سکس زن مذهبیم و دوست کیر کلفتم (۱)
1402/05/28
#زن_دوست #بیغیرتی #همسر
با سلام
اسم من ایمان ۳۸ سالمه و اسم زنم مهین هس ۳۲ سالشه
یه زن فوق العاده زیبا و سفید و همچنین اندام خیلی سکسی داره ولی خیلی سخت گیر و مذهبی هستش اندامش یه جوریه وقتی مانتو میپوشه تپلیش به دل میشینه آدم میگه فقط بگیرم بغلم بچلونمش
یه دوستی دارم که از زمان بچگی باهام دوست بودیم اسمش بهنام هستش خیلی هیکل درشت و یبارم تو استخر که باهام بودیم نگاه شرتش کردم دیدم چه کیری داره زیر شرتش باد کرده بود
من با بهنام خیلی راحتم و بیشتر وقتا باهم راز هامونو میگیم بهم و مثلا اکثرا بهنام میگه چجور زنارو میکنه که زیرش به التماس میفتن و یا مخشون رو میزنه
خب بالاخره خوشتیپه جذبش میشن ولی من بهش نگفته بودم ازدواج کردم دوست نداشتم در مورد زندگی شخصیم رو با بقیه مطرح کنم
یه روز داشتیم با مهین سکس میکردیم یه لحظه مهین داگی شد هیکل ریزه و تپلش منو تو فکر فرو برد گفتم اگه بهنام یهو از پشت بزاره توش مهین میتونه تحمل کنه یا در میره از زیرش که محکم از پشت بغلش کردم و سینه هاشو گرفتم و چپوندم توش که آه مهین در اومد و گفت اههههه یواش چه خبرته
با خودم گفتم زیر این کیر اه نالت دربیاد زیر یه کیر حسابی بری چی میکنی تووو
چند ماهی همش مهین زیر بهنام تصور میکردم ولی میدونستم زنم هیچ وقت وا نمیده به بهنام کوس بده و همچنان رفته بود تو مخم بهنام چجوری اه ناله مهین رو در میاره
بهنام که ماشالله وضعشون خوبه تو کار لباس مجلسی و مهمونی زنونس و اکثرا مشتریاشو مخشونو میزنه میکنه
یروز یه فکری به سرم زد که بریم از بهنام اینا خرید کنیم و بهشون نگیم که زن و شوهریم و ببینم نظر بهنام راجب به مهین چیه
یه ماه مونده بود به نامزدی خواهر مهین که مهین گیر داد لباس ندارم فلان منم گفتم الان نمیشه و فلان که بحثمون شد که شبش به سرم زد نقشه بکشم ببرمش از بهنام اینا واسش بگیرم و ببینم عکس العملش راجع به بهنام چیه
که بهش گفتم میبرمت بخریم ولی از مغازه آشنام ولی نگی ها ازدواج کردیم و خانوم منی چون اونا بدونن ازم شیرینی میگیرن و منم فعلا پول ندارم واس این مفت خورا شیرینی حسابی بخرم یجور برخورد کن انگار فامیلمی که با اکراه قبول کرد
فرداش رفتم پیش بهنام اینا گفتم لباس واس مهمونی دارین گفت اره نکنه میخوای زن بگیری گفتم نه بابا واسه یکی از زن های فامیلمون میخوام دارین بیایم بعدظهر خرید گفت آره بابا راحت باش
خلاصه بعد ظهر رفتیم از بهنام اینا بخریم که ماشالله جای بهنام اینام خیلی بزرگه آدم توش گم میشه که دوتا طبقس تقریبا که رسیدیم و با بهنام حال احوال پرسی کردم گفتم لباس عروسی هاتون کجاست که گفت طبقه بالا با مهین رفتیم بالا که دیدم بهنام چه نگاهی میکنه به مهین بالا لباسارو پسند می کردیم که خانومم یه لباسی پسند کرد گفت بپرس ببین رنگ صورتی رو ندارن که من رفتم پایین از بهنام بپرسم که گفت چرا داریم و حین حرف زدن گفت ایمان این کیه عجب تیکه یه گفتم خفه بابا این مذهبیه خودتو مفتی نکش گفت کیرم براش بلند شد بده یه دور ازش سواری بگیرم گفتم نمیده مفتی دلتو خوش نکن گفت خوب بزار یه امتحانی بکنم دا گفتم باش ولی تابلو نکن ها گفت خیالت راحت
خلاصه من لباس صورتی رو گرفتم بردم بالا و گفتم زنم بره پرو کنه
اومدم پایین یا بهنام حرف میزدم که گفتم چرا مشتری ندارین فلان گفت بابا گرونی بازارمون کساده که یه لحضه مهین صدا زد اقا ایمان یه لحظه میاین که خواستم برم بهنام گفت بصبر من برم ببینم میتونم مخشو بزنم
که از مانیتور نگا کردم ببینم میخاد چیکار کنه که دیدم رفت بالا گفت ببخشید ایمان با تلفن میحرفه امر بفرماین مشکلی داره لباس که دیدم مهین یکم سرخ
1402/05/28
#زن_دوست #بیغیرتی #همسر
با سلام
اسم من ایمان ۳۸ سالمه و اسم زنم مهین هس ۳۲ سالشه
یه زن فوق العاده زیبا و سفید و همچنین اندام خیلی سکسی داره ولی خیلی سخت گیر و مذهبی هستش اندامش یه جوریه وقتی مانتو میپوشه تپلیش به دل میشینه آدم میگه فقط بگیرم بغلم بچلونمش
یه دوستی دارم که از زمان بچگی باهام دوست بودیم اسمش بهنام هستش خیلی هیکل درشت و یبارم تو استخر که باهام بودیم نگاه شرتش کردم دیدم چه کیری داره زیر شرتش باد کرده بود
من با بهنام خیلی راحتم و بیشتر وقتا باهم راز هامونو میگیم بهم و مثلا اکثرا بهنام میگه چجور زنارو میکنه که زیرش به التماس میفتن و یا مخشون رو میزنه
خب بالاخره خوشتیپه جذبش میشن ولی من بهش نگفته بودم ازدواج کردم دوست نداشتم در مورد زندگی شخصیم رو با بقیه مطرح کنم
یه روز داشتیم با مهین سکس میکردیم یه لحظه مهین داگی شد هیکل ریزه و تپلش منو تو فکر فرو برد گفتم اگه بهنام یهو از پشت بزاره توش مهین میتونه تحمل کنه یا در میره از زیرش که محکم از پشت بغلش کردم و سینه هاشو گرفتم و چپوندم توش که آه مهین در اومد و گفت اههههه یواش چه خبرته
با خودم گفتم زیر این کیر اه نالت دربیاد زیر یه کیر حسابی بری چی میکنی تووو
چند ماهی همش مهین زیر بهنام تصور میکردم ولی میدونستم زنم هیچ وقت وا نمیده به بهنام کوس بده و همچنان رفته بود تو مخم بهنام چجوری اه ناله مهین رو در میاره
بهنام که ماشالله وضعشون خوبه تو کار لباس مجلسی و مهمونی زنونس و اکثرا مشتریاشو مخشونو میزنه میکنه
یروز یه فکری به سرم زد که بریم از بهنام اینا خرید کنیم و بهشون نگیم که زن و شوهریم و ببینم نظر بهنام راجب به مهین چیه
یه ماه مونده بود به نامزدی خواهر مهین که مهین گیر داد لباس ندارم فلان منم گفتم الان نمیشه و فلان که بحثمون شد که شبش به سرم زد نقشه بکشم ببرمش از بهنام اینا واسش بگیرم و ببینم عکس العملش راجع به بهنام چیه
که بهش گفتم میبرمت بخریم ولی از مغازه آشنام ولی نگی ها ازدواج کردیم و خانوم منی چون اونا بدونن ازم شیرینی میگیرن و منم فعلا پول ندارم واس این مفت خورا شیرینی حسابی بخرم یجور برخورد کن انگار فامیلمی که با اکراه قبول کرد
فرداش رفتم پیش بهنام اینا گفتم لباس واس مهمونی دارین گفت اره نکنه میخوای زن بگیری گفتم نه بابا واسه یکی از زن های فامیلمون میخوام دارین بیایم بعدظهر خرید گفت آره بابا راحت باش
خلاصه بعد ظهر رفتیم از بهنام اینا بخریم که ماشالله جای بهنام اینام خیلی بزرگه آدم توش گم میشه که دوتا طبقس تقریبا که رسیدیم و با بهنام حال احوال پرسی کردم گفتم لباس عروسی هاتون کجاست که گفت طبقه بالا با مهین رفتیم بالا که دیدم بهنام چه نگاهی میکنه به مهین بالا لباسارو پسند می کردیم که خانومم یه لباسی پسند کرد گفت بپرس ببین رنگ صورتی رو ندارن که من رفتم پایین از بهنام بپرسم که گفت چرا داریم و حین حرف زدن گفت ایمان این کیه عجب تیکه یه گفتم خفه بابا این مذهبیه خودتو مفتی نکش گفت کیرم براش بلند شد بده یه دور ازش سواری بگیرم گفتم نمیده مفتی دلتو خوش نکن گفت خوب بزار یه امتحانی بکنم دا گفتم باش ولی تابلو نکن ها گفت خیالت راحت
خلاصه من لباس صورتی رو گرفتم بردم بالا و گفتم زنم بره پرو کنه
اومدم پایین یا بهنام حرف میزدم که گفتم چرا مشتری ندارین فلان گفت بابا گرونی بازارمون کساده که یه لحضه مهین صدا زد اقا ایمان یه لحظه میاین که خواستم برم بهنام گفت بصبر من برم ببینم میتونم مخشو بزنم
که از مانیتور نگا کردم ببینم میخاد چیکار کنه که دیدم رفت بالا گفت ببخشید ایمان با تلفن میحرفه امر بفرماین مشکلی داره لباس که دیدم مهین یکم سرخ
گایش زن بهترین دوستم
1402/05/30
#زن_دوست
سلام
این داستان کاملاً واقعی هست. فقط اسم ها عوض شده
من توی یک شرکت خودروسازی (مشهد) کار میکنم و یک دوست دارم ب اسم مهرداد و خیلی باهم جور هستیم طوری که بعد ازدواج من رابطه خانوادگی برقرار کردیم توی همین رفت و آمد ها خانمش تو اینستا منو فالو کرد و استوری های منو ریپلای میکرد بعد از چندوقت احساس کردم خانمش کونش میخاره و رفتم تو کارش تا اینکه ازم فیلترشکن خاست و این شد شروع رابطه منو و اون
بهش pm دادم که شوهرت خیلی با تلفن حرف میزنه و…
اونم میگفت با منه و یک چند روزی همینجوری گذشت گفتم به خانمم چیزی نگی باهات چت میکنم و مهرداد نفهمه که دیدم همراهی میکنه دیگه چت های ما شروع شد و جوک سکسی میفرستادم تا دلم زدم ب دریا گفتم دوست دارم اونم گفت بهت حس خوبی دارم و دیگه تلفنی باهم حرف میزدیم که شرکت ما هفته در میون صبح و عصر بود شوهرشم کنار من کار میکرد شبکار بودیم بهش pm دادم میخوام شب بیام پیشت گفت میترسم و اینجا اگه کسی ببینه و مهرداد بفهمه چی گفتم اون با من ساعت 12 شب بود راه افتادم رفتم خونشون گلبهار بود با ترس رفتم اونم میترسید در باز کرد دیدم یک خانم سکسی و فوق العاده زیبا انقدر آرایش کرده بود که اصلا انگار نمیشناختمش دست دادم و رفتم تو روی یک مبل دو نفره نشستیم اون نشست روی پام یکم حرف زدیم و لب گرفتم دیدم چشاش خمار شد گفتم چیه گفت هیچی حس خوبی دارم بهت منم گفتم اره منم همینطور گفت چرا انقدر دیر اومدی سمتم زودتر از اینا منتظرت بودم از اندامش بگم فوقالعاده سکسی سینه های 85 کون گرد و گوشتی یکم دست مالیش کردم دیدم اومد پایین مبل بعد از مالوندن رفتم سراغ کسش دیدم خیس خیس خاستم بخورمش نذاشت دست زدم به کونش دیدم لامصب آماده رفتن کیر قارچی منه شرتش رو درآوردم خوابوندمش به بغل دیدم لای کونش باز شد برگشت نگاه کرد گفت اوه این چیه مال خر هست خندیدم گفتم کلش بده بقیش خوبه خندید سایز کیرم 18 هست و تو شرکت بچه ها میگن کله قارچی چون واقعا کله بد شکلی داره مثل سر کیر لاکپشت خلاصه خاستم از جلو بکنم گفت نه به خاطر بچه که به دنیا آورده بود بخیه داشت البته مال 1 سال پیش بود ولی دوست نداشت گفتم خب چکار کنم گفت تو که تف انداختی بکن تو کونم اینو که گفت بال در آوردم فکر نمیکردم از کون بهم بده اما واقعیت این بود که مشتاق بود خلاصه یکم فشار دادم دیدم نمیره خودش شل کرد سرش رفت تو دیدم یکم خودش جمع کرد یک چند دقیقه ای همینطوری بود تا اینکه تا ته کردم توش دیدم چشاش بست شروع کردم تلمبه زدن دیگه درد نداشت داشت لذت میبرد برای اولین بار بود که شاید بعد از ده دقیقه آبم اومد و همشو تو کون خوشکلش خالی کردم کیرم در اوردم دیدم غار درست کردم برا آقا مهرداد اونم بیحال بود گوشیش زنگ خورد شوهرش گفت حالم بده میخام بیام خونه ضد حال خوردم گفتم میخاستم وازم بکنمت گفت داره میاد یک وقت دیگ ولی واقعا کون خوبی داشت نمیشد ازش گذشت خودش میگفت شوهرم اصلا به فکر من نیست بدبخت تا حالا ارضا نشده بود بعد 4 سال زندگی مشترک بعد اون خیلی باهم رفت او آمد کردیم اما دیگه فرصت نشد بکنمش چون خانم دوباره حامله شده و رابطه منو و شوهرش هم یکم بهم ریخته و منم دیگه از اینستا و بقیه برنامه ها بلاکش کردم ولی مطمئن هستم دوباره زنگ میزنه بهم چون وازم قارچ میخواد😃
دوستان داستان کاملاً واقعی هست ببخشید طولانی شد.
نوشته: حسین
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/05/30
#زن_دوست
سلام
این داستان کاملاً واقعی هست. فقط اسم ها عوض شده
من توی یک شرکت خودروسازی (مشهد) کار میکنم و یک دوست دارم ب اسم مهرداد و خیلی باهم جور هستیم طوری که بعد ازدواج من رابطه خانوادگی برقرار کردیم توی همین رفت و آمد ها خانمش تو اینستا منو فالو کرد و استوری های منو ریپلای میکرد بعد از چندوقت احساس کردم خانمش کونش میخاره و رفتم تو کارش تا اینکه ازم فیلترشکن خاست و این شد شروع رابطه منو و اون
بهش pm دادم که شوهرت خیلی با تلفن حرف میزنه و…
اونم میگفت با منه و یک چند روزی همینجوری گذشت گفتم به خانمم چیزی نگی باهات چت میکنم و مهرداد نفهمه که دیدم همراهی میکنه دیگه چت های ما شروع شد و جوک سکسی میفرستادم تا دلم زدم ب دریا گفتم دوست دارم اونم گفت بهت حس خوبی دارم و دیگه تلفنی باهم حرف میزدیم که شرکت ما هفته در میون صبح و عصر بود شوهرشم کنار من کار میکرد شبکار بودیم بهش pm دادم میخوام شب بیام پیشت گفت میترسم و اینجا اگه کسی ببینه و مهرداد بفهمه چی گفتم اون با من ساعت 12 شب بود راه افتادم رفتم خونشون گلبهار بود با ترس رفتم اونم میترسید در باز کرد دیدم یک خانم سکسی و فوق العاده زیبا انقدر آرایش کرده بود که اصلا انگار نمیشناختمش دست دادم و رفتم تو روی یک مبل دو نفره نشستیم اون نشست روی پام یکم حرف زدیم و لب گرفتم دیدم چشاش خمار شد گفتم چیه گفت هیچی حس خوبی دارم بهت منم گفتم اره منم همینطور گفت چرا انقدر دیر اومدی سمتم زودتر از اینا منتظرت بودم از اندامش بگم فوقالعاده سکسی سینه های 85 کون گرد و گوشتی یکم دست مالیش کردم دیدم اومد پایین مبل بعد از مالوندن رفتم سراغ کسش دیدم خیس خیس خاستم بخورمش نذاشت دست زدم به کونش دیدم لامصب آماده رفتن کیر قارچی منه شرتش رو درآوردم خوابوندمش به بغل دیدم لای کونش باز شد برگشت نگاه کرد گفت اوه این چیه مال خر هست خندیدم گفتم کلش بده بقیش خوبه خندید سایز کیرم 18 هست و تو شرکت بچه ها میگن کله قارچی چون واقعا کله بد شکلی داره مثل سر کیر لاکپشت خلاصه خاستم از جلو بکنم گفت نه به خاطر بچه که به دنیا آورده بود بخیه داشت البته مال 1 سال پیش بود ولی دوست نداشت گفتم خب چکار کنم گفت تو که تف انداختی بکن تو کونم اینو که گفت بال در آوردم فکر نمیکردم از کون بهم بده اما واقعیت این بود که مشتاق بود خلاصه یکم فشار دادم دیدم نمیره خودش شل کرد سرش رفت تو دیدم یکم خودش جمع کرد یک چند دقیقه ای همینطوری بود تا اینکه تا ته کردم توش دیدم چشاش بست شروع کردم تلمبه زدن دیگه درد نداشت داشت لذت میبرد برای اولین بار بود که شاید بعد از ده دقیقه آبم اومد و همشو تو کون خوشکلش خالی کردم کیرم در اوردم دیدم غار درست کردم برا آقا مهرداد اونم بیحال بود گوشیش زنگ خورد شوهرش گفت حالم بده میخام بیام خونه ضد حال خوردم گفتم میخاستم وازم بکنمت گفت داره میاد یک وقت دیگ ولی واقعا کون خوبی داشت نمیشد ازش گذشت خودش میگفت شوهرم اصلا به فکر من نیست بدبخت تا حالا ارضا نشده بود بعد 4 سال زندگی مشترک بعد اون خیلی باهم رفت او آمد کردیم اما دیگه فرصت نشد بکنمش چون خانم دوباره حامله شده و رابطه منو و شوهرش هم یکم بهم ریخته و منم دیگه از اینستا و بقیه برنامه ها بلاکش کردم ولی مطمئن هستم دوباره زنگ میزنه بهم چون وازم قارچ میخواد😃
دوستان داستان کاملاً واقعی هست ببخشید طولانی شد.
