بگادادن بکارتم (۴)
1401/11/10
#بکارت #ازدواج
دوباره تماس گرفت وایندفعه بالحنی گرم شروع کرد از صبح گفتن .علی قربونت بره شیدا .چقدر امروز ازت لذت بردم .چه کس خوش طعمی داشتی .خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم .به قیافت میومد سرد ونچسب باشی .همش باخودم درگیر بودم نکنه از لحاظ جنسی سرد باشی
چرا اینطوری فکر میکردی ؟
خوب سفید ویکم تپلی همه میگند زنای لاغر وسبزه حشری ترند .
تپل خودتی من رو اسلوبم بار آخرت باشه
من قربون اون گوشتای تنت بشم. من دوستت دارم همینجوری حتی یکمم تپل تر بشی بهتره .دوس ندارم رو اسکلت بخابم .شیدا من خیلی داغم یعنی میدونی، آتیشم من هر شب میخام اگه روز هم تو خونه باشم میخام .شانست گفته روزها شلوغم ونیستم .شیدا من بغرورم برمیخوره برم طرف زنم وبخاد منو پس بزنه طوریکه دیگه تاخودش نیاد خودم نمیرم سمتش .اهل خیانت هم نیسم متنفرم .اینجوری اذیت میشم
خوب یه وقتایی شاید آدم از لحاظ جسمی یا فکری نتونه شما نباید بت بربخوره که
قبلش بم بگو شیدا خودم بدونم بت زیاد نزدیک نمیشم که بخام
علی تو خیلی خوب منو تحریک میکنی الان که فکر میکنم باورم نمیشه من راحت برای تو لخت شدم واجازه دادم
شیدا میدونی چی منو ترسونده ؟
نه بگو
اینکه صبح بار اولت بود و ارضا میشدی اینکه بار اول بود که دست یه مرد بهت میخورد کامل مشخص بود تنت یخ میکرد جمع میشد برات عادی نبود .نکنه بعد برات تکراری شم ؟
علی جان چه فکرایی میکنی تا وقتی که تو انقدر وارد باشی وبتونی تو سکس منو تحریک کنی من میخام بات باشم .ظهر روم نشد بت بگم بازم دلم میخاس پیشم میموندی وباهم بودیم
متوجه شدم وشرمندم من فکرشم نمیکردم خونه خالی باشه پروازهای اصفهانم زود بسته میشه مجبور میشدی زمینی بری شب میرسیدی میخاستم تو خونه برات بد نشه .
علی وقتای دیگه وقتی آبت اومد منو رها نکن من حس بدی میگیرم فکر میکنم کارت بام تموم شده وگذاشتیم کنار مثل دستمال کاغذی
شیدا ظهر واقعا دیر بود از طرفی من اخلاقمه باید حتما دوش بگیرم روی لباسام حساسم که نجس نشند وبو نگیرند اگر نه خودم میبردمت. دیدم بخام برم دوش بگیرم وببرمت که دیرت میشه میدونم کارم بد بود دیگه تکرار نمیشه
علی گفت وگفت از مادرش از عشقش به اون از اینکه اهانت به پدر ومادرش رو نمیتونه تحمل کنه از اینکه دلش براشون میسوزه. از همه جا گف تا ازپایین منو صدا کردند برای شام .گفت بعد از شام بیا تصویری یه چیزی نشونت بدم .
سر شام دوباره بحث سر علی وخانوادش بود ومن که شاید با دیدن خونه علی وفکر رسیدن به آرزوهام انگار بیشتر از قبل عاشق علی شده بودم بعد از همه هجمه ها بااعتراض گفتم : من از زندگی کارمندی که برم کلی وام وقرض کنم آینده ام رو بفروشم وهرروز کار کنم تا بتونم یه اپارتمان ۱۰۰متری ویه ماشین ایرانی بخرم متنفرم .شایان تو یعنی تو فولاد کار میکنی یعنی حقوقت خوبه بیشتر از ۲۰تومن بت میدن ؟ بخدا من از الان دلم برا زنت میسوزه .واقعا یکی رو پیدا کن که عاشقت باشه بتونه بخاطر تو از رویاهاش بگذره .شایان یعنی تو زرنگ بودی بهترین جا بعد از نفت داری کار میکنی ۳ساله داری میری سرکار نه کشور خارجی میری نه خرج زن ودختر میکنی ولی ببین چی داری ؟ وقتی دیدم شایان خیلی بهم ریخت وقیافش عصبی شد رو به بابا گفتم بابا من خیلی شانس بیارم یکی مثل شایان برام بیاد بخدا من نمیتونم با این حقوقا .شما هم بازاری نیسی تو این اصفهان خراب شده هم دنبه میره روی گوشت .بازاری میره دختر بازاری میگیره من کارمند زاده باید زن یه کارمند زاده بشم .اینا چون تهرانی اند پول براشون مهم نیس آقای فهام منو بخاطر خودم میخاد کاری به خونه وزندگی وثروت ما ندارن خود تو مامان مگه خواهرت نرف بهترین دختر رو تو خونشون دید گف چون فرشاشون دستباف نیس وفقیرن نمیخام .مگه عمه اول از همه نمیپرسه خونه دختره اینا کجاس که اگه بالاشهر نبودند ،اصلا نره
بابا با عصبانیت گف شیدا تو کی انقدر پول برات مهم شد ؟ زندگی که فقط پول نیس بابا هی پول پول حال آدمو بهم میزنی
برای من پول عشقه محبته شخصیته .همه چیزه من دوسش دارم بابا تو رو خدا نزارید من این موقعیتم رو از دست بدم .این بره دیگه معلوم نیس کی برای من یه همچین موردی بیاد اگه بیاد
آرش باخنده گف اینم خدا زده پس کلش ولش کنید بدید بره خدایی پرت هم نمیگه خوب پول براش مهمه .به زوربدیدش به یه کارمند ،هر روز اینجاست ومیگه منو بدبختم کردید من اون پولداره رومیخاستم
مامانم باحرص گف تو خفه شو آرش .شیدا یه جوری حرف میزنی انگار کمبود داشتی .اینا باهول وعجله اومدن اگر نه من سال دیگه این مبلا وپرده ها رو عوض میکردم غیر آشپزخونه همه فرشای ما دستبافه این چرت وپرتا چیه تو براخودت میبافی این پسره پیره برای تو ۳۲ سالشه تو هنوز خیلی وقت داری چرافکر میکنی دیگه برات پولدار نمیاد؟
1401/11/10
#بکارت #ازدواج
دوباره تماس گرفت وایندفعه بالحنی گرم شروع کرد از صبح گفتن .علی قربونت بره شیدا .چقدر امروز ازت لذت بردم .چه کس خوش طعمی داشتی .خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم .به قیافت میومد سرد ونچسب باشی .همش باخودم درگیر بودم نکنه از لحاظ جنسی سرد باشی
چرا اینطوری فکر میکردی ؟
خوب سفید ویکم تپلی همه میگند زنای لاغر وسبزه حشری ترند .
تپل خودتی من رو اسلوبم بار آخرت باشه
من قربون اون گوشتای تنت بشم. من دوستت دارم همینجوری حتی یکمم تپل تر بشی بهتره .دوس ندارم رو اسکلت بخابم .شیدا من خیلی داغم یعنی میدونی، آتیشم من هر شب میخام اگه روز هم تو خونه باشم میخام .شانست گفته روزها شلوغم ونیستم .شیدا من بغرورم برمیخوره برم طرف زنم وبخاد منو پس بزنه طوریکه دیگه تاخودش نیاد خودم نمیرم سمتش .اهل خیانت هم نیسم متنفرم .اینجوری اذیت میشم
خوب یه وقتایی شاید آدم از لحاظ جسمی یا فکری نتونه شما نباید بت بربخوره که
قبلش بم بگو شیدا خودم بدونم بت زیاد نزدیک نمیشم که بخام
علی تو خیلی خوب منو تحریک میکنی الان که فکر میکنم باورم نمیشه من راحت برای تو لخت شدم واجازه دادم
شیدا میدونی چی منو ترسونده ؟
نه بگو
اینکه صبح بار اولت بود و ارضا میشدی اینکه بار اول بود که دست یه مرد بهت میخورد کامل مشخص بود تنت یخ میکرد جمع میشد برات عادی نبود .نکنه بعد برات تکراری شم ؟
علی جان چه فکرایی میکنی تا وقتی که تو انقدر وارد باشی وبتونی تو سکس منو تحریک کنی من میخام بات باشم .ظهر روم نشد بت بگم بازم دلم میخاس پیشم میموندی وباهم بودیم
متوجه شدم وشرمندم من فکرشم نمیکردم خونه خالی باشه پروازهای اصفهانم زود بسته میشه مجبور میشدی زمینی بری شب میرسیدی میخاستم تو خونه برات بد نشه .
علی وقتای دیگه وقتی آبت اومد منو رها نکن من حس بدی میگیرم فکر میکنم کارت بام تموم شده وگذاشتیم کنار مثل دستمال کاغذی
شیدا ظهر واقعا دیر بود از طرفی من اخلاقمه باید حتما دوش بگیرم روی لباسام حساسم که نجس نشند وبو نگیرند اگر نه خودم میبردمت. دیدم بخام برم دوش بگیرم وببرمت که دیرت میشه میدونم کارم بد بود دیگه تکرار نمیشه
علی گفت وگفت از مادرش از عشقش به اون از اینکه اهانت به پدر ومادرش رو نمیتونه تحمل کنه از اینکه دلش براشون میسوزه. از همه جا گف تا ازپایین منو صدا کردند برای شام .گفت بعد از شام بیا تصویری یه چیزی نشونت بدم .
