبح باید برای انجام کار اداری اول وقت تهران باشم قبول کردم و بلیط رو گرفتم، همونجور که مسئول بلیط فروشی ترمینال گفت خودمو زودتر رسوندم پای اتوبوس…
همه یکی یکی سوار شدن و من باقی موندم، شاگرد اتوبوس گفت آقا بفرما بالا و من رو برد آخرای اتوبوس سمت راست که دو تا صندلی به هم چسبیده داشت ، یه خانوم هم یکی از صندلیها نشسته بود، شاگرد اتوبوس گفت خانوم شما بلند شو کنار یه خانوم بشین… هر چی چشم چشم کرد و رفت بالای سر مسافرها جایی خالی نشد، یه مرتبه خانومی که روی صندلی بود گفت آقا من مشکلی ندارم، اجازه بدین آقا همینجا بشینن… شاگرد هم تشکر کرد و رفت جلوی اتوبوس و…
حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه راننده لامپهای اصلی رو خاموش کرد و فقط چند تا لامپ خواب کم نور روشن گذاشت…
سرم تو گوشیم بود که خانومی که سمت راست من کنار پنجره نشسته بود و باعث شده بود من جا گیرم بیاد شروع کرد به میزون کردن جای صندلیش و پالتو یا مانتوش رو درآورد به جای پتو کشید روی خودش،، منم کلا حواسم تو بازی گوشیم بود، چند دقیقه ای که گذشت کم کم با تکان های اتوبوس سرش به شونه من خورد و انگار که جای گرم و نرم و خوبی برای تکیه سرش پیدا کرده، کامل سرش رو تکیه داد به شونه من…
کم کم صدای نفس هاش منظم شد که فهمیدم خوابش برده…کم کم لمس سر و صورتش با بازو و شونه من من رو برد توی فاز… چند باری شونه و بازوم رو تکون دادم البته یواش دیدم که نه انگار رسما خوابه… یه فکری به سرم زد، اینجور وقتها نمیشه ریسک کرد، یهو طرف میزنه زیر گوشت یا داد و بیداد میکنه و… هیچی دیگه، منم خودم رو زدم به خواب… یواش سرم رو مایل به راست کردم، طوری که موهای. بالای سرش که از زیر روسری بیرون زده بود رو داشتم با نوک بینیم بو میکردم… یه رایحه خاص یه بوی ملایم… دست راستمو اروم آوردم بالا، از پشت سرش رد کردم و آروم گذاشتم روی شونه راستش… وزن دستم باعث شد بیشتر به سمت من متمایل بشه…آروم آرم شونه هاش رو لمس کم و یواشی کردم، با نوک انگشتان زیر گوشش و گردنش رو لمس کردم… یه مرتبه صدای نفسش عوض شد، تابلو بود که فهمیده، من به کارم ادامه دادم… حس کردم داره کمکم میکنه، تکونی خورد که دستم روی سینه اش قرار گرفت…
دل رو به دریا زدم با لمس کردن رمانتیک و آروم کم کم آوردمش تو فاز…
یه مرتبه دیدم خودش رو کمی چرخوند، طوری که راحت اگه تکیه میداد دیگه سرش روی پاهام قرار میگرفت، منم رفتم تو کارش… خودمو جمع و جور کردم، با همون دست راستم که دیگه روی لباس بافت یاسی و سفید رو سینه راستش بود رو آوردم پایین و با فشار به شکم و بدنش فهموندم بهش که سرش رو بذاره رو پاهام…
کامل سرش رو پام و طاق باز دراز کشید و پاهاش هم به شیشه اتوبوس بود… پالتوش رو مرتب کرد این دفعه دست من هم رو شکمش بود…
آروم آروم دستمو بردم پایین… با حوصله زیاد بدنش و شکمشو میمالوندم… با زیپ شلوارش،جوری بازی کردم که حشریش کنم…زیپش رو دونه دونه کشیدم پایین… برای بار اول چشماشو باز کرد، چشاش سیاه جذابی داشت… دستمو بردم زیر شورتش، کوصش یه ذره خیس شده بود… کلی با کوصش بازی کردم، انگشتام خیس آب کوسش بود، دستمو بیرون آوردمو با نگاه کردم به چشاش انگشتامو لیس زدم…تا اینو دید چشاش مست شد…من عاشق کوصم با ساک زدن حال نمی کنم ، بیشتر طرفم رو حال میکنم دیوونه کنم… بیشتر ازین تو اتوبوس راه نداشت،ازش خواستم پاشه بشینه، خو
فرشته زن جنده من و سفر به روستای پدری
1402/08/13
#سفر #بیغیرتی

سلام به همه دوستان عزیز اولین تجربه داستان نویسی من هست امیدوارم کم و کاستی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید
تابستان امسال من و همسرم تصمیم گرفتیم بریم مسافرت و از اونجایی که وضع مالی ما هم مثل اکثر مردم فوق العاده خرابه برای صرفه جویی در هزینه ها و اینکه پول سوییت و غذا ندیم به عنوان مقصد روستای پدری من که فوق العاده خوش آب و هوا و سر سبزه رو انتخاب کردیم خانواده پدر بزرگ من کلا همشون ساکن همون روستا بودن ولی به مرور زمان هر کدوم به یک شهری مهاجرت کردن و الان فقط یکی دو تا از اقوام نزدیکمون بیشتر اونجا نموندن که یکیشون پسر عموی پدر من هست یه مرد شصت و خورده ای ساله با قد و هیکل فوق العاده درشت و چهار شونه و پوست سیاه و زمخت که اسمش غلامعلی هست و چندتا دختر پسر بزرگ داره که همشون ازدواج کردن و هر کدوم یه شهری ساکن شدن فقط یک پسره ۱۵ ساله تو خونه داره که همونجا باهاشون زندگی می‌کنه من به پسر عمو پدرم چون سنش زیاده از قدیم میگفتم عمو و به زنش هم میگفتم زن عمو یه خانوم تقریبا همسن خود عمو که جدیدا بینایی چشمش فوق العاده کم شده جوری که تقریبا هیچی نمی‌بینه خلاصه ما عازم شدیم و رفتیم به سمت روستا از قدیم خونشون تو خاطرم بود ولی یه کم پرس‌وجو هم کردم تا مطمعن بشم که اشتباه خونه کس دیگه ای نریم مهمترین چیزی که در همون ابتدا ورودمون به روستا متوجه شدم نگاه های هیز مردها و پسرهای روستایی به زنم فرشته بود که اون روز یه لگ خیلی چسب خاکستری روشن با یک بلوز آستین بلند ولی فوق العاده جذب و نازک پوشیده بود که سینه های گنده اش در حال جر دادن لباسش بود و اگه یکم دقت میکردی تو آفتاب چاک سینه های تپلش از زیر لباس معلوم بود و سوتین مشکیش هم کاملا دیده میشد لگش هم واقعا جذب بود و تپلی کسش قشنگ مشخص بود البته از خط شورتش هم که واضح دیده میشد نباید گذشت من کلا رو لباس و حجاب فرشته حساس نبودم ولی تو اون محیط واقعا احساس معذب بودن بهم دست داده بود به فرشته گفتم کاش یه لباس مناسب میپوشیدی که جواب داد لباسم کاملا پوشیده است و اومدیم مسافرت و سفر زهرمون نکن و این حرفا منم دیگه بیخیال شدم رسیدیم خونه عمو و اونا هم به گرمی از ما استقبال کردن واقعا آدم های مهربون و خونگرمی بودن ولی حتی متوجه نگاه های سنگین عمو و پسرش هم به فرشته شدم خدا رو شکر زن عمو چیزی نمی‌دید وگرنه حتما شاکی میشد چون خیلی سنتی و مذهبی بودن من ۳۸ ساله و فرشته ۳۶ سالش هست و اختلاف سنی زیادی با پسر عمو که اسمش علی بود داشتیم واسه همین بنظرمون بچه بود و خب عمو هم که سنش زیاد بود واسه همین لباس های خیلی پوشیده برنداشته بودیم واسه فرشته ولی حالا با نگاه های هیزشون مواجه شده بودم و کاری از دستم بر نمیومد واسه همین تصمیم گرفتم بزنم در بی‌خیالی و حرص نخورم چون راه تقریبا زیادی اومده بودیم و خسته بودیم و روستایی هم معمولا زود میخوابن اون روز نرسیدیم جای خاصی بریم و همینجوری گذشت فقط تنها چیزی که بود نگاه های شهوانی عمو و علی به فرشته بود که از هر فرصتی واسه دید زدنش استفاده میکردن نمی‌دونم چرا بعد چند ساعت موضوع واسم لذت بخش شده بود یعنی به جای اینکه حرص بخورم از دیدن نگاه های هیزشون به اندام سکسی زنم حشری میشدم مخصوصا یک صحنه که فرشته بخاطر خم و راست شدن زیاد واسه جمع کردن سفره لباسش یه مقداری رفته بود بالا جوری که مقداری از کمر و پهلوهاش و حتی شرت مشکیش هم دیده میشد و وقتی روی زمین میشست دیگه شلوارش کاملا میومد پایین و قسمت نسبتا زیادی از شرت مشکیش که با سفیدی بدنش تضاد خاصی درست کرده بود دیده میشد البته فرشته کلا در
نیلوفر در سفر
1402/12/10
#سفر #مرد_متاهل

سلام من نیلوفرم یه دختر ورزشکار و فوق سکسی با چهره ای جذاب این خاطره ای که میخواد بگم کاملا واقعیه وتو یه روز گرم تابستون برام اتفاق افتاد ما کرج زندگی میکنیم و اوایل شهریور بود رفتیم سمت جنوب مسافرت خونه ی اقوام ،من یه مقدار خرید داشتم تنهایی رفتم بازار و خلاصه خریده ام زیاد بود وایسادم کنار خیابون منتظر ماشین ،چندتایی ترمز کردن خوشم از قیافه شون نیومد رد کردم تا اینکه یه اقای موجه وایساد و پرسید کجا میرین منم دیدم آدم مثبتیه و اتفاقی نمیفته سوار شدم و شروع کرد به صحبت کردن که کجا میشینید و اینا…وقتی گفتم مسافرم اهل اینجا نیستم کلی ذوق کرد و گفت میشه باهاتون راحت صحبت کنم گفتم بفرمایید
گفت که یکماهه زن و بچم رفتن شهرستان خونه ی پدرش و من تنهام و بشدت نیاز به سکس دارم شما خیلی زیبایین و این حرفها ،اجازه بدین یبار باهم باشیم ونه شما منو میبینید نه من شما رو هیچ اتفاق بدی هم نمیفته منم ترسیدم اگه بد برخورد کنم حرکت دیگه ای کنه سعی کردم با حرف قانعش کنم که من اهل این کارها نیستم و اصلا حرفشم نزن و…
دیدم شروع کرد به التماس کردن و خواهش تمنا که فقط نیم ساعت بیا بریم خونه ی من راضیت میکنم اگه دوس نداشتی قسم میخورم هیچ کاری نکنم و‌برت گردونم واقعیتش رو بگم هیچ وقت از اینکارا نکرده بودم چون متاهل بودم و خوشم نمیومد خیانت کنم ولی همیشه یه گوشه ی دهنم فانتزی همچین چیزی رو‌داشتم پسره هم قد بلند خوش قیافه و خیلی موجه بود و یه جورایی وسوسه م کرد که به فانتزی چند سالم برسم
زمان زیادی نداشتیم اون همش اصرار میکرد و‌من انکار که نمیام و نمیخام که نفهمیدم چجوری رسیدیم در خونش ریموت رو زد و‌رفتیم تو گفتم من پایین نمیام افتاد به دست و‌پام و بوسیدنش و خواهش و التماس که من نرم شدم و‌رفتیم تو خونه ،خونه ی شیک و مرتبی داشت یه لیوان شربت برام اورد خوردم بعد خیلی حرفه ای شروع کرد به نوازش کردن و بوسیدن دیگه تسلیم احساسم شدم ودراز کشیدم وقتی لخت شد از اندازه ی کیرش شوکه شدم اونقد کلفت و‌دراز بود که تو‌دلم قند اب شد و میخاستم که سریع حسش کنم تو‌وجودم واونم وقتی لباس منو درورد اونقدر تعریف کرد از زیبایی اندامم که انگار دنیا رو بهش داده گفت تو‌ورزشکاری مگه گفتم اره چندین ساله بدنسازم وچقدر لذت برد چند دیقه فقط موند اندامم رو‌نگاه کرد و گفت مگه میشه کمر به این باریکی باسن به این خوش فرمی مگه عمل پیکرتراشی کردی گفتم نه همش طبیعیه گفت خدا منو خیلی دوس داشته که تو رو امروز سر راهم قرار داده سینه هامو جوری خورد که بدنم شل شد خلاصه اومد روی کار و بقدری سکسش قشنگ بود که انگار هر دومون تو هوا بودیم نمیدونم تاخیری چیزی خورده بود یا نه که حدود نیم ساعت طول کشید وشد یه سکس لذت بخش برای دو تامون،بعدش کلی ازم تشکر کرد و شماره شو‌داد گفت اگه باز اومدی این شهر و‌دلت خاست بهم زنگ بزن نوکرتم هستم همه جوره ،و من که هیچ وقت بهش زنگ نزدم و شمارشو همونجا انداختم دور که مبادا وسوسه بشم باز ،ولی شدیدا دلم میخاد بازم باهاس سکس کنمنوشته: نیلوفر