نوشته: حسین
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خانم نجیب صمیمی ترین دوستم
1402/07/14
#خیانت #زن_شوهردار #زن_دوست
از دوران راهنمایی با سعید دوست بودم … همیشه و همه جا بیرون از مدرسه به بهونه های مختلف از قبیل درس و تفریح با هم و در کنار هم بودیم.
فکر کنم دوم راهنمایی بودیم که فیلم سکس زهره امیرابراهیمی پخش شده بود … منو و سعید و دو سه تا دیگه از بچه ها به دعوت معین که تولدش بود یه شب رفتیم خونشون … دورهمی قشنگی بود کیک و ساندویچ الویه و نوشابه و …
مادر معین بعد از فوت کردن شمع و عکس گرفتن و تقسیم کیک گفت من میرم پایین خونه همسایه شما راحت باشید … ما میخواستیم PS بازی کنیم که یه دفعه معین گفت بچه ها فیلم سوپر این دختره بازیگره زهره رو دیدین ؟؟؟ جالب بود که هیچکدوممون ندیده بودیم و وقتی معین برق رو تو چشم هممون دید بلند شد رفت یه سی دی آورد و فیلم رو گذاشت دیدیم … معین گفت من سکس پدر مادرم رو هم دیدم و کیر پدرم خیلی بزرگه و مادرم همیشه تو سکس خیلی درد میکشه … تو همین حال و هوا بودیم که معین گفت بیایم ببینیم برا کدوممون بزرگ تره … که ما گفتیم نه زشته و خجالت میکشیم و از این کسشرا … که برگشت گفت واسه هر کی بزرگتر از مال من باشه کیرش رو جلو بقیه میخورم … انصافا هم برا اون از همه بزرگتر بود فکر کنم اون موقع ۱۸ سانت داشت نامرد … فقط میخواست بزرگی کیرش رو به رخ ما بکشه … ولی توی جمع ما کیر سعید از هم کوچیک تر بود کلا دو بند انگشت هم نمیشد حدود ۷-۸ سانت … اون شب خیلی دلم به حالش سوخت … هیچوقت هم به روش نیاوردم.
تا زمانی که من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و کم کم فاصله بین منو سعید زیاد شد و چند سالی ازش بی خبر بودم و بعد از دانشگاه هم رفتم خدمت و تو دوران خدمت هم ازدواج کردم …
بعد خدمتم خیلی دنبال سعید گشتم ، رفتم در خونشون ولی از اون محل رفته بودن و هیچ شماره ای ازش نداشتم … اتفاقی تو مخاطبین تلگرامم شمارش رو پیدا کردم … فوری بهش زنگ زدم و جویای احوالش شدم … شاید پنج شش سالی میشد از هم بی خبر بودیم … متوجه شدم که اونم ازدواج کرده و بهش گفتم خوبه برنامه ریزی کنیم خانومامون هم با هم آشنا بشن … دعوتشون کردم واسه شام خونمون … خیلی کنجکاو بودم ببینم سعید با کی ازدواج کرده … تو ذهنم بود که کیرش کوچیکه و برام جای تعجب بود چجوری سکس میکنه … به محض اینکه رسیدن وقتی زنش رو دیدم هنگ کردم !!! انصافا زنش (نسیم) یکی از زیباترین و خوش اندام ترین زنی بود که تا به حال دیده بودم …
از نسیم بخوام بگم یه زن ۲۷ ساله با صورت گرد و معصوم و مهربون با یه آرایش ملایم سینه سایز ۷۵ خوش فرم ، پاهای تو پر و کونش که حسابی گرد و جذاب بود برام و بدجور تو نگاه اول دلم آب افتاد براش
خلاصه به بهونه های مختلف برنامه ریزی میکردم و یا ما می رفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ما … من کم کم از طریق فضای مجازی تونستم با نسیم ارتباط بگیرم و اوایل در حد لایک و قلب و اینا بود و کم کم حال و احوال پرسی … یه بار بهش پیام دادم گفتم میخوام ببینمت راجع به سعید میخوام باهات صحبت کنم … گفتم فقط خواهشاً به سعید چیزی نگو … یه کافه بهش آدرس دادم اومد و وقتی اومد و دیدمش دلم ریخت از بس این زن نجیب و سنگین و جذاب بود.
خلاصه نشستیم و بهش گفتم من مشکل سعید رو میدونم ، تو خیلی خوشگلی من همون بار اول که دیدمت دیوونت شدم و همیشه با زن خودم با تصور و یاد تو سکس میکردم … شاید باورتون نشه تموم این حرفا رو که میزدم سرش پایین بود و تو چشام نگاه نمیکرد … بهش گفتم من آدم کثیفی نیستم و واقعا عاشقت شدم … مطمئن باش اگه جفتمون مجرد بودیم همین الان ازت خواستگاری میکردم … گفتم من نمیخوام زندگی جفتمون آسیب ببینه … فقط یه بار بیا تو آغوش من
1402/07/14
#خیانت #زن_شوهردار #زن_دوست
از دوران راهنمایی با سعید دوست بودم … همیشه و همه جا بیرون از مدرسه به بهونه های مختلف از قبیل درس و تفریح با هم و در کنار هم بودیم.
فکر کنم دوم راهنمایی بودیم که فیلم سکس زهره امیرابراهیمی پخش شده بود … منو و سعید و دو سه تا دیگه از بچه ها به دعوت معین که تولدش بود یه شب رفتیم خونشون … دورهمی قشنگی بود کیک و ساندویچ الویه و نوشابه و …
مادر معین بعد از فوت کردن شمع و عکس گرفتن و تقسیم کیک گفت من میرم پایین خونه همسایه شما راحت باشید … ما میخواستیم PS بازی کنیم که یه دفعه معین گفت بچه ها فیلم سوپر این دختره بازیگره زهره رو دیدین ؟؟؟ جالب بود که هیچکدوممون ندیده بودیم و وقتی معین برق رو تو چشم هممون دید بلند شد رفت یه سی دی آورد و فیلم رو گذاشت دیدیم … معین گفت من سکس پدر مادرم رو هم دیدم و کیر پدرم خیلی بزرگه و مادرم همیشه تو سکس خیلی درد میکشه … تو همین حال و هوا بودیم که معین گفت بیایم ببینیم برا کدوممون بزرگ تره … که ما گفتیم نه زشته و خجالت میکشیم و از این کسشرا … که برگشت گفت واسه هر کی بزرگتر از مال من باشه کیرش رو جلو بقیه میخورم … انصافا هم برا اون از همه بزرگتر بود فکر کنم اون موقع ۱۸ سانت داشت نامرد … فقط میخواست بزرگی کیرش رو به رخ ما بکشه … ولی توی جمع ما کیر سعید از هم کوچیک تر بود کلا دو بند انگشت هم نمیشد حدود ۷-۸ سانت … اون شب خیلی دلم به حالش سوخت … هیچوقت هم به روش نیاوردم.
تا زمانی که من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و کم کم فاصله بین منو سعید زیاد شد و چند سالی ازش بی خبر بودم و بعد از دانشگاه هم رفتم خدمت و تو دوران خدمت هم ازدواج کردم …
بعد خدمتم خیلی دنبال سعید گشتم ، رفتم در خونشون ولی از اون محل رفته بودن و هیچ شماره ای ازش نداشتم … اتفاقی تو مخاطبین تلگرامم شمارش رو پیدا کردم … فوری بهش زنگ زدم و جویای احوالش شدم … شاید پنج شش سالی میشد از هم بی خبر بودیم … متوجه شدم که اونم ازدواج کرده و بهش گفتم خوبه برنامه ریزی کنیم خانومامون هم با هم آشنا بشن … دعوتشون کردم واسه شام خونمون … خیلی کنجکاو بودم ببینم سعید با کی ازدواج کرده … تو ذهنم بود که کیرش کوچیکه و برام جای تعجب بود چجوری سکس میکنه … به محض اینکه رسیدن وقتی زنش رو دیدم هنگ کردم !!! انصافا زنش (نسیم) یکی از زیباترین و خوش اندام ترین زنی بود که تا به حال دیده بودم …
از نسیم بخوام بگم یه زن ۲۷ ساله با صورت گرد و معصوم و مهربون با یه آرایش ملایم سینه سایز ۷۵ خوش فرم ، پاهای تو پر و کونش که حسابی گرد و جذاب بود برام و بدجور تو نگاه اول دلم آب افتاد براش
خلاصه به بهونه های مختلف برنامه ریزی میکردم و یا ما می رفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ما … من کم کم از طریق فضای مجازی تونستم با نسیم ارتباط بگیرم و اوایل در حد لایک و قلب و اینا بود و کم کم حال و احوال پرسی … یه بار بهش پیام دادم گفتم میخوام ببینمت راجع به سعید میخوام باهات صحبت کنم … گفتم فقط خواهشاً به سعید چیزی نگو … یه کافه بهش آدرس دادم اومد و وقتی اومد و دیدمش دلم ریخت از بس این زن نجیب و سنگین و جذاب بود.
خلاصه نشستیم و بهش گفتم من مشکل سعید رو میدونم ، تو خیلی خوشگلی من همون بار اول که دیدمت دیوونت شدم و همیشه با زن خودم با تصور و یاد تو سکس میکردم … شاید باورتون نشه تموم این حرفا رو که میزدم سرش پایین بود و تو چشام نگاه نمیکرد … بهش گفتم من آدم کثیفی نیستم و واقعا عاشقت شدم … مطمئن باش اگه جفتمون مجرد بودیم همین الان ازت خواستگاری میکردم … گفتم من نمیخوام زندگی جفتمون آسیب ببینه … فقط یه بار بیا تو آغوش من
انتقام از دوست متجاوز
1402/07/30
#زن_دوست #انتقام #تجاوز
از طریق یه دوستامون باهاشون آشنا شده بودیم
خونگرم بودن و با معرفت
از همون اول به دل هم نشستیم
بعد از اولین دورهمی همیشه مارو پایه ثابت مجالس میدونستن و دعوتمون میکردن
به قول خودشون بدون ما خوش نمیگذشت بهشون
بعد از چند وقتی مسافرت شمال چیدیم و همگی راهی شدیم
ویلایی گرفتیم که خیلی شیک و مجهز بود
از شب اولی که رسیدیم شروع کردیم به مشروب خوردن و زدن و رقصیدن
خیلی خوش میگذشت روز دوم وقتی ما مردها توی اب بودیم خانمم با لباس اومد توی آب و شوخی ها شروع شد، که این مسخره بازیا چیه برو بکن لباساتو و از این چرت و پرتا
راست میگفتم یه جورایی اخه خانمها با بیکینی توی اب بودن و فقط خانم من و خواهر خانم یکی از بچه ها لباس کامل داشتن
اون روز گذشت و مدام به هر بهانه ای به خانمم میگفتن مثلا برو چادرتو سرت کن بیا سفره بنداز
مدام با لباس شنا کردنشو به رخمون میکشیدن
یکی از خانمها شلوارکشو کشید پایین و تتوی روی بدنشو نشون داد و گفت نظرتون چیه قشنگه ؟!
ما هم تعریف و به به و چه چه کردیم که سریع گفت کار ارمانه
ارمان شوهر ساناز بود که تتو کار خوبی بود
یهو ارمان گفت اگر خواستی بگو برات بزنم هر مدلی دوست داری
نگار هم جوابشو داد و گفت باید به طرحش فکر کنم
فعلا که قصد زدن ندارم
ولی اصلا فکر خاصی به ذهنمون خطور نمیکرد
اون مسافرت تمام شد و سبک ازادتری داشتیم توی رفت و آمد و دورهمی، پوششها تقریبا ازاد بود من حتی فکر چشم چرونی هم نبودم و به هیچ کس نظری نداشتم
تا اینکه بعد از مدتها دوستی و رفت و آمد نگار ازم خواست به ارمان بگم براش یه طرح رو تتو کنه روی بدنش
طبق مشاوره ای که داد اون طرح کنسل شد و یه تتوی خفن و کامل برای قسمتی از رونش و بازوش و روی سینش انتخاب شد
اولین روز من بودم، روی بازوش کار میکرد
ولی روزهای بعدی به خیال اینکه خانمش و دخترش هم بودن من مشغول کارم بودم
تا اینکه تمام شد و کمی تغییر توی رفتار نگار احساس کردم
ولی اصلا فکرم جای بدی نمیرفت
تا اینکه شکم داشت اذیتم میکرد و یه روز که نگار رفت دوش بگیره گوشیش و چک کردم و چیزایی دیدم که مخم سوت کشید
توی چت واتساپ به ارمان گفته بود هیچ وقت نمیبخشمت و فقط خدارو شکر کن زن و بچت و دوست دارم و نمیخوام زندگیت خراب بشه والا می سپردمت دست ارش که حقتو بزاره کف دستت
ارمانم فقط التماس میکرد که توروخدا جواب بده گوشیتو بیا بیرون ببینمت و گه خوردم نفهمی کردم و برای جبرانش هرکاری بخوای میکنم
دیگه مطمئن شدم چه خبره
زدم بیرون و دو روز نرفتم خونه و گفتم کار بیرون شهری دارم
خیلی داغ کرده بودم
هزارو یک نقشه کشیدم
دیدم هر کاری کنم زندگیم و باید یا توی زندان بگذرونم یا شاید هم پای طناب دار
بد موقعیتی بود، فکرم درست کار نمی کرد
برگشتم خونه و با سوالهای نگار داشت حالم بدتر میشد که چی شده راستشو بگو و از این چیزا چون تابلو بود عصبانیت و خشمم
کاری نکردم و گذاشتم چند روزی بگذره که بسپارمش دست آدمایی که دورم داشتم که بدون مدرک یه بلایی سرش بیارن
که یه اتفاق خیلی پیچیده افتاد
اصلا یادم نبود تولدمه و وقتی از بیرون برمیگشتم خونه یهو با صدای جیغ و سوت و تولدت مبارک شوک شدم
واااای که چه شب گندی بود
خنده های زوری
خشم زیاد و نفرت از آرمان که با خنده دستمو میگرفت که باهاش برقصم
خلاصه اون شب هر طوری بود تمام شد و آرمان فهمید انگار من خیلی قاطیم و غیبش زد چند وقتی
و اتفاق اصلی رخ داد
ساناز بهم اس داد که سلام خوبی داداش کجایی کار واجبت دارم ولی هیچ کس نفهمه پیامت دادم
منم جوابشو دادم و گفت بیا خونه
رفتم دیدم بغلم کرد و زد زیر گریه
نشوندمش و ارومش کردم و توی بغلم
1402/07/30
#زن_دوست #انتقام #تجاوز
از طریق یه دوستامون باهاشون آشنا شده بودیم
خونگرم بودن و با معرفت
از همون اول به دل هم نشستیم
بعد از اولین دورهمی همیشه مارو پایه ثابت مجالس میدونستن و دعوتمون میکردن
به قول خودشون بدون ما خوش نمیگذشت بهشون
بعد از چند وقتی مسافرت شمال چیدیم و همگی راهی شدیم
ویلایی گرفتیم که خیلی شیک و مجهز بود
از شب اولی که رسیدیم شروع کردیم به مشروب خوردن و زدن و رقصیدن
خیلی خوش میگذشت روز دوم وقتی ما مردها توی اب بودیم خانمم با لباس اومد توی آب و شوخی ها شروع شد، که این مسخره بازیا چیه برو بکن لباساتو و از این چرت و پرتا
راست میگفتم یه جورایی اخه خانمها با بیکینی توی اب بودن و فقط خانم من و خواهر خانم یکی از بچه ها لباس کامل داشتن
اون روز گذشت و مدام به هر بهانه ای به خانمم میگفتن مثلا برو چادرتو سرت کن بیا سفره بنداز
مدام با لباس شنا کردنشو به رخمون میکشیدن
یکی از خانمها شلوارکشو کشید پایین و تتوی روی بدنشو نشون داد و گفت نظرتون چیه قشنگه ؟!