سر شام دوباره بحث سر علی وخانوادش بود ومن که شاید با دیدن خونه علی وفکر رسیدن به آرزوهام انگار بیشتر از قبل عاشق علی شده بودم بعد از همه هجمه ها بااعتراض گفتم : من از زندگی کارمندی که برم کلی وام وقرض کنم آینده ام رو بفروشم وهرروز کار کنم تا بتونم یه اپارتمان ۱۰۰متری ویه ماشین ایرانی بخرم متنفرم .شایان تو یعنی تو فولاد کار میکنی یعنی حقوقت خوبه بیشتر از ۲۰تومن بت میدن ؟ بخدا من از الان دلم برا زنت میسوزه .واقعا یکی رو پیدا کن که عاشقت باشه بتونه بخاطر تو از رویاهاش بگذره .شایان یعنی تو زرنگ بودی بهترین جا بعد از نفت داری کار میکنی ۳ساله داری میری سرکار نه کشور خارجی میری نه خرج زن ودختر میکنی ولی ببین چی داری ؟ وقتی دیدم شایان خیلی بهم ریخت وقیافش عصبی شد رو به بابا گفتم بابا من خیلی شانس بیارم یکی مثل شایان برام بیاد بخدا من نمیتونم با این حقوقا .شما هم بازاری نیسی تو این اصفهان خراب شده هم دنبه میره روی گوشت .بازاری میره دختر بازاری میگیره من کارمند زاده باید زن یه کارمند زاده بشم .اینا چون تهرانی اند پول براشون مهم نیس آقای فهام منو بخاطر خودم میخاد کاری به خونه وزندگی وثروت ما ندارن خود تو مامان مگه خواهرت نرف بهترین دختر رو تو خونشون دید گف چون فرشاشون دستباف نیس وفقیرن نمیخام .مگه عمه اول از همه نمیپرسه خونه دختره اینا کجاس که اگه بالاشهر نبودند ،اصلا نره
بابا با عصبانیت گف شیدا تو کی انقدر پول برات مهم شد ؟ زندگی که فقط پول نیس بابا هی پول پول حال آدمو بهم میزنی
برای من پول عشقه محبته شخصیته .همه چیزه من دوسش دارم بابا تو رو خدا نزارید من این موقعیتم رو از دست بدم .این بره دیگه معلوم نیس کی برای من یه همچین موردی بیاد اگه بیاد
آرش باخنده گف اینم خدا زده پس کلش ولش کنید بدید بره خدایی پرت هم نمیگه خوب پول براش مهمه .به زوربدیدش به یه کارمند ،هر روز اینجاست ومیگه منو بدبختم کردید من اون پولداره رومیخاستم
مامانم باحرص گف تو خفه شو آرش .شیدا یه جوری حرف میزنی انگار کمبود داشتی .اینا باهول وعجله اومدن اگر نه من سال دیگه این مبلا وپرده ها رو عوض میکردم غیر آشپزخونه همه فرشای ما دستبافه این چرت وپرتا چیه تو براخودت میبافی این پسره پیره برای تو ۳۲ سالشه تو هنوز خیلی وقت داری چرافکر میکنی دیگه برات پولدار نمیاد؟
بد،خوش موضوع بخت است (۳)
1401/11/11
#دنباله_دار #بکارت
ظاهرا خواب دیشب قرار بود اخرین خواب راحت من باشه صبحش با صدای گوشیم از خواب بلند شدم پیام هایی میدیدم که عجیب بود اما دور از ذهن نبود از یک شماره خیلی رُند بدون اینکه به خودم فشار بیارم معلوم بود فرستندهش کیه
«:جوجو خانوم پیام دادم ببینم امروز وقت داری ؟
:نکنه از منشیتون باید وقت بگیرم؟
:خدمات کامل شامل ساکم میشه؟
:قیمت همون یک تومنه یا نرخ جدید اعلام شده؟»
همش به کنار اما پیام اخری که داده بود خیلی منو ترسوند
«این پیام هارو اردوان ببینه رسوات میکنم سکوت کن و باهام راه بیا دلمو که زدی تو بمون و اردوان و پول ،اصلا هم فکر نکن خوشگلی یا هیکل خوبی داری تو فقط ابزاری برای من نه بیشتر نه کمتر»
چیکار باید میکردم سکوت و خیانت یا گفتن و احتمال رسوا شدم .برای من معامله ی دو سر ضرر بود اگه اردوان میفهمید بهش نگفتم این موضوع رو فکر میکرد به امین چراغ سبز دادم و باهم کاری کردیم اگه به اردوان میگفتم ممکن بود امین به بابای اردوان همه چیزو بگه و قطعا بازم عشقمو از دست میدادم .
درحال کلنجار با خودم بودم اردوان از حموم در اومد قیافه م داد میزد یک چیزی شده خیلی آروم صورتش رو خشک کرد با حوله
+خوبی؟چیزی شده؟ چقد پریشونی
خدای من باید الان چیکار کنم بگم بهش یا مخفیش کنم ؟ فعلا مخفی کنم تا کامل فکر کنم و تصمیم درست بگیرم ،حالا قیافمو چیکار کنم؟بهترین دفاع حمله
-دیشب گفتم من تا بیدار نشدم از تخت بیرون نیا گفتم یا نه؟
+بیدار شدی دیگه عشقم صبح بخیر گفتم بهت یادت نیست؟
-از تخت که بیرون نیومدم،اومدم؟
+این قیافه و این کام تلخ فقط واسه همینه؟ غصه نداره که ببخشید عزیزدلم دارم یاد میگیرم هنوز معذرت میخوام .
بغلم کرد و بوسم کرد منم سعی کردم قیافمو درست کنم تا طبیعی جلوه کنه
-میری سر کار؟
+میتونم هم نرم،لیست کارا رو میدم به بیتا میمونم در خدمت خانوم بداخلاقم
-نه عشق من برو سر کارت منم کتاب های مُدم رو میخونم کسی چیزی پرسید سوتی ندم
اردوان لباس پوشید و رفت
من موندم و کلی فکر که قراره چی بشه و تهش کجاست اخرش تنها راه حل رو تو مشورت کردن با بیتا دیدم اون بیشتر از من تو این خانواده بوده و همه رو میشناسه
« بیتا بیا خونه ی ما بدون این که اردوان بفهمه خیلی مهمه»
نیم ساعت بعد پیامم بیتا اومد خونه هراسان که چی شده
پیامای امین رو نشونش دادم بیتا خیلی ناخوداگاه و آروم گفت «حرومزاده ی شتر کینه»
-بیتا چیکار کنم؟چرا شتر کینه مگه چی شده که کینه داره؟
+قضیه خیلی قدیمیه دقیقا زمانی که اردوان دییرستانی بوده با امین یکجا درس میخوندن امین از سر کنجکاوی پول داده بوده به یک سکس ورکر
-به یک چی؟
+سکس ورکر همون روسپی خودمون
_فارسی حرف بزن خب
+خلاصه اردوانم به باباش میگه باباشم به عموش و امین رو مدت ها از هستی ساقط کردن تا اینکه بعد سال قهر این دوتا پسر عمو امین اومد دیدن اردوان و باهم دوباره گل و بلبل شدن ولی انگار هدفی داشته از این آشتی کنان الانم که ظاهرا به هدفش رسیده
-بیتا به خدا من تو زندگیم دست از پا خطا نکردم الان که زندگی روی خوش بهم نشون داده حقمه به نظرت تو این دوراهی بمونم؟اخه گناه من چیه؟
+گناه تو اینه که به اردوان اعتماد نداری،بهش بگو اون میتونه امینو سرجاش بشونه
-چطوری؟این چطوری سوال خیلی مهمیه قراره تهش چی بشه؟
+ته این داستان خوب نیست اصلا خوب نیست و تو فقط یک راه داری اونم اعتماد به اردوانه اون آدم زرنگیه از قمار هم خوشش نمیاد همه چیز براش یا صده یا صفر .
-من صدم براش یا صفر؟
+تو براش هزاری باور کن میفهمم چی میگم ، طرز نگاه کردنش به دخترای دیگه رو زیاد دیدم تو نگاهش به تو عشق موج میزنه.
از حرفای بیتا قانع شدم تلفن رو برداشتم زنگ زدم به اردوان اومد خونه ماجرا رو براش توضیح دادم پیام هارو نگاه کرد بدون توضیح اضافه رو کرد به بیتا و گفت
+عبدی رو خبر کنید کارش دارم
بیتا انگار روش آب جوش ریختن سرخ و سفید شد و با حالت ملتمسانه گفت
نه ، خواهش میکنم عبدی نه ، خون به پا میشه اخرین بار یادت نیست چیکار کرد عبدی؟ چقد بدبختی کشیدیم امکان نداره بذارم به عبدی بگی.
