پالیسی زن عمو
1402/03/31
#زن_عمو #ارباب_و_برده #فوت_فتیش
پالیسی زن عمو
سلام
اسمم مهرداده و ۲۴ سالمه میخوام یه خاطره ی کاملا واقعی از ۱۶ سالگی خودم براتون تعریف کنم از بچگی به پای زنا خیلی علاقه داشتم و بعدا فهمیدم یه حس کاملا طبیعیه و بهش میگن فوت فتیش همیشه پای زنای فامیل رو نگاه میکردم و حتی یه گالری مخفی از کلکسیون عکس پاهای زنای فامیل داشتم و موقع جق ازشون استفاده میکردم پای زن عموم آخرین عکسی بود که موقع جق میدیدم چون بیشترین تحریک رو اون عکس انجام میداد
یه روز شنیدم که زن عموم قراره کمرشو عمل کنه و چون استان اونا زیاد امکانات نبود قرار شد بیاد استان ما عمل کنه و قرار شد بیاد خونه ی ما اون دو ماهی رو که باید استراحت میکرد تا عمل خوب جوش بخوره خونه ی ما بمونه. تو پوست خودم نمیگنجیدم که قراره کلی به اون پاهای خوشگلش که اکثر مواقع بهش لاک میزد زل بزنم و کیف کنم یا حتی موقعیتش پیش بیاد بتونم پاشو ببوسم یا بلیسمش. خلاصه اومد خونمونو یه چند روز گذشت و یخمون باهم بیشتر آب شده بود و راحت تر شده بودیم و هی من قایمکی از دوربین گوشیم پاشو دید میزدم و کلی از دیدن لاک آبی پاهاش لذت میبردم و دِ برو سمت دستشویی. یه روز که تنها بودیم(تک فرزندم و پدر و مادرم شاغلن) چند قدم راه رفت تو خونه که بدنش خشک نشه چون همش رو تخت بود و بعدش رفت رو تختش که تو اتاق من بود پاشو دراز کرد و شروع کرد به اه و ناله کردن که چقد کف پاهاش تیر میکشه و درد میکنه اولش حواسم به موقعیت نشد ولی بعد یهو به خودم اومدم و گفتم وقتشه!! رفتم و بهش گفتم زن عمو من هر وقت پدرم پاهاش درد میکنه یه ماساژ حسابی میدم اون جیگرش حال میاد گفتم دیگه حرفه ای شدم و الانم میتونم کمک کنم راحت درد کف پاتو بریزی دور! اونم خوشحال شد و گفت قربون دستت پام داره از درد میترکه خوشحال شدم و کیرم کم کم داشت شق میشد که قراره پای زیبای زن عمو رو ماساژ بدم دیگه خون جلوی چشممو گرفته بود و فقط به پاش فکر میکردم رفتم و آروم روی ناخوناشو که لاک ابی زده بود و و کلی سکسی شده بود رو مالیدم ؛ انگار بهترین حس دنیا بود بعد کم کم روی پاشو مالیدم و کف پاشم حسابی ماساژ دادم و یه اخیش گفت و کلی کیف کرد گفت ممنون مهرداد جان حالا برو دستتو بشور ! اینجا دومین موقعیت طلایی ایجاد شد برام ؛ گفتم زن عمو مریم این چه حرفیه اخه. گفت خب گفتم شاید بدت بیاد گفتم پاهاتون اتفاقا خیلی تمیز بودن و یهو یخم کامل اب و شد و روی ناخون شست جذابشو بوسیدم و کیرم اون لحظه دیگه داشت شرتمو جر میداد و سریع گفتم بفرمایید من حتی از بوسیدنشم بدم نمیاد چه برسه ماساژ دادنش ! دیدم اولش خیلی متعجب بود از کارم گفت ممنون که انقد برای زن عموت ارزش قائلی ولی این چه کاری بود اخه! گفتم زن عمو میخواستم بهتون ثابت کنم چقدر برامون عزیزین یه لبخند زد و گفت مرسی گفتم از این به بعد هر وقت پاتون نیاز به ماساژ داشت بگین درخدمتم زن عمو جونم گفت چشم و خلاصه اون روز گذشت . فردای اون روز که هنوز تو فکر پاهاش بودم از مدرسه اومدم خونه و طبق معمول فقط زن عموم خونه بود دیدم دراز کشیده و خوابه و وای وای چه صحنه ای بود کف پاهاش دقیقا رو به من بود و کیرمو شق کرد ؛ فرصت از این بهتر گیرم نمیومد اولش با خودم کلنجار رفتم که با پاهاش چی کار کنم که هم کیف کنم هم دردسر نشه اولش چند تا عکس از کف پای سکسی و براقش گرفتم بعد با خودم گفتم کافی نیست و شهوتم زده بود بالا رفتم سمت پاشو شروع کردم بی صدا پاهاشو بو کردم اینقدر که جوراب می پوشید پاهاش یه بوی خیلی شدید و سکسی ای میداد چند ثانیه فقط بو کردم و کنار تخت کیرمو مالیدم با خودم میگفتم وای کاش این حس همیشه ادا
1402/03/31
#زن_عمو #ارباب_و_برده #فوت_فتیش
پالیسی زن عمو
سلام
اسمم مهرداده و ۲۴ سالمه میخوام یه خاطره ی کاملا واقعی از ۱۶ سالگی خودم براتون تعریف کنم از بچگی به پای زنا خیلی علاقه داشتم و بعدا فهمیدم یه حس کاملا طبیعیه و بهش میگن فوت فتیش همیشه پای زنای فامیل رو نگاه میکردم و حتی یه گالری مخفی از کلکسیون عکس پاهای زنای فامیل داشتم و موقع جق ازشون استفاده میکردم پای زن عموم آخرین عکسی بود که موقع جق میدیدم چون بیشترین تحریک رو اون عکس انجام میداد
یه روز شنیدم که زن عموم قراره کمرشو عمل کنه و چون استان اونا زیاد امکانات نبود قرار شد بیاد استان ما عمل کنه و قرار شد بیاد خونه ی ما اون دو ماهی رو که باید استراحت میکرد تا عمل خوب جوش بخوره خونه ی ما بمونه. تو پوست خودم نمیگنجیدم که قراره کلی به اون پاهای خوشگلش که اکثر مواقع بهش لاک میزد زل بزنم و کیف کنم یا حتی موقعیتش پیش بیاد بتونم پاشو ببوسم یا بلیسمش. خلاصه اومد خونمونو یه چند روز گذشت و یخمون باهم بیشتر آب شده بود و راحت تر شده بودیم و هی من قایمکی از دوربین گوشیم پاشو دید میزدم و کلی از دیدن لاک آبی پاهاش لذت میبردم و دِ برو سمت دستشویی. یه روز که تنها بودیم(تک فرزندم و پدر و مادرم شاغلن) چند قدم راه رفت تو خونه که بدنش خشک نشه چون همش رو تخت بود و بعدش رفت رو تختش که تو اتاق من بود پاشو دراز کرد و شروع کرد به اه و ناله کردن که چقد کف پاهاش تیر میکشه و درد میکنه اولش حواسم به موقعیت نشد ولی بعد یهو به خودم اومدم و گفتم وقتشه!! رفتم و بهش گفتم زن عمو من هر وقت پدرم پاهاش درد میکنه یه ماساژ حسابی میدم اون جیگرش حال میاد گفتم دیگه حرفه ای شدم و الانم میتونم کمک کنم راحت درد کف پاتو بریزی دور! اونم خوشحال شد و گفت قربون دستت پام داره از درد میترکه خوشحال شدم و کیرم کم کم داشت شق میشد که قراره پای زیبای زن عمو رو ماساژ بدم دیگه خون جلوی چشممو گرفته بود و فقط به پاش فکر میکردم رفتم و آروم روی ناخوناشو که لاک ابی زده بود و و کلی سکسی شده بود رو مالیدم ؛ انگار بهترین حس دنیا بود بعد کم کم روی پاشو مالیدم و کف پاشم حسابی ماساژ دادم و یه اخیش گفت و کلی کیف کرد گفت ممنون مهرداد جان حالا برو دستتو بشور ! اینجا دومین موقعیت طلایی ایجاد شد برام ؛ گفتم زن عمو مریم این چه حرفیه اخه. گفت خب گفتم شاید بدت بیاد گفتم پاهاتون اتفاقا خیلی تمیز بودن و یهو یخم کامل اب و شد و روی ناخون شست جذابشو بوسیدم و کیرم اون لحظه دیگه داشت شرتمو جر میداد و سریع گفتم بفرمایید من حتی از بوسیدنشم بدم نمیاد چه برسه ماساژ دادنش ! دیدم اولش خیلی متعجب بود از کارم گفت ممنون که انقد برای زن عموت ارزش قائلی ولی این چه کاری بود اخه! گفتم زن عمو میخواستم بهتون ثابت کنم چقدر برامون عزیزین یه لبخند زد و گفت مرسی گفتم از این به بعد هر وقت پاتون نیاز به ماساژ داشت بگین درخدمتم زن عمو جونم گفت چشم و خلاصه اون روز گذشت . فردای اون روز که هنوز تو فکر پاهاش بودم از مدرسه اومدم خونه و طبق معمول فقط زن عموم خونه بود دیدم دراز کشیده و خوابه و وای وای چه صحنه ای بود کف پاهاش دقیقا رو به من بود و کیرمو شق کرد ؛ فرصت از این بهتر گیرم نمیومد اولش با خودم کلنجار رفتم که با پاهاش چی کار کنم که هم کیف کنم هم دردسر نشه اولش چند تا عکس از کف پای سکسی و براقش گرفتم بعد با خودم گفتم کافی نیست و شهوتم زده بود بالا رفتم سمت پاشو شروع کردم بی صدا پاهاشو بو کردم اینقدر که جوراب می پوشید پاهاش یه بوی خیلی شدید و سکسی ای میداد چند ثانیه فقط بو کردم و کنار تخت کیرمو مالیدم با خودم میگفتم وای کاش این حس همیشه ادا
زن عمو نفیسه
1402/04/17
#زن_عمو