ما هم تعریف و به به و چه چه کردیم که سریع گفت کار ارمانه
ارمان شوهر ساناز بود که تتو کار خوبی بود
یهو ارمان گفت اگر خواستی بگو برات بزنم هر مدلی دوست داری
نگار هم جوابشو داد و گفت باید به طرحش فکر کنم
فعلا که قصد زدن ندارم
ولی اصلا فکر خاصی به ذهنمون خطور نمیکرد
اون مسافرت تمام شد و سبک ازادتری داشتیم توی رفت و آمد و دورهمی، پوششها تقریبا ازاد بود من حتی فکر چشم چرونی هم نبودم و به هیچ کس نظری نداشتم
تا اینکه بعد از مدتها دوستی و رفت و آمد نگار ازم خواست به ارمان بگم براش یه طرح رو تتو کنه روی بدنش
طبق مشاوره ای که داد اون طرح کنسل شد و یه تتوی خفن و کامل برای قسمتی از رونش و بازوش و روی سینش انتخاب شد
اولین روز من بودم، روی بازوش کار میکرد
ولی روزهای بعدی به خیال اینکه خانمش و دخترش هم بودن من مشغول کارم بودم
تا اینکه تمام شد و کمی تغییر توی رفتار نگار احساس کردم
ولی اصلا فکرم جای بدی نمیرفت
تا اینکه شکم داشت اذیتم میکرد و یه روز که نگار رفت دوش بگیره گوشیش و چک کردم و چیزایی دیدم که مخم سوت کشید
توی چت واتساپ به ارمان گفته بود هیچ وقت نمیبخشمت و فقط خدارو شکر کن زن و بچت و دوست دارم و نمیخوام زندگیت خراب بشه والا می سپردمت دست ارش که حقتو بزاره کف دستت
ارمانم فقط التماس میکرد که توروخدا جواب بده گوشیتو بیا بیرون ببینمت و گه خوردم نفهمی کردم و برای جبرانش هرکاری بخوای میکنم
دیگه مطمئن شدم چه خبره
زدم بیرون و دو روز نرفتم خونه و گفتم کار بیرون شهری دارم
خیلی داغ کرده بودم
هزارو یک نقشه کشیدم
دیدم هر کاری کنم زندگیم و باید یا توی زندان بگذرونم یا شاید هم پای طناب دار
بد موقعیتی بود، فکرم درست کار نمی کرد
برگشتم خونه و با سوالهای نگار داشت حالم بدتر میشد که چی شده راستشو بگو و از این چیزا چون تابلو بود عصبانیت و خشمم
کاری نکردم و گذاشتم چند روزی بگذره که بسپارمش دست آدمایی که دورم داشتم که بدون مدرک یه بلایی سرش بیارن
که یه اتفاق خیلی پیچیده افتاد
اصلا یادم نبود تولدمه و وقتی از بیرون برمیگشتم خونه یهو با صدای جیغ و سوت و تولدت مبارک شوک شدم
واااای که چه شب گندی بود
خنده های زوری
خشم زیاد و نفرت از آرمان که با خنده دستمو میگرفت که باهاش برقصم
خلاصه اون شب هر طوری بود تمام شد و آرمان فهمید انگار من خیلی قاطیم و غیبش زد چند وقتی
و اتفاق اصلی رخ داد
ساناز بهم اس داد که سلام خوبی داداش کجایی کار واجبت دارم ولی هیچ کس نفهمه پیامت دادم
منم جوابشو دادم و گفت بیا خونه
رفتم دیدم بغلم کرد و زد زیر گریه
نشوندمش و ارومش کردم و توی بغلم
کردن زن رفیق ۳۵ ساله
1402/08/02
#زن_دوست
با حسین از بچگی دوست بودیم،مدرسه دانشگاه و سرکار تا اون با یه دختر ۹سال کوچکتر از خودش ازدواج کرد، دختر خوبی بود کلان باهم بودیم و حتی بعد از ازدواج همیشه خونشون بودم، به من میگفت داداش، با پدرشم خیلی رفیق شده بودم، سالهای اول زندگی بگومگو زیاد داشتن و همیشه پای من وسط بود و هر دو حرف شنوی داشتن، یکم سر به هوا بود هر وقت میرفتم خونهشون یه تیکه لباس زیرش تو دید بود و منم پرتش میکردم تو صورتش و میگفتم جمع کن این بساط شهوتو، میخندیدیم، روزای زیادی زنگ میزد و گریه و شکایت از حسین، منم دلداریش میدادم که زندگی همینه و این گوهیه که باید تا تهش بخوری، سفر می رفتیم و… ۲تا بچه علم کرده بود و همیشه دنبال زن دادن من، با حسرت میگفتم خوش بحال زنت، همه چی تمومی، من وقت و بی وقت خونهشون بودم واقعا برام مهم نبود چی میپوشه و… زمان میگذشت و تقریبا همه ی زندگیمون بغیر از سکس با هم بود، شوهرش کارمند من حساب میشد، یادمه تو جوونی که کونکنک بازی تو رخت خواب در میآوردیم البته ترتیب همو نمیدادیم ولی کیرش کوچک بود، ولی با این وصف ۲تا بچه راه انداخته بود، خیلی وقتا با زنش تنها بودم ولی اون روز نمیدونم چرا نگاهم بهش یجور دیگه بود، همگی شمال بودیم و حسین برای تحویل بار شرکت ۱روزه رفت تهران، ظهر من رفتم بالا دوش بگیرم و اون آشپزخونه بود و بچهها توی حیاط مشغول سگا، طبق معمول دیدم شورتش توی حموم آویزونه، خیلی قشنگ بود بنفش توری، اولین بار بود نگاه میکردم، بو کشیدمش، راست کرده بودم، صداش کردم گفتم تو حمومم بیا، اومد، قصد داشت، جلوی من دامن نمیپوشید آستین حلقه ای و بدون روسری، خیلی روی روسری حساس نبود، از لای در کنج حموم رو نشون دادم ک شورتش بود، گفتم این چیه دوباره؟، با شیطنت گفت، گفتم بلکه یه تکونی بخودت بدی، داری پیر میشی، در رو هول داد و اومد تو که شورتشو برداره، منم لخت، کیر راست، انتظار ورودش رو نداشتم، برگشت، نگاهش بکیرم موند و خشکش زد، زود خودم جمع کردمو هولش دادم بیرون، زیر دوش بازوهای نرمو سفیدش و شورت بنفشش شد فانتزی ذهنم، عصر توی آشپزخونه فقط ب جمالش نگاه میکردم قدو بالای خوبی داشت سینه هاشم درشت بود آب دهنمو راه انداخت، چایی که آورد دیدم دوباره سر لخته، بهش گفتم پس لچکت کو، با خنده گفت از کی پنهانش کنم تو که خواجه ی حرمسرایی، گفتم من ؟ بهت رحم کردم، گفت نخوام رحم کنی بلدی بعد از ۱۵ سال حرکتی کنی؟گفتم تو گفتی داداش و گرنه همون اول کشته بودمت، یقه شو داد پایین و گفت من ۱۵سال که مردتم، دیگه وقتش بود، رفتم رو همون مبل و لباشو بوسیدم، بردمش بالا. عین بچه رام بود، گفتم لخت شو، باورم نمیشد چه بدنی داشت خوشگل بود، لباشو خوردم و سینه های درشتش رو مالیدم، درازش کردم رو تخت لبو میخوردم و سینه شو میمالیدم، نوک پستوناش بزرگ شده بود، دستمو بردم چوچولش رو میمالیدم، چند دقیقه ای بعد ارضا شد، بدن سفیدش رو لمس میکردم خیلی لطیف بود، پاهای کشیده و سفید، یکم روناشو لیس زدم و رفتم لای پاش کیرمو گذاشتم لای چاک کوسش و بازی بازی کردمش توش، دستاشو گذاشته بود رو شکمم رو فشار میداد و میگفت یواش، یواش، گفتم خوبه ۲تا زاییدی، گفت بی شرف چقدر کلفته و خندش گرفته بود و منم تلمبه رو شروع کردم، تنگ بود و حال میداد. هیکل پری داشت، بغلش کردم و دستامو از زیر کتفش رد کرده بودم و محکم تلمبه میزدم ۲۰تا نشده بود دوباره ارضا شد، بی حال شده بود، به پهلو خوابوندمش و کون قشنگش رو نگاه میکردم و کوسشو میکردم، محشر بود بالاخره آبم اومد و تا زور داشتم کیرمو تا دسته کرده بودم توش، خالی شدم، اومد تو بغلم نوازشم
1402/08/02
#زن_دوست
با حسین از بچگی دوست بودیم،مدرسه دانشگاه و سرکار تا اون با یه دختر ۹سال کوچکتر از خودش ازدواج کرد، دختر خوبی بود کلان باهم بودیم و حتی بعد از ازدواج همیشه خونشون بودم، به من میگفت داداش، با پدرشم خیلی رفیق شده بودم، سالهای اول زندگی بگومگو زیاد داشتن و همیشه پای من وسط بود و هر دو حرف شنوی داشتن، یکم سر به هوا بود هر وقت میرفتم خونهشون یه تیکه لباس زیرش تو دید بود و منم پرتش میکردم تو صورتش و میگفتم جمع کن این بساط شهوتو، میخندیدیم، روزای زیادی زنگ میزد و گریه و شکایت از حسین، منم دلداریش میدادم که زندگی همینه و این گوهیه که باید تا تهش بخوری، سفر می رفتیم و… ۲تا بچه علم کرده بود و همیشه دنبال زن دادن من، با حسرت میگفتم خوش بحال زنت، همه چی تمومی، من وقت و بی وقت خونهشون بودم واقعا برام مهم نبود چی میپوشه و… زمان میگذشت و تقریبا همه ی زندگیمون بغیر از سکس با هم بود، شوهرش کارمند من حساب میشد، یادمه تو جوونی که کونکنک بازی تو رخت خواب در میآوردیم البته ترتیب همو نمیدادیم ولی کیرش کوچک بود، ولی با این وصف ۲تا بچه راه انداخته بود، خیلی وقتا با زنش تنها بودم ولی اون روز نمیدونم چرا نگاهم بهش یجور دیگه بود، همگی شمال بودیم و حسین برای تحویل بار شرکت ۱روزه رفت تهران، ظهر من رفتم بالا دوش بگیرم و اون آشپزخونه بود و بچهها توی حیاط مشغول سگا، طبق معمول دیدم شورتش توی حموم آویزونه، خیلی قشنگ بود بنفش توری، اولین بار بود نگاه میکردم، بو کشیدمش، راست کرده بودم، صداش کردم گفتم تو حمومم بیا، اومد، قصد داشت، جلوی من دامن نمیپوشید آستین حلقه ای و بدون روسری، خیلی روی روسری حساس نبود، از لای در کنج حموم رو نشون دادم ک شورتش بود، گفتم این چیه دوباره؟، با شیطنت گفت، گفتم بلکه یه تکونی بخودت بدی، داری پیر میشی، در رو هول داد و اومد تو که شورتشو برداره، منم لخت، کیر راست، انتظار ورودش رو نداشتم، برگشت، نگاهش بکیرم موند و خشکش زد، زود خودم جمع کردمو هولش دادم بیرون، زیر دوش بازوهای نرمو سفیدش و شورت بنفشش شد فانتزی ذهنم، عصر توی آشپزخونه فقط ب جمالش نگاه میکردم قدو بالای خوبی داشت سینه هاشم درشت بود آب دهنمو راه انداخت، چایی که آورد دیدم دوباره سر لخته، بهش گفتم پس لچکت کو، با خنده گفت از کی پنهانش کنم تو که خواجه ی حرمسرایی، گفتم من ؟ بهت رحم کردم، گفت نخوام رحم کنی بلدی بعد از ۱۵ سال حرکتی کنی؟گفتم تو گفتی داداش و گرنه همون اول کشته بودمت، یقه شو داد پایین و گفت من ۱۵سال که مردتم، دیگه وقتش بود، رفتم رو همون مبل و لباشو بوسیدم، بردمش بالا. عین بچه رام بود، گفتم لخت شو، باورم نمیشد چه بدنی داشت خوشگل بود، لباشو خوردم و سینه های درشتش رو مالیدم، درازش کردم رو تخت لبو میخوردم و سینه شو میمالیدم، نوک پستوناش بزرگ شده بود، دستمو بردم چوچولش رو میمالیدم، چند دقیقه ای بعد ارضا شد، بدن سفیدش رو لمس میکردم خیلی لطیف بود، پاهای کشیده و سفید، یکم روناشو لیس زدم و رفتم لای پاش کیرمو گذاشتم لای چاک کوسش و بازی بازی کردمش توش، دستاشو گذاشته بود رو شکمم رو فشار میداد و میگفت یواش، یواش، گفتم خوبه ۲تا زاییدی، گفت بی شرف چقدر کلفته و خندش گرفته بود و منم تلمبه رو شروع کردم، تنگ بود و حال میداد. هیکل پری داشت، بغلش کردم و دستامو از زیر کتفش رد کرده بودم و محکم تلمبه میزدم ۲۰تا نشده بود دوباره ارضا شد، بی حال شده بود، به پهلو خوابوندمش و کون قشنگش رو نگاه میکردم و کوسشو میکردم، محشر بود بالاخره آبم اومد و تا زور داشتم کیرمو تا دسته کرده بودم توش، خالی شدم، اومد تو بغلم نوازشم
زن خوشگل دوست کیر کوچولوم
1402/08/25
#خیانت #زن_دوست #زن_شوهردار
از دوران راهنمایی با سعید دوست بودم … همیشه و همه جا بیرون از مدرسه به بهونه های مختلف از قبیل درس و تفریح با هم و در کنار هم بودیم.
فکر کنم دوم راهنمایی بودیم که فیلم سکس زهرا امیرابراهیمی پخش شده بود … منو و سعید و دو سه تا دیگه از بچه ها به دعوت معین که تولدش بود یه شب رفتیم خونشون … دورهمی قشنگی بود کیک و ساندویچ الویه و نوشابه و …
مادر معین بعد از فوت کردن شمع و عکس گرفتن و تقسیم کیک گفت من میرم پایین خونه همسایه شما راحت باشید … ما میخواستیم PS بازی کنیم که یه دفعه معین گفت بچه ها فیلم سوپر این دختره بازیگره زهره رو دیدین ؟؟؟ جالب بود که هیچکدوممون ندیده بودیم و وقتی معین برق رو تو چشم هممون دید بلند شد رفت یه سی دی آورد و فیلم رو گذاشت دیدیم … معین گفت من سکس پدر مادرم رو هم دیدم و کیر پدرم خیلی بزرگه و مادرم همیشه تو سکس خیلی درد میکشه … تو همین حال و هوا بودیم که معین گفت بیایم ببینیم برا کدوممون بزرگ تره … که ما گفتیم نه زشته و خجالت میکشیم و از این کسشرا … که برگشت گفت واسه هر کی بزرگتر از مال من باشه کیرش رو جلو بقیه میخورم … انصافا هم برا اون از همه بزرگتر بود فکر کنم اون موقع ۱۸ سانت داشت نامرد … فقط میخواست بزرگی کیرش رو به رخ ما بکشه … ولی توی جمع ما کیر سعید از هم کوچیک تر بود کلا دو بند انگشت هم نمیشد حدود ۷-۸ سانت … اون شب خیلی دلم به حالش سوخت … هیچوقت هم به روش نیاوردم.