+بیتا اینآشغالو من میشناسم سرشو نکنم زیر آب دودمانمو به باد میده یا در کمترین حالت زندگی آرومو ازم میگیره من تازه کنار ستاره آرامش پیدا کردم نمیذارم ازم بگیرتش ،حتی شده به زور.
کتش رو برداشت و گفت اگه دوباره پیام داد هیچ جوابی نمیدی تا من بگم بعد رفت بیرون حدود دو ساعت بعد به همراه یک آقا برگشت بیتا با دیدنش گفت
-عبدی به حرف این گوش نکن الان خون جلوی چشماشو گرفته ، بعدم امین خودش عضو این خانواده س فکر میکنی عمو و بابات بیخیالش میشن؟ نمیپرسن کجاست؟دنبالش نمیگردن؟ یکم فکر کنید حداقل
1401/11/11
#دنباله_دار #بکارت
ظاهرا خواب دیشب قرار بود اخرین خواب راحت من باشه صبحش با صدای گوشیم از خواب بلند شدم پیام هایی میدیدم که عجیب بود اما دور از ذهن نبود از یک شماره خیلی رُند بدون اینکه به خودم فشار بیارم معلوم بود فرستندهش کیه
«:جوجو خانوم پیام دادم ببینم امروز وقت داری ؟
:نکنه از منشیتون باید وقت بگیرم؟
:خدمات کامل شامل ساکم میشه؟
:قیمت همون یک تومنه یا نرخ جدید اعلام شده؟»
همش به کنار اما پیام اخری که داده بود خیلی منو ترسوند
«این پیام هارو اردوان ببینه رسوات میکنم سکوت کن و باهام راه بیا دلمو که زدی تو بمون و اردوان و پول ،اصلا هم فکر نکن خوشگلی یا هیکل خوبی داری تو فقط ابزاری برای من نه بیشتر نه کمتر»
چیکار باید میکردم سکوت و خیانت یا گفتن و احتمال رسوا شدم .برای من معامله ی دو سر ضرر بود اگه اردوان میفهمید بهش نگفتم این موضوع رو فکر میکرد به امین چراغ سبز دادم و باهم کاری کردیم اگه به اردوان میگفتم ممکن بود امین به بابای اردوان همه چیزو بگه و قطعا بازم عشقمو از دست میدادم .
درحال کلنجار با خودم بودم اردوان از حموم در اومد قیافه م داد میزد یک چیزی شده خیلی آروم صورتش رو خشک کرد با حوله
+خوبی؟چیزی شده؟ چقد پریشونی
خدای من باید الان چیکار کنم بگم بهش یا مخفیش کنم ؟ فعلا مخفی کنم تا کامل فکر کنم و تصمیم درست بگیرم ،حالا قیافمو چیکار کنم؟بهترین دفاع حمله
-دیشب گفتم من تا بیدار نشدم از تخت بیرون نیا گفتم یا نه؟
+بیدار شدی دیگه عشقم صبح بخیر گفتم بهت یادت نیست؟
-از تخت که بیرون نیومدم،اومدم؟
+این قیافه و این کام تلخ فقط واسه همینه؟ غصه نداره که ببخشید عزیزدلم دارم یاد میگیرم هنوز معذرت میخوام .
بغلم کرد و بوسم کرد منم سعی کردم قیافمو درست کنم تا طبیعی جلوه کنه
-میری سر کار؟
+میتونم هم نرم،لیست کارا رو میدم به بیتا میمونم در خدمت خانوم بداخلاقم
-نه عشق من برو سر کارت منم کتاب های مُدم رو میخونم کسی چیزی پرسید سوتی ندم
اردوان لباس پوشید و رفت
من موندم و کلی فکر که قراره چی بشه و تهش کجاست اخرش تنها راه حل رو تو مشورت کردن با بیتا دیدم اون بیشتر از من تو این خانواده بوده و همه رو میشناسه
« بیتا بیا خونه ی ما بدون این که اردوان بفهمه خیلی مهمه»
نیم ساعت بعد پیامم بیتا اومد خونه هراسان که چی شده
پیامای امین رو نشونش دادم بیتا خیلی ناخوداگاه و آروم گفت «حرومزاده ی شتر کینه»
-بیتا چیکار کنم؟چرا شتر کینه مگه چی شده که کینه داره؟
+قضیه خیلی قدیمیه دقیقا زمانی که اردوان دییرستانی بوده با امین یکجا درس میخوندن امین از سر کنجکاوی پول داده بوده به یک سکس ورکر
-به یک چی؟
+سکس ورکر همون روسپی خودمون
_فارسی حرف بزن خب
+خلاصه اردوانم به باباش میگه باباشم به عموش و امین رو مدت ها از هستی ساقط کردن تا اینکه بعد سال قهر این دوتا پسر عمو امین اومد دیدن اردوان و باهم دوباره گل و بلبل شدن ولی انگار هدفی داشته از این آشتی کنان الانم که ظاهرا به هدفش رسیده
-بیتا به خدا من تو زندگیم دست از پا خطا نکردم الان که زندگی روی خوش بهم نشون داده حقمه به نظرت تو این دوراهی بمونم؟اخه گناه من چیه؟
+گناه تو اینه که به اردوان اعتماد نداری،بهش بگو اون میتونه امینو سرجاش بشونه
-چطوری؟این چطوری سوال خیلی مهمیه قراره تهش چی بشه؟
+ته این داستان خوب نیست اصلا خوب نیست و تو فقط یک راه داری اونم اعتماد به اردوانه اون آدم زرنگیه از قمار هم خوشش نمیاد همه چیز براش یا صده یا صفر .
-من صدم براش یا صفر؟
+تو براش هزاری باور کن میفهمم چی میگم ، طرز نگاه کردنش به دخترای دیگه رو زیاد دیدم تو نگاهش به تو عشق موج میزنه.
از حرفای بیتا قانع شدم تلفن رو برداشتم زنگ زدم به اردوان اومد خونه ماجرا رو براش توضیح دادم پیام هارو نگاه کرد بدون توضیح اضافه رو کرد به بیتا و گفت
+عبدی رو خبر کنید کارش دارم
بیتا انگار روش آب جوش ریختن سرخ و سفید شد و با حالت ملتمسانه گفت
نه ، خواهش میکنم عبدی نه ، خون به پا میشه اخرین بار یادت نیست چیکار کرد عبدی؟ چقد بدبختی کشیدیم امکان نداره بذارم به عبدی بگی.
+بیتا اینآشغالو من میشناسم سرشو نکنم زیر آب دودمانمو به باد میده یا در کمترین حالت زندگی آرومو ازم میگیره من تازه کنار ستاره آرامش پیدا کردم نمیذارم ازم بگیرتش ،حتی شده به زور.
کتش رو برداشت و گفت اگه دوباره پیام داد هیچ جوابی نمیدی تا من بگم بعد رفت بیرون حدود دو ساعت بعد به همراه یک آقا برگشت بیتا با دیدنش گفت
-عبدی به حرف این گوش نکن الان خون جلوی چشماشو گرفته ، بعدم امین خودش عضو این خانواده س فکر میکنی عمو و بابات بیخیالش میشن؟ نمیپرسن کجاست؟دنبالش نمیگردن؟ یکم فکر کنید حداقل
کص دادنم به لاشی ترین پسر شهر!
1401/11/15
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #بکارت
سلام دوستان تصمیم گرفتم برای اولین بارداستان اولین اتفاق های مهم زندگیم مثل عاشق شدن،سکس،تجربه تلخ و وحشتناک تجاوز و خیلی از اتفاق های دیگه رو بازگو کنم.
تک تک کلمه های این داستان فکت یا همون حقیقت هستش و تمام سعیمو کردم احساساتمو طوری واضح شرح بدم که بتونید کاملا درک کنید. باور کردن یا نکردنش رو به عهده خودتون میزارم🙏
و اینکه اسامی مستعار هستن.(به جز محمد)
داستان رو از اول و با کوچکترین جزییاتش نوشتم پس شاید یکم طولانی بشه.و اینکه قسمت بندی کردم برای درک بهتر. ارزششو داره که براش وقت بزاری.
قبل از اینکه داستان و شروع کنم بگم پدرم وقتی من ۸ سالم بود فوت کرد و انقدری برامون گذاشت که محتاج کسی نباشیم، مادرم هم پرستار هستش و منم تک فرزند هستم، از همون بچگی کلا آزاد گذاشتن منو و از ۱۴ سالگیم که بعضی شب ها خونه دوستم میموندم، مامانم دیگه با شب بیرون موندنم هم زیاد مشکلی نداره و کلا بیشتر رابطمون دوستانه هستش تا مادر و دختری… بریم سراغ داستان…
اسم من آیسان هستش، در مورد خودم باید بگم قدم ۱۶۰ و وزنم اون موقع حدود ۵۰ کیلو بود، رنگ موهام و پوستم روشنه و چشمام تقریبا طوسیه…
بخش اول: «در جستجوی عشق»
حدودا هفت سال پیش بود که من ۱۶ سالم بود و انقدر فیلم های رمانتیک نگاه میکردم، شدیدا روم تاثیر گذاشته بود و به شدت دنبال یه رابطه عاشقانه بودم. بدون اینکه کوچکترین درکی از دنیای پسرها داشته باشم.
