دختر عمه رویایی من (۱)
1402/06/10
#دختر_عمه
17سالم بود توی ریاضی مشکل داشتم مامانم فرستادم خونه عمه ام تا از دختر عمه ام فروغ که معلم ریاضی بود ریاضی یاد بگیرم فروغ شوهرش معتاد بود و چند سال پیش طلاق گرفته بود، فروغ یه دختر گندمی با قد متوسط و هیکلی توپر بود،عمه ام کلا دو تا دختر بیشتر نداشت بزرگه فروغ و کوچیکه زهرا که زهرا یه سال از من کوچیکتر بود و پوست سفیدی داشت و قدش کوتاه بود اما خیلی خوشگل بود، روز اول رفتم پیش فروغ ریاضی یاد بگیرم فقط عمه و فروغ خونه بودن و زهرا مدرسه بود، رفتیم توی اتاق فروغ و نشستیم روی زمین و اون یادم میداد، یه پیرهن یقه گشاد پوشیده بود وقتی دولا میشد یه مطلبی رو برام بنویسه سینه هاش کامل مشخص بود چه سینه های قشنگی داشت در طول تمام زمانی که داشت یادم میداد نگاهم به سینه هاش بود البته گهگاهی متوجه نگاه های من میشد و یقه اش رو درست میکرد اما دوباره تا می خواست چیزی رو بنویسه سینه هاش کامل مشخص بود بعدش ازم خواست تمرینات رو حل کنم که چند تاش غلط بود بهم گفت پس حواست کجاست؟ این همه برات توضیح دادم، اون روز تمام شد و من اومدم خونه وای فکر اون سینه ها دیونم کرده بود چند روز بعد به مامانم گفتم یه چند تا سوال ریاضی دارم می خوام برم از فروغ بپرسم که مامانم گفت نیستن با عمه رفتن بیرون، فردا می خوای بری؟ گفتم نه، یه روز دیگه میرم، فرداش بعد از کلاس ریاضی نمیدونم چیشد دیدم در خونه عمه هستم زنگ زدم فروغ گفت کیه؟ گفتم منم در رو زد، رفتم داخل دیدم همون پیرهن تنشه خیلی خوشحال شدم گفتم یه چند تا سوال ریاضی داشتم اومدم بپرسم گفت بگو ببینم چیه؟ رفتیم توی اتاق فروغ و دوباره تا میومد یه چیز رو بنویسه برام سینه هاش کامل پیدا بود بهم گفت اومدی نگاه کنی یا ریاضی یادت بدم؟ خیلی بد نگاه میکنی، ترسیدم هول شدم گفتم نه ببخشید، گفت اشکال نداره تمریناتو حل کن، تمرینامو حل کردم اومد چک کنه خم شده بود روی دفترم سینه هاش کامل پیدا بود و منم داشتم نگاه میکردم گفت خیلی برات جذابن؟ من جوابی ندادم گفت با چشمات داری می خوریشون بیا بخورشون و روی کمرش دراز کشید و پیرهنش رو زد بالا گفت بدو بیا بخورشون باورم نمیشد فروغ پیرهنشو زده بود بالا و بهم میگفت بیا سینه هامو بخور هنگ کرده بودم که گوشمو گرفت و گفت با چشات داشتی میخوردیشون حالا بهت میگم بخور نمیای بخوری؟ بخورشون، منم شروع کردم خوردن، من کنارش نشسته بودم و داشتم سینه چپشو می خوردم دست چپمو گرفت و گذاشت روی کوسش و گفت اینجوری بمالش، من زیاد بلد نبودم خوردن سینه رو بهم میگفت با زبونت نوک سینمو بازی بده مک بزن نوکشو گاز بگیر کوسمم بمال چقدر خوبه چه حالی میده، بهم گفت چند بار برای سینه هام جق زدی؟ گفتم دو سه بار گفت دیگه لازم نیست جق بزنی هر چی خواستی به خودم بگو من سینه هاشو می خوردم و کوسشو میمالیدم و اونم میگفت چه خوبه چه حالی میده که یهو صدای در اومد و عمه صداش کرد فروغ؟ بلند شد لباس هاشو درست کرد و رفت بیرون از اتاق و عمه ام خرید کرده بود خریدهارو کمک عمه ام کرد و رفتن توی آشپزخونه منم اومدم بیرون از اتاق عمه گفت پس تو هم اینجایی؟ مامانت نگفت میای؟ گفتم از کلاسم که تمام شد مستقیما اومدم گفتم فروغ مرسی خیلی خوب یاد گرفتم و وقتی اومدم برم فروغ گفت فردا 9 صبح بیا و منم گفتم چشم و رفتم، شب به مامانم گفتم فردا کلاس فوق العاده دارم و صبح حوالی ساعت 9 رسیدم در خونه عمه منتظر موندم تا ساعت 9 شد زنگ رو زدم کسی جواب نداد یه ده دقیقه گذشت دوباره زنگ زدم فروغ گفت کیه؟ گفتم منم در رو زد رفتم داخل دیدم یه حوله حمام صورتی تنشه گفتم حمام بودی؟ من یه بار زنگ زدم در
1402/06/10
#دختر_عمه
17سالم بود توی ریاضی مشکل داشتم مامانم فرستادم خونه عمه ام تا از دختر عمه ام فروغ که معلم ریاضی بود ریاضی یاد بگیرم فروغ شوهرش معتاد بود و چند سال پیش طلاق گرفته بود، فروغ یه دختر گندمی با قد متوسط و هیکلی توپر بود،عمه ام کلا دو تا دختر بیشتر نداشت بزرگه فروغ و کوچیکه زهرا که زهرا یه سال از من کوچیکتر بود و پوست سفیدی داشت و قدش کوتاه بود اما خیلی خوشگل بود، روز اول رفتم پیش فروغ ریاضی یاد بگیرم فقط عمه و فروغ خونه بودن و زهرا مدرسه بود، رفتیم توی اتاق فروغ و نشستیم روی زمین و اون یادم میداد، یه پیرهن یقه گشاد پوشیده بود وقتی دولا میشد یه مطلبی رو برام بنویسه سینه هاش کامل مشخص بود چه سینه های قشنگی داشت در طول تمام زمانی که داشت یادم میداد نگاهم به سینه هاش بود البته گهگاهی متوجه نگاه های من میشد و یقه اش رو درست میکرد اما دوباره تا می خواست چیزی رو بنویسه سینه هاش کامل مشخص بود بعدش ازم خواست تمرینات رو حل کنم که چند تاش غلط بود بهم گفت پس حواست کجاست؟ این همه برات توضیح دادم، اون روز تمام شد و من اومدم خونه وای فکر اون سینه ها دیونم کرده بود چند روز بعد به مامانم گفتم یه چند تا سوال ریاضی دارم می خوام برم از فروغ بپرسم که مامانم گفت نیستن با عمه رفتن بیرون، فردا می خوای بری؟ گفتم نه، یه روز دیگه میرم، فرداش بعد از کلاس ریاضی نمیدونم چیشد دیدم در خونه عمه هستم زنگ زدم فروغ گفت کیه؟ گفتم منم در رو زد، رفتم داخل دیدم همون پیرهن تنشه خیلی خوشحال شدم گفتم یه چند تا سوال ریاضی داشتم اومدم بپرسم گفت بگو ببینم چیه؟ رفتیم توی اتاق فروغ و دوباره تا میومد یه چیز رو بنویسه برام سینه هاش کامل پیدا بود بهم گفت اومدی نگاه کنی یا ریاضی یادت بدم؟ خیلی بد نگاه میکنی، ترسیدم هول شدم گفتم نه ببخشید، گفت اشکال نداره تمریناتو حل کن، تمرینامو حل کردم اومد چک کنه خم شده بود روی دفترم سینه هاش کامل پیدا بود و منم داشتم نگاه میکردم گفت خیلی برات جذابن؟ من جوابی ندادم گفت با چشمات داری می خوریشون بیا بخورشون و روی کمرش دراز کشید و پیرهنش رو زد بالا گفت بدو بیا بخورشون باورم نمیشد فروغ پیرهنشو زده بود بالا و بهم میگفت بیا سینه هامو بخور هنگ کرده بودم که گوشمو گرفت و گفت با چشات داشتی میخوردیشون حالا بهت میگم بخور نمیای بخوری؟ بخورشون، منم شروع کردم خوردن، من کنارش نشسته بودم و داشتم سینه چپشو می خوردم دست چپمو گرفت و گذاشت روی کوسش و گفت اینجوری بمالش، من زیاد بلد نبودم خوردن سینه رو بهم میگفت با زبونت نوک سینمو بازی بده مک بزن نوکشو گاز بگیر کوسمم بمال چقدر خوبه چه حالی میده، بهم گفت چند بار برای سینه هام جق زدی؟ گفتم دو سه بار گفت دیگه لازم نیست جق بزنی هر چی خواستی به خودم بگو من سینه هاشو می خوردم و کوسشو میمالیدم و اونم میگفت چه خوبه چه حالی میده که یهو صدای در اومد و عمه صداش کرد فروغ؟ بلند شد لباس هاشو درست کرد و رفت بیرون از اتاق و عمه ام خرید کرده بود خریدهارو کمک عمه ام کرد و رفتن توی آشپزخونه منم اومدم بیرون از اتاق عمه گفت پس تو هم اینجایی؟ مامانت نگفت میای؟ گفتم از کلاسم که تمام شد مستقیما اومدم گفتم فروغ مرسی خیلی خوب یاد گرفتم و وقتی اومدم برم فروغ گفت فردا 9 صبح بیا و منم گفتم چشم و رفتم، شب به مامانم گفتم فردا کلاس فوق العاده دارم و صبح حوالی ساعت 9 رسیدم در خونه عمه منتظر موندم تا ساعت 9 شد زنگ رو زدم کسی جواب نداد یه ده دقیقه گذشت دوباره زنگ زدم فروغ گفت کیه؟ گفتم منم در رو زد رفتم داخل دیدم یه حوله حمام صورتی تنشه گفتم حمام بودی؟ من یه بار زنگ زدم در
عشق از یاد رفته دخترعمه
1402/07/18
#انتقام #دختر_عمه
سلام دوستان اسم من پوریا هست،این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اینم بگم که بار اولمه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از جایی شروع شد که من یه پسر عمه داشتم به اسم میعاد افتاده بود تو قمار و زندگیش به کل نابود شده بود و داروندارش رو تو قمار باخت،واسه جبران رفیقش بهش یه پیشنهاد داده بود که خلاف کنه و از مشهد شیشه بیاره به یکی از شهرهای اطراف تبریز و پول خوبی گیرش بیاد که بعد از چند بار جنس آوردن اینو میفروشن و تو پلیس راه یکی از شهرها میگیرنش،خلاصه بعد کلی اتفاق اعدامش به حبس و حبسش به چندسال زندان میشکنه و قرار بود بعد مدتی که زندانش رو کشید آزاد شه،یه روز نشسته بودم و داشتم تو نت کس چرخ میزدم که دیدم واسه تلگرامم یه پیام اومد که میعاد به تلگرام پیوست از تعجب شاخ دراوردم بهش زود پیام دادم مبارکه داش به سلامتی کی اومدی بیرون و چرا بهم نگفتی که جواب داد من میعاد نیستم شیمام آبجیه میعاد،گفتم عه چه خبر شیما؟کجاهایی؟