تا زمانی که من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و کم کم فاصله بین منو سعید زیاد شد و چند سالی ازش بی خبر بودم و بعد از دانشگاه هم رفتم خدمت و تو دوران خدمت هم ازدواج کردم …
بعد خدمتم خیلی دنبال سعید گشتم ، رفتم در خونشون ولی از اون محل رفته بودن و هیچ شماره ای ازش نداشتم … اتفاقی تو مخاطبین تلگرامم شمارش رو پیدا کردم … فوری بهش زنگ زدم و جویای احوالش شدم … شاید پنج شش سالی میشد از هم بی خبر بودیم … متوجه شدم که اونم ازدواج کرده و بهش گفتم خوبه برنامه ریزی کنیم خانومامون هم با هم آشنا بشن … دعوتشون کردم واسه شام خونمون … خیلی کنجکاو بودم ببینم سعید با کی ازدواج کرده … تو ذهنم بود که کیرش کوچیکه و برام جای تعجب بود چجوری سکس میکنه … به محض اینکه رسیدن وقتی زنش رو دیدم هنگ کردم !!! انصافا زنش (نسیم) یکی از زیباترین و خوش اندام ترین زنی بود که تا به حال دیده بودم …
از نسیم بخوام بگم یه زن ۲۷ ساله با صورت گرد و معصوم و مهربون با یه آرایش ملایم سینه سایز ۷۵ خوش فرم ، پاهای تو پر و کونش که حسابی گرد و جذاب بود برام و بدجور تو نگاه اول دلم آب افتاد براش
خلاصه به بهونه های مختلف برنامه ریزی میکردم و یا ما می رفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ما … من کم کم از طریق فضای مجازی تونستم با نسیم ارتباط بگیرم و اوایل در حد لایک و قلب و اینا بود و کم کم حال و احوال پرسی … یه بار بهش پیام دادم گفتم میخوام ببینمت راجع به سعید میخوام باهات صحبت کنم … گفتم فقط خواهشاً به سعید چیزی نگو … یه کافه بهش آدرس دادم اومد و وقتی اومد و دیدمش دلم ریخت از بس این زن نجیب و سنگین و جذاب بود.
خلاصه نشستیم و بهش گفتم من مشکل سعید رو میدونم ، تو خیلی خوشگلی من همون بار اول که دیدمت دیوونت شدم و همیشه با زن خودم با تصور و یاد تو سکس میکنم … شاید باورتون نشه تموم این حرفا رو که میزدم سرش پایین بود و تو چشام نگاه نمیکرد … بهش گفتم من آدم کثیفی نیستم و واقعا عاشقت شدم … مطمئن باش اگه جفتمون مجرد بودیم همین الان ازت خواستگاری میکردم … گفتم من نمیخوام زندگی جفتمون آسیب ببینه … فقط یه بار بیا تو آغوش من … قول میدم حس عشق رو بهت منتقل کنم نه شهوتی که بعد چند بار ارضا شدن از بین بره … برای همیشه روی من حساب کن … وقتی دیدم جواب نمیده آروم دستمو بردم زیر چونش و صورتش رو بالا آوردم … الهی جونم فداش ، اشک تو چشاش حلقه زده بود بغض کرده بود … گفتم من میخوام خوشحالت کنم … من دوست دارم نمیخوام اذیت و ناراحتت کنم … بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و کیفش رو برداشت و رفت … من دنبالش نرفتم … فقط چند دقیقه بعدش زنگ زدم بهش که جواب نداد … ترسیدم که شاید به سعید چیزی بگه … بهش پیام دادم اگه تو راضی نباشی من دیگه یک کلمه هم خواستم رو عنوان نمیکنم … بهت قول میدم فقط با یه فرصت تو هم عاشق من میشی و بعدش خودت میای سمتم …
نوشت: ولی من عاشق سعیدم
من: منم عاشق نفسم (زنم) ، فقط جای خالی کمبودهای زندگیمون رو برای هم پر می کنیم … نفس سرده تو رابطه و نمیتونه منو راضی کنه ، خوب فکراتو بکن و تصمیم درست بگیر ، کمبودها برطرف بشه زندگی جفتمون قشنگ تر هم میشه …
1402/08/25
#خیانت #زن_دوست #زن_شوهردار
از دوران راهنمایی با سعید دوست بودم … همیشه و همه جا بیرون از مدرسه به بهونه های مختلف از قبیل درس و تفریح با هم و در کنار هم بودیم.
فکر کنم دوم راهنمایی بودیم که فیلم سکس زهرا امیرابراهیمی پخش شده بود … منو و سعید و دو سه تا دیگه از بچه ها به دعوت معین که تولدش بود یه شب رفتیم خونشون … دورهمی قشنگی بود کیک و ساندویچ الویه و نوشابه و …
مادر معین بعد از فوت کردن شمع و عکس گرفتن و تقسیم کیک گفت من میرم پایین خونه همسایه شما راحت باشید … ما میخواستیم PS بازی کنیم که یه دفعه معین گفت بچه ها فیلم سوپر این دختره بازیگره زهره رو دیدین ؟؟؟ جالب بود که هیچکدوممون ندیده بودیم و وقتی معین برق رو تو چشم هممون دید بلند شد رفت یه سی دی آورد و فیلم رو گذاشت دیدیم … معین گفت من سکس پدر مادرم رو هم دیدم و کیر پدرم خیلی بزرگه و مادرم همیشه تو سکس خیلی درد میکشه … تو همین حال و هوا بودیم که معین گفت بیایم ببینیم برا کدوممون بزرگ تره … که ما گفتیم نه زشته و خجالت میکشیم و از این کسشرا … که برگشت گفت واسه هر کی بزرگتر از مال من باشه کیرش رو جلو بقیه میخورم … انصافا هم برا اون از همه بزرگتر بود فکر کنم اون موقع ۱۸ سانت داشت نامرد … فقط میخواست بزرگی کیرش رو به رخ ما بکشه … ولی توی جمع ما کیر سعید از هم کوچیک تر بود کلا دو بند انگشت هم نمیشد حدود ۷-۸ سانت … اون شب خیلی دلم به حالش سوخت … هیچوقت هم به روش نیاوردم.
تا زمانی که من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و کم کم فاصله بین منو سعید زیاد شد و چند سالی ازش بی خبر بودم و بعد از دانشگاه هم رفتم خدمت و تو دوران خدمت هم ازدواج کردم …
بعد خدمتم خیلی دنبال سعید گشتم ، رفتم در خونشون ولی از اون محل رفته بودن و هیچ شماره ای ازش نداشتم … اتفاقی تو مخاطبین تلگرامم شمارش رو پیدا کردم … فوری بهش زنگ زدم و جویای احوالش شدم … شاید پنج شش سالی میشد از هم بی خبر بودیم … متوجه شدم که اونم ازدواج کرده و بهش گفتم خوبه برنامه ریزی کنیم خانومامون هم با هم آشنا بشن … دعوتشون کردم واسه شام خونمون … خیلی کنجکاو بودم ببینم سعید با کی ازدواج کرده … تو ذهنم بود که کیرش کوچیکه و برام جای تعجب بود چجوری سکس میکنه … به محض اینکه رسیدن وقتی زنش رو دیدم هنگ کردم !!! انصافا زنش (نسیم) یکی از زیباترین و خوش اندام ترین زنی بود که تا به حال دیده بودم …
از نسیم بخوام بگم یه زن ۲۷ ساله با صورت گرد و معصوم و مهربون با یه آرایش ملایم سینه سایز ۷۵ خوش فرم ، پاهای تو پر و کونش که حسابی گرد و جذاب بود برام و بدجور تو نگاه اول دلم آب افتاد براش
خلاصه به بهونه های مختلف برنامه ریزی میکردم و یا ما می رفتیم خونشون یا اونا میومدن خونه ما … من کم کم از طریق فضای مجازی تونستم با نسیم ارتباط بگیرم و اوایل در حد لایک و قلب و اینا بود و کم کم حال و احوال پرسی … یه بار بهش پیام دادم گفتم میخوام ببینمت راجع به سعید میخوام باهات صحبت کنم … گفتم فقط خواهشاً به سعید چیزی نگو … یه کافه بهش آدرس دادم اومد و وقتی اومد و دیدمش دلم ریخت از بس این زن نجیب و سنگین و جذاب بود.
خلاصه نشستیم و بهش گفتم من مشکل سعید رو میدونم ، تو خیلی خوشگلی من همون بار اول که دیدمت دیوونت شدم و همیشه با زن خودم با تصور و یاد تو سکس میکنم … شاید باورتون نشه تموم این حرفا رو که میزدم سرش پایین بود و تو چشام نگاه نمیکرد … بهش گفتم من آدم کثیفی نیستم و واقعا عاشقت شدم … مطمئن باش اگه جفتمون مجرد بودیم همین الان ازت خواستگاری میکردم … گفتم من نمیخوام زندگی جفتمون آسیب ببینه … فقط یه بار بیا تو آغوش من … قول میدم حس عشق رو بهت منتقل کنم نه شهوتی که بعد چند بار ارضا شدن از بین بره … برای همیشه روی من حساب کن … وقتی دیدم جواب نمیده آروم دستمو بردم زیر چونش و صورتش رو بالا آوردم … الهی جونم فداش ، اشک تو چشاش حلقه زده بود بغض کرده بود … گفتم من میخوام خوشحالت کنم … من دوست دارم نمیخوام اذیت و ناراحتت کنم … بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و کیفش رو برداشت و رفت … من دنبالش نرفتم … فقط چند دقیقه بعدش زنگ زدم بهش که جواب نداد … ترسیدم که شاید به سعید چیزی بگه … بهش پیام دادم اگه تو راضی نباشی من دیگه یک کلمه هم خواستم رو عنوان نمیکنم … بهت قول میدم فقط با یه فرصت تو هم عاشق من میشی و بعدش خودت میای سمتم …
نوشت: ولی من عاشق سعیدم
من: منم عاشق نفسم (زنم) ، فقط جای خالی کمبودهای زندگیمون رو برای هم پر می کنیم … نفس سرده تو رابطه و نمیتونه منو راضی کنه ، خوب فکراتو بکن و تصمیم درست بگیر ، کمبودها برطرف بشه زندگی جفتمون قشنگ تر هم میشه …
سکس با آزاده زن دوستم (۱)
1402/09/12
#زن_دوست
سلام امید هستم ۳۹سالمه بچه تهران
اولین تجربه داستان نویسی بنده خواهش میکنم به هیچ عنوان فحش ندین نظرات محترم، کوچیک همه هستم ولی بی ادبی جواب خیلی بی ادبی تر از طرف من
سال ۱۳۹۲ازدواج کردم قبل ازدواج یه جوون شر شیطون یه جورایی فقط کون داور نکردیم تو همون روزا جای که نباید می رفتم رفتم و یه جورایی آشنا شدم با مواد مخدر تو همین رفت آمدها با یکی رفیق شدم به نام جواد که می رفتیم خونشون مواد مصرف میکردیم جواد ازمن زودتر ازدواج کرده بود بیشتر وقتا باهم بودیم اسم همسرش آزاده بود یه دختر استخون درشت قد حدود۱۷۶سبزه بدن فوق العاده عالی همونی که همه پسرا درموردش سالها بحث کنن خسته و تکراری نمیشه خلاصه روزی یک بار خونه جواد مواد میزدیم بیچاره آزاده جرات نمیکرد حرفی بزنه جواد و آزاده پسرخاله ودخترخاله بودن ولی جواد خیلی بد رفتار می کرد با آزاده چندباری جلوی من خیلی بد رفتار می کرد که بهش میگفتم بابا این دختر چیکار باید برات بکنه که تا الان نکرده حالا جواد قیافش عین ته قابلمه که تهش سوخته عینکی لاغر هیچ رقمه بهم نمی خوردن جواد وضع باباش بد نبود بالای خونه باباش زندگی میکرد وضع خانواده آزاده خوب نبود ۳تا برادر معتادداغون ۲تاخواهر که ازدواج کرده بودن یه مادرپیر ولی فوق العاده مهربون دلسوز که کاری ازش برنمیآمد برای بچه هاش انجام بده به خاطر همین جواد خیلی اذیت میکرد آزاده رو .به خاطر همین تنها کسی که یه خورده ترمزجواد میکشید من بودم توهمین هین من ازدواج کردم همسرم از یه خانواده بسیار مذهبی کل فامیل پدرش بسیجی بودن خیلی خشک که نصفشون عروسیم نیومدن میگفتن
موسیقی حرام هست اونای هم که آمدن عین خاله سوسکه زیر چادر بودن از اول مجلس تا آخر مجلس تازه ۲انگوشتی دست میزدن بی پدر اخخخخخ مریم یه دختر زیبا آروم وفادار مهربون که خیلی خدا میدونه بلا سرش آوردم از اعتیاد بگم تا خانم بازی سرکار رفتن گیرای الکی تو این چند ساله ۱۰۰۰باراشکشودراوردم ولی
یه بار دم نزد یه کلام به کسی حرف نزد همیشه مدیونشم تا آخر عمرم اینو بگم بعد بریم سر جریان خودمون مریم یه دخترخاله
داشت نگم برات قدبلندچشم آبی سفید ازهمونا که همه دوس دارین اون موقع ها هیکلم پوششم خوب بود بد نبودم این عزیزدل خودمعرف بهم پا داد منم که پا برای جانباز لازم داشتم گرفتم روهوا یه بار شب موندخونه ما من وسط خوابیدم مریم سمت راست مهسا سمت چپ با فاصله .مریم خوابش یه خورده سنگینه ساعت ۳صبح یواشکی نزدیکم شد پتورو یه کم دادبالا یا حسین یه چیزی دیدم سه بار ۵تا سکته یه جا باهم زدم اندازه یه ربنا کص داشت دستمو گذاشتم روش اونم گذاشت رو فرید یک چشم بنده اسم دودولم فرید یه چشمه یه جق پرتف زنبوری تمیز برای هم زدیم خوابیدیم ساعت ۷صبح به مریم گفتم من حال ندارم میری نون تازه بگیری اون موقع خونمون شهران شمالی بود داخل مجتمع که همه چی داشت نونوایی سوپری همه چی گفت باشه وقتی رفت دروبست مهسا اززیر پتو لخت پرید بیرون امونش ندادم حواسم نبود زیر گردنش کبودکردم اونم از من بدتر وای خدا ممه هاش انقدر سفت سفید بود که نگو شهوتم انقدربالابودکه میخواستم از جلو بکنم خوبه خودش یه کمی حواسش بود وقتی از پشت آروم گذاشتم تو سوارخ کونش دستشو گذاشت رو دهنش خودش بالاپایین میکرد نمیدونم ۳دقیقه نشد جفتی ارضا شدیم من که اندازه یه گاو شیری ازم آب رفت چوب پنبه کردم سرش وگرنه تموم میشدم چندباری سکس خیلی تمیزباهم داشتیم که بد وابسته شدیم به هم یعنی مهسا خیلی تابلو تو جمع رفتار میکرد که خواهربزرگش جنده خانم که میدونم الانشم باکسی هست ولی یه جوری ادای این خانم جلسه ای هارودرمیاره کسی نفهمه میگن که حجاب از این گرفتن سرتونودردنیارم جنده خانم مخ مهسارو زدبهش یه چیزای جزئ گفته بودکه اونم میره به مادرش باباش میگه اونام آمدن خونه پدرخانمم که مثلاخوارمنوبگان ولی خوارمادرخودشون گردگیری شدرفتن جلوی همشون مریم گفت مقصر امید نیست مهسا خودش کرم ریخته این جوونه نادان من میگفتم بله واقعا نادان مظلوم گوشه پذیرای نشسته بودم سنگ گریه میکردبه حالم خلاصه مریم باهام چندروزی قهر بود ولی خدایی دمش گرم اون مرده درحقم مردانگی کرد هرکسی به جای مریم بود رادیواز وسط میکرد کونم ولی خدارو شکررادیو نداشتیم.
