دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
570 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
هدیه خدا

#خواهر_شوهر #عاشقی #لزبین

سلام من ساحلم و ۲۲ سالمه. یک ساله ازدواج کردم و ساکن تهرانم. من از حس و حالم مینویسم و همش واقعیه، نخواستم برای دلخواه مخاطب چیزی بهش اضافه کنم بنابراین اگه دنبال شنیدن دروغ های قشنگ هستین از خوندنش صرف نظر کنین. یکی دوسال پیش هم یه داستان اینجا نوشتم (دریای آغوش تو) اگر دوست داشتین بخونین: /dastan/دریای-آغوش-تو-۱-
جونم براتون بگه که من با شوهرم از سه سال پیش آشنا شدم، هر دو دانشجوی ترم یکی بودیم اون زمان اما از دو دانشگاه متفاوت، و به واسطه یه جمع دانشجویی آشنا شدیم. یک سال و نیم دوستی ساده‌ای داشتیم که البته اسمش رابطه نبود اما توی این مدت کم کم به همدیگه علاقمند شدیم و ایشون اومد خواستگاری و عقد کردیم. وقتی علاقه مون به همدیگه رو آشکار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم نسبت به خونواده‌های هم بیشتر شناخت پیدا کنیم. به همین منظور محمد پیشنهاد داد که با خواهرش بیرون بریم. هدیه ۲ سال از من کوچکتر و اون زمان ترم یک دانشگاه بود. برخورد اول با خواهرش شیرین بود، دختر کم حرفی بود با نگاه و لبخند مهربون! شخصیتش منو یاد یکی از دوستای قدیمیم می‌انداخت که دوره نوجوانی تو دلم عاشقش بودم. چهره هدیه جذاب و ساده بود، آرایشی نداشت و الان هم هیچ وقت آرایش نمیکنه. معتقده آرایش کردن مثل نقش بازی کردنو دوست داره دیگران واقعیت صورتش رو ببینن. حجابش هم کامله و از رنگ‌ها و طرح‌های ناز و بامزه توی پوشش استفاده میکنه. نه ازون طرح‌های گلگلی و پر زرق و برق! بیشتر سعی میکنه از مد کره جنوبی الهام بگیره و خلاصه دخترمون شیک میگرده:)
تا وقتی عقد ما انجام بشه، دو سه بار دیگه بیرون رفتیم، برای هم کادوهای کوچکی گرفتیم و دوستی‌مون شکل گرفت، البته حالت رسمی و مودبانه‌ای داشت و صمیمیت ایجاد نشده بود. بعد از عقد هم با رفت و آمد به خونه‌ خانواده همسر، دوستی من با هدیه شکل صمیمیت به خودش گرفت و تا به امروز تقویت میشه.
صورت هدیه از همون ابتدا برای من جذاب بود، لباش شبیه منقار پرنده‌ها رو به جلو و برجسته و اینو به شوخی چند بار بهش گفتم! خیلی بانمکه انگار که یه اردک خوردنی و نازه! چشماش مثل کره‌ای‌ها که دوستشون داره یکمی بادومیه و خماری داره. دلم میره واسه چشماش مخصوصا وقتی که به سمت دیگه‌ای نگاه میکنه یا توی فکره! چشماش مثل داداشش وقتی میخوابه نیمه‌باز میمونه و سفیدی کمی از بین دوتا پلک‌هاش پیداست که سایه مژه‌های ظریفش رو منعکس میکنه. بینیش یکمی قوز داره و صاف و یکدست نیست، اما همین به ظاهر نقص، چهره‌ش رو اصیل کرده. همیشه فکر می‌کنم صورتش شبیه پرتره‌های قدیمی اروپاییه که از دخترک‌های نجیب‌زاده‌ می‌کشیدن، اون دخترهایی که تو سرشون فکرها و دغدغه‌های خاصی داشتن و از طرفی رنج زن بودن همیشه در نگاه‌ اون‌ها پیدا بود.
هدیه قشنگم موهای کوتاهی داره، البته چند وقتیه که یکم بلندتر شدن و به پایین شونه‌هاش رسیدن، اما موی کوتاه و لخت اون زمانش خیلی بهش میومد! موهاش سیاه پرکلاغیه و با پوست گندمی تیره‌ش خیلی همخونی داره. گاهی اوقات با اتو یه موج تو موهای لختش درست میکنه که دلم براش میره! یادمه اون اوایل یه بار بهش پیشنهاد دادم که موهاشو ببافم، میگفت موهام کوتاهه و نمیشه! اما من از قبل چندتا کلیپ بافتن موی کوتاه دیده بودم که بتونم براش ببافم. از حموم اومده بود و موهاش دلبرش نم داشت که براش دوتایی بافتم. مثل نقاشی شده بود دخترم! کلی ذوق کرده بود و ازم خواست بازم براش ببافم. قند تو دلم آب شده بود که قراره بازم لمسش کنم حتی شده موهاشو!
هدیه مثل خودم خواهر نداره و درونگراست. وقتی به یکی اجازه میده نزدیکش بشه یعنی خیلی براش ارزش داره اون آدم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و هستم! من براش مثل یه دوست صمیمی یا حتی خواهر شدم. هدیه همیشه به من میگه بغلت حس آرامش داره و من از هر فرصتی مثل موقع سلام و خداحافظی برای بغل کردنش استفاده می‌کنم و چند ثانیه‌ای که تو بغل همیم با تمام وجود عشقو احساس میکنم. یادمه این که بغلم آرامش داره رو موقعی گفت که خاله‌ش خونشون بود و با رابطه خواهرشوهر و عروس بین ما شوخی میکرد! میگفت قدیما وقتی عروس خواهر شوهرشو بغل میکرد، مادرشوهر زیرلب وان‌یکاد میخوند که دخترش از شر عروس خانم در امون باشه! شما نسل جدید که اصلا ماچ و بغل تو کارتون نیست خداروشکر! ما هم که از اول باهم خوب بودیم و هیچ کینه و حسادتی بینمون شکل نگرفته بود؛ دوتامون بلند شدیم همو بغل کردیم که شوخی خاله جان به هدف نرسه و بفهمن ما از اون خواهرشوهر و عروس ها نیستیم!! هدیه بعدش گفت: بغلت خیلیی آرامش داره:) اون بغل کردن یه حس خاصی به هردومون داد. انگار که خونه امن‌مونو توش پیدا کردیم… انگار که دوست داریم کشش بدیم و زمان بایسته تا بیشتر تو این حس غرق بشیم و لذت ببریم… الان که اینا رو مینویسم تشنه بغل کردنش شدم و میمیر
خواهرم عسل