نیستی،خیلی سال بود ندیده بودمش،بعد احوال پرسی از این حرفا گفت اره تهرانم و اینجا کار میکنم،گفتم اتفاقا منم تهران کار دارم آخر هفته میام اونجا حتما یه برنامه بریز ببینمت که قبول کرد که همدیگرو ببینیم،آخر هفته شد و من ماشین رو گذاشتم فرودگاه با پرواز رفتم تهران بعد اینکه رسیدم با یه زانتیا سفید اومد فرودگاه دنبالم موقعی که همدیگرو دیدیم همینجوری چند ثانیه بهم خیره شدیم اصلا باور نمیکردیم یه بار دیگه بعد چند سال همدیگه رو اونم تو یه شهر دیگه ببینیم،خلاصه بعد بغل و روبوسی نشستیم تو ماشین گفت کجا بریم گفتم من عصر قرار دارم تا عصر درخدمتتم هرجا بری پایه ام،راه افتاد به طرف کردان کرج تو راه همش دستمون تو دست هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش هیچ موقع یادم نمیره که آخرین بار با گریه از هم جدا شده بودیم اون با یه پسر پولدار ازدواج کرد و رفت که رفت،خلاصه رسیدیم کرج رفتیم کردان جلو یه ویلا ماشین رو نگه داشت با چندتا بوق در ویلا رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل عجب ویلایی بود من تو خوابم ندیده بودم همچین جایی رو،ماشین رو پارک کرد حیاط ویلا و رفتیم داخل،دوتا دختر خوشگل اومدن استقبالمون که منو بهشون معرفی کرد و اونام که یکیش مینا و اون یکی روژان بود دست دادن و نشستیم.باهم خیلی حرف زدیم از خودش گفت که اره بعد از ۲سال طلاق گرفتو الان واسه یه شرکت داره کار میکنه این ویلام برای بابای دوستشه که رفته کیش چند روزی کلیدارو دادن به این،ازم پرسید برنامت چیه که گفتم عصر یه ساعتی کار دارم بعدش میرم فرودگاه با یه پرواز برمیگردم،اینو که شنید زد زیر گریه که من بعد چندسال دیدمت و نمیذارم به این زود برگردی از این داستانا که منم از خدا خواسته قبول کردم.عصر شد و من کارم رو انجام دادم و باهم برگشتیم ویلا که دیدم بله همه چی رو دوستاش آماده کردن تا یه شب توپ داشته باشیم از مشروب و قلیونو پاسورو همه چی اوکی بود،نشستیم پای مشروب که شروع کردیم به خوردن بعد از چند پیک این دوتا دوستش رفتن کنار من موندم و شیما منم واقعا تا خرخره خورده بودم ولی نمیخواستم پیشش کم بیارم تا آخر نشستم پای بساط که بلاخره شیما کشید کنار و گفت پویا برای من کافیه من میرم اتاق دراز بکشم یکم دیگه میام(از شیما بگم یه دختر با قد ۱۷۰ وزن ۶۵ )چشای درشت لبای بزرگ خلاصه واسه خودش دافی بود و دافتر شده بود،بعد یه ساعت که منم رو مبل ولو شده بود پاشدم رفتم اتاق دیدم شیما رو شکم خوابیده رو تخت کون گندش رو که دیدم دیگه نتونستم جلو خودم رو نگه دارم گفتم هرجور شده باید امشب بکنمش،رفتم پیش دراز کشیدم دستمو انداختم گردنش و پام رو رو کمرش دیدم آروم تکون خورد صورتش رو برگردوند طرفم چشاش رو باز کرد بهم گفت پوریا اومدی گفتم اره تو بخواب منم یکم دیگه میخوابم،دیدم چشاش رو بست بعده چند دقیقه آروم آروم دستم رو گذاشتم رو کونش و کونش رو آروم میمالیدم دیدم هیچی نمیگه تو فضا بودم همونجوری که صورتش جلو صورتم بود آروم لبام رو رو لباش گذاشتم و خیلی آروم لباش رو میبوسیدم بعد چند لحظه دیدم داره همراهیم میکنه و لبام رو میخوره،منم که اینجوری دیدم دستم رو بعد کلی مالوندن بردم زیر استریجی که پوشیده بود و از رو شرط یکم دیگه مالوندم از کنار شرتش انگشتم رو بردم داخل و با کسش داشتم ور میرفتم که دیدم اره خانوم حشری شده و مثل مار داره به خودش میپیچه،دستم رو کشیدم شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم پایین از انگشتش شروع کردم به لیسیدن اومدم بالا تر که رسیدم به کسش عجب کسی داشت یه کس صورتی بدون کوچکترین مو و خیلی تمیز تو عمرم همچین کسی ندیده بودم با هر بار لیسیدن صداش رو میبرد بالا و هربار که زبونم رو میکردم تو کسش یه جیغ کوچیکی میزد و مطمعن بودم که دوستاش که تو حال بودن دارن صداش رو میشنیدن،رفتم بالاتر رسیدم به سینش که داشتم میخوردم براش همزمان هم با دستم داشتم
1402/07/18
#انتقام #دختر_عمه
سلام دوستان اسم من پوریا هست،این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اینم بگم که بار اولمه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از جایی شروع شد که من یه پسر عمه داشتم به اسم میعاد افتاده بود تو قمار و زندگیش به کل نابود شده بود و داروندارش رو تو قمار باخت،واسه جبران رفیقش بهش یه پیشنهاد داده بود که خلاف کنه و از مشهد شیشه بیاره به یکی از شهرهای اطراف تبریز و پول خوبی گیرش بیاد که بعد از چند بار جنس آوردن اینو میفروشن و تو پلیس راه یکی از شهرها میگیرنش،خلاصه بعد کلی اتفاق اعدامش به حبس و حبسش به چندسال زندان میشکنه و قرار بود بعد مدتی که زندانش رو کشید آزاد شه،یه روز نشسته بودم و داشتم تو نت کس چرخ میزدم که دیدم واسه تلگرامم یه پیام اومد که میعاد به تلگرام پیوست از تعجب شاخ دراوردم بهش زود پیام دادم مبارکه داش به سلامتی کی اومدی بیرون و چرا بهم نگفتی که جواب داد من میعاد نیستم شیمام آبجیه میعاد،گفتم عه چه خبر شیما؟کجاهایی؟نیستی،خیلی سال بود ندیده بودمش،بعد احوال پرسی از این حرفا گفت اره تهرانم و اینجا کار میکنم،گفتم اتفاقا منم تهران کار دارم آخر هفته میام اونجا حتما یه برنامه بریز ببینمت که قبول کرد که همدیگرو ببینیم،آخر هفته شد و من ماشین رو گذاشتم فرودگاه با پرواز رفتم تهران بعد اینکه رسیدم با یه زانتیا سفید اومد فرودگاه دنبالم موقعی که همدیگرو دیدیم همینجوری چند ثانیه بهم خیره شدیم اصلا باور نمیکردیم یه بار دیگه بعد چند سال همدیگه رو اونم تو یه شهر دیگه ببینیم،خلاصه بعد بغل و روبوسی نشستیم تو ماشین گفت کجا بریم گفتم من عصر قرار دارم تا عصر درخدمتتم هرجا بری پایه ام،راه افتاد به طرف کردان کرج تو راه همش دستمون تو دست هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش هیچ موقع یادم نمیره که آخرین بار با گریه از هم جدا شده بودیم اون با یه پسر پولدار ازدواج کرد و رفت که رفت،خلاصه رسیدیم کرج رفتیم کردان جلو یه ویلا ماشین رو نگه داشت با چندتا بوق در ویلا رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل عجب ویلایی بود من تو خوابم ندیده بودم همچین جایی رو،ماشین رو پارک کرد حیاط ویلا و رفتیم داخل،دوتا دختر خوشگل اومدن استقبالمون که منو بهشون معرفی کرد و اونام که یکیش مینا و اون یکی روژان بود دست دادن و نشستیم.باهم خیلی حرف زدیم از خودش گفت که اره بعد از ۲سال طلاق گرفتو الان واسه یه شرکت داره کار میکنه این ویلام برای بابای دوستشه که رفته کیش چند روزی کلیدارو دادن به این،ازم پرسید برنامت چیه که گفتم عصر یه ساعتی کار دارم بعدش میرم فرودگاه با یه پرواز برمیگردم،اینو که شنید زد زیر گریه که من بعد چندسال دیدمت و نمیذارم به این زود برگردی از این داستانا که منم از خدا خواسته قبول کردم.عصر شد و من کارم رو انجام دادم و باهم برگشتیم ویلا که دیدم بله همه چی رو دوستاش آماده کردن تا یه شب توپ داشته باشیم از مشروب و قلیونو پاسورو همه چی اوکی بود،نشستیم پای مشروب که شروع کردیم به خوردن بعد از چند پیک این دوتا دوستش رفتن کنار من موندم و شیما منم واقعا تا خرخره خورده بودم ولی نمیخواستم پیشش کم بیارم تا آخر نشستم پای بساط که بلاخره شیما کشید کنار و گفت پویا برای من کافیه من میرم اتاق دراز بکشم یکم دیگه میام(از شیما بگم یه دختر با قد ۱۷۰ وزن ۶۵ )چشای درشت لبای بزرگ خلاصه واسه خودش دافی بود و دافتر شده بود،بعد یه ساعت که منم رو مبل ولو شده بود پاشدم رفتم اتاق دیدم شیما رو شکم خوابیده رو تخت کون گندش رو که دیدم دیگه نتونستم جلو خودم رو نگه دارم گفتم هرجور شده باید امشب بکنمش،رفتم پیش دراز کشیدم دستمو انداختم گردنش و پام رو رو کمرش دیدم آروم تکون خورد صورتش رو برگردوند طرفم چشاش رو باز کرد بهم گفت پوریا اومدی گفتم اره تو بخواب منم یکم دیگه میخوابم،دیدم چشاش رو بست بعده چند دقیقه آروم آروم دستم رو گذاشتم رو کونش و کونش رو آروم میمالیدم دیدم هیچی نمیگه تو فضا بودم همونجوری که صورتش جلو صورتم بود آروم لبام رو رو لباش گذاشتم و خیلی آروم لباش رو میبوسیدم بعد چند لحظه دیدم داره همراهیم میکنه و لبام رو میخوره،منم که اینجوری دیدم دستم رو بعد کلی مالوندن بردم زیر استریجی که پوشیده بود و از رو شرط یکم دیگه مالوندم از کنار شرتش انگشتم رو بردم داخل و با کسش داشتم ور میرفتم که دیدم اره خانوم حشری شده و مثل مار داره به خودش میپیچه،دستم رو کشیدم شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم پایین از انگشتش شروع کردم به لیسیدن اومدم بالا تر که رسیدم به کسش عجب کسی داشت یه کس صورتی بدون کوچکترین مو و خیلی تمیز تو عمرم همچین کسی ندیده بودم با هر بار لیسیدن صداش رو میبرد بالا و هربار که زبونم رو میکردم تو کسش یه جیغ کوچیکی میزد و مطمعن بودم که دوستاش که تو حال بودن دارن صداش رو میشنیدن،رفتم بالاتر رسیدم به سینش که داشتم میخوردم براش همزمان هم با دستم داشتم