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سربازای بُکُن
1402/12/13
#سفر #سربازی #گی

سلام بروبچ، اول از همه این خاطره گی هست پس کی نیستی نخونش:)
این اتفاق که برام افتاد برای پارساله که ۱۹ سالم بود.
اسمم شهابه قد وزنی تپل و قد متوسط. به ظاهرم میرسم و همیشه صورتم بدنم اصلاح شده. من بخاطر اینکه با گواهی موقت درس میخونم همیشه فانتزی سکس تو سربازی رو داشتم. تجربه گی هم یکی دو بار داشتم که کونم گذاشتن و مزش رفت زیر دهنم. محل ما بخاطر نزدیک بودن به نظام وظیفه و پادگان خیلی سرباز داره ، یکی دو بار از خیابون رد شدنی دیدمشون و واقعا دلم خواست تجربه کنم سکس با سرباز رو. یه روز کونی بازیم گل کرد به مامان بابام گفتم می‌خوام برم کلید باغُ از عمو بگیرم با چنتا دوستام بریم یه هوای عوض کنیم اونام مشکلی کلا ندارن با موضوع تفریحات من و کارای من. رفتم دوش گرفتم وسایل آماده کردم به امید اینکه برم یه مخ زنی کنم. راه افتادم طبق عادت تو مسیری که سربازا سر جاده میاستن رفتم . چشمم یه دوتا سرباز با وسایل لوازم گرفت‌ . رفتم جلوشون نگه داشتم که مسیرتون کجاس جفتشون میخواستن برن پایانه که برن شهرشون مرخصی داشتن. منم سوارشون کردم. تو راه باهم حرف زدیم آشنا شدیم . اسم یکی شون محمد ۲۴ ساله اهل اردبیل بود دانشگاه شو تموم کرده بود کامپیوتر خونده بود، یکی دیگشون بایرام بود که اصالتا کلیبری بود ولی تبریز زندگی میکردن. از خودشون گفتن برام تا من رفتم سر اصل مطلب. که گفتم دوست دختر دارید یا نه ک اونام گفتن شهرستان داریم اینا گفتم نه تهران چی که گفتن نه سربازیم این حرفا گفتم پس چطوری خودتونو خالی میکنید خندیدن گفتن چیزی که زیاده کون! یه ذره جا خوردم، خودمو زدم ب نفهمی که کون چی گفت تو پادگان یه کونی هست به سربازا سرویس میده ولی چند وقته که منتقلش کردن جای دیگه چون داستانش تو کل پادگان پر شد… منم زدم تو هدف گفتم پس تو کفین! که بایرام گفت آاااااخ ! بدجوووور! تو حرف زدن گفتم نظرتون درباره من چیه؟ گفتن یعنی چی نظرمون چیه، گفتم پایه این بریم باغ ما کونم بزارید! تازه دوزاریشون افتاد که آره ، پایه ایم ، گفتم سفرتون چی که گفتن بلیط نگرفته بودیم گفتم حله پس تا فردا مهمون من . اونام یه جااااان گفتن یکی از پشت شونه هامو ماساژ میداد ، محمدم جلو نشسته بود هی پاهامو نوازش میکرد.
رسیدیم باغ مون اطراف کرج، رفتم در باز کردم وسایل خوراکی با خودم بردم تو خونه. بهشون گفتم برید یه دوش بگیرید امشب شب شماست. یه نیم ساعت اینا گذشت که حموم رفتن شون تموم شد بساط قلیون مشروب آماده کردم با مزه ها. نشستیم دور هم محمد ، بایرام حوله پیچ نشسته بودن منم رفتم لباسامو در اوردم با شورت لامبادا قرمز اومدم نشستم. جفتشون تو کف بودن جوری که کیراشون زیر حوله راست شده بود. یه جااااانی گفتن نشستیم دور مشروب. کلا آدم بی ظرفیتیم تو مشروب خوردن الکل خوردن. ولی اونا خیلی اهلش بودن. بعد دوتا پیک خوردن بدنم داغ شده بود، تو حال خودم نبودم. ولی اونا اوکی بودن. محمد شروع کرد چنگ زدن به ممه هام. منو انداخت بین خودشو بایرام شروع کرد سینمو خوردن.تو بغل بایرام غش ضعف داشتم میکردم. محمد کار بلد بود. تو سربازی استادی شده بودن برای خودشون.بعد بدنمو لیس میزد ، کیرمو ماساژ میداد. من تو آسمون بودم. که بایرام اومد جای محمد. شروع کرد خوردن لبمو گردنم. هی سینمو چنگ میزد نوک ممو با ناخوناش فشار میداد. بایرام با انگشتاش داشت سوراخمو باز میکرد. بعد ده دقیقه انگشت کردنمو چنگ زدن بدنم منو داگ استایلی برگردوندن. محمد کیرشو کرد تو دهنم . سرمو گرفته بود جلو عقب میکرد. بایرام داشت با انگشتاش سوراخمو باز میکرد یه دفعه دو تا انگشت، یه دفعه سه تا
برادر شوهر و مسافرت (۱)

#سفر #برادر_شوهر

سلام نازیلا هستم ۲۸ ساله از یه شهر کوچیک اسم ها به خاطر موقعیت شهرمون عوض شده من تاحالا خاطره ای نگفتم پس ببخشید اگه قلم بدی دارم
من سال ۱۴۰۱ با همسرم ازدواج کردم و این خاطره ای که میخوام بگم مربوط میشه به عید ۱۴۰۲ من قدم ۱۶۳ و وزنم ۸۰ کیلوهه یه شکم خیلی کوچیک دارم ولی تا دلتون بخواد رون و باسن دارم انقد بزرگه باسنم همه هم عاشق همین رون و باسنم میشن گندمی هستم با سینه های ۸۵ من کلا از قبل از ازدواجم دختر شیطونی بودم کلی دوس پسر داشتم با همه در حد مالیدن و خوردن و کون بود با دوست پسر قبلیم که باهاش ۲ سال بودم سکس کامل داشتم و همچنین همسرم
همسرم ۳۰ سالشه و کیر کلفتی نداره ولی درازه از نظر سکسی هم هیچ مشکلی ندارم ولی من خیلی از اون هات ترم من یه بار کممه از داستان دور نشیم خانواده ی همسرم دو روز قبل از عید رفتن ویلاشون که حدود ۱۸ ساعت با محل زندگی ما تفاوت داره ما به خاطر کار همسرم که ۲ عید به یکی قول داده بود ۳ فروردین حرکت کردیم برادر شوهرم ۵ سال از شوهرم بزرگتره اونم کار داشت موند با ما اومد عماد برادر شوهرم ازدواج نکرده از شوهرم یه سر و گردن بلندتره و باشگاهیه برعکس شوهرم
من از دو ماه پیش متوجه ی نگاه های عماد رو کون و کسم شده بودم منم از عمد لگ می پوشید شرت نمی پوشیدم که قشنگ تپلی کسمو ببینه یا همیشه تاپ میپوشیدم که سینه هامو نگاه کنه حس خوبی بهم دست میداد که یکی جز شوهرم رو من حشری میشه ولی هیچ وقت به فکر سکس باهاش نبودم
۳ فروردین ما صبح حرکت کردیم اقا سرتونو درد نیارم ما ۸ ساعت تو ترافیک بودیم ۶ ساعت دیگه هنوز راه بود خیلی خسته شده بودیم شوهرم زد کنار یه اتاق به زور گیرمون اومد برای خواب شوهرم سمت دیوار خوابید بردار شوهرم از ما خیلی دور اون سمت اتاق خوابید منم رفتم کنار شوهرم خوابیده بودم یه دامن و کت کوتاه تو راه تنم بود پسرا هم شرتک و تیشرت دیگه ساکامون بیرون نیوردیم با همون لباسا خوابیدیم ولی من قبلش کتمو سوتین و شرتمو در اورده بودم شوهرم انقد سرش درد بود قرص خورد خوابید منم سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم شب با احساس بالا زدن دامنم بیدار شدم چشمام خورد به شوهرم که پشت به من خوابیده بود یه لحظه قلبم تپش نزد فهمیدم عماد اینکارو کارده هیچی نگفتم که فک کنه خوابم میخواستم بدونم چیکار میکنه منم رو شکم خوابیده بودم یه پام جمع تو شکمم یه پام دراز یعنی کامل دسترسی داشت به همه چی انگشتشو کشید تو چاک کسم منم خیس شده بودم از فکر عماد یهو یه جوون خیلی یواش گفت منم بیشتر حشری شدم یهو حس خیسی تو کسم بهم دست داد فهمیدم خیلی اروم داره زبون میزنه از اون ورم کونمو میمالید بعد چند دقیقه پرو شد شروع کرد مک محکم زدن لیس میزد با زبونش ضربه میزد به کسم اقا من داشت تمام تنم نبض میشد که یهو یه انگشتش کرد تو کسم من یه تکونی خوردم ارضا شدم دستش نگه داشت بعد ۱،۲ دقیقه شروع کرد تو کسم انگشتش بالا پایین شدن با شستشم چوچولمو یواش مالید حس چرب شدن کردم وقتی دستشو در اورد و تا رونمو چرب کرد مطمن شدم زبونشو میکرد تو کونم و با انگشت اشاره سعی داشت بازش کنه منم چون از کون همیشه میدم اصن درد نداشتم تازه حشری ترم شدم همون لحظه ارضا شدم بعدها بهم گفت فهمیدم اون شب بیدار بودی اقا من یهو حس کردم یه چیز کلفت و دراز رو کسم میکشه از اون ورم دوتا انگشت تو کونم بود یه تکون دیگه خوردم پاییم که دراز بودو جمع کردنم کونمو کردم سمتش دو انگشت شد سه انگشت یکیشم کرد تو کسم یکم که مالید من دوباره ارضا شدم بزور جلو جیغ و اه و نالمو گرفته بودم زبونمو همش گاز میگرفتم یهو دستشو در اورد سر کیرشو کرد تو کونم یع تکون خوردم در اورد کیرشو انداخت تو چاک کونم شروع کرد عقب و جلو کردن یه ۱۰ دقیقه ای اینکارو میکرد میاوردش تا بین رونم میبردش بالا که دیدم حرکتش سریع شد دوتا انگشت کرد تو کسم کونم داغ شد ابشو ریخت تو چاک کونم منم با داغی ابش برای بار چهارم ارضا شدم ولی چون تو کسم نکرده بود بی تاب بودم بی تاب یه سکس عالی صدای کشیدن دستمال کاغذی شنیدم بعدم با حوصله نشست آبشو و چرب ها رو پاک اخرشم یه لیس بزرگ و یه مک محکم به کسم زد و رفت خوابید سر جاش
صبح که بیدار شدیم هیچی به روش نیاوردم ولی دیدم خیلی سرحاله تا ویلا خبری نبود
داستان اصلی از ویلا شروع میشه حتما ادامشو میذارم
نوشته: نازیلا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با مهماندار قطار