#تابو #تجاوز #خواهر

28/2/1403
دفترچه خاطرات جدیدم، سلام!
از اونجایی که دفترچه قبلیم رو گم کردم، میخوام خودم و خانوادم رو معرفی کنم.
اسم من رادمهره. ۱۷ سالمه و دارم واسه کنکور میخونم و بدنسازی میرم و هیکلمم بد نیست. با پدر، مادر و خواهرم زندگی میکنم. . خانواده خوش و خرمی هستیم و با هم صمیمی.
خانوادم خیلی مذهبی نیستن اما مادر و خواهرم بیرون از خونه تقریبا حجاب دارن اما تو خونه اینطور نیستن و راحت لباس میپوشن.
پدر و مادرم هر دو شاغل هستن و این باعث شده منو خواهرم، عسل، خیلی بهم نزدیک باشیم.
بزار از عسل بگم برات. یه دختر ۱۹ ساله خوش چهره و زیبا. با قد ۱۷۰ و شکم تخت و … اصلا نمیتونم توصیفش کنم. لامصبم یه مدلیه واسه خودش.
میخوام اولین رازم رو بهت بگم. چند وقتیه که خیلی دارم بهش زل میزنم و بدن سکسیش رو نگاه میکنم.
مخصوصا وقتی که با نیم تنه و شورت ورزش میکنه و اون سینه ها بالا و پایین میپرن. وقتی که از پشت، کونش رو نگاه میکنم، عشق میکنم.
با اینکه اون لحظه انگار تو بهشتم اما بعدش عذاب وجدان میگیرم و از خودم بدم میاد.
موقعی که حشری میشم فیلمای خواهر برادری میبینم یا از داستانا میخونم و بعد از اینکه ارضا میشم توبه میکنم.
فکر میکنم فعلا نوشتن بسته. باید برم درس بخونم.
10/4/1403
دفترچه خاطرات عزیزم دلم واست تنگ شدم. این چند وقته اینقدر درگیر امتحانات بودم که نشد بیام بنویسم.
این مدت یه کارایی کردم که بهشون افتخار نمیکنم.
اولینش این بود که یواشکی جورابای خواهرم رو برمیداشتم و باهاش جق میزدم. این شده بود روتین جق زدنم.
بعد از مدتی شروع کردم ازش یواشکی عکس گرفتن. مخصوصا موقع ورزش.
جورابش رو برمی‌داشتم و به عکساش نگاه میکردم. جق میزدم.
و در آخر، همین چند روز پیش رفتم سراغ لباس زیراش.
وقتی که با دوستاش رفته بود بیرون، رفتم تو اتاقش و شورت و سوتینشو برداشتم و بو شون کردم و همونجا رو تختش جق زدم. بهترین جق عمرم بود. وقتی که شورت نرمش رو به کیرم میمالیدم…
15/4/1403
پریروز منو خواهرم برای یه کاری سوار مترو شدیم. تو قسمت مردونه بودیم مترو شلوغ بود. من پشت خواهرم وایستاده بودم و تو حال خودم بودم که دیدم یه مرده آروم داره با دستش کون عسل رو لمس میکنه و سریع دستش رو برمیداره. وقتی دید عسل بهش چیزی نمیگه خیلی راحت داشت کون خواهرم رو می‌مالید و خواهرمم چیزی نمی‌گفت. با این صحنه چنان کیرم شق شد که دردم گرفت.
مرده آروم آروم منو زد کنار و رفت پست عسل و کیرش رو می‌مالید به کون عسل و من فقط داشتم نگاه میکردم تا پیاده شدیم.
رفتیم کارمون رو انجام دادیم و من همچنان شق درد داشتم.
دوباره سوار مترو شدیم و خواهرمم اومد قسمت مردونه. بازم شلوغ بود.
با یادآوری اتفاقی که افتاده بود، به خودم جرات دادم که آروم کونش رو بمالم. وقتی دیدم چیزی نمیگه، مطمئن تر شدم یه دل سیر اون کون قشنگ و نرمش رو مالیدم و بعدش پیاده شدیم اومدیم خونه.
اینجا بود که فهمیدم خواهرم کونش میخاره.
17/4/1403
دیروز خواهرم حالش خوب نبود، برای همین بردمش درمانگاه نزدیک خونمون. دکتر معاینه کردش و فقط یه سرماخوردگی بود.
رفتم از داروخانه قرص خریدم و رفتیم خونه. قرصا رو خورد و گرفت خوابید. منم رفتم سر شورتاش و یکی از شورت های سکسیش رو برداشتم و شروع کردم با جق زدن بالا سر عسل تا آبم اومد.
بعد از چند دقیقه نگاهم افتاد به گوشیش. هیچوقت اجازه نمی‌داد گوشیش رو بردارم. از این موقعیت استفاده کردم گوشی رو برداشتم و رو به روی صورتش نگه داشتم و باز شد. رفتم تو اتاقم اولین کاری که کردم رفتم سراغ گالریش.
اولش عکسای خاصی نبود تا بالاخره عکسایی که باید میدیدم، پیدا کردم.
کلی عکس نود داشت. چند تا عکسم بود که داشت کیر یه پسره رو ساک میزد که احتمالا دوست پسرش بود. چند تا فیلمم پیدا کردم که در حال دادن به همون پسره بود. سریع عکسارو فرستادم واسه خودم و که بعداً یه دل سیر جق بزنم.
19/4/1403
باورم نمیشه این کارو کردم. از خودم بدم میاد. از خودم بدم میاد. دلم میخواد خودم رو بکشم.
دیروز بود. عسل هنوز مریض بود. در کنار قرصاش، بهش قرص خوابم دادم.
بعد از چند دقیقه رفتم بالا سرش و صداش زدم و تکونش دادم که ببینم بیدار میشه یا نه که عین چی خوابیده بود.
منم از موقعیت استفاده کردم و لباساش رو درآوردم و شروع کردم از بدنش عکس و فیلم گرفتم. قصدم فقط این بود که عکس بگیرم و حتی نمیخواستم بهش دست بزنم اما وقتی شورتش رو درآوردم و اون کس بی موش رو دیدم، از خود بیخود شدم شروع کردم به لیسیدن کسش. ممه هاش رو می‌مالید و میخوردم. شروع کردم ازش لب گرفتن. میدونستم کارم اشتباهه اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بعد از چند دقیقه، کیرم رو در آوردم و گذاشتم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. تو فیلمای گوشیش دیده بودن که از جلو داده و بدون نگرانی شروع کردم به کردنش.
بعد از چند دقی
نوجوانی من و خواهرم