من و ستاره و فرزانه (۱)
1402/07/25
#دختر_عمه
داروسازی اراک قبول شده بودم، مامان بابام اومدن اراک یه خونه برام بگیرن، یکم سخت خونه مبله پیدا کردیم دقیقا هم همون خونه ای بود که دوست داشتم یه خونه یه خوابه حیاط دار تک واحدی حیاطش خیلی قشنگ و با صفا بود و بابه این بود که آخر هفته ها بساط کباب و جوجه به راه کنی بابام گفت محسن جان اینم خونه مبله و دنج و آروم راحت می تونی درستو بخونی گفتم چشم بابا قول میدم توی دانشگاه هم مثله مدرسه شاگرد اول باشم، روز اخر که می خواستن برن بابام به مامانم گفت ستاره دختر خواهرمم دو سال پیش ازدواج کرد خونش اینجاست بیا بریم حالا که تا اینجا اومدیم یه سر بهش بزنیم، مامانم گفت ول کن بابا همه میگن شوهرش معتاده و اوضاشون خوب نیست چرا بریم؟ از بابام اصرار از مامانم انکار بالاخره مامانم قبول کرد و رفتیم خونه ستاره، خونشون یه محله داغون بود وقتی رفتیم خونشون فهمیدیم شوهرش زندانه و ستاره 6 ماهه ازش طلاق گرفته و توی خونه یه پیرزنه دو تا اتاق اجاره کرده و با دوستش فرزانه کارهای دستی درست میکنن و میفروشن که درامدشم خیلی نبود در حد همین کرایه اون دو تا اتاق بود در نگاه اول از فرزانه خیلی خوشم اومد البته ستاره هم خوب بود اما نمیدونم چرا فرزانه بیشتر به دلم نشست هر دوشون سفید بودن اما ستاره قد بلند داشت با اندام معمولی اما فرزانه قد کوتاه داشت با اندام درشت، خیلی هم مودب تر بود خونشون در حد یه استکان چای و اینکه من اینجا داروسازی قبول شدم و… حرف زدیم، هر دوشون گفتن آقای دکتر تبریک منم تشکر کردم هر چی بیشتر فرزانه حرف میزد بیشتر ازش خوشم میومد و با توجه به شرایطی که دیدم مطمئن بودم دیگه هیچ وقت نمی تونم ببینمشون اما من می خواستم بازم ببینمشون گوشی دومم که نوکیا بود رو پشت بالشت گذاشتم و خداحافظی کردیم و رفتیم توی راه مامانم از بس غر زد با بابام دعواشون شد اومدن وسایلشون رو برداشتن و رفتن هر چی گفتم الان ناراحتید بذارید فردا برید بابام گفت نه بریم بهتره، اونا رفتن و من توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم زنگ زدن به گوشیم سومین زنگ برداشت، نمی دونستم کدومشونن که جواب دادن گفتم سلام من محسنم با مامان بابام اومده بودیم خونتون گفت سلام آقای دکتر خوبید؟ بله خونه ما جا گذاشتی می خوای برات بیارم؟ گفتم ممنون میشم گفت همین الان بیارم یا فردا؟ گفتم همون فردا خوبه گفت آدرسو به همین خط اس کن فردا دستته گفتم منتظرم خداحافظ، از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم رفتم کیک خامه ای خریدم،ایستک خریدم از هر طعمی 3 تا کلی چیز دیگه شب با اینکه ذوق زده بودم اما زود خوابیدم صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم و یه تیشرت سفید پوشیدم با یه شلوارک مشکی ساعت 10 صبح بود زنگ رو زدن توی آیفن تصویری دیدم دوتایی با هم اومدن بیشتر خوشحال شدم در رو باز کردم و اومدن داخل به استقبالشون رفتم گوشی رو دادن و می خواستن برن اما اصرار کردم اومدن داخل لباسهاشون خیلی داغون بود حس کردم خجالت کشیدن که با این ظاهرشون بیان داخل روی مبل نشستن و براشون کیک خامه و ایستک آوردم و خودمم اومدم نشستم پیششون با هم یه چیزایی میگفتن و می خندیدن گفتم به چی میخندید؟ستاره گفت دکتر جون اینجا تنهایی زندگی میکنی؟ گفتم بله، گفت مامان بابا اینجا نیستن؟ گفتم نه، اونا همون دیروز برگشتن، با هم کیک خامه ای و ایستک رو خوردیم فرزانه گفت دکتر جون دستشویی کجاست؟ ستاره گفت نیومده فامیل نشو برای تو آقای دکتره گفتم اشکالی نداره عزیزم همون در قهوه ایه است که روش عکس یه پسر بچه است که داره جیش میکنه همه خندیدیم و گفت پیدا کردم فرزانه دستشویی بود، ستاره بهم گفت محسن جان ا
1402/07/25
#دختر_عمه
داروسازی اراک قبول شده بودم، مامان بابام اومدن اراک یه خونه برام بگیرن، یکم سخت خونه مبله پیدا کردیم دقیقا هم همون خونه ای بود که دوست داشتم یه خونه یه خوابه حیاط دار تک واحدی حیاطش خیلی قشنگ و با صفا بود و بابه این بود که آخر هفته ها بساط کباب و جوجه به راه کنی بابام گفت محسن جان اینم خونه مبله و دنج و آروم راحت می تونی درستو بخونی گفتم چشم بابا قول میدم توی دانشگاه هم مثله مدرسه شاگرد اول باشم، روز اخر که می خواستن برن بابام به مامانم گفت ستاره دختر خواهرمم دو سال پیش ازدواج کرد خونش اینجاست بیا بریم حالا که تا اینجا اومدیم یه سر بهش بزنیم، مامانم گفت ول کن بابا همه میگن شوهرش معتاده و اوضاشون خوب نیست چرا بریم؟ از بابام اصرار از مامانم انکار بالاخره مامانم قبول کرد و رفتیم خونه ستاره، خونشون یه محله داغون بود وقتی رفتیم خونشون فهمیدیم شوهرش زندانه و ستاره 6 ماهه ازش طلاق گرفته و توی خونه یه پیرزنه دو تا اتاق اجاره کرده و با دوستش فرزانه کارهای دستی درست میکنن و میفروشن که درامدشم خیلی نبود در حد همین کرایه اون دو تا اتاق بود در نگاه اول از فرزانه خیلی خوشم اومد البته ستاره هم خوب بود اما نمیدونم چرا فرزانه بیشتر به دلم نشست هر دوشون سفید بودن اما ستاره قد بلند داشت با اندام معمولی اما فرزانه قد کوتاه داشت با اندام درشت، خیلی هم مودب تر بود خونشون در حد یه استکان چای و اینکه من اینجا داروسازی قبول شدم و… حرف زدیم، هر دوشون گفتن آقای دکتر تبریک منم تشکر کردم هر چی بیشتر فرزانه حرف میزد بیشتر ازش خوشم میومد و با توجه به شرایطی که دیدم مطمئن بودم دیگه هیچ وقت نمی تونم ببینمشون اما من می خواستم بازم ببینمشون گوشی دومم که نوکیا بود رو پشت بالشت گذاشتم و خداحافظی کردیم و رفتیم توی راه مامانم از بس غر زد با بابام دعواشون شد اومدن وسایلشون رو برداشتن و رفتن هر چی گفتم الان ناراحتید بذارید فردا برید بابام گفت نه بریم بهتره، اونا رفتن و من توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم زنگ زدن به گوشیم سومین زنگ برداشت، نمی دونستم کدومشونن که جواب دادن گفتم سلام من محسنم با مامان بابام اومده بودیم خونتون گفت سلام آقای دکتر خوبید؟ بله خونه ما جا گذاشتی می خوای برات بیارم؟ گفتم ممنون میشم گفت همین الان بیارم یا فردا؟ گفتم همون فردا خوبه گفت آدرسو به همین خط اس کن فردا دستته گفتم منتظرم خداحافظ، از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم رفتم کیک خامه ای خریدم،ایستک خریدم از هر طعمی 3 تا کلی چیز دیگه شب با اینکه ذوق زده بودم اما زود خوابیدم صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم و یه تیشرت سفید پوشیدم با یه شلوارک مشکی ساعت 10 صبح بود زنگ رو زدن توی آیفن تصویری دیدم دوتایی با هم اومدن بیشتر خوشحال شدم در رو باز کردم و اومدن داخل به استقبالشون رفتم گوشی رو دادن و می خواستن برن اما اصرار کردم اومدن داخل لباسهاشون خیلی داغون بود حس کردم خجالت کشیدن که با این ظاهرشون بیان داخل روی مبل نشستن و براشون کیک خامه و ایستک آوردم و خودمم اومدم نشستم پیششون با هم یه چیزایی میگفتن و می خندیدن گفتم به چی میخندید؟ستاره گفت دکتر جون اینجا تنهایی زندگی میکنی؟ گفتم بله، گفت مامان بابا اینجا نیستن؟ گفتم نه، اونا همون دیروز برگشتن، با هم کیک خامه ای و ایستک رو خوردیم فرزانه گفت دکتر جون دستشویی کجاست؟ ستاره گفت نیومده فامیل نشو برای تو آقای دکتره گفتم اشکالی نداره عزیزم همون در قهوه ایه است که روش عکس یه پسر بچه است که داره جیش میکنه همه خندیدیم و گفت پیدا کردم فرزانه دستشویی بود، ستاره بهم گفت محسن جان ا
رحیم و دخترعمه حشری
1402/08/19
#خاطرات_کودکی #دختر_عمه #بکارت
این عین واقعیت است من و مادرم سال ۵۵ آمده بودیم تهران ملاقات پدرم در بیمارستان سینا که متاسفانه فوت شد ولی جای استراحت ما منزل عمه بود که خودشان در شمیران سرایدار یک منزل بزرگ بودند من آن زمان تازه به دوران بلوغ میرسیدم ولی عمه ام یک دختر کوچک داشت که ۱۸ ساله مثل برف بود این دختر مرا به یک اتاق مجاور میبرد که درس یادم دهد ولی یک پتو میآورد با من بازی میکرد مرا روی خودش میخواباند که من فرار میکردم یکبار که اینکار را داشت میکرد گفت بیا شلوارهامونو دربیاریم بناچار درآوردیم مرا روی خودش کشید که کیر من داشت به بلوغ میرسید خودش با کمی جابجا کیر مرا گذاشت در کونش که منهم داشتم به لحاظ فطری لذت میبردم با یک فشار کوچک رفت داخل دیگر نمیدانم ارضا شد یا نه ولی رفت داخل چند قطر خون هم آمد که من ترسیدم گفت به کسی چیزی نگی حقیقت را بخواهید من اصلا در فکر این مسائل نبودم خودش را جمع کرد آمدیم داخل جمع ولی آن زمان دوران اوج ارضا دختر عمه ام بود که من کوچک بودم ولی او برای کیر میمرد پدر من بعداز ۱۰ روز فوت شد ما از این خانواده دور افتادیم مثل کارد پنیر شدیم تا ۷ سال بعد که شوهر کرده بود یک پسر داشت مهمانی رفتم منزلش ولی شوهرش گند زده بود به دختر ۷ سال پیش من اگر ۷ سال بزرگتر بودم همانجا باردارش میکردم همان منزل عمه ام با او زندگی میکردم او اگر از من خوشش نیامده بود مرا آنطور بازی نمیداد من همان موقع چشم رویم با آن سن روی عمه ام که شش دختر شوهر کرده و یک پسر شوهری داشت باز شده بود یعنی خودشان سربسرم میگذاشتند شاید هم میدانستند یتیم خواهم شد ولی جلوی عمه ام چنان دختر کوچک حشری را میکردم که نتوانند حرفی بزنند ولی افسوس همین دختر تا حالا سه مرتبه سکته کرده با ۴تا بچه چپ چپول کج کوله شوهر بی کفایت اون خوراک من بود من از دست روزگار شاکی هستم ولی بعداز ۷ سال که منزلشان رفتم طوری مرا نگاه میکرد که اگر امکان داشت من بالای ۲۵ سال بودم قطعآ پیشنهاد طلاق از شوهرش را میداد حالا نمیدانم این کسخول متوجه شده بود قبلا زنش خون بیرون داده یا نه ولی من ۱۱ سالم بود کیرم بلند میشد قطعآ پارش کرده بود