سلام اسم من ماهان هست 27 سالمه قدم 184 است و چون ورزش میکنم بدن خوبی دارم ( تعریف نباشه ) سایزم هم 19 سانته و کلفتیش هم بد نیست . یه خاطره جالبی دارم برای یک سال نیم پیش که دوست دارم با شما به اشتراک بزارم امیدوارم لذت ببرید ، خب بریم سر اصل مطلب راستش من نوه اول خانواده هستم چه خانواده پدریم چه از طرف مادری یه عمو دارم اسمش حسن هست 45 سالشه و دوتا بچه هم داره زن عموم اسمش نفیسه هست ، نفیسه اینطوری که من فهمیدم هفت هشت سالی میگن از عمو حسن کوچیکتره حالا واقعا چند سالشه بازم درست نمیدونم (هههههه) حالا هر چقدر سنش باشه مهم نیست مهم کاری بود که با هم انجام دادیم و من اصلا باورم نمیشد . قضیه از این قراره که عمو حسن اسباب کشی داشت و چون من نوه اول بودم و خب قد و هیکل و زور بازوی خوبی هم داشتم ازم خواست تا توی اسباب کشی کمکش کنم راستش تا اون موقع من اصلا و ابدا هیچ چشم چرونی به نفیسه نداشتم و میگم اصلا تو مخیله ام هم چنین چیزی وجود نداشت ، بله زنه عمو نفیسه یه زن نسبتا راحتی هست و لباسهای نسبتا راحت و بازی هم میپوشه ولی من تا اون روز که اون اتفاق افتاد بهش نگاه سکسی نداشتم . خب از موضوع دور نشیم من رفتم کمک عمو حسن و نفیسه تا اسباب اثاثیه رو جمع کنیم تا کامیون بیاد بار بزنند ، توی جمع کردن وسایل یک ساعتی بود که داشتیم کار میکردیم و چون من قدم از عمو بلندتر بود نفیسه ازم خواست تا با هم وسایل اشپزخونه و کابینتها را جمع کنیم و عمو به چیزهای دیگه برسه منم نه نگفتم و با نفیسه رفتیم آشپزخونه ، اشپزخونه ای که داشتن مثل آشپزخونه های اوپن نبود خونه چون قدیمی بود آشپزخونه مثل یه اتاق بود دید خیلی کمی از توی پذیرائی داشت عمو توی اتاقها مشغول جمع کردن وسایل خودش و چیزهای دیگه بود منو نفیسه هم توی آشپزخونه بودیم و نفیسه هی بهم میگفت چیو بیارم و چکار کنم منم اطاعت امر میکردم هر چی زمان میگذشت هی نفیسه میگفت وای چقدر گرممه هی یقه پیرهنشو میکشید پائین و مثل باد بزن یقه پیرهنشو تکون تکون میداد منم که بالای یه چهار پایه وایساده بودم قشنگ میتونستم از بالا لای سینه های سفیدشو راحت ببینم راستش تنها زمانی بود که انگار حسه شهوتی نسبت به زن عموم پیدا کرده بودم ولی خب هی به خودم میگفتم نگاه نکن خره یه موقع میفهمه کار دست خودت میدی برای همین هی خودمو مشغول میکردم تا سینه های نفیسه را نبینم ولی این نفیسه بود هی بیشتر و بیشتر کرم میریخت الکی هی منو صدام میکرد تا باهاش روبرو بشم و بازم هی شروع میکرد یقشو باد میداد . پیرهنی که تنش کرده بود یه چیزی شبیه پیرهن مردونه ولی بلند تا زیر باسنش بود و یه شلوار هم پاش کرده بود چسب تنش بود از زیر باسنش به پائین که پیدا بود قشنگ رونهاشو میشد حس کرد انگار یه جورائی لخت بود از بس شلوار به تنش چسبیده بود . دیگه شاید یک ساعتی منو نفیسه توی آشپزخونه مشغول بودیم و بعضی وقتا هم عمو میومد و ازمون میپرسید کاری دارید ؟که نفیسه با یه لبخندی بهش میگفت نه ماشالله ماهان جون مثل یه مردی داره کمک میکنه عمو هم ازم تشکر میکرد و میرفت بیرون ولی نفیسه دست از شیطنتش بر نمیداشت وقتی عمو نبود بازم شروع میکرد نشون دادن سینه های بلوریش دیگه راستش منم کم کم شهوتم داشت میزد بالا و سعی میکردم تا چاک سینه هاشو دید بزنم لامصب عجب چیزی زیر لباسش پنهان کرده بود و من تا اون موقع خبر نداشتم ، کیرم داشت سیخ میشد و انگار شق شدن شدن کیرم از چشمای تیز بین نفیسه مخفی نبود و از وقتی که کیرم یکمی سیخ شده بود نفیسه یه خنده شیطونی بهم کرد و بهم گفت من خیلی گرمم شده و رفت بیرون از آشپزخ
1402/04/17
#زن_عمو
سلام اسم من ماهان هست 27 سالمه قدم 184 است و چون ورزش میکنم بدن خوبی دارم ( تعریف نباشه ) سایزم هم 19 سانته و کلفتیش هم بد نیست . یه خاطره جالبی دارم برای یک سال نیم پیش که دوست دارم با شما به اشتراک بزارم امیدوارم لذت ببرید ، خب بریم سر اصل مطلب راستش من نوه اول خانواده هستم چه خانواده پدریم چه از طرف مادری یه عمو دارم اسمش حسن هست 45 سالشه و دوتا بچه هم داره زن عموم اسمش نفیسه هست ، نفیسه اینطوری که من فهمیدم هفت هشت سالی میگن از عمو حسن کوچیکتره حالا واقعا چند سالشه بازم درست نمیدونم (هههههه) حالا هر چقدر سنش باشه مهم نیست مهم کاری بود که با هم انجام دادیم و من اصلا باورم نمیشد . قضیه از این قراره که عمو حسن اسباب کشی داشت و چون من نوه اول بودم و خب قد و هیکل و زور بازوی خوبی هم داشتم ازم خواست تا توی اسباب کشی کمکش کنم راستش تا اون موقع من اصلا و ابدا هیچ چشم چرونی به نفیسه نداشتم و میگم اصلا تو مخیله ام هم چنین چیزی وجود نداشت ، بله زنه عمو نفیسه یه زن نسبتا راحتی هست و لباسهای نسبتا راحت و بازی هم میپوشه ولی من تا اون روز که اون اتفاق افتاد بهش نگاه سکسی نداشتم . خب از موضوع دور نشیم من رفتم کمک عمو حسن و نفیسه تا اسباب اثاثیه رو جمع کنیم تا کامیون بیاد بار بزنند ، توی جمع کردن وسایل یک ساعتی بود که داشتیم کار میکردیم و چون من قدم از عمو بلندتر بود نفیسه ازم خواست تا با هم وسایل اشپزخونه و کابینتها را جمع کنیم و عمو به چیزهای دیگه برسه منم نه نگفتم و با نفیسه رفتیم آشپزخونه ، اشپزخونه ای که داشتن مثل آشپزخونه های اوپن نبود خونه چون قدیمی بود آشپزخونه مثل یه اتاق بود دید خیلی کمی از توی پذیرائی داشت عمو توی اتاقها مشغول جمع کردن وسایل خودش و چیزهای دیگه بود منو نفیسه هم توی آشپزخونه بودیم و نفیسه هی بهم میگفت چیو بیارم و چکار کنم منم اطاعت امر میکردم هر چی زمان میگذشت هی نفیسه میگفت وای چقدر گرممه هی یقه پیرهنشو میکشید پائین و مثل باد بزن یقه پیرهنشو تکون تکون میداد منم که بالای یه چهار پایه وایساده بودم قشنگ میتونستم از بالا لای سینه های سفیدشو راحت ببینم راستش تنها زمانی بود که انگار حسه شهوتی نسبت به زن عموم پیدا کرده بودم ولی خب هی به خودم میگفتم نگاه نکن خره یه موقع میفهمه کار دست خودت میدی برای همین هی خودمو مشغول میکردم تا سینه های نفیسه را نبینم ولی این نفیسه بود هی بیشتر و بیشتر کرم میریخت الکی هی منو صدام میکرد تا باهاش روبرو بشم و بازم هی شروع میکرد یقشو باد میداد . پیرهنی که تنش کرده بود یه چیزی شبیه پیرهن مردونه ولی بلند تا زیر باسنش بود و یه شلوار هم پاش کرده بود چسب تنش بود از زیر باسنش به پائین که پیدا بود قشنگ رونهاشو میشد حس کرد انگار یه جورائی لخت بود از بس شلوار به تنش چسبیده بود . دیگه شاید یک ساعتی منو نفیسه توی آشپزخونه مشغول بودیم و بعضی وقتا هم عمو میومد و ازمون میپرسید کاری دارید ؟که نفیسه با یه لبخندی بهش میگفت نه ماشالله ماهان جون مثل یه مردی داره کمک میکنه عمو هم ازم تشکر میکرد و میرفت بیرون ولی نفیسه دست از شیطنتش بر نمیداشت وقتی عمو نبود بازم شروع میکرد نشون دادن سینه های بلوریش دیگه راستش منم کم کم شهوتم داشت میزد بالا و سعی میکردم تا چاک سینه هاشو دید بزنم لامصب عجب چیزی زیر لباسش پنهان کرده بود و من تا اون موقع خبر نداشتم ، کیرم داشت سیخ میشد و انگار شق شدن شدن کیرم از چشمای تیز بین نفیسه مخفی نبود و از وقتی که کیرم یکمی سیخ شده بود نفیسه یه خنده شیطونی بهم کرد و بهم گفت من خیلی گرمم شده و رفت بیرون از آشپزخ
زن عمو صدیقه
1402/04/21
#زن_عمو #میانسال
سلام متین هستم (اسم واقعیم نیست) ۲۴ سالمه
این یه داستان نیست بلکه خاطره اس، دوست ندارم کسی راز دلم رو بدونه ولی چون اینجا کسی منو نمیشناسه راحت تعریف میکنم تا واکنش شما رو ببینم لطفا نظر بدید تا من بدونم چقدر کارم اشتباه بوده.