#خواهر #تابو #خاطرات_نوجوانی

سلام
یه داستان براتون میگم قضاوتتونم برام مهم نیست
من سینا هستم و یه خواهر دارم که ز من دو سال کوچیکتره
ما تو یه محله تو کرج زندگی می کردیم
پدرم کارمند بود و ساعت ۶ صبح می‌رفت سر کار و ۵ عصر برمیگشت خونه
مادرم اکثرا می‌رفت خیاطی دوستش تو کوچمون
داستان مال وقتیه که من هنوز ۱۸ سالم نشده بود و مدرسه شیفت صبح میرفتم
خواهرم هم یه مدرسه نزدیکه خونمون شیفت صبح درس میخوند و صبحا تا یه جایی از مسیر باهم می‌رفتیم
تازه فهمیده بودم شهوت چیه و بلوغ یعنی چی
تا قبل اون گاوه گاو بودم و داستان لک لکا به نظرم منطقی بود
مثل الان موبایل دست همه نبود تازه ازین هندلی ها که شکل آجر بود و به کمر میبستن
سی دی یه چیز لوکس بود و تازه تکنولوژیش اومده بود و ویدیو و فیلم وی اچ اس هم تو هر خونه ای پیدا نمیشد
فیلمای قانونی به سختی پیدا میشد و فیلم پورن خیلی سخت تر
چند ماهی بود که با پورن آشنا شده بودم اون وقتا بهش میگفتن سوپر منم انگار راز هستی رو فهمیده بودم و در بدر دنبال فیلمای سوپر بودم
چندتا فیلم از دوست و هم کلاسو بغل خیابون و دستفروش پیدا کرده بودم و هر موقع خونه تنها میشدم نگاه میکردم
مشکل اینجا بود که خواهرم هم شیفتم بود هر وقت خونه بودم اونم خونه بود و نمی‌تونستم فیلمامو تماشا کنم و فقط گاهی که واسه کاری می‌رفت بیرون من فرصت میکردم که فیلمارو ببینم
اما این جور وقتا به ندرت پیش میومد و من حریص و کنجکاو بودم که بیشتر و آزادتر به اینکار بپردازم
مدتی رو با این مصائب سر کردم و صبر پیشه کردم و دندان به لب گزیدم و دم نزدم اما دیگه صبرم سر اومد
گهگاهی خواهرمو بزور و حقه می‌فرستادم خونه دوستش یا پیش مادرم که مکانم جورشه و پورن استار های عزیزمو ملاقات کنم ولی اونم حدی داشت و نمی شد هر روز این کارو کرد
بالاخره گاو نبودن که اگه زیاد از این ترفند استفاده میکردم میفهمیدن یه ریگی تو کفشمه
مدتی تعطیل کردم ولی فکرش ولم نمی‌کرد بدنم معتاد شده بود و به هر بهانه ای هوسشو تو سرم می‌انداخت
راستش اصلا تو فکر آبجیم نبودم که بکنمش
اصلا به سرمم نمی‌زد
من نمی‌دونم بعضاً یه جور میگن من رو خواهرم کراش داشتم و دیدش میزدم من باورم نمیشه
من اصلا خواهرمو نمی‌دیدم
یعنی به عنوان یه دختر که واسه سکس کردن باشه اصلا
خلاصه که رابطه معمولی باهاش داشتم مثل خواهر دیگه
بعد از یه مدت ظهرا وقتی خونه بود میرفتم فیلم و میزاشتم تو ویدیو و وقتی در اتاقش بسته بود بدون صدا پلی میدادم و هر وقت صدای در میومد میزدم تلویزیون ایران ،اخلاق در خانواده و کلمو میکردم تو کتاب که مثلاً دارم درس میخونم
من معمولا تو اتاقه خودم درس می‌خوندم و این حرکتم مشکوک بود اما باز انجامش میدادم بس که خر بودم
خلاصه خواهرم هم چیزی به روم نمی آورد ولی بعد از یک مدت حس میکردم بهم مشکوکه و اونقدر باهوش بود که حدس بزنه داستان چیه اما جرات بیان کردنشو نداشت
منم سعی میکردم هر روز این کارو نکنم اما بعد از چند هفته تقریبا هر روز انجامش میدادم
خواهرم هم اواخرش همیشه تو اتاق میموند و پیداش نمیشد
یکبار وقتی سرگرم دیدن بودم بی هوا درو باز کرد و اومد بیرون به هوای دستشویی که من دستور پامو گم کردم تا بیام کانالو عوض کنم تلویزیونو دید در حد چند ثانیه که دختره داشت داگی می داد زدم شبکه یک برنامه وزین اخلاق در خانواده یه حاج آقا در مورد حج حرف میزد
خواهر یه لحظه خشک شد سرجاش بعد بهم نگاه کرد منم عین دزدایی که گیر افتادن سی تا رنگ عوض کردم گفت چیکار می‌کنی گفتم درس میخونم اخلاق در خانواده میبینم چطور؟
رنگت چرا پریده ویدیو چرا روشنه؟
داشتم اژدها وارد میشود رو می‌دیدم رو یکی از فنای مرحوم بروسلی تحقیق میکردم
بروس لی هااا؟
فهمید چی می‌دیدم ولی باز چیزی بروز نداد
رفت دستشویی برگشت رفت اتاقش درو بست
خودمو خر میکردم که ندیده
چند هفته گذشت و دیگه ظهرا خایه نمی‌کردم اخلاق در خانواده تماشا کنم و از محضر حاج آقا فیض اکمل ببرم
یه رفیق داشتم که خیلی عیاق بودیم و گاهی با هم درس می‌خوندم من راضیم خوب بود و بهش یاد میدادم
بروز وقتی از خونشون اومدم خونه دیدم مخفیگاه فیلمام دست خورده چون علامت میزاشتم حتی فیلمارو تو زاویه‌ای میزاشتم که ظاهراً بی نظم باشه ولی یکی فیلمارو منظم چیده بود
یعنی کی اومده تو اتاقم و قایمگاه منو کشف کرده؟
آخه قایمگاه من جلو چشم نبود و باید حتما کل اتاقو میگشتی و کمد رو جابجا میکردی تا پیداش کنی
هدفش چی بوده آیا فیلما رو دیده؟
یعنی مادرم اومده تمیزکاری و مرتب کرده یا خواهرم از کنجکاوی وقتی نبودم دست به تجسس گسترده زده و گنج پورنم لو رفته
اگه خواهرم باشه حتما دیده محتوای فیلما چیه
بدجور حالم دگرگون شد
اصلا پاچیدم
نه می‌تونستم چیزی از کسی بپرسم نه سکوت کنم
کس گیجه گرفته بودم
چند روز گذشت و من صداشو در نیاوردم
بروز تلفن خونه زنگ خورد دوست
با خواهرم فیلم سوپر دیدم