نوشته: رحیم
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/08/19
#خاطرات_کودکی #دختر_عمه #بکارت
این عین واقعیت است من و مادرم سال ۵۵ آمده بودیم تهران ملاقات پدرم در بیمارستان سینا که متاسفانه فوت شد ولی جای استراحت ما منزل عمه بود که خودشان در شمیران سرایدار یک منزل بزرگ بودند من آن زمان تازه به دوران بلوغ میرسیدم ولی عمه ام یک دختر کوچک داشت که ۱۸ ساله مثل برف بود این دختر مرا به یک اتاق مجاور میبرد که درس یادم دهد ولی یک پتو میآورد با من بازی میکرد مرا روی خودش میخواباند که من فرار میکردم یکبار که اینکار را داشت میکرد گفت بیا شلوارهامونو دربیاریم بناچار درآوردیم مرا روی خودش کشید که کیر من داشت به بلوغ میرسید خودش با کمی جابجا کیر مرا گذاشت در کونش که منهم داشتم به لحاظ فطری لذت میبردم با یک فشار کوچک رفت داخل دیگر نمیدانم ارضا شد یا نه ولی رفت داخل چند قطر خون هم آمد که من ترسیدم گفت به کسی چیزی نگی حقیقت را بخواهید من اصلا در فکر این مسائل نبودم خودش را جمع کرد آمدیم داخل جمع ولی آن زمان دوران اوج ارضا دختر عمه ام بود که من کوچک بودم ولی او برای کیر میمرد پدر من بعداز ۱۰ روز فوت شد ما از این خانواده دور افتادیم مثل کارد پنیر شدیم تا ۷ سال بعد که شوهر کرده بود یک پسر داشت مهمانی رفتم منزلش ولی شوهرش گند زده بود به دختر ۷ سال پیش من اگر ۷ سال بزرگتر بودم همانجا باردارش میکردم همان منزل عمه ام با او زندگی میکردم او اگر از من خوشش نیامده بود مرا آنطور بازی نمیداد من همان موقع چشم رویم با آن سن روی عمه ام که شش دختر شوهر کرده و یک پسر شوهری داشت باز شده بود یعنی خودشان سربسرم میگذاشتند شاید هم میدانستند یتیم خواهم شد ولی جلوی عمه ام چنان دختر کوچک حشری را میکردم که نتوانند حرفی بزنند ولی افسوس همین دختر تا حالا سه مرتبه سکته کرده با ۴تا بچه چپ چپول کج کوله شوهر بی کفایت اون خوراک من بود من از دست روزگار شاکی هستم ولی بعداز ۷ سال که منزلشان رفتم طوری مرا نگاه میکرد که اگر امکان داشت من بالای ۲۵ سال بودم قطعآ پیشنهاد طلاق از شوهرش را میداد حالا نمیدانم این کسخول متوجه شده بود قبلا زنش خون بیرون داده یا نه ولی من ۱۱ سالم بود کیرم بلند میشد قطعآ پارش کرده بود
نوشته: رحیم
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز با دختر عمه سن بالا
1402/11/07
#دختر_عمه #لزبین #لز
سلام دوستان من هانیهام۱۸سالمه
میخوام خاطرهی لز با دختر عمه رو تعریف کنم واستون
من یک دختر عمه دارم به اسم مهسا ک 10 سال از خودم بزرگتره و توخانواده خوشگلترینه واقعاااا،اندامش خیلی سکسیه وممههای بزرگی داره
منو مهسا خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یه جورایی جعبه سیاه همدیگه بودیم
ی شب خونه عمم دعوت بودیم برای شام،موقع خدافظی دختر عمم گفت تو شب بمون میخوای بری خونه چیکار،عمم هم گفت راس میگه فردا ک جمعهس شب بمون،خلاصه بابام اجازه داد گفت اشکال نداره بمون…
منو مهسا رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدیم حرف میزدیم و غیبت می کردیم،بعدش مهسا لباس عوض کرد من چون لباس راحتی نداشتم با لباس بیرون دراز کشیدم که دخترعمم گفت در اتاقو قفل میکنم لباساتو در بیار
منم گفتم اوکیه پس یک شلوارک بهم داد یک تیشرت
آخر شب بود من گرمم شده بود تیشرتو در آوردم با بیکینی خوابیدم یهو دختر عمم گفت جووون میخوای بدی…
گفتم به کی حتما به تو خخخ
گفت والا بدمم نمیاد ماشالله تو انقدر سفیدی که ادم هوس میکنه ،من خندیدم چیزی نگفتم
دیهگ کمکم داشت چشام میرفت خوابم برد،من یهو از خواب بیدار شدم دیدم مهسا داره پورن لزبین رو میبینه،هول شد سریع قطع کرد
منم گفتم اوووووو داشتی چی نگاه میکردی گفت هیچی بابا بگیر بخواب.
خلاصه یکم اذیتش کردم و خوابیدم…
تو خواب حس کردم یکی داره خودشو بهم میمالونه،راستش منم از لز بدم نمیومد چون با دوستم خیلی راجب اینا حرف زدیم و لب گرفتیم از هم.
خلاصه مهسا کمکم دستش داشت میرفت سمت ممههام منم داشتم حال میکردم هی تکون میخوردم فهمید بیدارم،با صدای شهوتی و آروم گفت هانیه بیداری منم سر تکون دادم
برگشتم سمتش سریع اومد روم شروع کرد خوردن لبام…
وااای خیلی دوس داشتم خوب میخورد،ممههامو لیس میزد و گاز میگرفت
انقدر وحشی شده بود ک تحمل نکرد سریع رفت سمت کصم
شلوارک و شورتمو باهم در اورد پاهامو داد بالا با دستمال مرطوب کصمو و کونمو تمیز کرد شروع کرد خوردن کصم منم تو اسمونا بودم و ناله های ریزی میکردم
کمکم رفت سمت سوراخ کونم انگشتشو میکرد توش و کصمو میخورد.
هی میگفت چه کوسی داری کوچولو خودم پردتو میزنم
منم هورنی بودم گفتم من مال توام عشقم هر کاری دوس داری بکن.
بعدش با کصش اومد رو دهنم منم دفعه اولم بود تا زبونمو کشیدم روش حالم بد شد.گفتم من نمیخورم گفت اولشه بخور عادت کنی،منم مجبور بودم خوردم کمکم داشت خوشم میومد که بلند شد رفت بین پاهام به صورت قیچی،کسامون به هم دیگه میمالید وااااااای منم داشتم دیوونه میشدم خودشو انقدر بالا پایین کرد جفتمون باهم ارضا شدیم افتاد روم لباشو گذاشت رو لبام من انقدر حالم بد بود هم لباشو میخوردم هم گردنشو
پاشد هم خودشو تمیز کرد هم منو بعداز یک ربع لباسامونو پوشیدیم تو بغل هم خوابیدیم…
دوستان داستان منو مهسا هنوز ادامه داره…
منتظر داستان ارباب و برده باشید❤نوشته: هانیه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/11/07
#دختر_عمه #لزبین #لز
سلام دوستان من هانیهام۱۸سالمه
میخوام خاطرهی لز با دختر عمه رو تعریف کنم واستون
من یک دختر عمه دارم به اسم مهسا ک 10 سال از خودم بزرگتره و توخانواده خوشگلترینه واقعاااا،اندامش خیلی سکسیه وممههای بزرگی داره
منو مهسا خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یه جورایی جعبه سیاه همدیگه بودیم
ی شب خونه عمم دعوت بودیم برای شام،موقع خدافظی دختر عمم گفت تو شب بمون میخوای بری خونه چیکار،عمم هم گفت راس میگه فردا ک جمعهس شب بمون،خلاصه بابام اجازه داد گفت اشکال نداره بمون…
منو مهسا رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدیم حرف میزدیم و غیبت می کردیم،بعدش مهسا لباس عوض کرد من چون لباس راحتی نداشتم با لباس بیرون دراز کشیدم که دخترعمم گفت در اتاقو قفل میکنم لباساتو در بیار
منم گفتم اوکیه پس یک شلوارک بهم داد یک تیشرت
آخر شب بود من گرمم شده بود تیشرتو در آوردم با بیکینی خوابیدم یهو دختر عمم گفت جووون میخوای بدی…
گفتم به کی حتما به تو خخخ
گفت والا بدمم نمیاد ماشالله تو انقدر سفیدی که ادم هوس میکنه ،من خندیدم چیزی نگفتم
دیهگ کمکم داشت چشام میرفت خوابم برد،من یهو از خواب بیدار شدم دیدم مهسا داره پورن لزبین رو میبینه،هول شد سریع قطع کرد
منم گفتم اوووووو داشتی چی نگاه میکردی گفت هیچی بابا بگیر بخواب.
خلاصه یکم اذیتش کردم و خوابیدم…
تو خواب حس کردم یکی داره خودشو بهم میمالونه،راستش منم از لز بدم نمیومد چون با دوستم خیلی راجب اینا حرف زدیم و لب گرفتیم از هم.
خلاصه مهسا کمکم دستش داشت میرفت سمت ممههام منم داشتم حال میکردم هی تکون میخوردم فهمید بیدارم،با صدای شهوتی و آروم گفت هانیه بیداری منم سر تکون دادم
برگشتم سمتش سریع اومد روم شروع کرد خوردن لبام…
وااای خیلی دوس داشتم خوب میخورد،ممههامو لیس میزد و گاز میگرفت
انقدر وحشی شده بود ک تحمل نکرد سریع رفت سمت کصم
شلوارک و شورتمو باهم در اورد پاهامو داد بالا با دستمال مرطوب کصمو و کونمو تمیز کرد شروع کرد خوردن کصم منم تو اسمونا بودم و ناله های ریزی میکردم
کمکم رفت سمت سوراخ کونم انگشتشو میکرد توش و کصمو میخورد.