من تو سن هشت سالگی پدرم رو از دست دادم پدر من کاسب موفقی بود و زندگی خوبی درست کرده بود ولی یه روز داخل بانک سکته میکنه و تا به بیمارستان انتقال پیدا کنه فوت میکنه پدرم یه مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی داشت که هنوزم هست .روی مغازه هم پنج واحد آپارتمان بزرگ تک واحدی درست کرده بود که الان من ساکن یکی از واحد ها هستم البته پدرم دو تا واحد اونو فروخته بود و یکی از واحدها رو هم به عموم داده بود که آدم مفتخور و اهل دود و دم بود(البته اون زمان،الان خوب شده و مغازه ما رو میچرخونه و کرایه شو ماه به ماه به حساب من میریزه البته بعلاوه بیست و پنج درصد سود.
هفت سال پیش مادرم هم فوت کرد و من تنها شدم و فقط زن عموم بود که کمی حواسش به من بود و چون خاله هام ایران نبودند حتی به خودشون زحمت ندادند برای تدفین یا چهلم مادرم ایران بیان دیگه جواب تلفن اونا رو هم نمیدم بماند که با قرض از مادرم تونستند برن اروپا .
عموی من بعد از ترک مواد زیاد مشروب میمیخورد که اونم از پارسال گذاشته کنار ،ولی تو اون دوره ای که مشروب میخورد بدمست میشد و قاطی میکرد و تو حالت مستی بیش از حد لوده میشد و جلوی من حرف از کوس و کون زنش و پرو پاچه هاش و امشب میخوام چیکارش کنم و این داستانها بود.
از زن عموم بگم ۴۰ سالشه همسن عمومه نزدیک پونزده ساله ازدواج کردند ولی متاسفانه بچه دار نشدند و چون عموم معتاد بود اوایلش به زن عموم میگفتند بهتر که بچه نیاری ولی دو سه سالی بود که خواهرش بهش گیر داده بره دکتر تا بچه بیاره .قد ۱۶۰ وزن ۷۰ یه کم تپل و بدون شکم با سینه های ۷۵ و کون قلبمه و رونهای چاق که با روح و روان آدم بازی میکنه پوست سفید و چشمهای درشت که بد جور دلبری میکنه .
قضیه ما از دو سال پیش شروع شد که عمو شروع کرد به تعریف از کوس و کون صدیقه و تو عالم مستی جوری تعریف کرد که منو به هوس انداخت و با اینکه زید داشتم و از نظر سکس مشکلی نداشتم ولی صدیقه منو بدجور به خودش مشغول کرده بود. لامصب جذاب تر شده بود از وقتی عمو رسول از اندامش تعریف کرده بود،خصوصا با گرایش من به زنهای بزرگتر از خودم این کشش رو چند برابر کرد و با توجه به نزدیکی صدیقه به من مسیر رو آسانتر میدیدم .دیگه عزمم رو جزم کردم و خودمو مجاب کردم که بهش نزدیک بشم .
صبح ساعت ۱۰ بود رفتم بیرون که نون بخرم رفتم مغازه کارگر عمو رو فرستادم نون بخره از صندوق دار که تقریبا همه کاره مغازه هم هست پرسیدم رسول کجاست گفت صبح پرواز داشت گفتم آهان یادم اومد بهم گفته بود سه روز میره بندر تا وسایل رو ترخیص کنه رفتم دو تا خامه و کره و عسل خریدم با نون بردم بالا کتری رو گذاشتم و رفتم یه دوش گرفتم چای رو دم کردم زنگ زدم به صدیقه خواب بود با صدای خواب آلود جوابمو داد گفتم صدیقه خانم صبحانه آماده اس میایی یا بیارم برات؟صدیقه:نه بابا!!!مگه داریم مگه میشه متین خان زرنگ شده!!
من:خوبه همیشه من کارهاتو میکنم اگه من نبودم رسول تا حالا صد بار طلاقت داده بود.تا اینو گفتم صدیقه گفت ول کن اون نکبت رو دیشب دیونه ام کرده بود منم گفتم بقیه شو بزار موقع صبحونه تعریف کن تا یه ربع دیگه بیا پیش من صدیقه معمولا صبحونه رو پیش من میخورد و تنها کسی بود که کلید خونه منو داشت یه جورایی منو مثل پسر نداشته اش میدونست و منم بعد از مادرم واقعا حس مادرانه شو حس میکردم ولی امان از روزی که شهوت سر برسه دیگه میرینه به تموم حس ها .
تا قبل از تعریف و تمجید رسول از کوس و کون صدیقه تقریبا حس مادرانه منو از راست گردن و یا فکر سکس می انداخت ولی وقتی رسول شروع کرد به تعریف سینه های گرد صدیقه که مثلا امشب گازشون میگیرم، کوس خوشگل خانم امشب تسخیر میشه یا امشب یه جور کون تنگش میزارم دو سه روز نتونه نفس بکشم.
تو موقع صبحانه خیلی نزدیکش شدم و گفتم صدیقه خانم من امشب نیستم صدیقه گفت رسول هم نیست حداقل امشب باش بهش گفتم رسول نباشه مگه من تو خونه شما هستم که بودنم یا نبودنم اهمیت داشته باشه صدیقه:تو یه خونه که هستیم تو یه طبقه نیستیم .
من:خب اگه میترسی که میدونم نمیترسی اگه امنیت رو میگی که امکان نداره امنیت بالاتری از این خونه پیدا کنی.
صدیقه:خب یه مرد دور و بر آدم باشه خیلی بهتره
من:چقدر بدبخت شدم که زاپاس رسول شدم
صدیقه:هههههه خودت میدونی من تورو بیشتر از رسول دوست دارم
1402/04/21
#زن_عمو #میانسال
سلام متین هستم (اسم واقعیم نیست) ۲۴ سالمه
این یه داستان نیست بلکه خاطره اس، دوست ندارم کسی راز دلم رو بدونه ولی چون اینجا کسی منو نمیشناسه راحت تعریف میکنم تا واکنش شما رو ببینم لطفا نظر بدید تا من بدونم چقدر کارم اشتباه بوده.