#تابو #خواهر

سلام محمودم قبلاً راجب کون دادنم به لوله آفتابه نوشتم یه سری چیزا که توی این داستان فراموش کرده بودم رو الان بهتون میگم بعد از اینکه توی خونه مادربزرگم لوله آفتابه میکردم توی کونم بعد کشید ب خیار و شیشه سوسیس خلاصه هرچی که شکل کیر بود ی خواهر دارم ک اونم از بچگی خودارضایی میکرد که من می‌دیدم حالت خود ارضاییش جوری بود ک من کنجکاو شدم ببینم چکار میکنه، من متولد ۶۷ هستم خواهرم متولد ۷۰ ، این حرف مال سال ۷۶ هست که براتون مینویسم ک خواهرم ۶ ساله بود و من ۹ سال داشتم خلاصه ی روز دو زانو نشسته بود جوری ک یکی از پاهاش دقیقا قسمت پاشنه پا افتاده بود وسط کوسش دوتا دستشو جلوی زوانهاش ب زمین میزد و با چرخش زانوهایش پاشنه پاش رو روی کوسش بازی میداد تا ارضا میشد خب توی داستان قبلی گفتم من هم عادت کرده بودم کیرم رو به زمین می‌مالیدم وقتی دیدم من هم همان لحظه ک خواهرم داشت این کارو انجام میداد منم کیر ب زمین خوابیدم و شروع کردم حال کردن ازش پرسیدم حست چیه ک این کار میکنی گفت مثل اینکه پسری با دختری اون کار می‌کنه خلاصه سرتون رو بدرد نیارم گذشت تا سال ۸۱ بعد از فوت مادر بزرگم ( گفتم در داستان قبلی گفتم در زمان مادر بزرگم لوله آفتابه کردم توی کونم ) ی روز توی خونه من داشتم قدم میزدم دیدم خواهرم توی اتاق داره درس میخونه ولی داشت همون کار رو انجام میده جوری ک پشتش ب درب اتاق بود آهسته رفتم جلو داشتم از جلوی در نگاه میکردم که متوجه شد ترسید از اون حالت سریع خارج شد من هم رفتم جلو گفتم نترس حال کن منم جلوش کیر ب زمین خوابیدم کیرمو می‌مالیدم ب زمین اونم شروع کرد ب حال کردن در حین حال دستمو می‌بردم وسط روناش تا بیشتر حال کنم خیلی حال داد وقتی چرخش زانوهایش رو لمس میکردم، اینو بگم بابام همون سال ویدیو خریده بود داداش بزرگم که خدمت سربازی بود یه نوار ویدئویی گرفته آورده بود برای بابام،،، بابا هم گذاشته بود روی دستگاه اون روز من نبودم ولی خواهرم با داداشام بودن بابام ک خبر نداشته بود چیه تا یه کم از فیلم گذشته بود دیده بود فیلم سوپره ک ب خواهرم گفته بود بلند شو برو توی اتاق، خلاصه خواهرم کنجکاو شده بود ک ببینه این فیلم چیه خب همون لحظه ک داشتیم حال میکردیم ودستم وسط روناش بود بهم گفت میتونی فیلم بابا رو بزاری من ببینم من هم قبول کردم شب شد وقتی همه خانواده خواب بودن منو خواهرم بیدار بودیم که خواهرم درس میخوند و حال میکرد من کنارش بودم یه لحظه گفتم بلند شو روی زانوهاش وایساد منم دست بردم سمت کونش شلوارشو کشیدم پایین کونشو دیدم منتظر بودم بره دستشویی همونجا ترتیبش بدم وقتی رفت توی دستشویی منم رفتم درو که فشار دادم برم داخل پشت درو گرفت از پشت قفلش
کرد منتظر بودم تا بیاد بیرون وقتی اومد گرفتمش شلوارشو کشیدم پایین اونم نمیذاشت مقاومت میکرد با این حال ی دستمو بردم سمت کوسش ی دست هم رفت سمت کونش دستم که سمت کونش بود فشار دادم دوتا انگشتم یکی تا نصف رفت توی کوسش یکی هم رفت توی کونش ترسیدم کسی بیاد ولش کردم رفتیم خوابیدیم من هم از اون روز دنبال این بودم که بابام فیلم رو کجا میزاره تا جاشو پیدا کردم یه روز که خونه خالی بود فیلم رو برداشتم خواهرم توی حیاط بود صداش زدم بیا فیلم بابارو نگاه کنیم اونم با عجله اومد فیلم رو با نوار گردون آوردم جلو گذاشتم روی دستگاه خب اول فیلم که سکس نبود خواهرم گفت بزن بره جلو بعد بکن بکن فیلم شروع شد خواهرم از من فاصله گرفت و ب ههمون حالت نشست شروع بحال کردن کرد منم کیرمو می‌مالیدم به زمین تا اینکه فیلم از کون کردن نشان میداد خواهرم میگف بزن بره جلو از اون ور چی کنن منظورش از کوس بکنه خاک بر سر من که همون لحظه خواهرمو نکردم فیلم طولانی بود من هی میرفتم از پنجره نگاه میکردم که کسی از خونواده یه وقت نیاد نیم ساعت نگاه کردیم خواهرم هم توی این نیم ساعت نگاه میکرد کوسشو به همون شکل می‌مالید فیلم رو برداشتم این فیلم رو زیاد با خواهرم دیدم از اون روز دیگه هروقت خواب بود کوس کونشو دست میزدم شلوارشو بر می داشتم بو میکردم یه بوی خاصی میداد ک هنوز هم دنبال اون بو هستم خلاصه تمام شلوارشو همون جای که کوسش قرار می‌گرفت پاره می‌کردم که وقتی خوابه کوسش رو ببینم از این راه خیلی کوس و کونشو دیدم گذشت تا سی دی اومد خب سی دی سوپر می‌گرفتم باهاش نگاه میکردم اون ارضا میشد ولی من نمیزاشتم آبم بیاد یه روز موقع فیلم دیدن بهش گفتم آبت نمیاد گفت نه گفتم ولی آب من میاد دوطرف کیرمو گرفتم فشارش دادم آب شهوتم اومد بیرون آبمو نشونش دادم ولی دوطرف کیرمو گرفتم گفت اون چیه گفتم کیرمه گفت کو ببینم وقتی نشونش دادم ترسید فرار کرد چون کیرم واقعا بزرگ بود خلاصه گذشت منم از اون موقعیت استفاده نکردم. از سال81 تا83 فیلم دیدیم دیگه روش نمیشد با من فیلم ببینه ولی من هنوز دست ب
دوران بلوغ با خواهرم