تصور میکردم در واقعیت هم مثل فیلمها، پسرا، دنیا رو به آب و آتیش میکشن برای دختری که دوستشون داشته باشه! غافل از اینکه ۹۹ درصد پسرا هدف اصلیشون فقط سکسه…
محل ما یه مجتمع مسکونی خیلی بزرگه تقریبا مثل شهرک اکباتان تهران اگر بلد باشید. توی محلمون یه پسره بود اسمش محمد بود حدودا ۲۵ سالش بود. که به لات بودن و ارازل اوباش معروف بود… من که از نزدیک ندیده بودمش چند بار از دور فقط دیده بودمش، ولی انقدر ازش شنیده بودم که یه تصور خیلی وحشتناکی نسبت بهش داشتم.
من یه دوست داشتم که همسایه بالاییمون بود و ۳ سال از من بزرگتر بود اسمش حدیث بود، این خودشو استاد مخ زدن و این داستانا میدونست و همیشه وقتی پیش هم بودیم اون در مورد دوست پسراش و رل زدن و اینکه پسرا از چه جور دختری خوششون میاد و اینا… حرف میزد.با اینکه به قول خودش خیلی دوست پسر داشت ولی عقب و جلوش دست نخورده بود و بیشترین رابطش لاپایی بود(ولی بعدا گندش در اومد که محمد هزار بار از عقب و جلو کرده بودش).حدیث یه داداش داشت که اون موقع ۲۱ سالش بود اسمش حسین بود.هروقت منو میدید هی میخواست شوخی کنه باهام و گرم بگیره ولی من بهش زیاد رو نمیدادم.نمیدونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم و به دلم نمیشست. بعد یه مدت حدیث هی به شوخی میگفت میخوام خواهر شوهرت بشم و بیا با حسین رل بزن و هی از داداشش تعریف میکرد.انقدر گفت که دیگه روم نشد نه بگم و در واقع آره هم نگفتم! که دیدم همون شب حسین پیام داد و کاملا برخلاف میلم، رابطم باهاش شروع شد، نمیدونم چرا هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و هرچی میگذشت بیشتر من ازین بدم میومد… دوتا قرار اولمو باهاش با حدیث سه تایی رفتیم. قرار سوم که رفتم، رفتیم تو پارک نشستیم رو صندلی و دستشو انداخت دور گردنم و هی یواش یواش دستاش به سینه هام نزدیک تر میشد و تا اومد لبامو بوس کنه رومو برگردوندم و بلند شدم. داشتم میمردم از استرس که اونم مثل همیشه با لوس بازیاش میخواست مثلا دلبری کنه، چندش🤮. که بدون اینکه هیچ حرفی بزنم رفتم خونه و بهش پیام دادم من اهل سکس و اینا نیستم اگر نمیتونی کات کنیم، که گفت اوکی مشکلی نیست تا هروقت ک تو بخوای صبر میکنم… خلاصه از هر طریقی میخواستم بپیچونمش نمیشد.
دو روز بعد به اصرار حسین رفتیم یکی از کافه های محلمون که من تا حالا نرفته بودم، کافش دو طبقه بود. با حسین رفتیم و نشستیم که حسین گفت یه دقیقه وایسا الان میام، رفت طبقه بالا و بعد یک دقیقه صدام کرد که منم برم بالا منم رفتم تا از پله ها رفتم بالا و یه نگاه انداختم کم مونده بود از حال برم! همون محمد لم داده بود روی یه کاناپه و یه دختره هم بغلش بود، سرشو چرخوند و منو توی اون حالت که خشکم زده بود و زل زده بودم بهش دید و با خنده گفت علیک سلام! منم خیلی یواش گفتم ببخشید سلام! گفت :مگه جن دیدی کوچولو؟ بیا بشین راحت باش(یعنی آبروم رفتا😑🤦🏻♀️)
خلاصه رفتم نشستم پیش حسین و کل بدنم داشت از استرس میلرزید، که یواش به حسین گفتم توروخدا پاشو بریم، که نمیدونم محمد از کجا وسط اون همه سر و صدا که آهنگ هم داشت پخش میشد شنید چی گفتم! گفت:اگر من باعث ناراحتیت شدم میخوای ما بریم؟ من که شوکه شده بودم گفتم نه بابا این چه حرفیه، بعد گفت حسین معرفی نمیکنی؟ که حسین گفت ایشون آیسان زنمه که یه نیشگونش گرفتم بخاطر این حرفش، و بعد رو کرد به من و با یه حالت پاچه خارانه گفت: ایشون هم
1401/11/15
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #بکارت
سلام دوستان تصمیم گرفتم برای اولین بارداستان اولین اتفاق های مهم زندگیم مثل عاشق شدن،سکس،تجربه تلخ و وحشتناک تجاوز و خیلی از اتفاق های دیگه رو بازگو کنم.
تک تک کلمه های این داستان فکت یا همون حقیقت هستش و تمام سعیمو کردم احساساتمو طوری واضح شرح بدم که بتونید کاملا درک کنید. باور کردن یا نکردنش رو به عهده خودتون میزارم🙏
و اینکه اسامی مستعار هستن.(به جز محمد)
داستان رو از اول و با کوچکترین جزییاتش نوشتم پس شاید یکم طولانی بشه.و اینکه قسمت بندی کردم برای درک بهتر. ارزششو داره که براش وقت بزاری.
قبل از اینکه داستان و شروع کنم بگم پدرم وقتی من ۸ سالم بود فوت کرد و انقدری برامون گذاشت که محتاج کسی نباشیم، مادرم هم پرستار هستش و منم تک فرزند هستم، از همون بچگی کلا آزاد گذاشتن منو و از ۱۴ سالگیم که بعضی شب ها خونه دوستم میموندم، مامانم دیگه با شب بیرون موندنم هم زیاد مشکلی نداره و کلا بیشتر رابطمون دوستانه هستش تا مادر و دختری… بریم سراغ داستان…
اسم من آیسان هستش، در مورد خودم باید بگم قدم ۱۶۰ و وزنم اون موقع حدود ۵۰ کیلو بود، رنگ موهام و پوستم روشنه و چشمام تقریبا طوسیه…
بخش اول: «در جستجوی عشق»
حدودا هفت سال پیش بود که من ۱۶ سالم بود و انقدر فیلم های رمانتیک نگاه میکردم، شدیدا روم تاثیر گذاشته بود و به شدت دنبال یه رابطه عاشقانه بودم. بدون اینکه کوچکترین درکی از دنیای پسرها داشته باشم.
تصور میکردم در واقعیت هم مثل فیلمها، پسرا، دنیا رو به آب و آتیش میکشن برای دختری که دوستشون داشته باشه! غافل از اینکه ۹۹ درصد پسرا هدف اصلیشون فقط سکسه…
محل ما یه مجتمع مسکونی خیلی بزرگه تقریبا مثل شهرک اکباتان تهران اگر بلد باشید. توی محلمون یه پسره بود اسمش محمد بود حدودا ۲۵ سالش بود. که به لات بودن و ارازل اوباش معروف بود… من که از نزدیک ندیده بودمش چند بار از دور فقط دیده بودمش، ولی انقدر ازش شنیده بودم که یه تصور خیلی وحشتناکی نسبت بهش داشتم.
من یه دوست داشتم که همسایه بالاییمون بود و ۳ سال از من بزرگتر بود اسمش حدیث بود، این خودشو استاد مخ زدن و این داستانا میدونست و همیشه وقتی پیش هم بودیم اون در مورد دوست پسراش و رل زدن و اینکه پسرا از چه جور دختری خوششون میاد و اینا… حرف میزد.با اینکه به قول خودش خیلی دوست پسر داشت ولی عقب و جلوش دست نخورده بود و بیشترین رابطش لاپایی بود(ولی بعدا گندش در اومد که محمد هزار بار از عقب و جلو کرده بودش).حدیث یه داداش داشت که اون موقع ۲۱ سالش بود اسمش حسین بود.هروقت منو میدید هی میخواست شوخی کنه باهام و گرم بگیره ولی من بهش زیاد رو نمیدادم.نمیدونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم و به دلم نمیشست. بعد یه مدت حدیث هی به شوخی میگفت میخوام خواهر شوهرت بشم و بیا با حسین رل بزن و هی از داداشش تعریف میکرد.انقدر گفت که دیگه روم نشد نه بگم و در واقع آره هم نگفتم! که دیدم همون شب حسین پیام داد و کاملا برخلاف میلم، رابطم باهاش شروع شد، نمیدونم چرا هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و هرچی میگذشت بیشتر من ازین بدم میومد… دوتا قرار اولمو باهاش با حدیث سه تایی رفتیم. قرار سوم که رفتم، رفتیم تو پارک نشستیم رو صندلی و دستشو انداخت دور گردنم و هی یواش یواش دستاش به سینه هام نزدیک تر میشد و تا اومد لبامو بوس کنه رومو برگردوندم و بلند شدم. داشتم میمردم از استرس که اونم مثل همیشه با لوس بازیاش میخواست مثلا دلبری کنه، چندش🤮. که بدون اینکه هیچ حرفی بزنم رفتم خونه و بهش پیام دادم من اهل سکس و اینا نیستم اگر نمیتونی کات کنیم، که گفت اوکی مشکلی نیست تا هروقت ک تو بخوای صبر میکنم… خلاصه از هر طریقی میخواستم بپیچونمش نمیشد.