#خیانت #سفر #زن_شوهردار

بعد از ظهر یه روز پاییزی بود. با دل گرفته و غمگین بخاطر مشکلات خانوادگی که درگیرش بودم، توی ایستگاه قطار دنبال کوپه تعیین شده توی بلیطم میگشتم. از مهمانداری که نزدیکتر از همه به من ایستاده بود پرسیدم این قطار میره مشهد ؟ خندید و گفت نه پس میره شیراز! بله بفرمایید کوپه شما همینجاست. خنده کمرنگی کردم و اجازه دادم کمکم کنه که چمدونم رو ببرم بالا. بی حوصله بودم و دقت خاصی بهش نکردم. کوپه خالی بود و با وجودیکه قطار راه افتاده بود باز هم هیچ مسافر دیگه ای وارد نشد.
بعد گذشت نیم ساعت، در باز شد و مهماندار خوش تیپ و قد بلند حدودا ۴۵ ساله با لباس فرم شرکت قطار سرشو آورد داخل و سلام داد و بعد سه تا خانم مسن رو که همسفر بودن بسمت داخل هدایت کرد .
من که توی دلم از شانس تنها موندن ناامید شده بودم در سکوت و تظاهر به بی اعتنایی، قد و بالا و تیپ جذاب مهماندار رو دید میزدم که متوجه شدم این همون مهمانداری هست که توی ایستگاه باهام شوخی کرده بود. بعد از اینکه خانمها نشستن دوباره رو به من کرد و با یه لبخند محترمانه از من بخاطر شوخیش، بی نظمی قطار و مزاحمت عذرخواهی کرد. با خجالت گفتم اشکال نداره ، ممنون. ظاهرا اون پیرزن ها در قالب یک کاروان به قصد زیارت می رفتند و تا اون لحظه هم در کنار هم کاروانی هاشون مشغول یادگیری آداب زیارت بودن . بهرحال فضای کوپه با ذوق و شوق و بلند حرف زدن اونا حسابی شلوغ شد. در این بین گاهی هم منو مخاطب قرار میدادن و از اینکه زنی هستم که تنها مسافرت میکنه اظهار تعجب میکردن. با وجودی که سعی میکردم زیاد قاطیشون نشم و جواب فضولی هاشونو ندم بازم کم نمی آوردن.
ذهنم درگیر بود، اون بدن ورزشکاری توی پیراهن وشلوار فرم و اون لبهای باحال و سکسی آقای مهماندار و طرز نگاه کردن و سر تکون دادنش به من از بالای سر اون خانوما که پر سروصدا در حال ورود به کوپه بودن منو هوایی کرده بود. یاد شوخیش توی ایستگاه که سعی کرده بود با من ارتباط بگیره ، می افتادم بیشتر دلم غنچ میزد براش.
ماهها بود بخاطر جدایی عاطفی، با شوهرم رابطه نداشتم. ازدواج اجباری ای رو به تحمیل پدر خدابیامرزم و بخاطر پسرم تحمل میکردم و از چند سالی که سی و پنج سالگی رو رد کرده بودم احساسات شهوانیم بشدت پررنگ شده بود. رابطه م با همسر بیخیال و سردم کمرنگ و کمرنگ تر میشد. بیشتر وقتها با خودارضایی خودمو آروم میکردم.
اون روزا حسابی تشنه و تحریک پذیر بودم، علاوه بر اون از تنها بودن توی سفر ۲۰ ساعته با قطار و وجه اشتراک نداشتن با هم کوپه ای ها احساس تنهایی و غربت میکردم. همونجور که از پنجره به بیرون زل زده بودم و فانتزی های سکسی مختلفو با اون مرد تصور میکردم، دیدمش که با یک فلاسک چای و یه لبخند پر کشش با یه نگاه عمیق و خیره که تا اعماق وجودم نفوذ می کرد وارد شد. میخندید و برای بقیه زبون می ریخت. ظاهرا آدم شوخی بود. بعد رفتنش ساکمو مرتب کردم و رفتم توی تخت بالایی کوپه و توی افکار هوس انگیز خودم غرق شدم.
دوست داشتم این خانم های مسن نبودن تا میتونستم بدون هیچ نگرانی و نگاه کنجکاو و تعارفات مکررشون برای خوراکی به این مرد سکسی نزدیک بشم و خودمو وسط بازوها و عضلات سینه اش ببینم . مطمئنم که اونم متوجه نگاه خیره و حس و حالم شده بود… بعد یکی دو ساعت که فکر کردم مهماندار وظایفش رو تموم کرده و رفته توی کوپه خودش، از تختم پایین اومدم و رفتم توی راهرو برای تماشای مناظر اون سمت ریل از پنجره ، همونجور که باز کسالت سفر داشت بهم غلبه میکرد، دیدمش که داره از ته راهرو میاد، قلبم شروع به تپیدن کرد و با لبخند و حالت رخوتناک لبهاش سرجام میخکوب شدم. وقتی به خودم اومدم که دیدم نزدیکمه و با یه عذرخواهی کوچولو داره از کنارم رد میشه. سعی کردم کنار برم ولی اون بهم نزدیک شد و بازوشو آروم و نامحسوس به سینه هام مالید و گذشت.
هوس توی بند بند وجودم بیدار شد. نزدیک بود آه بکشم و بگم نرووووووو، اگر عقل و فهم شرایط مانع نمی شد همونجا دنبالش میرفتم. بازم کنار پنجره موندم مسافرای دیگه هم اومدن و گذشتن، شلوغ شد، بازم رفت و اومد و چند بار با دلبری ازم پرسید اگه چیزی لازم دارم بیاره.اما چیزی نداشتم بگم، حس بیقراری عجیبی داشتم و مونده بودم چطور ۱۲ ساعت باقیمونده سفر رو تحمل کنم. چطور بیخیال بشم و خودمو آروم کنم.
برگشتم کوپه. شب شده بود و کلافگیم بی حد و حساب، دوست داشتم اون خانم های فضول و پر حرف پایینی سکوت کنن یا لااقل از زوم کردن روی من دست بردارن. دلم میخواست شرایطی میبود که بتونم کوسمو بمالم و ارضا بشم. برای همین دوباره رفتم پایین که برم سرویس بهداشتی… با وجودیکه اصلا انتظار نداشتم دیدمش که توی کوپه مخصوص مهماندار تنها نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. پاهام لرزید و قلبم تند زد ، ناخودآگاه ایستادم. سلام دادم و بهش خسته نباشید گف
سفر به وان

#دهه_شصت #خاطرات #سفر

سلام رفقا
وقتی میگم وان،منظورم وان حمام نیست.
وان یک شهر ساحلی تو بلغارستانه.
دهی شصت دهه محرومیت و دهه زجر جونایی بود که تو ایران مثلا زندگی میکردن.
من و عباس سال ۶۴ دیپلم گرفتیم.بعد دیپلم سربازی افتادیم کردستان.از یک طرف دشمن بعثی(عراق)از یک طرف حزب کومله و گروههای کرد مخالف که روز نمی شد چندین سرباز و افسر و سپاهی و بسیجی رو سر نمیبریدن.
اگه بخوام از جنگ بگم باید دو سال فقط تایپ کنم.
خلاصه درست سه ماه قبل از اتمام جنگ سربازی ما هم تموم شد.
هردومون چند بار ترکش و تیر مستقیم نوش جون کردیم ولی نمردیم.
میتونستیم راحت استخدام بانک یا هر جای دیگه بشیم .ولی هیچکدوممون آدم کارمندی نبودیم.
یه مغازه تو یه خیابون شلوغ اجاره کردیم و رفتیم قشم ،یه بار لباس های کودک و نوزادی آوردیم و ریختیم تو مغازه.
صبح تا شب پول بود که پارو می کردیم.یه بلوز رو میخریدیم ده تومن،میفروختیم نود تومن،صد تومن.
پول داشتیم ولی دریغ از یک ساعت تفریح.اون زمان نه کسی بود بکنیم نه مشروبی گیر میومد.
اهل ازدواج هم نبودیم.باور کن با دیدن دست سفید یه زن ،راست می کردیم.
ننه هامون صبح تا شب برامون دنبال زن بودن.از دختر اختر خانم برامون میگفتن که از هر انگشتش ده تا هنر میریزه و از دختر حاج اصغر قصاب که مثل پنجه آفتاب بود.
اون روزا یه خونه کلنگی بر خیابون زیر سر کرده بودیم و داشتیم پولامونو جمع میکردیم که بخریمش و چند دهنه مغازه واسه خودمون بسازیم.این بود که فعلا کیرمونو غلاف کرده بودیم تا به هدفمون برسیم.
برای دو تا جوون که صبح تا شب با یه مشت زن و بچه مردم سروکار داشتیم و دید زدن سینه زن و بچه مردم کسر شأن و دور از مردونگی بود و هیچ زنی تو زندگیمون نبود ،کنترل شهوت خیلی سخت بود.
خود ارضایی که اصلا تو کارش نبودیم و خیلی بد میدونستیم.
اغلب شبها تو خواب شیطونی می شدیم و صبح بیدار میشدیم قبل از اذان میدویدیم تو حمام که روزمون با جون نجس شروع نشه.
یه روز که داشتیم با عباس حساب و کتاب می کردیم،دیدیم پولمون هنوز به اون زمین کذایی نمیرسه،عباس گفت:بیا بریم پیش علی خرگردن (بنگاه ماشین داشت)یه رنو پنج بخریم گاه‌گداری باهاش تا دربند بریم .اینجوری که نمیشه،صبح تا شب فقط جون بکنیم.
قبول کردم.قرار شد روز جمعه بریم بنگاه حسن سبیل و علی خرگردن یه رنو پنج بخریم.
روز جمعه با قرار قبلی رفتیم خدمت علی آقا و حسن آقا.
چند تا ماشین شسته و چرب کرده آماده کرده بودن که بندازن به خلق الله.
اون زمان از ماشینای امروزی خبری نبود.یه پیکان مدل ۴۸برا خودش ثروتی محسوب میشد.
نشستیم پای معامله یه رنو پنج سفید پلاک مشهد ۱۱
علی خرگردن با اون صدای دورگه اش داشت از محسنات ماشین میگفت که چشمم افتاد به یه عکس زیر شیشه میز کارش.
عکس مربوط بود به یه ساحل شنی ،پر از زن و مرد های لخت که حسن سبیل و علی آقا اونجا با اون شکم های گنده و شرت های مامان دوز میون دها دختر سفید و بلور مثل حوری.
هیکل گنده و زمخت حسن سبیل با دو من پشم کنار اون دخترای تپل و سفید مو بور،صحنه ای بود.
محو عکس شده بودیم.یادمون رفته بود که اومدیم رنو بخریم.
خلاصه اون روز حسن و علی ماشین رو کردن تو پاچه مون و پولشم چک کشیدیم برای فردای اون روز.
ولی اتفاق جالب زندگی ما اونجا رقم خورد.
فردای او روز ماشینو سوار شدیم رفتیم دربند و کلا دکونو بیخیال شدیم.
یه دل سیر کباب و دوغ و ریحون زدیم بر بدن و من سر صحبت رو باز کردم.
گفتم عباس جون.وقتی علی خرگردن و حسن سبیل میرن اون ور آب و عشق و حال میکنن،چرا ما نریم.
عباس هم از خدا خواسته ،مهر تایید رو کوبوند .تصمیم گرفتیم بریم بلغارستان کس بکنیم.
شب نشده رفتیم پیش رفقای ماشین بازمون و راه و چاه سفر به بهشت رو جویا شدیم.
علی خرگردن اول آزمون قول گرفت که قضیه اونجا گناهمون تو نامه اعمال اون نوشته نشه.در نهایت راه رسیدن به شهر ساحلی وان رو بهمون نشون داد.
از تهران با اتوبوس رفتیم استانبول.بعدشم با کمک دوستان علی آقا خرگردن رفتیم به وان.
خلاصه میگم حوصله تون سر نره.
اتوبوس از مرز که رد شد.اولی ایستگاه بین راهی که توقف کردیم،عباس آقا رفت دو تا بطری تکیلا تگری با یه مشت پسته و پفک نمکی خرید آورد .
شروع کردیم به نوشیدن و مست و پاتیل افتادیم تو صندلی ،بقیه مسافرا زن و مرد همه مست بودن.خدا می‌دونه چطور رسیدیم به مرز بلغار و خدا می‌دونه چطور رسیدیم به وان.
تو راه مرتب چشم چرونی کردیم.دو تا جوون حشری زن ندیده از میون یه مشت چادری و مانتو گشاد با اون رنگای تیره،حالا راه به راه دخترای خوشگل و زنای چاق و سفید با بدنای لخت،کیر من شده بود عین شاخ کرگدن.
باور کنید،جلو شلوار عباس از ترشحات کیرش خیس شده بود.
علی خر گردن بهمون توصیه کرده بود با خودمون بدلیجات ببریم ،چرا که دخترای بلغار قدرت خرید طلا ندارن و زیورآلات خیلی دوس دارن.
شب ا
سفر تایلند که کار دستم داد (۱)