#تابو #خواهر

سلام این داستان که میخوام بگم واقعیه اگه از این مدل داستان ها خوشتون نمیاد لطفا نخونید
از موقعی که ب سن بلوغ رسیده بودم نمیتونستم نگاهمو از خواهرم بردارم
ما تو یه خانواده ۴نفره زندگی می‌کردیم پدر و مادرم هر دو تا عصر سرکار بودن و من و خواهرم هم تنها میموندیم
موقع هایی که تنها بودیم و میرفت حموم یواشکی از زیر در نگاهش میکردم تا مچ پاشو میتونستم ببینم ولی وقتی که روی زمین می‌نشست میتونستم راحت کوص ش هم دید بزنم سفید و تمیز بود یه خورده هم تپل تا یه مدت سوژه جق هم این بود
بعد ی مدت ب سرم زد که باید ی کاری بکنم شب که همه خوابیده بودیم پدر و مادرم تو اتاق میخوابیدن و منو خواهرم تو حال کنار هم شب شد گذاشتم یکم بگذره تا مطمئن بشم که کامل خوابه نزدیک ساعت ۳شب بود دیدم پشتش به من بود و پتو کامل از روش کنار کشیده شده بود دستمو آروم بردم گذاشتم روی کونش چند لحظه نگه داشتم ببینم بیدار میشه یا نه دیدم هیچ عکس العملی نداره دستمو آروم بردم روی کش شلوارش که بکنم تو دستمو که رد کردم رسوندم به چاک کونش ی تکون ریزی خورد بردم پایین تر تا رسوندم به سوراخ کونش خیلی داغ بود تا دستم رسید ب سوراخش یه تکون خورد و من ترسیدم و سریع دستمو کشیدم بیرون از ترس اینکه فهمیده باشه دیگه تکرار نکردم و خوابیدم تا صبح
فردا که از خواب بیدار شدم دیدم تو آشپزخونه مشغوله گفتم صبح بخیر جوابی نشنیدم بلند شدم رفتم تو آشپزخونه صداش کردم با سردی گف چته
گفتم گرسنمه گف ی چیزو درست کن
معلوم بود که خیلی عصابانیه
از این رفتارش فهمیدم که دیشب متوجه همه چیز شده
یکم که گذشت تو اتاق نشسته بودم یهو اومد تو گفت خجالت نمیکشی گفتم چرا گفت دیشب متوجه کار زشتت شدم منم انکار کردم ولی سریع گف من خر نیستم جلوت نشستم دیشب بیدار بودم اولش چیزی نگفتم فکر کردم بیخیال میشی ولی بعدش که ادامه دادی تکون خوردم که بس کنی منم بهش گفتم که غلط کردم و اینا قول میدم که دگ از این کارا نکنم توروخدا ب مامان بابا چیزی نگو
گفتش که اگه میخواستم بگم تا الان گفته بودم بهش گفتم که جدی میگی گف آره بعدش گفت چرا این فکر به سرت زد بهش همه چیزو گفتم که این چند وقت دیدت میزدم و اینا
بعدش گفت یعنی تو واقعا تو فکر سکس با منی منم گفتم اره خیلی سعی کردم که از سرم دور کنم ولی هر سری که میبینمت این حس بیشتر و بیشتر میشه
بعدش گفت چه کاری از دست من بر میاد فهمیدم که خودش یکم خوشش اومده
بهش گفتم میتونی منو ب آرزوم برسونی بعد گف خیلی پررویی منو تو خواهر و برادریم نمیتونیم این کارو با هم بکنیم میتونم برات جق بزنم و فقط همین یبار
منم ک از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم گفتم که قبوله بعدش گفت در اتاقو ببند منم رفتم سریع بستم و گفت شلوارتو در بیار منم سریع شورت و شلوارو باهم درآوردم نشسته بود جلوم بعدش گفت عجب کت و کلفت هم هست بعد گرفت دستش و آروم آروم بالا و پایین کرد چند لحظه گذشت بهش گفتم که اینجوری ارضا نمیشم اگه میشه لباستو در بیار فقط ببینمت کار دیگه ای نمیکنم اولش ممانعت کرد بعد اصرار زیاد قبول کرد بلند شد لباساشو درآورد و فقط شورت و سوتین مونده بود بهش گفتم در بیار دیگه اینارو هم گف دوس ندارم لختمو ببینی گفتم قبلا تو حموم بودی دیدم و بعد قبول کرد و درآورد داشتم قشنگ همه جاشو میدیم و اون برام جق میزد بعد یکم آبم اومد و ریخت شد رو بدنش دراز کشیدم بعد گف راحت شدی دیگ منم تشکر کردم ازش
گفت فقط همین نمیخوای توهم یکاری برا من بکنی گفتم چی گفت که منم باید ارضا بشم یا نه رفتم جلوش نشستم دستشو تف زد گذاشت رو کصش گفتم خب چیکار کنم
گفت ک همون کاری تو فیلما میکنن چشماتو ببند فقط بکن
منم بهش گفتم که تو مگه پرده نداری اونم گفت نگران نباش من حلقوی ام
بعد کیر منم خوابیده بود بهش گفتم یکم اول برام بخور بیدار بشه بعد شروع کنیم
گف که بدم میاد نمی‌خورم بعد با دستش گرفت گذاشت رو کصش بالا پایین کرد و تف زد روش یکم که بالا پایین کرد سریع بلند شد و کردم تو کصش خیلی خیلی تنگ بود با زور کردم تو یه جیغ زد در آوردم گف عب نداره ادامه بده آروم آروم کردم توش بعد چند لحظه سریع شروع کردم ب تلمبه های تند یکم کردم بهش گفتم برگرد بعد که برگشت با سختی از پشت کیرمو کردم تو کصش و شروع کردم به کردن یکم بعد لرزید و کصش تنگ شد فهمیدم که ارضا شده خوشحال بود از اینکه ارضا شده منم تلمبه هامو بیشتر کردم آبم که داشت میومد کشیدم بیرون و ریختم رو کونش بعدش باهم رفتیم حموم و اونجا هم قشنگ همو مالیدم و این کارو تقریبا هر دوهفته یکبار انجام می‌دادیم تا اینکه ازدواج کرد و از پیش ما رفت .
نوشته: آرین
آغوشی برای سنگ