بریم سر اصل مطلب با جواد رفتوآمد خانوادگی پیدا کردیم همه چی نرمال بود حتی جواداز خونه باباش بلندشدنشست دوتا خونه اونورترخونه من کارمن املاک هست مهسا زیاد میومد خونه ما یه بار یه شوخی دستی با من کرد که من یه جورای توقع این شوخی نداشتم بعداز اون ماجرا من ومهسا باهم بیشتر گرم گرفتیم تازد جواد با کسی آشنا شد که باعث شد از مهسا جدا بشه تو گیرودارطلاق طلاق کشی مهسا زیاد میومدخونه ما ولی نمیدونم چرا زیاد ناراحت این موضوع نبود بعد از ظهربود خوابیده بودم دیدم مهسا زنگ زد گفت امید بیا خونمون کاردارم گفتم جوادی کجاس گفت که رفته
1402/09/12
#زن_دوست
سلام امید هستم ۳۹سالمه بچه تهران
اولین تجربه داستان نویسی بنده خواهش میکنم به هیچ عنوان فحش ندین نظرات محترم، کوچیک همه هستم ولی بی ادبی جواب خیلی بی ادبی تر از طرف من
سال ۱۳۹۲ازدواج کردم قبل ازدواج یه جوون شر شیطون یه جورایی فقط کون داور نکردیم تو همون روزا جای که نباید می رفتم رفتم و یه جورایی آشنا شدم با مواد مخدر تو همین رفت آمدها با یکی رفیق شدم به نام جواد که می رفتیم خونشون مواد مصرف میکردیم جواد ازمن زودتر ازدواج کرده بود بیشتر وقتا باهم بودیم اسم همسرش آزاده بود یه دختر استخون درشت قد حدود۱۷۶سبزه بدن فوق العاده عالی همونی که همه پسرا درموردش سالها بحث کنن خسته و تکراری نمیشه خلاصه روزی یک بار خونه جواد مواد میزدیم بیچاره آزاده جرات نمیکرد حرفی بزنه جواد و آزاده پسرخاله ودخترخاله بودن ولی جواد خیلی بد رفتار می کرد با آزاده چندباری جلوی من خیلی بد رفتار می کرد که بهش میگفتم بابا این دختر چیکار باید برات بکنه که تا الان نکرده حالا جواد قیافش عین ته قابلمه که تهش سوخته عینکی لاغر هیچ رقمه بهم نمی خوردن جواد وضع باباش بد نبود بالای خونه باباش زندگی میکرد وضع خانواده آزاده خوب نبود ۳تا برادر معتادداغون ۲تاخواهر که ازدواج کرده بودن یه مادرپیر ولی فوق العاده مهربون دلسوز که کاری ازش برنمیآمد برای بچه هاش انجام بده به خاطر همین جواد خیلی اذیت میکرد آزاده رو .به خاطر همین تنها کسی که یه خورده ترمزجواد میکشید من بودم توهمین هین من ازدواج کردم همسرم از یه خانواده بسیار مذهبی کل فامیل پدرش بسیجی بودن خیلی خشک که نصفشون عروسیم نیومدن میگفتن
موسیقی حرام هست اونای هم که آمدن عین خاله سوسکه زیر چادر بودن از اول مجلس تا آخر مجلس تازه ۲انگوشتی دست میزدن بی پدر اخخخخخ مریم یه دختر زیبا آروم وفادار مهربون که خیلی خدا میدونه بلا سرش آوردم از اعتیاد بگم تا خانم بازی سرکار رفتن گیرای الکی تو این چند ساله ۱۰۰۰باراشکشودراوردم ولی
یه بار دم نزد یه کلام به کسی حرف نزد همیشه مدیونشم تا آخر عمرم اینو بگم بعد بریم سر جریان خودمون مریم یه دخترخاله
داشت نگم برات قدبلندچشم آبی سفید ازهمونا که همه دوس دارین اون موقع ها هیکلم پوششم خوب بود بد نبودم این عزیزدل خودمعرف بهم پا داد منم که پا برای جانباز لازم داشتم گرفتم روهوا یه بار شب موندخونه ما من وسط خوابیدم مریم سمت راست مهسا سمت چپ با فاصله .مریم خوابش یه خورده سنگینه ساعت ۳صبح یواشکی نزدیکم شد پتورو یه کم دادبالا یا حسین یه چیزی دیدم سه بار ۵تا سکته یه جا باهم زدم اندازه یه ربنا کص داشت دستمو گذاشتم روش اونم گذاشت رو فرید یک چشم بنده اسم دودولم فرید یه چشمه یه جق پرتف زنبوری تمیز برای هم زدیم خوابیدیم ساعت ۷صبح به مریم گفتم من حال ندارم میری نون تازه بگیری اون موقع خونمون شهران شمالی بود داخل مجتمع که همه چی داشت نونوایی سوپری همه چی گفت باشه وقتی رفت دروبست مهسا اززیر پتو لخت پرید بیرون امونش ندادم حواسم نبود زیر گردنش کبودکردم اونم از من بدتر وای خدا ممه هاش انقدر سفت سفید بود که نگو شهوتم انقدربالابودکه میخواستم از جلو بکنم خوبه خودش یه کمی حواسش بود وقتی از پشت آروم گذاشتم تو سوارخ کونش دستشو گذاشت رو دهنش خودش بالاپایین میکرد نمیدونم ۳دقیقه نشد جفتی ارضا شدیم من که اندازه یه گاو شیری ازم آب رفت چوب پنبه کردم سرش وگرنه تموم میشدم چندباری سکس خیلی تمیزباهم داشتیم که بد وابسته شدیم به هم یعنی مهسا خیلی تابلو تو جمع رفتار میکرد که خواهربزرگش جنده خانم که میدونم الانشم باکسی هست ولی یه جوری ادای این خانم جلسه ای هارودرمیاره کسی نفهمه میگن که حجاب از این گرفتن سرتونودردنیارم جنده خانم مخ مهسارو زدبهش یه چیزای جزئ گفته بودکه اونم میره به مادرش باباش میگه اونام آمدن خونه پدرخانمم که مثلاخوارمنوبگان ولی خوارمادرخودشون گردگیری شدرفتن جلوی همشون مریم گفت مقصر امید نیست مهسا خودش کرم ریخته این جوونه نادان من میگفتم بله واقعا نادان مظلوم گوشه پذیرای نشسته بودم سنگ گریه میکردبه حالم خلاصه مریم باهام چندروزی قهر بود ولی خدایی دمش گرم اون مرده درحقم مردانگی کرد هرکسی به جای مریم بود رادیواز وسط میکرد کونم ولی خدارو شکررادیو نداشتیم.
بریم سر اصل مطلب با جواد رفتوآمد خانوادگی پیدا کردیم همه چی نرمال بود حتی جواداز خونه باباش بلندشدنشست دوتا خونه اونورترخونه من کارمن املاک هست مهسا زیاد میومد خونه ما یه بار یه شوخی دستی با من کرد که من یه جورای توقع این شوخی نداشتم بعداز اون ماجرا من ومهسا باهم بیشتر گرم گرفتیم تازد جواد با کسی آشنا شد که باعث شد از مهسا جدا بشه تو گیرودارطلاق طلاق کشی مهسا زیاد میومدخونه ما ولی نمیدونم چرا زیاد ناراحت این موضوع نبود بعد از ظهربود خوابیده بودم دیدم مهسا زنگ زد گفت امید بیا خونمون کاردارم گفتم جوادی کجاس گفت که رفته
رابطه با زن دوستم و ماجراهای بعدش
1402/12/04
#زن_دوست #زن_شوهردار
حکایت هشت سال پیش هست. پوریا و فاطی تازه به جمع دوستیمون اضافه شده بودند . ما چندتا رفیق قدیمی که از دوران مدرسه با هم صمیمی بودیم و ارتباطمون رو حفظ کرده بودیم که از اون جمع پنج شش نفره دو نفر یعنی سعید و مزدک متاهل شدند و خونه هاشون یه جورایی پاتوق . من و حسین و سینا هم مجرد که البته سینا بعد محل کارش رفت تهران و کمتر تو جمعمون بود. شب وروزای خوبی بود دور هم عشق می کردیم وقت می گذراندیم تا اینکه یه شب توی پارک بودیم که حسین ، پوریا و خانمش که از دوستان خودش بودن رو آورد توی جمع . از قبل نسبت به پوریا شناخت داشتیم و سلام و علیک. تو همون برخورد اول خیلی خوب برخورد کردند وفاطی بسیار شوخوشنگواهل انواع شوخی حتی +۱۸ . گذشت و یه چندماه این دوستی ادامه داشت و من از برخورد سوموچهارم متوجه نگاه عجیب و محبت کلامی کمی بیش از حد معمول فاطی به خودمشدم. فاطی سه سال هم از من بزرگتر بود و در ظاهر خیلی با شوهرش پوریا رابطه عالی داشتن و عاشق و معشوق بودن. فاطی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده بود و توی محل کارش و توی جامعه چادری بود اما توی جمع ما انگار خود واقعیش میشد و از معاشرت با ما لذت میبرد وبعد چندماه روسری شو تو جمع ما کنار گذاشت. رابطه من و فاطی هر روز گرمتر میشد و یواش یواش چت کردن هامون شروع شد. اوایل خیلی میپرسید که دوست دختر دارم یا نه منم از علاقه ناکامم راجع به آذین یکی از دخترای فامیل که مهاجرت کردن گفتم و اون خیلی راجع به محل کارش صحبت و تعریف میکرد و مسائل روزمره. فاطی توی یه شرکت خصوصی بزرگ کار میکرد و هر روز بعدازظهر سرکار میرفت تا شب و شوهرش پوریا از صبح تا ظهر. منم اکثر تایم روز توی مغازه خودم بودم و صبح ها سرم خلوت تر بود و تایم های زیادی هم تنها بودم تو مغازه و همین باعث شد دل به دلش بدم و پایه ثابت و یه گوش مفت واسه فاطی پرحرف و خوش تعریف.یه بار طبق معمول توی یه روز تعطیل که هیچکدوم سرکار نبودیم با بچه ها رفتیم بیرون وطبیعت که بعد خوردن ناهار دیروقت ، پوریا میخواست بخوابه فاطی اصرار کرد برن عکس بگیرن تا نور آفتاب نرفته اونم حال نداشت که من به فاطی گفتم بیا بریم.حسین و سعید هم داشتن قلیون چاق میکردن گفتننمیایم و زن کون گشاد سعید هم که چسبیده به شوهرش بود طبیعتا. خلاصه راه افتادیم از صخره ها پایین رفتیم و کم کم از چشم بچه ها کامل دور شدیم و ناپیدا. فاطی همش مسیر های سخت رو انتخاب میکرد و من مرتب باید دستشومیگرفتم و کمکش میکردم تا به یه جایی رسیدیم دوست داشت از صخره بالا بره بشینه عکس بگیره که شروع کرد بالا رفتن و گفت کمک کن برم بالا و کونشو سمت من داد منم کف دستمو زیر کون گنده ش گذاشتم و فرستادمش بالا لبخند رضایت فاطی رو هیچ وقت اون لحظه فراموش نمیکنم خودمم خوشم اومده بود عکسشو گرفتم و موقع پایین اومدن تقریبا توبغلم بود و سینه های بزرگش رو هی بهم میمالید هرچند من هنوز دقیق نمیدونستمکرم میریزه یا طبیعی هست این کاراش.و وقتی پایین اومد گفتمبریم خلوته اینجا آفتابم داره میره خطرناکه که خیلی یهویی بغلم کرد و گفت ممنونم ازت خیلی خوش گذشت و منو به خودش چسبوند. به خاطر شخصیت عجیب فاطی هیچکاری ازش بعید نبود و هیچکسم به خاطر زبون درازش شاید جرات نمیکرد خیلی نزدیکش بشه و نمیشد هیچ جوره برداشت خاصی از رفتارش کرد من خوشم میومد بغلش میکردم اما واقعا خودم مثلا جرات نداشت دستمو دور کمرش حلقه کنم و همش به حس دوگانه ای داشتم.خلاصه برگشتیم اما اون روز انگار یه حسی رو توی من داشت روشن میکرد خلاصه کنم چت و ارتباط ما ادامه داشت اون گاهی از شوهرش و
1402/12/04
#زن_دوست #زن_شوهردار
حکایت هشت سال پیش هست. پوریا و فاطی تازه به جمع دوستیمون اضافه شده بودند . ما چندتا رفیق قدیمی که از دوران مدرسه با هم صمیمی بودیم و ارتباطمون رو حفظ کرده بودیم که از اون جمع پنج شش نفره دو نفر یعنی سعید و مزدک متاهل شدند و خونه هاشون یه جورایی پاتوق . من و حسین و سینا هم مجرد که البته سینا بعد محل کارش رفت تهران و کمتر تو جمعمون بود. شب وروزای خوبی بود دور هم عشق می کردیم وقت می گذراندیم تا اینکه یه شب توی پارک بودیم که حسین ، پوریا و خانمش که از دوستان خودش بودن رو آورد توی جمع . از قبل نسبت به پوریا شناخت داشتیم و سلام و علیک. تو همون برخورد اول خیلی خوب برخورد کردند وفاطی بسیار شوخوشنگواهل انواع شوخی حتی +۱۸ . گذشت و یه چندماه این دوستی ادامه داشت و من از برخورد سوموچهارم متوجه نگاه عجیب و محبت کلامی کمی بیش از حد معمول فاطی به خودمشدم. فاطی سه سال هم از من بزرگتر بود و در ظاهر خیلی با شوهرش پوریا رابطه عالی داشتن و عاشق و معشوق بودن. فاطی توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده بود و توی محل کارش و توی جامعه چادری بود اما توی جمع ما انگار خود واقعیش میشد و از معاشرت با ما لذت میبرد وبعد چندماه روسری شو تو جمع ما کنار گذاشت. رابطه من و فاطی هر روز گرمتر میشد و یواش یواش چت کردن هامون شروع شد. اوایل خیلی میپرسید که دوست دختر دارم یا نه منم از علاقه ناکامم راجع به آذین یکی از دخترای فامیل که مهاجرت کردن گفتم و اون خیلی راجع به محل کارش صحبت و تعریف میکرد و مسائل روزمره. فاطی توی یه شرکت خصوصی بزرگ کار میکرد و هر روز بعدازظهر سرکار میرفت تا شب و شوهرش پوریا از صبح تا ظهر. منم اکثر تایم روز توی مغازه خودم بودم و صبح ها سرم خلوت تر بود و تایم های زیادی هم تنها بودم تو مغازه و همین باعث شد دل به دلش بدم و پایه ثابت و یه گوش مفت واسه فاطی پرحرف و خوش تعریف.یه بار طبق معمول توی یه روز تعطیل که هیچکدوم سرکار نبودیم با بچه ها رفتیم بیرون وطبیعت که بعد خوردن ناهار دیروقت ، پوریا میخواست بخوابه فاطی اصرار کرد برن عکس بگیرن تا نور آفتاب نرفته اونم حال نداشت که من به فاطی گفتم بیا بریم.حسین و سعید هم داشتن قلیون چاق میکردن گفتننمیایم و زن کون گشاد سعید هم که چسبیده به شوهرش بود طبیعتا. خلاصه راه افتادیم از صخره ها پایین رفتیم و کم کم از چشم بچه ها کامل دور شدیم و ناپیدا. فاطی همش مسیر های سخت رو انتخاب میکرد و من مرتب باید دستشومیگرفتم و کمکش میکردم تا به یه جایی رسیدیم دوست داشت از صخره بالا بره بشینه عکس بگیره که شروع کرد بالا رفتن و گفت کمک کن برم بالا و کونشو سمت من داد منم کف دستمو زیر کون گنده ش گذاشتم و فرستادمش بالا لبخند رضایت فاطی رو هیچ وقت اون لحظه فراموش نمیکنم خودمم خوشم اومده بود عکسشو گرفتم و موقع پایین اومدن تقریبا توبغلم بود و سینه های بزرگش رو هی بهم میمالید هرچند من هنوز دقیق نمیدونستمکرم میریزه یا طبیعی هست این کاراش.و وقتی پایین اومد گفتمبریم خلوته اینجا آفتابم داره میره خطرناکه که خیلی یهویی بغلم کرد و گفت ممنونم ازت خیلی خوش گذشت و منو به خودش چسبوند. به خاطر شخصیت عجیب فاطی هیچکاری ازش بعید نبود و هیچکسم به خاطر زبون درازش شاید جرات نمیکرد خیلی نزدیکش بشه و نمیشد هیچ جوره برداشت خاصی از رفتارش کرد من خوشم میومد بغلش میکردم اما واقعا خودم مثلا جرات نداشت دستمو دور کمرش حلقه کنم و همش به حس دوگانه ای داشتم.خلاصه برگشتیم اما اون روز انگار یه حسی رو توی من داشت روشن میکرد خلاصه کنم چت و ارتباط ما ادامه داشت اون گاهی از شوهرش و
زن حامله ی علی
1402/12/10
#زن_دوست