دو روز بعد به اصرار حسین رفتیم یکی از کافه های محلمون که من تا حالا نرفته بودم، کافش دو طبقه بود. با حسین رفتیم و نشستیم که حسین گفت یه دقیقه وایسا الان میام، رفت طبقه بالا و بعد یک دقیقه صدام کرد که منم برم بالا منم رفتم تا از پله ها رفتم بالا و یه نگاه انداختم کم مونده بود از حال برم! همون محمد لم داده بود روی یه کاناپه و یه دختره هم بغلش بود، سرشو چرخوند و منو توی اون حالت که خشکم زده بود و زل زده بودم بهش دید و با خنده گفت علیک سلام! منم خیلی یواش گفتم ببخشید سلام! گفت :مگه جن دیدی کوچولو؟ بیا بشین راحت باش(یعنی آبروم رفتا😑🤦🏻♀️)
خلاصه رفتم نشستم پیش حسین و کل بدنم داشت از استرس میلرزید، که یواش به حسین گفتم توروخدا پاشو بریم، که نمیدونم محمد از کجا وسط اون همه سر و صدا که آهنگ هم داشت پخش میشد شنید چی گفتم! گفت:اگر من باعث ناراحتیت شدم میخوای ما بریم؟ من که شوکه شده بودم گفتم نه بابا این چه حرفیه، بعد گفت حسین معرفی نمیکنی؟ که حسین گفت ایشون آیسان زنمه که یه نیشگونش گرفتم بخاطر این حرفش، و بعد رو کرد به من و با یه حالت پاچه خارانه گفت: ایشون هم
بگا دادن بکارتم (۵ و پایانی)
1401/11/17
#بکارت #ازدواج #دنباله_دار
-شیدا مامانته ۳بار زنگ زده پاشو میترسم بره اداره پاشو
هنوز خواب بودم نمیتونسم گوشی روبگیرم هاج وواج بودم که کجام علی زد روی بلندگو
-کجایی شیدا چقدر باید زنگ بزنم
-اومدم نمازخونه اداره خوابم برد چشمام درد گرفته بود
-شیدا بت گفتم مراسم داریم رفتی خوابیدی
-مامان میخاسم دراز بکشم نفهمیدم کی خوابم برد
-شیدا خانم امینی هم زنگ زد برا فرداشب بیاند اینجا پسرش همه چی تمومه
گوشی رو از علی گرفتم وبلندگو رو قطع کردم چشمام روی صورت بیحال ومات علی مونده بود گفتم داری چی میگی مامان من ظهر فقط یک ساعت با علی حرف میزدم چی برای خودت خواستگار وعده کردی
-تو بیجا کردی بااجازه کی .خانم امینی ۱۰ساله باش میرم پیاده روی چقدر شایان تعریف پسرشو میکنه اینم ببین یهو خوشت اومد زنجیر که بگردنت نمیندازن ببرنت ،یه خواستگاریه
-مامان این شایان خودش رفته گفته خواهرم میخاد ازدواج کنه اگه این پسره منو میخاس که زودتر میومد
-من نمیدونم بابات گف بگم فرداشب بیاند الانم پاشو بیا ما تو راه باغ رضوانیم میاییم خونه آماده باش بریم تالار
بی خدافظی قطع کرد .بااینکه روبلندگو نبود ولی علی همه رو شنیده بود .زل زد بمن پس مادرت برای مامان من مراسم داره با خانم امینی برای فرداشب هماهنگ میکنه من ظهر بپدرت زنگ زدم وبرای فردا اجازه گرفتم بریم بیرون یکم من من کرد وبعد اجازه داد. چرا خانوادت اینطوری میکنن شیدا مامان من خیلی دلخوره. میگه من دیگه خونشون زنگ نمیزنم .
-علی این دوست شایانه .این شایان خودش رفته گفته اصلا فکر کنم بش گفته بیاد که ما تو رو جواب کنیم فکر نکنم
-چرت نگو شیدا
از اتاق بیرون رف از حرصم زنگ زدم شایان .شایان تو چه غلطی داری میکنی من حالم از اون آرمان بهم میخوره دوست تویه دلیل نداره منم ازش خوشم بیاد خیلی زشته که آدم بره برای خواهرش شوهر پیدا کنه وقتی دیدم علی داره میاد سمت اتاق گفتم من از این آرمان متنفرم تو چرا
-وایسا ببینم هی حرف خودتو میزنی من حرفی نزدم .اون شب که اینا اومده بودند، صاف ماشینشون رو گذاشته بودند جای پارک ماشین آرمان. خودش گف نمیدونم کی جرات کرده جای ماشین من پارک کنه .بازم من چیزی نگفتم بعد گف از پنجره دیدم از خونه شما اومدند بیرونخودش کامل میدونس اون همه فامیلای ما رودیده. دیگه چکار کنم گفتم خواستگار شیدا بودند .
-تو بیجا کردی گفتی همونجور که گفتی حالام میری فرداشبو بهم میزنی من میرم خونه مامانجون از امشبم میرم خونش من هر چی بشماها هیچی
-هر کاری میخای بکن خودت میدونی وبابا وبی خدافظی قطع کرد
علی بشقاب به دست بغلم نشسته بود گرسنه بودم اومد بهم بده خودم بشقاب رو از دستش گرفتم بوی خوبی میداد
-بارک اله دست پختتم خوبه
-از تو نت سرچ کردم وخندید
منظورش رو نفهمیدم انقدر اعصابم خورد بود.
مستاصل تر از همیشه مونده بودم چکار کنم .بااینکه خوشمزه بود وباولع داشتم میخوردم یهو درد پیچید زیر شکمم ،باز یادم اومد چه اتفاقی افتاده وباز بغض کردم
-علی خودت نمیخوری ؟
-نه برای تو پختم جدی از تو نت سرچ کردما.دوباره نیای بگی تجربه داری
خندیدم وهمون موقع اشکهام ریخت
-شیدا توروخدا دیگه گریه نکن. بس کن دیگه
-زیر دلم درد میکنه
دستش رو کشید بالای کسم اینجا برد پایین تر اینجا ؟ هنوز خونریزی داری ؟
-نه
-پس چرا انقدر رنگت پریده
گریه ول کنم نبود زنگ زدم بابا نقطه ضعف بابام رو میدونستم حاضر بود دنیا رو بده تا من گریه نکنم از بچگیم تحمل اشک منو نداشت. واقعا چقدر فرقه بین محبت خانواده با غریبه ها .داشتم فکر میکردم که علی بااونهمه ابراز عشق ومحبتش خیلی راحت کار خودش رو کرد ومن گریه میکردم وبراش اصلا مهم نبودم که بابام اومد روی خط
با گریه گفتم مامان چی داره میگه هنوز تکلیف فهام رو معلوم نکردید یکی دیگه رو راه میدید اصلا نظر من براتون مهمه ؟ نباید یه زنگ بزنید بپرسید بگید اصلا تو میخای درحالیکه هق هق میکردم گفتم حالا بفرض فهام هم نه من از این پسره متنفرم شما برید تالار من باماشین خودم میام بعدم میرم خونه مامانجون
-تو غلط میکنی بری خونه مامانجون .با خودمون میری با خودمونم برمیگردی .مامانت وعده کرده منم بش گفتم ۲هفته دیگه صبر میکردی این پسره رو جواب کنیم بعد اونا راه بدیم
-چرا جوابش کنیم ؟ اصلا نظر من براتون مهم نیس ؟ چون شما نمیخایید منم نباید بخام .درحالیکه بلند بلند گریه میکردم گفتم بابا میخاید مثل قدیمیا به زور وکتک منو به اونکه خودتون میخاید شوهر بدید
-چرا شلوغش میکنی کی گف زن این آرمانه بشی صدبار گفتم مامانت بی هماهنگی من وعده کرده من اصلا نمیخاستم اینا رو توخونه راه بدم
1401/11/17
#بکارت #ازدواج #دنباله_دار
-شیدا مامانته ۳بار زنگ زده پاشو میترسم بره اداره پاشو
هنوز خواب بودم نمیتونسم گوشی روبگیرم هاج وواج بودم که کجام علی زد روی بلندگو
-کجایی شیدا چقدر باید زنگ بزنم
-اومدم نمازخونه اداره خوابم برد چشمام درد گرفته بود
-شیدا بت گفتم مراسم داریم رفتی خوابیدی
-مامان میخاسم دراز بکشم نفهمیدم کی خوابم برد
-شیدا خانم امینی هم زنگ زد برا فرداشب بیاند اینجا پسرش همه چی تمومه
گوشی رو از علی گرفتم وبلندگو رو قطع کردم چشمام روی صورت بیحال ومات علی مونده بود گفتم داری چی میگی مامان من ظهر فقط یک ساعت با علی حرف میزدم چی برای خودت خواستگار وعده کردی
-تو بیجا کردی بااجازه کی .خانم امینی ۱۰ساله باش میرم پیاده روی چقدر شایان تعریف پسرشو میکنه اینم ببین یهو خوشت اومد زنجیر که بگردنت نمیندازن ببرنت ،یه خواستگاریه
-مامان این شایان خودش رفته گفته خواهرم میخاد ازدواج کنه اگه این پسره منو میخاس که زودتر میومد
-من نمیدونم بابات گف بگم فرداشب بیاند الانم پاشو بیا ما تو راه باغ رضوانیم میاییم خونه آماده باش بریم تالار
بی خدافظی قطع کرد .بااینکه روبلندگو نبود ولی علی همه رو شنیده بود .زل زد بمن پس مادرت برای مامان من مراسم داره با خانم امینی برای فرداشب هماهنگ میکنه من ظهر بپدرت زنگ زدم وبرای فردا اجازه گرفتم بریم بیرون یکم من من کرد وبعد اجازه داد. چرا خانوادت اینطوری میکنن شیدا مامان من خیلی دلخوره. میگه من دیگه خونشون زنگ نمیزنم .
