نیمه شب (۱)
1401/05/08
#دوست_دختر #همسر #ازدواج
سلام دوستان خسته نباشید
من میخوام داستانی تعریف کنم براتون که برام اتفاق افتاده طولانی هستش تو چند قسمت می نویسم
من پوریا هستم از شهر قم و الان ۲۹ سالمه من از بچگی علاقه به کامپیوتر و شبکه داشتم یادمه یه وقتایی شب ها پشت کامپیوتر می نشستم ، وقتی پا میشدم صبح بود تصمیم گرفتم بیام یه مغازه خدمات کامپیوتری بزنم ولی متاسفانه پول به اندازه کافی نداشتم با هزار جور قرض و قوله مغازه زدم وسایل گرفتم کارمو شروع کردم بعد از یکی دوسه ماه وقتی کارم گرفته بود تصمیم گرفتم تایپیست استخدام کنم یه روز یه دختری اومد مغازم با مادرش گفت من بلدم تایپ کنم و از اینجور چیزا منم شماره اشو گرفتم ، گفتم خبر میدم بهت
گذشته تا یکی دوماه با ترس و لرز بهش پیام دادم
سلام خوبی
پیام داد
سلام شما
نوشتم بهش
یه دوست
نمی شناسم مزاحم نشین لطفا
مزاحم نیستم من ازتون خوشم اومده میخوام باهم دوست بشیم
دیگه جوابمو نداد تا بهش پیام دادم من کامپیوتری سرگوچتون هستم
پیام داد که کار دارین برام
بهش پیام دادم نه الان کار ندارم ولی من ازتون خوشم اومده میخوام باهاتون آشنا شیم اولش قبول نکرد ولی مخشو زدم قبول کرد یه مدت باهم چت و دردل میکردیم که گفت آقا پوریا یه سوال شما واقعا منو برای دوستی میخوایی یا ازدواج من هم گفتم ازدواج بعد شروع کرد به گفتن از گذشته اش من به درد تو نمیخورم ، من هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم من دختر نیستم ، باکره نیستم از این حرفا من دلم رحم اومد گفتم عیب نداره شاید رحم شاید هم کیرم راست شده بود به هزار بدبختی بود آرومش کردم ، تا شب بهش پیام دادم سمانه چطوری باهاشون رابطه داشتی وقتی که تو از خونه بیرون نمیری، بروز داد ، شب ساعت ۱ یا ۲ شب وقتی مامانم بابام خواب بودن میومدن طبقه پایین باهم سکس میکردیم وقتی مطمُن بودم امن هست بهش پیام دادم
گفتم خوب من هم میخوام باهات سکس کنم
از یه طرف فکر میکردم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و از یه طرف تا حالا سکس نداشتم برام جذاب بود اول قبول نمی کرد ناله میکرد میگفت تو منو واسه نیازت دوست داری ارضا که بشی بی خیالم میشی من گفتم نه من عاشقت شدم دوستت دارم نه بیخیال نمیشم منم میخوام تجربه کنم لمست کنم ، من قصدم ازدواج هست گفت اگر واقعا منو میگیری بذار واسه بعد ازدواج من الان نیازم دارم با هزار بدبختی راضی اش کردم که باهاش سکس کنم گفت فردا شب ساعت ۱ بابام اینا خوابیدن میگم بیا
من هم رفتم حموم خودمو ترو تمیز کردم به سالار یه دستی کشیدم و رفتم مغازه تا خود شب داشتم باهاش سکس چت میکردم که شب شد ساعت ۱۲ بود گفت پوریا لامپ ها رو خاموش کردن بذار یه کم خوابشون سنگین شه ، بهت میگم فقط نزدیک باش من یه ساعتی رفتم قهوه خونه سر گوچه اشون یه قلیون زدم و منتظر بودم تا بهم پیام بده برم پیشش بهت پیام داد کجایی جواب دادم
سرگوچتونم، بیا نزدیک شدی مطمئن شدی کسی نیست تو کوچه پیام بده درو نیم کش بزارم گفتم باشه یه خورده نگاه کردم دیدم کسی نیستش پیام دادم دم درم ، درو باز کرد یه چادر نماز پوشیده بود یه حس جالبی داشتم اول دست دادم بغل کردم بوسش کردم ، گفتم بیام تو رفتیم پایین بابا مامانش بالا بودن هم استرس داشتم هم شهوت یه حال عجیب غریب داشتم گفت چیه هول کردی نترس نمیان پایین یه کمی آروم شد رفتم روی دوشکش، بغلش نشستم، دستاشو گرفتم داغ بود چه حالی میکردم ، اول پیشانیش رو بوس کردم بعد چشاشو بعد از یه ربع حرف زدن که دوستت دارم اینجور حرفا لباشو بوسیدم شروع کردم لب گرفتن زبونمو تو لباش می کشیدم میخوندم تو ابرها بودم روسریشو در آوردم بعد کمک کردم مانتوشو در اورد یا سوتین جلوم بود وای ف
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/05/08
#دوست_دختر #همسر #ازدواج
سلام دوستان خسته نباشید
من میخوام داستانی تعریف کنم براتون که برام اتفاق افتاده طولانی هستش تو چند قسمت می نویسم
من پوریا هستم از شهر قم و الان ۲۹ سالمه من از بچگی علاقه به کامپیوتر و شبکه داشتم یادمه یه وقتایی شب ها پشت کامپیوتر می نشستم ، وقتی پا میشدم صبح بود تصمیم گرفتم بیام یه مغازه خدمات کامپیوتری بزنم ولی متاسفانه پول به اندازه کافی نداشتم با هزار جور قرض و قوله مغازه زدم وسایل گرفتم کارمو شروع کردم بعد از یکی دوسه ماه وقتی کارم گرفته بود تصمیم گرفتم تایپیست استخدام کنم یه روز یه دختری اومد مغازم با مادرش گفت من بلدم تایپ کنم و از اینجور چیزا منم شماره اشو گرفتم ، گفتم خبر میدم بهت
گذشته تا یکی دوماه با ترس و لرز بهش پیام دادم
سلام خوبی
پیام داد
سلام شما
نوشتم بهش
یه دوست
نمی شناسم مزاحم نشین لطفا
مزاحم نیستم من ازتون خوشم اومده میخوام باهم دوست بشیم
دیگه جوابمو نداد تا بهش پیام دادم من کامپیوتری سرگوچتون هستم
پیام داد که کار دارین برام
بهش پیام دادم نه الان کار ندارم ولی من ازتون خوشم اومده میخوام باهاتون آشنا شیم اولش قبول نکرد ولی مخشو زدم قبول کرد یه مدت باهم چت و دردل میکردیم که گفت آقا پوریا یه سوال شما واقعا منو برای دوستی میخوایی یا ازدواج من هم گفتم ازدواج بعد شروع کرد به گفتن از گذشته اش من به درد تو نمیخورم ، من هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم من دختر نیستم ، باکره نیستم از این حرفا من دلم رحم اومد گفتم عیب نداره شاید رحم شاید هم کیرم راست شده بود به هزار بدبختی بود آرومش کردم ، تا شب بهش پیام دادم سمانه چطوری باهاشون رابطه داشتی وقتی که تو از خونه بیرون نمیری، بروز داد ، شب ساعت ۱ یا ۲ شب وقتی مامانم بابام خواب بودن میومدن طبقه پایین باهم سکس میکردیم وقتی مطمُن بودم امن هست بهش پیام دادم
گفتم خوب من هم میخوام باهات سکس کنم
از یه طرف فکر میکردم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و از یه طرف تا حالا سکس نداشتم برام جذاب بود اول قبول نمی کرد ناله میکرد میگفت تو منو واسه نیازت دوست داری ارضا که بشی بی خیالم میشی من گفتم نه من عاشقت شدم دوستت دارم نه بیخیال نمیشم منم میخوام تجربه کنم لمست کنم ، من قصدم ازدواج هست گفت اگر واقعا منو میگیری بذار واسه بعد ازدواج من الان نیازم دارم با هزار بدبختی راضی اش کردم که باهاش سکس کنم گفت فردا شب ساعت ۱ بابام اینا خوابیدن میگم بیا
من هم رفتم حموم خودمو ترو تمیز کردم به سالار یه دستی کشیدم و رفتم مغازه تا خود شب داشتم باهاش سکس چت میکردم که شب شد ساعت ۱۲ بود گفت پوریا لامپ ها رو خاموش کردن بذار یه کم خوابشون سنگین شه ، بهت میگم فقط نزدیک باش من یه ساعتی رفتم قهوه خونه سر گوچه اشون یه قلیون زدم و منتظر بودم تا بهم پیام بده برم پیشش بهت پیام داد کجایی جواب دادم
سرگوچتونم، بیا نزدیک شدی مطمئن شدی کسی نیست تو کوچه پیام بده درو نیم کش بزارم گفتم باشه یه خورده نگاه کردم دیدم کسی نیستش پیام دادم دم درم ، درو باز کرد یه چادر نماز پوشیده بود یه حس جالبی داشتم اول دست دادم بغل کردم بوسش کردم ، گفتم بیام تو رفتیم پایین بابا مامانش بالا بودن هم استرس داشتم هم شهوت یه حال عجیب غریب داشتم گفت چیه هول کردی نترس نمیان پایین یه کمی آروم شد رفتم روی دوشکش، بغلش نشستم، دستاشو گرفتم داغ بود چه حالی میکردم ، اول پیشانیش رو بوس کردم بعد چشاشو بعد از یه ربع حرف زدن که دوستت دارم اینجور حرفا لباشو بوسیدم شروع کردم لب گرفتن زبونمو تو لباش می کشیدم میخوندم تو ابرها بودم روسریشو در آوردم بعد کمک کردم مانتوشو در اورد یا سوتین جلوم بود وای ف
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
عشق بعد ازدواج به وجود میاد؟
1401/05/17
#ازدواج #سوءاستفاده
از زندگی توی ی روستای کوچیک اینو یاد گرفتم که باید مواظب باشم حرفم بیرون در نیاد و چراغ خاموش زندگی کنم معمولا تو شهر ما دخترا تو این سن ازدواج میکنن و من در انتظار مرد رویاهام بودم تا بیاد بلکه کمی ازاد شم و دیگه تو زندانی به اسم خونه ی پدر نباشم .
روزها میگذشت و زندگی من به رفتن و برگشتن از مدرسه خلاصه میشد با اینکه هیچ علاقه ای نداشتم ولی از خونه بودن بهتر بود .
تو راه برگشت از مدرسه با دوستم زهرا حرف میزدیم
زهرا: کی میشه شوهر کنم دلم میخاد محمد بیاد خواستگاریم ولی شرایطشو فعلا نداره
-حالا باز تو میدونی یکیو داری شرایطش جور شه میاد ولی من چی
زهرا و محمد از بچگی همو دوست داشتن و با این همه محدودیت هر هفته سکس داشتن ، زهرا با جزئیات تمام سکسشونو برام تعریف کرده بود و من ارزوم تجربه اون حس شده بود .
روزا گذشت و امتحانا تموم شد. بیشتر اوقات خونه بودم ی روز رفتم خونه ی زهرا موقع برگشتن صدای مهمون از پشت در شنیدم درو باز کردم رفتم تو و سلام دادم .
تا منو دیدن خانمی که اومده بود از جاش بلند شد و منو درآغوش گرفت ،من نمیشناختمشون و خجالت کشیدم ، ولی اون خانم که اسمش مهدیه خانوم بود داشت تمام اجزای صورت و بدنمو کنکاش میکرد .
دوبار صحبتشون با مامانم شروع شد
-مهدیه: ماشالا دخترتون خیلی خانوم و زیباست
-شما لطف دارید
-من میرم ولی منتظر خبر شما ام
-من با باباش صحبت میکنم بهتون خبر میدم
-هر چی قسمته همون میشه
مهدیه خانوم خداحافظی کرد و رفت .همون لحظه فهمیده بودم که خواستگار اومده برام ولی هیچی نمیدونستم راجبشون و کلی کنجکاو بودم ولی خجاالت کشیدم از مامان بپرسم سریع رفتم تو اتاق .
شب که بابا اومد مامان با خوشحالی تعریف میکرد برای بابا :
-عکس پسرشونو دیدم خیلی پسر خوشگل بود مادرشم گفت هم خونه داره هم کار دیگه چی میخاد این دختر
-خانوم اینطوری نمیشه باید پسرشون بیاد من ببینمش
-اونم میاد
-با خودش صحبت کردی راضیه ؟؟؟
-مگه با خودشه پسر به این خوبی از کجا میخاد پیدا کنه ؟؟!!
از شنیدن این حرف ناراحت شدم حتی نظر منم نپرسیدن !!! ولی مهم نیست به زودی از دستشون خلاص میشم .
پنج شنبه مهدیه خانوم با پسر و شوهرش اومد خونمون با دیدنشون جا خوردم
چی میدیدم !!! این پسره سنش خیلی زیاد بود . نمیدونم چند سالشه ولی از قیافش معلومه ۳۵ سالو داره
همه گرم صحبت بودن و من از دیدنشون خیلی خورد تو ذوقم ، اصلا دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا مامان با سر اشاره کرد بریم حیاط با پسره که اسمش مهرانه حرف بزنیم .
اصلا برام مهم نبود چی میگه من اینو نمیخاستم و مهرانداشت از مال و اموالش صحبت میکرد ، از زمین و خونه ای که تو شهرشون داره کار و موفقیتش ، تحسینش کردم ولی من نمیتونم حتی بهش نگاه کنم ، ی پسر قد بلند و هیکلی با ریش بلند و موهای کم پشت و خالی .
من سریع حرفو عوض کردم تا زودتر تموم کنه تا بریم پیش خانوادمون .
اونم گذاشت به حساب خجالتی بودم و رفتیم تو
بزرگترا داشتن از مهریه و شیربها حرف میزدن و مهران و خانوادش هر چی بابام گفتو قبول کردن . این کار منو برای رد کردنش سخت میکرد .
ولی به محض اینکه رفتن گفتم نمیخامش .و مادرم عصبی به من نگا میکرد .
منو برد تو اتاق گفت : ببین دخترم تو نمیدونی بی پولی و حسرت چیه و نمیخام تو خونه ی شوهرتم این حسو بچشی از این پسر بهتر گیرت نمیاد ، اگه به خاطر قیافش میگی نه ، به اون عادت میکنی .
هم من و هم بابات خوشمون اومده تو ام فکراتو کن ولی مطمئن باش از این بهتر گیرت نمیاد دختر وگرنه باید زن پسر داییت شی تو ی زیرزمین خونشون زندگی کنی باز خودت تصمیم بگیر .
منم انقدر همه ب
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1401/05/17
#ازدواج #سوءاستفاده
از زندگی توی ی روستای کوچیک اینو یاد گرفتم که باید مواظب باشم حرفم بیرون در نیاد و چراغ خاموش زندگی کنم معمولا تو شهر ما دخترا تو این سن ازدواج میکنن و من در انتظار مرد رویاهام بودم تا بیاد بلکه کمی ازاد شم و دیگه تو زندانی به اسم خونه ی پدر نباشم .
روزها میگذشت و زندگی من به رفتن و برگشتن از مدرسه خلاصه میشد با اینکه هیچ علاقه ای نداشتم ولی از خونه بودن بهتر بود .
تو راه برگشت از مدرسه با دوستم زهرا حرف میزدیم
زهرا: کی میشه شوهر کنم دلم میخاد محمد بیاد خواستگاریم ولی شرایطشو فعلا نداره
-حالا باز تو میدونی یکیو داری شرایطش جور شه میاد ولی من چی
زهرا و محمد از بچگی همو دوست داشتن و با این همه محدودیت هر هفته سکس داشتن ، زهرا با جزئیات تمام سکسشونو برام تعریف کرده بود و من ارزوم تجربه اون حس شده بود .
روزا گذشت و امتحانا تموم شد. بیشتر اوقات خونه بودم ی روز رفتم خونه ی زهرا موقع برگشتن صدای مهمون از پشت در شنیدم درو باز کردم رفتم تو و سلام دادم .
تا منو دیدن خانمی که اومده بود از جاش بلند شد و منو درآغوش گرفت ،من نمیشناختمشون و خجالت کشیدم ، ولی اون خانم که اسمش مهدیه خانوم بود داشت تمام اجزای صورت و بدنمو کنکاش میکرد .
دوبار صحبتشون با مامانم شروع شد
-مهدیه: ماشالا دخترتون خیلی خانوم و زیباست
-شما لطف دارید
-من میرم ولی منتظر خبر شما ام
-من با باباش صحبت میکنم بهتون خبر میدم
-هر چی قسمته همون میشه
مهدیه خانوم خداحافظی کرد و رفت .همون لحظه فهمیده بودم که خواستگار اومده برام ولی هیچی نمیدونستم راجبشون و کلی کنجکاو بودم ولی خجاالت کشیدم از مامان بپرسم سریع رفتم تو اتاق .
شب که بابا اومد مامان با خوشحالی تعریف میکرد برای بابا :
-عکس پسرشونو دیدم خیلی پسر خوشگل بود مادرشم گفت هم خونه داره هم کار دیگه چی میخاد این دختر
-خانوم اینطوری نمیشه باید پسرشون بیاد من ببینمش
-اونم میاد
-با خودش صحبت کردی راضیه ؟؟؟
-مگه با خودشه پسر به این خوبی از کجا میخاد پیدا کنه ؟؟!!
از شنیدن این حرف ناراحت شدم حتی نظر منم نپرسیدن !!! ولی مهم نیست به زودی از دستشون خلاص میشم .
پنج شنبه مهدیه خانوم با پسر و شوهرش اومد خونمون با دیدنشون جا خوردم
چی میدیدم !!! این پسره سنش خیلی زیاد بود . نمیدونم چند سالشه ولی از قیافش معلومه ۳۵ سالو داره
همه گرم صحبت بودن و من از دیدنشون خیلی خورد تو ذوقم ، اصلا دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا مامان با سر اشاره کرد بریم حیاط با پسره که اسمش مهرانه حرف بزنیم .
اصلا برام مهم نبود چی میگه من اینو نمیخاستم و مهرانداشت از مال و اموالش صحبت میکرد ، از زمین و خونه ای که تو شهرشون داره کار و موفقیتش ، تحسینش کردم ولی من نمیتونم حتی بهش نگاه کنم ، ی پسر قد بلند و هیکلی با ریش بلند و موهای کم پشت و خالی .
من سریع حرفو عوض کردم تا زودتر تموم کنه تا بریم پیش خانوادمون .
اونم گذاشت به حساب خجالتی بودم و رفتیم تو
بزرگترا داشتن از مهریه و شیربها حرف میزدن و مهران و خانوادش هر چی بابام گفتو قبول کردن . این کار منو برای رد کردنش سخت میکرد .
ولی به محض اینکه رفتن گفتم نمیخامش .و مادرم عصبی به من نگا میکرد .
منو برد تو اتاق گفت : ببین دخترم تو نمیدونی بی پولی و حسرت چیه و نمیخام تو خونه ی شوهرتم این حسو بچشی از این پسر بهتر گیرت نمیاد ، اگه به خاطر قیافش میگی نه ، به اون عادت میکنی .
هم من و هم بابات خوشمون اومده تو ام فکراتو کن ولی مطمئن باش از این بهتر گیرت نمیاد دختر وگرنه باید زن پسر داییت شی تو ی زیرزمین خونشون زندگی کنی باز خودت تصمیم بگیر .