#سیسی #سفر #شیمیل

سلام داستان واقعیت و تخیل قاطی هستش اول گفتم بگم اگه دوست ندارین نخونین. داستان از قبل سفر به تایلند شروع میشه .و ماجرای کونی شدنم لطفا احترام بزارید .
سلام اسمم علیرضاست یه پسر معمولی با قد ۱۷۵ و ۷۰ کیلو وزن
کلا لاغر بودم آلتم اول ها حدودا ۱۶ سانت بود ولی به دلایلی که بعد میفهمید خیلی کوچیک شده بود جوری که سیخش ۶ سانت بود ، من از اول بچه خوشگل بودم و تو مدرسه همه جا اذیتم میکردن مو تو بدنم اصلا نبود حتی صورتم اول دبیرستان بودم که بدنم کرک در آورده بود و به دلیل این که از مو رو بدن متنفرم با کلی بحث راضی شوند کردم برم لیزر. یه پرانتز اینجا بدم من از بچگی با خودم ور میرفتم و از راهنمایی دیگه با خیار خودمو میکردم. خوب ادامه ماجرا رفتم وقت دکتر گرفتم یه آقایی به اسم دکتر سعید محمدی گفت چه مدل می‌خواین که منم تمام بدن و صورت انتخاب کردم از همون جلسه اول دیدم رو کونم مکس می‌کنه اهمیت ندادم و جلسه اول تموم شد ، جلسه دوم کونم می‌مالید دیگه بازم واکنشی نشون ندادم ،جلسه سوم داشت سوراخم می‌مالید که گفتم آقای دکتر چه کاریه با عصبانیت که انگشتش کرد داخل گفت نه که تو بدن میاد صدام بند اومده بود. رفت به منشی گفت بیماریهای دیگه کنسل کن ایشون کارش طول می‌کشه خودتم خواستی برو که گفت نه هستم ، گفتم دکتر منشیت گفت نگران نباش . در بست اومد جلوم کیرش در آورد برای بار اول کیر یه نفر می‌دیدم ۱۷ سانت بود با این که بلد نبودم براش ساک زدم اونم با حوصله بهم یاد می‌داد رفت پشتم گفتم بار اولمه گفت مراقبت با یه مایه چرب کرد که حس کردم سوراخم نرم شده یواش کیرش گذاشت دم سوراخم با یه فشار سرش رفت داخل درد داشتم ولی گفت آروم باشم کم کم همش رفت داخل و من هنوز درد داشتم یه ده دقیقه ای تلمبه زد که دردش کم شد لذت می‌بردم کیرم سیخ بود روی تخت به شده بود با چند تا تلمبه سنگین و مالیده شدن کیرم ابم اومد و به خاطر جمع شدن کونم ای دکترم اومد و کامل ریخت داخلم گفت بزار توت باشه جذب بشه لباسام عوض کردم رفتم بیرون که دیدم منشیش نگام می‌کنه با خنده میگه خسته نباشین ، که بعد ها فهمیدم با دکتر رابطه داره اینم .از جلسه بعد دکتر منو مینداخت نفر آخر و بعد لیزر ترتیب کونم میداد بعد یک هفته یه روز که رفتم پیش دکتر گفت برات هدیه دارم از اونور آب بعد لیزر منو برگردوند یه اسپری تاخیری خالی کرد رو کیرم که شل شل شد از کشوش یه چستیتی خیلی کوچیک در آورد و بست به کیر من کیلیدشم انداخت گردنش گفت امروز اینجوری برو یک ساعت بعد کیرم از درد داشت میترکید بهش زنگ زدم گفت نگران نباش خوب میشه سه روز رو کیرم بود که رفتم پیش دکتر ولی بازش نکرد و همون جور ترتیبم داد و من ارضا نشدم بار دوم خیلی حشری بودم جوری که تا کیرش کرد داخلم پیش آبم اومد نیم ساعت تلمبه زد که یه دفعه مقدار زیادی آب با فشار ازم زد بیرون که گفت آفرین شدی جنده ، از اون به بعد دیگه از کون آبم میومد یک سال بود با دکتر رابطه داشتم دیگه دوم دبیرستان بودم سوراخم قشنگ باز شده بود کیرم شده بود یه دودول ۶ سانتی البته سیخ یه روز که رفتم پیشش دکتر چستیتیم باز کرد و یه پلاستیک داد بهم گفت این دیلدو گفتم چرا گفت دارم عروسی میکنم دیگه نمیتونیم باهم باشیم دنیا رو سرم خراب شد رفتم خونه همش تو خودم بودم درسم افت کرد چند ماهی گذشته بود دیگه دودولم باز بود ولی خیلی وقت بود با سوراخم ور نرفته بودم و بالاخره حشریت بهم قلیه کرد رفتم دودولم بستم و با دیلدو بعد ماه ها ارضا شدم کم کم داشتم خوب میشدم سال سوم دبیرستان رفته بودم دیگه ولی قیافم بچه گونه بود . از اینا میریم سر اصل داستان یه روز خاله ستاره اومد خونه ما و کلی با مامانم صحبت کرد که بریم سفر ،خاله ستاره یه زن مطلقه ۳۵ ساله با قد ۱۷۰، ۶۰ کیلو وزن و سینه های ۶۵ کلی رفت رو مخ مامانم ، مامانم سحر ۴۵ ساله ۱۶۰ قد ۷۰ وزن و سایز سینه ۸۰, خلاصه مامانم قبول کرد قرار شد با بابام صحبت کنن مامانم یک هفته رو مخ بابام بود که راضی شد ولی تا خالم گفت بریم تایلند بابام گفت نه ولی با لج بازی مامانم که زیر سر خالم بود گفت به شرط این که علیرضا باهاشون بیاد چون من کار دارم که قبول کردن دلم نمی‌خواست برم ولی خوب نمی‌تونستم نرم چستیتیم بعد از مدت ها باز کردم که فرودگاه شر نشه ، دیلدوهامم قایم کردم بابام سند خونه رو برام گذاشت که از کشور خارج بشم بلیط گرفتیم و خلاصه رفتیم تایلند روز اول دوم تو هتل بودیم جاهای دیدنی رفتیم مامانم ، خاله ستاره که کلا راهت میگشتن روز سوم رفتیم بازار کلی دوجنسه تو خیابون بودن دنبال مشتری که یکیشون یه دستی به کونم کشید حالم یه جوری شد ، روز چهارم مامان خالم صبح رفتن کلاب و من نرفتم رفتم بیرون هتل همون جای دیروز مست بودم کونم خارش داشت دیدم همون دیروزیه دم در یه مغازه وایستاده رفتم پیشش بهش پیشنه
بهترین سکس زندگی شیدا