#خواهر

فقط دو سال داشتم که مادرم فوت شد. هیچ چی ازش یادم نمیاد. نه صدایی، نه چشمانی، نه لبخندی. فقط هر وقت چشمام رو می بندم و بهش فکر می کنم رنگ آبی کم رنگی مقابل چشمانم کشیده میشه. شاید رنگ لباسش بوده. رنگ لباسی که باهاش نوزاد کوچکش رو در آغوش می گرفته و بهش آرامش میداده و در گوش کوچکش لالایی می خونده و گونه لطیفش رو می بوسیده. من فقط دو سال داشتم که سرطان پستان مادرم تشخیص داده شد و طولی نکشید که اون برای همیشه رفت.
اما من تنها نبودم. خواهری هم داشتم. خواهری که 12 سال از من بزرگتر بود و همراه من یتیم شد. وقتی مادرم رفت، اون 14 ساله بود و برای من مادری کرد. به یاد دارم که آغوشش همیشه جای خواب امن و راحت من بود. هق هق کودکانه اش به یاد مادر، وقتی برادر کوچکش رو در آغوش می گرفت رو به سختی به یادم می آرم. از همان نوجوانی بوی اسطوخودوس میداد. بزرگتر که شدم خواهرم گفت که مادر عاشق بوی اسطوخودوس بوده و همیشه لباسش بوی عطر اسطوخودوس می داده. من هم که اوایل در آغوش خواهرم بی قراری و گریه می کردم، مجبور شده به لباس خودش عطر مادرم رو بزنه تا ذهن کودکانه من آرام بگیره. بعدها دیگه این عطر تبدیل به امضای خواهرم شد. به یاد دارم که من رو به سینه هاش فشار میداد و من لابه لای عطر اسطوخودوس و صدای لالایی و هق هق ها و گریه های گاه و بیگاه و قطرات اشکی که گاهی حتی به گونه های من هم می رسیدند گم می شدم و به خواب می رفتم و روزگار همین طور می گذشت.
بزرگتر که شدم، خواهر نوجوانم هم با من قد کشید و بزرگ تر شد. تن و بدنش زنانه شد و لایه های چربی بافت پوستش را در بر گرفت و بازوان کودکانه اش قطورتر و سینه هایش سرحال تر و بزرگتر شدند. به سن مدرسه که رسیدم، همان روز که برای بار اول مانتوی دانشگاه خودش رو پوشید، دست من رو هم در دستش گرفت و به مدرسه برد و کمی ایستاد تا تپ تپ قلب من از این همه هیاهو آرام بشه. کم کم دست گرم و امنش رو رها کردم و بین بچه ها در حیاطی که برای کودکی من به اندازه کهکشان بزرگ بود گم شدم. با سرویس به خونه که می رسیدم بدون درآوردن لباس هام منتظر میمونم تا از دانشگاه بیاد تا به بغلش بپرم و از معلم و مهر، ناظم و ترکه و دوست و سنگ صحبت کنم. از همان بچگی وقتی تی شرت می پوشید حس کودکانه غریبی به سینه های برجسته اش داشتم. بچه بودم. حس دیگری نداشتم. اما کشش ذاتی و غریزی به سمت آن توده های نرم و لطیف مرا به آغوش خواهرم می کشید و خواهرم همیشه پذیرای من بود. سر من لابلای پستان های او آرام می گرفت. گویی که نرم ترین تخت جهان هستند.
اما خواهرم… ازدواج کرد… و من برای بار دوم یتیم شدم.
مردک سیبیلوی شکم گنده ای او را به زنی گرفت و لابد حکم کرد که برادر دبستانی پر رو و نازپرورده اش را به سینه اش نچسباند. خواهر من، مایه امنیت من، جان من، عطر من… رفت… لابد شبها مردک سیبیلو زبان زبر و نتراشیده اش را بر روی نوک ظریف و برجسته سینه های او می کشید در حالی که با دستهای بزرگ و زمختش پستان های سفید و نرمش را محکم گرفته بود. خواهرم ساک لباسش را برداشت و شیشه عطرش را. اشکی روی طاقچه گذاشت و به خانه مردک سیبیلوی شکم گنده رفت. نقش و حضور خواهرم در زندگیم بسیار کم شد. گرچه هر روز سر می زد و برایم غذا می پخت، اما حس می کردم که هاله ای پیرامون او کشیده شده است. هاله ای که نمی گذارد دوباره در بغلش بخزم و روح و تنم را با او یکی کنم. حضور خواهرم طی سال ها رفته رفته کم و کمتر شد وقتی فرزند اول و بعد فرزند دومش به دنیا آمدند. خواهرم وقتی رفت، چراغ های خانه را هم برد. چون من ماندم و تاریکی و تنهایی و درد و این سه روح مرا گداختند و قلب کوچکم را شلاق زدند. پس از سال ها، من جنازه ای افسرده شدم با قلبی سنگی. سنگی تیز با لبه های برنده.
روزها گذشتند. ماه ها و سال ها هم. من 30 ساله شدم. سربازی نرفتم و کسی هم پی من را نگرفت. به تهران مهاجرت کردم و آلونکی پیدا کردم و ماشین پراید قراضه ای. تا دیر وقت اسنپ کار می کردم. شبها هم تابلو پلکسی هم کار می کردم. از تابلوکار خسته ای قطعات بریده شده را می گرفتم و با کلروفرم چسب کاری می کردم. یارو از کلروفرم می ترسید. چند باری بویش بیهوشش کرده بود. بعد از کار هم تا نصف شب عرق سگی می خوردم و سیگار بهمن می کشیدم و لعنت می فرستادم به طعم چون زهرمار هردو. زندگی من همین بود. پراید رنگ و رو رفته ام که بوی استفراغ می داد و آلونکی نم و تاریک و عرق سگی و سیگار بهمن و زندگی سگی. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز می پرسیدم از خودم که چرا هستم؟ چرا باید باشم؟ در حالی که قلب سنگی و سختم را رو به آسمان گرفته بودم می پرسیدم. اما آسمان کجا جواب من را می داد؟ جواب من مست لاابالی را؟
خواهرم هر روز ساعت 9 صبح به من زنگ می زد و چند دقیقه ای صحبت می کردیم. اما آن روز که موبایلم ز
خواهر کوچکتر