منم انقدر همه ب
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
دلبرک افغان من
#افغان #ازدواج #بکارت
سلام و درود بر دوستان این روزها با توجه به محدودیت های اینترنت، دسترسی خیلیهامون به سایت های وزین پورن کم شده و خب از اونجا که جق زدن برامون واجب هست، تصمیم گرفتم با نوشتن داستان، سوژه جق مناسبی رو برای هم قطاران عزیز اماده کنم.داستانها با تم های مختلف هستند و کم کم آپلود میشن. نویسنده هم کوچیکتون،پدرام هستم.اگر هم چیز خاصی مد نظرتون بود کافیه همینجا بگید تا من براتون بنویسم فحش دادید، دمتون گرم، لایک کردید دمتون گرم، کلا دم همتون گرم. اما داستان بعد از اینکه بابابزرگ ما عمرشو داد به شما، به بابای ما هم یک ارث قلمبه رسید و وضع و اوضاعمون خوب شد، کلی زمین و گاو و گوسفند رسید.از اونجایی هم که من تنها پسر خونه بودم و تازه از خدمت برگشته بودم و بیکار، همه کارها افتاد گردن من. کم کم سهم عمه ها رو خریدم، عموم هم که کانادا بود و قصد فروش نداشت و باهاش توافق کردیم که سالیانه دویست میلیون به عنوان اجاره بهش بدیم.خلاصه که رسیدگی به تمام این امور سخت بود و من مونده بودم اون پیرمرد چجوری این همه کار رو انجام میداده. اوضاع خوب بود و هر روز باید از تهران تا آبیک میرفتم و خب خیلی سخت بود.خونه بابابزرگ رو هم که داده بودیم به عمه ها. یکسالی در رفت و امد بودم، گاوداری، گوسفند داری، زمینهای کشاورزی و زراعت حسابی مشغولم کرده بود و در امد خوبی داشتم.بعد از دو سال بابا هم که دید من پایه کار هستم گفت این مال و اموال برای تو و خواهرت هست، برید کار کنید با هم و مثل عمو به من هم سالیانه اجاره بدید. این شد که من و پریا راهی کار شدیم. وقتی دیدیم رفت و امد سخت هست، تصمیم گرفتیم که تو یکی از زمینها که به روستا نزدیکتر بود ی ویلا بسازیم تا بتونیم بمونیم.خلاصه روند ساخت شروع شد و بعد از یکسال آماده شد. پریا لیسانس کشاورزی داشت و کارهای کشاورزی رو بر عهده گرفت، من هم دامپروری خونده بودم رفتم سراغ گاو و گوسفندها.همه چیز عادی بود، با اینکه پریا خیلی خوشگل و خوش اندام بود ولی هیچ حسی بهش نداشتم و با هم زندگی میکردیم.بعد از چند ماه پریا ازم خواست که یک سرایدار بیاریم که خونه رو مرتب کنه و کارهامون رو انجام بده، غذا هم بپزه و ی جورایی ارباب مابانه زندگی کنیم.من هم قبول کردم.به کارگرهای گاوداری سپردم که یک زن و شوهر جوان باشند واسه این امور پیدا کنند. و خب چون موقع ساخت ویلا دو تا سوییت کوچیک واسه مهمون هم طراحی شده بود، تصمیم گرفتیم که یکی رو بدیم به سرایدارمون. بعد از یک هفته یکی از کارگرها گفت که دو نفر از اقوام دورشون هستند که تازه اومدن ایران، خواهر و برادرند و پدر و مادرشون رو از دست دادن.دختره بیست ساله هست و پسره هم هجده ساله.به پریا گفتم و قرار شد بیان. اومدن و صحبتها رو کردیم و وظایفشون رو گفتیم. اسم دختره مایده بود و اسم پسره سمیر.خیلی بچه های خوبی بودن و خیلی زود همه چیز رو یادگرفتند، فقط مائده غذاهای ایرانی رو بلد نبود که پریا بهش یاد میداد. کم کم مائده شد همدم پریا، پریا از سر دلسوزی میبردش ارایشگاه، لباس براش میگرفت.تا روز جهنمی رسید، پریا میخواست بره پیش بابا اینا و من حال نداشتم برم.پریا خودش با آژانس رفت و توی اتوبان تصادف کردند و خواهرم رو از دست دادم. جهنم رو از سرگذروندم، شبها میرفتم اتاق پریا میخوابیدم و گریه میکردم. یه شب که رفتم اتاق پریا، اومدم پتو بندازم روم که دیدم لباس زیرهای پریا روی تخت هست. یهو انگار برق من رو گرفته.اول فکر کردم شاید مائده میخواسته بشوره یادش رفته، چون بهش گفته بودم که اگر میخواد لباسهایی که اندازش هست رو برداره و بقیه رو بریزه دور یا بده کسی که نیاز داره.واسه همین از کنار این ماجرا گذشتم.مایده دختر زرنگی بود و کم کم علاوه بر کارهای خونه به بقیه کارهای من هم میرسید.تا این که یک شب از خواب بیدار شدم که برم دستشویی، دیدم از اتاق پریا صدا میاد، ترس برم داشت و فکر کردم روح پریا اومده، جالب این بود که به دزد فکر نکردم، تمام جراتمو جمع کردم و در رو اروم باز کردم و تو تاریکی دیدم یک نفر روی تخت پریا دراز کشیده و پتو انداخته روش و از صدا معلوم بود داره خودارضایی میکنه.غالب تهی کرده بودم، نمیتونستم حرکتی کنم، هر چی اروم تو دلم میگفتم بسم الله، باز همونجا بود.برق رو روشن کردم و سریع پریدم روش و شروع کردم به زدن و فحش دادن و سمیر و مایده رو صدا زدن.یهو دیدم که مائده رسید و گفت چی شده آقا، گفتم نمیدونم چی هست ولی زیر پتو بود زود سمیر رو بگو بیاد که گفت سمیر تو اتاق نیست، با دوستاش رفته بیرون. حالا فکرشو کنید من رو طرف دراز کشیدم و گوشه های پتو رو سفت کردن که مثلا در نره. و از بس زده بودم سرش دیگه تقلا هم نمیکرد.مایده گفت شاید دزد باشه، گفتم اخه دزد میاد اینجا بخوابه؟ به مائده گفتم برو چاقو بیار، ا
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#افغان #ازدواج #بکارت
سلام و درود بر دوستان این روزها با توجه به محدودیت های اینترنت، دسترسی خیلیهامون به سایت های وزین پورن کم شده و خب از اونجا که جق زدن برامون واجب هست، تصمیم گرفتم با نوشتن داستان، سوژه جق مناسبی رو برای هم قطاران عزیز اماده کنم.داستانها با تم های مختلف هستند و کم کم آپلود میشن. نویسنده هم کوچیکتون،پدرام هستم.اگر هم چیز خاصی مد نظرتون بود کافیه همینجا بگید تا من براتون بنویسم فحش دادید، دمتون گرم، لایک کردید دمتون گرم، کلا دم همتون گرم. اما داستان بعد از اینکه بابابزرگ ما عمرشو داد به شما، به بابای ما هم یک ارث قلمبه رسید و وضع و اوضاعمون خوب شد، کلی زمین و گاو و گوسفند رسید.از اونجایی هم که من تنها پسر خونه بودم و تازه از خدمت برگشته بودم و بیکار، همه کارها افتاد گردن من. کم کم سهم عمه ها رو خریدم، عموم هم که کانادا بود و قصد فروش نداشت و باهاش توافق کردیم که سالیانه دویست میلیون به عنوان اجاره بهش بدیم.خلاصه که رسیدگی به تمام این امور سخت بود و من مونده بودم اون پیرمرد چجوری این همه کار رو انجام میداده. اوضاع خوب بود و هر روز باید از تهران تا آبیک میرفتم و خب خیلی سخت بود.خونه بابابزرگ رو هم که داده بودیم به عمه ها. یکسالی در رفت و امد بودم، گاوداری، گوسفند داری، زمینهای کشاورزی و زراعت حسابی مشغولم کرده بود و در امد خوبی داشتم.بعد از دو سال بابا هم که دید من پایه کار هستم گفت این مال و اموال برای تو و خواهرت هست، برید کار کنید با هم و مثل عمو به من هم سالیانه اجاره بدید. این شد که من و پریا راهی کار شدیم. وقتی دیدیم رفت و امد سخت هست، تصمیم گرفتیم که تو یکی از زمینها که به روستا نزدیکتر بود ی ویلا بسازیم تا بتونیم بمونیم.خلاصه روند ساخت شروع شد و بعد از یکسال آماده شد. پریا لیسانس کشاورزی داشت و کارهای کشاورزی رو بر عهده گرفت، من هم دامپروری خونده بودم رفتم سراغ گاو و گوسفندها.همه چیز عادی بود، با اینکه پریا خیلی خوشگل و خوش اندام بود ولی هیچ حسی بهش نداشتم و با هم زندگی میکردیم.بعد از چند ماه پریا ازم خواست که یک سرایدار بیاریم که خونه رو مرتب کنه و کارهامون رو انجام بده، غذا هم بپزه و ی جورایی ارباب مابانه زندگی کنیم.من هم قبول کردم.به کارگرهای گاوداری سپردم که یک زن و شوهر جوان باشند واسه این امور پیدا کنند. و خب چون موقع ساخت ویلا دو تا سوییت کوچیک واسه مهمون هم طراحی شده بود، تصمیم گرفتیم که یکی رو بدیم به سرایدارمون. بعد از یک هفته یکی از کارگرها گفت که دو نفر از اقوام دورشون هستند که تازه اومدن ایران، خواهر و برادرند و پدر و مادرشون رو از دست دادن.دختره بیست ساله هست و پسره هم هجده ساله.به پریا گفتم و قرار شد بیان. اومدن و صحبتها رو کردیم و وظایفشون رو گفتیم. اسم دختره مایده بود و اسم پسره سمیر.خیلی بچه های خوبی بودن و خیلی زود همه چیز رو یادگرفتند، فقط مائده غذاهای ایرانی رو بلد نبود که پریا بهش یاد میداد. کم کم مائده شد همدم پریا، پریا از سر دلسوزی میبردش ارایشگاه، لباس براش میگرفت.تا روز جهنمی رسید، پریا میخواست بره پیش بابا اینا و من حال نداشتم برم.پریا خودش با آژانس رفت و توی اتوبان تصادف کردند و خواهرم رو از دست دادم. جهنم رو از سرگذروندم، شبها میرفتم اتاق پریا میخوابیدم و گریه میکردم. یه شب که رفتم اتاق پریا، اومدم پتو بندازم روم که دیدم لباس زیرهای پریا روی تخت هست. یهو انگار برق من رو گرفته.اول فکر کردم شاید مائده میخواسته بشوره یادش رفته، چون بهش گفته بودم که اگر میخواد لباسهایی که اندازش هست رو برداره و بقیه رو بریزه دور یا بده کسی که نیاز داره.واسه همین از کنار این ماجرا گذشتم.مایده دختر زرنگی بود و کم کم علاوه بر کارهای خونه به بقیه کارهای من هم میرسید.تا این که یک شب از خواب بیدار شدم که برم دستشویی، دیدم از اتاق پریا صدا میاد، ترس برم داشت و فکر کردم روح پریا اومده، جالب این بود که به دزد فکر نکردم، تمام جراتمو جمع کردم و در رو اروم باز کردم و تو تاریکی دیدم یک نفر روی تخت پریا دراز کشیده و پتو انداخته روش و از صدا معلوم بود داره خودارضایی میکنه.غالب تهی کرده بودم، نمیتونستم حرکتی کنم، هر چی اروم تو دلم میگفتم بسم الله، باز همونجا بود.برق رو روشن کردم و سریع پریدم روش و شروع کردم به زدن و فحش دادن و سمیر و مایده رو صدا زدن.یهو دیدم که مائده رسید و گفت چی شده آقا، گفتم نمیدونم چی هست ولی زیر پتو بود زود سمیر رو بگو بیاد که گفت سمیر تو اتاق نیست، با دوستاش رفته بیرون. حالا فکرشو کنید من رو طرف دراز کشیدم و گوشه های پتو رو سفت کردن که مثلا در نره. و از بس زده بودم سرش دیگه تقلا هم نمیکرد.مایده گفت شاید دزد باشه، گفتم اخه دزد میاد اینجا بخوابه؟ به مائده گفتم برو چاقو بیار، ا
cнαɴɴεℓ: ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بگا دادن بکارتم (۱)
1401/10/20
#بکارت #ازدواج
هنوز اون نگاه پر از شرمش که با خجالت ازم شماره تماس میخاست رو یادمه. زیاد چیزی ازش نمیدونستم بعد از ۶سال درس خوندن و گرفتن فوق لیسانس، ۵ماهی بود که اینجا شاغل شده بودم. فقط میدونستم پست بالایی داره و مرتب به تهران رفت وآمد داره. علی رو میگم؛ یه پسر قدحدود ۱۸۵با شونه های پر پیشونی بلند و دماغی عقابی. عینک روی صورتش باکلاس ترش کرده بود. چشمام روی سینه ستبر و برآمدش، میخ شده بود. این نقطه ضعف شیدا یه دختر ۲۴ ساله با ۱۶۵قد و۷۰کیلو وزن با سینه های ۸۰ بود. سینه چه برای زن چه مرد, اولین عضوی بود که توجه من رو بخودش جلب میکرد. شاید از علاقه زیادم به ممه بود. عاشق لیسیدن ومالیدن ممه, حتی ممه های خودم بودم. من تک دختر وبچه وسطی بودم. از حدود ۱۷سالگی هر شب در اتاقم رو قفل میکردم وبعد از لخت شدن ومالیدن سینه هام بهم وزبون زدن به نوکشون, با روغن ماساژشون میدادم. دیگه برای همه تو خونه عادی بود که من در اتاقم رو قفل میکنم. شاید بخاطر دو تا برادرهام وتاکیدش برای مراعات کردن عذب بودن اونها،مادرم هم راغب به اینکار بود. به خاطر پوشش سختی که تو خونه مجبورم کرده بودند, داشته باشم تا مبادا داداشام تحریک بشند, وقتی درب اتاقم رو قفل میکردم ؛ خسته از اون پوشش زیاد, لخت مادر زاد زیر پتویی که ۹ماه سال جز تابستون تغییری نمیکرد ؛میرفتم وبعد از گذاشتن یه تیکه فیلم سکسی, شروع بمالیدن وچلوندن پستونام میکردم. حدود ۱۰ دقیقه ای ماساژشون میدادم, میبوسیدم ومیلیسدمشون. خوب که تحریک میشدم بطری کوچیکی که همیشه پر آب بود رو روی چوچولم وچاک کسم حرکت میدادم. انقدر با انگشتام نوک چوچولم رو میمالیدم تا یه حس کرختی تو چوچولم ویه پر آبی تو کسم پیدا بشه. بعدش با یه دستم دو تاممه هام رو محکم بهم میچلوندم وبشون ضربه میزدم وبا دست دیگم محکم تر بطری رو تکون میدادم وبعد با سرعت شروع به مالیدن دایره وار چوچولم میکردم تا بدنم بلرزه وبخیال خودم ارضا بشم. انقدر که به سینه هام برای ارضا شدن ور میرفتم, با کسم کاری نداشتم. دلیلش رو نمیدونستم. شاید وجود بکارتم بود که از ترسم قدرت مانور نداشتم یا شاید تحریک پذیری بیشتر ممه هام وبخصوص نوکشون بود. با دست کشیدن به سینه هام نفسم بلند وکش دار میشد. از ۲۰سالگی با شروع ورزش فهمیدم که برای داشتن سینه های سفت که موقع مالیدنشون لذت ببرم باید روزی ۳۰تا شنای سویدی بزنم. از ۱۰تا شروع کردم وتو ۲۱ سالگی راحت روزی ۵۰ تا شنا میزدم. ذکر وفکر من سینه های اطرافیانم بود. از همکار بگیر تا فامیل .اصلا اول سینه طرف رو بررسی میکردم والان که این سینه ستبر وگوشتی وورزیده جلوی چشمهام بود با اینکه نصفش زیر کت بود در حالیکه سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم, بهش شماره دادم.
منتظر تماس خودش بودم ولی با کمال تعجب شب یه خانم مسن تماس گرفت وبعد از معرفی خودش به عنوان مادر علی, ازم یه مهلت برای آشنایی خواست. به عرف شهر اصفهان گفتم که با مادرم تماس بگیرید وفعلا یه قرار تو کافه یا رستوران بگذاریم که با خواهش واصرار به اینکه چون فقط تا آخر هفته اصفهان هستند وبخاطر کار پدر علی اگر برگردند تهران, فعلا نمیتونند بیاند ودوست دارند خانواده ها با هم آشنا شند برای فردا شب هماهنگ کردند. انقدر خوش زبون وخوش صحبت بود وقربونم رفت که من اصفهانی که اکثرا با رفتارهای طلبکارانه تو شهرم روبه رو بودم, نتونستم نه بگم.
گوشی رو که قطع کردم, تازه فهمیدم چکار کردم همه منتظر چای بعد از شام بودند که چند سالی بود به عهده من بود. باهزار زحمت سر صحبت رو باز کردم واز خواستگاری فرداشب گفتم. با اینکه مامانم خودش یه پا کوکب پاکیزه تو کتابهای درسی بود ولی اول از همه شروع به اعتراض کرد که نمیگی من کی برسم این خونه دراندردشت رو تمیز کنم ؟ با خودت نمیگی خواستگاری خرید داره ؟ اینا یادشون نبود خبر مرگشون که روز اخر باید بیاند بگند. آ تو که مهمون برا خونه قنبر دعوت کردی خودت میمونی وهمه کارا رو میکونی تا دیگه یاد بیگیری هر کاری آدابی داره…
شایان گف : بابا این باز فیلممون کرده آ مامان چندی تو ساده ی ( ساده ای ) کی تو این دوره زمونه زن میسونه
بابا در حالیکه لیوان چاییش رو روی میز میزاشت گفت : کی هستند اینا ؟ چطور با مادرت هماهنگ نشدند ؟ چرا شماره خونه رو ندادی ؟
بعد کلی توضیح در مورد علی واینکه درست نمیشناسمش وفقط چند بار تو جلسات گروهی دیدمش وتو قسمت ما نیست…همه در حالیکه انگار زیاد باور نکرده بودند, خیره به من زل زده بودند که مادرم پرسید : چند وقته با هم رابطه دارید ؟ چقدر میشناسیش ؟
1401/10/20
#بکارت #ازدواج
هنوز اون نگاه پر از شرمش که با خجالت ازم شماره تماس میخاست رو یادمه. زیاد چیزی ازش نمیدونستم بعد از ۶سال درس خوندن و گرفتن فوق لیسانس، ۵ماهی بود که اینجا شاغل شده بودم. فقط میدونستم پست بالایی داره و مرتب به تهران رفت وآمد داره. علی رو میگم؛ یه پسر قدحدود ۱۸۵با شونه های پر پیشونی بلند و دماغی عقابی. عینک روی صورتش باکلاس ترش کرده بود. چشمام روی سینه ستبر و برآمدش، میخ شده بود. این نقطه ضعف شیدا یه دختر ۲۴ ساله با ۱۶۵قد و۷۰کیلو وزن با سینه های ۸۰ بود. سینه چه برای زن چه مرد, اولین عضوی بود که توجه من رو بخودش جلب میکرد. شاید از علاقه زیادم به ممه بود. عاشق لیسیدن ومالیدن ممه, حتی ممه های خودم بودم. من تک دختر وبچه وسطی بودم. از حدود ۱۷سالگی هر شب در اتاقم رو قفل میکردم وبعد از لخت شدن ومالیدن سینه هام بهم وزبون زدن به نوکشون, با روغن ماساژشون میدادم. دیگه برای همه تو خونه عادی بود که من در اتاقم رو قفل میکنم. شاید بخاطر دو تا برادرهام وتاکیدش برای مراعات کردن عذب بودن اونها،مادرم هم راغب به اینکار بود. به خاطر پوشش سختی که تو خونه مجبورم کرده بودند, داشته باشم تا مبادا داداشام تحریک بشند, وقتی درب اتاقم رو قفل میکردم ؛ خسته از اون پوشش زیاد, لخت مادر زاد زیر پتویی که ۹ماه سال جز تابستون تغییری نمیکرد ؛میرفتم وبعد از گذاشتن یه تیکه فیلم سکسی, شروع بمالیدن وچلوندن پستونام میکردم. حدود ۱۰ دقیقه ای ماساژشون میدادم, میبوسیدم ومیلیسدمشون. خوب که تحریک میشدم بطری کوچیکی که همیشه پر آب بود رو روی چوچولم وچاک کسم حرکت میدادم. انقدر با انگشتام نوک چوچولم رو میمالیدم تا یه حس کرختی تو چوچولم ویه پر آبی تو کسم پیدا بشه. بعدش با یه دستم دو تاممه هام رو محکم بهم میچلوندم وبشون ضربه میزدم وبا دست دیگم محکم تر بطری رو تکون میدادم وبعد با سرعت شروع به مالیدن دایره وار چوچولم میکردم تا بدنم بلرزه وبخیال خودم ارضا بشم. انقدر که به سینه هام برای ارضا شدن ور میرفتم, با کسم کاری نداشتم. دلیلش رو نمیدونستم. شاید وجود بکارتم بود که از ترسم قدرت مانور نداشتم یا شاید تحریک پذیری بیشتر ممه هام وبخصوص نوکشون بود. با دست کشیدن به سینه هام نفسم بلند وکش دار میشد. از ۲۰سالگی با شروع ورزش فهمیدم که برای داشتن سینه های سفت که موقع مالیدنشون لذت ببرم باید روزی ۳۰تا شنای سویدی بزنم. از ۱۰تا شروع کردم وتو ۲۱ سالگی راحت روزی ۵۰ تا شنا میزدم. ذکر وفکر من سینه های اطرافیانم بود. از همکار بگیر تا فامیل .اصلا اول سینه طرف رو بررسی میکردم والان که این سینه ستبر وگوشتی وورزیده جلوی چشمهام بود با اینکه نصفش زیر کت بود در حالیکه سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم, بهش شماره دادم.
منتظر تماس خودش بودم ولی با کمال تعجب شب یه خانم مسن تماس گرفت وبعد از معرفی خودش به عنوان مادر علی, ازم یه مهلت برای آشنایی خواست. به عرف شهر اصفهان گفتم که با مادرم تماس بگیرید وفعلا یه قرار تو کافه یا رستوران بگذاریم که با خواهش واصرار به اینکه چون فقط تا آخر هفته اصفهان هستند وبخاطر کار پدر علی اگر برگردند تهران, فعلا نمیتونند بیاند ودوست دارند خانواده ها با هم آشنا شند برای فردا شب هماهنگ کردند. انقدر خوش زبون وخوش صحبت بود وقربونم رفت که من اصفهانی که اکثرا با رفتارهای طلبکارانه تو شهرم روبه رو بودم, نتونستم نه بگم.
گوشی رو که قطع کردم, تازه فهمیدم چکار کردم همه منتظر چای بعد از شام بودند که چند سالی بود به عهده من بود. باهزار زحمت سر صحبت رو باز کردم واز خواستگاری فرداشب گفتم. با اینکه مامانم خودش یه پا کوکب پاکیزه تو کتابهای درسی بود ولی اول از همه شروع به اعتراض کرد که نمیگی من کی برسم این خونه دراندردشت رو تمیز کنم ؟ با خودت نمیگی خواستگاری خرید داره ؟ اینا یادشون نبود خبر مرگشون که روز اخر باید بیاند بگند. آ تو که مهمون برا خونه قنبر دعوت کردی خودت میمونی وهمه کارا رو میکونی تا دیگه یاد بیگیری هر کاری آدابی داره…
شایان گف : بابا این باز فیلممون کرده آ مامان چندی تو ساده ی ( ساده ای ) کی تو این دوره زمونه زن میسونه
بابا در حالیکه لیوان چاییش رو روی میز میزاشت گفت : کی هستند اینا ؟ چطور با مادرت هماهنگ نشدند ؟ چرا شماره خونه رو ندادی ؟
بعد کلی توضیح در مورد علی واینکه درست نمیشناسمش وفقط چند بار تو جلسات گروهی دیدمش وتو قسمت ما نیست…همه در حالیکه انگار زیاد باور نکرده بودند, خیره به من زل زده بودند که مادرم پرسید : چند وقته با هم رابطه دارید ؟ چقدر میشناسیش ؟
بگا دادن بکارتم (۲)
1401/10/29
#ازدواج #بکارت
...قسمت قبل
مردد بودم تو جواب دادن بش. اگر یکی میومد پشت درب اتاق ومیشنید ، دیگه واقعا باورشون میشد که من باهاش رابطه قبلی دارم. وصل کردم وبانشونه سکوت بهش فهموندم حرفی نزنه. اول مشت بقلبش کوبید وبعد برام بوس فرستاد. مونده بودم چکار کنم. دوباره دستش رو روی سینش گذاشت. یه رکابی سفید پوشیده بود. بدن عضلانی و پرموش ،سینه ستبرو برجستش زیر رکابی سفید ،میل خواستن منو بیشتر میکرد. همیشه همه چیز بزرگش برای من خواستنی تر بود. من اصلا مردای کوچیک وظریف رو مرد نمیدونستم. همیشه فکر میکرذم مرد یعنی قدرت وهیبت مرد یعنی علی. …بااینکه اینهمه خانواده ازش بد گفته بودند وباب میلشون نبود ولی نتونسته بودند ذره ای تو دل من تشویشی برای خواستنش ایجاد کنند. از دیدنش خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم که بازم برام بوس فرستاد. قطع کردم وبراش تایپ کردم تو خونه ام. شاید صدامون رو کسی بشنوه. دوباره شروع کرد از عشق وعلاقه وخواستنش به من بگه. باورم نمیشد یه مرد انقدر تبحر برای دلبری داشته باشه. دو تا دوستام که زودتر از من ازدواج کرده بودند همیشه از لنگ زدن ابراز علاقه شوهراشون مینالیدند. ازم خواست دوباره تماس بگیره ومن هدفون بزارم وحرفی نزنم. اینکه منو ببینه براش کافیه. اون شب بنظرم زیاده روی کرد. گف میخاسته تو اتاق بوسم کنه ،خیلی خودشو کنترل کرده ولی اولین قرار بعدی حتما لپم رو میبوسه. یکم دیگه از جاهای دیگه گفت وبعد باز گف کی میتونه ببوستم وبعد خودش گف فردا ناهار بریم بیرون. از عجول بودنش سر در نمیوردم. بچشم من هنوز خیلی زود بود. قطع کردم وبرای اینکه دلخور نشه تایپ کردم که شارژ ندارم وفردا هم زوده صبر کنه خانواده ها به نتیجه برسند بعد ولی آنلاین نبود.
فردادیر بیدار شدم ونمازم قضا شد ،سریع یه سری لوازم آرایشی ریختم توکیفم وبدو رفتم سرکار. دوست داشتم دوش بگیرم ولی وقت نبود بعدشم لزومی نبود. صبح تا ظهر چند تا گیف بوسه وبغل برام فرستاد ومن هیچ واکنشی ندادم. اون روز ماشینم رو تو پارکینگ نبردم تا راحت بتونم سرموقع برم سرقرار. آخر باکلی بحث قرار شد خیابون بالایی پارک کنم وبیاد دنبالم.وقتی سوار شدم زل زد تو چشمام وگف مگه قصد تو ازدواج نیس پس چه اهمیتی داره کسی ما رو باهم ببینه ؟ خوب زودتر فهمیده که میخایم ازدواج کنیم. نکنه تو مشکلی داری ومیترسی کسی بهم بزنه. …از حرفاش جا خورده بودم. اون با فرهنگ اصفهان آشنایی نداشت. فکر میکرد اینجا تهرانه وهمه چی آزاد. چقدر زود با من صمیمی شد وتو تو کرد هنوز تو فکر حرفاش بودم که گف شیدا من قصدم روی تو فقط ازدواجه وهیچی نمیتونه جلوم رو بگیره اگه مشکلی هس زودتر بگو که
-چه مشکلی علی؟ چرا البته خانوادم تحمل دوری منو ندارن. زیاد راغب نیستند بخصوص پدرم. ما بهم خیلی وابسته ایم. من خودمم نمیتونم بی ندیدنشون دوام بیارم. از طرفی من دوس دارم مستقل باشم اگه توانایی داشته باشی بریم جدا حتی مستاجر بشیم ولی دوس ندارم اول زندگی
علی درحالیکه بمن نگاه میکرد وانگار داشت قورتم میداد لبخندی زد وگف اگه مامانم میگه بیاند خونه ما ،چون خونه پدریم دوبلکسه نه دو طبقه همون همکفش دو واحده تازه واحد ما یه سوییت بالاش داره. ما اصلا کاری به اونا نداریم. تو استقلال خودت رو داری. در حالیکه پوز خند میزد گف فکر کردی یه طبقه یا یه اتاق بت میدند. از طرفی من بعضی شبها نیستم بااونها باشی خودت راحت تری. مساله دیدن خانوادت هم من بخاطر کارم مجبورم بیام اصفهان. هر ماه تا ۴بار رفت وبرگشت هوایی خود تهران برام رزرو میکنه که اگه نیام میسوزه. خوب تو هم بام میای مشکلی از لحاظ هزینش نیس. هفته ای بیشتر از ۱بار اونم دوروزمیخای ببینیشون ؟
رسیده بودیم هتل آسمان. لذت بردم از اینکه بار اول منو آورده یکی از تقریبا بهترین رستورانای اصفهان. همیشه مرد لارج وپول خرج کن دوست داشتم. برخلاف تفکر اصفانیا که پول رو برای جمع کردن میخاستند ،بااینکه من اصالتا اصفهانی بودم حتی دنباله فامیل اصفهانی داشتم ولی ولخرج بودم وهمیشه خرجم بیشتر از دخلم بود. شاید علتی که باعث میشد علی رو بخام ،این بود که ازدواج با یه کارمند وحساب وکتاب کردن که تا آخر برج کم نیاری وچیزی که میخای بخری ونتونی. …برام یه کابوس بود. بااینکه پدر ومادرم کارمند بودند وتو زندگیم کم وکثر آنچنانی نداشتم ولی من ایده آلیست بودم وهمیشه بهترینها رو میخاستم. دم درب با نگهبان بحثش شد چون میگف جا نیس وعلی میگف چون میز رزرو کرده وظیفشونه راهش بدند تو پارکینگ. ماشین رو خاموش کرد وگف برو بگو مسیولت بیاد من تکون نمیخورم. باید برم تو پارکینگ.
1401/10/29
#ازدواج #بکارت
...قسمت قبل
مردد بودم تو جواب دادن بش. اگر یکی میومد پشت درب اتاق ومیشنید ، دیگه واقعا باورشون میشد که من باهاش رابطه قبلی دارم. وصل کردم وبانشونه سکوت بهش فهموندم حرفی نزنه. اول مشت بقلبش کوبید وبعد برام بوس فرستاد. مونده بودم چکار کنم. دوباره دستش رو روی سینش گذاشت. یه رکابی سفید پوشیده بود. بدن عضلانی و پرموش ،سینه ستبرو برجستش زیر رکابی سفید ،میل خواستن منو بیشتر میکرد. همیشه همه چیز بزرگش برای من خواستنی تر بود. من اصلا مردای کوچیک وظریف رو مرد نمیدونستم. همیشه فکر میکرذم مرد یعنی قدرت وهیبت مرد یعنی علی. …بااینکه اینهمه خانواده ازش بد گفته بودند وباب میلشون نبود ولی نتونسته بودند ذره ای تو دل من تشویشی برای خواستنش ایجاد کنند. از دیدنش خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم که بازم برام بوس فرستاد. قطع کردم وبراش تایپ کردم تو خونه ام. شاید صدامون رو کسی بشنوه. دوباره شروع کرد از عشق وعلاقه وخواستنش به من بگه. باورم نمیشد یه مرد انقدر تبحر برای دلبری داشته باشه. دو تا دوستام که زودتر از من ازدواج کرده بودند همیشه از لنگ زدن ابراز علاقه شوهراشون مینالیدند. ازم خواست دوباره تماس بگیره ومن هدفون بزارم وحرفی نزنم. اینکه منو ببینه براش کافیه. اون شب بنظرم زیاده روی کرد. گف میخاسته تو اتاق بوسم کنه ،خیلی خودشو کنترل کرده ولی اولین قرار بعدی حتما لپم رو میبوسه. یکم دیگه از جاهای دیگه گفت وبعد باز گف کی میتونه ببوستم وبعد خودش گف فردا ناهار بریم بیرون. از عجول بودنش سر در نمیوردم. بچشم من هنوز خیلی زود بود. قطع کردم وبرای اینکه دلخور نشه تایپ کردم که شارژ ندارم وفردا هم زوده صبر کنه خانواده ها به نتیجه برسند بعد ولی آنلاین نبود.