-علی این دوست شایانه .این شایان خودش رفته گفته اصلا فکر کنم بش گفته بیاد که ما تو رو جواب کنیم فکر نکنم
-چرت نگو شیدا
از اتاق بیرون رف از حرصم زنگ زدم شایان .شایان تو چه غلطی داری میکنی من حالم از اون آرمان بهم میخوره دوست تویه دلیل نداره منم ازش خوشم بیاد خیلی زشته که آدم بره برای خواهرش شوهر پیدا کنه وقتی دیدم علی داره میاد سمت اتاق گفتم من از این آرمان متنفرم تو چرا
-وایسا ببینم هی حرف خودتو میزنی من حرفی نزدم .اون شب که اینا اومده بودند، صاف ماشینشون رو گذاشته بودند جای پارک ماشین آرمان. خودش گف نمیدونم کی جرات کرده جای ماشین من پارک کنه .بازم من چیزی نگفتم بعد گف از پنجره دیدم از خونه شما اومدند بیرونخودش کامل میدونس اون همه فامیلای ما رودیده. دیگه چکار کنم گفتم خواستگار شیدا بودند .
-تو بیجا کردی گفتی همونجور که گفتی حالام میری فرداشبو بهم میزنی من میرم خونه مامانجون از امشبم میرم خونش من هر چی بشماها هیچی
-هر کاری میخای بکن خودت میدونی وبابا وبی خدافظی قطع کرد
علی بشقاب به دست بغلم نشسته بود گرسنه بودم اومد بهم بده خودم بشقاب رو از دستش گرفتم بوی خوبی میداد
-بارک اله دست پختتم خوبه
-از تو نت سرچ کردم وخندید
منظورش رو نفهمیدم انقدر اعصابم خورد بود.
مستاصل تر از همیشه مونده بودم چکار کنم .بااینکه خوشمزه بود وباولع داشتم میخوردم یهو درد پیچید زیر شکمم ،باز یادم اومد چه اتفاقی افتاده وباز بغض کردم
-علی خودت نمیخوری ؟
-نه برای تو پختم جدی از تو نت سرچ کردما.دوباره نیای بگی تجربه داری
خندیدم وهمون موقع اشکهام ریخت
-شیدا توروخدا دیگه گریه نکن. بس کن دیگه
-زیر دلم درد میکنه
دستش رو کشید بالای کسم اینجا برد پایین تر اینجا ؟ هنوز خونریزی داری ؟
-نه
-پس چرا انقدر رنگت پریده
گریه ول کنم نبود زنگ زدم بابا نقطه ضعف بابام رو میدونستم حاضر بود دنیا رو بده تا من گریه نکنم از بچگیم تحمل اشک منو نداشت. واقعا چقدر فرقه بین محبت خانواده با غریبه ها .داشتم فکر میکردم که علی بااونهمه ابراز عشق ومحبتش خیلی راحت کار خودش رو کرد ومن گریه میکردم وبراش اصلا مهم نبودم که بابام اومد روی خط
با گریه گفتم مامان چی داره میگه هنوز تکلیف فهام رو معلوم نکردید یکی دیگه رو راه میدید اصلا نظر من براتون مهمه ؟ نباید یه زنگ بزنید بپرسید بگید اصلا تو میخای درحالیکه هق هق میکردم گفتم حالا بفرض فهام هم نه من از این پسره متنفرم شما برید تالار من باماشین خودم میام بعدم میرم خونه مامانجون
-تو غلط میکنی بری خونه مامانجون .با خودمون میری با خودمونم برمیگردی .مامانت وعده کرده منم بش گفتم ۲هفته دیگه صبر میکردی این پسره رو جواب کنیم بعد اونا راه بدیم
-چرا جوابش کنیم ؟ اصلا نظر من براتون مهم نیس ؟ چون شما نمیخایید منم نباید بخام .درحالیکه بلند بلند گریه میکردم گفتم بابا میخاید مثل قدیمیا به زور وکتک منو به اونکه خودتون میخاید شوهر بدید
-چرا شلوغش میکنی کی گف زن این آرمانه بشی صدبار گفتم مامانت بی هماهنگی من وعده کرده من اصلا نمیخاستم اینا رو توخونه راه بدم
شهره ، فرمانده بسیج (۱)
1401/12/29
#لز #بسیجی #بکارت
تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز
1401/12/29
#لز #بسیجی #بکارت
تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز
شهره ، فرمانده بسیج (۲)
1402/01/05
#لز #بکارت #بسیجی
خونش قشنگ بود ،فکر کنم 80 متری بود
مبلمان و فرش شده
روی دیوارها هم تابلوهایی از طبیعت گذاشته شده بود
آشپزخانه اوپن بود دو تا اتاق در کناره ها بود و دستشویی و حمامش هم بین دو اتاق بود
از سقف هم دوتا لوستر آویزان بود
شهره درحالیکه لباسهاشو در می آورد پرسید : خونم چجوریه ؟
-خیلی قشنگه شهره جون
-قابلتو نداره عزیزم ، چایی میخوری ؟
-بله
-تو هم لباساتو در بیار و راحت باش
تعجب کردم :مگه قرار نیست بریم قم ؟
-نه بابا ،میخواموچند روز بدور از هیاهو پیش هم باشیم و حال کنیم
رفت سمت آشپزخانه و گفت :
لباساتو دربیار ،تا چایی آماده بشه برو یه دوش بگیر ،برات یه ژیلت نو گذاشتم کصتو تمیز کن حوله هم هست
پس فکر همه جا رو کرده بود غیر شورت و کورستم لباسهامو درآوردم و رفتم حمام
تو حمامش دستشویی فرنگی داشت دوش کمی جلوتر و در انتهای حمام هم یه وان بود
روی وان انواع شامپوهای خارجی به چشم میخورد
بعد حمام و تمیز کاری یه حوله پالتویی آبی پوشیدم و اومدم بیرون
شهره نگاهی بهم کرد عافیتی گفت بعد تو یه لیوان چینی برام چایی ریخت
کنترل تلویزیون رو برداشت و بعد روشن کردن با ماهواره یه آهنگ گذاشت
داشتم تعجب میکردم مگه آهنگ ماهواره و ویدیو جرم نیست پس چرا شهره استفاده میکرد ؟
بعد چایی یه لوسیون برام آورد و گفت بمالمش به بدنم
ماهواره رو خاموش کرد و برام وسایل آرایش آورد و گفت که خودمو آرایش کنم
یه فیلم هم آورد و گفت با دقت ببینم تا بره حمام و بیاد
بعد لوسیون و آرایش فیلمو تو ویدیو گذاشتم
کمی که جلو رفت نشون میداد یه زن تو خونش بود که زنگ در به صدا در اومد
یه زن دیگه اومد تو و باهم نشستن صحبت کردن
بعد بلند شدن و رفتن تو اتاق خواب
زن مهمان شروع کرد به لخت کردن زن صاحبخونه و خودش هم غیر شورتش لباساشو در آورد و شروع کرد به خوردن کص زن صاحبخونه که زن صاحبخونه بلند شد و شورت زن مهمان رو کشید پایین که یه چیزی مثل کیر از جلوش در اومد و زنه شروع کرد به خوردن کیر زن مهمان
تعجب کردم که چرا شهره این فیلمو بهم نشون داده ؟
یعنی شهره هم کیر داشت و میخواست منو بکنه ؟
شهره از حمام اومد بیرون
-دیدی فیلمو ؟
-بله ، ببخشید شهره خانم ؟
-بگو عزیزم ؟
-شما هم مثل این خانمه هستید ؟
-یعنی چجوری ؟
-مثل این خانمه آلت مردانه دارید ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-آخه شما تو مسجد نمیذارید به جلوتون دست بزنم
اون روز هم اون مجله و الانم که این فیلمو دیدم…
-آره عزیزم من دوجنسه هستم، مدتی هست که ازت خوشم اومده
-خوب میخواهید پردمو پاره کنید ؟ بابام بفهمه منو میکشه
-مگه قراره کسی بفهمه ؟پاشو بیا ،تلویزیون رو هم خاموش کن
بلند شدم و رفتیم تو اتاق خوابش
یه تخت دو نفره ، آینه و میز توالت روی دیوارها چند تا عکس از شهره با لباس عروس بود ، در مجموع اتاق خواب زیبایی بود
-یکی از دوستام آتلیه داره ، اونجا با لباس عروس عکس انداختم
شهره هنوز حولشو در نیاورده بود ، شروع کرد به آرایش کردن
کنار تخت نشستم . شهره کارش که تموم شد بهم گفت حاضری ؟
و بعد کمربند حولشو باز کرد
حولشو که در آورد کیر شو دیدم
اومد پیشم و بلندم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن
کیرش به بدنم برخورد میکرد
منو انداخت رو تخت و افتاد روم