من تو سن هشت سالگی پدرم رو از دست دادم پدر من کاسب موفقی بود و زندگی خوبی درست کرده بود ولی یه روز داخل بانک سکته میکنه و تا به بیمارستان انتقال پیدا کنه فوت میکنه پدرم یه مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی داشت که هنوزم هست .روی مغازه هم پنج واحد آپارتمان بزرگ تک واحدی درست کرده بود که الان من ساکن یکی از واحد ها هستم البته پدرم دو تا واحد اونو فروخته بود و یکی از واحدها رو هم به عموم داده بود که آدم مفتخور و اهل دود و دم بود(البته اون زمان،الان خوب شده و مغازه ما رو میچرخونه و کرایه شو ماه به ماه به حساب من میریزه البته بعلاوه بیست و پنج درصد سود.
هفت سال پیش مادرم هم فوت کرد و من تنها شدم و فقط زن عموم بود که کمی حواسش به من بود و چون خاله هام ایران نبودند حتی به خودشون زحمت ندادند برای تدفین یا چهلم مادرم ایران بیان دیگه جواب تلفن اونا رو هم نمیدم بماند که با قرض از مادرم تونستند برن اروپا .
عموی من بعد از ترک مواد زیاد مشروب میمیخورد که اونم از پارسال گذاشته کنار ،ولی تو اون دوره ای که مشروب میخورد بدمست میشد و قاطی میکرد و تو حالت مستی بیش از حد لوده میشد و جلوی من حرف از کوس و کون زنش و پرو پاچه هاش و امشب میخوام چیکارش کنم و این داستانها بود.
از زن عموم بگم ۴۰ سالشه همسن عمومه نزدیک پونزده ساله ازدواج کردند ولی متاسفانه بچه دار نشدند و چون عموم معتاد بود اوایلش به زن عموم میگفتند بهتر که بچه نیاری ولی دو سه سالی بود که خواهرش بهش گیر داده بره دکتر تا بچه بیاره .قد ۱۶۰ وزن ۷۰ یه کم تپل و بدون شکم با سینه های ۷۵ و کون قلبمه و رونهای چاق که با روح و روان آدم بازی میکنه پوست سفید و چشمهای درشت که بد جور دلبری میکنه .
قضیه ما از دو سال پیش شروع شد که عمو شروع کرد به تعریف از کوس و کون صدیقه و تو عالم مستی جوری تعریف کرد که منو به هوس انداخت و با اینکه زید داشتم و از نظر سکس مشکلی نداشتم ولی صدیقه منو بدجور به خودش مشغول کرده بود. لامصب جذاب تر شده بود از وقتی عمو رسول از اندامش تعریف کرده بود،خصوصا با گرایش من به زنهای بزرگتر از خودم این کشش رو چند برابر کرد و با توجه به نزدیکی صدیقه به من مسیر رو آسانتر میدیدم .دیگه عزمم رو جزم کردم و خودمو مجاب کردم که بهش نزدیک بشم .
صبح ساعت ۱۰ بود رفتم بیرون که نون بخرم رفتم مغازه کارگر عمو رو فرستادم نون بخره از صندوق دار که تقریبا همه کاره مغازه هم هست پرسیدم رسول کجاست گفت صبح پرواز داشت گفتم آهان یادم اومد بهم گفته بود سه روز میره بندر تا وسایل رو ترخیص کنه رفتم دو تا خامه و کره و عسل خریدم با نون بردم بالا کتری رو گذاشتم و رفتم یه دوش گرفتم چای رو دم کردم زنگ زدم به صدیقه خواب بود با صدای خواب آلود جوابمو داد گفتم صدیقه خانم صبحانه آماده اس میایی یا بیارم برات؟صدیقه:نه بابا!!!مگه داریم مگه میشه متین خان زرنگ شده!!
من:خوبه همیشه من کارهاتو میکنم اگه من نبودم رسول تا حالا صد بار طلاقت داده بود.تا اینو گفتم صدیقه گفت ول کن اون نکبت رو دیشب دیونه ام کرده بود منم گفتم بقیه شو بزار موقع صبحونه تعریف کن تا یه ربع دیگه بیا پیش من صدیقه معمولا صبحونه رو پیش من میخورد و تنها کسی بود که کلید خونه منو داشت یه جورایی منو مثل پسر نداشته اش میدونست و منم بعد از مادرم واقعا حس مادرانه شو حس میکردم ولی امان از روزی که شهوت سر برسه دیگه میرینه به تموم حس ها .
تا قبل از تعریف و تمجید رسول از کوس و کون صدیقه تقریبا حس مادرانه منو از راست گردن و یا فکر سکس می انداخت ولی وقتی رسول شروع کرد به تعریف سینه های گرد صدیقه که مثلا امشب گازشون میگیرم، کوس خوشگل خانم امشب تسخیر میشه یا امشب یه جور کون تنگش میزارم دو سه روز نتونه نفس بکشم.
تو موقع صبحانه خیلی نزدیکش شدم و گفتم صدیقه خانم من امشب نیستم صدیقه گفت رسول هم نیست حداقل امشب باش بهش گفتم رسول نباشه مگه من تو خونه شما هستم که بودنم یا نبودنم اهمیت داشته باشه صدیقه:تو یه خونه که هستیم تو یه طبقه نیستیم .
من:خب اگه میترسی که میدونم نمیترسی اگه امنیت رو میگی که امکان نداره امنیت بالاتری از این خونه پیدا کنی.
صدیقه:خب یه مرد دور و بر آدم باشه خیلی بهتره
من:چقدر بدبخت شدم که زاپاس رسول شدم
صدیقه:هههههه خودت میدونی من تورو بیشتر از رسول دوست دارم
زن عمو فاطی
1402/05/18
#زن_عمو
سلام خدمت همه اعضا شهوانی یه زن عمو دارم اسمش فاطمه هستش قد بلند و درشت عموی من خیلی تعصبی هستش اجازه نمیداد مانتو بپوشه و باید چادر سر میکرد چون اندامش درشت بود و از مانتو تابلو میزد بیرون از فاطی دوازده سالی از من بزرگتره و از بچگی من رو جایی گیر میآورد بوسم میکرد میگفت داماد خودمی یه پسر داره ۵سال از من کوچیکتر اون زمان هنوز دختر هم نداشت که بعد دختر دار شد ده یازده سال از من کوچکتره یادمه به من میگفت دودول طلا کوچک که بودم البته جایی که کسی نبود منم بچه تو این فازها نبودم چی میگه تا بزرگتر شدم یادمه قبل خدمتم بود اونا شهر کرج بودن ما تهران منم چنتا واحد داشتم تا دیپلم بگیرم تو خونه بیکار بودم زنگ زد خونه ما که مادرش یه خیابون از ما فاصله داشت و حالش بده رفته بیمارستان آدرس بیمارستان رو نمیدونه از کرج بیاد دم خونه ما باموتور ببرمش تا اونجا با مادرم حرف زد و به من گفت منم عصبانی شدم به من چه آخه مادرم گفت عیب نداره ببرش دیدم چاره ندارم آخه یه مقدار زرنگ تشریف داره و از اب گل آلود ماهی میگیره دوساعت گذشت دیدم اومد منم سوارش کردم چسبید به من گفت که میترسم از موتور گفتم چادرت رو در بیار مارو به فنا ندی میرفت لای زنجیر داستان میشد هم چادر داشت هم مانتو یکم فکر کرد گفت به عموت نگی گفتم باشه آقا چسبید به ما پستونهای عین مشک میخورد پشتم یه جوری شدم بیشتر تو دست انداز رفتم هی بیشتر مالید بهم خلاصه رفتیم رسیدیم رفت بالا منو راه ندادن تو .