فردادیر بیدار شدم ونمازم قضا شد ،سریع یه سری لوازم آرایشی ریختم توکیفم وبدو رفتم سرکار. دوست داشتم دوش بگیرم ولی وقت نبود بعدشم لزومی نبود. صبح تا ظهر چند تا گیف بوسه وبغل برام فرستاد ومن هیچ واکنشی ندادم. اون روز ماشینم رو تو پارکینگ نبردم تا راحت بتونم سرموقع برم سرقرار. آخر باکلی بحث قرار شد خیابون بالایی پارک کنم وبیاد دنبالم.وقتی سوار شدم زل زد تو چشمام وگف مگه قصد تو ازدواج نیس پس چه اهمیتی داره کسی ما رو باهم ببینه ؟ خوب زودتر فهمیده که میخایم ازدواج کنیم. نکنه تو مشکلی داری ومیترسی کسی بهم بزنه. …از حرفاش جا خورده بودم. اون با فرهنگ اصفهان آشنایی نداشت. فکر میکرد اینجا تهرانه وهمه چی آزاد. چقدر زود با من صمیمی شد وتو تو کرد هنوز تو فکر حرفاش بودم که گف شیدا من قصدم روی تو فقط ازدواجه وهیچی نمیتونه جلوم رو بگیره اگه مشکلی هس زودتر بگو که
-چه مشکلی علی؟ چرا البته خانوادم تحمل دوری منو ندارن. زیاد راغب نیستند بخصوص پدرم. ما بهم خیلی وابسته ایم. من خودمم نمیتونم بی ندیدنشون دوام بیارم. از طرفی من دوس دارم مستقل باشم اگه توانایی داشته باشی بریم جدا حتی مستاجر بشیم ولی دوس ندارم اول زندگی
علی درحالیکه بمن نگاه میکرد وانگار داشت قورتم میداد لبخندی زد وگف اگه مامانم میگه بیاند خونه ما ،چون خونه پدریم دوبلکسه نه دو طبقه همون همکفش دو واحده تازه واحد ما یه سوییت بالاش داره. ما اصلا کاری به اونا نداریم. تو استقلال خودت رو داری. در حالیکه پوز خند میزد گف فکر کردی یه طبقه یا یه اتاق بت میدند. از طرفی من بعضی شبها نیستم بااونها باشی خودت راحت تری. مساله دیدن خانوادت هم من بخاطر کارم مجبورم بیام اصفهان. هر ماه تا ۴بار رفت وبرگشت هوایی خود تهران برام رزرو میکنه که اگه نیام میسوزه. خوب تو هم بام میای مشکلی از لحاظ هزینش نیس. هفته ای بیشتر از ۱بار اونم دوروزمیخای ببینیشون ؟
رسیده بودیم هتل آسمان. لذت بردم از اینکه بار اول منو آورده یکی از تقریبا بهترین رستورانای اصفهان. همیشه مرد لارج وپول خرج کن دوست داشتم. برخلاف تفکر اصفانیا که پول رو برای جمع کردن میخاستند ،بااینکه من اصالتا اصفهانی بودم حتی دنباله فامیل اصفهانی داشتم ولی ولخرج بودم وهمیشه خرجم بیشتر از دخلم بود. شاید علتی که باعث میشد علی رو بخام ،این بود که ازدواج با یه کارمند وحساب وکتاب کردن که تا آخر برج کم نیاری وچیزی که میخای بخری ونتونی. …برام یه کابوس بود. بااینکه پدر ومادرم کارمند بودند وتو زندگیم کم وکثر آنچنانی نداشتم ولی من ایده آلیست بودم وهمیشه بهترینها رو میخاستم. دم درب با نگهبان بحثش شد چون میگف جا نیس وعلی میگف چون میز رزرو کرده وظیفشونه راهش بدند تو پارکینگ. ماشین رو خاموش کرد وگف برو بگو مسیولت بیاد من تکون نمیخورم. باید برم تو پارکینگ.
بگادادن بکارتم (۳)
1401/11/03
#ازدواج #بکارت
از بوسیدن ومکیدن لباش لذت میبردم ،خودم رو به سمتش کشونده بودم ودوست داشتم تماس بیشتری بین بدنامون باشه .داغ شده بودم قلبم تند میزد وچشمام خمار شده بود .این اولین بوسه های عاشقانه من به مردی بود که واقعا دوستش داشتم .اون ۲تا دوست پسر قبلی، از سر کنجکاوی یا حتی شهوت بودبدون اینکه حس عمیقی بشون داشته باشم ولی الان ،دستای مردی رو فشار میدادم توی دستم که عجیب دوسش داشتم ،بش اعتماد داشتم ومیخاستمش .یه لحظه بخودم اومدم ودیدم من حریصتر از اون شدم وبه سمتش رفتم .خودم رو آروم کنار کشیدم وبه راننده نگاه کردم که داشت از آینه بما نگاه میکرد .علی تو گوشم گف من به مرتضی یه زنگ بزنم هماهنگ شم باش .مثل اینکه زن مرتضی فشارش بالا رفته بود وتو بیمارستان بستری شده بود ،علی میپرسید خونه کی هست من فلشم رو میخام برام بیاره وبالبخندی که رو لبش اومد وگرفتن دوباره دستم ،فهمیدم خونشون خالیه .بعد از قطع گوشی درحالیکه بوسه ای به لپم زد گف : خونه خالیه اندازه ۱۰دقیقه فقط باهم بریم توی تختم؟
اومدم جوابش رو بدم که گف قول میدم چشمام رو ببندم اصلا دوتامون میریم زیر روتختی .
به چشمای پر از شهوتش نگاه کردم وگفتم علی فکر نمیکنی تا الانم زیاد رفتیم ما قراره با هم بیشتر آشنا شیم نه اینکه
خوب اینم یه جور آشناییه دیگه
نمیدونم از کجا نقطه ضعف منو فهمیده بود که دستش اومد رو سینه ام وفشار داد وگف دلم میخاد بی لباس به اینا دست بزنم قول میدم زیاده روی نکنم
اخه علی ما بهم نا محرمیم من دوست ندارم اینجوری ما داریم ازدواج میکنیم که گناه نکنیم
دیگه به حرفای من گوش نمیداد وتو گوشی دنبال چیزی میگشت .صفحه گوشی رو جلوی چشمم گرف ،خطی بود که مال صیغه موقت بود .خودم قبلنا تو سرچ اینترنتی دیده بودم اینو.میدونسم صیغه دختر باکره باطله همه اینها رو میدونسم ولی انقدر شهوت بهم غلبه کرده بود ولای پام از فشار دست علی روی پستونم ،خیس شده بود که فقط نگاهش کردم ولب زدم علی داری عجله میکنی هنوز خونواده هامون
مهم من وتوییم .ما قراره یه عمر زندگی کنیم اینکه همو میخاییم بمدت ۱ماه و۱۰تا یه مکثی کرد وگف نیم سکه
اومد بهم نگاه کنه که صدای راننده که از کدوم سمت برم الان ،توجهش رو بخودش جلب کرد
عقلم میگف کار اشتباهیه ولی دلم میگف بکن .یاد حرفای نگار دوستم میفتادم که کیر شوهرش کوچیک وکجه وحتی به سختی تونسه پرده اش رو پاره کنه ووقتایی که شوهرش نیس با خیار خودارضایی میکنه …انقدر تو مخم میپیچید که اصلا نفهمیدم چرا دستم رو روی پای علی گذاشتم .
رسیدیما نمیخونی ؟ قول میدم زیاده روی نکنم مطمین باش .باشه؟
وگوشیش رو جلوی صورتم گرف .علی داشت راننده رو راهنمایی میکرد ومن محو چشماش بودم .
بگو دیگه مطمین باش طوری نمیشه .بچه که نیستیم
بالبهای لرزون وخیالی غیر مطمین خوندم واون خوشحال قبلت رو گف وبعد از بوسیدن دستم گف مبارک باشه برای هر دوتامون .علی خوشحالتر از صبح با آهنگ ماشین بشکن میزد وخیره چشمای من بود .
رسیدیم و علی گف پیاده شم .یه کوچه عریض با خونه های خیلی بزرگ ،یاد باغ عموم افتادم .وقتی کلید انداخت ودر رو باز کرد از اینکه علی وخونوادش اومده بودند تو خونه ۳۰۰متری نه چندان بالاشهر ما ،خجالت میکشیدم .حیاط خونه به طرز زیبایی با گل ودرختای قرینه تزیین شده بود .یه آب نمای چند طبقه وشیک سفید رنگ در کنار یه چتر آفتابگیر که زیرش شش تاصندلی سفید ویه میز بود ،در لحظه ورود چشم آدم رو خیره میکرد .
نمای ساختمان با سنگای سفید وطوسی جلوه شیکی به باغ داده بود .هنوز محو زیباییهای ویلا بودم که دستای علی دور کمرم حلقه خورد ومثل یه شکار کوچیک که توسط صیادش احاطه بشه ،تو بدن علی گم شدم .سرش رو پایین اورده بود ولبهام رو تولباش گرف دستام دوطرف کتفش رو گرفته بودند واز فشار دادن تنهامون بهم لذت میبردم .خیسی شورتم هر لحظه بیشتر میشد وبا مکیدن محکم زبون علی ،سعی داشتم شهوتم رو کنترل کنم .دستای علی از کمرم روی باسنم اومد وهمزمان نفسای جفتمون بلندتر شد .دستاش کونم رو لمس ونوازش میکرد .ناخوداگاه با رفتن دستش روی کونم ،دستام از بازوهاش جدا شدند وازش کناره گرفتم .بدنم گر گرفته بود .بیشتر از ۱ساعت میشد که تو این حالت شهوت مونده بودم .کسم نبض میزد وانگار یه چیزی رو تو خودش کم داشت .علی پیشونیم رو بوسید وگف خوش اومدی مرسی که اومدی وجلوتر از من درحالیکه دستم رو میکشید به سمت ساختمان رف .
ببین شیدا اون طرف مال بابا ایناست که شاید فقط برای شام مجبور باشیم بریم پیششون حالا تو نظرت نبود میگم زهره خانم شاممون رو بیاره اینور .مامانو بابام اصولا ناهار رو خونه نیستن یا هر کدوم جداگونه میاند وخونه ما ناهار نداره ولی شام چرا وبابام خیلی مقیده بش که حتما باهم باشیم .اومدیم از پله ها بریم بالا که یه لحظه گف بزار تا نرفتیم زیرزمین رو بت نشون بدم .همیشه تو بچگیم تو رویاهام حسرت یه خونه بزرگ
1401/11/03
#ازدواج #بکارت
از بوسیدن ومکیدن لباش لذت میبردم ،خودم رو به سمتش کشونده بودم ودوست داشتم تماس بیشتری بین بدنامون باشه .داغ شده بودم قلبم تند میزد وچشمام خمار شده بود .این اولین بوسه های عاشقانه من به مردی بود که واقعا دوستش داشتم .اون ۲تا دوست پسر قبلی، از سر کنجکاوی یا حتی شهوت بودبدون اینکه حس عمیقی بشون داشته باشم ولی الان ،دستای مردی رو فشار میدادم توی دستم که عجیب دوسش داشتم ،بش اعتماد داشتم ومیخاستمش .یه لحظه بخودم اومدم ودیدم من حریصتر از اون شدم وبه سمتش رفتم .خودم رو آروم کنار کشیدم وبه راننده نگاه کردم که داشت از آینه بما نگاه میکرد .علی تو گوشم گف من به مرتضی یه زنگ بزنم هماهنگ شم باش .مثل اینکه زن مرتضی فشارش بالا رفته بود وتو بیمارستان بستری شده بود ،علی میپرسید خونه کی هست من فلشم رو میخام برام بیاره وبالبخندی که رو لبش اومد وگرفتن دوباره دستم ،فهمیدم خونشون خالیه .بعد از قطع گوشی درحالیکه بوسه ای به لپم زد گف : خونه خالیه اندازه ۱۰دقیقه فقط باهم بریم توی تختم؟
اومدم جوابش رو بدم که گف قول میدم چشمام رو ببندم اصلا دوتامون میریم زیر روتختی .
به چشمای پر از شهوتش نگاه کردم وگفتم علی فکر نمیکنی تا الانم زیاد رفتیم ما قراره با هم بیشتر آشنا شیم نه اینکه
خوب اینم یه جور آشناییه دیگه
نمیدونم از کجا نقطه ضعف منو فهمیده بود که دستش اومد رو سینه ام وفشار داد وگف دلم میخاد بی لباس به اینا دست بزنم قول میدم زیاده روی نکنم
اخه علی ما بهم نا محرمیم من دوست ندارم اینجوری ما داریم ازدواج میکنیم که گناه نکنیم
دیگه به حرفای من گوش نمیداد وتو گوشی دنبال چیزی میگشت .صفحه گوشی رو جلوی چشمم گرف ،خطی بود که مال صیغه موقت بود .خودم قبلنا تو سرچ اینترنتی دیده بودم اینو.میدونسم صیغه دختر باکره باطله همه اینها رو میدونسم ولی انقدر شهوت بهم غلبه کرده بود ولای پام از فشار دست علی روی پستونم ،خیس شده بود که فقط نگاهش کردم ولب زدم علی داری عجله میکنی هنوز خونواده هامون
مهم من وتوییم .ما قراره یه عمر زندگی کنیم اینکه همو میخاییم بمدت ۱ماه و۱۰تا یه مکثی کرد وگف نیم سکه
اومد بهم نگاه کنه که صدای راننده که از کدوم سمت برم الان ،توجهش رو بخودش جلب کرد
عقلم میگف کار اشتباهیه ولی دلم میگف بکن .یاد حرفای نگار دوستم میفتادم که کیر شوهرش کوچیک وکجه وحتی به سختی تونسه پرده اش رو پاره کنه ووقتایی که شوهرش نیس با خیار خودارضایی میکنه …انقدر تو مخم میپیچید که اصلا نفهمیدم چرا دستم رو روی پای علی گذاشتم .
رسیدیما نمیخونی ؟ قول میدم زیاده روی نکنم مطمین باش .باشه؟
وگوشیش رو جلوی صورتم گرف .علی داشت راننده رو راهنمایی میکرد ومن محو چشماش بودم .
بگو دیگه مطمین باش طوری نمیشه .بچه که نیستیم
بالبهای لرزون وخیالی غیر مطمین خوندم واون خوشحال قبلت رو گف وبعد از بوسیدن دستم گف مبارک باشه برای هر دوتامون .علی خوشحالتر از صبح با آهنگ ماشین بشکن میزد وخیره چشمای من بود .
رسیدیم و علی گف پیاده شم .یه کوچه عریض با خونه های خیلی بزرگ ،یاد باغ عموم افتادم .وقتی کلید انداخت ودر رو باز کرد از اینکه علی وخونوادش اومده بودند تو خونه ۳۰۰متری نه چندان بالاشهر ما ،خجالت میکشیدم .حیاط خونه به طرز زیبایی با گل ودرختای قرینه تزیین شده بود .یه آب نمای چند طبقه وشیک سفید رنگ در کنار یه چتر آفتابگیر که زیرش شش تاصندلی سفید ویه میز بود ،در لحظه ورود چشم آدم رو خیره میکرد .
نمای ساختمان با سنگای سفید وطوسی جلوه شیکی به باغ داده بود .هنوز محو زیباییهای ویلا بودم که دستای علی دور کمرم حلقه خورد ومثل یه شکار کوچیک که توسط صیادش احاطه بشه ،تو بدن علی گم شدم .سرش رو پایین اورده بود ولبهام رو تولباش گرف دستام دوطرف کتفش رو گرفته بودند واز فشار دادن تنهامون بهم لذت میبردم .خیسی شورتم هر لحظه بیشتر میشد وبا مکیدن محکم زبون علی ،سعی داشتم شهوتم رو کنترل کنم .دستای علی از کمرم روی باسنم اومد وهمزمان نفسای جفتمون بلندتر شد .دستاش کونم رو لمس ونوازش میکرد .ناخوداگاه با رفتن دستش روی کونم ،دستام از بازوهاش جدا شدند وازش کناره گرفتم .بدنم گر گرفته بود .بیشتر از ۱ساعت میشد که تو این حالت شهوت مونده بودم .کسم نبض میزد وانگار یه چیزی رو تو خودش کم داشت .علی پیشونیم رو بوسید وگف خوش اومدی مرسی که اومدی وجلوتر از من درحالیکه دستم رو میکشید به سمت ساختمان رف .
ببین شیدا اون طرف مال بابا ایناست که شاید فقط برای شام مجبور باشیم بریم پیششون حالا تو نظرت نبود میگم زهره خانم شاممون رو بیاره اینور .مامانو بابام اصولا ناهار رو خونه نیستن یا هر کدوم جداگونه میاند وخونه ما ناهار نداره ولی شام چرا وبابام خیلی مقیده بش که حتما باهم باشیم .اومدیم از پله ها بریم بالا که یه لحظه گف بزار تا نرفتیم زیرزمین رو بت نشون بدم .همیشه تو بچگیم تو رویاهام حسرت یه خونه بزرگ
بگادادن بکارتم (۴)
1401/11/10
#بکارت #ازدواج
دوباره تماس گرفت وایندفعه بالحنی گرم شروع کرد از صبح گفتن .علی قربونت بره شیدا .چقدر امروز ازت لذت بردم .چه کس خوش طعمی داشتی .خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم .به قیافت میومد سرد ونچسب باشی .همش باخودم درگیر بودم نکنه از لحاظ جنسی سرد باشی
چرا اینطوری فکر میکردی ؟
خوب سفید ویکم تپلی همه میگند زنای لاغر وسبزه حشری ترند .
تپل خودتی من رو اسلوبم بار آخرت باشه
من قربون اون گوشتای تنت بشم. من دوستت دارم همینجوری حتی یکمم تپل تر بشی بهتره .دوس ندارم رو اسکلت بخابم .شیدا من خیلی داغم یعنی میدونی، آتیشم من هر شب میخام اگه روز هم تو خونه باشم میخام .شانست گفته روزها شلوغم ونیستم .شیدا من بغرورم برمیخوره برم طرف زنم وبخاد منو پس بزنه طوریکه دیگه تاخودش نیاد خودم نمیرم سمتش .اهل خیانت هم نیسم متنفرم .اینجوری اذیت میشم
خوب یه وقتایی شاید آدم از لحاظ جسمی یا فکری نتونه شما نباید بت بربخوره که
قبلش بم بگو شیدا خودم بدونم بت زیاد نزدیک نمیشم که بخام
علی تو خیلی خوب منو تحریک میکنی الان که فکر میکنم باورم نمیشه من راحت برای تو لخت شدم واجازه دادم
شیدا میدونی چی منو ترسونده ؟
نه بگو
اینکه صبح بار اولت بود و ارضا میشدی اینکه بار اول بود که دست یه مرد بهت میخورد کامل مشخص بود تنت یخ میکرد جمع میشد برات عادی نبود .نکنه بعد برات تکراری شم ؟
علی جان چه فکرایی میکنی تا وقتی که تو انقدر وارد باشی وبتونی تو سکس منو تحریک کنی من میخام بات باشم .ظهر روم نشد بت بگم بازم دلم میخاس پیشم میموندی وباهم بودیم
متوجه شدم وشرمندم من فکرشم نمیکردم خونه خالی باشه پروازهای اصفهانم زود بسته میشه مجبور میشدی زمینی بری شب میرسیدی میخاستم تو خونه برات بد نشه .
علی وقتای دیگه وقتی آبت اومد منو رها نکن من حس بدی میگیرم فکر میکنم کارت بام تموم شده وگذاشتیم کنار مثل دستمال کاغذی
شیدا ظهر واقعا دیر بود از طرفی من اخلاقمه باید حتما دوش بگیرم روی لباسام حساسم که نجس نشند وبو نگیرند اگر نه خودم میبردمت. دیدم بخام برم دوش بگیرم وببرمت که دیرت میشه میدونم کارم بد بود دیگه تکرار نمیشه
علی گفت وگفت از مادرش از عشقش به اون از اینکه اهانت به پدر ومادرش رو نمیتونه تحمل کنه از اینکه دلش براشون میسوزه. از همه جا گف تا ازپایین منو صدا کردند برای شام .گفت بعد از شام بیا تصویری یه چیزی نشونت بدم .
سر شام دوباره بحث سر علی وخانوادش بود ومن که شاید با دیدن خونه علی وفکر رسیدن به آرزوهام انگار بیشتر از قبل عاشق علی شده بودم بعد از همه هجمه ها بااعتراض گفتم : من از زندگی کارمندی که برم کلی وام وقرض کنم آینده ام رو بفروشم وهرروز کار کنم تا بتونم یه اپارتمان ۱۰۰متری ویه ماشین ایرانی بخرم متنفرم .شایان تو یعنی تو فولاد کار میکنی یعنی حقوقت خوبه بیشتر از ۲۰تومن بت میدن ؟ بخدا من از الان دلم برا زنت میسوزه .واقعا یکی رو پیدا کن که عاشقت باشه بتونه بخاطر تو از رویاهاش بگذره .شایان یعنی تو زرنگ بودی بهترین جا بعد از نفت داری کار میکنی ۳ساله داری میری سرکار نه کشور خارجی میری نه خرج زن ودختر میکنی ولی ببین چی داری ؟ وقتی دیدم شایان خیلی بهم ریخت وقیافش عصبی شد رو به بابا گفتم بابا من خیلی شانس بیارم یکی مثل شایان برام بیاد بخدا من نمیتونم با این حقوقا .شما هم بازاری نیسی تو این اصفهان خراب شده هم دنبه میره روی گوشت .بازاری میره دختر بازاری میگیره من کارمند زاده باید زن یه کارمند زاده بشم .اینا چون تهرانی اند پول براشون مهم نیس آقای فهام منو بخاطر خودم میخاد کاری به خونه وزندگی وثروت ما ندارن خود تو مامان مگه خواهرت نرف بهترین دختر رو تو خونشون دید گف چون فرشاشون دستباف نیس وفقیرن نمیخام .مگه عمه اول از همه نمیپرسه خونه دختره اینا کجاس که اگه بالاشهر نبودند ،اصلا نره
بابا با عصبانیت گف شیدا تو کی انقدر پول برات مهم شد ؟ زندگی که فقط پول نیس بابا هی پول پول حال آدمو بهم میزنی
برای من پول عشقه محبته شخصیته .همه چیزه من دوسش دارم بابا تو رو خدا نزارید من این موقعیتم رو از دست بدم .این بره دیگه معلوم نیس کی برای من یه همچین موردی بیاد اگه بیاد
آرش باخنده گف اینم خدا زده پس کلش ولش کنید بدید بره خدایی پرت هم نمیگه خوب پول براش مهمه .به زوربدیدش به یه کارمند ،هر روز اینجاست ومیگه منو بدبختم کردید من اون پولداره رومیخاستم
مامانم باحرص گف تو خفه شو آرش .شیدا یه جوری حرف میزنی انگار کمبود داشتی .اینا باهول وعجله اومدن اگر نه من سال دیگه این مبلا وپرده ها رو عوض میکردم غیر آشپزخونه همه فرشای ما دستبافه این چرت وپرتا چیه تو براخودت میبافی این پسره پیره برای تو ۳۲ سالشه تو هنوز خیلی وقت داری چرافکر میکنی دیگه برات پولدار نمیاد؟
1401/11/10
#بکارت #ازدواج
دوباره تماس گرفت وایندفعه بالحنی گرم شروع کرد از صبح گفتن .علی قربونت بره شیدا .چقدر امروز ازت لذت بردم .چه کس خوش طعمی داشتی .خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم .به قیافت میومد سرد ونچسب باشی .همش باخودم درگیر بودم نکنه از لحاظ جنسی سرد باشی
چرا اینطوری فکر میکردی ؟
خوب سفید ویکم تپلی همه میگند زنای لاغر وسبزه حشری ترند .
تپل خودتی من رو اسلوبم بار آخرت باشه
من قربون اون گوشتای تنت بشم. من دوستت دارم همینجوری حتی یکمم تپل تر بشی بهتره .دوس ندارم رو اسکلت بخابم .شیدا من خیلی داغم یعنی میدونی، آتیشم من هر شب میخام اگه روز هم تو خونه باشم میخام .شانست گفته روزها شلوغم ونیستم .شیدا من بغرورم برمیخوره برم طرف زنم وبخاد منو پس بزنه طوریکه دیگه تاخودش نیاد خودم نمیرم سمتش .اهل خیانت هم نیسم متنفرم .اینجوری اذیت میشم
خوب یه وقتایی شاید آدم از لحاظ جسمی یا فکری نتونه شما نباید بت بربخوره که
قبلش بم بگو شیدا خودم بدونم بت زیاد نزدیک نمیشم که بخام
علی تو خیلی خوب منو تحریک میکنی الان که فکر میکنم باورم نمیشه من راحت برای تو لخت شدم واجازه دادم
شیدا میدونی چی منو ترسونده ؟
نه بگو
اینکه صبح بار اولت بود و ارضا میشدی اینکه بار اول بود که دست یه مرد بهت میخورد کامل مشخص بود تنت یخ میکرد جمع میشد برات عادی نبود .نکنه بعد برات تکراری شم ؟
علی جان چه فکرایی میکنی تا وقتی که تو انقدر وارد باشی وبتونی تو سکس منو تحریک کنی من میخام بات باشم .ظهر روم نشد بت بگم بازم دلم میخاس پیشم میموندی وباهم بودیم
متوجه شدم وشرمندم من فکرشم نمیکردم خونه خالی باشه پروازهای اصفهانم زود بسته میشه مجبور میشدی زمینی بری شب میرسیدی میخاستم تو خونه برات بد نشه .
علی وقتای دیگه وقتی آبت اومد منو رها نکن من حس بدی میگیرم فکر میکنم کارت بام تموم شده وگذاشتیم کنار مثل دستمال کاغذی
شیدا ظهر واقعا دیر بود از طرفی من اخلاقمه باید حتما دوش بگیرم روی لباسام حساسم که نجس نشند وبو نگیرند اگر نه خودم میبردمت. دیدم بخام برم دوش بگیرم وببرمت که دیرت میشه میدونم کارم بد بود دیگه تکرار نمیشه
علی گفت وگفت از مادرش از عشقش به اون از اینکه اهانت به پدر ومادرش رو نمیتونه تحمل کنه از اینکه دلش براشون میسوزه. از همه جا گف تا ازپایین منو صدا کردند برای شام .گفت بعد از شام بیا تصویری یه چیزی نشونت بدم .