هی میگفت چه کوسی داری کوچولو خودم پردتو میزنم
منم هورنی بودم گفتم من مال توام عشقم هر کاری دوس داری بکن.
بعدش با کصش اومد رو دهنم منم دفعه اولم بود تا زبونمو کشیدم روش حالم بد شد.گفتم من نمیخورم گفت اولشه بخور عادت کنی،منم مجبور بودم خوردم کمکم داشت خوشم میومد که بلند شد رفت بین پاهام به صورت قیچی،کسامون به هم دیگه میمالید وااااااای منم داشتم دیوونه میشدم خودشو انقدر بالا پایین کرد جفتمون باهم ارضا شدیم افتاد روم لباشو گذاشت رو لبام من انقدر حالم بد بود هم لباشو میخوردم هم گردنشو
پاشد هم خودشو تمیز کرد هم منو بعداز یک ربع لباسامونو پوشیدیم تو بغل هم خوابیدیم…
دوستان داستان منو مهسا هنوز ادامه داره…
منتظر داستان ارباب و برده باشید❤نوشته: هانیه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خارش دختر عمه
1402/11/22
#دختر_عمه
سلام این داستان واقعیه امیدوارم خوشتون بیاد
حسین هستم ۳۱ساله یه دختر عمه دارم ۹ماه ازخودم کوچیکتر هیکل جفتمون مثل هم نه لاغر نه چاق هر جفتمون هم تقریبا قد بلند هستیم ۱۸۳ کیرمم ادعا ندارم بزرگه و فلان ، کار راه بندازه از وقتی یادمه یعنی سوم دبستان به قول گفتنی ما باهم دکتر بازی میکردیم و هم و میمالوندیم با اون هسته خرمایی هم که لاپام بود یه لاپایی میزدیم تا سال سوم راهنمایی ادامه داشت یه بار رفتم کتاب عربی بگیرم ازش کسی خونشون نبود گفت مامانم رفته نون بگیره وسط اتاق خواب دراز کشیده بود عربی میخوند منم رفتم تو اشپزخونه از پنج کیلویی روغن یذره زدم سر دودولم اومدم بدون هیچ مقدمه ای صاف کردم تو کونش اونم هیچی نگفت سرش رو گذاشت رو زمین بعد چند ثانیه صدای در اومد منم سریع کشیدم شلوارمو بالا کنار فاطمه نشستم عمم اومد تو بعد اون دیگه دخترعمه از من رو برگردوند دیگه حتی نمیزاشت بهش دست بزنم تا یه جا تنها میشدیم سریع فرار میکرد گذشت تا سال اول دانشگاه من رفتم دانشگاه ولی اون پشت کنکور موند یواش یواش متوجه شدم انگار دخترعمه که اسمشم فاطمه هست دوباره میخاره یه شب که همه خونه مادربزرگم جمع بودیم اون فرداش سفره نذری داشت تو یه اتاق داشتیم دوتایی وسایل سفره پهن میکردیم اروم یه دستی مالیدم و دیدم هیچی نگفت منم پروتر ادامه دادم ولی زیاده رویی نکردم از ترس اینکه کسی سر برسه خلاصه بعد یه ساعت تو راهرو حیاط خوردیم بهم خودش چسبید بهم شروع کردم ماچ و بوس مالوندن هم این قضیه تموم شد و به خاطر وضع جسمی مادربزرگم عمم همیشه صبح تا شب اونجا بود یه روز که رفتم خونه مادربزرگم تا وسیله ای بدم فاطمه تنها اونجا بود یه سلام علیک کردم و وسیله رو دادم سریع برگشتم که برم فاطمه گفت من برم دستشویی چون دستشویی خونه مادربزرگم تو حیاط بود با من حرکت کرد تو راه رو برگشت سمت من و دوباره ماچ و بوس ایندفعه خیالمون راحت بود که کسی نمیاد چون فقط مادربزرگم تو خونه بود که اون بنده خدا هم با واکر راه میرفت از صداش میفهمیدیم یه چند دقیقه ای همو تو راه رو مالوندیم و کس فاطمه حسابی خیس بود خودش شلوارش و کشید پایین از در راهرو تو حیاط رو نگاه میکرد منم از پشت کیرمو با همون اب کسش خیس کردم تا اومدم راهی کونش کنم شانس تخمی من یهو صدای در اومد بابام اومد داخل ماهم سریع کشیدیم بالا و زدیم بیرون حدود یه ماه بعد دوباره رفتم خونه مادربزرگم ایندفعه فاطمه با دختر عمش اونجا بودنو گفتم کیرم تو این شانس یه چند دقیقه ای اونجا بودم دوباره مثل دفعه قبل فاطمه با من به بهانه دستشویی زد بیرون تو راهرو دوباره چسبیدیم به هم بهش گفتم دخترعمت اینجاس گفت ولش کن میدونه یه چند دقیقه لب هامو خوردیم و کسش و مالوندم نگاه کردم دیدم دخترعمش که اسم اونم فاطمه بود تقریبا دو سالی ازش کوچکتر بود دفتر و کتاب درسیش رو انداخته جلو در راهرو داره مارو نگاه میکنه بعد مالوندن فاطمه شلوار و شرتش رو کشیدم پایین و اروم شروع کردم از کون گاییدن یه چند دقیقه ای ایستاده کردم و ابمو تو کون فاطمه خالی کردم دختر عمشم درس و ول کرده بود و مارو نگاه میکرد نزدیکای عید ۸۹بود که عمم خونه مادربزرگمو داشت اتاق تکونی میکرد فاطمه داشت رو یه برگه یه سری وسایل برای خونه مینوشت مداد رو ازش گرفتم و رو برگه نوشتم اگه کسی خونتون نیست بپیچون برو خونتون اونم نوشت نمیشه برگه رو من برداشتم گذاشتم تو جیبم که چیزی از صحنه جرم باقی نمونه زدم بیرون یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد دیدم فاطمس میگه بیا خونمون منم سریع برگشتم در زدم و درو باز کرد رفتم داخل تو در گاه در همدیگه رو بغل
1402/11/22
#دختر_عمه
سلام این داستان واقعیه امیدوارم خوشتون بیاد
حسین هستم ۳۱ساله یه دختر عمه دارم ۹ماه ازخودم کوچیکتر هیکل جفتمون مثل هم نه لاغر نه چاق هر جفتمون هم تقریبا قد بلند هستیم ۱۸۳ کیرمم ادعا ندارم بزرگه و فلان ، کار راه بندازه از وقتی یادمه یعنی سوم دبستان به قول گفتنی ما باهم دکتر بازی میکردیم و هم و میمالوندیم با اون هسته خرمایی هم که لاپام بود یه لاپایی میزدیم تا سال سوم راهنمایی ادامه داشت یه بار رفتم کتاب عربی بگیرم ازش کسی خونشون نبود گفت مامانم رفته نون بگیره وسط اتاق خواب دراز کشیده بود عربی میخوند منم رفتم تو اشپزخونه از پنج کیلویی روغن یذره زدم سر دودولم اومدم بدون هیچ مقدمه ای صاف کردم تو کونش اونم هیچی نگفت سرش رو گذاشت رو زمین بعد چند ثانیه صدای در اومد منم سریع کشیدم شلوارمو بالا کنار فاطمه نشستم عمم اومد تو بعد اون دیگه دخترعمه از من رو برگردوند دیگه حتی نمیزاشت بهش دست بزنم تا یه جا تنها میشدیم سریع فرار میکرد گذشت تا سال اول دانشگاه من رفتم دانشگاه ولی اون پشت کنکور موند یواش یواش متوجه شدم انگار دخترعمه که اسمشم فاطمه هست دوباره میخاره یه شب که همه خونه مادربزرگم جمع بودیم اون فرداش سفره نذری داشت تو یه اتاق داشتیم دوتایی وسایل سفره پهن میکردیم اروم یه دستی مالیدم و دیدم هیچی نگفت منم پروتر ادامه دادم ولی زیاده رویی نکردم از ترس اینکه کسی سر برسه خلاصه بعد یه ساعت تو راهرو حیاط خوردیم بهم خودش چسبید بهم شروع کردم ماچ و بوس مالوندن هم این قضیه تموم شد و به خاطر وضع جسمی مادربزرگم عمم همیشه صبح تا شب اونجا بود یه روز که رفتم خونه مادربزرگم تا وسیله ای بدم فاطمه تنها اونجا بود یه سلام علیک کردم و وسیله رو دادم سریع برگشتم که برم فاطمه گفت من برم دستشویی چون دستشویی خونه مادربزرگم تو حیاط بود با من حرکت کرد تو راه رو برگشت سمت من و دوباره ماچ و بوس ایندفعه خیالمون راحت بود که کسی نمیاد چون فقط مادربزرگم تو خونه بود که اون بنده خدا هم با واکر راه میرفت از صداش میفهمیدیم یه چند دقیقه ای همو تو راه رو مالوندیم و کس فاطمه حسابی خیس بود خودش شلوارش و کشید پایین از در راهرو تو حیاط رو نگاه میکرد منم از پشت کیرمو با همون اب کسش خیس کردم تا اومدم راهی کونش کنم شانس تخمی من یهو صدای در اومد بابام اومد داخل ماهم سریع کشیدیم بالا و زدیم بیرون حدود یه ماه بعد دوباره رفتم خونه مادربزرگم ایندفعه فاطمه با دختر عمش اونجا بودنو گفتم کیرم تو این شانس یه چند دقیقه ای اونجا بودم دوباره مثل دفعه قبل فاطمه با من به بهانه دستشویی زد بیرون تو راهرو دوباره چسبیدیم به هم بهش گفتم دخترعمت اینجاس گفت ولش کن میدونه یه چند دقیقه لب هامو خوردیم و کسش و مالوندم نگاه کردم دیدم دخترعمش که اسم اونم فاطمه بود تقریبا دو سالی ازش کوچکتر بود دفتر و کتاب درسیش رو انداخته جلو در راهرو داره مارو نگاه میکنه بعد مالوندن فاطمه شلوار و شرتش رو کشیدم پایین و اروم شروع کردم از کون گاییدن یه چند دقیقه ای ایستاده کردم و ابمو تو کون فاطمه خالی کردم دختر عمشم درس و ول کرده بود و مارو نگاه میکرد نزدیکای عید ۸۹بود که عمم خونه مادربزرگمو داشت اتاق تکونی میکرد فاطمه داشت رو یه برگه یه سری وسایل برای خونه مینوشت مداد رو ازش گرفتم و رو برگه نوشتم اگه کسی خونتون نیست بپیچون برو خونتون اونم نوشت نمیشه برگه رو من برداشتم گذاشتم تو جیبم که چیزی از صحنه جرم باقی نمونه زدم بیرون یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد دیدم فاطمس میگه بیا خونمون منم سریع برگشتم در زدم و درو باز کرد رفتم داخل تو در گاه در همدیگه رو بغل
عشق پنهان (۱)
1402/12/02
#عاشقی #دختر_عمه
سلام
همین اول بگم که داستانم ممکنه یکم طولانی باشه و خیلی زود به قسمت سکسیش نرسیم، پس یکم صبور باشید(میدونم که توقع بیجایی هست😂)
من یه پسر ۲۲ ساله ام، تو کار عکاسی و فیلمبرداری و تدوین و ادمینی هستم و منبع درآمد خوبی دارم، علاوه بر کار درس هم میخونم، تو کنکور تونستم رتبه خوبی بیارم و تو شهر خودم برم دانشگاه.