#تابو #خواهر

توی یک شهر کوچک زندگی میکنیم همه همدیگه رو میشناسن من و مادرم و خواهرم زندگی میکنیم من ۳۶ سالمه خواهر کوچکترم مریم ۳۰ سالشه چند سال پیش ازدواج کرد بعد از دو سال از شوهرش طلاق گرفت حالا مهم نیست که چرا طلاق گرفته دست از پا درازتر برگشت پیش خودمون خواهرم مریم مدتی افسردگی داشت منم سعی میکردم از دوستام فاصله بگیرم هر جا میرفتم مریم با خودم میبردم تنهاش نمیزاشتم بیشتر با دوستان متاهل رفت و آمد میکردم که مریم راحت باشه با اونایی که رفت و آمد داشتم با خودشون خانوم هاشون جریان افسردگی مریم می‌گفتم که آنها با مریم راحت باشند و کنارش باشند آخه تو شهر ما دکتر روانشناس هم نبود اگه هم بودن آماتور بودن برای همین با رفت و آمد با دیگران سعی میکردم حالش خوب کنم ولی با فامیل نه چون فامیل به جای اینکه کنارمون باشند حال مریم بدتر خراب میکردن و دائم سوال میکردن که چرا طلاق گرفتی.
شیش ماهی گذشت مریم خیلی بهتر شد خدا رو شکر منم چون مادرم خیلی اهل دخالت بود منم ازدواج نکردم تا خونه ای برای خودم بگیرم که همسرمو اذیت نکنه کلا از هیچ چیزی شانس نیاوردیم.
یک روز شریکم گفت میخوام برم مسافرت دیگه از صبح تا شب خودت در کارگاه باش آخه من و شریکم یک کارگاه بلوک زنی زدیم صبح ها من بودم بعد ظهر تا شب شریکم بود شب ها نگهبان داشتیم گفتم باشه به مریم و مادرم گفتم که من دو شیفت به مدت دو هفته سرکارم مادرم برام نهار درست میکرد همون جا نهار میخوردم تو اتاق استراحت میکردم و بعد ظهر ها شروع میکردم یک روز صبح رفتم دیدم دستگاه بلوک زنی خراب شد هرچی گشتم آچار ها رو پیدا نکردم زنگ زدم به شریکم گفت حتماً میکسر داخل کثیف شده منم آچار ها رو بردم باهام حواسم نبود گفتم اشکال نداره میرم خونه میارم رسیدم خونه رفتم داخل تو حیاط دیدم آچار ها نیستن مادرم نبود رفتم داخل خونه نگاهی کردم دیدم آنجا نیست در اتاق مریم بسته بود گفتم مریم خوابه بزار از مریم بپرسم در اتاق مریم باز کردم تا آمدم بگم مریم دیدم مریم گوشی موبایل دستش داره یک خیار میکنه جلوش داره میزنه شلوار و شورتش کشیده بود پایین تا منو دید خودشو جمع جور کرد گفت تو کی آمدی ؟ منم در اتاقش بستم دگرگون شدم یک لحظه چشمام این صفحه رو دید رفتم تو اتاق خودم نشستم رو تخت خودم با خودم گفتم چرا در نزدم رفتم تو حیاط زنگ زدم به مادرم آچار ها نیستن کجا گذاشتی الان تو کجایی فهمیدم مریم از لا به لای در حال داره نگاه میکنه گفت الان آمدم خونه خالت آچار ها رو گذاشتم تو حیاط خلوت گفتم باشه خدا حافظ رفتم سمت حیاط خلوت دیدم در اتاق مریم بسته شد انگاری داشت گوش میداد.
منم برای اولین بار کس مریم دیدم از ذهنم بیرون نمی‌رفت اولش ناراحت شدم بعد با خودم گفتم من که جق میزنم اونم لابد هوس کرده داره میزنه چیکارش دارم آچار ها رو بردم رفتم سمت کارگاه دستگاه توی این آفتاب لعنتی درست کردم و شروع به بلوک زنی کردم ولی کس و رون های سفید مریم از فکرم بیرون نمی‌رفت با خودم گفتم خجالت بکش خواهرته ولی فایده نداشت همش میومد تو فکرم کارم تمام شد شب شد دیگه زنگ زدم به مادرم گفتم شب همینجا میخوابم گفت پس غذا چی میخوری ؟ بهش گفتم از نهارم باقی مونده گفت چرا نمیای خونه ؟ به دروغ گفتم امشب نگهبان نیست منم اینجا هستم در صورتی که نگهبان تو اتاق خودش بود منم تو اتاق خودم یاد خواهرم مریم میفتادم اصلا هر کاری میکردم فایده نداشت که فکر و ذهن من بیرون بره توی اتاق استراحت دنبال یک چیزی میگشتم که بتونم باهاش جق بزنم ولی هیچی نبود نه روغنی نه کرمی نه چیزی شب بود دور موقع همه مغازه ها بسته بودن یک دفعه یاد داروخانه افتادم با ماشین رفتم در داروخانه یک وازلین گرفتم آمدم کارگاه تو اتاق استراحت خودم به نگهبان گفتم میخوام بخوابم گفت باشه در اتاق قفل کردم شلوار و شورت کشیدم پایین رفتم تو گوشی موبایل چندتا فیلم پورن داشتم تو ذهنیت خودم اون مردی که میکرد خودم فرض کردم و اون زن رو خواهرم مریم و جق زدم آبم اومد خودمو تمیز کردم خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم دستم چرب وازلین و شلوار و شورتم پایین و کیرم چربه بلند شدم رفتم تو کارگاه حمام کردم نگهبان رفت شروع به کار کردم تا ظهر خیلی گرسنه بودم دیدم یک ماشین ایستاد گفتم لابد مشتری دیدم مریم خواهرم بود یک کیسه پلاستیکی دستش بود آمد پیشم سرش پایین بود گفت سلام تو صورت من نگاه نمیکرد گفتم سلام مریم گفت چرا نمیای خونه ؟ گفتم من تنها هستم پیش کارگاه هستم گفت غذا نداری خب چرا غذا نمیخوری ؟ گفتم خواستم ظهر بیام برای غذا گفت من برات نهار آوردم همینجوری سرش پایین بود گفتم مرسی عزیزم برو بزار تو اتاق استراحت میرم میخورم رفت ولی بیرون نیومد منم آخرین سیمانی که داشتم درست کردم رفتم تو اتاق دیدم مریم سفره غذا گذاشته و دوتا پشقاب و غیره منم نشستم رو سفره غذا کشید و مشغ
ماجرای امیر و فاطی