سر شام دوباره بحث سر علی وخانوادش بود ومن که شاید با دیدن خونه علی وفکر رسیدن به آرزوهام انگار بیشتر از قبل عاشق علی شده بودم بعد از همه هجمه ها بااعتراض گفتم : من از زندگی کارمندی که برم کلی وام وقرض کنم آینده ام رو بفروشم وهرروز کار کنم تا بتونم یه اپارتمان ۱۰۰متری ویه ماشین ایرانی بخرم متنفرم .شایان تو یعنی تو فولاد کار میکنی یعنی حقوقت خوبه بیشتر از ۲۰تومن بت میدن ؟ بخدا من از الان دلم برا زنت میسوزه .واقعا یکی رو پیدا کن که عاشقت باشه بتونه بخاطر تو از رویاهاش بگذره .شایان یعنی تو زرنگ بودی بهترین جا بعد از نفت داری کار میکنی ۳ساله داری میری سرکار نه کشور خارجی میری نه خرج زن ودختر میکنی ولی ببین چی داری ؟ وقتی دیدم شایان خیلی بهم ریخت وقیافش عصبی شد رو به بابا گفتم بابا من خیلی شانس بیارم یکی مثل شایان برام بیاد بخدا من نمیتونم با این حقوقا .شما هم بازاری نیسی تو این اصفهان خراب شده هم دنبه میره روی گوشت .بازاری میره دختر بازاری میگیره من کارمند زاده باید زن یه کارمند زاده بشم .اینا چون تهرانی اند پول براشون مهم نیس آقای فهام منو بخاطر خودم میخاد کاری به خونه وزندگی وثروت ما ندارن خود تو مامان مگه خواهرت نرف بهترین دختر رو تو خونشون دید گف چون فرشاشون دستباف نیس وفقیرن نمیخام .مگه عمه اول از همه نمیپرسه خونه دختره اینا کجاس که اگه بالاشهر نبودند ،اصلا نره
بابا با عصبانیت گف شیدا تو کی انقدر پول برات مهم شد ؟ زندگی که فقط پول نیس بابا هی پول پول حال آدمو بهم میزنی
برای من پول عشقه محبته شخصیته .همه چیزه من دوسش دارم بابا تو رو خدا نزارید من این موقعیتم رو از دست بدم .این بره دیگه معلوم نیس کی برای من یه همچین موردی بیاد اگه بیاد
آرش باخنده گف اینم خدا زده پس کلش ولش کنید بدید بره خدایی پرت هم نمیگه خوب پول براش مهمه .به زوربدیدش به یه کارمند ،هر روز اینجاست ومیگه منو بدبختم کردید من اون پولداره رومیخاستم
مامانم باحرص گف تو خفه شو آرش .شیدا یه جوری حرف میزنی انگار کمبود داشتی .اینا باهول وعجله اومدن اگر نه من سال دیگه این مبلا وپرده ها رو عوض میکردم غیر آشپزخونه همه فرشای ما دستبافه این چرت وپرتا چیه تو براخودت میبافی این پسره پیره برای تو ۳۲ سالشه تو هنوز خیلی وقت داری چرافکر میکنی دیگه برات پولدار نمیاد؟
بگا دادن بکارتم (۵ و پایانی)
1401/11/17
#بکارت #ازدواج #دنباله_دار
-شیدا مامانته ۳بار زنگ زده پاشو میترسم بره اداره پاشو
هنوز خواب بودم نمیتونسم گوشی روبگیرم هاج وواج بودم که کجام علی زد روی بلندگو
-کجایی شیدا چقدر باید زنگ بزنم
-اومدم نمازخونه اداره خوابم برد چشمام درد گرفته بود
-شیدا بت گفتم مراسم داریم رفتی خوابیدی
-مامان میخاسم دراز بکشم نفهمیدم کی خوابم برد
-شیدا خانم امینی هم زنگ زد برا فرداشب بیاند اینجا پسرش همه چی تمومه
گوشی رو از علی گرفتم وبلندگو رو قطع کردم چشمام روی صورت بیحال ومات علی مونده بود گفتم داری چی میگی مامان من ظهر فقط یک ساعت با علی حرف میزدم چی برای خودت خواستگار وعده کردی
-تو بیجا کردی بااجازه کی .خانم امینی ۱۰ساله باش میرم پیاده روی چقدر شایان تعریف پسرشو میکنه اینم ببین یهو خوشت اومد زنجیر که بگردنت نمیندازن ببرنت ،یه خواستگاریه
-مامان این شایان خودش رفته گفته خواهرم میخاد ازدواج کنه اگه این پسره منو میخاس که زودتر میومد
-من نمیدونم بابات گف بگم فرداشب بیاند الانم پاشو بیا ما تو راه باغ رضوانیم میاییم خونه آماده باش بریم تالار
بی خدافظی قطع کرد .بااینکه روبلندگو نبود ولی علی همه رو شنیده بود .زل زد بمن پس مادرت برای مامان من مراسم داره با خانم امینی برای فرداشب هماهنگ میکنه من ظهر بپدرت زنگ زدم وبرای فردا اجازه گرفتم بریم بیرون یکم من من کرد وبعد اجازه داد. چرا خانوادت اینطوری میکنن شیدا مامان من خیلی دلخوره. میگه من دیگه خونشون زنگ نمیزنم .
-علی این دوست شایانه .این شایان خودش رفته گفته اصلا فکر کنم بش گفته بیاد که ما تو رو جواب کنیم فکر نکنم
-چرت نگو شیدا
از اتاق بیرون رف از حرصم زنگ زدم شایان .شایان تو چه غلطی داری میکنی من حالم از اون آرمان بهم میخوره دوست تویه دلیل نداره منم ازش خوشم بیاد خیلی زشته که آدم بره برای خواهرش شوهر پیدا کنه وقتی دیدم علی داره میاد سمت اتاق گفتم من از این آرمان متنفرم تو چرا
-وایسا ببینم هی حرف خودتو میزنی من حرفی نزدم .اون شب که اینا اومده بودند، صاف ماشینشون رو گذاشته بودند جای پارک ماشین آرمان. خودش گف نمیدونم کی جرات کرده جای ماشین من پارک کنه .بازم من چیزی نگفتم بعد گف از پنجره دیدم از خونه شما اومدند بیرونخودش کامل میدونس اون همه فامیلای ما رودیده. دیگه چکار کنم گفتم خواستگار شیدا بودند .
-تو بیجا کردی گفتی همونجور که گفتی حالام میری فرداشبو بهم میزنی من میرم خونه مامانجون از امشبم میرم خونش من هر چی بشماها هیچی
-هر کاری میخای بکن خودت میدونی وبابا وبی خدافظی قطع کرد
علی بشقاب به دست بغلم نشسته بود گرسنه بودم اومد بهم بده خودم بشقاب رو از دستش گرفتم بوی خوبی میداد
-بارک اله دست پختتم خوبه
-از تو نت سرچ کردم وخندید
منظورش رو نفهمیدم انقدر اعصابم خورد بود.
مستاصل تر از همیشه مونده بودم چکار کنم .بااینکه خوشمزه بود وباولع داشتم میخوردم یهو درد پیچید زیر شکمم ،باز یادم اومد چه اتفاقی افتاده وباز بغض کردم
-علی خودت نمیخوری ؟
-نه برای تو پختم جدی از تو نت سرچ کردما.دوباره نیای بگی تجربه داری
خندیدم وهمون موقع اشکهام ریخت
-شیدا توروخدا دیگه گریه نکن. بس کن دیگه
-زیر دلم درد میکنه
دستش رو کشید بالای کسم اینجا برد پایین تر اینجا ؟ هنوز خونریزی داری ؟
-نه
-پس چرا انقدر رنگت پریده
گریه ول کنم نبود زنگ زدم بابا نقطه ضعف بابام رو میدونستم حاضر بود دنیا رو بده تا من گریه نکنم از بچگیم تحمل اشک منو نداشت. واقعا چقدر فرقه بین محبت خانواده با غریبه ها .داشتم فکر میکردم که علی بااونهمه ابراز عشق ومحبتش خیلی راحت کار خودش رو کرد ومن گریه میکردم وبراش اصلا مهم نبودم که بابام اومد روی خط
با گریه گفتم مامان چی داره میگه هنوز تکلیف فهام رو معلوم نکردید یکی دیگه رو راه میدید اصلا نظر من براتون مهمه ؟ نباید یه زنگ بزنید بپرسید بگید اصلا تو میخای درحالیکه هق هق میکردم گفتم حالا بفرض فهام هم نه من از این پسره متنفرم شما برید تالار من باماشین خودم میام بعدم میرم خونه مامانجون
-تو غلط میکنی بری خونه مامانجون .با خودمون میری با خودمونم برمیگردی .مامانت وعده کرده منم بش گفتم ۲هفته دیگه صبر میکردی این پسره رو جواب کنیم بعد اونا راه بدیم
-چرا جوابش کنیم ؟ اصلا نظر من براتون مهم نیس ؟ چون شما نمیخایید منم نباید بخام .درحالیکه بلند بلند گریه میکردم گفتم بابا میخاید مثل قدیمیا به زور وکتک منو به اونکه خودتون میخاید شوهر بدید
-چرا شلوغش میکنی کی گف زن این آرمانه بشی صدبار گفتم مامانت بی هماهنگی من وعده کرده من اصلا نمیخاستم اینا رو توخونه راه بدم
1401/11/17
#بکارت #ازدواج #دنباله_دار
-شیدا مامانته ۳بار زنگ زده پاشو میترسم بره اداره پاشو
هنوز خواب بودم نمیتونسم گوشی روبگیرم هاج وواج بودم که کجام علی زد روی بلندگو
-کجایی شیدا چقدر باید زنگ بزنم
-اومدم نمازخونه اداره خوابم برد چشمام درد گرفته بود
-شیدا بت گفتم مراسم داریم رفتی خوابیدی
-مامان میخاسم دراز بکشم نفهمیدم کی خوابم برد
-شیدا خانم امینی هم زنگ زد برا فرداشب بیاند اینجا پسرش همه چی تمومه
گوشی رو از علی گرفتم وبلندگو رو قطع کردم چشمام روی صورت بیحال ومات علی مونده بود گفتم داری چی میگی مامان من ظهر فقط یک ساعت با علی حرف میزدم چی برای خودت خواستگار وعده کردی
-تو بیجا کردی بااجازه کی .خانم امینی ۱۰ساله باش میرم پیاده روی چقدر شایان تعریف پسرشو میکنه اینم ببین یهو خوشت اومد زنجیر که بگردنت نمیندازن ببرنت ،یه خواستگاریه
-مامان این شایان خودش رفته گفته خواهرم میخاد ازدواج کنه اگه این پسره منو میخاس که زودتر میومد
-من نمیدونم بابات گف بگم فرداشب بیاند الانم پاشو بیا ما تو راه باغ رضوانیم میاییم خونه آماده باش بریم تالار
بی خدافظی قطع کرد .بااینکه روبلندگو نبود ولی علی همه رو شنیده بود .زل زد بمن پس مادرت برای مامان من مراسم داره با خانم امینی برای فرداشب هماهنگ میکنه من ظهر بپدرت زنگ زدم وبرای فردا اجازه گرفتم بریم بیرون یکم من من کرد وبعد اجازه داد. چرا خانوادت اینطوری میکنن شیدا مامان من خیلی دلخوره. میگه من دیگه خونشون زنگ نمیزنم .
-علی این دوست شایانه .این شایان خودش رفته گفته اصلا فکر کنم بش گفته بیاد که ما تو رو جواب کنیم فکر نکنم
-چرت نگو شیدا
از اتاق بیرون رف از حرصم زنگ زدم شایان .شایان تو چه غلطی داری میکنی من حالم از اون آرمان بهم میخوره دوست تویه دلیل نداره منم ازش خوشم بیاد خیلی زشته که آدم بره برای خواهرش شوهر پیدا کنه وقتی دیدم علی داره میاد سمت اتاق گفتم من از این آرمان متنفرم تو چرا
-وایسا ببینم هی حرف خودتو میزنی من حرفی نزدم .اون شب که اینا اومده بودند، صاف ماشینشون رو گذاشته بودند جای پارک ماشین آرمان. خودش گف نمیدونم کی جرات کرده جای ماشین من پارک کنه .بازم من چیزی نگفتم بعد گف از پنجره دیدم از خونه شما اومدند بیرونخودش کامل میدونس اون همه فامیلای ما رودیده. دیگه چکار کنم گفتم خواستگار شیدا بودند .
-تو بیجا کردی گفتی همونجور که گفتی حالام میری فرداشبو بهم میزنی من میرم خونه مامانجون از امشبم میرم خونش من هر چی بشماها هیچی
-هر کاری میخای بکن خودت میدونی وبابا وبی خدافظی قطع کرد
علی بشقاب به دست بغلم نشسته بود گرسنه بودم اومد بهم بده خودم بشقاب رو از دستش گرفتم بوی خوبی میداد
-بارک اله دست پختتم خوبه
-از تو نت سرچ کردم وخندید
منظورش رو نفهمیدم انقدر اعصابم خورد بود.
مستاصل تر از همیشه مونده بودم چکار کنم .بااینکه خوشمزه بود وباولع داشتم میخوردم یهو درد پیچید زیر شکمم ،باز یادم اومد چه اتفاقی افتاده وباز بغض کردم
-علی خودت نمیخوری ؟
-نه برای تو پختم جدی از تو نت سرچ کردما.دوباره نیای بگی تجربه داری
خندیدم وهمون موقع اشکهام ریخت
-شیدا توروخدا دیگه گریه نکن. بس کن دیگه
-زیر دلم درد میکنه
دستش رو کشید بالای کسم اینجا برد پایین تر اینجا ؟ هنوز خونریزی داری ؟
-نه
-پس چرا انقدر رنگت پریده
گریه ول کنم نبود زنگ زدم بابا نقطه ضعف بابام رو میدونستم حاضر بود دنیا رو بده تا من گریه نکنم از بچگیم تحمل اشک منو نداشت. واقعا چقدر فرقه بین محبت خانواده با غریبه ها .داشتم فکر میکردم که علی بااونهمه ابراز عشق ومحبتش خیلی راحت کار خودش رو کرد ومن گریه میکردم وبراش اصلا مهم نبودم که بابام اومد روی خط
با گریه گفتم مامان چی داره میگه هنوز تکلیف فهام رو معلوم نکردید یکی دیگه رو راه میدید اصلا نظر من براتون مهمه ؟ نباید یه زنگ بزنید بپرسید بگید اصلا تو میخای درحالیکه هق هق میکردم گفتم حالا بفرض فهام هم نه من از این پسره متنفرم شما برید تالار من باماشین خودم میام بعدم میرم خونه مامانجون
-تو غلط میکنی بری خونه مامانجون .با خودمون میری با خودمونم برمیگردی .مامانت وعده کرده منم بش گفتم ۲هفته دیگه صبر میکردی این پسره رو جواب کنیم بعد اونا راه بدیم
-چرا جوابش کنیم ؟ اصلا نظر من براتون مهم نیس ؟ چون شما نمیخایید منم نباید بخام .درحالیکه بلند بلند گریه میکردم گفتم بابا میخاید مثل قدیمیا به زور وکتک منو به اونکه خودتون میخاید شوهر بدید
-چرا شلوغش میکنی کی گف زن این آرمانه بشی صدبار گفتم مامانت بی هماهنگی من وعده کرده من اصلا نمیخاستم اینا رو توخونه راه بدم
بی مکانی و بگایی شدن زندگیم و ازدواج با نگین ساکی
1402/04/07
#طنز #ازدواج
سلام ،حتما این داستان رو بخونید ، هم طنزه ، هم هیجان انگیز مجیدم ۳۶سالمه ، دارای پدری به شدت سنتی ، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی ) و به شدت با مرام ،مادری معلم ، و سه برادر کشتی گیر ، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونه ای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد ، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود ، یه دختری تو محلمون بود(بیزی) به اسم نگین ، حدودا ۲۵ ساله ، خیلی جذاب ، قد ۱۸۰ ، باسن خوش فرم ، سینه های گرد ، موهای طلایی تا بالای باسنش ، ، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش ،( اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم )، همچنین عاشق ساک زدن بود ، برای همین بهش به شوخی می گفتیم نگین ساکی ، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت ، خیلی مهربون ، «««به همه هم میگفت عاشق منه »»»
من چون میدونستم خونمون خالی نمیشه ، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه ؟ گفت جا داری ؟ گفتم نه ، گفت شرمنده منم جا ندارم ، جا داشتی خبرم کن ، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم ، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه . رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم ، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد ، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من ، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود ، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونمون اکی شد ، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی ؟ نه خیالت راحت ، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت ، وااای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت .صبح ساعت ۱۰ : زنگ زدم نگین گفتم کجایی . گفت نزدیکم ، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم ، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا ، رفتم تو به مادرم گفتم بی زحمت برین اتاقتون ، همین که رفت ، کفشای نگینو زدم بغلم ، دوتایی رفتیم تو اتاقم ، وااای چقدر استرس سره یه کس ، خاره این سیستم و گاییدم . در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم ، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی ، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینه هاشو میمالیدم ، چنگ میزدم به باسنش ، نگین گفت درش بیار این هیجان انگیز ترین کس دادنمه ،گفتم اول برام بخور ، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن ، با زبونش دور کیرم حلقه می کشید وای داشتم دیوونه میشدم، ، ، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم ، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد ، تا بگم جانم ، الان میام ، مادرم درو باز کرد ، با مانتو و روسری ، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیش دستی ، اومد تو :
من : ایستاده لخت ،
نگین: نشسته لخت،
کیرم : سیخ دهن نگین ،
مادرم : ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد ، ظرف میوه از دست مادرم افتاد ، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین : وای گفتم نکن ببین کیر خر شد ، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد ، گوشام صوت میکشید ،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید ، مجید ، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت ، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم ، تو همین حرفا بودیم( حدود یک ساعت ) که در اتاق باز شد ، اوخ اوخ بابام . همین که اومد تو شروع
1402/04/07
#طنز #ازدواج
سلام ،حتما این داستان رو بخونید ، هم طنزه ، هم هیجان انگیز مجیدم ۳۶سالمه ، دارای پدری به شدت سنتی ، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی ) و به شدت با مرام ،مادری معلم ، و سه برادر کشتی گیر ، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونه ای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد ، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود ، یه دختری تو محلمون بود(بیزی) به اسم نگین ، حدودا ۲۵ ساله ، خیلی جذاب ، قد ۱۸۰ ، باسن خوش فرم ، سینه های گرد ، موهای طلایی تا بالای باسنش ، ، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش ،( اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم )، همچنین عاشق ساک زدن بود ، برای همین بهش به شوخی می گفتیم نگین ساکی ، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت ، خیلی مهربون ، «««به همه هم میگفت عاشق منه »»»
من چون میدونستم خونمون خالی نمیشه ، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه ؟ گفت جا داری ؟ گفتم نه ، گفت شرمنده منم جا ندارم ، جا داشتی خبرم کن ، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم ، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه . رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم ، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد ، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من ، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود ، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونمون اکی شد ، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی ؟ نه خیالت راحت ، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت ، وااای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت .صبح ساعت ۱۰ : زنگ زدم نگین گفتم کجایی . گفت نزدیکم ، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم ، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا ، رفتم تو به مادرم گفتم بی زحمت برین اتاقتون ، همین که رفت ، کفشای نگینو زدم بغلم ، دوتایی رفتیم تو اتاقم ، وااای چقدر استرس سره یه کس ، خاره این سیستم و گاییدم . در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم ، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی ، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینه هاشو میمالیدم ، چنگ میزدم به باسنش ، نگین گفت درش بیار این هیجان انگیز ترین کس دادنمه ،گفتم اول برام بخور ، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن ، با زبونش دور کیرم حلقه می کشید وای داشتم دیوونه میشدم، ، ، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم ، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد ، تا بگم جانم ، الان میام ، مادرم درو باز کرد ، با مانتو و روسری ، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیش دستی ، اومد تو :
من : ایستاده لخت ،
نگین: نشسته لخت،
کیرم : سیخ دهن نگین ،
مادرم : ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد ، ظرف میوه از دست مادرم افتاد ، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین : وای گفتم نکن ببین کیر خر شد ، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد ، گوشام صوت میکشید ،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید ، مجید ، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت ، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم ، تو همین حرفا بودیم( حدود یک ساعت ) که در اتاق باز شد ، اوخ اوخ بابام . همین که اومد تو شروع
بی مکانی و بگایی شدن زندگیم و ازدواج با نگین ساکی
1402/04/07
#طنز #ازدواج
سلام ،حتما این داستان رو بخونید ، هم طنزه ، هم هیجان انگیز مجیدم ۳۶سالمه ، دارای پدری به شدت سنتی ، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی ) و به شدت با مرام ،مادری معلم ، و سه برادر کشتی گیر ، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونه ای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد ، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود ، یه دختری تو محلمون بود(بیزی) به اسم نگین ، حدودا ۲۵ ساله ، خیلی جذاب ، قد ۱۸۰ ، باسن خوش فرم ، سینه های گرد ، موهای طلایی تا بالای باسنش ، ، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش ،( اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم )، همچنین عاشق ساک زدن بود ، برای همین بهش به شوخی می گفتیم نگین ساکی ، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت ، خیلی مهربون ، «««به همه هم میگفت عاشق منه »»»
من چون میدونستم خونمون خالی نمیشه ، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه ؟ گفت جا داری ؟ گفتم نه ، گفت شرمنده منم جا ندارم ، جا داشتی خبرم کن ، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم ، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه . رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم ، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد ، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من ، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود ، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونمون اکی شد ، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی ؟ نه خیالت راحت ، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت ، وااای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت .صبح ساعت ۱۰ : زنگ زدم نگین گفتم کجایی . گفت نزدیکم ، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم ، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا ، رفتم تو به مادرم گفتم بی زحمت برین اتاقتون ، همین که رفت ، کفشای نگینو زدم بغلم ، دوتایی رفتیم تو اتاقم ، وااای چقدر استرس سره یه کس ، خاره این سیستم و گاییدم . در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم ، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی ، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینه هاشو میمالیدم ، چنگ میزدم به باسنش ، نگین گفت درش بیار این هیجان انگیز ترین کس دادنمه ،گفتم اول برام بخور ، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن ، با زبونش دور کیرم حلقه می کشید وای داشتم دیوونه میشدم، ، ، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم ، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد ، تا بگم جانم ، الان میام ، مادرم درو باز کرد ، با مانتو و روسری ، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیش دستی ، اومد تو :
من : ایستاده لخت ،
نگین: نشسته لخت،
کیرم : سیخ دهن نگین ،
مادرم : ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد ، ظرف میوه از دست مادرم افتاد ، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین : وای گفتم نکن ببین کیر خر شد ، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد ، گوشام صوت میکشید ،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید ، مجید ، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت ، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم ، تو همین حرفا بودیم( حدود یک ساعت ) که در اتاق باز شد ، اوخ اوخ بابام . همین که اومد تو شروع
1402/04/07
#طنز #ازدواج