سلام این داستان برای ۱۲ ساله پیشه اون موقع من یه جون بیستو پنج ساله بودم با دوستم علی فقط دنبال عشقو حال بودیم ، من با فاطی رفیق بودم علی هم با مینا چهارتایی با هم حسابی خوش بودیم ، علی یه پسر کاری سالم بود که صبح تا غروب تو کارخونه کار میکرد اهل دود و دم هم نبود منم یه پسر بیکار صبح تا شب دنبال گل و حشیش و عرق بودم گاهی هم یواشکی شیشه و هروئین میکشیدم ، شبها هم به شغل شریف سرقت از صندوق ماشین ها مشغول بودم تا خرج موادم در بیاد ، همه چیز خوب بود تا یه شب علی حالش خیلی خراب بود ، هرروز بعد از تعطیل شدن علی با هم بودیم ولی علی اون روز خیلی داغون بود ، تا رسیدم بهش گفت دوتا سیگاری بچاق حالم خرابه ، تعجب کردم ، چون علی اهل دود نبود ، گفتم با مینا کات کردی ، هیچی نگفت ، منم سریع دونخ پر کردم دادم دستش ، اولی رو کشید ( بدون تعارف ) زبونش باز شد ، گفت داداش بیچاره شدم ، گفتم مینا بهت خیانت کرده ، گفت کاش خیانت کرده بود ، حامله شده ، گفتم کار تو بوده ؟ دومی رو روشن کرد و باز هم سکوت کرد ، فهمیدم کار خودش بود ، چند ماهی گذشت و تمام روش های سنتی و صنعتی رو روی مینا تست کردیم ولی انگار فایده نداشت بچه نمیخواست سقط بشه تمام شیاف ها و آمپولهای ناصر خسرو رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت ، سه ماهی گذشته بود و دارو ها هم همه بی اعتبار و تاریخ گذشته ، از ماه چهارم به بعد شکم مینا که یه دختر کوتاه قد بود کاملا بالا اومد و مجبور شد از خونه فرار کنه ، به ناچار به خونه اجاره کردیم تا مینا و علی اونجا زندگی کنند ، یه خونه هفتاد متری فقط یه موکت داشت دوتا پتو یه گاز دو شعله با یه پنکه خراب که عشقی کار میکرد ، علی مجبور بود اضافه کار وایسه منو فاطی هم تا علی بیاد پیش مینا بودیم ، تو اون روزا من اصلا خونه نمیرفتم ، خونه مجردی هم داشتیم به همین خاطر مصرفم خیلی شده بود ، فاطی هم به همین خاطر چند روزی بود که باهام دعوایی بود و ناراحت بود همش بهم گیر میداد ، یه روز ظهر تابستون غذا و آب یخ بردم برا مینا چون فاطی دیگه نمیومد منم خیلی اونجا نمیموندم ، غذا رو دادم داشتم میرفتم ، مینا ازم خواست بمونم تا عصر ببرمش دکتر واسه سونوگرافی ، خلاصه موندم ، خیلی گرم بود مینا هم یه لباس سر همی گل گشاد آستین حلقه پوشیده بود یه شال هم انداخته بود رو شونه هاش ، خدا لعنت کنه فاطی رو چون مدتی نیومده بود پیشم خیلی دلم میخواست ، واسه همین مینا خیلی به چشمم میومد ، پیش خودم میگفتم چطوری میشه یه حال ریز باهاش کرد ، شروع کردم به حرف زدن تا یه فرصت پیدا شده بحث رو بکشونم سمت مسائل جنسی ،
من : شنیدم سکس تو پنج ماهگی به بعد باعث سقط جنین میشهمینا : اره منم شنیدم اتفاقا
من : خب چرا نمیگی علی یه کاری کنه تا هردو تون راحت شید
مینا : با خجالت ، بخدا هرشب میکنیم
اینو که گفت من نفسم بند اومد کیرم داشت میترکید تو شورتم
مینا : تازه خیالش هم راحت هرشب آبشو میریزه توم ، خوشش اومده انگار
من : خب چرا بچه سقط نمیشه
مینا : چون چیز علی هم مثل دارو های ناصرخسرو بی اعتباره
اینو که گفت یه نخ سیگار روشن کردم تا فکر کنم ببینم چطور میتونم پیشنهاد بدم
مینا گفت دمت گرم سیگارتو لب پنجره بکش من دودش اذیتم میکنه
وااااااای مگه میشد بلند بشم ، با اون کیر سیخ شده ، خلاصه خرچنگی رفتم تا لب پنجره که نبینه کیرمو ولی خوشبختانه دید
خیلی آروم گفت خدا شانس بده
فهمیدم دیده خوشش هم اومده
جرات پیدا کردم گفتم خدا شانس داده بهت اگر قدرشو بدونی
با صدای لرزان گفت : بسه دیگه داری خطری میشی
بالشت گذاشت جلو پنکه و پشتشو کرد به منو دراز کشید
با
1402/12/10
#زن_دوست
سلام این داستان برای ۱۲ ساله پیشه اون موقع من یه جون بیستو پنج ساله بودم با دوستم علی فقط دنبال عشقو حال بودیم ، من با فاطی رفیق بودم علی هم با مینا چهارتایی با هم حسابی خوش بودیم ، علی یه پسر کاری سالم بود که صبح تا غروب تو کارخونه کار میکرد اهل دود و دم هم نبود منم یه پسر بیکار صبح تا شب دنبال گل و حشیش و عرق بودم گاهی هم یواشکی شیشه و هروئین میکشیدم ، شبها هم به شغل شریف سرقت از صندوق ماشین ها مشغول بودم تا خرج موادم در بیاد ، همه چیز خوب بود تا یه شب علی حالش خیلی خراب بود ، هرروز بعد از تعطیل شدن علی با هم بودیم ولی علی اون روز خیلی داغون بود ، تا رسیدم بهش گفت دوتا سیگاری بچاق حالم خرابه ، تعجب کردم ، چون علی اهل دود نبود ، گفتم با مینا کات کردی ، هیچی نگفت ، منم سریع دونخ پر کردم دادم دستش ، اولی رو کشید ( بدون تعارف ) زبونش باز شد ، گفت داداش بیچاره شدم ، گفتم مینا بهت خیانت کرده ، گفت کاش خیانت کرده بود ، حامله شده ، گفتم کار تو بوده ؟ دومی رو روشن کرد و باز هم سکوت کرد ، فهمیدم کار خودش بود ، چند ماهی گذشت و تمام روش های سنتی و صنعتی رو روی مینا تست کردیم ولی انگار فایده نداشت بچه نمیخواست سقط بشه تمام شیاف ها و آمپولهای ناصر خسرو رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت ، سه ماهی گذشته بود و دارو ها هم همه بی اعتبار و تاریخ گذشته ، از ماه چهارم به بعد شکم مینا که یه دختر کوتاه قد بود کاملا بالا اومد و مجبور شد از خونه فرار کنه ، به ناچار به خونه اجاره کردیم تا مینا و علی اونجا زندگی کنند ، یه خونه هفتاد متری فقط یه موکت داشت دوتا پتو یه گاز دو شعله با یه پنکه خراب که عشقی کار میکرد ، علی مجبور بود اضافه کار وایسه منو فاطی هم تا علی بیاد پیش مینا بودیم ، تو اون روزا من اصلا خونه نمیرفتم ، خونه مجردی هم داشتیم به همین خاطر مصرفم خیلی شده بود ، فاطی هم به همین خاطر چند روزی بود که باهام دعوایی بود و ناراحت بود همش بهم گیر میداد ، یه روز ظهر تابستون غذا و آب یخ بردم برا مینا چون فاطی دیگه نمیومد منم خیلی اونجا نمیموندم ، غذا رو دادم داشتم میرفتم ، مینا ازم خواست بمونم تا عصر ببرمش دکتر واسه سونوگرافی ، خلاصه موندم ، خیلی گرم بود مینا هم یه لباس سر همی گل گشاد آستین حلقه پوشیده بود یه شال هم انداخته بود رو شونه هاش ، خدا لعنت کنه فاطی رو چون مدتی نیومده بود پیشم خیلی دلم میخواست ، واسه همین مینا خیلی به چشمم میومد ، پیش خودم میگفتم چطوری میشه یه حال ریز باهاش کرد ، شروع کردم به حرف زدن تا یه فرصت پیدا شده بحث رو بکشونم سمت مسائل جنسی ،
من : شنیدم سکس تو پنج ماهگی به بعد باعث سقط جنین میشهمینا : اره منم شنیدم اتفاقا
من : خب چرا نمیگی علی یه کاری کنه تا هردو تون راحت شید
مینا : با خجالت ، بخدا هرشب میکنیم
اینو که گفت من نفسم بند اومد کیرم داشت میترکید تو شورتم
مینا : تازه خیالش هم راحت هرشب آبشو میریزه توم ، خوشش اومده انگار
من : خب چرا بچه سقط نمیشه
مینا : چون چیز علی هم مثل دارو های ناصرخسرو بی اعتباره
اینو که گفت یه نخ سیگار روشن کردم تا فکر کنم ببینم چطور میتونم پیشنهاد بدم
مینا گفت دمت گرم سیگارتو لب پنجره بکش من دودش اذیتم میکنه
وااااااای مگه میشد بلند بشم ، با اون کیر سیخ شده ، خلاصه خرچنگی رفتم تا لب پنجره که نبینه کیرمو ولی خوشبختانه دید
خیلی آروم گفت خدا شانس بده
فهمیدم دیده خوشش هم اومده
جرات پیدا کردم گفتم خدا شانس داده بهت اگر قدرشو بدونی
با صدای لرزان گفت : بسه دیگه داری خطری میشی
بالشت گذاشت جلو پنکه و پشتشو کرد به منو دراز کشید
با
سکس با نجمه
#زن_دوست #همکار
سلام…با یکی از همکارام (نیما)رفت و آمد خانوادگی داشتیم نیما یه خانم خوشگل و خوش اندام (نجمه) داره…همیشه تیپ جلو باز میزنه و مانتوهای چاک دار میپوشه…کس تپل و باسنش فوق العاده هست…هر موقع با خانمم سکس میکنم به کون و کس نجمه فکر میکنم و تلمبه میزنم… نیما واسه یه ماموریت کاری یه هفته رفت بندرعباس…یه روز زنگ زد و گفت یه موش از توی فاضلاب اومده توی خونشون،نجمه میترسه برو به دادش برس…منم رفتم خونشون…نجمه در رو باز کرد یه شلوار مشکی چرم با یه تاپ نیم تنه پوشیده بود…نگاهم به سوتین مشکی و سینه های توپش افتاد…احوالپرسی کردم و رفتم توی خونه…گفت فک کنم موش رفته زیر کاناپه…خم شد زیر کاناپه رو نگاه کنه…باسن قمبلش داشت دیونم میگرد…یه کم دید زدم کنارش نشستم تا زیر کاناپه رو نگاه کنم دوباره چشم به سینه هاش افتاد …یه کم گشتم دیدم خبری از موش نیست…راه افتاد به سمت انباری…منم پشت سرش میرفتم و باسنش رو دید میزدم…انباریشون یه راهرو تنگ داشت زوری یه نفر رد میشد…گفتم نجمه خانم ما برو بیرون تا من نگاه کنم…چرخیدباسنش رو سمت من کرد تا بره بیرون…کیرم راست شده بود اومد رد بشه باسنش خورد به کیرم…داشتم منفجر میشدم یه کم انبار گشتم …گفت شاید رفته توی اتاق خواب…د باره پشت سرش راه افتادم…گفت شما برو توی اتاق رو بگرد تا منم برم یه نوشیدنی بیارم خسته شدی…رفتم توی اتاق خواب…یه شرت و سوتین قرمز روی تخت بود…برداشتم داشتم به کیرم میمالیدمشون که یهو امومد داخل دید خندید گفت اب پرتقال میخوری یا شربت…هول شده بودم گفتم فرقی نمیکنه…دوباره خندید گفت شما مردا به شرت امد هم رحم نمیکنید چه برسه به خود ادم…گفت موش رو پیدا کردم…گفتم توی اشپزخونه بود…اومد جلو دستش رو گذاشت رو کیرم گفت نه این موشه…منم که حسابی حشری شده بودم بغلش کردم …یه لب ازش گرفتم خوابوندمش روی تخت…شروع کردم سینه هاش رو خوردن…گفتم نیما عجب کس و کونی توپی رو میکنه…شلوارش رو دراوردم کسش رو حسابی خوردم…نجمه گفت تو رو خودا زود باش بکن…کسش حسابی خیس شده بود…گفتم داگی دوس داری یا دارکوبی…گفت داگی…کونش رو قمبل کردم از عقب گذاشتم توی کسش…همزمان که تلمبه میزدم با انگشت سوراخ کونش رو ماساژ میدادم…داشتم تلمبه میزدم که گوشی نجمه زنگ خورد نیما بود…دستش رو دراز کرد گوشی رو برداشت…کیرم تو کسش بود تلمبه نزدم تا تلفنش رو جواب بود…صدای نیما میومد میگفت موش رو گرفتی…نجمه گفت اره عزیزم …خیلی موش بزرگی بود اقا ارش خیلی زحمت کشید…تلفن رو قطع کرد…کیرم رو در اوردم کردم توی دهنش گفتم موش رو بخور…لعنتی چه ساکی هم میزد…گفتم کون میخوام…قمبلش کرد یه کم تف زدم یواش کله کیرم رو کردم تو کونش…گفتم نیما کونت رو تا حالا کرده…گفت نیما عاشق کون کردنه…یواش یواش کیرم رو کردم تو …همزمان انگشتم رو توی کسش میچرخوندم خیلی حشری شد کمرش رو جلو عقب میکرد تا ته رفت تو…شروع کردم به تلمبه زدن توی کون نجمه جون…چند دقیقه زدم تا ابش اومد…یه سکس توپ با یه کوس توپ
نوشته: ارش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#زن_دوست #همکار
سلام…با یکی از همکارام (نیما)رفت و آمد خانوادگی داشتیم نیما یه خانم خوشگل و خوش اندام (نجمه) داره…همیشه تیپ جلو باز میزنه و مانتوهای چاک دار میپوشه…کس تپل و باسنش فوق العاده هست…هر موقع با خانمم سکس میکنم به کون و کس نجمه فکر میکنم و تلمبه میزنم… نیما واسه یه ماموریت کاری یه هفته رفت بندرعباس…یه روز زنگ زد و گفت یه موش از توی فاضلاب اومده توی خونشون،نجمه میترسه برو به دادش برس…منم رفتم خونشون…نجمه در رو باز کرد یه شلوار مشکی چرم با یه تاپ نیم تنه پوشیده بود…نگاهم به سوتین مشکی و سینه های توپش افتاد…احوالپرسی کردم و رفتم توی خونه…گفت فک کنم موش رفته زیر کاناپه…خم شد زیر کاناپه رو نگاه کنه…باسن قمبلش داشت دیونم میگرد…یه کم دید زدم کنارش نشستم تا زیر کاناپه رو نگاه کنم دوباره چشم به سینه هاش افتاد …یه کم گشتم دیدم خبری از موش نیست…راه افتاد به سمت انباری…منم پشت سرش میرفتم و باسنش رو دید میزدم…انباریشون یه راهرو تنگ داشت زوری یه نفر رد میشد…گفتم نجمه خانم ما برو بیرون تا من نگاه کنم…چرخیدباسنش رو سمت من کرد تا بره بیرون…کیرم راست شده بود اومد رد بشه باسنش خورد به کیرم…داشتم منفجر میشدم یه کم انبار گشتم …گفت شاید رفته توی اتاق خواب…د باره پشت سرش راه افتادم…گفت شما برو توی اتاق رو بگرد تا منم برم یه نوشیدنی بیارم خسته شدی…رفتم توی اتاق خواب…یه شرت و سوتین قرمز روی تخت بود…برداشتم داشتم به کیرم میمالیدمشون که یهو امومد داخل دید خندید گفت اب پرتقال میخوری یا شربت…هول شده بودم گفتم فرقی نمیکنه…دوباره خندید گفت شما مردا به شرت امد هم رحم نمیکنید چه برسه به خود ادم…گفت موش رو پیدا کردم…گفتم توی اشپزخونه بود…اومد جلو دستش رو گذاشت رو کیرم گفت نه این موشه…منم که حسابی حشری شده بودم بغلش کردم …یه لب ازش گرفتم خوابوندمش روی تخت…شروع کردم سینه هاش رو خوردن…گفتم نیما عجب کس و کونی توپی رو میکنه…شلوارش رو دراوردم کسش رو حسابی خوردم…نجمه گفت تو رو خودا زود باش بکن…کسش حسابی خیس شده بود…گفتم داگی دوس داری یا دارکوبی…گفت داگی…کونش رو قمبل کردم از عقب گذاشتم توی کسش…همزمان که تلمبه میزدم با انگشت سوراخ کونش رو ماساژ میدادم…داشتم تلمبه میزدم که گوشی نجمه زنگ خورد نیما بود…دستش رو دراز کرد گوشی رو برداشت…کیرم تو کسش بود تلمبه نزدم تا تلفنش رو جواب بود…صدای نیما میومد میگفت موش رو گرفتی…نجمه گفت اره عزیزم …خیلی موش بزرگی بود اقا ارش خیلی زحمت کشید…تلفن رو قطع کرد…کیرم رو در اوردم کردم توی دهنش گفتم موش رو بخور…لعنتی چه ساکی هم میزد…گفتم کون میخوام…قمبلش کرد یه کم تف زدم یواش کله کیرم رو کردم تو کونش…گفتم نیما کونت رو تا حالا کرده…گفت نیما عاشق کون کردنه…یواش یواش کیرم رو کردم تو …همزمان انگشتم رو توی کسش میچرخوندم خیلی حشری شد کمرش رو جلو عقب میکرد تا ته رفت تو…شروع کردم به تلمبه زدن توی کون نجمه جون…چند دقیقه زدم تا ابش اومد…یه سکس توپ با یه کوس توپ
نوشته: ارش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
شیوا همسر شریکم
#زن_شوهردار #زن_دوست
تمامی اسامی مستعار هستن
من سیاوشم ۳۷ ساله از تهران و مجرد. کاسب بازار تهران هستم و حدود ۱۰ سال میشه با یکی از دوستای قدیمیم به اسم مرتضی شریک هستیم.