من تو خانواده پدریم یه دختر عمه دارم که به اسم راضیه که دو سه سال از من بزرگتره و از یه عمه دیگم هم یه پسر عمه دارم به اسم محمد مهدی که اونم دو سه سال از من بزرگتره و بقیه یا بچههای عمهها و عمو هام هم از ما کوچیکتر هستن و فعلا به این داستان ربطی ندارن.
راضیه همیشه برا من حکم دختر عمهای رو داشت که بهم محبت میکرد و منو دوست داشت، همیشه تو بازیا با من هم تیمی میشد، تو خوراکیا با من شریک میشد و محبتاش همیشه برا من بود. ولی با مهدی فرق داشت، راضیه رو به چشم معشوق میدید و من رو به عنوان رقیب.
از یه سنی به بعد هم چند سری رفتن خواستگاریش.
اما من هیچ وقت به این دید به راضیه نگاه نکرده بودم، فکرم نمیکردم که راضیه هم از من خوشش بیاد.
تو اون سالایی که مهدی چند سری از راضیه خواستگاری کرد، راضیه خیلی ارتباطش با من رو بیشتر کرد. من فکر میکردم فقط به خاطر اینکه نزدیک به هم هستیم که ارتباطش رو با من بیشتر کرده و از احساس راضیه اصلا خبر نداشتم.
اون سالها اوج کار عکاسی من بود، با کلی بوتیک کار میکردم کلی مدل دختر دور برم بود، منم آدمی نبودم که بخوام از کسی سواستفاده بکنم فقط پی کار خودم بودم.
ولی مهدی که منو رقیب خودش میدید، اومد و این مدلا و ارتباط من باهاشون رو کرد سوژه و کلی تو خانواده آبروی منو برد که حتی بابام اومد دوربینم رو گرفت گفت نیاز نیست کار کنی و بشین درست رو بخون، البته که من اون زمان از اینکه مهدی رفته پشت من گفته خبر نداشتم و فکر میکردم که یکی از فامیلامون دیده چیزی گفته، هرچیم پیگیر شدم کسی اسمی بهم نگفتم.
بعد این اتفاق همه چیز یهویی پیش رفت، راضیه با من سرد شد، با مهدی عروسی کرد، من رفتم دانشگاه اونا بچه دارم شدن، من دوباره کارم رو قویتر شروع کردم تا اینکه رسیدیم به عروسی خواهر کوچیکه مهدی. من شدم عکاس و فیلمبردار اون عروسی، با تیمم آماده کار بودیم که بابا اومد گفت عکسای مراسم و اینارو خودت بگیر و به همکارات نسپر تا اتفاقی نیوفته، عکسی دست کسی نیوفته. منم برا اینکه بنده خدارو راضی کنم اوکی دادم.
روز عروسی از صبح رفتیم برا کارا و خسته کوفته اومدیم تالار برا مراسم های قبل شروع تالار, بچه هارو فرستادم برن داخل سالنا کارارو بکنن خودم رفتم برا عکاسی. همه عکسا رو گرفتم داشتم جمع میکردم که راضیه گفت مهراد بیا عکس خانوادگی از منو مهدی بنداز، مهدی یهو داغ کرد گفت عکسی خانوادگی نمیخوام من کار دارم و باید برم و گذاشت رفت.
منم برا اینکه دل راضیه نشکنه گفتم خب وایسا از خودت تکی بگیرم.
یکم نه و نو کرد ولی وایساد، بلد نبود که ژست بگیره، یکم کمکش کردم، موهاش و لباس رو درست کردم و رفت پشت دوربین که یهو گفت:
-برا همه مدلات این کارارو میکنی
+اره هرکی بخواد کمکش میکنم البته که مدلهای من دیگه الان اکثرا خودشون حرفهای هستن و خودشون ژست میگیرن
-با مدلات کار دیگه ای هم میکنی(با نیش خنده)
+(نگاش کردم، عکس رو گرفتم) منظورت چیه؟ نکنه هنوز تو کف اون شایعه موندی؟ من که نمیدونم کی این حرفارو برا من درآورد ولی من یکی ازش نمیگذرم، خوشی نبینه تو …
-نگوو، اعع، ولش کن اصلا
+تو که احیانا نبودی👀؟
-نه من نبودم ولی اینکه تو واقعا با مدلات کاری نمیکردی رو هم نمیتونم باور کنم
1402/12/02
#عاشقی #دختر_عمه
سلام
همین اول بگم که داستانم ممکنه یکم طولانی باشه و خیلی زود به قسمت سکسیش نرسیم، پس یکم صبور باشید(میدونم که توقع بیجایی هست😂)
من یه پسر ۲۲ ساله ام، تو کار عکاسی و فیلمبرداری و تدوین و ادمینی هستم و منبع درآمد خوبی دارم، علاوه بر کار درس هم میخونم، تو کنکور تونستم رتبه خوبی بیارم و تو شهر خودم برم دانشگاه.
من تو خانواده پدریم یه دختر عمه دارم که به اسم راضیه که دو سه سال از من بزرگتره و از یه عمه دیگم هم یه پسر عمه دارم به اسم محمد مهدی که اونم دو سه سال از من بزرگتره و بقیه یا بچههای عمهها و عمو هام هم از ما کوچیکتر هستن و فعلا به این داستان ربطی ندارن.
راضیه همیشه برا من حکم دختر عمهای رو داشت که بهم محبت میکرد و منو دوست داشت، همیشه تو بازیا با من هم تیمی میشد، تو خوراکیا با من شریک میشد و محبتاش همیشه برا من بود. ولی با مهدی فرق داشت، راضیه رو به چشم معشوق میدید و من رو به عنوان رقیب.
از یه سنی به بعد هم چند سری رفتن خواستگاریش.
اما من هیچ وقت به این دید به راضیه نگاه نکرده بودم، فکرم نمیکردم که راضیه هم از من خوشش بیاد.
تو اون سالایی که مهدی چند سری از راضیه خواستگاری کرد، راضیه خیلی ارتباطش با من رو بیشتر کرد. من فکر میکردم فقط به خاطر اینکه نزدیک به هم هستیم که ارتباطش رو با من بیشتر کرده و از احساس راضیه اصلا خبر نداشتم.
اون سالها اوج کار عکاسی من بود، با کلی بوتیک کار میکردم کلی مدل دختر دور برم بود، منم آدمی نبودم که بخوام از کسی سواستفاده بکنم فقط پی کار خودم بودم.
ولی مهدی که منو رقیب خودش میدید، اومد و این مدلا و ارتباط من باهاشون رو کرد سوژه و کلی تو خانواده آبروی منو برد که حتی بابام اومد دوربینم رو گرفت گفت نیاز نیست کار کنی و بشین درست رو بخون، البته که من اون زمان از اینکه مهدی رفته پشت من گفته خبر نداشتم و فکر میکردم که یکی از فامیلامون دیده چیزی گفته، هرچیم پیگیر شدم کسی اسمی بهم نگفتم.
بعد این اتفاق همه چیز یهویی پیش رفت، راضیه با من سرد شد، با مهدی عروسی کرد، من رفتم دانشگاه اونا بچه دارم شدن، من دوباره کارم رو قویتر شروع کردم تا اینکه رسیدیم به عروسی خواهر کوچیکه مهدی. من شدم عکاس و فیلمبردار اون عروسی، با تیمم آماده کار بودیم که بابا اومد گفت عکسای مراسم و اینارو خودت بگیر و به همکارات نسپر تا اتفاقی نیوفته، عکسی دست کسی نیوفته. منم برا اینکه بنده خدارو راضی کنم اوکی دادم.
روز عروسی از صبح رفتیم برا کارا و خسته کوفته اومدیم تالار برا مراسم های قبل شروع تالار, بچه هارو فرستادم برن داخل سالنا کارارو بکنن خودم رفتم برا عکاسی. همه عکسا رو گرفتم داشتم جمع میکردم که راضیه گفت مهراد بیا عکس خانوادگی از منو مهدی بنداز، مهدی یهو داغ کرد گفت عکسی خانوادگی نمیخوام من کار دارم و باید برم و گذاشت رفت.
منم برا اینکه دل راضیه نشکنه گفتم خب وایسا از خودت تکی بگیرم.
یکم نه و نو کرد ولی وایساد، بلد نبود که ژست بگیره، یکم کمکش کردم، موهاش و لباس رو درست کردم و رفت پشت دوربین که یهو گفت:
-برا همه مدلات این کارارو میکنی
+اره هرکی بخواد کمکش میکنم البته که مدلهای من دیگه الان اکثرا خودشون حرفهای هستن و خودشون ژست میگیرن
-با مدلات کار دیگه ای هم میکنی(با نیش خنده)
+(نگاش کردم، عکس رو گرفتم) منظورت چیه؟ نکنه هنوز تو کف اون شایعه موندی؟ من که نمیدونم کی این حرفارو برا من درآورد ولی من یکی ازش نمیگذرم، خوشی نبینه تو …
-نگوو، اعع، ولش کن اصلا
+تو که احیانا نبودی👀؟
-نه من نبودم ولی اینکه تو واقعا با مدلات کاری نمیکردی رو هم نمیتونم باور کنم
سکس با دختر عمه تو روستا (۱)
#دختر_عمه #روستا
سلام دوستان
داستان من واقعیه باورش با شما
من آرش هستم ۴۰ سالمه ویک دختر عمه دارم بتول اسمشه
ما تو غرب کشور هستیم که هم نسبتا مذهبی هستن هم غیرت
بتول ۲ سال ازم بزرگتره ما تو روستا با هم بزرگ شدیم،خونه هامون به هم چسبیده است.
بتول یک پرستار و۲تا بچه داره ،کوتاه قده یک کون گنده ،یک ران بزرگ با مو های نرم .
همیشه دوسش داشتم طوری که هرخود ارضاییی با فانتزی اون تمام میشد.
از این حس ها گذشت تا هم من ازدواج کردم هم اون.
تا یک ماه پیش یک سر رفتم خونه تو روستا ،نشسته بود داشت چایی میخورد منم نشستم کنارش شالش افتاده بودم موی سری که همیشه آرزو داشتم ببینمش لخت کنارم بود.
بخدا تا اینجا عین واقعیته.
اون روز کنارش نشسته بودم ران بزرگش گذاشت رو پام.
گوشیم دستم بود،اونم نگاه میکردم طوری نشسته بود
که آرنجش اون می خورد به سینش،همش تکون میخوره تا با سینش بازی کنم.