سلام ،حتما این داستان رو بخونید ، هم طنزه ، هم هیجان انگیز مجیدم ۳۶سالمه ، دارای پدری به شدت سنتی ، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی ) و به شدت با مرام ،مادری معلم ، و سه برادر کشتی گیر ، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونه ای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد ، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود ، یه دختری تو محلمون بود(بیزی) به اسم نگین ، حدودا ۲۵ ساله ، خیلی جذاب ، قد ۱۸۰ ، باسن خوش فرم ، سینه های گرد ، موهای طلایی تا بالای باسنش ، ، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش ،( اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم )، همچنین عاشق ساک زدن بود ، برای همین بهش به شوخی می گفتیم نگین ساکی ، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت ، خیلی مهربون ، «««به همه هم میگفت عاشق منه »»»
من چون میدونستم خونمون خالی نمیشه ، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه ؟ گفت جا داری ؟ گفتم نه ، گفت شرمنده منم جا ندارم ، جا داشتی خبرم کن ، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم ، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه . رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم ، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد ، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من ، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود ، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونمون اکی شد ، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی ؟ نه خیالت راحت ، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت ، وااای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت .صبح ساعت ۱۰ : زنگ زدم نگین گفتم کجایی . گفت نزدیکم ، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم ، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا ، رفتم تو به مادرم گفتم بی زحمت برین اتاقتون ، همین که رفت ، کفشای نگینو زدم بغلم ، دوتایی رفتیم تو اتاقم ، وااای چقدر استرس سره یه کس ، خاره این سیستم و گاییدم . در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم ، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی ، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینه هاشو میمالیدم ، چنگ میزدم به باسنش ، نگین گفت درش بیار این هیجان انگیز ترین کس دادنمه ،گفتم اول برام بخور ، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن ، با زبونش دور کیرم حلقه می کشید وای داشتم دیوونه میشدم، ، ، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم ، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد ، تا بگم جانم ، الان میام ، مادرم درو باز کرد ، با مانتو و روسری ، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیش دستی ، اومد تو :
من : ایستاده لخت ،
نگین: نشسته لخت،
کیرم : سیخ دهن نگین ،
مادرم : ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد ، ظرف میوه از دست مادرم افتاد ، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین : وای گفتم نکن ببین کیر خر شد ، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد ، گوشام صوت میکشید ،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید ، مجید ، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت ، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم ، تو همین حرفا بودیم( حدود یک ساعت ) که در اتاق باز شد ، اوخ اوخ بابام . همین که اومد تو شروع
راننده اسنپ معتادی که به زور شوهرم شد (۱)
1402/04/26
#دنباله_دار #ازدواج
داستان خیالی هست و خیلی از واژهها جنسی داخلش استفاده نشده ، و بیشتر واسه اونایی که به شکنجههای غیر جنسی علاقه دارن مناسبه ، به بزرگی خودتون ببخشید
سلام
اسمم میتراس
متولد ۱۳۷۳ هستم
این خاطره مال اوایل سال ۱۳۹۷ هست
از سن ۱۵ سالگی بازیگر شدم ، اهل شهر سمنان هستم ولی به خاطر شغلم رفتم تهران و دور از پدر و مادرم زندگی میکنم
تک فرزند هستم و خواهر و برادر هم ندارم
سال ۹۰ پدرم به خاطر بیماری از دنیا رفتن
تا سال ۹۱ کار نکردم و پیش مادرم بودم
آخرای سال ۹۱ بود که مادرم هم از دنیا رفتن
عملا تنهای تنها شده بودم چون بقیه خانواده منو جزو خودشون حساب نمیکردن و بهم گفتن فقط واسه ازدواج بهت کمک میدیم
برگشتم تهران و تو سریالها و فیلمهای مختلف بازی کردم
تا آخرای سال ۹۲ خیلی معروف نبودم واسه همین لباس پوشیدنم و کفشهایی که میپوشیدم واسم مهم نبود
اوایل سال ۹۲ و تو سن ۱۹ سالگی تو یه سریال بازی کردم که بعدش فوق العاده معروف شدم و توی اینستاگرام همه منو میشناختن
از اون روز پیجهای لباس و کفش مرتب واسه سمینارها و مراسماتی که عکاسها بودن واسم طرحهای مختلف لباس رو پیشنهاد میدادن
اکثر مواقع تو فصل تابستان مجبور بودم با کفشهایی که بهم پیشنهاد می دادند جوراب نپوشم
بعضی وقتها هم تو زمستان پیش میومد که جوراب نازک بپوشم ، اکثرا هم به خاطر توصیه صاحبان برندها بود
پوست نسبتا سفید و چهره نسبتا زیبایی دارم ، البته به گفته یه تعدادی از غریبهها و صاحب برندها
تا سال ۹۵ اوج کارم بودم و سالی ۱ فیلم و ۲ سریال حداقل بازی میکردم
سال ۹۶ به خاطر یکسری مسائل کاری کمتر کار کردم
عکسای زیادی هم از خودم تو اینستاگرام میگذاشتم و خوشحال بودم که دارم معروف میشم
آخرای سال ۹۶ و توی یه جشنواره خصوصی جایزه گرفتم
تا اواسط اردیبهشت ۹۷ زندگی واسم عادی بود و مشکلی نداشتم
توی اردیبهشت ۹۷ و توی یکی از روزهای گرم اون ماه واسه شرکت تو اکران خصوصی یه فیلم شرکت کردم
مثل همیشه به پیشنهاد یکی از برندها لباس پوشیدم
یه لباس نسبتا گران و سفید و زرد ، ست سوتین و شورت بنفش با کفشای مشکی پاشنه بلند بدون جوراب ، شلوار لی آبی که پاچه نسبتا کوتاهی داشت و ساق پاهام پیدا بود ، ساعتم رو هم دست کرده بودم ، صفحه طلایی با بند نقرهای
ست لباس اون روزم بهم اومده بود و زیباتر شده بودم ، جشنواره غرب تهران بود ، خونهای که توش اجارهای زندگی میکردم هم شرق تهران
جشنواره حوالی ساعت ۲۳ تموم شد
منم طبق عادت همیشه رفتم اسنپ گرفتم
ماشین یه پراید بود ، سوار که شدم احساس کردم راننده نگاه عجیبی بهم میکنه
یه مقدار هم خسته بودم
تو راه یه نفر به راننده زنگ زد و فهمیدم یه معتاده ، تازه همجنس مصرف کرده بود ، از مدل صحبتش متوجه شدم
سعی کردم که نخوابم چون راننده هم بد بهم نگاه میکرد و هم خطرناک به نظر میرسید
با این وجود چشمام چندباری رو هم افتاد و از شانس بدم یکی از چند بار یه مقدار طولانی شد
من همیشه کلید خونه رو داخل کیف میگذارم
وقتی رسیدیم راننده منو صدا کرد ، از خواب بیدار شدم و احساس کردم کیفم مثل قبلش نیست
به ساعتم هم که نگاه کردم دیدم یه مقدار مسیر طولانی شده بود
با خودم گفتم احتمالا ترافیک بوده
رفتم تو خونه و روز بعد مثل همیشه کارم رو شروع کردم
دو روز بعد هم یه جشن و اکران بود که توش شرکت داشتم
با همون لباسای قبلی
اون مراسم زودتر تموم شد و با اسنپ رفتم خونه
وقتی رسیدم خونه متوجه شدم در خونه بازه و یه نفر داخل خونه است
آروم وارد خونه شدم
خونه من یجوریه که فقط واسه رو تخت خواب رفتن کفش در میارم
آروم وارد خونه شدم ولی صدای کفشام تابلو
1402/04/26
#دنباله_دار #ازدواج
داستان خیالی هست و خیلی از واژهها جنسی داخلش استفاده نشده ، و بیشتر واسه اونایی که به شکنجههای غیر جنسی علاقه دارن مناسبه ، به بزرگی خودتون ببخشید
سلام
اسمم میتراس
متولد ۱۳۷۳ هستم
این خاطره مال اوایل سال ۱۳۹۷ هست
از سن ۱۵ سالگی بازیگر شدم ، اهل شهر سمنان هستم ولی به خاطر شغلم رفتم تهران و دور از پدر و مادرم زندگی میکنم
تک فرزند هستم و خواهر و برادر هم ندارم
سال ۹۰ پدرم به خاطر بیماری از دنیا رفتن
تا سال ۹۱ کار نکردم و پیش مادرم بودم
آخرای سال ۹۱ بود که مادرم هم از دنیا رفتن
عملا تنهای تنها شده بودم چون بقیه خانواده منو جزو خودشون حساب نمیکردن و بهم گفتن فقط واسه ازدواج بهت کمک میدیم
برگشتم تهران و تو سریالها و فیلمهای مختلف بازی کردم
تا آخرای سال ۹۲ خیلی معروف نبودم واسه همین لباس پوشیدنم و کفشهایی که میپوشیدم واسم مهم نبود
اوایل سال ۹۲ و تو سن ۱۹ سالگی تو یه سریال بازی کردم که بعدش فوق العاده معروف شدم و توی اینستاگرام همه منو میشناختن
از اون روز پیجهای لباس و کفش مرتب واسه سمینارها و مراسماتی که عکاسها بودن واسم طرحهای مختلف لباس رو پیشنهاد میدادن
اکثر مواقع تو فصل تابستان مجبور بودم با کفشهایی که بهم پیشنهاد می دادند جوراب نپوشم
بعضی وقتها هم تو زمستان پیش میومد که جوراب نازک بپوشم ، اکثرا هم به خاطر توصیه صاحبان برندها بود
پوست نسبتا سفید و چهره نسبتا زیبایی دارم ، البته به گفته یه تعدادی از غریبهها و صاحب برندها
تا سال ۹۵ اوج کارم بودم و سالی ۱ فیلم و ۲ سریال حداقل بازی میکردم
سال ۹۶ به خاطر یکسری مسائل کاری کمتر کار کردم
عکسای زیادی هم از خودم تو اینستاگرام میگذاشتم و خوشحال بودم که دارم معروف میشم
آخرای سال ۹۶ و توی یه جشنواره خصوصی جایزه گرفتم
تا اواسط اردیبهشت ۹۷ زندگی واسم عادی بود و مشکلی نداشتم
توی اردیبهشت ۹۷ و توی یکی از روزهای گرم اون ماه واسه شرکت تو اکران خصوصی یه فیلم شرکت کردم
مثل همیشه به پیشنهاد یکی از برندها لباس پوشیدم
یه لباس نسبتا گران و سفید و زرد ، ست سوتین و شورت بنفش با کفشای مشکی پاشنه بلند بدون جوراب ، شلوار لی آبی که پاچه نسبتا کوتاهی داشت و ساق پاهام پیدا بود ، ساعتم رو هم دست کرده بودم ، صفحه طلایی با بند نقرهای
ست لباس اون روزم بهم اومده بود و زیباتر شده بودم ، جشنواره غرب تهران بود ، خونهای که توش اجارهای زندگی میکردم هم شرق تهران
جشنواره حوالی ساعت ۲۳ تموم شد
منم طبق عادت همیشه رفتم اسنپ گرفتم
ماشین یه پراید بود ، سوار که شدم احساس کردم راننده نگاه عجیبی بهم میکنه
یه مقدار هم خسته بودم
تو راه یه نفر به راننده زنگ زد و فهمیدم یه معتاده ، تازه همجنس مصرف کرده بود ، از مدل صحبتش متوجه شدم
سعی کردم که نخوابم چون راننده هم بد بهم نگاه میکرد و هم خطرناک به نظر میرسید
با این وجود چشمام چندباری رو هم افتاد و از شانس بدم یکی از چند بار یه مقدار طولانی شد
من همیشه کلید خونه رو داخل کیف میگذارم
وقتی رسیدیم راننده منو صدا کرد ، از خواب بیدار شدم و احساس کردم کیفم مثل قبلش نیست
به ساعتم هم که نگاه کردم دیدم یه مقدار مسیر طولانی شده بود
با خودم گفتم احتمالا ترافیک بوده
رفتم تو خونه و روز بعد مثل همیشه کارم رو شروع کردم
دو روز بعد هم یه جشن و اکران بود که توش شرکت داشتم
با همون لباسای قبلی
اون مراسم زودتر تموم شد و با اسنپ رفتم خونه
وقتی رسیدم خونه متوجه شدم در خونه بازه و یه نفر داخل خونه است
آروم وارد خونه شدم
خونه من یجوریه که فقط واسه رو تخت خواب رفتن کفش در میارم
آروم وارد خونه شدم ولی صدای کفشام تابلو
دختر عموی مغرور
1402/06/08
#ازدواج #دختر_عمو #نامزدی
سلام به دوستان این داستان نیست بلکه واقعیت است پس نگید داستانه اول از خودم بگم اسم ها مستعاره اسمم آریاست ۲۲ سالمه اهل اصفهان و بدن و قیافه معمولی دارم نه زیاد رستم و نه زیاد قشنگ چاق نیستم ولی لاغر مردنی هم نیستم تو ی خانواده ما پدربزرگم یه دختر داره با دوتا پسر داره که یکیش بابام هست و یکی عموم پدربزرگم وضع خیلی خوبی داره و یه کارخونه بزرگ داره اسمش رو نمیارم خلاصه کارخونه را داده دست بابام و عموم بعد دیپلم میخواستم برم دانشگاه که درس بخونم ولی بابام و عموم به شدت مخالفت کردن چون میخواستند کارخونه بعد اونا به من برسه منم درکل از کارخانه خوشم نمیومد ولی بعد از اینکه رتبه خوبی تو کنکور نیاوردم به اصرار والدین رفتم سربازی بعد دوسال از سربازی اومدم و بیست ساله بودم و رفتم تو کار کارخانه. تو کارخانه من مسئول حسابداری و خرید بودم بعد نبود درآمد خوبی داشت و از همه مهمتر پیش بابا و عموم بودم یه سالی کار کرده بودم
که به اصرار پدربزرگم که مخ بابام و عموم رو زده بود به خواستگاری دختر عموم رفتم عموم یه دختر داشت به اسمه بیتا این بیتا خانوم از من دوسالی کوچکتر بود و تا دلتون بخواد مغرور و پرو تو جمع اگه فرصتی پیدا می کرد منو ضایع میکرد منم ازش خوشم نمی اومد چون مغرور و افاده ای بود حتی تو مهمونی ها هم که منو میدید سلام نمی کرد
حالا به اصرار رفتیم من مخالف بودم چون بدم میومد ازش ولی چاره چی بود کسی نمی تونست حرفی بزنه منم گفتم میریم اون که بله نمیگه .
از یه طرفی پدربزرگم قول داده بود با این ازدواج یک دونگ از کارخانه رو به نامه من و بیتا بزنه وقتی که رفتیم من ۲۱ رو داشتم و بیتا هم ۱۹ سالش بود اون شب رفتیم برا خواستگاری همه چی معلوم بود و بریده و دوخته شده بود فقط امیدوارم بودم بیتا نه نگه وقتی بیتا رو دیدم شاخ درآوردم خیلی خوشگل شده بود با آرایشی ملایم و لبای سرخ اومد و چای رو تعارف کرد من دهنم باز مونده بود انگار تازه بیتا رو به این چشم میدیدم .
خوشم اومده بود اندامی هم زیر اون مانتو خودنمایی میکرد بعد یک ساعت قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیم رفتیم و بیتا با یه حالت غرور گفت خوب حرف بزن منم حرفی نداشتم گفتم من مشکلی با این ازدواج ندارم که یه دفعه با پروریی گفت بایدم نداشته باشی از خدات باشه که منو داشته باشی منم عصبانی شدم و گفتم میگم مشکلی ندارم به این معنی نیست که از تو خوشم اومده بعد اونم گفت اگه نمی خوای گوه خوردی اومدی خواستگاری دیدم این پررو تر از این حرفاست گفتم حرف دهنت رو بفهم چی میگی اگر هم اومدم بخاطر پدربزرگ بوده اونم گفت منم فقط به خاطر حرف پدربزرگ و کارخانه بوده و گرنه بهت نگاه هم نمی کردم اعصابم خورد شد گفتم حالا که اینجوریه من نمی خوام گفت یعنی چی گفتم اگه قرار باشه اینجوری باهم ازدواج کنیم من همچنین زنی نمی خوام فهمید که زیاد روی کرده گفت ببخشید گفتم نه فایده نداره خودت رو نشون دادی داشتم میرفتم که دستم رو گرفت گفت معذرت میخوام .
تند رفتم دست رو که گرفت یه حس شهوت با خشم تو بدنم فوران کرد یک دفعه لبش رو محکم بوسیدم که سرخ شد گفت چیکار میکنی خجالت بکش هنوز محرم نیستیم منم ازش جدا شدم که صدا از بیرون اومد که بیاید چی شد پس اومدیم بیرون و گفتم من که پسندیدم پدربزرگ هم از بیتا پرسید بیتا هنوز گونه های سرخ بود و گفت نه منم مشکلی ندارم خلاصه دو هفته بعد عقد کردیم . بعد از عقد هیچ فرقی با قبل نمی کرد و همون دختر پرو و مغرور بود . یه روز قرار شد بریم پاساژ تا لباس بخره رفتیم بعد از خرید سر یه موضوع بحث کرد و منم ادامه دادم که وسط جمع یکی خوابوند تو
1402/06/08
#ازدواج #دختر_عمو #نامزدی
سلام به دوستان این داستان نیست بلکه واقعیت است پس نگید داستانه اول از خودم بگم اسم ها مستعاره اسمم آریاست ۲۲ سالمه اهل اصفهان و بدن و قیافه معمولی دارم نه زیاد رستم و نه زیاد قشنگ چاق نیستم ولی لاغر مردنی هم نیستم تو ی خانواده ما پدربزرگم یه دختر داره با دوتا پسر داره که یکیش بابام هست و یکی عموم پدربزرگم وضع خیلی خوبی داره و یه کارخونه بزرگ داره اسمش رو نمیارم خلاصه کارخونه را داده دست بابام و عموم بعد دیپلم میخواستم برم دانشگاه که درس بخونم ولی بابام و عموم به شدت مخالفت کردن چون میخواستند کارخونه بعد اونا به من برسه منم درکل از کارخانه خوشم نمیومد ولی بعد از اینکه رتبه خوبی تو کنکور نیاوردم به اصرار والدین رفتم سربازی بعد دوسال از سربازی اومدم و بیست ساله بودم و رفتم تو کار کارخانه. تو کارخانه من مسئول حسابداری و خرید بودم بعد نبود درآمد خوبی داشت و از همه مهمتر پیش بابا و عموم بودم یه سالی کار کرده بودم
که به اصرار پدربزرگم که مخ بابام و عموم رو زده بود به خواستگاری دختر عموم رفتم عموم یه دختر داشت به اسمه بیتا این بیتا خانوم از من دوسالی کوچکتر بود و تا دلتون بخواد مغرور و پرو تو جمع اگه فرصتی پیدا می کرد منو ضایع میکرد منم ازش خوشم نمی اومد چون مغرور و افاده ای بود حتی تو مهمونی ها هم که منو میدید سلام نمی کرد
حالا به اصرار رفتیم من مخالف بودم چون بدم میومد ازش ولی چاره چی بود کسی نمی تونست حرفی بزنه منم گفتم میریم اون که بله نمیگه .
از یه طرفی پدربزرگم قول داده بود با این ازدواج یک دونگ از کارخانه رو به نامه من و بیتا بزنه وقتی که رفتیم من ۲۱ رو داشتم و بیتا هم ۱۹ سالش بود اون شب رفتیم برا خواستگاری همه چی معلوم بود و بریده و دوخته شده بود فقط امیدوارم بودم بیتا نه نگه وقتی بیتا رو دیدم شاخ درآوردم خیلی خوشگل شده بود با آرایشی ملایم و لبای سرخ اومد و چای رو تعارف کرد من دهنم باز مونده بود انگار تازه بیتا رو به این چشم میدیدم .
خوشم اومده بود اندامی هم زیر اون مانتو خودنمایی میکرد بعد یک ساعت قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیم رفتیم و بیتا با یه حالت غرور گفت خوب حرف بزن منم حرفی نداشتم گفتم من مشکلی با این ازدواج ندارم که یه دفعه با پروریی گفت بایدم نداشته باشی از خدات باشه که منو داشته باشی منم عصبانی شدم و گفتم میگم مشکلی ندارم به این معنی نیست که از تو خوشم اومده بعد اونم گفت اگه نمی خوای گوه خوردی اومدی خواستگاری دیدم این پررو تر از این حرفاست گفتم حرف دهنت رو بفهم چی میگی اگر هم اومدم بخاطر پدربزرگ بوده اونم گفت منم فقط به خاطر حرف پدربزرگ و کارخانه بوده و گرنه بهت نگاه هم نمی کردم اعصابم خورد شد گفتم حالا که اینجوریه من نمی خوام گفت یعنی چی گفتم اگه قرار باشه اینجوری باهم ازدواج کنیم من همچنین زنی نمی خوام فهمید که زیاد روی کرده گفت ببخشید گفتم نه فایده نداره خودت رو نشون دادی داشتم میرفتم که دستم رو گرفت گفت معذرت میخوام .
تند رفتم دست رو که گرفت یه حس شهوت با خشم تو بدنم فوران کرد یک دفعه لبش رو محکم بوسیدم که سرخ شد گفت چیکار میکنی خجالت بکش هنوز محرم نیستیم منم ازش جدا شدم که صدا از بیرون اومد که بیاید چی شد پس اومدیم بیرون و گفتم من که پسندیدم پدربزرگ هم از بیتا پرسید بیتا هنوز گونه های سرخ بود و گفت نه منم مشکلی ندارم خلاصه دو هفته بعد عقد کردیم . بعد از عقد هیچ فرقی با قبل نمی کرد و همون دختر پرو و مغرور بود . یه روز قرار شد بریم پاساژ تا لباس بخره رفتیم بعد از خرید سر یه موضوع بحث کرد و منم ادامه دادم که وسط جمع یکی خوابوند تو
داستان زندگی نیلو
1402/08/05
#ازدواج
من تو یه خانواده سنتی مذهبی به دنیا آمدم تو دوتا برادر کوچکتر از خودم برادر کوچکتر فرزند آخر خانواده میشه موقع تولد اکسیژن کافی به مغز نرسید و باعث شد فلج مغزی بشه و روی زندگی من هم تاثیر بزاره من همیشه مجبور بودم در بزرگ کردن برادرم کمک کنم مشارکت داشته باشم و هیچ چیز از زندگیم نفهمیدم خواستگارها هم به خاطر برادرم و خانواده ام جواب منفی میدادن و پشیمون می شدن می رفتن یه دوبار هم نامزدی ناموفق داشتم که به خاطر دخالت های پدر و مادرم و داشتن برادر معلول بهم خورد بزرگترین مشکل من این هست که هیچ اختیاری از خودم ندارم و به خانواده ام زیاد وابسته هستم و اون ها تصمیم میگیرن برام آخر هم آرزوی یه دخول ساده به دلم موند ولی همچنان امید دارم یه روز به توانم ازدواج کنم واقعا این ها رو می نویسم چون هیچ جا نتوانستم حرف بزنم از طریق خاله با یه پسری آشنا شدم ساده و صمیمی و مهربون بود انگار هیچ وقت عصبانی نمیشه صورت شیرینی داشت قد بلند یه چند ماهی رفت و آمد کردیم و بعد به موافقت خانواده ها بالاخره مراسم بله برون و بعد یک ماه تازه صیغه محرمیت خواندیم بعد از اون دیگه یکم راحت تر رفت و آمد می کردیم و میتوانستم دست و شو بگیرم و لمسش کنم اون بدبخت تا حالا با هیچ دختری در ارتباط نبودش و من اولین نفر بودم تو زندگیش خیلی پسر خوبی بود و من و خانواده مو همون جور که بودیم قبول داشت ولی من وخانواده ام درست باهاش برخورد نکردیم و الان پشیمونم ازش جدا شدم خیلی رعایت حال مو می کرد مرتب برام گل می خرید و بهم محبت می کرد هم عملا هم کلامی اون نمیدونست که من یه نامزدی ناموفق داشتم و تجربه هایی دارم و منم وانمود می کردم این طور هست بالاخره یه روز خونه خالی شد و منم باهاش قرار داشتم بیرون کم کم با مقدمه چینی و… به بهانه نهار بردمش خونه چه کاری این همه پول رستوران بدیم و… تازه بعد ۹ماه قرار بود من بدون روسری ببینه برای اولین بار رسیدم خونه منم از قبل قورمه سبزی آماده کرده بودم گفتم تو برو دست رو روتو بشور تا من میز بچینم دیگه با مانتو و روسری بودم بعد رفت و آمد تازه من روسری مو در آوردم بعد مانتو با بلوز و شلوار آمدم میز چیدم رفتیم نشستیم سر میز اون اولش هنوز خجالت می کشید کم کم منم بهش کمک کردم یخش باز بشه واقعا اولین بارش بود با یه دختر تنها شده بود و اون هیجان و داغی و خجالت تو صورتش میددم امیر قدش ۱۸۵ بود بدن ورزیده داشت کاراته کار می کرد و بدن سازی حتی خود ارضایی هم نکرده بود شکمش سیکس پک بود و بازو های تو پری داشت بدنش کات بود منم قدم ۱۶۷ هست و ۶۰ کیلو هستم باسن بزرگی دارم کمر باریک و سینه های کوچک ولی خوش فرم نهار خوردیم اون بهم کمک کرد تو جمع و جور کردن نشستیم جلو تلویزیون هم من شروع کردم رفت کنارش نشستم و خودمو لوس کردم براش لمسش کردم و نوازش کردم با مو های سر و ریش هاش ور می رفتم با یه صدای ملایم و شهوتناک باهاش صحبت می کردم کم کم داشت شلوارش برجسته می شد و یکم خجالت کشیده بود منم سینه ها مو بیشتر نمایان کردم براش دست شو گرفتم گذاشتم روی سینه هام بهش گفتم دوست شون داری خجالت نکش امیر من مال تو هستم همه اش مال خودته صورتش سرخ شده بود بدبخت کم کم شروع کرد به مالیدن سینه هم قشنگ معلوم بود اولین بارش هست تا حالا این کار نکرده و بلد نیست متوجه شدم یه چیزی اذیتش میکنه من چون سینه های کوچک دارم از سوتین های ابری مخصوص استفاده میکنم که بزرگتر به نظر بیاد بعد تیشترت درآوردم و موقع درآوردن سوتین گفتم میشه کمک کنی تا حالا این کار نکرده بود بعد خودمو در اختیارش قرار دادم تا سینه هامو ماساژ بده بلد نبود این کار و دست ها بزرگی داشت و سینه های من برای دست های بزرگ اون کوچک بود خیلی محکم فشار میداد و من دردم گرفته بود سعی کردم بهش یاد بدم چیکار کنه همین جوری که در حال شیطنت بودیم یهو لب هاشو بوسیدم و شروع کردم خوردن زبونش اونم بلد نبود چیکار کنه چه جوری ببوسه باعث شد لب هام کبود بشه ولی لذت بخش بود برام صورت شو چسبوندم به سینه هام کم کم خودش شروع کرد به خوردن سینه های کوچک من محکم میک میزد با ولع و خیلی درد ناک بود نوک سینه هام سوزش داشت ولی لذت بخش بود چیزی نگفتم گذاشتم کارشو بکنه من با همون لمس ها و سینه سه بار شورتم خیس شد بهش گفتم بزار ببینمش اولش خجالت می کشید گفت نه من خودم کمربند شو باز کردم و شلوارشو در آوردم خیلی برجسته بود وقتی شورت اونم یکم خیس شده بود وقتی شورتشو کشیدم پایین از دیدنش وحشت کردم قطرش به اندازه مچ دستم بود و دستم دورش به صورت کامل حلقه نمی شد و برای من زیادی بزرگ بود شوکه شده بودم این چیه آخه برو پیش دکتر بگو کوچکش کنه برات خنده اش گرفته بود از حرفم می گفت نمیشه عزیزم دیگه هر کی یه مدل هست منم شروع کردم براش جلق زدن و لیس زدن سرش خیلی طول کشید تا آب شو بیارم یه نیم ساعتی شد فکر کنم به خاطر ورزش هایی که
1402/08/05
#ازدواج