#سفر #خیانت

سلام دوستان
من شیدا هستم و ۳۲ سال دارم. شوهرم خیلی مرد کاری و مهربونیه. سخت کار می کنه و درآمد کم و بیش کافی داریم. از اونجایی که از من ۱۵ سال بزرگتره و کمی هم حالت زنانه داره، به من اجازه داده که بعضی وقتا شیطونی کنم! خودش هم کمی ابنه س. یعنی تا حالا یه چند باری کون داده.
خاطره من برای سال پیشه که برای کاری به ترکیه رفتم. وقتی کار سفارت تموم شد و بیکار شدم، تصمیم گرفتم از لباس اداری دربیام و جون فصل گرمی بود لباس کوتاه بپوشم. یه تاپ کوتاه پوشیدم که کمی بالاتر از سوراخ نافم بود و یا یه سنگ براق پوشوندمش. یه دامن کوتاه پوشیدم و جی استرینگ. همونطور که در یک بازار سرپوشیده داشتم راه میرفتم، متوجه شدم که یه نفر رو چند باری هست که می بینم. اهمیت زیادی ندادم. می خواستم یکی پیدا کنم که بیکار باشه و چند تا عکس برام بگیره ولی راستش می ترسیدم گوشیم رو ببرن. اون پسر که بعدا خودش رو ممد معرفی کرد رو دوباره دیدم و لبخندی به من زد. نمی دونم چرا جذبش شدم و ازش خواستم ازم چند تا عکس بگیره. ترکی به اندازه رفع احتیاج بلدم اینه که ازش پرسیدم من الان دو روز دارم و به نظرت کجا دیدنی هست؟ اون با علاقه گفت که من خودم می برم و همه جا رو نشونت می دم. منم قبول کردم و راه افتادیم. خیلی مودب بود و خط سینه و رونای لختم خیره نمی شد. عصر که برای غذای خیابونی رو یه نیمکت نشسته بودیم، خیلی بهش نزدیک شدم و دائما بهش نگاه می انداختم. دلم یه بوسه می خواست. جوون خوش تیپ و خوش نزاکت بود. دستم رفت رو پاش و اونم در مقابل موهام رو که رفته بود رو صورتم عقب زد. منم مهلت رو از دست ندادم و برای بوس چشم به چشمش دوختم و سرم رو جلو بردم. لب به لب شدیم و من دستم رو جلوتر بسمت کیرش بردم. مثل سنگ شده بود و داشت شلوارش رو می ترکوند. هر دوتامون کنترل مون رو از دست دادیم و شهوت داشت ما رو وادار به کارهای شیطونی می کرد. گفت اینجا زشته بریم تو ماشین. از اونجا کمی دور شدیم و در حین رانندگی اون یه دستش رو روی رونم گذاشته بود. وقتی ایستاد دستش رو برد زیر دامنم و شورتم رو کشید بیرون. من هم خودم کمکش کردم که به کف ماشین نخوره. با انگشتاش داشت چوچوله هام رو بازی میداد و من دیوونه شده بودم. کمرش رو باز کردم و کیرش رو آزاد کردم. لعنتی کیر درشت و خوش فرمی داشت. با زبون داشتم لیسش میزدم که گفت اینطوری هر دوتامون اذیت می شیم. رفتیم صندلی عقب و من دراز کشیدم. شلوارش رو پایین کشید و راست کیرش رو کرد تو دهنم. کمی براش خوردم و بعد با اشاره خواستم که کسم رو بکنه. تاپ و سوتینم رو بالا کشید. الان فقط یه دامن تنم بود که رو شکمم جمع شده بود. اینقدر هر دو خیس بودیم که با یه اشاره کوچیک، کیرش لغزید تو کسم. کله کیرش درشت بود و داخل کسم حرکتش رو احساس می کردم. داشتم به اوج می رسیدم و آرزو می کردم این لحظه ها تموم نشه. این از اون وقت‌هایی بود که نمیشه وصفش کرد. ممد بعد از بیست دقیقه تلمبه تو کسم، آبش اومد و از ترس اینکه تو کسم نریزه، سریع بیرون کشید. بهش گفتم نگران نباش من آیودی دارم. با این کارش رو رونم و صندلی ماشین و دامنم لکه ها آبش ریخت. سریع با دستمال کاغذی کشید که پاک کنه ولی بدتر شد. پرز به لکه ها چسبیده بود. با معذرت‌خواهی ازم خواست که بریم خونش که پاکش کنیم و منم قبول کردم. هوا گرگ و میش شده بود. سر راه به یه لباس فروشی رفتیم و من یه شلوارک برای خودم خریدم. وقتی رسیدیم اون رفت دوش گرفت و بعد من رفتم دوش گرفتم. وقتی برگشتم دیدم ممد هنوز لباس نپوشیده بود و کیر بلندش داشت تلو تلو می خورد. حوله رو دوشم بود و دیدم که داره به سمتم میاد. حوله رو از رو دوشم برداشت و بغلم کرد. خیلی لحظه قشنگی بود. رفتیم رو تخت و لخت تو بغل هم خوابمون برد. وقتی بیدار شدم داشت با نوک سینه م بازی می کرد. یواش دستم رو بردم که ببینم کیرش چطوره و دیدم بد جوری سیخ شده و دستم رو خیس کرد. کیرش رو بسمت کسم هدایت کردم و پاهام رو رو دوشش گذاشتم. باور نمی کنم، کیرش دوباره تو کسم بود. آروم آروم کیرش رو حرکت می داد. بدجوری حشری شده بودیم. ممد برای اینکه زود ارضا نشه بعد از چند تلمبه یا می ایستاد ویا سرعت گاییدن رو کم می کرد. دیوونه شده بودم و داد می زدم تندتر. نمی دونم دقیقا چقدر طول کشید ولی مدتی بعد یه لذت عجیبی که تا حالا تجربه نکرده بودم سراپای وجودم رو در بر گرفت. ضربان خاصی رو احساس میکردم و دهنه کسم تنگ تر شده بود. به طرز بسیار خوشی ارضا شدم ولی ممد هنوز داشت تلمبه می زد. من دیگه خودم رو شل کردم و الکی ناله کردم تا اینکه اونم به اوج رسید و این بار تمام آبش رو ته کسم خالی کرد. دوباره هر دو بی‌حال رو هم افتادیم و کیر ممد تا ته تو کسم بود. بعد از چند دقیقه با هم رفتیم تو حمام و این بار ممد حسابی من رو با لیف و صابون شست. از بچگی تا
کون دادنم تو مسافرت با هماهنگی زنم

#سفر #بیغیرتی #گی

با سلام خدمت همه دوستان شهوانی بالاخره برای اولین بار منم خواستم داستان خودمو براتون تعریف کنم. (کاملا واقعی اسامی تغییر داده شده)
توی ده دوازده سالگی با یکی از پسر عموهام که هم سن بودیم جق رو یاد گرفتیم ولی آبمون نمیومد از یه سال قبلشم همدیگه رو میمالیدیم و لاپایی برا هم میزدیم تا رسید به چهارده سالگیمون و کیر پسر عموم احسان از مال من بزرگتر شد
این باعث شد که یه قانون مسخره ای از یه جاییش دربیاره و بگه که کسی که کیرش بزرگه باید بیشتر کون اونی بذاره که کیر کوچیک داره. (تازه تازه شروع کرده بودیم کون همدیگه گذاشتن)
چون منم کون دادنو بیشتر از کون کردن دوس داشتم یه اعتراض الکی کردم که اسمم به کونی درنیاد ولی گفتم چون قانونه قبول میکنم.
تا اواسط دوره دبیرستان تقریبا کونم میذاشت ولی این مابین یادمه یه تابستونو کامل رفت یه شهرستان دیگه پیش داییاش کار کنه
تو کوچمون یه مسافر خونه ای بود مال یه ارگان دولتی که یه سرباز همیشه نگهبانش بود معمولا هم هر سربازی میذاشتن تا آخر خدمتش اونجا میموند و تک و تنها بود ن فرماندهی نه لباس نظامیی نه صبحگاه و ن بقیه سختی های سرباز را داشتن فقط باید خودشون برا خودشون غذا درست میکردن خلاصه:
اون سال یه سربازی به اسم سعید اونجا داده بودن که بیستو دو سه سالی داشت و با منم رفیق بود یروز بهم گفت دستگاه سی‌دی پلیر تو بیار فیلم ببینیم منم بردم و بعد یه فیلم اکشن گفت پایه ای سوپر ببینیم منم گفتم باشه.
فیلمو گذاشت و شروع کردیم به دیدن که گفت میشه جق بزنه گفتم راحت باش اونم شلوارشو تا زیر کونش کشید پایین شروع کرد جق زدن یه کیر ۱۶ سانتی معمولی داشت.
بعد از چن دیقه که من یه چشمم به کیرش بود و چشم دیگم به تی‌وی و بد حشری بودم گفت که چرا تو نمیزنی؟
گفتم نه من نمیخوام
گفت وقتی فیلم سوپر میبینی باید بزنی چون اگه‌نزنی آب از تخمات حرکت میکنه و چون خارج نمیشه برات ضرر داره و باعث میشه بچه دار نشی( نمیدونم راس گفت یا دروغ ولی منم دنبال بهونه بودم)
کیرمو از دکمه شلوارم آوردم بیرون که گفت بابا چقد سوسول بازی درمیاری شلوارتو بکش پایین راحت بزن دیگه ما که هردومون پسریم از چی خجالت میکشی
منم شلوارمو کشیدم پایین و یه لحظه چشاش از دیدن کون سفید و بی موم گرد شد ولی چیزی نگفت
داشتیم جق میزدیم که گفت کاش یکی بود اون برامون جق میزد با دست خودمون زیاد حال نمیده منم گفتم اره کاش
یهو برگشت گفت بیا برا همدیگه بزنیم بیشتر حال میده
منم خواستم کم نیارم از این ورم هم فیلمه هم باز بودن کونم و هم دیدن کیر اون یه خوره ای به‌جونم انداخته بود که کونم به خارش افتاده بود. پس قبول کردم و نزدیک هم رو زمین نشسته بودیم تکیه داده بودیم به دیوار و کیر همدیگه تو دستمون بود و چشممون به تی‌وی
بعد از یکی دو دقیقه کیرمو ول کرد و دست کشید به رون پامو گفت چقدر سفید و نازه حتی از مال دختر داییم که میکنمش بهتره
منم گفتم عه؟
گفت اره بعد گفت میشه کونتم ببینم
گفتم میخوای چیکار آخه (تمام این مدتم داشتم کیرشو میمالیدم)
گفت میخوام ببینم مال دختر داییم بهتره یا مال تو منم کونمو از رو زمین بلند کردم و به پهلو شدم یه نگا کرد یه دست کشید بعد گفت قنبل کن خوب ببینم منم قنبل کردم گفتم خب؟
دوتا دستاشو رو لمبرام کشید و گفت کون تو خیلی بهتر از مال دختر داییمه و صورتشو چسبوند به‌کونم و یه بوس از سوراخم کرد که بدنم به‌مورمور افتاد
شروع کرد به لیس زدن سوراخ کونم منم دیگه شروع کردم کونمو رو صورتش تکون میدادم و میرقصوندم اونم لیس میزد و لمبرامو چنگ میزد و قربون صدقم میرفت
بعدش دو زانو شد و یه تف رو کیرش انداخت و کرد تو‌کونم دردم اومد ولی ضد حال نزدم که دست بکشه و گفتم یکم آرومتر بکن تا کونم عادت کنه
بعد از چند دقیقه یواش یواش عقب جلو کردن کیرش کامل راه کونمو باز کرد و منم دردم تبدیل شد به لذت که‌گفتم حالا هرجور میخوای بکن که اونم بعد از دو سه تا تلمبه دیگه آبش اومد و ریخت تو کونم.
بعد از اون روز دیگه سعید جای پسر عمومو گرفته بود و هر دو سه روز یکبار کونمو می کرد که شهریور ماه بود گفت دارن می دن یه شهر دیگه و دیگه نمیتونیم همو ببینیم منم ناراحت شدم.
گذشت تا چن روز بعد گفت فردا بیا پیشم
فردا طبق روال تایمی همیشه رفتم دیدم دوتا از دوستای دوره آموزشیش اومدن صداش کردم بیرون گفت نترس قرار نیست اتفاقی بیوفته و اینا هم کاملا تصادفی اومدن بهش سر بزنن منم گفتم باشه یکم حرف زدیم بعد سعید منو برد یه اتاق دیگه گفت فردا قراره سرباز جدید با فرمانده بیاد و این تحویل بده و بره و خیلی دوس داشته امروز سکس کنیم ولی دوستاش اومده اگه میشه تو این اتاق یه حالی بکنیم منم گفتم بابا دوستات میفهمن زشته گفت ن اونا هم امروز غروب میرن کلا و اینجا بخاطر من اومدن دیگه این شهرو نمیبینن خرم کرد خلاصه شروع کردم ساک زدن و
اولین کس کردن من