همسر مرتضی هم شیوا میزاریم اسمشو حدود ۷-۸ سالی بود با هم ازدواج کرده بودن هر از گاهی بابت گلایه و دعواهای بینشون به من زنگ میزد و مغزمو سرویس میکرد که با مرتضی صحبت کنم و نصیحت کنم و خب منم اطاعت میکردم. خونشون زیاد دعوت میشدم یا بیرون زیاد میرفتیم. بر خلاف من که خیلی باز بودن خانومها از نظر تیپ رو نمی پسندم اما مرتضی خیلی آزاد گذاشته بود شیوارو و خوب انصافا اونم تیپای سکسی همیشه میزد. خونشون که میرفتم میدیدم با یه تاپ و شلوارک که نصف سینه کامل مشخصه جلوی من میگرده. و حتی توی مسافرتامون شده بود که با بیکینی جلوی من تو استخر شنا میکرد. منم واقعا هیز بازی در نمیاوردم و طبیعی نشون میدادم خودمو و هیچوقت نخی ندادم بودم به شیوا یا از خود شیوا هم کار خاصی ندیده بودم. خلاصه گذشت تا یه بار مرتضی رفته بود چین برای خرید و خب ده روزی طول میکشید تا برگرده و شیوا زنگ زد و یه سری کار و خرید داشت که باید انجام میشد. گفتم بعد کار میام دنبالت بریم انجام بدیم. با ماشین رفتم دنبالش و کاراشو کرد و مستقیم رفتیم سمت خونشون و ماشین رو بردم داخل پارکینگ تا خریدهارو ببریم بالا تا بهش کمکی کرده باشم. وسایل رو که گذاشتم داخل گفتم بشین یه چایی یا شربتی بخور خستگیت در بره بعد برو. منم قبول کردم و نشستم. رفت داخل اتاق لباسشو عوض کرد اومد اما اینبار یه تاپ بدون سوتین که نوک سینش کامل مشخص بود با یه شورتک جین تنش بود. انصافا بدن شیوا بی نظیر بود. سینه های سفت و درشت. باسن برجسته و صورت بسیار زیبایی هم داشت. ما هم خیلی با هم شوخی میکردیم همیشه. به شوخی گفتم سند گذاشتی از زندان ازادشون کردی؟ گفت کیو؟ گفتم ممه هارو. گفت خاک تو سر هیزت کنن. گفتم خب نوکش مثل فشنگ زده بیرون تابلوعه دیگه. گفت خب حالا نمیخواد توضیح بدی میرم عوض میکنم. گفتم نه اینجوری قشنگ تری راحت باش. برای جابجایی یه سری وسایل صدام کرد که بزارم طبقه بالای کابینت که قدش نمی رسید. خب احساس کردم از قصد این کارو میکنه چون صندلی بود داخل آشپزخانه. میخواست منو بکشونه پیش خودش. موقع جابجایی احساس کردم سینشو دو بار از قصد مالید به دستم. دیگه داشتم تحریک میشدم. گفتم عزیزم این ممه هارو میمالی به من حالم بد میشه ها. نمیگی عین گرگی که به بره حمله میکنه بیفتم دنبالت. گفت بابا از قصد نکردم حالا نمیخواد گرگ باشی. گربه هم باشی کارمو راه میندازه و خندید. برگشتم بهش نگاه کردم و چند ثانیه ای چشم تو چشم شدیم. گفت چیه؟ گفتم خوشگلی نگات میکنم ایرادی داره؟ خودمو نزدیک کردم و دیدم واکنشی نداره و دستامو دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش به خودم. باز تو چشمای هم خیره بودیم و لبمو گذاشتم رو لباش. چند دقیقه ای لباشو خوردم و با سینههاش بازی کردم و اونم مشغول بازی با کیرم بود. شلوارمو کشیدم پایین با فشار دست روی شونه هاش حالیش کردم زانو بزنه و شروع کنه به خوردن. الحق خوب ساک میزد. بعد از چند دقیقه ببندش کردم و شلوارک و تاپشو دراوردم بردمش سمت اوپن روش خم شد و از پشت کامل جا کردم داخل کصش. حدود ۵-۶ دقیقه ای تلمبه زدم و اول اون ارضا شد و بعدش من روی کمرش خالی شدم. تموم که شد انگار جفتمون تو شوک بودیم. گفتم ببخشید تقصیر من بود نتونستم خودمو کنترل کنم اونم گفت عیبی نداره من پشیمون نیستم فقط لطفا کسی چیزی نفهمه. گفتم میخوای ادامه بدیم این رابطه رو؟ گفت باید فکر کنم. حدود دو ماهی ازش میگذره و فقط همو میبینیم خیلی عادی مثل سابق رفتار میکنیم باهم. نمیدونم چرا هنوز جوابی نداده اما من دلم میخواد باز تجربش کنم و تصمیم گرفتم خودمو پا پیش بزارم. برام شیرین بود رابطه با شیوا. امیدوارم برای شما هم اتفاق بیوفته
نوشته: سیاوش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#زن_شوهردار #زن_دوست
تمامی اسامی مستعار هستن
من سیاوشم ۳۷ ساله از تهران و مجرد. کاسب بازار تهران هستم و حدود ۱۰ سال میشه با یکی از دوستای قدیمیم به اسم مرتضی شریک هستیم.
همسر مرتضی هم شیوا میزاریم اسمشو حدود ۷-۸ سالی بود با هم ازدواج کرده بودن هر از گاهی بابت گلایه و دعواهای بینشون به من زنگ میزد و مغزمو سرویس میکرد که با مرتضی صحبت کنم و نصیحت کنم و خب منم اطاعت میکردم. خونشون زیاد دعوت میشدم یا بیرون زیاد میرفتیم. بر خلاف من که خیلی باز بودن خانومها از نظر تیپ رو نمی پسندم اما مرتضی خیلی آزاد گذاشته بود شیوارو و خوب انصافا اونم تیپای سکسی همیشه میزد. خونشون که میرفتم میدیدم با یه تاپ و شلوارک که نصف سینه کامل مشخصه جلوی من میگرده. و حتی توی مسافرتامون شده بود که با بیکینی جلوی من تو استخر شنا میکرد. منم واقعا هیز بازی در نمیاوردم و طبیعی نشون میدادم خودمو و هیچوقت نخی ندادم بودم به شیوا یا از خود شیوا هم کار خاصی ندیده بودم. خلاصه گذشت تا یه بار مرتضی رفته بود چین برای خرید و خب ده روزی طول میکشید تا برگرده و شیوا زنگ زد و یه سری کار و خرید داشت که باید انجام میشد. گفتم بعد کار میام دنبالت بریم انجام بدیم. با ماشین رفتم دنبالش و کاراشو کرد و مستقیم رفتیم سمت خونشون و ماشین رو بردم داخل پارکینگ تا خریدهارو ببریم بالا تا بهش کمکی کرده باشم. وسایل رو که گذاشتم داخل گفتم بشین یه چایی یا شربتی بخور خستگیت در بره بعد برو. منم قبول کردم و نشستم. رفت داخل اتاق لباسشو عوض کرد اومد اما اینبار یه تاپ بدون سوتین که نوک سینش کامل مشخص بود با یه شورتک جین تنش بود. انصافا بدن شیوا بی نظیر بود. سینه های سفت و درشت. باسن برجسته و صورت بسیار زیبایی هم داشت. ما هم خیلی با هم شوخی میکردیم همیشه. به شوخی گفتم سند گذاشتی از زندان ازادشون کردی؟ گفت کیو؟ گفتم ممه هارو. گفت خاک تو سر هیزت کنن. گفتم خب نوکش مثل فشنگ زده بیرون تابلوعه دیگه. گفت خب حالا نمیخواد توضیح بدی میرم عوض میکنم. گفتم نه اینجوری قشنگ تری راحت باش. برای جابجایی یه سری وسایل صدام کرد که بزارم طبقه بالای کابینت که قدش نمی رسید. خب احساس کردم از قصد این کارو میکنه چون صندلی بود داخل آشپزخانه. میخواست منو بکشونه پیش خودش. موقع جابجایی احساس کردم سینشو دو بار از قصد مالید به دستم. دیگه داشتم تحریک میشدم. گفتم عزیزم این ممه هارو میمالی به من حالم بد میشه ها. نمیگی عین گرگی که به بره حمله میکنه بیفتم دنبالت. گفت بابا از قصد نکردم حالا نمیخواد گرگ باشی. گربه هم باشی کارمو راه میندازه و خندید. برگشتم بهش نگاه کردم و چند ثانیه ای چشم تو چشم شدیم. گفت چیه؟ گفتم خوشگلی نگات میکنم ایرادی داره؟ خودمو نزدیک کردم و دیدم واکنشی نداره و دستامو دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش به خودم. باز تو چشمای هم خیره بودیم و لبمو گذاشتم رو لباش. چند دقیقه ای لباشو خوردم و با سینههاش بازی کردم و اونم مشغول بازی با کیرم بود. شلوارمو کشیدم پایین با فشار دست روی شونه هاش حالیش کردم زانو بزنه و شروع کنه به خوردن. الحق خوب ساک میزد. بعد از چند دقیقه ببندش کردم و شلوارک و تاپشو دراوردم بردمش سمت اوپن روش خم شد و از پشت کامل جا کردم داخل کصش. حدود ۵-۶ دقیقه ای تلمبه زدم و اول اون ارضا شد و بعدش من روی کمرش خالی شدم. تموم که شد انگار جفتمون تو شوک بودیم. گفتم ببخشید تقصیر من بود نتونستم خودمو کنترل کنم اونم گفت عیبی نداره من پشیمون نیستم فقط لطفا کسی چیزی نفهمه. گفتم میخوای ادامه بدیم این رابطه رو؟ گفت باید فکر کنم. حدود دو ماهی ازش میگذره و فقط همو میبینیم خیلی عادی مثل سابق رفتار میکنیم باهم. نمیدونم چرا هنوز جوابی نداده اما من دلم میخواد باز تجربش کنم و تصمیم گرفتم خودمو پا پیش بزارم. برام شیرین بود رابطه با شیوا. امیدوارم برای شما هم اتفاق بیوفته
نوشته: سیاوش
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زن دوستم خواست رابطه داشته باشیم
#خیانت #زن_دوست
سلام من امیر هستم ۳۸ سالمه و این داستان برای چند ماه پیشه
داستان از اونجا شروع شد که چندسال پیش خانومم با سحر تو باشگاه آشنا شد و کم کم دوستی شون قوی تر شد و رفت آمد ها بیشتر شد و منم با شوهرش دوست شدم اما نه زیاد چون از حمید شوهرش خوشم نمیومد
حمید یه کارگاه تولیدی دستگاه های صنعتی داشت و وضعشون خیلی از ما بهتر بود چندتا خونه و ماشین داشتن اما ما یه خونه و یه پراید داشتیم که دوتا خیابان فاصله داشتیم
سحر هم سن من بود و حمید سه سال از من بزرگتر بود هر دوتامون یه دختر ۹ساله داشتیم که دو سه ماه فرق شون بود و تو یه دبستان بودن
چون دوتامون فامیل خاصی تو تهران نداشتیم زیاد خونه هم میرفتیم بیشتر خانوم ها و بیشتر سحر خونه ما میومد و من بیشتر وقت ها شب از سرکار میومدم خونه ما بودن و آخرشب حمید میومد دنبالشون و بعضی وقت ها هم که حمید میرفت شهرستان راه اندازی یا تعمیر دستگاه شب میموندند خونه ما
خلاصه به نوعی خونه یکی شده بودیم
اما از سحر بگم یه زن سفید قد متوسط و خوش هیکل بود ( به خاطر باشگاه رفتن) خوش برخورد اما خیلی وقتها فخر فروشی میکرد و حسود بود خودش زیاد مذهبی نبود اما حمید ادعای نماز روزه و … زیاد داشت و همیشه جانماز آب میکشید اما به هر حال من نه با خودش نه با حمید زیاد حال نمی کردم و حسی نسبت بهش نداشتم
اوایل سحر خونه ما پوشیده بود و کم کم راحت تر لباس می پوشید و بعد از دو سال رفت و آمد و چند بار مسافرت و … دیگه راحت بود
خلاصه داستان از اونجا شروع شد که سحر برای خانومم از خراب شدن رابطش با حمید تعریف میکرد که بهش شک کرده به خاطر سرد شدن حمید و نداشتن رابطه حتی در ماه با هم اختلاف پیدا کردن سر دیر اومدن ها ،شهرستان زیاد رفتن و … و حمید هم برای ماست مالی با پول دهن سحر رو می بسته
سحر چون زن حسودی بود و حسادت رابطه من و خانومم رو میکرد بعد مدتی متوجه شدم دنبال خراب کردن رابطه ماست و تو رفتار هاش معلوم میشد و چون میدونست خانومم روی من حساسه پوشش رو عوض کرده بود تا جایی که جلو من لباس های نازک و یقه باز و چسبون میپوشید که بعدش بعضی وقتا خانومم شاکی میشد و بحث مون میشد که تو چاک سینه هاشو باسن شو جاک کوس شو زوم کردی و فلان که منم میگفتم خوب با سحر کات کن بگو خونه ما نیاد اما فرداش سحر با گریه و اشک که من کسی رو ندارم و تنهام بدبختم خانومم رو از کات کردن منصرف میکرد
خلاصه گذشت تا آخر خرداد که خانومم رو بردم شهرستان خونه پدرش و به خاطر مغازم برگشتم تهران و قرار بود خانومم ده روزی بمونه
وقتی برگشتم فرداش غروب در مغازه بودم که سحر یه تک زد و قطع کرد و چند دقیقه بعد پیام داد سلام و احوال پرسی کرد و پرسید کجایی آقا امیر مغازه ای ؟
جواب دادم ممنون بله مغازم کاری داشتید
دیگه جوابی نداد و منم مشغول کار شدم تا شب که رفتم خونه و ساعتای ۱۱ بود که شام میخوردم دوباره پیام داد
آقا امیر اومدی خونه؟
بله اومدم خونم
اگر شام نخوردی بیا خونه ما گرسنه نمونی
اتفاقا دارم شام میخورم ممنون
تعارف نکن
نه ممنون شام هست دارم میخورم
گفتم بیایی اینجا هم شام بخوری هم تنها نباشم حمید امشب نیست تنهایی میترسم
اولش خواستم برم موقعیت خوبی بود اما گفتم ولش کن شر میشه
جواب دادم ترس نداره منم خیلی خستم جون ندارم از جام باشم دیشب تو راه بودم خیلی خستم
جوابی نداد
منم بیخیال شدم و رفتم بالکن یه سیگار کشیدم بعدش اومدم سفره رو جمع کردم که برم بخوابم که یهو دیدم زنگ در رو زدن ، گفتم کیه نصفه شب اصلا فکر نمیکردم سحر باشه
سحر بود کلی جا خوردم
در رو باز کردم اومد بالا
رفتم جلو در واحد وقتی اومد گفتم خیره چیزی شده
نه دیدم شما خسته ای گفتم من بیام
دخترت کو
گفتم تنهام رفته خونه همکلاسیش شب اونجا میمونه
پیش خودم گفتم سحر یه برنامه ای داره و وقتی اومد داخل و مانتو شو درآورد دیگه مطمئن شدم یه تاپ سفید نازک بندی که سوتین قرمزش هم کاملا مشخص بود و یه لگ خاکستری
کیرم یه تکونی خورد و شروع کرد راس شدن اما نمیدونستم چیکار کنم
سحر نشست رو مبل و با نگاهش به شلوارکم و کیرم که یکم بلندش کرده بود گفت ناراحت شدی اومدم
نه ناراحت نشدم جا خوردم
گفتم تنها نباشیم
چی میخوری بیارم
زحمت نکش شما بیا بشین خودم هرچی بخوام میارم جای همه چیو بلدم سیگار بیار بکشیم
رفتم سیگار آوردم یکی بهش دادم یکی هم خودم روشن کردم و کنارش نشستم
سحر چند کام گرفت و سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری دیگه طاقت نیاورد و شهوتش زد بالا و با دستش کیرمو گرفت
امیر دربیار بخورمش من خیلی دلم میخواد
و منم که راست کرده بودم دیگه نتونستم ، شلوارکم رو کشیدم پایین و گفتم بفرما اونقدر حشری شده بود که بلافاصله شروع کرد ساک زدن
یه خورده که خورد پاشد لباساشو درآورد بدن سفید سینه های ۷۰ بانوک پاستیلی کوس صورتی باد کرده بدون مو عجب بدنی فقط شکمش یکم بدریخت بود ب
#خیانت #زن_دوست
سلام من امیر هستم ۳۸ سالمه و این داستان برای چند ماه پیشه
داستان از اونجا شروع شد که چندسال پیش خانومم با سحر تو باشگاه آشنا شد و کم کم دوستی شون قوی تر شد و رفت آمد ها بیشتر شد و منم با شوهرش دوست شدم اما نه زیاد چون از حمید شوهرش خوشم نمیومد
حمید یه کارگاه تولیدی دستگاه های صنعتی داشت و وضعشون خیلی از ما بهتر بود چندتا خونه و ماشین داشتن اما ما یه خونه و یه پراید داشتیم که دوتا خیابان فاصله داشتیم