توی لب بازی کیرشو روم فشار میداد ، کیرش از کیر زن توی فیلم هم بزرگتر بود
بعد لب بازی شهره خوابید کنارم و پرسید :
-خب ، کیرم چجوریه ؟
-خوبه
-دوست داری پردتو بزنم ؟
-آخه خانوادم…
-نگران اونا نباش
سری به عنوان رضایت تکان دادم
شهره شروع کرد به لیسیدن بدنم و پستانهام
اینقدر وارد بود که معلوم نبود تاحالا بکارت چندتا دخترو ازشون گرفته
به خودم که اومدم شهره داشت کص
1402/01/05
#لز #بکارت #بسیجی
خونش قشنگ بود ،فکر کنم 80 متری بود
مبلمان و فرش شده
روی دیوارها هم تابلوهایی از طبیعت گذاشته شده بود
آشپزخانه اوپن بود دو تا اتاق در کناره ها بود و دستشویی و حمامش هم بین دو اتاق بود
از سقف هم دوتا لوستر آویزان بود
شهره درحالیکه لباسهاشو در می آورد پرسید : خونم چجوریه ؟
-خیلی قشنگه شهره جون
-قابلتو نداره عزیزم ، چایی میخوری ؟
-بله
-تو هم لباساتو در بیار و راحت باش
تعجب کردم :مگه قرار نیست بریم قم ؟
-نه بابا ،میخواموچند روز بدور از هیاهو پیش هم باشیم و حال کنیم
رفت سمت آشپزخانه و گفت :
لباساتو دربیار ،تا چایی آماده بشه برو یه دوش بگیر ،برات یه ژیلت نو گذاشتم کصتو تمیز کن حوله هم هست
پس فکر همه جا رو کرده بود غیر شورت و کورستم لباسهامو درآوردم و رفتم حمام
تو حمامش دستشویی فرنگی داشت دوش کمی جلوتر و در انتهای حمام هم یه وان بود
روی وان انواع شامپوهای خارجی به چشم میخورد
بعد حمام و تمیز کاری یه حوله پالتویی آبی پوشیدم و اومدم بیرون
شهره نگاهی بهم کرد عافیتی گفت بعد تو یه لیوان چینی برام چایی ریخت
کنترل تلویزیون رو برداشت و بعد روشن کردن با ماهواره یه آهنگ گذاشت
داشتم تعجب میکردم مگه آهنگ ماهواره و ویدیو جرم نیست پس چرا شهره استفاده میکرد ؟
بعد چایی یه لوسیون برام آورد و گفت بمالمش به بدنم
ماهواره رو خاموش کرد و برام وسایل آرایش آورد و گفت که خودمو آرایش کنم
یه فیلم هم آورد و گفت با دقت ببینم تا بره حمام و بیاد
بعد لوسیون و آرایش فیلمو تو ویدیو گذاشتم
کمی که جلو رفت نشون میداد یه زن تو خونش بود که زنگ در به صدا در اومد
یه زن دیگه اومد تو و باهم نشستن صحبت کردن
بعد بلند شدن و رفتن تو اتاق خواب
زن مهمان شروع کرد به لخت کردن زن صاحبخونه و خودش هم غیر شورتش لباساشو در آورد و شروع کرد به خوردن کص زن صاحبخونه که زن صاحبخونه بلند شد و شورت زن مهمان رو کشید پایین که یه چیزی مثل کیر از جلوش در اومد و زنه شروع کرد به خوردن کیر زن مهمان
تعجب کردم که چرا شهره این فیلمو بهم نشون داده ؟
یعنی شهره هم کیر داشت و میخواست منو بکنه ؟
شهره از حمام اومد بیرون
-دیدی فیلمو ؟
-بله ، ببخشید شهره خانم ؟
-بگو عزیزم ؟
-شما هم مثل این خانمه هستید ؟
-یعنی چجوری ؟
-مثل این خانمه آلت مردانه دارید ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-آخه شما تو مسجد نمیذارید به جلوتون دست بزنم
اون روز هم اون مجله و الانم که این فیلمو دیدم…
-آره عزیزم من دوجنسه هستم، مدتی هست که ازت خوشم اومده
-خوب میخواهید پردمو پاره کنید ؟ بابام بفهمه منو میکشه
-مگه قراره کسی بفهمه ؟پاشو بیا ،تلویزیون رو هم خاموش کن
بلند شدم و رفتیم تو اتاق خوابش
یه تخت دو نفره ، آینه و میز توالت روی دیوارها چند تا عکس از شهره با لباس عروس بود ، در مجموع اتاق خواب زیبایی بود
-یکی از دوستام آتلیه داره ، اونجا با لباس عروس عکس انداختم
شهره هنوز حولشو در نیاورده بود ، شروع کرد به آرایش کردن
کنار تخت نشستم . شهره کارش که تموم شد بهم گفت حاضری ؟
و بعد کمربند حولشو باز کرد
حولشو که در آورد کیر شو دیدم
اومد پیشم و بلندم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن
کیرش به بدنم برخورد میکرد
منو انداخت رو تخت و افتاد روم
توی لب بازی کیرشو روم فشار میداد ، کیرش از کیر زن توی فیلم هم بزرگتر بود
بعد لب بازی شهره خوابید کنارم و پرسید :
-خب ، کیرم چجوریه ؟
-خوبه
-دوست داری پردتو بزنم ؟
-آخه خانوادم…
-نگران اونا نباش
سری به عنوان رضایت تکان دادم
شهره شروع کرد به لیسیدن بدنم و پستانهام
اینقدر وارد بود که معلوم نبود تاحالا بکارت چندتا دخترو ازشون گرفته
به خودم که اومدم شهره داشت کص
گرم ترین آغوش (۲ و پایانی)
1402/04/23
#عاشقی #ماساژ #بکارت
از اون روز به بعد همه ی فکرم شده بود نگین، شب و روز بهش فکر میکردم. حرف زدنامون با هم بیشتر شده بود و تقریبا هر روز باهم حرف میزدیم. گاها در مورد ازدواج حرف میزدیم، قرار شده بود که بریم خواستگاری و عقد کنیم و بعد چندماه که دانشگاهش تموم میشد و برای همیشه برمیگشت تهران عروسی کنیم. منم راضی بودم. تا اون موقع پس انداز میکردم و برای آینده خودمو نگین پول جمع میکردم.
با مادرم درمیون گذاشتم و خیلی زود کارای خواستگاری و عقد رو انجام دادیم. توی مدتی که نامزد بودیم باهم صمیمی بودیم ولی هیچوقت نمی شد راجب چیزای سکسی حرف زد، خجالت خاصی بینمون بود و همیشه بحث عوض میشد. چند باری که راجع به این مسائل حرف زدیم یادمه مثل کارتونا صورتش از خجالت قرمز شد و معلوم بود که راحت نیست. منم زیاد اصرار نمی کردم و یا خودم یا اون، بحث رو عوض میکردیم.
همه چیز عادی می گذشت تا شب عروسی؛ با لطف و هماهنگی خانواده هامون یه خونه ی متوسط اجاره کردیم و وسایل خونه رو خریدیم و همه چیز رو درست کردیم تا بعد ازدواج اونجا زندگی کنیم.
شب عروسیمون هم همه چیز عالی بود. نیمه شب بعد از انجام همه کارا همه به خونه ی خودشون رفتن و ما هم بالاخره باهم تنها شدیم. نمیخواستم که شب اول سکس کنیم، چون توی هزاران مقاله خونده بودم که شب عروسی خیلی خسته کننده و پر استرسه و خب راست هم میگفتن. اما نگین اطلاع نداشت چهره ش پر از اضطراب بود و میترسید. وارد خونه که شدیم لباسامون رو عوض کردیم و لباس های راحتی تنمون کردیم. نگین یه تیشرت بنفش و یه شلوار سفید و صورتی پوشید. هر لحظه که میگذشت میفهمیدم که استرس نگین داره بیشتر و بیشتر میشه. بالاخره دلو زدم به دریا و پرسیدم:“نگین جان، عزیز دلم، خانوم خوشگلم، چرا اینقدر دلهره داری؟”
انگار که حتی بیشتر نگران شده باشه گفت:“حسین، راستش… روم نمیشه بهت بگم.”
و صورت خوشگل تر از ماهش از خجالت سرخ شد. من رفتم جلو و دوتا گونه هاشو بوسیدم و بغلش کردم.
“فدای اون خجالت کشیدنت بشم که حتی اونم قشنگه، من و تو دیگه زن و شوهر شدیم، این حرفارو باهم نداریم، اگه چیزی اذیتت میکنه بهم بگو، قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیفته.”
“باشه ولی واقعا قول میدی؟”
“اره قول میدم عزیزم.”
نگین که کمی اروم تر شده بود مِن مِن کنان گفت:“راستش من خیلی از رابطه جنسی میترسم، شنیدم خیلی درد داره و زن ها فقط به خاطر اینکه مجبورن این کارو میکنن.”