#خواهر

سلام خسته نباشین دوستان شهوانی
داستان منو خواهرم هستش میخوام بنویسم
من امیرم ٢٥ساله قدم ١٨٥ وزنم ٨٠ و خواهرم فاطی ٢٠ساله با قد ١٦٠ وزن تقریبا ٥٥ خیلی فنچ کمر باریک سینه ٧٥ کون درشت سفیدی داره بریم سر اصل مطلب
شروع داستان ما برمیگرده به دوران سربازیم اموزشی بودم هفته ای یکبار مرخصی میدادن اونم پنجشنبه ها
خلاصه مرخصی گرفتم برگشتم خونه رسیدم در خونه ایفونو زدم خواهرم جواب داد بله گفتم منم امیر درو باز کرد تا پوتین هارو در بیارم خودشو رسوند پایین خودشو انداخت بغلم منم قبلا سکس خواهر برادر رو دیده بودم مدتی هم بود به خواهرم حس جنسی داشتم تا خودشو انداخت بغلم پاهاشو قفل کرد از کونش گرفتم نیوفته دیگه اولین بارم بود داشتم دست به کونش میزدم حسابی حشری شده بودم نمیتونستم بزارمش زمین تو همون حالت تلاش کردم پوتین ها رو در اوردم فاطی تو بغلم رفتیم طبقه دوم یجوری تو راه رو نفس می کشیدم تو گردنش معلوم بود اونم حشری شده چون نفس کشیدن اونم فرق کرده بود رسیدیم خونه دیدم هیشکی نیست گفتم مامان بابا کجا رفتن برگشت گفت فامیل دور بابا فوت کرده رفتن مراسم خاکسپاری بعد از ظهر میان
خیالم راحت شد که کسی مزاحم نمیشه همونجوری که تو بغلم بود اروم گذاشتمش رو مبل پاهاشو قفل کرده بود ولم نمیکرد یکم خودمو کشیدم بالا شق کرده بودم دقیقاا کیرمو با کسش یکی کردم فقط بین کیرمو کصش شورت شلوارمون بود مانع شده بود که گوشت به گوشت نخوره گفتم نمیشه بوست کنم دستاتو ول کن چنتا بوسش کردم از لپ، یدونه هم از لبش بوس کردم چیزی نگفت دیدم چیزی نمیگه چنتا رگباری از لب بوسش کردم خیالم راحت شد چیزی نمیگه شروع کردم به خوردن لبش دیدم کم کم داره شل میکنه خیس کرده خودمم حالم خوب نبود گفتم میرم دوش بگیرم ولم کرد رفتم دوش گرفتم جق زدم خالی شدم حشریتم خوابید از حموم برگشتم حال پذیرایی دیدم نیست صداش نکردم یه نگاه انداختم به اتاقش درش بسته بود ولی کمی باز گذاشته بود نگا کردم دیدم شورت شلوارشو تا زانو کشیده پایین چیزی که میدیدم یه کص سفید صورتی بود 🤤داشت میمالید نیم ساعتی بود داشتم نگاش میکردم اخرش یکم اه اومم ارومی کشید لرزید فهمیدم ارضا شد زود رفتم اتاقم سشوار رو روشن کردم شروع کردم به خشک کرد موهای کچلم بعدش شروع کردم لباس پوشیدن شورت نپوشیدم که زیر شلوارم برجستگی کیرم معلوم بشه رفتم اشپز خونه دیدم داره نهار درست میکنه
منو دید گفت عافیت باشه یه مرسی ساده گفتم نشستم غذا آماده شد خوردیم بعدش گرفتم خوابیدم شام بیدارم کردن خسته بودم واقعا از نهار تا شام خوابیده بودم شام خوردم بازم خوابیدم فرداش که جمعه بود نزدیکای ظهر بود حاضر شدم برم پادگان فقط مامانم و فاطی خونه بودن رفتنی فاطی بغلم کرد بوسم کرد رفتم تا پنجشنبه بعد فکرم درگیر فاطی بود چجوری بکنمش چون قبلا از کون کرده بودم دوست دخترامو میدونستم چیکار کنم.
تو فکر خواهرم فاطی بودم همش بهش فکر میکردم تصمیم گرفتم دیگه اینبار برم مرخصی بکنمش
خلاصه پنجشنبه رسید صبح زود مرخصی دادن اومدم بیرون از پادگان تاکسی گرفتم داشتم فکر میکردم تو راه یهو داروخانه دیدم پیاده شدم رفتم تو یه اقایی بود بهش گفتم قطره اسپنیش فلای ژل لوبریکانت و کرم زایلاپیی بی حس کننده موضعی با دوش مقعدی میخوام رفت برگشت دیدم تو یه پلاستیک مات که توش دیده نمیشه همشو اورد کارت بانکیمو دادم حساب کرد اومدم بیرون وسایلایی که گرفته بودم رو گذاشتم تو ساکم دوباره سوار تاکسی شدم رسیدم سر کوچه از تاکسی پیاده شدم رفتم سوپری سر کوچه دوتا انرژی زا گرفتم رسیدن ایفونو زدم باز هم همون اتفاق تکرار شد اینبار پوتین هارو زود در اوردم راحت بشم خودشو باز پرت کرد تو بغلم بوسم میکرد منم بوسش میکردم از لبش اینبار کونشو داشتم چنگ میزنم میمالیدم بعدش گفتم بریم طبقه بالا پیاده شو خستم مامان میبینه ناراحت میشه از این رفتار برگش گفت هه هیشکی خونه نیست پرسیدم کجاس مامان گف صبح زود رفتن شهرستان برا مراسم هفتم فامیل بابا کلا خیالم راحت راحت شد که تا شب هرکاری بخوام رو میتونم انجام بدم رفتیم داخل خونه انرژی زا هارو دادم بهش گفتم یخ بریز باهم بخوریم من برم دوش بگیرم بیام ساکمو بردم اتاقم وسایلایی که گرفته بودم رو جا ساز کردم تو کمدم لباسمو در اوردم با یه شلوارک بدون شورت و بدون زیر پیراهن قطره اسپنیش فلای هم تو دستم بود رفتم پذیرایی دیدم انرژی زا هارو ریخته تو لیوان داره از یخچال یخ در میاره پشتش ب من زود قطره رو باز کردم ٥ قطره ریختم ب لیوان انرژی زای خواهرم فاطی قطره رو زود گذاشتم تو جیبم بهش گفتم من یخ نمیخوام اینجوری میخورم خوردم نصفشم گذاشتم موند رفتم دوش گرفتم پشمامو زدم اومدم بیرون دیدم داره با گوشی ور میره انرژی زا رو خورده تمومه کرده رفتم اتاق کرم و ژل رو در اوردم گذاشتمشون زیر تخت سشوار کشیدم ب موهای کچلم