گرمی نفسش رو گردنم احساس
اخ چه
حالی میده،
خونه کامل خالی بود
بهم گفت بریم تو،اینجا سرده رفتم تو کناره بخاری بودم اومد
کنارم نشست سرشو گذاشت رو شونه هام آروم لبشو گذاشت مرولبم تو ابرها بوم و تمام لبشو خوردم،دستم تو سوتینش بود به آرامی با سینش بازی میکردم.کم کم شروع کردیم
از انگشتاش شروع کردم آروم شلوارشو کشیدم پایین
دستمو از پشت رانش بردم بالا به شرتش رسیدم.پاهاشو کم کم باز کرد،شورتشو کندم.
شروع به خوردن کسش کردم
باور کنید،پاهاشو که بالا اوردم کسش انگار تاحالا کیری نرفته توش ،نک زبونم که به کسش زدم نیم متر شکمشو بالا اورد،
اینقدر کسش خیس بود که جلوش کف کرده بود ولی طوری خوردم که یک بار ارضا شد.
حشرش ۲ برابر شد،دستمو گرفت و کشید سمت خودش دیگه کامل رو هم بودیم دیگه راحت کیرم به کسش میخورد،لبم رو لبش بود دستم رو سینش ،
کیرم کم کم ،فرو کردم.آخیش داخلش داغ بود،شروع کردم اروم تلمبه زدن ۲۰ دقیقه فقط کردم تا ابم اومد.
ادامه دارد،
نوشته: عشق
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#دختر_عمه #روستا
سلام دوستان
داستان من واقعیه باورش با شما
من آرش هستم ۴۰ سالمه ویک دختر عمه دارم بتول اسمشه
ما تو غرب کشور هستیم که هم نسبتا مذهبی هستن هم غیرت
بتول ۲ سال ازم بزرگتره ما تو روستا با هم بزرگ شدیم،خونه هامون به هم چسبیده است.
بتول یک پرستار و۲تا بچه داره ،کوتاه قده یک کون گنده ،یک ران بزرگ با مو های نرم .
همیشه دوسش داشتم طوری که هرخود ارضاییی با فانتزی اون تمام میشد.
از این حس ها گذشت تا هم من ازدواج کردم هم اون.
تا یک ماه پیش یک سر رفتم خونه تو روستا ،نشسته بود داشت چایی میخورد منم نشستم کنارش شالش افتاده بودم موی سری که همیشه آرزو داشتم ببینمش لخت کنارم بود.
بخدا تا اینجا عین واقعیته.
اون روز کنارش نشسته بودم ران بزرگش گذاشت رو پام.
گوشیم دستم بود،اونم نگاه میکردم طوری نشسته بود
که آرنجش اون می خورد به سینش،همش تکون میخوره تا با سینش بازی کنم.
گرمی نفسش رو گردنم احساس
اخ چه
حالی میده،
خونه کامل خالی بود
بهم گفت بریم تو،اینجا سرده رفتم تو کناره بخاری بودم اومد
کنارم نشست سرشو گذاشت رو شونه هام آروم لبشو گذاشت مرولبم تو ابرها بوم و تمام لبشو خوردم،دستم تو سوتینش بود به آرامی با سینش بازی میکردم.کم کم شروع کردیم
از انگشتاش شروع کردم آروم شلوارشو کشیدم پایین
دستمو از پشت رانش بردم بالا به شرتش رسیدم.پاهاشو کم کم باز کرد،شورتشو کندم.
شروع به خوردن کسش کردم
باور کنید،پاهاشو که بالا اوردم کسش انگار تاحالا کیری نرفته توش ،نک زبونم که به کسش زدم نیم متر شکمشو بالا اورد،
اینقدر کسش خیس بود که جلوش کف کرده بود ولی طوری خوردم که یک بار ارضا شد.
حشرش ۲ برابر شد،دستمو گرفت و کشید سمت خودش دیگه کامل رو هم بودیم دیگه راحت کیرم به کسش میخورد،لبم رو لبش بود دستم رو سینش ،
کیرم کم کم ،فرو کردم.آخیش داخلش داغ بود،شروع کردم اروم تلمبه زدن ۲۰ دقیقه فقط کردم تا ابم اومد.
ادامه دارد،
نوشته: عشق
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
مالیدن دختر عمه
#دختر_عمه #مالیدن #خاطرات_نوجوانی
سلام این داستان راجب من و دختر عممه یه معرفی بکنم من ۱۷ سالمه دختر عمم هم ۱۶ سالش اسم نگم بهتره.
این داستان برمیگرده به یه سال پیش یه روزی که رفته بودیم خونه مادر بزرگم عمم اینا هم اونجا بودن بعد این مادرامون خواستن برن خرید بچه ها را با خودشون نبردن یعنی من موندمو خواهرمو همین دختر عمم با یه ۲ تا دیگه از بچه های اون عمم.
بعد از این که رفتن من نشسته بودم لم داده بودم گوشی بازی میکردم بچه ها داشتن قایم موشک بازی میکردن این دختر عمم هم حوصلش سر رفته بود داشت بازی میکرد من یکم نگاه کردم گفتم منم بازی میکنم بعدش کلا هر جا میرفتیم قایم میشدیم منو دختر عمم با هم میرفتیم یکی دو بار رفتیم پشت پرده اتاق دیدم هی منو نگا میکنه منم نگاش کردم دستمو گزاشتم رو ممه هاش فشار دادم هیچی نگفت خندید آها گفتم این میخاره پس بهش گفتم اونقدر به رلات لب دادی به منی که پسر داییتم به من یه لب نمیرسه گفتش نمیخوای که صورتمو بردم جلو یکم لب گرفتم ازش بعدش صدای در اتاق اومد اومدن پیدامون کردن بعدش سری بعد بهش گفتم بیا بریم تو حموم اون اومدش رفتیم تو باز ممه هاشو مالیدم لباسشو دادم بالا سوتینشو در اوردم یکم خوردم سینه هاشو بد جوری حشری شده بود یه دفعه دیدم دستشو کرد تو شلوارم کیرمو فشار دادگفت چقدر بزرگه خندید کیرمو مالیدش یکم دیدم باز پیدامون کردن صدای در حموم اومد درا باز کردیم رفتیم بعد چشم گزاشتن ما باز نوبت اونا رسید باز رفتیم تو حموم این سری بهش گفتم بزار بکنم گفتش نه تو کصخلی میزنی پردم اینا میره گفتم از کون کصخل گفت نه گفتم پس باید بخوری گفت خوردن بدم میاد گفتم دیگه زر نزن شلوارمو کشوندم پایین گفتم بشین بخور موقع ساک زدن زیاد بلد نبود چند باری دندون زد گفتش بسه دیگه گفتم چرا گفتش ابت میاد الان گفتم نه گفتش من بدم میاد یه دفعه میره تو دهنم گفتم باشه واسم ساک زد ابم اومد گف اه نجس چقدر زیاده هچی نگفتم گفتم میخوای بیا کصتو بخورم گفتش نه دیگه بسه الان مامان اینا میان
داستان تا همینجا بود ممنون که خوندید.
نوشته: پسر دایی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#دختر_عمه #مالیدن #خاطرات_نوجوانی
سلام این داستان راجب من و دختر عممه یه معرفی بکنم من ۱۷ سالمه دختر عمم هم ۱۶ سالش اسم نگم بهتره.
این داستان برمیگرده به یه سال پیش یه روزی که رفته بودیم خونه مادر بزرگم عمم اینا هم اونجا بودن بعد این مادرامون خواستن برن خرید بچه ها را با خودشون نبردن یعنی من موندمو خواهرمو همین دختر عمم با یه ۲ تا دیگه از بچه های اون عمم.
بعد از این که رفتن من نشسته بودم لم داده بودم گوشی بازی میکردم بچه ها داشتن قایم موشک بازی میکردن این دختر عمم هم حوصلش سر رفته بود داشت بازی میکرد من یکم نگاه کردم گفتم منم بازی میکنم بعدش کلا هر جا میرفتیم قایم میشدیم منو دختر عمم با هم میرفتیم یکی دو بار رفتیم پشت پرده اتاق دیدم هی منو نگا میکنه منم نگاش کردم دستمو گزاشتم رو ممه هاش فشار دادم هیچی نگفت خندید آها گفتم این میخاره پس بهش گفتم اونقدر به رلات لب دادی به منی که پسر داییتم به من یه لب نمیرسه گفتش نمیخوای که صورتمو بردم جلو یکم لب گرفتم ازش بعدش صدای در اتاق اومد اومدن پیدامون کردن بعدش سری بعد بهش گفتم بیا بریم تو حموم اون اومدش رفتیم تو باز ممه هاشو مالیدم لباسشو دادم بالا سوتینشو در اوردم یکم خوردم سینه هاشو بد جوری حشری شده بود یه دفعه دیدم دستشو کرد تو شلوارم کیرمو فشار دادگفت چقدر بزرگه خندید کیرمو مالیدش یکم دیدم باز پیدامون کردن صدای در حموم اومد درا باز کردیم رفتیم بعد چشم گزاشتن ما باز نوبت اونا رسید باز رفتیم تو حموم این سری بهش گفتم بزار بکنم گفتش نه تو کصخلی میزنی پردم اینا میره گفتم از کون کصخل گفت نه گفتم پس باید بخوری گفت خوردن بدم میاد گفتم دیگه زر نزن شلوارمو کشوندم پایین گفتم بشین بخور موقع ساک زدن زیاد بلد نبود چند باری دندون زد گفتش بسه دیگه گفتم چرا گفتش ابت میاد الان گفتم نه گفتش من بدم میاد یه دفعه میره تو دهنم گفتم باشه واسم ساک زد ابم اومد گف اه نجس چقدر زیاده هچی نگفتم گفتم میخوای بیا کصتو بخورم گفتش نه دیگه بسه الان مامان اینا میان
داستان تا همینجا بود ممنون که خوندید.
نوشته: پسر دایی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
تو کُشتی تحقیر شدم
#دختر_عمه #خاطرات_نوجوانی
درود.داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به چند سال قبل هست.من امیر ۲۱ سالم بود اون زمان و یک دختر عمه دارم به اسم منیره که ۱۵ سالش بود اون موقع.اول بگم که داستان به هیچ وجه سکسی نیست.