فهمیدم که کمی بغض کرده. محکم تر از قبل بغلش کردم، قربون صدقش رفتم و آرومش کردم، پیشونیشو بوسیدم و آروم آروم بهش توضیح دادم که احساسات و راحتی و امنیت اون برای من از همه چیز مهمتره و اینکه اصلا لزومی نداره امشب سکس کنیم. کلی اروم شد. باهم روی تخت رفتیم و توی بغل همدیگه خوابیدیم؛چون خسته بود خیلی زود خوابش برد، منم کمی بعد از اون در حالی که داشتم توی تاریکی، خواب نگین رو تماشا میکردم خوابم برد.
صبح، بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن، از من بابت دیشب عذرخواهی کرد. نیازی به عذرخواهی نبود، بهش گفتم که حتی خودم هم اماده نبودم. نمیخواستم که عذاب وجدان داشته باشه. من نگینو خیلی دوست داشتم، اینکه میدیدم بابت این موضوع ناراحته آزارم میداد. قرار گذاشتیم که اولین سکسمون دو شب بعد باشه، چون یسری مراسم خسته کننده دیگه هم بعد از عروسی بود و باید اونارو هم تموم میکردیم. دل تو دلم نبود و برای بدن نگین لحظه شماری میکردم؛ از نظرم بدن فوق العاده ای داشت. اونم مثل من منتظر بود، بهش توضیح داده بودم که سکس بیشتر لذت داره تا درد، نمیخواستم ترسی داشته باشه.
بالاخره روز موعود رسید، موقع برگشتن از سر کار از داروخانه اسپری تاخیری و لوبریکانت خریدم؛ میدونستم که امشب قراره به بدن نگین برسم. امیدوار بودم که همه چیز خیلی خوب پیش بره و برای همه چیز برنامه ریخته بودم.
وقتی رسیدم خونه نگین خوابیده بود، از فرصت استفاده کردم و رفتم حموم و دوش گرفتم تا بوی عرق ندم و با اینکه تمیز بودم دوباره شیو کردم، نگین از بیرون صدام زد:“حسین تویی داخل حموم؟” منم آره ای گفتم و فهمیدم که نگین بیدار شده. قبل از بیرون اومدن، اسپری تاخیری رو که خریده بودم زدم، لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون.
چیزی که دیدم برام خیلی لذت بخش بود، نگین با یه لباس خواب سفید که سینه هاشو تقریبا نشون میداد و یه شلوارک مشکی که تا وسط رون هاش رو میپوشوند، جلوم بود. تیپ ساده و سکسی ای داشت.هردو میدونستیم چه اتفاقی قراره بیفته. کمی استرس داشت ولی سعی میکرد نشون نده. با خجالت و اکراه ازم پرسید:“آماده ای که انجامش بدیم؟” منظورش سکس بود، من هنوز مات نگاه کردن بهش بودم؛ بدون جواب دادن به سوال، رفتم جلو، دستامو پشتش و لبهامو روی لبهاش گذاشتم. بوی خوبی میداد، معلوم بود که حموم رفته و به خودش رسیده. ازش تعریف کردم و گفتم که بینظیر شده.
1402/04/23
#عاشقی #ماساژ #بکارت
از اون روز به بعد همه ی فکرم شده بود نگین، شب و روز بهش فکر میکردم. حرف زدنامون با هم بیشتر شده بود و تقریبا هر روز باهم حرف میزدیم. گاها در مورد ازدواج حرف میزدیم، قرار شده بود که بریم خواستگاری و عقد کنیم و بعد چندماه که دانشگاهش تموم میشد و برای همیشه برمیگشت تهران عروسی کنیم. منم راضی بودم. تا اون موقع پس انداز میکردم و برای آینده خودمو نگین پول جمع میکردم.
با مادرم درمیون گذاشتم و خیلی زود کارای خواستگاری و عقد رو انجام دادیم. توی مدتی که نامزد بودیم باهم صمیمی بودیم ولی هیچوقت نمی شد راجب چیزای سکسی حرف زد، خجالت خاصی بینمون بود و همیشه بحث عوض میشد. چند باری که راجع به این مسائل حرف زدیم یادمه مثل کارتونا صورتش از خجالت قرمز شد و معلوم بود که راحت نیست. منم زیاد اصرار نمی کردم و یا خودم یا اون، بحث رو عوض میکردیم.
همه چیز عادی می گذشت تا شب عروسی؛ با لطف و هماهنگی خانواده هامون یه خونه ی متوسط اجاره کردیم و وسایل خونه رو خریدیم و همه چیز رو درست کردیم تا بعد ازدواج اونجا زندگی کنیم.
شب عروسیمون هم همه چیز عالی بود. نیمه شب بعد از انجام همه کارا همه به خونه ی خودشون رفتن و ما هم بالاخره باهم تنها شدیم. نمیخواستم که شب اول سکس کنیم، چون توی هزاران مقاله خونده بودم که شب عروسی خیلی خسته کننده و پر استرسه و خب راست هم میگفتن. اما نگین اطلاع نداشت چهره ش پر از اضطراب بود و میترسید. وارد خونه که شدیم لباسامون رو عوض کردیم و لباس های راحتی تنمون کردیم. نگین یه تیشرت بنفش و یه شلوار سفید و صورتی پوشید. هر لحظه که میگذشت میفهمیدم که استرس نگین داره بیشتر و بیشتر میشه. بالاخره دلو زدم به دریا و پرسیدم:“نگین جان، عزیز دلم، خانوم خوشگلم، چرا اینقدر دلهره داری؟”
انگار که حتی بیشتر نگران شده باشه گفت:“حسین، راستش… روم نمیشه بهت بگم.”
و صورت خوشگل تر از ماهش از خجالت سرخ شد. من رفتم جلو و دوتا گونه هاشو بوسیدم و بغلش کردم.
“فدای اون خجالت کشیدنت بشم که حتی اونم قشنگه، من و تو دیگه زن و شوهر شدیم، این حرفارو باهم نداریم، اگه چیزی اذیتت میکنه بهم بگو، قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیفته.”
“باشه ولی واقعا قول میدی؟”
“اره قول میدم عزیزم.”
نگین که کمی اروم تر شده بود مِن مِن کنان گفت:“راستش من خیلی از رابطه جنسی میترسم، شنیدم خیلی درد داره و زن ها فقط به خاطر اینکه مجبورن این کارو میکنن.”
فهمیدم که کمی بغض کرده. محکم تر از قبل بغلش کردم، قربون صدقش رفتم و آرومش کردم، پیشونیشو بوسیدم و آروم آروم بهش توضیح دادم که احساسات و راحتی و امنیت اون برای من از همه چیز مهمتره و اینکه اصلا لزومی نداره امشب سکس کنیم. کلی اروم شد. باهم روی تخت رفتیم و توی بغل همدیگه خوابیدیم؛چون خسته بود خیلی زود خوابش برد، منم کمی بعد از اون در حالی که داشتم توی تاریکی، خواب نگین رو تماشا میکردم خوابم برد.
صبح، بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن، از من بابت دیشب عذرخواهی کرد. نیازی به عذرخواهی نبود، بهش گفتم که حتی خودم هم اماده نبودم. نمیخواستم که عذاب وجدان داشته باشه. من نگینو خیلی دوست داشتم، اینکه میدیدم بابت این موضوع ناراحته آزارم میداد. قرار گذاشتیم که اولین سکسمون دو شب بعد باشه، چون یسری مراسم خسته کننده دیگه هم بعد از عروسی بود و باید اونارو هم تموم میکردیم. دل تو دلم نبود و برای بدن نگین لحظه شماری میکردم؛ از نظرم بدن فوق العاده ای داشت. اونم مثل من منتظر بود، بهش توضیح داده بودم که سکس بیشتر لذت داره تا درد، نمیخواستم ترسی داشته باشه.
بالاخره روز موعود رسید، موقع برگشتن از سر کار از داروخانه اسپری تاخیری و لوبریکانت خریدم؛ میدونستم که امشب قراره به بدن نگین برسم. امیدوار بودم که همه چیز خیلی خوب پیش بره و برای همه چیز برنامه ریخته بودم.
وقتی رسیدم خونه نگین خوابیده بود، از فرصت استفاده کردم و رفتم حموم و دوش گرفتم تا بوی عرق ندم و با اینکه تمیز بودم دوباره شیو کردم، نگین از بیرون صدام زد:“حسین تویی داخل حموم؟” منم آره ای گفتم و فهمیدم که نگین بیدار شده. قبل از بیرون اومدن، اسپری تاخیری رو که خریده بودم زدم، لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون.
چیزی که دیدم برام خیلی لذت بخش بود، نگین با یه لباس خواب سفید که سینه هاشو تقریبا نشون میداد و یه شلوارک مشکی که تا وسط رون هاش رو میپوشوند، جلوم بود. تیپ ساده و سکسی ای داشت.هردو میدونستیم چه اتفاقی قراره بیفته. کمی استرس داشت ولی سعی میکرد نشون نده. با خجالت و اکراه ازم پرسید:“آماده ای که انجامش بدیم؟” منظورش سکس بود، من هنوز مات نگاه کردن بهش بودم؛ بدون جواب دادن به سوال، رفتم جلو، دستامو پشتش و لبهامو روی لبهاش گذاشتم. بوی خوبی میداد، معلوم بود که حموم رفته و به خودش رسیده. ازش تعریف کردم و گفتم که بینظیر شده.