من تو یه خانواده سنتی مذهبی به دنیا آمدم تو دوتا برادر کوچکتر از خودم برادر کوچکتر فرزند آخر خانواده میشه موقع تولد اکسیژن کافی به مغز نرسید و باعث شد فلج مغزی بشه و روی زندگی من هم تاثیر بزاره من همیشه مجبور بودم در بزرگ کردن برادرم کمک کنم مشارکت داشته باشم و هیچ چیز از زندگیم نفهمیدم خواستگارها هم به خاطر برادرم و خانواده ام جواب منفی میدادن و پشیمون می شدن می رفتن یه دوبار هم نامزدی ناموفق داشتم که به خاطر دخالت های پدر و مادرم و داشتن برادر معلول بهم خورد بزرگترین مشکل من این هست که هیچ اختیاری از خودم ندارم و به خانواده ام زیاد وابسته هستم و اون ها تصمیم میگیرن برام آخر هم آرزوی یه دخول ساده به دلم موند ولی همچنان امید دارم یه روز به توانم ازدواج کنم واقعا این ها رو می نویسم چون هیچ جا نتوانستم حرف بزنم از طریق خاله با یه پسری آشنا شدم ساده و صمیمی و مهربون بود انگار هیچ وقت عصبانی نمیشه صورت شیرینی داشت قد بلند یه چند ماهی رفت و آمد کردیم و بعد به موافقت خانواده ها بالاخره مراسم بله برون و بعد یک ماه تازه صیغه محرمیت خواندیم بعد از اون دیگه یکم راحت تر رفت و آمد می کردیم و میتوانستم دست و شو بگیرم و لمسش کنم اون بدبخت تا حالا با هیچ دختری در ارتباط نبودش و من اولین نفر بودم تو زندگیش خیلی پسر خوبی بود و من و خانواده مو همون جور که بودیم قبول داشت ولی من وخانواده ام درست باهاش برخورد نکردیم و الان پشیمونم ازش جدا شدم خیلی رعایت حال مو می کرد مرتب برام گل می خرید و بهم محبت می کرد هم عملا هم کلامی اون نمیدونست که من یه نامزدی ناموفق داشتم و تجربه هایی دارم و منم وانمود می کردم این طور هست بالاخره یه روز خونه خالی شد و منم باهاش قرار داشتم بیرون کم کم با مقدمه چینی و… به بهانه نهار بردمش خونه چه کاری این همه پول رستوران بدیم و… تازه بعد ۹ماه قرار بود من بدون روسری ببینه برای اولین بار رسیدم خونه منم از قبل قورمه سبزی آماده کرده بودم گفتم تو برو دست رو روتو بشور تا من میز بچینم دیگه با مانتو و روسری بودم بعد رفت و آمد تازه من روسری مو در آوردم بعد مانتو با بلوز و شلوار آمدم میز چیدم رفتیم نشستیم سر میز اون اولش هنوز خجالت می کشید کم کم منم بهش کمک کردم یخش باز بشه واقعا اولین بارش بود با یه دختر تنها شده بود و اون هیجان و داغی و خجالت تو صورتش میددم امیر قدش ۱۸۵ بود بدن ورزیده داشت کاراته کار می کرد و بدن سازی حتی خود ارضایی هم نکرده بود شکمش سیکس پک بود و بازو های تو پری داشت بدنش کات بود منم قدم ۱۶۷ هست و ۶۰ کیلو هستم باسن بزرگی دارم کمر باریک و سینه های کوچک ولی خوش فرم نهار خوردیم اون بهم کمک کرد تو جمع و جور کردن نشستیم جلو تلویزیون هم من شروع کردم رفت کنارش نشستم و خودمو لوس کردم براش لمسش کردم و نوازش کردم با مو های سر و ریش هاش ور می رفتم با یه صدای ملایم و شهوتناک باهاش صحبت می کردم کم کم داشت شلوارش برجسته می شد و یکم خجالت کشیده بود منم سینه ها مو بیشتر نمایان کردم براش دست شو گرفتم گذاشتم روی سینه هام بهش گفتم دوست شون داری خجالت نکش امیر من مال تو هستم همه اش مال خودته صورتش سرخ شده بود بدبخت کم کم شروع کرد به مالیدن سینه هم قشنگ معلوم بود اولین بارش هست تا حالا این کار نکرده و بلد نیست متوجه شدم یه چیزی اذیتش میکنه من چون سینه های کوچک دارم از سوتین های ابری مخصوص استفاده میکنم که بزرگتر به نظر بیاد بعد تیشترت درآوردم و موقع درآوردن سوتین گفتم میشه کمک کنی تا حالا این کار نکرده بود بعد خودمو در اختیارش قرار دادم تا سینه هامو ماساژ بده بلد نبود این کار و دست ها بزرگی داشت و سینه های من برای دست های بزرگ اون کوچک بود خیلی محکم فشار میداد و من دردم گرفته بود سعی کردم بهش یاد بدم چیکار کنه همین جوری که در حال شیطنت بودیم یهو لب هاشو بوسیدم و شروع کردم خوردن زبونش اونم بلد نبود چیکار کنه چه جوری ببوسه باعث شد لب هام کبود بشه ولی لذت بخش بود برام صورت شو چسبوندم به سینه هام کم کم خودش شروع کرد به خوردن سینه های کوچک من محکم میک میزد با ولع و خیلی درد ناک بود نوک سینه هام سوزش داشت ولی لذت بخش بود چیزی نگفتم گذاشتم کارشو بکنه من با همون لمس ها و سینه سه بار شورتم خیس شد بهش گفتم بزار ببینمش اولش خجالت می کشید گفت نه من خودم کمربند شو باز کردم و شلوارشو در آوردم خیلی برجسته بود وقتی شورت اونم یکم خیس شده بود وقتی شورتشو کشیدم پایین از دیدنش وحشت کردم قطرش به اندازه مچ دستم بود و دستم دورش به صورت کامل حلقه نمی شد و برای من زیادی بزرگ بود شوکه شده بودم این چیه آخه برو پیش دکتر بگو کوچکش کنه برات خنده اش گرفته بود از حرفم می گفت نمیشه عزیزم دیگه هر کی یه مدل هست منم شروع کردم براش جلق زدن و لیس زدن سرش خیلی طول کشید تا آب شو بیارم یه نیم ساعتی شد فکر کنم به خاطر ورزش هایی که
عقد در زندان قزل حصار
1402/08/19
#ازدواج
موضوعی را میخواهم بگم مثل روز روشن است اگر به روزنامه های سال ۸۳ رجوع کنید متوجه خواهید شد من با یک خانم همسن خودم ۲۸ ساله آشنا شدم که به یکباره قطع کرد نگو این خبرنگار روزنامه بوده به من برخورد تصمیم بدی گرفتم که هست نیست این دختر ۲۸ ساله را در بیارم با کمی تعقیب مراقبت تمام زین زبر جدش را از محل کار حتی بیمه ثبت احوال استخراج کردم حتئ شماره تلفن خود همسایگانش را بدست آوردم اگر مثل آدم میگفت من شرایط شما را ندارم مرض نداشتم به من توهین کرد منهم بدون اینکه مرا بشناسد چنان ضربه روحی روانی بهش زدم بعدها متوجه شدم که خواست خودش را بازخرید کند رفت شکایت کرد تا مرا دستگیر کنند ۴سال طول کشید که آبرویش همه جا رفته بود ولی برای من زیبا بغل پرکن بود روزیکه بازداشت شدم باور نمیکرد مرا بجرم مزاحمت تهدید فرستادن زندان به این نتیجه رسیده بودند ۵ماه دیگر آزاد میشوم یکروز مرا به مدد کاری مرکزی خواستند رفتم داخل اول فکر کردم کارمندان کارم دارن درب را باز کردم با پدر مادر دختر روبرو شدم که کمی سنگین رفتا ر کردند مادرش گفت اگر میخواهی آزاد شوی باید دخترم را بگیری زنجانی هم بودند منهم برای دخترشان میمردم من قبول کردم گفتند هفته دیگر با خود دختر میآیند که دوروز دیگه با نامه دادیا ر آمدند مرا با دختر در دفتر تنها گذاشتند دختر گفت اول عقد دوم حق طلاق اگر در طول زندگی مشکلی پیش آمد حضانت فرزند با من همه را قبول کردم بعداظهر یک روحانی آوردند صیغه عقد جاری شد رفتند پرونده را بستند با خانواده خودم هم کمی سرد شده بودم البته خرج خوراکشان با من بود من آزاد شدم رفتم منزل خودم لباس مرتب پوشیدم با دسته گل شیرینی رفتم محله سمت دوراهی قرآن منزل دختر خانم منتظر ماندم تا آمد چای خورد بودم ولی وقتی آمد سرد برخورد کرد پدر مادر رفتند طبقه بالا یک دختر کوچک که برادر زاده بود پیش ما ماند رفتم پیشش نشستم گفتم اگر قرار این بود عقد در زندان برای چه بوده که پاسخ نداد گفتم قانونی همسرم هستی دستش را گرفتم بردمش اطاق خواب خودش راحت پا نمیداد با اصرار خوابید منهم کشیدم داخل بغلم چنان با حرف ولع از فرق رش میخورم تا انگشت پاهایش دیدم کمی یخش باز شده لباسش را بردم بالا که دربیارم مقاومت میکرد حالا اون توله سگ رفته گفته بود رفتند اطاق خواب ولی نیامدند لباسش را از بالا بیرون کشیدم فقط سوتین ماند با کشیدن پتو روی سرم شلوار شورت و مال خودم را درآوردم پاهایش را انداختم روی رونم چنان تحریک کردم که سرخ شد چنان زیر چانه اش را مک زدم جرآت نمیکرد مونه را کنار بزند چون کبود شده بود کوس را گرفتن دهنم با زبان نیش میزدم او سرم را فشار میداد گفتم هروقت نتوانستی نگه داری بگو جا بزنم که مرا کشید روبروی صورتش چون دیواره واژن خیس نرم شده بود با فشار تا ته رفت به اندازه خون دماغ بیرون زد هرچه داخل بدن هردو بود در بدن هم تخلیه شد بدون خوردن شام هردو در اتاق خواب در بغل هم خوابیدیم صبح خجالت میکشید بیرون بیاد اول خودم حمام رفتم بعدش گفتم میرم نان بگیرم تا آمدم دیدم داخل حمام است دستش را گرفتم او را سر سفره نشاندم کسی هم حرفی نتوانست بزند اگر هم رضایت نمیداد حداقل ۶ ماه دیگر بیرون میآمدم همان آش همان کاسه پس بهتر است کسیکه دختر زنی که تعهد ندارد خواهان دارد بده بره وگرنه میشه داستان دوستان حالا زنم شده بازنشست هم هردو شدیم از خبرنگاران متوسط روزنامه قدیمی کشور هم بود منهم بازنشسته یک سازمان هستم ولی همسن هستیم نه کوچک بزرگ که برای هم چندش آور شویم یاد بگیرید
نوشته: شوهر خبرنگار فاطمه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/08/19
#ازدواج
موضوعی را میخواهم بگم مثل روز روشن است اگر به روزنامه های سال ۸۳ رجوع کنید متوجه خواهید شد من با یک خانم همسن خودم ۲۸ ساله آشنا شدم که به یکباره قطع کرد نگو این خبرنگار روزنامه بوده به من برخورد تصمیم بدی گرفتم که هست نیست این دختر ۲۸ ساله را در بیارم با کمی تعقیب مراقبت تمام زین زبر جدش را از محل کار حتی بیمه ثبت احوال استخراج کردم حتئ شماره تلفن خود همسایگانش را بدست آوردم اگر مثل آدم میگفت من شرایط شما را ندارم مرض نداشتم به من توهین کرد منهم بدون اینکه مرا بشناسد چنان ضربه روحی روانی بهش زدم بعدها متوجه شدم که خواست خودش را بازخرید کند رفت شکایت کرد تا مرا دستگیر کنند ۴سال طول کشید که آبرویش همه جا رفته بود ولی برای من زیبا بغل پرکن بود روزیکه بازداشت شدم باور نمیکرد مرا بجرم مزاحمت تهدید فرستادن زندان به این نتیجه رسیده بودند ۵ماه دیگر آزاد میشوم یکروز مرا به مدد کاری مرکزی خواستند رفتم داخل اول فکر کردم کارمندان کارم دارن درب را باز کردم با پدر مادر دختر روبرو شدم که کمی سنگین رفتا ر کردند مادرش گفت اگر میخواهی آزاد شوی باید دخترم را بگیری زنجانی هم بودند منهم برای دخترشان میمردم من قبول کردم گفتند هفته دیگر با خود دختر میآیند که دوروز دیگه با نامه دادیا ر آمدند مرا با دختر در دفتر تنها گذاشتند دختر گفت اول عقد دوم حق طلاق اگر در طول زندگی مشکلی پیش آمد حضانت فرزند با من همه را قبول کردم بعداظهر یک روحانی آوردند صیغه عقد جاری شد رفتند پرونده را بستند با خانواده خودم هم کمی سرد شده بودم البته خرج خوراکشان با من بود من آزاد شدم رفتم منزل خودم لباس مرتب پوشیدم با دسته گل شیرینی رفتم محله سمت دوراهی قرآن منزل دختر خانم منتظر ماندم تا آمد چای خورد بودم ولی وقتی آمد سرد برخورد کرد پدر مادر رفتند طبقه بالا یک دختر کوچک که برادر زاده بود پیش ما ماند رفتم پیشش نشستم گفتم اگر قرار این بود عقد در زندان برای چه بوده که پاسخ نداد گفتم قانونی همسرم هستی دستش را گرفتم بردمش اطاق خواب خودش راحت پا نمیداد با اصرار خوابید منهم کشیدم داخل بغلم چنان با حرف ولع از فرق رش میخورم تا انگشت پاهایش دیدم کمی یخش باز شده لباسش را بردم بالا که دربیارم مقاومت میکرد حالا اون توله سگ رفته گفته بود رفتند اطاق خواب ولی نیامدند لباسش را از بالا بیرون کشیدم فقط سوتین ماند با کشیدن پتو روی سرم شلوار شورت و مال خودم را درآوردم پاهایش را انداختم روی رونم چنان تحریک کردم که سرخ شد چنان زیر چانه اش را مک زدم جرآت نمیکرد مونه را کنار بزند چون کبود شده بود کوس را گرفتن دهنم با زبان نیش میزدم او سرم را فشار میداد گفتم هروقت نتوانستی نگه داری بگو جا بزنم که مرا کشید روبروی صورتش چون دیواره واژن خیس نرم شده بود با فشار تا ته رفت به اندازه خون دماغ بیرون زد هرچه داخل بدن هردو بود در بدن هم تخلیه شد بدون خوردن شام هردو در اتاق خواب در بغل هم خوابیدیم صبح خجالت میکشید بیرون بیاد اول خودم حمام رفتم بعدش گفتم میرم نان بگیرم تا آمدم دیدم داخل حمام است دستش را گرفتم او را سر سفره نشاندم کسی هم حرفی نتوانست بزند اگر هم رضایت نمیداد حداقل ۶ ماه دیگر بیرون میآمدم همان آش همان کاسه پس بهتر است کسیکه دختر زنی که تعهد ندارد خواهان دارد بده بره وگرنه میشه داستان دوستان حالا زنم شده بازنشست هم هردو شدیم از خبرنگاران متوسط روزنامه قدیمی کشور هم بود منهم بازنشسته یک سازمان هستم ولی همسن هستیم نه کوچک بزرگ که برای هم چندش آور شویم یاد بگیرید
نوشته: شوهر خبرنگار فاطمه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مریم، بیوه ی زیبا (۲)
1402/08/16
#ازدواج #دنباله_دار
این قسمت: سایه ی اشک
شب سردی بود زمستان با سرما و بوران جولان میداد. سرمای تنهایی و سردی زمستان زمخت و بیرحم و بهانه گیریهای ارزو، دنیایی زجراور و بی احساس برایم رقم میزد، شبها بدون هیچ امیدی سر بر بالش مینهادم و با خودم شبهایی که کنار علی میخوابیدم و را به یاد میاوردم خودم و تو خودم مچاله میکردم و به تنهاییم و بیکس بودنم فکر میکردم و تنها چیزی که امید برایم به ارمغان میاورد یعنی خانواده خان امید میبستم ولی ان شب فرق میکرد اتشی بسیار داغ تمام تنم رادر بر گرفته بود عرق خنکی در تنم حس میکردم و اینکه کمرم داره دوشقه میشه، این درد واسم آشنا بود انگار موقع پریود شدنم بود و دوباره دلداری های علی رو یادم اومد و اینکه زود حوصلش سر میرفت و بهم بیمحلی میکرد، دلیلش واسم موجه بود میدونستم که خستگی کار و مشکلات مالی بهش فشار میاره، بابام هم با مامانم همین رفتار رو داشت فقط دلداری علی رو اضافه داشتم نسبت به مامانم، اونم فقط به شب اول ختم میشد. با هزار بدبختی شب نمیدونم کی خوابم برده بود که صدای زنگ خونه بصدا دراومد با باز کردن چشمام نور خورشید مثل سوزن تو چشمام خورد و دوباره چشمامو بستم ولی دوباره صدای زنگ و دوباره و دوباره…
با هر زحمتی بود از تخت اومدم پایین و همونطور که چشمامو میمالیدم درو باز کردم که شیدا رو جلوی در دیدم چند روز ی بود که ندیده بودمش مامانش بیمار بود و سرش به تیمار و مراقبت از مامانش گرم بود و تو اون چند روز فقط سلین گاهگداری میومد پیش آرزو و میبردش بیرون. و من چند بار به شیدا زنگ زدم و جویای حال مامانش شدم ولی دیروز حالم خوب نبود و بهش زنگ نزده بودم
+سلام خوشگلم چطوری؟ چشات چه پفی کرده تو که تا این وقت روز نمیخوابیدی هیچ وقت.
سرش انداخت پایین و اومد تو و گونه هام بوسید.
-خوب نیستم شیدا کمرم خیلی درد میکنه
+الهی شیدا واست بمیره
-خدا نکنه دیوونه، مامانت چطوره؟
+بهتره عزیزم، تو چرا تو این حالی، چرا اینقد پژمرده شدی؟
-چی بگم والله موعد عادت ماهانمه
+میگم مریم تو هیچ وقت اینطوری نمیشدی…
-نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لحن ملایم سوالی گفتم: شیدا
+جونم خوشگلم
میدونستم وقتی اینطوری بهم میگه خوشگلم یعنی خیلی حشری شده
-من چرا اینروزا شبا نمیتونم بخوابم.
+بسکه تنهایی بهت نمیسازه
-یعنی چیکار کنم
+ببین داداش منم چندین ساله میگه نمیتونم شبا بخوابم
-میشه اذیتم نکنی؟
+نه.
-نه و درد. باز شروع کردی
چند وقتی بود که همش میگفت داداشم بعد مرگ زنداداشم تنها شده و مامانم از پسرش مراقبت میکنه و غیر مستقیم داشت ازم واسه داداشش خواستگاری میکرد میدونستم که داداشش راننده کامیون هست و چند باری دیده بودمش مردی درشت اندام و مو فرفری بود و البته خیلی به تیپش نمیرسید و کلا ادمی که همش با خودش درگیر بود شیدا گفته بود که مرد خوبیه ولی یکم خود درگیری داره که اونم واسه خاطر مرگ همسرش هست یه پسر 18 ساله که اصلا بهش نمیومد به اسم سالار داشت که خیلی به خودش میرسید و معلوم بود چشم و گوشش میجنبه و مثل جوونای امروز ی حواسش به چاله چوله های دور و برش نبود.
با بغض گفتم: شیدا میدونی که من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم
+میدونم عزیزم ولی هم خودت و هم آرزو به یه سایه بالا سر نیاز دارید کهههههه
-میشه بیخیال این بحث بشیم میدونی که هیچ نتبجه ای نداره.
+میدونم عزیزم ولی دارم سعی خودمو میکنم. میدونی که هرگز نمیزارم از جلو چشمم بری زور میزنم بلکه راحتترین راه رو پیش پات بزارم محمد پسر خوبیه خونواده دوست و مهربون، نگاه ظاهرش نکن خیلی رمانتیک و دل و نازکه. ولی بعد از مرگ زنداداشم کلا عوض شد میدونم که بهمدیگه احتیاج دارید.
-اولا الان وقتش نیست.
+پس کی وقتشه مریم جون.
-مادر علی پی بهانه هست که خونه رو ازم بگیره.
+فکر اونجاشم کردم خونه رو سند میکنیم به اسم آرزو جون، بعدشم…
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: پس من چی؟ دل من واست مهم نیست؟
-دل تو چی میخواد عزیزم مگه؟
اینو با یه لحن که داره خودشو واسم لوس میکنه گفت، نمیدونستم چی بگم راستش خیلی دلم میخواست سایه یه مرد بالا سرم باشه اصلا خیلی بهش نیاز داشتم ولی میدونستم که روزای سختی در انتظارمه، اگه فکر ازدواج مجدد باشم.
بهش گفتم: صب کن آرزو به سن قانونی برسه بعد
+دیگه چی مریم جون اونموقع هم تو پلاسیده میشی و هم داداشم. اصلا من به یاشار خان میگم که با پدر شوهرت حرف بزنه و بعد تو رو از بابات خواستگاری کنه.
از لحنش معلوم بود که تو تصمیمش خیلی جدیه و میخواد اینکارو بکنه. و من حق انتخابی ندارم چون تو این 20 ماهی که از مرگ همسرم گذشته بود اینا تنها حامی من بعد از خدا بودند.
1402/08/16
#ازدواج #دنباله_دار
این قسمت: سایه ی اشک
شب سردی بود زمستان با سرما و بوران جولان میداد. سرمای تنهایی و سردی زمستان زمخت و بیرحم و بهانه گیریهای ارزو، دنیایی زجراور و بی احساس برایم رقم میزد، شبها بدون هیچ امیدی سر بر بالش مینهادم و با خودم شبهایی که کنار علی میخوابیدم و را به یاد میاوردم خودم و تو خودم مچاله میکردم و به تنهاییم و بیکس بودنم فکر میکردم و تنها چیزی که امید برایم به ارمغان میاورد یعنی خانواده خان امید میبستم ولی ان شب فرق میکرد اتشی بسیار داغ تمام تنم رادر بر گرفته بود عرق خنکی در تنم حس میکردم و اینکه کمرم داره دوشقه میشه، این درد واسم آشنا بود انگار موقع پریود شدنم بود و دوباره دلداری های علی رو یادم اومد و اینکه زود حوصلش سر میرفت و بهم بیمحلی میکرد، دلیلش واسم موجه بود میدونستم که خستگی کار و مشکلات مالی بهش فشار میاره، بابام هم با مامانم همین رفتار رو داشت فقط دلداری علی رو اضافه داشتم نسبت به مامانم، اونم فقط به شب اول ختم میشد. با هزار بدبختی شب نمیدونم کی خوابم برده بود که صدای زنگ خونه بصدا دراومد با باز کردن چشمام نور خورشید مثل سوزن تو چشمام خورد و دوباره چشمامو بستم ولی دوباره صدای زنگ و دوباره و دوباره…
با هر زحمتی بود از تخت اومدم پایین و همونطور که چشمامو میمالیدم درو باز کردم که شیدا رو جلوی در دیدم چند روز ی بود که ندیده بودمش مامانش بیمار بود و سرش به تیمار و مراقبت از مامانش گرم بود و تو اون چند روز فقط سلین گاهگداری میومد پیش آرزو و میبردش بیرون. و من چند بار به شیدا زنگ زدم و جویای حال مامانش شدم ولی دیروز حالم خوب نبود و بهش زنگ نزده بودم
+سلام خوشگلم چطوری؟ چشات چه پفی کرده تو که تا این وقت روز نمیخوابیدی هیچ وقت.
سرش انداخت پایین و اومد تو و گونه هام بوسید.
-خوب نیستم شیدا کمرم خیلی درد میکنه
+الهی شیدا واست بمیره
-خدا نکنه دیوونه، مامانت چطوره؟
+بهتره عزیزم، تو چرا تو این حالی، چرا اینقد پژمرده شدی؟
-چی بگم والله موعد عادت ماهانمه
+میگم مریم تو هیچ وقت اینطوری نمیشدی…
-نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لحن ملایم سوالی گفتم: شیدا
+جونم خوشگلم
میدونستم وقتی اینطوری بهم میگه خوشگلم یعنی خیلی حشری شده
-من چرا اینروزا شبا نمیتونم بخوابم.
+بسکه تنهایی بهت نمیسازه
-یعنی چیکار کنم
+ببین داداش منم چندین ساله میگه نمیتونم شبا بخوابم
-میشه اذیتم نکنی؟
+نه.
-نه و درد. باز شروع کردی
چند وقتی بود که همش میگفت داداشم بعد مرگ زنداداشم تنها شده و مامانم از پسرش مراقبت میکنه و غیر مستقیم داشت ازم واسه داداشش خواستگاری میکرد میدونستم که داداشش راننده کامیون هست و چند باری دیده بودمش مردی درشت اندام و مو فرفری بود و البته خیلی به تیپش نمیرسید و کلا ادمی که همش با خودش درگیر بود شیدا گفته بود که مرد خوبیه ولی یکم خود درگیری داره که اونم واسه خاطر مرگ همسرش هست یه پسر 18 ساله که اصلا بهش نمیومد به اسم سالار داشت که خیلی به خودش میرسید و معلوم بود چشم و گوشش میجنبه و مثل جوونای امروز ی حواسش به چاله چوله های دور و برش نبود.
با بغض گفتم: شیدا میدونی که من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم
+میدونم عزیزم ولی هم خودت و هم آرزو به یه سایه بالا سر نیاز دارید کهههههه
-میشه بیخیال این بحث بشیم میدونی که هیچ نتبجه ای نداره.
+میدونم عزیزم ولی دارم سعی خودمو میکنم. میدونی که هرگز نمیزارم از جلو چشمم بری زور میزنم بلکه راحتترین راه رو پیش پات بزارم محمد پسر خوبیه خونواده دوست و مهربون، نگاه ظاهرش نکن خیلی رمانتیک و دل و نازکه. ولی بعد از مرگ زنداداشم کلا عوض شد میدونم که بهمدیگه احتیاج دارید.
-اولا الان وقتش نیست.
+پس کی وقتشه مریم جون.
-مادر علی پی بهانه هست که خونه رو ازم بگیره.
+فکر اونجاشم کردم خونه رو سند میکنیم به اسم آرزو جون، بعدشم…
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: پس من چی؟ دل من واست مهم نیست؟
-دل تو چی میخواد عزیزم مگه؟
اینو با یه لحن که داره خودشو واسم لوس میکنه گفت، نمیدونستم چی بگم راستش خیلی دلم میخواست سایه یه مرد بالا سرم باشه اصلا خیلی بهش نیاز داشتم ولی میدونستم که روزای سختی در انتظارمه، اگه فکر ازدواج مجدد باشم.
بهش گفتم: صب کن آرزو به سن قانونی برسه بعد
+دیگه چی مریم جون اونموقع هم تو پلاسیده میشی و هم داداشم. اصلا من به یاشار خان میگم که با پدر شوهرت حرف بزنه و بعد تو رو از بابات خواستگاری کنه.
از لحنش معلوم بود که تو تصمیمش خیلی جدیه و میخواد اینکارو بکنه. و من حق انتخابی ندارم چون تو این 20 ماهی که از مرگ همسرم گذشته بود اینا تنها حامی من بعد از خدا بودند.
به دل میبینمت!
1402/10/26
#ازدواج #عاشقی #شوهر
این داستان عاشقانهس پس اگه فقط برای خود ارضایی میخواید بخونید توصیه نمیکنم .سرشو تو گردنم فرو کرد و درحالی که نرم گردنمو میبوسید زمزمه کرد : بالاخره مال من شدی کوچولوی شیرینم ! دیدی شد ؟!
صورتشو با دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم و لب زدم : دوست دارم !
چشماش برق زد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد و همونجوری به سمت اتاق خوابمون رفت با دیدن تخت که پر از گلبرگ زر بود بغض کردم و محکم تر بغلش کردم که گفت : آی آی دختر لوسم امشب گریه بی گریه اینقدر سختی نکشیدیم که الان و تو این شب گریه کنی . جلوی آیینه گذاشتم پایین و برم گردوند سمت آیینه و از پشت بغلم کرد و گفت : نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی امشب به این لباس عروس نگاه کن ببین من امشب چی کشیدم هر بار نگاهت کردم و از ذوق داشتنت مردم و زنده شدم جوجه !
به تصویر خودمون تو آیینه نگاه کردم و محو شدم توی کت و شلوار دامادی که توی تنش خوش نشسته بود و چشمام به اشک نشست
در حالی که تو آیینه به چشمام نگاه میکرد گفت : گریه چرا حبیبتی ؟!
چرخیدم تو بغلش و گفتم : اشک شوقه ناخدا . از لفظ ناخدا که گفتم لبخند روی لبش نشست و خم شد و لبامو بوسید ؛ شرم توی تنم پیچید اولین بار بود همو میبوسیدیم و من توی این قضیه بی تجربه بودم .
آروم ازم جدا شد و هدایتم کرد و لبه تخت نشستم جلوم زانو زد و آروم کفشامو در آورد و پاهامو ماساژ داد و گفت : شرمنده ام شیرینم به خاتون گفتم زیاد نذاره با این کفشا برقصی ولی گویا نتونسته جلو دخترا رو بگیره که بلندت نکنن برای رقص . لبخند زدم و گفتم : خودم خواستم برقصم برای عروس تو شدن صد شبانه روز باید برقصم اسد .
چشماش پر از درخشش بود مرد من و من چقدر عاشقش بودم .
دستش روی پهلوم نشست و آروم زمزمه کرد : اجازه میدی حبیبتی ؟! میدونستم منظورش چیه ؛ چشمامو به نشونه تایید بستم و سر اون تو گردنم فرو رفت و عمیق گردنمو بوسید و آروم از روی تخت بلندم کرد و دستش نشست روی بند های لباس عروسم و آروم بازشون کرد و به خاطر سنگینی لباسم به محض باز شدن پایین افتاد
با حس لبش روی شونهم تنم مور مور شد و لرزید در حالی که موهامو به طرف شونه دیگم ریخت و لاله گوشمو بوسید گفت : چقدر زیبایی شیرینم برای داشتنت اینقدر سختی کم بود فرهاد کوهکن باید میشدم دختر زاگرس .