گفت واستا ببینم چه خبره یه ربع بعد اومد گفت اونیکی خواهرش اومده تا شب هستش شب باید این بره و کلید مادرش رو هم گرفته تا یه سری وسایل بیاره برگشتیم خونه مادرش گفت بیا بالا یه چیزی بخور رفتم بالا مادرش تنها زندگی میکرد رفتم تو جو منو گرفته بود یه حالی داشتم اون ممه ها منو حشری کرده بود یه شربت پیدا کرد آورد برام سر حرف رو باز کرد که چیکار میکنی و دیپلمت رو گرفتی یا نه و دوست دختر داری و از این حرفا گفتم زن عمو یادته به من چی میگفتی گفت چی گفتم تنها بودیم چی صدام میکردی خندید گفت ای شیطون الان وقت این حرفاست گفتم پس کی خندید دوباره پاشد رفت گفتم فاطی منو خیلی بوس میکردی گفت اره بچه بودی الان مرد شدی گفتم کاش بچه بودم هنوز رفت خودشو سرگرم کنه دنبال وسایل مادرش بود تو اتاق خواب منم رفتم تو دنبال بهونه بودم بهش بچسبم نمیدونستم چیکار کنم هم میترسیدم هم خجالت داشتم گفتم حالا زن عمو یه ماچم بکن دیگه من که بردمت آوردمت شب هم میبرمت اگه ماچ کنی گفت برو بچه پررو به داداشم میگم بیاد دنبالم گفتم باشه پس من رفتم کاری نداری با حالت دلخوری تشکر کرد و من رفتم سمت در صدام کرد گفت علی واستا کارت دارم برگشتم دیدم یه لب ازم گرفت برق کونم پرید اصلا توقع نداشتم یکم طول داد منم ممش رو گرفتم فشار دادم ول کرد رفت عقب گفت دیگه پررو نشو برو شب ساعت نه بیا دنبالم اینم ماچ آبدار کیرم داشت میترسیدم یخم انگار واشد پریدم سمتش گفت دیونه ولم کن شوخی کردم من جای مادرتم برو گمشو به عموت میگم منم شهوت جلوی عقلم رو گرفته هی دارم میمالمش ممه هاشو کونش دید خیلی جدیه گقت اگه ول نکنی جیغ میزنم ولی من حالیم نبود دوباره لباشو خوردم انداختمش رو زمین افتادم روش ول کن نبودم یه شهامتی پیدا کرده بودم فکر عاقبت نبودم با اون هیکلش نمیتونست از دستم فرار کنه منم کشتی میرفتم چند سال بود بدنم قوی بود انقدر لبشون میخوردم فرصت جیغ نداشت دیدم یکم شل کرد مقاومت نمیکرد لبشون ول کردم گفتم به من بده فاطی دوباره نه گفت یه کم مقاومت کرد منم تیشرت رو دادم بالا سوتینش رو هم دادم
1402/05/18
#زن_عمو
سلام خدمت همه اعضا شهوانی یه زن عمو دارم اسمش فاطمه هستش قد بلند و درشت عموی من خیلی تعصبی هستش اجازه نمیداد مانتو بپوشه و باید چادر سر میکرد چون اندامش درشت بود و از مانتو تابلو میزد بیرون از فاطی دوازده سالی از من بزرگتره و از بچگی من رو جایی گیر میآورد بوسم میکرد میگفت داماد خودمی یه پسر داره ۵سال از من کوچیکتر اون زمان هنوز دختر هم نداشت که بعد دختر دار شد ده یازده سال از من کوچکتره یادمه به من میگفت دودول طلا کوچک که بودم البته جایی که کسی نبود منم بچه تو این فازها نبودم چی میگه تا بزرگتر شدم یادمه قبل خدمتم بود اونا شهر کرج بودن ما تهران منم چنتا واحد داشتم تا دیپلم بگیرم تو خونه بیکار بودم زنگ زد خونه ما که مادرش یه خیابون از ما فاصله داشت و حالش بده رفته بیمارستان آدرس بیمارستان رو نمیدونه از کرج بیاد دم خونه ما باموتور ببرمش تا اونجا با مادرم حرف زد و به من گفت منم عصبانی شدم به من چه آخه مادرم گفت عیب نداره ببرش دیدم چاره ندارم آخه یه مقدار زرنگ تشریف داره و از اب گل آلود ماهی میگیره دوساعت گذشت دیدم اومد منم سوارش کردم چسبید به من گفت که میترسم از موتور گفتم چادرت رو در بیار مارو به فنا ندی میرفت لای زنجیر داستان میشد هم چادر داشت هم مانتو یکم فکر کرد گفت به عموت نگی گفتم باشه آقا چسبید به ما پستونهای عین مشک میخورد پشتم یه جوری شدم بیشتر تو دست انداز رفتم هی بیشتر مالید بهم خلاصه رفتیم رسیدیم رفت بالا منو راه ندادن تو .گفت واستا ببینم چه خبره یه ربع بعد اومد گفت اونیکی خواهرش اومده تا شب هستش شب باید این بره و کلید مادرش رو هم گرفته تا یه سری وسایل بیاره برگشتیم خونه مادرش گفت بیا بالا یه چیزی بخور رفتم بالا مادرش تنها زندگی میکرد رفتم تو جو منو گرفته بود یه حالی داشتم اون ممه ها منو حشری کرده بود یه شربت پیدا کرد آورد برام سر حرف رو باز کرد که چیکار میکنی و دیپلمت رو گرفتی یا نه و دوست دختر داری و از این حرفا گفتم زن عمو یادته به من چی میگفتی گفت چی گفتم تنها بودیم چی صدام میکردی خندید گفت ای شیطون الان وقت این حرفاست گفتم پس کی خندید دوباره پاشد رفت گفتم فاطی منو خیلی بوس میکردی گفت اره بچه بودی الان مرد شدی گفتم کاش بچه بودم هنوز رفت خودشو سرگرم کنه دنبال وسایل مادرش بود تو اتاق خواب منم رفتم تو دنبال بهونه بودم بهش بچسبم نمیدونستم چیکار کنم هم میترسیدم هم خجالت داشتم گفتم حالا زن عمو یه ماچم بکن دیگه من که بردمت آوردمت شب هم میبرمت اگه ماچ کنی گفت برو بچه پررو به داداشم میگم بیاد دنبالم گفتم باشه پس من رفتم کاری نداری با حالت دلخوری تشکر کرد و من رفتم سمت در صدام کرد گفت علی واستا کارت دارم برگشتم دیدم یه لب ازم گرفت برق کونم پرید اصلا توقع نداشتم یکم طول داد منم ممش رو گرفتم فشار دادم ول کرد رفت عقب گفت دیگه پررو نشو برو شب ساعت نه بیا دنبالم اینم ماچ آبدار کیرم داشت میترسیدم یخم انگار واشد پریدم سمتش گفت دیونه ولم کن شوخی کردم من جای مادرتم برو گمشو به عموت میگم منم شهوت جلوی عقلم رو گرفته هی دارم میمالمش ممه هاشو کونش دید خیلی جدیه گقت اگه ول نکنی جیغ میزنم ولی من حالیم نبود دوباره لباشو خوردم انداختمش رو زمین افتادم روش ول کن نبودم یه شهامتی پیدا کرده بودم فکر عاقبت نبودم با اون هیکلش نمیتونست از دستم فرار کنه منم کشتی میرفتم چند سال بود بدنم قوی بود انقدر لبشون میخوردم فرصت جیغ نداشت دیدم یکم شل کرد مقاومت نمیکرد لبشون ول کردم گفتم به من بده فاطی دوباره نه گفت یه کم مقاومت کرد منم تیشرت رو دادم بالا سوتینش رو هم دادم
عمه و زن عمو عراقیم
1402/05/25
#زن_عمو #عمه
سلام اسمم عبدالرضاست بهم میگن عبد و 20 سالمه ،مادرم پرستاره و اسمش سیماست و پدرم کارمند بانکه و اسمش غلامه و عمه ام از وقتی طلاق گرفته با ما زندگی میکنه و اسمش فرزانه است خونه ما یه خونه باغ هزار متریه دو طبقه است و طبقه اولش ما زندگی می کنیم و طبقه بالا عموم و زن عموم که زن عموم عرب اهل عراقه اسمشم سعیده است و 6،7ماهی بود که ازدواج کرده بودن، عموم وارد کننده چای بود و سفر زیاد میرفت و این اواخر رفته بود هند و نبودش، یه شب که مامانم توی بیمارستان شیفت بود منم فرداش امتحان پایان ترم فیزیک داشتم خیلی استرس داشتم چون اصلا فیزیک توی سرم نمیرفت و میترسیدم بیفتم خوابم نمیبرد ساعت 2و نیم و اینا بود رفتم توی حیاط یکم قدم زدم بارون اومد برگشتم سمت خونه و چسبیدم به دیوار که بارون رو تماشا کنم از پنجره اتاق طبقه بالایی شنیدم بابام میگفت زانو بزن جلوم زانو بزن کیرمو بوس کن یه مک بزن دوباره بوسش کن گفتم مامانم که نیست طبقه بالا هم که خونه عمومه رفتم توی خونه و رفتم توی اتاق مامان بابام دیدم بابام نیست رفتم طبقه بالا دیدم کلید روی در خونه است انگار یادشون رفته بود آروم در رو باز کردم رفتم داخل صدا از توی اتاق خواب واضح میومد چون در باز بود صدای آه و ناله شون کل خونه رو پر کرده بود آروم اومدم سرمو یکم بردم سمت اتاق دیدم زن عموم به قول خودش یه ماکسی قرمز پوشیده که تا داگی شده و ماکسیش تا توی سرش جمع شده و پسوناش آویزونه و شورت مشکی اش رو تا روی زانو داده پایین و بابام لخت مادر زاد داره توی کوصش تلمبه میزنه و میگفت وای کوصت کیرمو میبلعه جوووووونم عجب کوصی،بابام یه جور تلمبه میزد و ناله میکرد منم شق کرده بودم اومدم پایین گوشیمو بردارم که ازش فیلم بگیرم که به مامانم نشون بدم این شوهرش چطور خیانت میکنه که عمه فرزانه اومد توی اتاقم و گفت چرا نخوابیدی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ گفتم خوابم نبرد اما یه چیزی فهمیدم که فردا صداش در میاد، بد هم صداش در میاد، عمه ام گفت بذار اونها عشق و حالشونو بکنن تو هم عشقو حالتو بکن، گفتم نه الان میرم ازشون فیلم می گیرم فردا آبروشونو میبرم، عمه ام رفت در اتاق رو بست و اومد سمتم و با دست راستش چسبوندم به دیوار و با دست چپش از روی شلوار کیرمو گرفت توی دستش و گفت مثله باباتم زبون نفهمی میگم بذار اونها عشق و حال کنن تو هم عشق و حالتو کن شوکه شده بودم و حرفی نمیزدم که گفت پس آروم باش تا تو هم امشب عشق و حال کنی و شلوار و شورتم رو کشید پایین و شروع کرد کیرمو خوردن میگفت لامصب پدر و پسر چه کیر کلفتن خیلی حرفه ای می خورد و کم کم شل شدم کیرمو گرفت و گفت بریم توی اتاقم اونجا تختش دو نفره است و رفتیم توی اتاق عمه و عمه گفت دامنم رو بکش پایین کشیدم پایین سرمو کرد لای پاش از روی شورت بهم گفت بو بکش چه بویی میده؟ گفتم بوی عطر گفت شورتمو بکش پایین، کشیدم پایین، سرمو به کوصش فشار داد و گفت اصلا شبیه بابات نیستی ولع کوص نداری بخورش منم شروع کردم خوردن گفت صبر کن رفت روی تخت خوابید و پاهاشو باز کرد و گفت حالا بخورش، واقعا خوردن کوصش لذت بخش بود هر چی بیشتر میخوردم بیشتر بوی خوب میداد گفت بسه خوردنت که اصلا خوب نبود بلند شد دوباره کیرمو خورد و حسابی توف مالیش کرد و خوابید روی شکمش و گفت کیرتو بکن توی کوصم منم پاهامو گذاشتم دو طرف بدنش و نشستم روی رون هاش و کیرمو کردم توی کصش پاهاشو محکم جفت کرد و گفت حالا با همه توانت توی کوصم تلمبه بزن منم شروع کردم تلمبه زدن میگفت اینجوری نه محکمتر مثله تلمبه های بابات تو کوص زن عموت، هر چی محکمتر میزدم بازم می گفت محکم تر
1402/05/25
#زن_عمو #عمه
سلام اسمم عبدالرضاست بهم میگن عبد و 20 سالمه ،مادرم پرستاره و اسمش سیماست و پدرم کارمند بانکه و اسمش غلامه و عمه ام از وقتی طلاق گرفته با ما زندگی میکنه و اسمش فرزانه است خونه ما یه خونه باغ هزار متریه دو طبقه است و طبقه اولش ما زندگی می کنیم و طبقه بالا عموم و زن عموم که زن عموم عرب اهل عراقه اسمشم سعیده است و 6،7ماهی بود که ازدواج کرده بودن، عموم وارد کننده چای بود و سفر زیاد میرفت و این اواخر رفته بود هند و نبودش، یه شب که مامانم توی بیمارستان شیفت بود منم فرداش امتحان پایان ترم فیزیک داشتم خیلی استرس داشتم چون اصلا فیزیک توی سرم نمیرفت و میترسیدم بیفتم خوابم نمیبرد ساعت 2و نیم و اینا بود رفتم توی حیاط یکم قدم زدم بارون اومد برگشتم سمت خونه و چسبیدم به دیوار که بارون رو تماشا کنم از پنجره اتاق طبقه بالایی شنیدم بابام میگفت زانو بزن جلوم زانو بزن کیرمو بوس کن یه مک بزن دوباره بوسش کن گفتم مامانم که نیست طبقه بالا هم که خونه عمومه رفتم توی خونه و رفتم توی اتاق مامان بابام دیدم بابام نیست رفتم طبقه بالا دیدم کلید روی در خونه است انگار یادشون رفته بود آروم در رو باز کردم رفتم داخل صدا از توی اتاق خواب واضح میومد چون در باز بود صدای آه و ناله شون کل خونه رو پر کرده بود آروم اومدم سرمو یکم بردم سمت اتاق دیدم زن عموم به قول خودش یه ماکسی قرمز پوشیده که تا داگی شده و ماکسیش تا توی سرش جمع شده و پسوناش آویزونه و شورت مشکی اش رو تا روی زانو داده پایین و بابام لخت مادر زاد داره توی کوصش تلمبه میزنه و میگفت وای کوصت کیرمو میبلعه جوووووونم عجب کوصی،بابام یه جور تلمبه میزد و ناله میکرد منم شق کرده بودم اومدم پایین گوشیمو بردارم که ازش فیلم بگیرم که به مامانم نشون بدم این شوهرش چطور خیانت میکنه که عمه فرزانه اومد توی اتاقم و گفت چرا نخوابیدی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ گفتم خوابم نبرد اما یه چیزی فهمیدم که فردا صداش در میاد، بد هم صداش در میاد، عمه ام گفت بذار اونها عشق و حالشونو بکنن تو هم عشقو حالتو بکن، گفتم نه الان میرم ازشون فیلم می گیرم فردا آبروشونو میبرم، عمه ام رفت در اتاق رو بست و اومد سمتم و با دست راستش چسبوندم به دیوار و با دست چپش از روی شلوار کیرمو گرفت توی دستش و گفت مثله باباتم زبون نفهمی میگم بذار اونها عشق و حال کنن تو هم عشق و حالتو کن شوکه شده بودم و حرفی نمیزدم که گفت پس آروم باش تا تو هم امشب عشق و حال کنی و شلوار و شورتم رو کشید پایین و شروع کرد کیرمو خوردن میگفت لامصب پدر و پسر چه کیر کلفتن خیلی حرفه ای می خورد و کم کم شل شدم کیرمو گرفت و گفت بریم توی اتاقم اونجا تختش دو نفره است و رفتیم توی اتاق عمه و عمه گفت دامنم رو بکش پایین کشیدم پایین سرمو کرد لای پاش از روی شورت بهم گفت بو بکش چه بویی میده؟ گفتم بوی عطر گفت شورتمو بکش پایین، کشیدم پایین، سرمو به کوصش فشار داد و گفت اصلا شبیه بابات نیستی ولع کوص نداری بخورش منم شروع کردم خوردن گفت صبر کن رفت روی تخت خوابید و پاهاشو باز کرد و گفت حالا بخورش، واقعا خوردن کوصش لذت بخش بود هر چی بیشتر میخوردم بیشتر بوی خوب میداد گفت بسه خوردنت که اصلا خوب نبود بلند شد دوباره کیرمو خورد و حسابی توف مالیش کرد و خوابید روی شکمش و گفت کیرتو بکن توی کوصم منم پاهامو گذاشتم دو طرف بدنش و نشستم روی رون هاش و کیرمو کردم توی کصش پاهاشو محکم جفت کرد و گفت حالا با همه توانت توی کوصم تلمبه بزن منم شروع کردم تلمبه زدن میگفت اینجوری نه محکمتر مثله تلمبه های بابات تو کوص زن عموت، هر چی محکمتر میزدم بازم می گفت محکم تر
مسعود و زن عموی حشری
1402/06/10
#زن_عمو
اسم من مسعود 28 سالم ساکن اردبیلم.
من یه پسره مجرد قدم 170 یه کم چاق هستم ولی زبر و زرنگ سایز کیرمم تقریبا میشه ۱۶ سانت اینا. من یه زن عمو دارم به اسم ملیحه ۱۰ سال ازم بزرگتره تقریبا از وقتی که اومده خانواده ما با من رابطش خوب بود وقتی بچه بودم میپریدم بغلش منو می بوسید همیشه باهام مهربون بود وقتی مامانم کاری چیزی داشت منو میبرد خونشون تا زن عمو ملیحه مراقبم باشه ملیحه یه پسر داره که ۷ سال ازمن کوچیکتره اسمش پارسا و دوتا دختر دوقلو به اسم مهتاب و مهناز . اولین داستان سکسی من و زن عمو ملیحه برمیگرده به زمانی که من ۸ ساله بودم یه روز مامانم میخواست مادربزرگم ببره دکتر خونه زن عمو اینا یه کوچه ازما بالاتر بود طبق معمول منو برد خونشون سپرد به زن عمو و رفت . از زن عمو ملیحه بگم براتون یه زن قد بلند با پوست سبزه ممه ها سایز ۸۰ و موهای بلند و هیکل پر نه لاغر ونه چاق متوسط خلاصه اون روز که موندم پیش زن عمو بعد رفتن مامانم طبق معمول یه کم منو بوسید بعدش پارسا بغل کرد که بهش شیر بده اون موقع پارسا یه سالش بود. زن عمو یه تاپ راه راه مشکی سفید تنش بود پارسا گرفت بغلش ممه سمت چپش درآورد انداخت دهن پارسا سایز ممه هاش به خاطر شیر یه کم بزرگتر شده بود.