سحر هم سن من بود و حمید سه سال از من بزرگتر بود هر دوتامون یه دختر ۹ساله داشتیم که دو سه ماه فرق شون بود و تو یه دبستان بودن
چون دوتامون فامیل خاصی تو تهران نداشتیم زیاد خونه هم میرفتیم بیشتر خانوم ها و بیشتر سحر خونه ما میومد و من بیشتر وقت ها شب از سرکار میومدم خونه ما بودن و آخرشب حمید میومد دنبالشون و بعضی وقت ها هم که حمید میرفت شهرستان راه اندازی یا تعمیر دستگاه شب میموندند خونه ما
خلاصه به نوعی خونه یکی شده بودیم
اما از سحر بگم یه زن سفید قد متوسط و خوش هیکل بود ( به خاطر باشگاه رفتن) خوش برخورد اما خیلی وقتها فخر فروشی میکرد و حسود بود خودش زیاد مذهبی نبود اما حمید ادعای نماز روزه و … زیاد داشت و همیشه جانماز آب میکشید اما به هر حال من نه با خودش نه با حمید زیاد حال نمی کردم و حسی نسبت بهش نداشتم
اوایل سحر خونه ما پوشیده بود و کم کم راحت تر لباس می پوشید و بعد از دو سال رفت و آمد و چند بار مسافرت و … دیگه راحت بود
خلاصه داستان از اونجا شروع شد که سحر برای خانومم از خراب شدن رابطش با حمید تعریف میکرد که بهش شک کرده به خاطر سرد شدن حمید و نداشتن رابطه حتی در ماه با هم اختلاف پیدا کردن سر دیر اومدن ها ،شهرستان زیاد رفتن و … و حمید هم برای ماست مالی با پول دهن سحر رو می بسته
سحر چون زن حسودی بود و حسادت رابطه من و خانومم رو میکرد بعد مدتی متوجه شدم دنبال خراب کردن رابطه ماست و تو رفتار هاش معلوم میشد و چون میدونست خانومم روی من حساسه پوشش رو عوض کرده بود تا جایی که جلو من لباس های نازک و یقه باز و چسبون میپوشید که بعدش بعضی وقتا خانومم شاکی میشد و بحث مون میشد که تو چاک سینه هاشو باسن شو جاک کوس شو زوم کردی و فلان که منم میگفتم خوب با سحر کات کن بگو خونه ما نیاد اما فرداش سحر با گریه و اشک که من کسی رو ندارم و تنهام بدبختم خانومم رو از کات کردن منصرف میکرد
خلاصه گذشت تا آخر خرداد که خانومم رو بردم شهرستان خونه پدرش و به خاطر مغازم برگشتم تهران و قرار بود خانومم ده روزی بمونه
وقتی برگشتم فرداش غروب در مغازه بودم که سحر یه تک زد و قطع کرد و چند دقیقه بعد پیام داد سلام و احوال پرسی کرد و پرسید کجایی آقا امیر مغازه ای ؟
جواب دادم ممنون بله مغازم کاری داشتید
دیگه جوابی نداد و منم مشغول کار شدم تا شب که رفتم خونه و ساعتای ۱۱ بود که شام میخوردم دوباره پیام داد
آقا امیر اومدی خونه؟
بله اومدم خونم
اگر شام نخوردی بیا خونه ما گرسنه نمونی
اتفاقا دارم شام میخورم ممنون
تعارف نکن
نه ممنون شام هست دارم میخورم
گفتم بیایی اینجا هم شام بخوری هم تنها نباشم حمید امشب نیست تنهایی میترسم
اولش خواستم برم موقعیت خوبی بود اما گفتم ولش کن شر میشه
جواب دادم ترس نداره منم خیلی خستم جون ندارم از جام باشم دیشب تو راه بودم خیلی خستم
جوابی نداد
منم بیخیال شدم و رفتم بالکن یه سیگار کشیدم بعدش اومدم سفره رو جمع کردم که برم بخوابم که یهو دیدم زنگ در رو زدن ، گفتم کیه نصفه شب اصلا فکر نمیکردم سحر باشه
سحر بود کلی جا خوردم
در رو باز کردم اومد بالا
رفتم جلو در واحد وقتی اومد گفتم خیره چیزی شده
نه دیدم شما خسته ای گفتم من بیام
دخترت کو
گفتم تنهام رفته خونه همکلاسیش شب اونجا میمونه
پیش خودم گفتم سحر یه برنامه ای داره و وقتی اومد داخل و مانتو شو درآورد دیگه مطمئن شدم یه تاپ سفید نازک بندی که سوتین قرمزش هم کاملا مشخص بود و یه لگ خاکستری
کیرم یه تکونی خورد و شروع کرد راس شدن اما نمیدونستم چیکار کنم
سحر نشست رو مبل و با نگاهش به شلوارکم و کیرم که یکم بلندش کرده بود گفت ناراحت شدی اومدم
نه ناراحت نشدم جا خوردم
گفتم تنها نباشیم
چی میخوری بیارم
زحمت نکش شما بیا بشین خودم هرچی بخوام میارم جای همه چیو بلدم سیگار بیار بکشیم
رفتم سیگار آوردم یکی بهش دادم یکی هم خودم روشن کردم و کنارش نشستم
سحر چند کام گرفت و سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری دیگه طاقت نیاورد و شهوتش زد بالا و با دستش کیرمو گرفت
امیر دربیار بخورمش من خیلی دلم میخواد
و منم که راست کرده بودم دیگه نتونستم ، شلوارکم رو کشیدم پایین و گفتم بفرما اونقدر حشری شده بود که بلافاصله شروع کرد ساک زدن
یه خورده که خورد پاشد لباساشو درآورد بدن سفید سینه های ۷۰ بانوک پاستیلی کوس صورتی باد کرده بدون مو عجب بدنی فقط شکمش یکم بدریخت بود ب
زهرا زن دوستم
#زن_دوست
سلام
داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه. من فرزاد 39 سالمه دوستم حسین و زنش زهراست. زهرا اندام خیلی سکسی داره. سالهاست من و حسین باهم دوستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. زهرا همش لباسهای چسبان میپوشه و سر و سینه هاش رو نمیپوشونه. خیلی وقتا که میرم درخونشون و کاری دارم با همون لباسهای سکسی میاد مثلا یه چادر سرش میکنه ولی عملا جلوی من همونجور که تعریف می کنه و میخنده، چادرشو همش باز میکنه جوری که موها و گردن و سینه اش میریزن بیرون. از همه کیرسیخ کن تر اون کسشه که کاملا شکافش از زیر استرچ چسبان بیرون میزنه. همیشه برام سوال بود که مگه میشه کس اینقدر شکافش بزرگ و کشیده باشه اینقدر پف کرده و برجسته. خلاصه اینکه هر دفعه میدیدمش کیرم سیخ میشد. یه دفعه زهرا بهم زنگ زد گفت حسین ماموریته کامپیوترمون خراب شده بیاین یه نگاهی بندازین؟ منم که از خدام بود گفتم اره. رفتم خونشون بازم با همون سرووضع سکسی اومد و رفتم تو خونشون. گفتم بچه ها کجان؟ گفت یکی که مدرسه اون یکی دیگه رو هم فرستادم خونه بابابزرگش. من تنهام. وقتی گفت تنهام یه خنده شیطنت امیز کرد که درجا کیرم سیخ شد. نشستم پشت کامپیوتر که درستش کنم. زهرا رفت شربت بیاره اومد و پهلوم نشست. همینجور که باهم صحبت می کردیم فکری به سرم زد. گفتم دستمو میذارم روی پاش اگه اهلش باشه معلوم میشه. دستمو گذاشتم روی پاش وای خدای من چقدر لطیف و نرم بود. یه دفعه زهرا دستمو گرفت و کنار زد. لعنتی اگه نمیخوای پس چرا جلوم اینجوری سکسی میای. ناامید شدم. کامپیوترو درست کردم و رفتم. چند وقت بعد دوباره زنگ زد که بازم کامپیوتر همونجوری شده نمیخواستم برم ولی نمیشد از دیدن اون بدن سکسی بگذرم. رفتم در زدم درو باز کرد. خدای من چی میدیم زهرا با همون لباسهای تنگ و چسبان بود ولی چادر سرش نکرده بود و سر لخت بود. رفتم تو. داشتم متعجبانه نگاهش میکردم. فهمید. اومد جلو گفت چیه عزیزم چرا اینجوری نگام میکنی؟ و بلافاصله منو تو آغوش گرفت. وای خدای من باورم نمیشد داشتم به آرزوی چند ساله می رسیدم. داشتم زن دوستم که عاشقش بودم بغلم میکرد. لبامو گذاشتم رو لباشو شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن و مکیدن لباش. چقدر شیرین بود عین عسل. همینحوریکه داشتم لباشو میخوردم دستامو بردم پپایین تر تا رسیدم به کونش. چقدر نرم و لطیف بود شروع کردم به مالوندن کپلهای کونش. کم کم دستمو اوردم جلو و بردم تو شلوارش که دیدم دستمو گرفت. گفتم ای بابا باز که جلومو گرفت دیدم نه دستمو گرفت و هدایتش که کرد تو شرتش. اوووووف چه کس داغ و خیسی. دستمو گذاشتم روی شکاف کس زهرا و شروع کردم به مالیدن. خدای من واقعا کسش بزرگ بود و کشیده. گوشتی و پف کرده. دیگه طاقت نیاوردم بلندش کردمو بردمش رو تختشون. همونجایی که دوستم زنشو میگایید. انداختمش روی تخت و شلوار و شورتش با هم کشیدم. اوووووووف کس زهرا جون نمایان شد. حیرت کردم. واقعا کس بی نظیری بود. بزرگ پف کرده. محو تماشای کسش بودم که گفت معطل چی هستی بخور کسمو. گفتم چشم زهرا جووون قربون اون کس خوشگلت برم. شروع کردم به لیسیدن کسش. شکاف کسش فک کنم 20 سانت بود. دیگه آه و ناله زهرا بلند شده بود گفت منو بکن که طاقت ندارم. گفتم حسین نیاد یه وقت گفت نه نمیاد بکن دیگه. لباسامو دراوردم و زهرا رو هم لخت مادرزاد کردم و کیرم رو گذاشتم روی شکاف کسش. چند بار بالا پایین کردم گفت لعنتی منو بگا دیگه. گفتم چشم وکیر سیخو کردم تو کس زهرا جوووون. اووووف چقدر داغ بود و تنگ. گفتم مگه حسین تورو نمیکنه که اینقدر کست تنگه؟ گفت نه بابا سرده و بی احساس. شروع کردم به تلمبه زدن. بعدشم چند پوزیشن مختلف زهرا رو گاییدم. یه دفه دیدم زهرا به لرزش افتاد و ارضا شد. منم آبم داشت میومد گفتم آبمو کجا بریزم گفت تو کسم گفتم حامله میشی گفت نترس قرص میخورم. چند تا تلمبه محکم تو کس نازش زدم و آبمو توش خالی کردم. بهترین سکس عمرم بود. بعد از اون هر چند وقت میرفتم خونشون و میگاییدمش یکی دو بار هم اون اومد خونمون. چند بار هم وقتی باهم خانوادگی رفته بودیم مسافرت تو موقعیت هایی که پیش میومد سرپایی میگاییدمش. یه بار که خونشون داشتم میگاییدمش گفت یه چیزی بگم تعجب نمیکنی؟ گفت چی؟ گفت حسین گی هست. من خودمم تازه فهمیدم. گفتم جووون چه خوب میشه هم تو رو بگام هم شوهرتو. گفت ردیفش میکنم. داستانش رو فرصت کردم میذارم.
نوشته: فرزاد
#زن_دوست
سلام
داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه. من فرزاد 39 سالمه دوستم حسین و زنش زهراست. زهرا اندام خیلی سکسی داره. سالهاست من و حسین باهم دوستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم. زهرا همش لباسهای چسبان میپوشه و سر و سینه هاش رو نمیپوشونه. خیلی وقتا که میرم درخونشون و کاری دارم با همون لباسهای سکسی میاد مثلا یه چادر سرش میکنه ولی عملا جلوی من همونجور که تعریف می کنه و میخنده، چادرشو همش باز میکنه جوری که موها و گردن و سینه اش میریزن بیرون. از همه کیرسیخ کن تر اون کسشه که کاملا شکافش از زیر استرچ چسبان بیرون میزنه. همیشه برام سوال بود که مگه میشه کس اینقدر شکافش بزرگ و کشیده باشه اینقدر پف کرده و برجسته. خلاصه اینکه هر دفعه میدیدمش کیرم سیخ میشد. یه دفعه زهرا بهم زنگ زد گفت حسین ماموریته کامپیوترمون خراب شده بیاین یه نگاهی بندازین؟ منم که از خدام بود گفتم اره. رفتم خونشون بازم با همون سرووضع سکسی اومد و رفتم تو خونشون. گفتم بچه ها کجان؟ گفت یکی که مدرسه اون یکی دیگه رو هم فرستادم خونه بابابزرگش. من تنهام. وقتی گفت تنهام یه خنده شیطنت امیز کرد که درجا کیرم سیخ شد. نشستم پشت کامپیوتر که درستش کنم. زهرا رفت شربت بیاره اومد و پهلوم نشست. همینجور که باهم صحبت می کردیم فکری به سرم زد. گفتم دستمو میذارم روی پاش اگه اهلش باشه معلوم میشه. دستمو گذاشتم روی پاش وای خدای من چقدر لطیف و نرم بود. یه دفعه زهرا دستمو گرفت و کنار زد. لعنتی اگه نمیخوای پس چرا جلوم اینجوری سکسی میای. ناامید شدم. کامپیوترو درست کردم و رفتم. چند وقت بعد دوباره زنگ زد که بازم کامپیوتر همونجوری شده نمیخواستم برم ولی نمیشد از دیدن اون بدن سکسی بگذرم. رفتم در زدم درو باز کرد. خدای من چی میدیم زهرا با همون لباسهای تنگ و چسبان بود ولی چادر سرش نکرده بود و سر لخت بود. رفتم تو. داشتم متعجبانه نگاهش میکردم. فهمید. اومد جلو گفت چیه عزیزم چرا اینجوری نگام میکنی؟ و بلافاصله منو تو آغوش گرفت. وای خدای من باورم نمیشد داشتم به آرزوی چند ساله می رسیدم. داشتم زن دوستم که عاشقش بودم بغلم میکرد. لبامو گذاشتم رو لباشو شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن و مکیدن لباش. چقدر شیرین بود عین عسل. همینحوریکه داشتم لباشو میخوردم دستامو بردم پپایین تر تا رسیدم به کونش. چقدر نرم و لطیف بود شروع کردم به مالوندن کپلهای کونش. کم کم دستمو اوردم جلو و بردم تو شلوارش که دیدم دستمو گرفت. گفتم ای بابا باز که جلومو گرفت دیدم نه دستمو گرفت و هدایتش که کرد تو شرتش. اوووووف چه کس داغ و خیسی. دستمو گذاشتم روی شکاف کس زهرا و شروع کردم به مالیدن. خدای من واقعا کسش بزرگ بود و کشیده. گوشتی و پف کرده. دیگه طاقت نیاوردم بلندش کردمو بردمش رو تختشون. همونجایی که دوستم زنشو میگایید. انداختمش روی تخت و شلوار و شورتش با هم کشیدم. اوووووووف کس زهرا جون نمایان شد. حیرت کردم. واقعا کس بی نظیری بود. بزرگ پف کرده. محو تماشای کسش بودم که گفت معطل چی هستی بخور کسمو. گفتم چشم زهرا جووون قربون اون کس خوشگلت برم. شروع کردم به لیسیدن کسش. شکاف کسش فک کنم 20 سانت بود. دیگه آه و ناله زهرا بلند شده بود گفت منو بکن که طاقت ندارم. گفتم حسین نیاد یه وقت گفت نه نمیاد بکن دیگه. لباسامو دراوردم و زهرا رو هم لخت مادرزاد کردم و کیرم رو گذاشتم روی شکاف کسش. چند بار بالا پایین کردم گفت لعنتی منو بگا دیگه. گفتم چشم وکیر سیخو کردم تو کس زهرا جوووون. اووووف چقدر داغ بود و تنگ. گفتم مگه حسین تورو نمیکنه که اینقدر کست تنگه؟ گفت نه بابا سرده و بی احساس. شروع کردم به تلمبه زدن. بعدشم چند پوزیشن مختلف زهرا رو گاییدم. یه دفه دیدم زهرا به لرزش افتاد و ارضا شد. منم آبم داشت میومد گفتم آبمو کجا بریزم گفت تو کسم گفتم حامله میشی گفت نترس قرص میخورم. چند تا تلمبه محکم تو کس نازش زدم و آبمو توش خالی کردم. بهترین سکس عمرم بود. بعد از اون هر چند وقت میرفتم خونشون و میگاییدمش یکی دو بار هم اون اومد خونمون. چند بار هم وقتی باهم خانوادگی رفته بودیم مسافرت تو موقعیت هایی که پیش میومد سرپایی میگاییدمش. یه بار که خونشون داشتم میگاییدمش گفت یه چیزی بگم تعجب نمیکنی؟ گفت چی؟ گفت حسین گی هست. من خودمم تازه فهمیدم. گفتم جووون چه خوب میشه هم تو رو بگام هم شوهرتو. گفت ردیفش میکنم. داستانش رو فرصت کردم میذارم.
نوشته: فرزاد