با ملایمت روی تخت گذاشتم و شروع به درآوردن پیراهنش کرد و من چشمامو بستم ؛ اون اولین مرد زندگیم بود حالا این بیتجربگی برام شرم به همراه میاورد . با حس نفساش روی پوستم چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم که صدای خنده آرومشو شنیدم و بعد گفت : چقدر ظریفی دختر میترسم بهت دست بزنم و بشکنی شرمت میشه از من حبیبتی ؟! منم مثل خودت بی تجربه ام نور عینی این دستا فقط بلد بودن گره به طناب بزنن و سکان کشتی هدایت کنن من از دریا و طوفانش نترسیدم و الان از لمس تو و خش برداشتنت میترسم شیرین .
قلبم با هر حرفش می لرزید این مرد خود زندگی بود برای من ؛ چشمامو باز کردم و خودمو سمتش کشیدم و سعی کردم خجالت نکشم
روی تخت دو زانو نشسته بود و نگاهم میکرد رفتم توی بغلش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و با تموم بی تجربگی لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش
دستاشو دور کمرم حلقه شد و محکم بغلم کرد و بوسمون رو عمیق تر کرد و با گاز گرفتن لب پایینم آخ گفتم که با ملایمت روی تخت درازم کرد و در حالی که روم خیمه زد و سرشو کنار گوشم برد لاله گوشمو بوسید و زمزمه کرد : جان جانم شیرین ببخش عُمری ، از کنترلم خارج شد دارم از عشقت به جنون میرسم حبیبتی اجازه میدی لمست کنم باوان ؟!
با صدایی که از بغض میلرزید گفتم : کُردی یاد گرفت
1402/10/26
#ازدواج #عاشقی #شوهر
این داستان عاشقانهس پس اگه فقط برای خود ارضایی میخواید بخونید توصیه نمیکنم .سرشو تو گردنم فرو کرد و درحالی که نرم گردنمو میبوسید زمزمه کرد : بالاخره مال من شدی کوچولوی شیرینم ! دیدی شد ؟!
صورتشو با دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم و لب زدم : دوست دارم !
چشماش برق زد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بلندم کرد و همونجوری به سمت اتاق خوابمون رفت با دیدن تخت که پر از گلبرگ زر بود بغض کردم و محکم تر بغلش کردم که گفت : آی آی دختر لوسم امشب گریه بی گریه اینقدر سختی نکشیدیم که الان و تو این شب گریه کنی . جلوی آیینه گذاشتم پایین و برم گردوند سمت آیینه و از پشت بغلم کرد و گفت : نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی امشب به این لباس عروس نگاه کن ببین من امشب چی کشیدم هر بار نگاهت کردم و از ذوق داشتنت مردم و زنده شدم جوجه !
به تصویر خودمون تو آیینه نگاه کردم و محو شدم توی کت و شلوار دامادی که توی تنش خوش نشسته بود و چشمام به اشک نشست
در حالی که تو آیینه به چشمام نگاه میکرد گفت : گریه چرا حبیبتی ؟!
چرخیدم تو بغلش و گفتم : اشک شوقه ناخدا . از لفظ ناخدا که گفتم لبخند روی لبش نشست و خم شد و لبامو بوسید ؛ شرم توی تنم پیچید اولین بار بود همو میبوسیدیم و من توی این قضیه بی تجربه بودم .
آروم ازم جدا شد و هدایتم کرد و لبه تخت نشستم جلوم زانو زد و آروم کفشامو در آورد و پاهامو ماساژ داد و گفت : شرمنده ام شیرینم به خاتون گفتم زیاد نذاره با این کفشا برقصی ولی گویا نتونسته جلو دخترا رو بگیره که بلندت نکنن برای رقص . لبخند زدم و گفتم : خودم خواستم برقصم برای عروس تو شدن صد شبانه روز باید برقصم اسد .
چشماش پر از درخشش بود مرد من و من چقدر عاشقش بودم .
دستش روی پهلوم نشست و آروم زمزمه کرد : اجازه میدی حبیبتی ؟! میدونستم منظورش چیه ؛ چشمامو به نشونه تایید بستم و سر اون تو گردنم فرو رفت و عمیق گردنمو بوسید و آروم از روی تخت بلندم کرد و دستش نشست روی بند های لباس عروسم و آروم بازشون کرد و به خاطر سنگینی لباسم به محض باز شدن پایین افتاد
با حس لبش روی شونهم تنم مور مور شد و لرزید در حالی که موهامو به طرف شونه دیگم ریخت و لاله گوشمو بوسید گفت : چقدر زیبایی شیرینم برای داشتنت اینقدر سختی کم بود فرهاد کوهکن باید میشدم دختر زاگرس .
با ملایمت روی تخت گذاشتم و شروع به درآوردن پیراهنش کرد و من چشمامو بستم ؛ اون اولین مرد زندگیم بود حالا این بیتجربگی برام شرم به همراه میاورد . با حس نفساش روی پوستم چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم که صدای خنده آرومشو شنیدم و بعد گفت : چقدر ظریفی دختر میترسم بهت دست بزنم و بشکنی شرمت میشه از من حبیبتی ؟! منم مثل خودت بی تجربه ام نور عینی این دستا فقط بلد بودن گره به طناب بزنن و سکان کشتی هدایت کنن من از دریا و طوفانش نترسیدم و الان از لمس تو و خش برداشتنت میترسم شیرین .
قلبم با هر حرفش می لرزید این مرد خود زندگی بود برای من ؛ چشمامو باز کردم و خودمو سمتش کشیدم و سعی کردم خجالت نکشم
روی تخت دو زانو نشسته بود و نگاهم میکرد رفتم توی بغلش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و با تموم بی تجربگی لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش
دستاشو دور کمرم حلقه شد و محکم بغلم کرد و بوسمون رو عمیق تر کرد و با گاز گرفتن لب پایینم آخ گفتم که با ملایمت روی تخت درازم کرد و در حالی که روم خیمه زد و سرشو کنار گوشم برد لاله گوشمو بوسید و زمزمه کرد : جان جانم شیرین ببخش عُمری ، از کنترلم خارج شد دارم از عشقت به جنون میرسم حبیبتی اجازه میدی لمست کنم باوان ؟!
با صدایی که از بغض میلرزید گفتم : کُردی یاد گرفت
ازدواج در سایت همسریابی
1402/11/08
#صیغه #خیانت #ازدواج
سلام ، داستان من واقعیه ولی زیاد سکسی نیست و البته آموزنده است
من اسمم علی است و ۴۹ سالمه، یکسال پیش از زنم جدا شدم و مشکلات زیادی داشتم، به توصیه یکی از دوستانم در یه سایت همسریابی ثبت نام کردم، دنبال یه خانم برای ازدواج دائم بودم، همه جور آدم به پستم خورد از دختر کم سن و سال تا زن۶۰ ساله، با بعضی هاشون چت میکردم و یا تلفنی حرف میزدیم، اگه مورد خوبی بنظر میرسید قرار میذاشتیم بیرون و یه چیزی هم میخوردیم، این وضعیت حدود ۴ماه طول کشید، ناگفته نماند که با بعضی هاشون سکس هم کردم، بالاخره با یه خانم مطلقه که ۲تا بچه داشت آشنا شدم، اسمش مرضیه بود و سنش ۴۵ ، کارمند، سفید سینه های ۸۵ و باسن طاقچه ای، زود ازدواج کرده بود و بچه هاش دانشجو و پیش پدرشون بودن، بالاخره بعد از کلی صحبت قرار گذاشتیم و رفتیم یه رستوران، کلی حرف زدیم و در کل به توافق رسیدیم، قرار شد چند ماه صیغه م باشه و وقتی مطمئن شدیم ازدواج کنیم، اولین سکسمون توی سفری بود که به اصفهان رفتیم، توی هتل خودش پیشنهاد داد و در کمال تعجب دیدم خیلی حرفه ای سکس میکنه ، با ساک زدن شروع کرد و بعد مدلهای مختلف رو درخواست میکرد از داگی تا مدل گاوچران و غیره، آخرش هم گفت دوست دارم آبتو بریزی داخل، نترس قرص میخورم، این وضعیت حدود ۲ماه ادامه داشت، مرضیه میگفت باید ازت مطمئن بشم منم میگفتم اگه مورد بهتری از من داشتی برو دنبالش.
حدود یکماه از آشنایی ما گذشته بود که گفت با دوستاش میره سفر و این آخرین سفر مجردیشه، وقتی سفر بود چندتا عکس فرستاد ولی توی همه عکسها تنها بود، بعد از چند روز از سفر برگشت و گفت فکرهاشو کرده و برای ازدواج آماده س.
خلاصه قرار عقد گذاشتیم برای یکماه بعد و توی این مدت اکثرا میومد پیشم و سکس داشتیم، بعد از عقد زندگی خوبی داشتیم، هفته ای یه بار به بچه هاش رو میدید و همه چی خوب پیش میرفت، تا یه بار گوشیش زنگ خورد و گفت اشتباه گرفتین، من زیر چشمی حواسم بهش بود، دیدم فورا یه پیام فرستاد، از اون موقع بهش مشکوک شدم و با کلی تلاش بالاخره رمز گوشیش رو فهمیدم، یه روز که رفت حمام رفتم گوشیش رو چک کردم، توی ایتا بیشتر از ۵۰تا عکس مرد بود، بعضی هاشون حتی عکس کیرشون رو فرستاده بودن، رفتم چت ها رو خوندم، اونجا بود که متوجه شدم سفر آخری رو که گفته بود با دوستاش رفته در واقع با یه آقایی رفته بوده و اون آقا توی چت کلی از سکسشون توی اون چند روز تعریف کرده بود و همون کسی بود که زنگ زده بود و مرضیه بهش پیام داده بود، اون آقا میگفت که یه بار دیگه و برای آخرین بار بیا همو ببینیم و سکس کنیم، مرضیه گفته بود دیگه نمیتونم و اون آقا اصرار ، در نهایت مرضیه پیام داده بود که باشه یه بار و برای آخرین بار و قرار بود بره خونه اون آقا.
مرضیه که از حمام آمد دید گوشیش دست منه و من داخل ایتام، رنگش پرید، زبونش بند آمده بود، گفتم اینها چیه گفت مربوط به گذشته س، گفتم چرا پاکش نکردی، گفت فرصت نشده بود، گفتم خودتو به اون راه نزن، با چند نفر دوست بودی؟ به چند نفر دادی؟ گفت بخدا فقط یه نفر و شروع به دروغ و داستان سرایی کرد، چت ها رو براش خوندم، با حدود ۱۰نفر طی ۲سال رابطه داشت و آخرش همون سفر کذایی بود، بهش گفتم تو صیغه من بودی، چطور با مرد دیگه ای سکس کردی گفت من باید انتخاب میکردم، اونم قصدش ازدواج بود گفتم خوب پس چرا با اون ازدواج نکردی گفت ازم ۸ماه زمان خواست، گفتم ارواح شکمت، فقط هدفش سکس بوده و ظاهرا تو هم بدت نمیومده، گفتم قرار آخری چیه؟ گفت تهدیدم میکنه و گفته همه چی رو بهت میگه، منم مجبور بودم قبول کنم.
خلاصه کلی بحث و دعوا ک
1402/11/08
#صیغه #خیانت #ازدواج
سلام ، داستان من واقعیه ولی زیاد سکسی نیست و البته آموزنده است
من اسمم علی است و ۴۹ سالمه، یکسال پیش از زنم جدا شدم و مشکلات زیادی داشتم، به توصیه یکی از دوستانم در یه سایت همسریابی ثبت نام کردم، دنبال یه خانم برای ازدواج دائم بودم، همه جور آدم به پستم خورد از دختر کم سن و سال تا زن۶۰ ساله، با بعضی هاشون چت میکردم و یا تلفنی حرف میزدیم، اگه مورد خوبی بنظر میرسید قرار میذاشتیم بیرون و یه چیزی هم میخوردیم، این وضعیت حدود ۴ماه طول کشید، ناگفته نماند که با بعضی هاشون سکس هم کردم، بالاخره با یه خانم مطلقه که ۲تا بچه داشت آشنا شدم، اسمش مرضیه بود و سنش ۴۵ ، کارمند، سفید سینه های ۸۵ و باسن طاقچه ای، زود ازدواج کرده بود و بچه هاش دانشجو و پیش پدرشون بودن، بالاخره بعد از کلی صحبت قرار گذاشتیم و رفتیم یه رستوران، کلی حرف زدیم و در کل به توافق رسیدیم، قرار شد چند ماه صیغه م باشه و وقتی مطمئن شدیم ازدواج کنیم، اولین سکسمون توی سفری بود که به اصفهان رفتیم، توی هتل خودش پیشنهاد داد و در کمال تعجب دیدم خیلی حرفه ای سکس میکنه ، با ساک زدن شروع کرد و بعد مدلهای مختلف رو درخواست میکرد از داگی تا مدل گاوچران و غیره، آخرش هم گفت دوست دارم آبتو بریزی داخل، نترس قرص میخورم، این وضعیت حدود ۲ماه ادامه داشت، مرضیه میگفت باید ازت مطمئن بشم منم میگفتم اگه مورد بهتری از من داشتی برو دنبالش.
حدود یکماه از آشنایی ما گذشته بود که گفت با دوستاش میره سفر و این آخرین سفر مجردیشه، وقتی سفر بود چندتا عکس فرستاد ولی توی همه عکسها تنها بود، بعد از چند روز از سفر برگشت و گفت فکرهاشو کرده و برای ازدواج آماده س.
خلاصه قرار عقد گذاشتیم برای یکماه بعد و توی این مدت اکثرا میومد پیشم و سکس داشتیم، بعد از عقد زندگی خوبی داشتیم، هفته ای یه بار به بچه هاش رو میدید و همه چی خوب پیش میرفت، تا یه بار گوشیش زنگ خورد و گفت اشتباه گرفتین، من زیر چشمی حواسم بهش بود، دیدم فورا یه پیام فرستاد، از اون موقع بهش مشکوک شدم و با کلی تلاش بالاخره رمز گوشیش رو فهمیدم، یه روز که رفت حمام رفتم گوشیش رو چک کردم، توی ایتا بیشتر از ۵۰تا عکس مرد بود، بعضی هاشون حتی عکس کیرشون رو فرستاده بودن، رفتم چت ها رو خوندم، اونجا بود که متوجه شدم سفر آخری رو که گفته بود با دوستاش رفته در واقع با یه آقایی رفته بوده و اون آقا توی چت کلی از سکسشون توی اون چند روز تعریف کرده بود و همون کسی بود که زنگ زده بود و مرضیه بهش پیام داده بود، اون آقا میگفت که یه بار دیگه و برای آخرین بار بیا همو ببینیم و سکس کنیم، مرضیه گفته بود دیگه نمیتونم و اون آقا اصرار ، در نهایت مرضیه پیام داده بود که باشه یه بار و برای آخرین بار و قرار بود بره خونه اون آقا.
مرضیه که از حمام آمد دید گوشیش دست منه و من داخل ایتام، رنگش پرید، زبونش بند آمده بود، گفتم اینها چیه گفت مربوط به گذشته س، گفتم چرا پاکش نکردی، گفت فرصت نشده بود، گفتم خودتو به اون راه نزن، با چند نفر دوست بودی؟ به چند نفر دادی؟ گفت بخدا فقط یه نفر و شروع به دروغ و داستان سرایی کرد، چت ها رو براش خوندم، با حدود ۱۰نفر طی ۲سال رابطه داشت و آخرش همون سفر کذایی بود، بهش گفتم تو صیغه من بودی، چطور با مرد دیگه ای سکس کردی گفت من باید انتخاب میکردم، اونم قصدش ازدواج بود گفتم خوب پس چرا با اون ازدواج نکردی گفت ازم ۸ماه زمان خواست، گفتم ارواح شکمت، فقط هدفش سکس بوده و ظاهرا تو هم بدت نمیومده، گفتم قرار آخری چیه؟ گفت تهدیدم میکنه و گفته همه چی رو بهت میگه، منم مجبور بودم قبول کنم.
خلاصه کلی بحث و دعوا ک
جر دادنِ زن حشری خودم
#عاشقی #ازدواج #همسر
روی مبل زیر پتو نشسته بودم و در حال دیدن تلویزیون بودم . همون لحظه علی که رفته بود آب بخوره از آشپزخونه اومد و نشست پیشم
پتو رو روی خودش کشید و بغلم کرد .
کز کردم تو بغلش
چه قدر گرم و نرم بود…
صداش تو گوشم پیچید
_آخییییییشششش
لبخند گنده ای زدم و دستاش و گرفتم و بوس کردم
_صحبت کن باهام امروز چیکارا کردی
_اوم…کار…مثل همیشه …تو چی ؟
_امروز خیلی خسته کننده بود همش در حال خمیازه کشیدن بودم…
_خوابت میاد ؟
_خوابم که میاد… دلم نمیاد بخوابم
_چرا؟
بهش نگاه کردم
دستام و گذاشتم دو طرف صورتش
_چون دلم برات تنگ شده
لبخند مهربونی زد
_قربون دلت بشم… بیا خودم بخوابونمت
سریع خودش و کشید طرف انتهای مبل تا بتونه به درازاش بخوابه و منم به سمت خودش هدایت کرد و پتو رو کشید رومون و بغلم کرد.
روی موهام و بوس کرد و گفت
_بخواب
_برام لالایی بگو !
_بلد نیستم
_بلد شو.
_لالا لالا لا یه سمانه بود که نمی خوابید و شوهرش و اذیت میکرد . یهو یه گرگ اومد از پنجره تو و خوردش !
زدم زیر خنده
_این الان لالایی بوووود؟؟؟؟؟
_لالایی و قصه رو باهم مخلوط کردم قشنگ خوابت ببره
و چشماش و بست
_علی
با چشم بسته گفت
_جونم
_الان آخه چه خوابی ساعت پنج بعد از ظهر … باید پاشم شام درست کنم …
_حالا پا میشی…
چند ثانیه تو سکوت گذشت
دلم خواست شیطونی کنم…
شروع کردم به بوسیدن گردنش
خندید ولی توجه نکرد
آروم دستم و از رو شلوار گذاشتم رو کیرش
نفسش و صدا دار داد بیرون
_نکن بچه !!!
_خب تو بکن…
_سمان پامیشم جرت میدما…
_خب بده…
چشماش و باز کرد و یهو جامون و طوری عوض کرد که من زیرش باشم …
سنگینیشو انداخت روم و لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه بوسید
سرشو گرفتم عقب
_ترووووخدا محکم نه کبود میشه ! درد میگیره آبروم میرههههه
_دیگه خودت خواستی…
_یکممم آروم
_من آروم بلد نیستم
دوباره شروع به بوسیدنم کرد و منم دیگه وا دادم
دستامو دور گردنش انداختم و بدتر از خودش جواب بوسه هاش و دادم .
سینه هام و میمالید و فشار میداد
صدای نالهم بالا رفت .…
تو یه حرکت یهو سینههام و از سوتین و تاپ بیرون آورد و شروع به خوردن کرد
تقریبا جیغ زدم و سرش و به سینه هام فشار دادم…
_زن خوشمزه من کیه؟؟؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده
_مننننن
همزمان از پایین داشت کصم و هم میمالید و دیوونم میکرد
دوست داشتم زودتر بکنه توش
نوک سینه هام و که می مکید جونم از تنم در میومد…
هی ته دلم میریخت…
بعد چند دقیقه رفت پایین و خواست شلوارمو در بیاره که خودم بلند شدم و رفتم سمت شلوارش
_بخورمش!
خندید
_باعث افتخارشه …
شلوارش و از تنش پایین کشید و نشست
کونم و قمبل کردم و سرم و بردم سمت کیرش و روش تف کردم و دستم و آروم روش کشیدم…
ناله آرومی کرد که دلم رفت …
تو چشماش نگاه کردم و همزمان که براش میمالیدم گفتم
_همینطوری دوست دارم…
_چی؟
_آه و ناله کردنت و
خندید
_اووووووووف
سرم و جلوتر بردم و زبون زدم…
ناخودآگاه منقبض شد و بیشتر خودش و بالا آورد
شروع کردم به خوردن…
بالا پایین…بالا پایین…
از زیرم نرم نرم خایههاش و میمالیدم …
داشت دیوونه میشد … از صداش میفهمیدم …
نمیدونم چقدر گذشت که گفت
_بسه دیگه نمیتونم نگه دارم
رفتم عقب و دراز کشیدم
سریع شلوارم و در آورد
کصم و یکم مالید
از ترشحاتم خیس خیس بود
یهو در لحظه کیرشو فرو کرد توم و شروع به تلمبه زدن کرد ! آه بلندی کشیدم
_علیییییی
_جونمممم
_بکن جرم بده … جرم بده عشقم …
داشتم دیوونه میشدم …
اومد روم
دستامو دورش حلقه کردم
همزمان گردنم و میخورد
داشتم کم کم میلرزیدم …
هر لحظه بیشتر میخواستمش
فهمید دارم ارضا میشم
نفسام تند تند شده بود
سرعتشو زیاد کرد و محکم تر تلنبه زد …
بعد از چند ثانیه اسمش و با ناله صدا زدم و ارضا شدم
خیالش که ازم راحت شد بیرون کشید
کیرش و تو دستم گرفتم و شروع کردم تند تند مالیدن…
_آی…سمان…داره میاد …
_بذار بیاد
یهو آبش پاشید رو سینه هام و یکم رو صورتم و انگار که شیره وجودش و کشیده باشن افتاد روم…
نفس نفس میزد…
کتفش و نوازش کردم و با رضایت گفتم …
_حالا بخوابیم!!!
نوشته: گابلین
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#عاشقی #ازدواج #همسر
روی مبل زیر پتو نشسته بودم و در حال دیدن تلویزیون بودم . همون لحظه علی که رفته بود آب بخوره از آشپزخونه اومد و نشست پیشم
پتو رو روی خودش کشید و بغلم کرد .
کز کردم تو بغلش
چه قدر گرم و نرم بود…
صداش تو گوشم پیچید
_آخییییییشششش
لبخند گنده ای زدم و دستاش و گرفتم و بوس کردم
_صحبت کن باهام امروز چیکارا کردی
_اوم…کار…مثل همیشه …تو چی ؟
_امروز خیلی خسته کننده بود همش در حال خمیازه کشیدن بودم…
_خوابت میاد ؟
_خوابم که میاد… دلم نمیاد بخوابم
_چرا؟
بهش نگاه کردم
دستام و گذاشتم دو طرف صورتش
_چون دلم برات تنگ شده
لبخند مهربونی زد
_قربون دلت بشم… بیا خودم بخوابونمت
سریع خودش و کشید طرف انتهای مبل تا بتونه به درازاش بخوابه و منم به سمت خودش هدایت کرد و پتو رو کشید رومون و بغلم کرد.
روی موهام و بوس کرد و گفت
_بخواب
_برام لالایی بگو !
_بلد نیستم
_بلد شو.
_لالا لالا لا یه سمانه بود که نمی خوابید و شوهرش و اذیت میکرد . یهو یه گرگ اومد از پنجره تو و خوردش !
زدم زیر خنده
_این الان لالایی بوووود؟؟؟؟؟
_لالایی و قصه رو باهم مخلوط کردم قشنگ خوابت ببره
و چشماش و بست
_علی
با چشم بسته گفت
_جونم
_الان آخه چه خوابی ساعت پنج بعد از ظهر … باید پاشم شام درست کنم …
_حالا پا میشی…
چند ثانیه تو سکوت گذشت
دلم خواست شیطونی کنم…
شروع کردم به بوسیدن گردنش
خندید ولی توجه نکرد
آروم دستم و از رو شلوار گذاشتم رو کیرش
نفسش و صدا دار داد بیرون
_نکن بچه !!!
_خب تو بکن…
_سمان پامیشم جرت میدما…
_خب بده…
چشماش و باز کرد و یهو جامون و طوری عوض کرد که من زیرش باشم …
سنگینیشو انداخت روم و لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه بوسید
سرشو گرفتم عقب
_ترووووخدا محکم نه کبود میشه ! درد میگیره آبروم میرههههه
_دیگه خودت خواستی…
_یکممم آروم
_من آروم بلد نیستم
دوباره شروع به بوسیدنم کرد و منم دیگه وا دادم
دستامو دور گردنش انداختم و بدتر از خودش جواب بوسه هاش و دادم .
سینه هام و میمالید و فشار میداد
صدای نالهم بالا رفت .…
تو یه حرکت یهو سینههام و از سوتین و تاپ بیرون آورد و شروع به خوردن کرد
تقریبا جیغ زدم و سرش و به سینه هام فشار دادم…
_زن خوشمزه من کیه؟؟؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده
_مننننن
همزمان از پایین داشت کصم و هم میمالید و دیوونم میکرد
دوست داشتم زودتر بکنه توش
نوک سینه هام و که می مکید جونم از تنم در میومد…
هی ته دلم میریخت…
بعد چند دقیقه رفت پایین و خواست شلوارمو در بیاره که خودم بلند شدم و رفتم سمت شلوارش
_بخورمش!
خندید
_باعث افتخارشه …
شلوارش و از تنش پایین کشید و نشست
کونم و قمبل کردم و سرم و بردم سمت کیرش و روش تف کردم و دستم و آروم روش کشیدم…
ناله آرومی کرد که دلم رفت …
تو چشماش نگاه کردم و همزمان که براش میمالیدم گفتم
_همینطوری دوست دارم…
_چی؟
_آه و ناله کردنت و
خندید
_اووووووووف
سرم و جلوتر بردم و زبون زدم…
ناخودآگاه منقبض شد و بیشتر خودش و بالا آورد
شروع کردم به خوردن…
بالا پایین…بالا پایین…
از زیرم نرم نرم خایههاش و میمالیدم …
داشت دیوونه میشد … از صداش میفهمیدم …
نمیدونم چقدر گذشت که گفت
_بسه دیگه نمیتونم نگه دارم
رفتم عقب و دراز کشیدم
سریع شلوارم و در آورد
کصم و یکم مالید
از ترشحاتم خیس خیس بود
یهو در لحظه کیرشو فرو کرد توم و شروع به تلمبه زدن کرد ! آه بلندی کشیدم
_علیییییی
_جونمممم
_بکن جرم بده … جرم بده عشقم …
داشتم دیوونه میشدم …
اومد روم
دستامو دورش حلقه کردم
همزمان گردنم و میخورد
داشتم کم کم میلرزیدم …
هر لحظه بیشتر میخواستمش
فهمید دارم ارضا میشم
نفسام تند تند شده بود
سرعتشو زیاد کرد و محکم تر تلنبه زد …
بعد از چند ثانیه اسمش و با ناله صدا زدم و ارضا شدم
خیالش که ازم راحت شد بیرون کشید
کیرش و تو دستم گرفتم و شروع کردم تند تند مالیدن…
_آی…سمان…داره میاد …
_بذار بیاد
یهو آبش پاشید رو سینه هام و یکم رو صورتم و انگار که شیره وجودش و کشیده باشن افتاد روم…
نفس نفس میزد…
کتفش و نوازش کردم و با رضایت گفتم …
_حالا بخوابیم!!!