همزمان با اینکه به پارسا شیر میداد به منم نگاه میکرد و لبخند میزد منم بهش خیره بودم که یه دفه گفتم زن عمو به پارسا حسودیم شد
زن عمو ملیحه : ای وای چرا قربونت برم؟
من : آخه خیلی وقته تو بغلت.
زن عمو: آخی الهی باشه عزیزم بذار بخوابه بعد تو بیا تو بغلم خوبه؟
من : باشه مرسی.تو خیلی خوبی زن عمو همش پارسا تو بغلته مامانم زیاد منو بغل نمیکنه
زن عمو ملیحه: آخه عزیزم تو دیگه داری بزرگ میشی پارسا بچس .
بالاخره پارسا خوابید زن عمو بردش تو رخت خوابش بعد اومد منم پریدم بغلش دوباره منو بوسید بهش گفتم زن عمو میشه تا وقتی مامانم بیاد من تو بغلت باشم؟
زن عمو: آره عزیزم چرا نمیشه
منم یه دفه ذوق زده شدم دستش که کنار صورتم بود یهو گرفتم بوسیدم.
اونم بعدش منو چسبوند به خودش سرم چسبوند به سینش یه کم بوی عرق میداد ولی اصلا اذیتم نمیکرد بوش گرمای تنش قشنگ حس میکردم چن ثانیه یه دفعه منو میبوسید و میگفت تو پسر منم هستی.
بعد چند دقیقه بهش گفتم زن عمو خوابم میاد میشه منم مثل پارسا بخوابونی؟
زن عمو: یعنی شیر بدم بهت؟
من : اگه اشکال نداره.
یهو زد زیر خنده گفت شیطون پس تو شیر میخواستی به خاطرهمین حسودی کردی منم خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید معذرت میخوام
زن عمو : عزیزم شوخی کردم باشه به تو ام شیر میدم ولی باید قول بدی که به مامانت نگی
من: نه به خدا نمیگم
زن عمو ملیحه: ولی من یه کم خسته شدم بیا دراز بکشیم
رفت یه متکا آورد با پتو مسافرتی خوابید منم کنار خودش خوابوند سوتین تنش نبود تاپش کامل درآورد گفت ببخشید مسعود جان من گرمم شده یه کم
من : نه بابا راحت باش زن عمو
زن عمو: خب بیا
یه کم خودش کشید بالاتر از من ممه سمت راستش انداخت دهنم با دست چپش گذاشت رو سرم همش قربون صدقم میرفت
میگفت بخور قربونت برم هر چقدر میتونی بخور شیرمو ولی یادت باشه اصن به مامانت نگی اینکه من لخت شدم بهت شیر دادم اصن بفهمم به کسی گفتی تنبیهت میکنم .
خیلی جدی این حرف زد اولین بار بود جدی می دیدمش سرم تکون دادم با اشاره گفتم چشم.
تقریبا نزدیک نیم ساعت توبغلش داشتم شیرمیخوردم دیگ کم کم خوابم برد دیگ نفهمیدم چیشد بیدار که شدم دیدم لامپ خاموش با اینکه روز بود ولی چون خونشون آفتاب نمیفته انگارشب بود من همچنان تو بغل زن عمو بودم با دودستش منو گرفته بود پتو کشیده بود روم
1402/06/10
#زن_عمو
اسم من مسعود 28 سالم ساکن اردبیلم.
من یه پسره مجرد قدم 170 یه کم چاق هستم ولی زبر و زرنگ سایز کیرمم تقریبا میشه ۱۶ سانت اینا. من یه زن عمو دارم به اسم ملیحه ۱۰ سال ازم بزرگتره تقریبا از وقتی که اومده خانواده ما با من رابطش خوب بود وقتی بچه بودم میپریدم بغلش منو می بوسید همیشه باهام مهربون بود وقتی مامانم کاری چیزی داشت منو میبرد خونشون تا زن عمو ملیحه مراقبم باشه ملیحه یه پسر داره که ۷ سال ازمن کوچیکتره اسمش پارسا و دوتا دختر دوقلو به اسم مهتاب و مهناز . اولین داستان سکسی من و زن عمو ملیحه برمیگرده به زمانی که من ۸ ساله بودم یه روز مامانم میخواست مادربزرگم ببره دکتر خونه زن عمو اینا یه کوچه ازما بالاتر بود طبق معمول منو برد خونشون سپرد به زن عمو و رفت . از زن عمو ملیحه بگم براتون یه زن قد بلند با پوست سبزه ممه ها سایز ۸۰ و موهای بلند و هیکل پر نه لاغر ونه چاق متوسط خلاصه اون روز که موندم پیش زن عمو بعد رفتن مامانم طبق معمول یه کم منو بوسید بعدش پارسا بغل کرد که بهش شیر بده اون موقع پارسا یه سالش بود. زن عمو یه تاپ راه راه مشکی سفید تنش بود پارسا گرفت بغلش ممه سمت چپش درآورد انداخت دهن پارسا سایز ممه هاش به خاطر شیر یه کم بزرگتر شده بود.
همزمان با اینکه به پارسا شیر میداد به منم نگاه میکرد و لبخند میزد منم بهش خیره بودم که یه دفه گفتم زن عمو به پارسا حسودیم شد
زن عمو ملیحه : ای وای چرا قربونت برم؟
من : آخه خیلی وقته تو بغلت.
زن عمو: آخی الهی باشه عزیزم بذار بخوابه بعد تو بیا تو بغلم خوبه؟
من : باشه مرسی.تو خیلی خوبی زن عمو همش پارسا تو بغلته مامانم زیاد منو بغل نمیکنه
زن عمو ملیحه: آخه عزیزم تو دیگه داری بزرگ میشی پارسا بچس .
بالاخره پارسا خوابید زن عمو بردش تو رخت خوابش بعد اومد منم پریدم بغلش دوباره منو بوسید بهش گفتم زن عمو میشه تا وقتی مامانم بیاد من تو بغلت باشم؟
زن عمو: آره عزیزم چرا نمیشه
منم یه دفه ذوق زده شدم دستش که کنار صورتم بود یهو گرفتم بوسیدم.
اونم بعدش منو چسبوند به خودش سرم چسبوند به سینش یه کم بوی عرق میداد ولی اصلا اذیتم نمیکرد بوش گرمای تنش قشنگ حس میکردم چن ثانیه یه دفعه منو میبوسید و میگفت تو پسر منم هستی.
بعد چند دقیقه بهش گفتم زن عمو خوابم میاد میشه منم مثل پارسا بخوابونی؟
زن عمو: یعنی شیر بدم بهت؟
من : اگه اشکال نداره.
یهو زد زیر خنده گفت شیطون پس تو شیر میخواستی به خاطرهمین حسودی کردی منم خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید معذرت میخوام
زن عمو : عزیزم شوخی کردم باشه به تو ام شیر میدم ولی باید قول بدی که به مامانت نگی
من: نه به خدا نمیگم
زن عمو ملیحه: ولی من یه کم خسته شدم بیا دراز بکشیم
رفت یه متکا آورد با پتو مسافرتی خوابید منم کنار خودش خوابوند سوتین تنش نبود تاپش کامل درآورد گفت ببخشید مسعود جان من گرمم شده یه کم
من : نه بابا راحت باش زن عمو
زن عمو: خب بیا
یه کم خودش کشید بالاتر از من ممه سمت راستش انداخت دهنم با دست چپش گذاشت رو سرم همش قربون صدقم میرفت
میگفت بخور قربونت برم هر چقدر میتونی بخور شیرمو ولی یادت باشه اصن به مامانت نگی اینکه من لخت شدم بهت شیر دادم اصن بفهمم به کسی گفتی تنبیهت میکنم .
خیلی جدی این حرف زد اولین بار بود جدی می دیدمش سرم تکون دادم با اشاره گفتم چشم.
تقریبا نزدیک نیم ساعت توبغلش داشتم شیرمیخوردم دیگ کم کم خوابم برد دیگ نفهمیدم چیشد بیدار که شدم دیدم لامپ خاموش با اینکه روز بود ولی چون خونشون آفتاب نمیفته انگارشب بود من همچنان تو بغل زن عمو بودم با دودستش منو گرفته بود پتو کشیده بود روم
نانازِ زن عموی عزیزم سمانه
1402/06/24
#زن_عمو
1- این داستان واقعی هست ( در آینده شاید بتونم واقعی بودن داستان مو ثابت کنم!!!)