خرداد سال ۹۱ بود و من درگیر امتحان های دانشگاه،یک روز دختر عمم بهم زنگزد و گفت پس فردا امتحان ریاضی داره و چند جا اشکال دارم میشه بیام کمکم کنی گفتم اکی و عصر همون روز رو ست کردیم که بیاد.من اون روز خونه تنها بودم.خلاصه منیره سر ساعت اومد و اول رفت لباسش رو عوض کرد یک دامن مشکی پوشید با بلوز زنانه.من هم که با همون لباس خونه بودم،یک تی شرت و شلوارک.خلاصه شروع کردم باهاش کار کردن،در مجموع خیلی خوب بود ولی سر یک مبحث خیلی خنگ بازی در میاورد و متوجه نمیشد.آخر بهش گفتم خنگول خانم یاد بگیر دیگه!گفت امیر پررونشو ها میزنم لهت میکنم،گفتمتویه ذره بچه؟نخندون ما رو.یکم کل کل کردیم و قرار شد بعد تموم شدن درس کُشتی بگیریم تا ببینیم روی کی کم میشه! خلاصه آخر اون مبحث هم یاد گرفت و بلند شدیم برای کشتی.همینجور کمر هم رو گرفته بودیم و فشار میدادیم،اعتراف می کنم تحریک شده بودم و بدنم داغ شده بود.ولی جلوی خودم رو می گرفتم.خلاصه بعد چند دقیقه کشمکش هر دوبا هم افتادیم زمین و روی زمین غلت می خوردیم که اون یک دفعه یک پاش رو گذاشت رو سینم و اون پاش هم روی گلوم و شروع کرد به فشار آوردن،واقعا گیر افتاده بودم و منیره هم فشار میاورد بدنم رو به سمت پایین،خلاصه بعد حدود یک دقیقه بدنم کامل افتاد و پشتم خورد زمین و منیره پیروز شد.هاج و واج مونده بودم.منیره بلند شد و گفت دیدی لهت کردم؟الان که ۱۲ سال از این ماجرا میگذره ولی من هروقت یادش میفتم حسابی حس تحقیر بهم دست میده که به دختر ۱۵ ساله باختم.
امیدوارم داستانم رو درج کنید با این که سکسی نیست،یک ذکر خاطره بود.
نوشته: امیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#دختر_عمه #خاطرات_نوجوانی
درود.داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به چند سال قبل هست.من امیر ۲۱ سالم بود اون زمان و یک دختر عمه دارم به اسم منیره که ۱۵ سالش بود اون موقع.اول بگم که داستان به هیچ وجه سکسی نیست.
خرداد سال ۹۱ بود و من درگیر امتحان های دانشگاه،یک روز دختر عمم بهم زنگزد و گفت پس فردا امتحان ریاضی داره و چند جا اشکال دارم میشه بیام کمکم کنی گفتم اکی و عصر همون روز رو ست کردیم که بیاد.من اون روز خونه تنها بودم.خلاصه منیره سر ساعت اومد و اول رفت لباسش رو عوض کرد یک دامن مشکی پوشید با بلوز زنانه.من هم که با همون لباس خونه بودم،یک تی شرت و شلوارک.خلاصه شروع کردم باهاش کار کردن،در مجموع خیلی خوب بود ولی سر یک مبحث خیلی خنگ بازی در میاورد و متوجه نمیشد.آخر بهش گفتم خنگول خانم یاد بگیر دیگه!گفت امیر پررونشو ها میزنم لهت میکنم،گفتمتویه ذره بچه؟نخندون ما رو.یکم کل کل کردیم و قرار شد بعد تموم شدن درس کُشتی بگیریم تا ببینیم روی کی کم میشه! خلاصه آخر اون مبحث هم یاد گرفت و بلند شدیم برای کشتی.همینجور کمر هم رو گرفته بودیم و فشار میدادیم،اعتراف می کنم تحریک شده بودم و بدنم داغ شده بود.ولی جلوی خودم رو می گرفتم.خلاصه بعد چند دقیقه کشمکش هر دوبا هم افتادیم زمین و روی زمین غلت می خوردیم که اون یک دفعه یک پاش رو گذاشت رو سینم و اون پاش هم روی گلوم و شروع کرد به فشار آوردن،واقعا گیر افتاده بودم و منیره هم فشار میاورد بدنم رو به سمت پایین،خلاصه بعد حدود یک دقیقه بدنم کامل افتاد و پشتم خورد زمین و منیره پیروز شد.هاج و واج مونده بودم.منیره بلند شد و گفت دیدی لهت کردم؟الان که ۱۲ سال از این ماجرا میگذره ولی من هروقت یادش میفتم حسابی حس تحقیر بهم دست میده که به دختر ۱۵ ساله باختم.
امیدوارم داستانم رو درج کنید با این که سکسی نیست،یک ذکر خاطره بود.
نوشته: امیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سکس با دختر عمه متأهل و معلم
#زن_شوهردار #دختر_عمه
سلام میخوام از یک سکس واقعی بگم.
من آرش و در یک استان غربی و کوچک با یک عقاید مذهبی بیشتری زندگی میکنم.
من یک دختر عمه دارم به اسم فریده که ۲سال از من بزرگتر است یک زن ۸۵ کیلو با سینه بزرگ وقد کوتاه وموی سری بلند اما محجبه که همیشه با بلوز و دامن بلند ولی کون بزرگش همیشه معلومه که دلم براش میمرد.
قبل از ازدواج توروستا زیاد به خونه هم رفت و آمد داشتم چون هم کلاس خواهرم بود.
همیشه میآمد خونمون بهش .
احساس میکنم خودش هم لذت میبرد تا اینکه ازدواج کرد.
بعد ازدواج زیباتر و جا افتاده تر شده بود اما روز سکس در ایام عید بود:
روز ۲عیدبودبهم زنگ زد گفت لوله شکسته و امیر شیفته بیا کمکم کن،
البته بگم بعد ازدواج به شهر آمده بودیم،لباس پوشیدم و رفتم خونش با یک چادر در برام باز کرد
رفتم تو چادرش را برداشت بایک بلوز قرمز کوتاه ویک دامن مشکی بلند ویک جوراب مشکی نازک روبروم بود ولی بدون روسری.صدای آب از حمام بود براش بستم تا تعمیرکار بیاد
مجبور بودم پیشش بمونم تا لوله کش بیاد.
رو مبل نشسته بودم که برام چایی آورد و کنارم نشست مثل قبل کم کم دستمو نزدیک سینش کردم مشغول حرف زدن بودیم که هم دستم رو سینش بود هم پام رو پاش بود و تکون نمیخورد،داشتم از لذت میمردم.اومدم با گوشی یک فیلم نشانش دادم تا به نزدیک تر بشه ،دستمو انداختم رو مبل و اروم با موهاش بازی میکردم طوری که حتی یک تکون هم نخورد،فهمیدم میشه با سیاست هوسیش کرد.
دستمو از رو شونش رد کردم و آروم گذاشتم رو سینش ،من که ارزوم فقط نگاه بود حالا دستم رو سینه های بود.
حالا لبمو نزدیک گردنش کردم تا آروم لبمو گذاشتم رو لبش وباسینه هاش بازی کردم.
بلوز قرمزش وسوتین قرمزش روکندم.وای ی تیکه از بهشت ،
دیگه واسه کردن یک دامن و شورت ویک جوراب مشکی.
بدجور حالش خراب بود کامل دراز کشید.منم رفتم اروم دامنش رو دادم بالا یک شورت قرمز سکسی پاش بود ،اول دامنش درآورد ،شرتش هم کندم و شروع کردم کسش روخوردن،تویک لحظه یک تکون خورد فهمیدم ارضا شد ولی من کارمو ادامه دادم.دیگه خودم هم لخت شدم روش درازکشیم ،داشتیم لب میگرفتیم که نک کیرم درکسش بود اینقدکسش خیس بودبایک تکون کیرم رفت تو کس داغش یک جیغ زد و چشاشو بست منم سرعت تلمبه زدنو بیشتر کردم.طوری داشت لذت میبرد که دست و پاش دور کمرم بود فشار میداد،
بهم گفت میخوام رو کیرت بشینم.
ازروش بلندشدم واومد اون کونش گندشوانداخت روپام.بادست کیرم روکستش تنظیم کردواروم روش نشست و تلمبه زد.و هم زمان باهم ارضا شدیم امیدوارم لذت برده باشین و فحش ندید.
نوشته: ارش
#زن_شوهردار #دختر_عمه
سلام میخوام از یک سکس واقعی بگم.
من آرش و در یک استان غربی و کوچک با یک عقاید مذهبی بیشتری زندگی میکنم.
من یک دختر عمه دارم به اسم فریده که ۲سال از من بزرگتر است یک زن ۸۵ کیلو با سینه بزرگ وقد کوتاه وموی سری بلند اما محجبه که همیشه با بلوز و دامن بلند ولی کون بزرگش همیشه معلومه که دلم براش میمرد.
قبل از ازدواج توروستا زیاد به خونه هم رفت و آمد داشتم چون هم کلاس خواهرم بود.
همیشه میآمد خونمون بهش .
احساس میکنم خودش هم لذت میبرد تا اینکه ازدواج کرد.
بعد ازدواج زیباتر و جا افتاده تر شده بود اما روز سکس در ایام عید بود:
روز ۲عیدبودبهم زنگ زد گفت لوله شکسته و امیر شیفته بیا کمکم کن،
البته بگم بعد ازدواج به شهر آمده بودیم،لباس پوشیدم و رفتم خونش با یک چادر در برام باز کرد
رفتم تو چادرش را برداشت بایک بلوز قرمز کوتاه ویک دامن مشکی بلند ویک جوراب مشکی نازک روبروم بود ولی بدون روسری.صدای آب از حمام بود براش بستم تا تعمیرکار بیاد
مجبور بودم پیشش بمونم تا لوله کش بیاد.
رو مبل نشسته بودم که برام چایی آورد و کنارم نشست مثل قبل کم کم دستمو نزدیک سینش کردم مشغول حرف زدن بودیم که هم دستم رو سینش بود هم پام رو پاش بود و تکون نمیخورد،داشتم از لذت میمردم.اومدم با گوشی یک فیلم نشانش دادم تا به نزدیک تر بشه ،دستمو انداختم رو مبل و اروم با موهاش بازی میکردم طوری که حتی یک تکون هم نخورد،فهمیدم میشه با سیاست هوسیش کرد.
دستمو از رو شونش رد کردم و آروم گذاشتم رو سینش ،من که ارزوم فقط نگاه بود حالا دستم رو سینه های بود.
حالا لبمو نزدیک گردنش کردم تا آروم لبمو گذاشتم رو لبش وباسینه هاش بازی کردم.
بلوز قرمزش وسوتین قرمزش روکندم.وای ی تیکه از بهشت ،
دیگه واسه کردن یک دامن و شورت ویک جوراب مشکی.
بدجور حالش خراب بود کامل دراز کشید.منم رفتم اروم دامنش رو دادم بالا یک شورت قرمز سکسی پاش بود ،اول دامنش درآورد ،شرتش هم کندم و شروع کردم کسش روخوردن،تویک لحظه یک تکون خورد فهمیدم ارضا شد ولی من کارمو ادامه دادم.دیگه خودم هم لخت شدم روش درازکشیم ،داشتیم لب میگرفتیم که نک کیرم درکسش بود اینقدکسش خیس بودبایک تکون کیرم رفت تو کس داغش یک جیغ زد و چشاشو بست منم سرعت تلمبه زدنو بیشتر کردم.طوری داشت لذت میبرد که دست و پاش دور کمرم بود فشار میداد،
بهم گفت میخوام رو کیرت بشینم.
ازروش بلندشدم واومد اون کونش گندشوانداخت روپام.بادست کیرم روکستش تنظیم کردواروم روش نشست و تلمبه زد.و هم زمان باهم ارضا شدیم امیدوارم لذت برده باشین و فحش ندید.
نوشته: ارش