#تریسام #گی #سفر

ما یه خانواده سه نفره هستیم من رامینم 20 ساله برادرم رضا 32 سالشه و مادرم، پدرم سال 98 تو سانحه تصادف فوت کرد مادرم دندون پزشکه و خدارو شکر وضع مالی خوبی هم داریم این داستان اولین کص کردنه منه مادر من دو تا دستیار داره توی مطب که یکشون الان 6 سالی هست که باهاش کار میکنه به اسم مهناز یه زن 35 ساله بچه شمال فوق العاده جذاب که هم دوست مامانم هم دستیارش تقریبا رابطه خانوادگی داریم یه پسر 16 ساله داره به اسم شایان که یه ترنس به تمام معناست و همه میدونن و من زیاد از خجالتش در اومدم و تصمیم داره بعد از 18 سالگی تغیر جنسیت بده مهناز سال پیش به خاطر اختلافاتی که داشت از همسرش جدا شد مامانم کمکش کرد که یه خونه نزدیک ما بگیره و رفت و آمداش به خونه ما هم بیشتر شد عموما هم شایان پسرش خونه ما بود و من حسابی از کون و دهن می گاییدمش یه دختر به تمام معنا بود ولی با یه کیر 5 سانتی این خاطره سفر به شمال و اولین کص کردن من در زندگیمه تعطیلات خرداد قرار بود بریم چالوس ما سمت رادیو دریا یه ویلا کوچیک داریم و قرار بود که مهناز و شایان هم باهامون بیان با یه ماشین رفتیم اخر شب رفتیم که جاده خلوت تر باشه دم دمای ظهر بود که از خواب بیدار شدم رضا هنوز خواب بود رفتم پایین که مامانم و مهناز تو آشپزخونه بودن مهناز جلوی ما راحت بود یه شلوارک سفید کوتاه پوشیده بود که میشد رد شورتش را زیرش دید با یه تاپ سفید که سینه های بزرگش داشت درش خود نمایی می کرد یه ارایش ساده داشت که صورت جذابشو جذاب تر می کرد مامانم گفت ساعت خواب رضا هنوز خوابه گفتم اره گفت می خوام برم خرید میای گفتم نه گفت برو بپوش باهام بیا مهناز گفت می خوای من باهات بیام گفت نه با رامین میرم یکم خرید برای نهار تو فقط بمون یه کته درست کن و از زیر کابینت داشت به مهناز جای ظرف و … را نشون می داد رفتم بالا رضا هنوز خواب بود چشاشو باز کرد گفت کجا گفتم با مامان میرم خرید رفتم پایین دم در اتاق پایین دیدم شایانم هنوز خوابه خوابه در حیاط و باز کردم مامان ماشین و اورد بیرون کلی خواهش کردم بزاره من بشینم ولی چون هنوز گواهینامه ندارم گفت نه رفتیم بازار ماهی یکم جوجه مواد زده خریدیم و ماهی یکم میوه و … برگشتم دم ویلا مامانم گفت یادم رفت نون و نوشیدنی و اینا بخریم پاشو گوشت و ماهی ها را بردار ببر تو خراب نشه تا من برم و بیام باز گفتم بزاره من با ماشین برم که قبول نکرد در حیاط و باز کردم و رفتم تو لای در ورودی باز بود رفتم داخل ولی هیچ کس تو سالن و آشپزخونه نبود ولی از اتاق ما صدا می اومد کنجکاو شدم وسایل دستمو همون دم در گذاشتم و اروم بی سر و صدا رفتم بالا در اتاق پایین باز بود شایان کونی هنوز خواب بود از پله ها اومدم بالا در اتاق ما بسته بود ولی معلوم بود که رضا و مهناز مشغول هستن صدای ناله مهناز می اومد که داشت کص میداد من و رضا زیاد با هم کل داریم در و باز کردم و رفتم تو وای مهناز را لخت کرده بود و گذاشته بود لب تخت و داشت داگی کصش و میگایید با رفتن من داخل مهناز یه جیغی کشید و رضا برگشت و گفت بروبیرون دیوث یه بالشت پرت کرد سمت من اومدم از اتاق بیرون رضا یه بالشت گرفته بود جلوی کیرش و اومد بیرون نزاشتم حرف بزنه گفتم منم میخوام گفت مامان کو گفتم هنوز نیومده گفت باشه برو گمشو پایین فعلا اون با من از پله ها اومدم پایین رفتم از دم در گوشت ها را برداشتم بردم گذاشتم تو یخچال رفتم تو اتاق مهناز اینا یکم با کون شایان ور رفتم چشاشو باز کرد گفت مامانم کو گفتم والا داره کص میده خندید گفت جون کیرمو در اوردم گذاشتم دهنش تازه داشت ساک زدنش بهم حال میداد که صدای باز شدن در اتاقمون اومد از دهنش کشیدم بیرون و رفتم بیرون رضا اومد پایین همین موقع بود که در حیاط باز شد و مامانم ماشین اورد تو مهنازم اومد پایین تو چشمام نگاه نمیکرد خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد ، به رضا گفتم حیف که مامان اومد مهناز رفت تو آشپزخونه و مثلا مشغول کار شد رضا رفت کمک مامان من اومدم بالا تو اتاقمون که همین دو دیقه پیش مهناز جون داشت توش کص میداد هنوز کیرم نیمه راست بود به شایان پیام دادم پاشو بیا بالاکونی کار نیمه تمومت و تموم کن که مادر جنده جواب نداد دراز کشیدم رو تخت که رضا در و باز کرد اومد تو تا اومد حرف بزنه گفتم خوب چی شد منم میخوام گفت سیکتیر بابا زیدمه گفتم اره نازنین جون میدونه من دوس دخترش را می شناختم دید راهی نداره، گفتم خوب حالا چند وقتی هست مهناز جون میکنی تنها خور گفت از همون موقع که تو شایان میکنی دوتایی خندیدیم گفت من موقعیتشو برات جور می کنم دیگه خودتی و مهناز اگه راه نداد زیاد پیله نشو رفت پایین شایان جواب داد کجایی گفتم بالا تو اتاق اومد بالا نشست لب تخت دستش و گرفتم گذاشتم رو کیرم شروع کرد به مالیدنش ولی خوب نمی شد همه پایین بودن ممکن
یه شب پر التهاب و یه روز رویایی

#خاطرات #سفر

اسمم بابکه. بچه آباده ام. الان ۳۷ سالمه. ۲۴ سالگی ازدواج کردم و دو تا بچه دارم اولی پسره ۱۲ ساله، دومی یه دختره ۸ ساله. شغلم صافکاری ماشینه. چند سال پیش که برا تفریح اومدم شمال، یکی از عقب زد به ماشینم که سپرم شکست و صندوق عقب جمع شد پلیس طرف را مقصر کرد و کار به صافکاری کشید وقتی صافکار خسارت وارده را برآورد کرد خیلی از حد انتظار من بالاتر بود. اول فکر کردم خواسته از من جانبداری کنه تا ماشین رو پیش خودش درست کنم اما بعداً فهمیدم که نرخ صافکاری تو شمال خیلی بالاتر از شهر ماست. همون روز تصمیم گرفتم که محل کار و زندگیم رو به شمال تغییر بدم. دلیل دیگری که برا این تصمیم داشتم این بود که خانوادگی خیلی با آب و هوا و محیط شمال حال کرده بودیم.
آدمیم که وقتی تصمیم میگیرم کاری انجام بدم انجام میدم. البته بی گدار به آب نمی‌زنم اما زیاد به حرف این و اون نیستم. خلاصه بر خلاف مخالفت بستگان جمع کردم و اومدم گیلان ساکن شدم. هفت هشت سالی از این ماجرا می‌گذره. سالی یکی دو بار مغازه رو تعطیل می‌کنم و همراه خانواده به زادگاهم می‌ریم تا به پدر و مادر و بستگان سر بزنیم.
امسال محرم که شروع شد دیدم بازار کساده و منم خیلی وقت بود که به زادگاهم نرفته بودم. چند روز مونده به عاشورا به همراه خانواده به راه افتادیم و ده روز موندیم. من یه برادر دارم چند سالی ازم بزرگتره و یه پسر داره هم سن و سال پسر منه. این دو پسر خیلی با هم صمیمی اند. موقع برگشتن پسرم گفت دوست دارم بیشتر خونه عمو بمونم. داداشم گفت بزار بمونه ما چند روز دیگه می‌خواهیم بیاییم شمال پسرت را با خودمون می آریم قبول کردم و من و همسرم و دخترم راه افتادیم.
جاده طولانی ، شلوغ و خسته کننده بود. حدود ۹ ساعت تنهایی رانندگی کردم. خانمم رانندگی بلده اما شب اونم تو جاده‌ای به اون شلوغی حاضر نیست رانندگی کنه. اما همسفر خوبیه و همیشه در کنارم بیدار می شینه و حرف می‌زنه تا من خوابم نبره.
ساعت ۱۲ شب بود که چراغ های شهر ساوه دیده شد خانمم گفت من سرم خیلی درد می‌کنه تو هم خسته ای بهتره بری تو شهر تا جایی برای خوابیدن پیدا کنیم و بخوابیم و بقیه راه رو صبح بریم.
شیشه را دادم پایین، باد گرم تو ماشین زد، گفتم این شهر خیلی گرمه و من تو این هوا خوابم نمیبره. اگه تحمل کنی تا بوئین زهرا راهی نمونده و خیلی از اینجا خنک تره اونجا می‌خوابیم.
خانمم قبول کرد و من به راهم ادامه دادم. یه ساعت بعد اول شهر بوئین زهرا بودیم. پارک کم عرض و درازی در همان ابتدای شهر دیدم که مسافران زیادی توش چادر زده و خوابیده بودند. تو ماشینم چادر داشتم چادر را بر پا کردم و وسایل خواب را داخل بردم.
سردرد خانمم میگرنیه و هر موقع می‌گیره باید یه قرص میگراکیم و یه قرص خواب قوی بخوره و چند ساعت بخوابه تا خوب بشه. همیشه این دو تا قرص را همراه داره. از هر کدوم یکی خورد و رفت کنار دخترم دراز کشید و گفت نه بهم دست می‌زنی نه سر و صدا می‌کنی تا من راحت بخوابم بسا این سردرد کوفتی تا صبح خوب بشه.
به شوخی گفتم اگه داری می‌میری چی! بازم باهات کاری نداشته باشم؟
گفت نه بزار بمیرم و پتو رو تا روی چشاش کشید.
برعکس خیلی‌ ها من هر موقع خیلی خسته میشم بد خواب می‌شم و خوابم نمیبره. یه کمی هم شونه ام بخاطر رانندگی زیاد درد می‌کرد و خلاصه اینکه اون شب از اون شبا بود که خوابم نمی‌برد. هوا دلچسب و خنک بود تصمیم گرفتم یه قلیون چاق کنم و بکشم.
ذغال را رو پیک نیک گذاشتم و رفتم فلاسک را از دکه کنار پارک آب جوش گرفتم و پر کردم و چای انداختم توش. قلیون را آماده کردم و یه فرش جلو چادر پهن کردم و نشستم روش و مشغول قلیون کشیدن شدم.
یه ساعتی تو گوشی چرخیدم و قلیون کشیدم تا اینکه خوابم گرفت. دیگه می‌خواستم بلند شم جمع کنم برم بخوابم که یه پراید با پلاک گیلان، شهرستان آستانه کنار ماشینم پارک کرد(چون ساکن گیلانم و شغلم صافکاریه پلاک همه شهرهای گیلان را می‌شناسم) راننده مردی بود که ۵۰ سالگی رو رد کرده بود از ماشین پیاده شد و تا پلاک ماشین منو دید سرشو به سمت من چرخوند و گفت سلام بچه محل.
سلامش رو جواب دادم و با لبخند گفتم ولی من بچه محل شما نیستم.
گفت همین که هم استانی هستیم یعنی اینکه بچه محلیم.
باز با لبخند گفتم مسأله اینجاست که اصلاً گیلانی نیستم اما ساکن گیلانم بخاطر همینه که پلاکم مال گیلانه.
یارو که انگار تو ذوقش خورده بود با حالت خاصی گفت می‌بینم لهجه گیلکی نداری؟!
گفتم حالا چه فرقی می‌کنه همه هم وطنیم و بهش قلیون تعارف کردم.
گفت ممنون اهلش نیستم.
همراه زنش یه چادر نزدیک چادر ما برپا کردند و وسایل خوابشان را توش بردند بعد خانمش رفت در عقب رو باز کرد و گفت اکرم پاشو بیا تو چادر بخواب. و چند بار دیگه اکرم رو صدا زد تا اینکه بالاخره دختری حدوداً ۲۰ ساله با سر و لباس به هم ریخته و ژ
یک سکس غیر منتظره، اما دلنشین!