2- برای حفظ حریم شخصی و امنیت افراد، تمامی اسم ها، تاریخ ها و مکان ها تغییر کرده است
سلام به شهوانی های عزیز و دوستداران خاطرات سکسی
من محمد هستم و به سن 25 سالگی وارد شده بودم، چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه آزاد مدرک مهندسی کامپیوتر گرفتم متوجه شدم که توی کشور مثل پشگِل گوسفند لیسانس و مهندس کامپیوتر ریخته رو زمین و نتونستم کار و شغل مناسبی پیدا کنم (شانس آورده بودم که پدرم خرجمو میداد، ما یه سوپر مارکت داریم و از بابت مالی دستمون به دهنمون میرسه و فقیر نیستیم، البته ثروتمند هم نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود!) بعد از اینکه کار گیرم نیومد تفریحم این شد که مثل دوران دبیرستان و سربازی دوباره برم باشگاه کشتی و بدنسازی، همینجا بگم که در زمان سربازی عضو تیم کشتی سربازها بودم و در سطح کشوری مدال هم گرفته بودم، 182 قدمه، عضلانی و چهرهایی سبزه با صدای مردونه، یه زن عمو دارم به اسم سمانه که دوازده سال از خودم بزرگتر بود و هرچی از خوشگلیش بگم کم گفتم، قیافه و چهره با مونیکا بلوچی مو نمیزد، باسن خوش فرم، کمر باریک، چشمهای خمار که با عشوه صحبت میکرد. عَموم رانندهی ترانزیته و همونجور که الان درست متوجه شدید داستان از جایی شروع شد که عمو حسن خونه نبود.
عمو حسن هر موقع که بار می برد اروپا یا چین، حداقل یک ماه طول میکشید تا برگرده. و زن عمویِ جیگرم، عشقم، زندگیم که همیشه به یادش جق میزدم با پسر کوچیکش تنها بودن. عمو و زن عمو چهارده سال قبل ازدواج کرده بودن، اما به دلیل پزشکی بچه دار نمیشدن و هیچ وقت هم متوجه نشدیم که ایراد از عمو حسن بود یا سمیرا !!! بالاخره هر چند دیر اما بچه دار شده بودن ، حالا یه پسر بچهی هفت سالهی شیرین زبون، وُروجک و شیطون داشتن به اسم امیر طاها.
خوب اگر تعریف از خود نباشه، من برای دخترها و زن ها جذابیت داشتم، اما در رابطه با جنس مخالف دل و جرات نداشتم، بلد نبودم چه جور مخ بزنم و تک و توک دوست دختر داشتم، از سن بلوغ به این طرف(تقریباً 9 سال قبل) تعداد دوست دختر و سکس هایی که داشتم به عدد ده هم نرسیده بود!!! عاشق سمیرا بودم اما جرأت نمیکردم بهش بگم، هم ترس و هم اینکه زن عموم بود و تنها در رویاها و خواب و خیال بهش فکر می کردم و در خیالات خودم یک رابطهی عاشقانه و فوق العاده سکسی باهاش داشتم و همیشه با خجالت با سمانه صحبت میکردم.(اما از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می کردم، که فکر کنم خودشم متوجه شده بود) از شانس خوبم، عمو حسن تو یکی از سفرهای خارجی که چین رفته بود یه پلی استیشن 5 برای امیرطاها آورد و منم خوراکم کامپیوتر و پلی استیشن بود. عمو حسن یه روز به بابام زنگ زده بود که محمد و بفرست بیاد پلی استیشن و برای امیرطاها راه بندازه.
بابام که اینو گفت، داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، همیشه با دیدن زن عمو سمانه حالم خوب میشد ، خوب بهش دقت میکردم همه چیز یادم بمونه تا در اولین فرصت بتونم با تمرکز به یادش جق بزنم… توی خیالاتم سینه های برجستهی زن عمو رو میک میزدم ، زن عمو یه دستشو حلقه می کرد دور گردنم و با اون یکی دستش سینشو میزاشت توی دهنم و میگفت بخور عزیزم، همشو بخور… منم دو تا دستم روی کون زن عمو بود و اونو روی کیرم بالا پائین میکردم…اما افسوس که همش خیالات و تصور بود.(به قول خارجیا دریم و ایمیج بود)
خلاصه بعد از ظهر رفتم خونه ی عمو حسن… در زدم و زن عمو درو باز کرد، زن عمو سمانه همیشه یه شال روی سرش بود و توی جمع لباس های ناجور نمی پوشید و به خاطر کون قُل
1402/06/24
#زن_عمو
1- این داستان واقعی هست ( در آینده شاید بتونم واقعی بودن داستان مو ثابت کنم!!!)
2- برای حفظ حریم شخصی و امنیت افراد، تمامی اسم ها، تاریخ ها و مکان ها تغییر کرده است
سلام به شهوانی های عزیز و دوستداران خاطرات سکسی
من محمد هستم و به سن 25 سالگی وارد شده بودم، چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه آزاد مدرک مهندسی کامپیوتر گرفتم متوجه شدم که توی کشور مثل پشگِل گوسفند لیسانس و مهندس کامپیوتر ریخته رو زمین و نتونستم کار و شغل مناسبی پیدا کنم (شانس آورده بودم که پدرم خرجمو میداد، ما یه سوپر مارکت داریم و از بابت مالی دستمون به دهنمون میرسه و فقیر نیستیم، البته ثروتمند هم نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود!) بعد از اینکه کار گیرم نیومد تفریحم این شد که مثل دوران دبیرستان و سربازی دوباره برم باشگاه کشتی و بدنسازی، همینجا بگم که در زمان سربازی عضو تیم کشتی سربازها بودم و در سطح کشوری مدال هم گرفته بودم، 182 قدمه، عضلانی و چهرهایی سبزه با صدای مردونه، یه زن عمو دارم به اسم سمانه که دوازده سال از خودم بزرگتر بود و هرچی از خوشگلیش بگم کم گفتم، قیافه و چهره با مونیکا بلوچی مو نمیزد، باسن خوش فرم، کمر باریک، چشمهای خمار که با عشوه صحبت میکرد. عَموم رانندهی ترانزیته و همونجور که الان درست متوجه شدید داستان از جایی شروع شد که عمو حسن خونه نبود.
عمو حسن هر موقع که بار می برد اروپا یا چین، حداقل یک ماه طول میکشید تا برگرده. و زن عمویِ جیگرم، عشقم، زندگیم که همیشه به یادش جق میزدم با پسر کوچیکش تنها بودن. عمو و زن عمو چهارده سال قبل ازدواج کرده بودن، اما به دلیل پزشکی بچه دار نمیشدن و هیچ وقت هم متوجه نشدیم که ایراد از عمو حسن بود یا سمیرا !!! بالاخره هر چند دیر اما بچه دار شده بودن ، حالا یه پسر بچهی هفت سالهی شیرین زبون، وُروجک و شیطون داشتن به اسم امیر طاها.
خوب اگر تعریف از خود نباشه، من برای دخترها و زن ها جذابیت داشتم، اما در رابطه با جنس مخالف دل و جرات نداشتم، بلد نبودم چه جور مخ بزنم و تک و توک دوست دختر داشتم، از سن بلوغ به این طرف(تقریباً 9 سال قبل) تعداد دوست دختر و سکس هایی که داشتم به عدد ده هم نرسیده بود!!! عاشق سمیرا بودم اما جرأت نمیکردم بهش بگم، هم ترس و هم اینکه زن عموم بود و تنها در رویاها و خواب و خیال بهش فکر می کردم و در خیالات خودم یک رابطهی عاشقانه و فوق العاده سکسی باهاش داشتم و همیشه با خجالت با سمانه صحبت میکردم.(اما از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می کردم، که فکر کنم خودشم متوجه شده بود) از شانس خوبم، عمو حسن تو یکی از سفرهای خارجی که چین رفته بود یه پلی استیشن 5 برای امیرطاها آورد و منم خوراکم کامپیوتر و پلی استیشن بود. عمو حسن یه روز به بابام زنگ زده بود که محمد و بفرست بیاد پلی استیشن و برای امیرطاها راه بندازه.
بابام که اینو گفت، داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، همیشه با دیدن زن عمو سمانه حالم خوب میشد ، خوب بهش دقت میکردم همه چیز یادم بمونه تا در اولین فرصت بتونم با تمرکز به یادش جق بزنم… توی خیالاتم سینه های برجستهی زن عمو رو میک میزدم ، زن عمو یه دستشو حلقه می کرد دور گردنم و با اون یکی دستش سینشو میزاشت توی دهنم و میگفت بخور عزیزم، همشو بخور… منم دو تا دستم روی کون زن عمو بود و اونو روی کیرم بالا پائین میکردم…اما افسوس که همش خیالات و تصور بود.(به قول خارجیا دریم و ایمیج بود)
خلاصه بعد از ظهر رفتم خونه ی عمو حسن… در زدم و زن عمو درو باز کرد، زن عمو سمانه همیشه یه شال روی سرش بود و توی جمع لباس های ناجور نمی پوشید و به خاطر کون قُل