نوشته: گابلین
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
میخوام هر لحظه بهت بدم !
#عاشقی #ازدواج
قبل از شروع ماجرا اینو بگم که چیزی که نوشتم خاطره نیست . داستانه . اگر به قلم من توجه کنید متوجه میشید که نوشتهٔ یک دختره . خلاصه نیازی به فحش نوشتن نیست . من صرفا فانتزیام با کراشم و اینجا مینویسم که رسیدن بهش یه جورایی از محالاته و با این تصورات حس خوبی بهم دست میده و البته اسمها ام مستعاره . امیدوارم لذت ببرید و اگر کم و کاستی بود ببخشید چون من تا به حال تجربه سکس نداشتم .
.
.
.
ساعت یازده بود
کلاسام کنسل شده بود و برگشته بودم خونه
داشتم از گشنگی میمردم!!!
کلید و انداختم تو در و وارد خونه شدم
تو آینه روبروی در به خودم نگاه کردم
چه قیافهٔ زیبای داغونی!
محمد این ساعت همیشه بیرون بود .
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم کیفم و انداختم زمین و دویدم سمت آشپزخونه
و همزمان داشتم طبق عادت با خودم حرف میزدم
وارد آشپزخونه که شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز تعجب کردم
پس محمد خونه بود
صدا زدم
_محمد؟؟؟؟ خونه ای؟؟؟
و همزمان به سمت قابلمه رفتم تا ببینم چی گذاشته
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن ماکارونی لبخند عمیقی زدم
_الهی من دورت بگردم !!!
هنوز کامل دم نکشیده بود ولی قابل خوردن بود
یه بشقاب برداشتم و برای خودم یه کم کشیدم
زندگی کنار هم ذائقه مون و شبیه هم کرده بود . هرچند از قبل هم خیلی خیلی مثل هم بودیم . از همه لحاظ .
به خاطر همینم رب و پیاز و روغن و همه چی غذا همون طوری بود که دوست داشتم …
بی توجه به داغی غذا با عجله شروع به خوردن کردم که…
جیغم رفت هوا و غذا رو برگردونیم تو ظرف
صدای خندهٔ بلند محمد و از پشت سرم شنیدم !
برگشتم و با ابروهای تو هم نگاهش کردم و خندیدم !
_دااااغ بووووووووود
با خنده اومد نزدیک بشقاب و از دستم گرفت
_بچه چرا اینقدر هولی؟؟؟؟
کودکانه نالیدم
_آخههه گشنمه…
لپم و کشید و گفت
_آی من تورو جای ماکارونی میخورماااا
خندیدم
ولی هنوز زبونم بدجور میسوخت
با لبخند یه بشقاب دیگه برداشت و ماکارونی و هم زد و توی بشقاب ریخت و اومد نزدیکم
یه قاشق برداشت سمت دهنش برد و فوتش کرد …
_بگو آ…
یه لبخند عمیق زدم …
چه قدر دوسش داشتم
یه لحظه از حس زندگی پر شدم …
ته ریشش ، موهای درهمش ، لباس راحتیش…
این مردِ خونهم بود … تمامِ این سادگیِ در عین حال فوق العاده… مال من بود !
و چه قد حمایتگر و پدرانه باهام برخورد میکرد …
چه قدر مراقبم بود …
_ترانه؟
به خودم اومدم
_بله
_دستم شکست !
_وااای ببخشید
دهنم و باز کردم و لقمه رو گذاشت دهنم
سعی کردم با دهن پر بسته و زبان اشاره رضایتم از مزهٔ غذارو اعلام کنم !
خندید
_خداروشکر
_زود اومدی !
سعی کردم زودتر قورت بدم که جوابش و بدم
_ارووووومممم
_کلاسم کنسل شد
به چهرم نگاه کرد و خندید
_به چی فکر میکردی؟
_کی؟
_همین الان که تو فکر بودی صدامو نمیشنیدی
بشقاب و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز…
برگشتم سمتش و رفتم بغلش …
سریع دستاشو دورم حلقه کرد
_داشتم فکر میکردم چطوری انقد خوشبختم که تو مال منی…
موهامو ناز کرد
_الکییی
صورتم و از سینه ش جدا کردم و بهش نگاه کردم
_واقعیه واقعی…مرسی برام غذا درست کردی…
لبخند زد
_فکر میکردم تا پنج کلاس داری خب …گشنه تشنه ؟ بی کسی مگه؟
نمیدونم چرا گریه م گرفت
لب برچیدم … چشمام پر شده بود …
محمد با تعجب نگاهم کرد
_چتههههه
_هیچی…آخه خیلی …
محمد خندید و ادای مهناز افشار تو فیلم نهنگ عنبر در آورد …
_آخه…تو خیلی…خوبی…
زدم زیر خنده
انقدر ناز اداش و در آورد که دلم رفت
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و محکم بوسش کردم…
رفتم عقب
دلم طاقت نیاورد
دوباره ماچش کردم …
دوباره …دوباره …
تند تند و محکم…
یهو نگهم داشت
دستش و دورم حلقه کرد و نگاهم کرد
_ترانه !
_جان
_دارم شق میکنم بسه…
لبخند غلیظی زدم…
_قربون شق کردنت بشمممم من …
خندید
_خدانکنهههه
_جایی میخوای بری؟
_نه
خمار نگاهش کردم…
_پس چرا میگی بس کنم؟
لبخند کجی زد
اومد جلو و وحشیانه شروع به خوردن لبام کرد …
بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم
قلبم میریخت فهمیدم خیس شدم…
دستم و گذاشتم رو لباش
_بذار برم حموم . از بیرون اومدم میترسم تمیز نباشم…
_نمیتونم صبر کنم…
دوباره شروع به بوسیدنم کرد
جوابشو دادم
لبای نازک و کیوتش و نرم نرم میبوسیدم و اونم همزمان از پشت باسنم و محکم فشار میداد …
به زور ازش فاصله گرفتم
_زود میام !
دیگه صبر نکردم چیزی بگه دویدم سمت اتاق خواب .
لباسامو در آوردم و رفتم طرف حموم
موهام خوب بود فقط بدنم و سریع شستم و اومدم بیرون
حوله رو دورم گرفتم و پشت میز آرایشم نشستم تا رژم و تمدید کنم…
از آینه نگاه کردم …
محمد پشت سرم توی چارچوب در ایستاده بود و مشتاقانه نگاهم میکرد…
درحالی که رژ و روی لبم میکشیدم از تو آینه نگاهش میکردم …
تکیهش و از در برداشت و تیشرتش و از تنش درآورد و انداخت کنار …
قلبم ریخت …
از حرکت ایستادم و نگاهش کردم …
چه بدنی…
اومد نزدیکم…
#عاشقی #ازدواج
قبل از شروع ماجرا اینو بگم که چیزی که نوشتم خاطره نیست . داستانه . اگر به قلم من توجه کنید متوجه میشید که نوشتهٔ یک دختره . خلاصه نیازی به فحش نوشتن نیست . من صرفا فانتزیام با کراشم و اینجا مینویسم که رسیدن بهش یه جورایی از محالاته و با این تصورات حس خوبی بهم دست میده و البته اسمها ام مستعاره . امیدوارم لذت ببرید و اگر کم و کاستی بود ببخشید چون من تا به حال تجربه سکس نداشتم .
.
.
.
ساعت یازده بود
کلاسام کنسل شده بود و برگشته بودم خونه
داشتم از گشنگی میمردم!!!
کلید و انداختم تو در و وارد خونه شدم
تو آینه روبروی در به خودم نگاه کردم
چه قیافهٔ زیبای داغونی!
محمد این ساعت همیشه بیرون بود .
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم کیفم و انداختم زمین و دویدم سمت آشپزخونه
و همزمان داشتم طبق عادت با خودم حرف میزدم
وارد آشپزخونه که شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز تعجب کردم
پس محمد خونه بود
صدا زدم
_محمد؟؟؟؟ خونه ای؟؟؟
و همزمان به سمت قابلمه رفتم تا ببینم چی گذاشته
در قابلمه رو باز کردم و با دیدن ماکارونی لبخند عمیقی زدم
_الهی من دورت بگردم !!!
هنوز کامل دم نکشیده بود ولی قابل خوردن بود
یه بشقاب برداشتم و برای خودم یه کم کشیدم
زندگی کنار هم ذائقه مون و شبیه هم کرده بود . هرچند از قبل هم خیلی خیلی مثل هم بودیم . از همه لحاظ .
به خاطر همینم رب و پیاز و روغن و همه چی غذا همون طوری بود که دوست داشتم …
بی توجه به داغی غذا با عجله شروع به خوردن کردم که…
جیغم رفت هوا و غذا رو برگردونیم تو ظرف
صدای خندهٔ بلند محمد و از پشت سرم شنیدم !
برگشتم و با ابروهای تو هم نگاهش کردم و خندیدم !
_دااااغ بووووووووود
با خنده اومد نزدیک بشقاب و از دستم گرفت
_بچه چرا اینقدر هولی؟؟؟؟
کودکانه نالیدم
_آخههه گشنمه…
لپم و کشید و گفت
_آی من تورو جای ماکارونی میخورماااا
خندیدم
ولی هنوز زبونم بدجور میسوخت
با لبخند یه بشقاب دیگه برداشت و ماکارونی و هم زد و توی بشقاب ریخت و اومد نزدیکم
یه قاشق برداشت سمت دهنش برد و فوتش کرد …
_بگو آ…
یه لبخند عمیق زدم …
چه قدر دوسش داشتم
یه لحظه از حس زندگی پر شدم …
ته ریشش ، موهای درهمش ، لباس راحتیش…
این مردِ خونهم بود … تمامِ این سادگیِ در عین حال فوق العاده… مال من بود !
و چه قد حمایتگر و پدرانه باهام برخورد میکرد …
چه قدر مراقبم بود …
_ترانه؟
به خودم اومدم
_بله
_دستم شکست !
_وااای ببخشید
دهنم و باز کردم و لقمه رو گذاشت دهنم
سعی کردم با دهن پر بسته و زبان اشاره رضایتم از مزهٔ غذارو اعلام کنم !
خندید
_خداروشکر
_زود اومدی !
سعی کردم زودتر قورت بدم که جوابش و بدم
_ارووووومممم
_کلاسم کنسل شد
به چهرم نگاه کرد و خندید
_به چی فکر میکردی؟
_کی؟
_همین الان که تو فکر بودی صدامو نمیشنیدی
بشقاب و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز…
برگشتم سمتش و رفتم بغلش …
سریع دستاشو دورم حلقه کرد
_داشتم فکر میکردم چطوری انقد خوشبختم که تو مال منی…
موهامو ناز کرد
_الکییی
صورتم و از سینه ش جدا کردم و بهش نگاه کردم
_واقعیه واقعی…مرسی برام غذا درست کردی…
لبخند زد
_فکر میکردم تا پنج کلاس داری خب …گشنه تشنه ؟ بی کسی مگه؟
نمیدونم چرا گریه م گرفت
لب برچیدم … چشمام پر شده بود …
محمد با تعجب نگاهم کرد
_چتههههه
_هیچی…آخه خیلی …
محمد خندید و ادای مهناز افشار تو فیلم نهنگ عنبر در آورد …
_آخه…تو خیلی…خوبی…
زدم زیر خنده
انقدر ناز اداش و در آورد که دلم رفت
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و محکم بوسش کردم…
رفتم عقب
دلم طاقت نیاورد
دوباره ماچش کردم …
دوباره …دوباره …
تند تند و محکم…
یهو نگهم داشت
دستش و دورم حلقه کرد و نگاهم کرد
_ترانه !
_جان
_دارم شق میکنم بسه…
لبخند غلیظی زدم…
_قربون شق کردنت بشمممم من …
خندید
_خدانکنهههه
_جایی میخوای بری؟
_نه
خمار نگاهش کردم…
_پس چرا میگی بس کنم؟
لبخند کجی زد
اومد جلو و وحشیانه شروع به خوردن لبام کرد …
بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم
قلبم میریخت فهمیدم خیس شدم…
دستم و گذاشتم رو لباش
_بذار برم حموم . از بیرون اومدم میترسم تمیز نباشم…
_نمیتونم صبر کنم…
دوباره شروع به بوسیدنم کرد
جوابشو دادم
لبای نازک و کیوتش و نرم نرم میبوسیدم و اونم همزمان از پشت باسنم و محکم فشار میداد …
به زور ازش فاصله گرفتم
_زود میام !
دیگه صبر نکردم چیزی بگه دویدم سمت اتاق خواب .
لباسامو در آوردم و رفتم طرف حموم
موهام خوب بود فقط بدنم و سریع شستم و اومدم بیرون
حوله رو دورم گرفتم و پشت میز آرایشم نشستم تا رژم و تمدید کنم…
از آینه نگاه کردم …
محمد پشت سرم توی چارچوب در ایستاده بود و مشتاقانه نگاهم میکرد…
درحالی که رژ و روی لبم میکشیدم از تو آینه نگاهش میکردم …
تکیهش و از در برداشت و تیشرتش و از تنش درآورد و انداخت کنار …
قلبم ریخت …
از حرکت ایستادم و نگاهش کردم …
چه بدنی…
اومد نزدیکم…
ستاره دختری از روستا (۱)
#ازدواج #روستا #خاطرات_نوجوانی
۱۴ سالم بود که با رجب عقد کردم ۱۵ سالگی ازدواج کردیم رجب رو دوست نداشتم و به زور بابام زنش شدم رجب ۱۵ سال از من بزرگتر بود پسر بدی نبود اما نمیدونم چرا از همون اولش به دلم ننشست بعدشم شب عروسی خیلی بد پردمو زد و حتی کتکم زد چون هولش دادم که از روم بلند بشه که از تخت افتاد پایین و کتکم زد و سکس رو ادامه داد بیشتر از قبل ازش متنفر بودم یه پسر داییم آرش خواستگارم بود اما بابام ازش خوشش نمیومد و بخاطر اینکه منو به اون نده داد به پسر دوستش همین رجب
یه سالی از ازدواجمون گذشته بود که به آرش پیام دادم و از اینکه از رجب متنفرم و دوستش ندارم گفتم اونم خیلی خوشحال شد و با خوشرویی قبولم کرد و دوباره پیام ها و حرفهای عاشقانه شروع شد که ستاره جان تو تنها ستاره شب های تاریک منی بعد حدود یه ماه بهن گفت خیلی دوست دارم مثله قبلا بغلت کنم گفتم منم همینطور اما کجا ؟ گفت من یه آدرس بدم میای؟ گفتم آره و آدرس رو فرستاد گفتم من فردا ساعت ۱۰ صبح به بعد می تونم بیام تا قبل ۵ عصر هم باید خونه باشم گفت نترس تو بیا حتما تا قبل ۵ خونه ای فردا صبح رفتم به اون آدرس یه خونه باغ بزرگ بود که آدرس در پشتی ساختمون رو بهم داده بود تا رفتم داخل خونه بغلم کرد و منم بغلش کردم و کلی همدیگه رو بوسیدیم گفتم خیلی دوست دارم گفت من بیشتر ستاره من بعد روی مبل نشستم و اون رفت برام شربت و شیرینی آورد و اومد روی مبل نشست کنارم و دوباره همدیگه رو بوسیدیم گفت بیا بغلم و رفتم نشستم روی پاش و پاهامو انداختم دو طرفش و بغلش کردم و از هم لب می گرفتیم گفت گرمت نیست ؟ می خوای مانتو رو دربیاری ؟ گفت وای آره و خودش برام دکمه هاشو باز کرد و درش آورد گفت چه تاپ خوشگلی و بغلم کرد و بازم همدیگه رو می بوسیدیم سرشو به سینه هام میچسبوند و محکم بغلم میکرد کم کم کیرش داشت راست میشد که گفت بریم توی اتاق روی تخت کنار هم بخوابیم ؟ توی بغل هم ؟ گفتم بریم رفتیم گفت تو می خوابی من بخوابم روت ؟ گفتم باشه من خوابیدم آرشم خوابید روم و از هم لب می گرفتیم و حرف می زدیم کم کم کیرش دوباره راست شد اما اینبار با دستش تنظیمش کرد لای کوسم و دستامو توی دستاش گرفته بود و ازن لب می گرفت و کیرشو از روی شلوار میمالید به کوسم بهش گفتم نگفته بودی ؟ گفت چیو گفتم همونی که لای پامه گفت ستاره این فرصت شاید دیگه دست نده بذار تا می تونیم عشق و حال کنیم تو مگه دوستم نداری؟ گفتم خیلی گفت پس امروز تا می تونی عشق و حال گفتم می گفتی تمیز می کردم مو داره گفت ببینم و شلوارمو کشید پایین و گفت وای چه شورت صورتی خوشگلی و کش شورتمو گرفت بالا و کوسمو دید گفت نه خوبه موهاش کوتاهه گفتم نمیدونستم تو با این همه ادعای دوست داشتن دنبال کردن کوسمی گفت ستاره عشق با سکس تکمیل میشه بذار عشقمون تکمیل بشه گفتم باشه تکمیلش می کنیم شورتمو از پام دراورد و شروع کرد خوردن کوسم حسش خیلی خوب بود هم خوردن کوسم بهم حال میداد هم تعریفاش از کوسم و خودم و عشقمون بعد خوردن کیرشو چند بار به کوسم مالید و سرشو آروم میکرد توی کوسم دیونم کرده بود میگفتم آرش جانم بکن عشقمون تکمیل بشه و کیرشو کرد توی کوسم کیرش از کیر رجب کلفت تر بود و جیغ زدم گفت چته؟ مگه باکره ای جیغ میزنی ؟مگه رجب نکرده ؟ گفتم چرا کرده اما ماله تو کلفت تره گفت جونم چه خوبه کیرم از اون شوهر جاکشت کلفت تره و آروم آروم شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن می گفت جون چه کوس تنگیه این کوس رو من باید گشاد می کردم دیدی؟ الانم من دارم گشادش می کنم منم میگفتم گشادش کن آرشم و هر بار که من حرف میزدم اون تلنبه هاشو تندتر میکرد تا اینکه آبش اومد و ریخت توی کوسم و خوابید روم گفت چه حالی داد کوس تنگت چه حالی داد و میبوسیدم و منم می بوسیدمش گفت دوست دارم یه بار دیگه بکنم می خوام گشاد از اینجا بری و دوباره رفت شروع کرد خوردن کوسم و میگفت آرش فدای این کوس تنگت جونم من فدای کوس تنگت بشم ستاره من و یهویی بلند شد و کیرشو تا ته فرو کرد توی کوسم و می گفت جوووون چه خوبه خدا چه لذتی داره این کوس خدا دمت گرم عجب کوسیو دارم میکنم و شروع کرد توی کوسن تلنبه زدن اما این بار هم تلنبه ها محکمتر بود هم سرعتش بیشتر من ارگاسم شدم اما اون هنوز داشت تلنبه میزد که اونم دوباره آبش اومد و ریخت توی کوسم و گفت جوووونم چه حالی داد به تو هم حال داد ؟ گفتم خیلی گفت دیدی گفتم سکس عشق رو تکمیل میکنه ؟ گفتم آره سکس باحالی بود و انقدر خوشحال بود که دائم میگفت خدا دمت گرم عجب چیزی بود از حرفش خندم گرفت گفتم چرا انقدر از خدا تشکر میکنی ؟ باید از من تشکر کنی من قبول کردم بهت بدم گفت تو که عشق منی ستاره من از اون روز من با ۱۶ سال سن با دو تا مرد سکس داشتم که شهوت هر دوشون هم زیاد بود اوایل در هفته ۴ بار سکس داشتن اذیتم می کرد اما می تونستم هندل کنم اما دو سه ما
#ازدواج #روستا #خاطرات_نوجوانی
۱۴ سالم بود که با رجب عقد کردم ۱۵ سالگی ازدواج کردیم رجب رو دوست نداشتم و به زور بابام زنش شدم رجب ۱۵ سال از من بزرگتر بود پسر بدی نبود اما نمیدونم چرا از همون اولش به دلم ننشست بعدشم شب عروسی خیلی بد پردمو زد و حتی کتکم زد چون هولش دادم که از روم بلند بشه که از تخت افتاد پایین و کتکم زد و سکس رو ادامه داد بیشتر از قبل ازش متنفر بودم یه پسر داییم آرش خواستگارم بود اما بابام ازش خوشش نمیومد و بخاطر اینکه منو به اون نده داد به پسر دوستش همین رجب
یه سالی از ازدواجمون گذشته بود که به آرش پیام دادم و از اینکه از رجب متنفرم و دوستش ندارم گفتم اونم خیلی خوشحال شد و با خوشرویی قبولم کرد و دوباره پیام ها و حرفهای عاشقانه شروع شد که ستاره جان تو تنها ستاره شب های تاریک منی بعد حدود یه ماه بهن گفت خیلی دوست دارم مثله قبلا بغلت کنم گفتم منم همینطور اما کجا ؟ گفت من یه آدرس بدم میای؟ گفتم آره و آدرس رو فرستاد گفتم من فردا ساعت ۱۰ صبح به بعد می تونم بیام تا قبل ۵ عصر هم باید خونه باشم گفت نترس تو بیا حتما تا قبل ۵ خونه ای فردا صبح رفتم به اون آدرس یه خونه باغ بزرگ بود که آدرس در پشتی ساختمون رو بهم داده بود تا رفتم داخل خونه بغلم کرد و منم بغلش کردم و کلی همدیگه رو بوسیدیم گفتم خیلی دوست دارم گفت من بیشتر ستاره من بعد روی مبل نشستم و اون رفت برام شربت و شیرینی آورد و اومد روی مبل نشست کنارم و دوباره همدیگه رو بوسیدیم گفت بیا بغلم و رفتم نشستم روی پاش و پاهامو انداختم دو طرفش و بغلش کردم و از هم لب می گرفتیم گفت گرمت نیست ؟ می خوای مانتو رو دربیاری ؟ گفت وای آره و خودش برام دکمه هاشو باز کرد و درش آورد گفت چه تاپ خوشگلی و بغلم کرد و بازم همدیگه رو می بوسیدیم سرشو به سینه هام میچسبوند و محکم بغلم میکرد کم کم کیرش داشت راست میشد که گفت بریم توی اتاق روی تخت کنار هم بخوابیم ؟ توی بغل هم ؟ گفتم بریم رفتیم گفت تو می خوابی من بخوابم روت ؟ گفتم باشه من خوابیدم آرشم خوابید روم و از هم لب می گرفتیم و حرف می زدیم کم کم کیرش دوباره راست شد اما اینبار با دستش تنظیمش کرد لای کوسم و دستامو توی دستاش گرفته بود و ازن لب می گرفت و کیرشو از روی شلوار میمالید به کوسم بهش گفتم نگفته بودی ؟ گفت چیو گفتم همونی که لای پامه گفت ستاره این فرصت شاید دیگه دست نده بذار تا می تونیم عشق و حال کنیم تو مگه دوستم نداری؟ گفتم خیلی گفت پس امروز تا می تونی عشق و حال گفتم می گفتی تمیز می کردم مو داره گفت ببینم و شلوارمو کشید پایین و گفت وای چه شورت صورتی خوشگلی و کش شورتمو گرفت بالا و کوسمو دید گفت نه خوبه موهاش کوتاهه گفتم نمیدونستم تو با این همه ادعای دوست داشتن دنبال کردن کوسمی گفت ستاره عشق با سکس تکمیل میشه بذار عشقمون تکمیل بشه گفتم باشه تکمیلش می کنیم شورتمو از پام دراورد و شروع کرد خوردن کوسم حسش خیلی خوب بود هم خوردن کوسم بهم حال میداد هم تعریفاش از کوسم و خودم و عشقمون بعد خوردن کیرشو چند بار به کوسم مالید و سرشو آروم میکرد توی کوسم دیونم کرده بود میگفتم آرش جانم بکن عشقمون تکمیل بشه و کیرشو کرد توی کوسم کیرش از کیر رجب کلفت تر بود و جیغ زدم گفت چته؟ مگه باکره ای جیغ میزنی ؟مگه رجب نکرده ؟ گفتم چرا کرده اما ماله تو کلفت تره گفت جونم چه خوبه کیرم از اون شوهر جاکشت کلفت تره و آروم آروم شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن می گفت جون چه کوس تنگیه این کوس رو من باید گشاد می کردم دیدی؟ الانم من دارم گشادش می کنم منم میگفتم گشادش کن آرشم و هر بار که من حرف میزدم اون تلنبه هاشو تندتر میکرد تا اینکه آبش اومد و ریخت توی کوسم و خوابید روم گفت چه حالی داد کوس تنگت چه حالی داد و میبوسیدم و منم می بوسیدمش گفت دوست دارم یه بار دیگه بکنم می خوام گشاد از اینجا بری و دوباره رفت شروع کرد خوردن کوسم و میگفت آرش فدای این کوس تنگت جونم من فدای کوس تنگت بشم ستاره من و یهویی بلند شد و کیرشو تا ته فرو کرد توی کوسم و می گفت جوووون چه خوبه خدا چه لذتی داره این کوس خدا دمت گرم عجب کوسیو دارم میکنم و شروع کرد توی کوسن تلنبه زدن اما این بار هم تلنبه ها محکمتر بود هم سرعتش بیشتر من ارگاسم شدم اما اون هنوز داشت تلنبه میزد که اونم دوباره آبش اومد و ریخت توی کوسم و گفت جوووونم چه حالی داد به تو هم حال داد ؟ گفتم خیلی گفت دیدی گفتم سکس عشق رو تکمیل میکنه ؟ گفتم آره سکس باحالی بود و انقدر خوشحال بود که دائم میگفت خدا دمت گرم عجب چیزی بود از حرفش خندم گرفت گفتم چرا انقدر از خدا تشکر میکنی ؟ باید از من تشکر کنی من قبول کردم بهت بدم گفت تو که عشق منی ستاره من از اون روز من با ۱۶ سال سن با دو تا مرد سکس داشتم که شهوت هر دوشون هم زیاد بود اوایل در هفته ۴ بار سکس داشتن اذیتم می کرد اما می تونستم هندل کنم اما دو سه ما