#فانتزی #دوست_دختر #سفر

(( هشدار: این یک فقط داستان معمولی و شاید پر از ایراد اما متناسب با محتوای این سایت است، پس اگر دنبال یک شاهکار ادبی می‌گردید، بهتر است که وقت خود را با این داستان هدر ندهید))

چند روزی بود که همکاران رفته بودند مرخصی و من تنها بودم. اون‌شب حوصله شام درست کردن نداشتم، پس دوشی گرفتم و رفتم بیرون که هم وقتی بگذرونم، هم یک چیزی بخورم. بعد از کمی پرسه زدن توی مراکز خرید، رفتم به سمت یک فست فودی کنار ساحل، یک ساندویچ و در کنارش سیب زمینی سفارش دادم. تا ساندویچ آماده بشه، سیب زمینی رو گرفتم و توی فضای باز جلوی رستوران مشغول شدم. بازی بازی میخوردم و چشمام بی هدف بین آدمایی که در رفت و آمد بودند می‌چرخید که یهو از پشت سر دوتا دست روی چشمام قرار گرفت. پوست نرم و لطیفش نشون میداد که دست‌های یک خانم است، خب با توجه به هوای فوق العاده جزیره، در اون موقع سال، هیچ بعید نبود که یکی از بستگان گذرش به اونجا افتاده باشه! اعضای خانواده که نبود پس شروع کردم به اسم بردن از دختر عمو، عمه و خاله‌‌ها تا شاید شانسی یکی‌شون درست بیاد! بعد از بردن چندتا اسم خودش دستش رو برداشت، اما بلافاصله ضربه کوچیکی به پشت سرم زد و خنده‌کنان: تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
از دیدنش صورتش حسابی غافلگیر شدم، چون تنها کسی که تصورش رو هم نمی‌کردم روبروم ایستاده بود، یعنی بیتا! گمونم نزدیک به یک‌سالی میشد که ندیده بودمش. در حالی که من هنوز به خودم نیومده بودم یک تکه سیب زمینی برداشت و گذاشت توی دهنش. با کمی مکث، دستش رو دراز کرد به سمتم و خنده‌کنان: ای وای ببخشید، خودت میدونی که من سیب زمینی سرخ شده رو که ببینم دیگه کسی رو نمیشناسم. خب، چطوری جوجو؟!
نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. خنده‌کنان دست دادم و گفتم: به‌به، سلام بیتا خانم، تو کجا اینجا کجا؟! یکی دوتا شوخی کردیم و مشغول احوالپرسی شدیم. یک خانمی هم همراهش بود که اونم به رفتار بیتا داشت می‌خندید، سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و هنوز مکالمه ما تموم نشده، بیتا منتظر دعوت یا تعارف من نموند. بدون رودربایستی، نشست و همزمان با کشیدن ظرف سیب زمینی به طرف خودش، رو به دوستش: بشین، همین‌جا یک چیزی میخوریم!
خانمه تعارفی کرد، اما با دعوت من اونم صندلی کنار بیتا نشست. طبق معمول تمام مدت زمانی رو که نشسته بودیم گفتیم و خندیدیم. بعد از شام هم دوری کنار ساحل زدیم و ساعت از دوازده گذشته، با عذر خواهی گفتم که من فردا باید برم سر کار. بابت شام تشکر کردند، اما قبل از خداحافظی، بیتا گفت که شماره‌ام رو بهش بدم. به شوخی گفتم شماره‌م رو برای چی میخوای؟ چشمکی زد و به شوخی: ازت خوشم اومده، شاید خواستم باهات یک قراری بذارم! خنده‌کنان شماره رو دادم و با خداحافظی جدا شدیم.
حالا این بیتا کی بود؟! یک دختر شوخ و با نمک و البته پر از انرژی، که در اصل دوست بهاره (همسر فرهاد، صمیمی‌ترین دوستم) بود. از همون اولین ملاقات، خیلی زود خودمونی شد و معمولا با شوخی‌ها و کارهاش سورپرایزمون می‌کرد. اولین تولد بهاره بعد از ازدواجش، فرهاد یک مهمانی دوستانه ترتیب داده بود. مهمان‌ها تعدادی از نزدیک‌ترین دوستان خودش و بهاره بودند. خب با توجه به اینکه اولین ارتباط دوستان بود، خیلی شبیه جشن تولد نبود تا اینکه یهو یک دختر با تیپی شبیه جاهلای دهه سی و چهل از اتاق بیرون اومد و شروع به رقصیدن به سبک بابا کرم کرد! یک دختر تقریبا تپل که البته تپلی قسمت‌های تحریک کننده‌ش بیشتر از بقیه نقاط به چشم میومد! عشوه، لوندی‌ و البته شیطنت‌ رو چاشنی رقصش کرده بود و اولین غافل‌گیریش برای من هم همون روز رخ داد! در حالی که همه دورش حلقه زده و دست میزدیم، پشت به من، شروع به رقص باسن کرد و یهو خواسته یا ناخواسته باسنش رو به بهانه چرخوندن کشید به بدن من! با این حرکتش رنگ من شده بود عین لبو و بقیه هم داشتند قهقهه میزدند! ولی خب دروغ چرا، کشیدن شدن باسن بزرگ و گوشتیش روی دم و دستگاه هم چیزی نبود که ساده ازش بگذرم و تا مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود. اون روز گذشت و با گذر زمان و دیدن چندباره‌اش، کم‌کم به شیطنت‌هاش عادت کردیم. زیاد نه اما همون تعداد محدود هم توی برنامه های و مهمونی های فرهاد و بهار بود که میدیدمش. دیگه کشیدن لپ، بوس فرستادن و چشمک زدن وسط جمع، یک موضوع طبیعی تلقی میشد و ما هم بهش عادت کرده بودیم، پس کارهای امشبش دیگه برام خیلی عجیب نبود.
عصر روز بعد تماس گرفت و بعد از کمی حرف های مرسوم و شوخی، گفت اگه کاری نداری، شب بریم یکم بگردیم. استقبال کردم، چون کاری که نداشتم و توی خوابگاه هم تنها بودم. وقتی که رفتم دنبالش، برخلاف انتظارم تنها بود. سراغ دوستش رو گرفتم، که گفت دوستش نیست و توی تور با هم آشنا شده‌اند و الان هم با بقیه برای یک برنامه رفته‌اند!
هدف خاصی نداشتم و خیال میکردم میخواد توی شهر
اشتباه در کمپ طبیعت گردی

#دوست_پسر #خیانت #سفر

درود
من دیانا هستم این داستان یه اتفاق عجیبه که برای من افتاد و میخواستم براتون تعریف کنم
من یک دوست پسر داشتم به اسم آرش که قرار گذاشتیم باهم بریم تور تفریحی که قرار بود شب بمونیم خلاصه باهم رفتیم و خیلی پسر خوب و باحالی بود دوست داشتم شب باهم سکس کنیم ولی قسمت نشد چون یه اتفاقی افتاد که براتون تعریف میکنم
ما داشتیم میرفتیم که ماشین تو راه خراب شد تا برگشتیم شهر و تعمیرش کردیم یکم طول کشید شب رسیدیم اونجا همچی خوب بود داشت خوش میگذشت بهمون که رفتیم کلی مشروب خوردیم من واقعا از خود بی خود شده بودم و واقعا دلم سکس میخواست به هر قیمتی
خلاصه کلی رقصیدیم دیدم یه آقای قد بلندی خیلی داره باهام لاس میزنه و ازم خوشش اومده بود منم باهاش گرم گرفتم
یه چادر اخرای راه بود که برای سرویس بهداشتی گذاشته بودن من رفتم دستشویی و از چادر اومدم بیرون دیدم اون آقا اونجاست
بهم گفت نمی‌ترسی گفتم نه گفت میخوای واست چراغ قوه بگیرم برگردی؟
گفتم باشه صبر میکنم بری سرویس و برگردی باهم بریم
گفت نه من نمی‌خوام برم فقط واسه تو اومدم
منم تعجب کردم گفتم چرا
گفت میدونم ازم خوشت اومده
منم گفتم نمیتونم چون دیدی دوس پسر دارم بفهمه بد میشه
گفت پس دلت میخواد ولی از اون می‌ترسی
منم که واقعا هر دو رو میخواستم خندیدم نمی‌دونم چی شد دستشو گرفتم به بهانه تاریکی و قدم میزدیم که شروع کرد از زندگیش گفت که منم بغلش کردم بهش دلداری بدم
بعد ازهم لب گرفتیم و دیگه نمیتونستم طاقت بیارم
خلاصه منو برد تو ماشینش و باهم سکس کردیم و حواسم بود دوست پسرم نفهمه اول لختم کرد و شروع کردیم لب گرفتن و بعد گردنمو خورد که آب از کصم سرازیر شد منم کیرشو در اوردم و براش ساک زدم اول فکر کرد دخترم و خواست از عقب منو بکنه که بهش گفتم مطلقه هستم و کیرشو کرد توم بعد چند دقیقه آبش داشت میومد گفت کجا بریزم بهش گفتم بریز توم کثیف کاری نشه
دوباره بعد بیست دقیقه کیرشو سیخ کردم و بازم سکس کردیم کیرش بدک نبود ولی خیلی کار بلد بود و منو ارضا کرد
لباسامو پوشیدم وقتی ارضا شدم نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم بغلم کرد و گفت نگران نباش اگه با من باشی قول میدم به دوتاییمون خیلی خوش بگذره
منم عذاب وجدان گرفته بودم دوست داشتم برم پیش دوست پسرم گریه کنم حتی با اون سکس کنم که قبل پیاده شدن بهم گفت اگه میخوای با من باشی و چیزی بهش نگم باهاش کات کن
منم با این حرفش نمیدونستم باید چیکار کنم اخه اگه بش میگفت میدونستم جفتشونو از دست میدم
منم مجبور شدم با آرش سرد رفتار کنم
بعد اون ماجرا رفتم تو چادر آرش رو بغل کردم میدونستم این آخرین باریه که بغلش میکنم آرش خیلی پسر خوبی بود ولی دوس نداشتم اذیتش کنم با این کارا و گفتم فردا باهاش کات میکنم
فردا همه کار کردم که ولم کنه و جواب داد
خیلی باهاش بد رفتار کردم
آرش قهر کرد و رفت و من و اون اقا باهم سوار ماشین شدیم که برگردیم تو راه هم عذاب وجدان داشتم هم خوشحال بودم که وارد یه رابطه جدید شدم و حداقل یکی رو دارم
بعد گذشت یک هفته بعد منو برد خونه و باز سکس کردیم
و برگشتم شهرمون و خیلی حس بدی داشتم از خودم حالم بهم میخورد و یه روز باهاش دعوا کردم که وقتی تو میدونستی دوست پسر دارم نباید میومدی بهم پیشنهاد میدادی و این حرفا که دیدم بلاکم کرد من گند زدم به رابطمو و آرش و سفرمون خدا منو ببخشه ولی اصلا پشیمون نیستم
نوشته: دیانا
کاکولد از فانتزی تا واقعیت

#سفر #بیغیرتی

سلام اسم من مهساست ۳۸ سالمه و دانشجوی دکترای معماری هستم ۸ ساله ازدواج کردم و یه پسر ۷ ساله بنام کیان دارم ،سبزه و ریزه میزه ام و چون مامانم آرایشگاه داره همیشه ناخن های دست و پام فرنچ شده و آرایش مو ها ، مژه و ابرو هام مثل تازه عروسا میمونه ، شوهرم پژمان ۴۰ سالشه اونم مهندس معماره و با چند تا از دوستاش یه شرکت ساختمانی دارن و در آمد بسیار خوبی داره تپله و یکم شکم داره ولی قد بلند و جذابه ، شیک پوش و همیشه بوی عطرش همه رو مست می کنه ، ما سالها پیش توی دانشگاه با هم آشنا شدیم و دوست معمولی بودیم پژمان پسر بسیار با کلاس و سر به زیری بود و توی دوستی حتی یک بار هم سعی نکرده بود گولم بزنه یا منو ببره خونشون و نهایتا چند بار با تمایل خودم منو توی ماشین بوسیده بود و بعد از پایان دانشگاه از هم جدا شدیم ، چند سال بعد از طریق فیس بوک دوباره همدیگرو پیدا کردیم با پیشنهاد پژمان من برای کار به دفتر پژمان رفتم و … بعد از یک سال و نیم تصمیم به ازدواج گرفتیم ، شاید تا اینجای قضیه همه چیز خیلی عادی باشه ، اما جالبه بدونید در این یک سال و نیم که‌من توی دفتر پژمان کار می کردم تا تصمیم به ازدواج بگیریم هم پژمان زن داشت و هم من دوست پسر داشتم . توی این مدت دوستای خوبی شده بودیم ، شب های زیادی برای دور همی با همسرش به خونه من و دوست پسرم میامد یا اینکه مارو به خونشون دعوت می کردن ، حتی با هم سفر استامبول و تا دلت بخواد شمال رفته بودیم ، اون موقع پژمان همسر واقعا زیبا و خوش هیکلی داشت ولی همیشه عبوس و غمگین بنظر می رسید ، ده ماهی از شروع به کار من توی شرکت پژمان می گذشت و من هر روز از پژمان بیشتر خوشم میومد ، خیلی مهربون و جنتل من و دست و دل باز بود ، یه روز عصر پاییزی توی دفتر تنها شدیم و پژمان موضوع افسردگی همسرش و اختلافاتشون رو پیش کشید ، از حسرت ازدست دادن من و خاطرات گذشته گفت و نمیدونم چی شد دوتا مون به لب های همدیگه حمله کردیم ، اینقدر همدیگرو محکم بوسیدیم که لبهامون قرمز شد ، نفهمیدم پژمان چجوری بالا تنه منو لخت کرد ، یه لحظه عجیب ، پر از تردید بود ، راستش من با دوست پسرم توی رابطه جدی بودم و تقریبا رابطمون خوب بود ، دوست پسرم علیرضا بسیار خوش هیکل بود ، خیلی هم منو دوست داشت اما هیچ وقت این رو به زبان نمی آورد ، روابط جنسی بی نظیری داشتیم ، اما متاسفانه خانواده سطح بالایی نداشت و بد تر از اون معمولا خیلی مشروب میخورد و دائم شغلش رو عوض می کرد و نیمی از سال رو بیکار بود که همین باعث شده بود در ادامه دادن دوستیمون تردید کنم . همزمان که دستای پژمان برای اولین بار سینه هام رو لمس می کرد عذاب وجدان و شهوت داشت پارم می کرد
فقط یه چیزی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ، یه اتفاق عجیب افتاد که حداقل برای من غیر منتظره بود ، از شدت شهوت و بی اختیار کمربند پژمانو باز کردم و بلافاصله دستم رو بردم توی شورتش ، انگار که یه تشت آب یخ ریختن روی سرم ، کیر پژمان نصف علیرضا هم نبود ، در حالت سیخی نهایتا ۸-۹ سانت و باریک تر از علیرضا بود ، سعی کردم به روی خودم نیارم . زانو زدم و وانمود کردم که از دیدنش هیجان زده هستم ، هرچند واقعا تحریک شده بودم ،ولی با اون بلایی که همین دیشب علیرضا سرم آورده بود ، بعید می دونستم کاری از دست این فسقلی بر بیاد جالب اینکه تخم های بزرگی داشت ، خیلی بزرگ تر از تخم های علیرضا ،نا خود آگاه مغزم علیرضا و پژمان رو مقایسه می کرد ، بوی عطر مردونه پژمان داشت دیوونم میکرد کیرش کوچیک بود و تمامش توی دهنم جا میشد ، اون روزها انقدر جذب پژمان شده بودم که سایز اونجاش اصلا برام اهمیتی نداشت هنوز یک دقیقه نشده بود که پژمان آه بلندی کشید و تمام آبشو توی دهنم خالی کرد اونقدر غیر منتظره و زیاد بود که به سرفه افتادم و نتونستم قورتش بدم . در حالی که پژمان خجالت زده و معذب بنظر می رسید شلوار و شورتم رو با هم در آورد ،منو روی میز کارش نشوند ، پاهامو با دو دست گرفت بالا و شروع به لیسیدن کسم کرد ، یه حس رویایی داشتم، حس میکردم انقدر دوستش دارم که میتونم یک عمر باش زندگی کنم . اونقدر زبونش رو روی کلیتوریسم چرخوند و اونقدر از بدنم تعریف کرد تا بدنم شروع به لرزیدن کرد و عمیقا ارضاء شدم ،
اون شب وقتی برگشتم خونه از خودم و علیرضا خجالت می کشیدم به بهانه های مختلف از رابطه با علیرضا تفره رفتم . ولی یه جورایی دیوونه شده بودم ، لحظه ها رو میشمردم تا صبح بشه و دوباره پژمان رو ببینم حس می کردم مهربون ترین و جنتلمن ترین مرد دنیاست ، انگار نیمه گم شدم بود ، تنش برام صمیمی بود . مثل یه فرشته با حرفاش به من اتکا بنفس می داد و با تعریف و تحسینش دیوونم میکرد ، کاری که علیرضا هیچ وقت نمی کرد ، بلکه برعکس معمولا با حرفاش اتکا بنفسم رو از دست میدادم . وقتی پژمان حرف میزد من محو
سفر تنهایی من

#سفر #گی

سلام . این خاطره گی هست اگر گی نیستید نخونید 🩷
من ماهانم ۲۰ سالمه بات هستم . قد متوسط پوست سفید و بدن تپلی دارم. این تجربه من برای چند ماه پیشه که تنهایی رفتم سفر.
من خانواده آزادی دارم و فکر میکنم اینو متوجه شدن که من همجنسگرا هستم و همیشه حمایتم کردن و میکنن. جوری که اگر سربازی معاف نشدم و مجبوری رفتم سربازی می‌خوان منو بعد سربازی بفرستن آلمان پیش عموم که اونجا درس بخونم و زندگیمو بسازم. من کلا اهل سفر تفریحم و از واقعا برام اهمیتی نداشت حرف حدیث فامیل و مردم برام چیزی که برام مهم بود حال خوب خودم بود و اینکه خانوادم منو پذیرفتن با هر حسی و شکلی که هستم مهم بود بقیه چیزا برام اهمیت نداشتن. اتفاقی که برای من افتاد کمی هیجانی بود ولی تجربه ای شد برام لذت بخش. من همیشه تجربه سفر رفتن با تور داشتم و هیچهایک هم کردم با چندین نفر که غریبه بودن و همو از گروه تلگرامی شناختیم و با هم صمیمی شدیم و…💦😅
ولی یه دفعه من برنامه ریخته بودم که برم سفر تو گروه اعلام کردم برای هیچهایک شرایط بچه ها جور نبود که باهام بیان سفر. میخواستم بی‌خیال بشم و سفر نرم ولی یه فکری به سرم زد که خودم تنهایی برم و چیزی برای از دست دادن هم نداشتم! یا تنهایی سفر میرفتم منو می‌بردن میکردن که از خدام بود یا اینکه نه کسی کاری به کارم نداشت و هم سفرمو میرفتم هم تجربه هیچهایک تنهایی هم به دست می آوردم! برنامه ریزی کردم پولامو تو حساب ریختم خرید اولیه کردم ( قرص _کرم کالاندولا برای سوختگی وسط پاها_وازلین_و…) راهی سفر شدم به سمت خوزستان. یه بلیط گرفتم برای قم که سفرمو از جاده های قم شروع کنم . یه زیرپوش سفید پوشیدم یه پیراهن سفید که دکمه هاشو نبسته بودم. دست بند بستم. یه شلوار کارگو با کفش پوشیدم تموم وسایل لباس رکابی شلوارک شورت مایو کردم تو کیفم و کلاه گذاشتم سرمو رفتم سمت ترمینال و سوار اتوبوس های قم شدم با راننده حرف زدم که من سوهانی جایی که نگه می‌داره پیاده میشم که وارد شهرم نشم و از اونجا که ماشینای سنگین و عبوری و… میرن همسفر غریبه ها بشم و برم به ادامه سفر . نشستم سر صندلی. هوا خیلی گرم بود پشیمون شده بودم که چرا الان برم خوزستان ولی آب و هوای خوزستان که سرچ کردم ( میخواستم برم دشت سوسن) هوا خوب بود ولی قم گرم گرم بود. دو ساعتی تو راه بودم که رسیدم سوهانی و پیاده شدم ولی قم بدترین جایی میتونست باشه برای اینجور سفرا ولی خب تجربه نداشتم و گفتم اونجا که محل استراحت ماشیناس و تو شهرم نیست بهترین جایه. به هر حال من کنار جاده صبر کردم و انگشتم رو آورده بودم بالا که اگر کسی موافق بود منو سوار کنه و بریم سمت جنوب. یه ربع ده دقیقه من همینطوری صبر کرده بودم و واقعا حالم زیر گرما داشت بد میشد . پیراهنمو در آوردم و با رکابی وایستادم کنار جاده تا بالاخره یه کامیون برام نور بالا انداخت و یه خورده جلو تر نگه داشت. دویدم سمت کامیون و رسیدم به کامیون. مرده ازم پرسید کجا می‌خوای بری منم گفتم سمت خوزستان گفت کدوم شهرش؟ گفتم من دشت سوسن می‌خوام برم یا اگرم اونجا نشد برم شمال خوزستان رو بچرخم چون طبیعتش معرکس. گفت من سمت اندیمشک میرم بیا تا مسیری بریم. ازش اسمشو پرسیدم اسمش بردیا بود از لرای خوزستان بود اندامی هیکلی و ریش دار عاشق کوروش بود چون خالکوبی کرده بود رو شونه های مردونش. ۳۹ سالش بود و کارشم با کامیون بود. قیافه خوب و مردونه ای داشت و خیلیم با ادب بود. ۱۰ دقیقه از مسیری که راه افتادیم سکوت بدی تو ماشین بود که سکوت رو بردیا شکست. ازم پرسید که چند سالمه چه کارم بعد از این سوالا به خنده گفت پسر مگه اینجا اروپاست با رکابی وایستادی کنار جاده اونم اینطوری تو این جاده خطرناک با این وضعیت. منم به خنده گفتم گرمه مجبور شدم الان راه داشت شلوارمم در میاوردم شلوارک می‌پوشیدم. گفت مگه گرمته گفتم خیلی گفت پس میخوای برو پشت لباستو عوض کن که گفتم نه دیگه احتیاجی نیست ولی گفت برو خوزستان بدن سفید تو قرمز می‌کنه به قدر کافی از الان آماده شو منم خندیدم و زد کنار جاده گفت برو عوض کن رفتم پشت لباسامو ریختم بیرون تا بالاخره شرت سفیدمو بیرون اوردم ( شرت ورزشی بود نه لباس زیر) و پوشیدم رفتم جلو نشستم اونم بیرون داشت تلفنی حرف میزد که دید اومدم نشستم جلو اونم حرفاشو قطع کرد و سریع اومد نشست تا منو دید یه لحظه جا خورد. پاهای بدون مو من با بدن دخترا مو نمیزنه. گفتم آقا بردیا چیزی شده که گفت نه فلان و بحث عوض کرد. من گرفتم که طرف تشنس راه که افتادیم ازش پرسیدم زن داری که گفت نه گفتم اوه اوه چقدر تو فشاری پس گفت فشار چی گفتم فشار جنسی دیگه خندید گفت نه بالاخره ما هم بلدیم کارمونو بعد دیگه راحت شده بودیم بردیا از زن کردناش حرف میزد ، از کردن دختر دانشجو ، زن بیوه و… که به شوخی گفتم خوبه پسر نمیکنی که حر