فانتزی مهشید که به حقیقت تبدیل شد (۳)
1402/10/15
#دنباله_دار #تجاوز #بی_دی_اس_ام
تجربه اولم از bdsm باعث شد با فلک و فوتجاب آشنا بشم و دنبال باشم که اونا رو هم تجربه کنم.
تجربه دومم هم منو با ویبراتور آشنا کرده بود منتها خیلی خوشم نیومد چون تا چند روز بد اشتها شده بودم.
زمان میگذشت و من دنبال تجربه مجدد اتفاقات گذشته بودم.
با اینکه کلا دو بار تجربه کرده بودم ولی از دردی که هربار میکشیدم لذت میبردم و یه جورایی واسم تازگی داشت.
تو این دوبار خیلی حواسم بود که کار به مرحله تجاوز نرسه و کسی باهام کار دیگهای نکنه.
کلا خط قرمز داشتم و خط قرمزم رو رعایت میکردم.
اینجا میخوام خاطره فوتجاب رو واستون تعریف کنم که بلندی خاطرات قبلی نیست.
از اونجایی که به فوتجاب علاقه مند شدم و توی فیلمها دیده بودم که وقتی دختر رو با استایل hogtied میبندن باهاش فوتجاب میکنن میخواستم این رو هم تجربه کنم.
میدونستم که خطر این یکی از بقیه بیشتره چون احتمال تجاوز و سوء استفاده جنسی هم بالاتر میره.
تجربه فوتجاب یه مقدار متفاوته نسبت به تجربههای قبلی و اصلا با پارتنر و هماهنگی قبلی نیست.
اواسط مهرماه ۱۴۰۰ بود، ممنوعیت تردد شبانه برداشته شده بود و راحت میشد با ماشین شخصی بدون اینکه ترس جریمه شدن داشته باشی بری بیرون.
کلا از روز اول که هجده سالم شد با ماشین میرفتم بیرون و خیلی علاقه به مترو و اتوبوس نداشتم.
اول یه توضیح ریز بدم که ما توی محله یه سوپری داریم که صاحبش یه پیرمرد ۷۰ ساله است ، یه پسر ۲۸ ساله داره که هر موقع من میرم توی مغازهاش میخواد با من لاس بزنه.
به دوستام که میگفتم ، یکیشون گفت شاید به خاطر پوست سفید و سبزه و چهره معمولی رو به جذابیتی باشه که داری.
البته بهنام پسر صاحب سوپر محله هم قیافه بدی نداشت منتها من تا اون سن و قبل از اتفاقای که واسم بیفته علاقهای به دوست پسر نداشتم.
یبار که رفته بودم از سوپری شیر و کره بخرم بهنام رو دیدم که داره تو گوشیش فیلم میبینه.
حواسش نبود که من رفتم تو مغازه.
شیر و کره رو برداشتم و خیلی سوسکی سعی کردم بفهمم چی نگاه میکنه.
خوب که ریز شدم دیدم مشغول نگاه کردن یه فیلم سکسی هست.
دختره رو hogtied کرده بودن و داشتن باهاش فوتجاب میکردن ، همزمان یه انگشت هم تو کونش میکردن.
چند دقیقهای به موبایل بهنام خیره موندم که یهو بهنام سرش رو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم.
یه برق عجیب تو چشماش دیدم ولی قبل اینکه ارتباط چشمی طولانی بشه سریع از مغازه رفتم بیرون و شیر و کره اون روز رو از جای دیگه خریدم.
یک ماهی از اون اتفاق گذشت و تقریبا خیالم راحت شده بود که بهنام باهام کاری نداره.
گفتم که دوست داشتم با ماشین برم بیرون. تو یکی از همین بیرون رفتنها ماشینم خراب شد و مجبور شدم ببرم تعمیرگاه نزدیک خونه که یکی دوتا کوچه بالاتر از خونهمون بود.
ماشین رو دادم تعمیر کنن و قرار شد که دو روز بعد برم ماشین رو بگیرم.
نزدیک خونهمون یه پارک هست و منم اون روز خیلی دستشوییم گرفته بود و میخواستم برم دستشوئی و بعد برم خونه چون واقعا دستپاچه بودم.
وارد دستشوئی شدم و در رو بستم که کارم رو انجام بدم.
صدای در دستشوئی بغلی اومد ، به نظر رسید که یه نفر واردش بود.
از دستشوئی اومدم بیرون و رفتم دستهام رو بشورم که یهو دیدم از داخل دستشوئی کناری بهنام اومد بیرون.
چشماش برق میزد و داشت از داخل آینه به من نگاه میکرد.
هرچی توان داشتم تو خودم جمع کردم و دویدم سمت در ولی گویا فکر همه چی رو کرده بود و یه قفل به در دستشوئی زده بود.
برگشتم بهش گفتم پاشو برو بیرون وگرنه جیغ میزنم.
از شرایط پارک هم بخوام بگم ، این شکلی بود که یسری پیرمرد و معتاد اونجا بودن که
1402/10/15
#دنباله_دار #تجاوز #بی_دی_اس_ام
تجربه اولم از bdsm باعث شد با فلک و فوتجاب آشنا بشم و دنبال باشم که اونا رو هم تجربه کنم.
تجربه دومم هم منو با ویبراتور آشنا کرده بود منتها خیلی خوشم نیومد چون تا چند روز بد اشتها شده بودم.
زمان میگذشت و من دنبال تجربه مجدد اتفاقات گذشته بودم.
با اینکه کلا دو بار تجربه کرده بودم ولی از دردی که هربار میکشیدم لذت میبردم و یه جورایی واسم تازگی داشت.
تو این دوبار خیلی حواسم بود که کار به مرحله تجاوز نرسه و کسی باهام کار دیگهای نکنه.
کلا خط قرمز داشتم و خط قرمزم رو رعایت میکردم.
اینجا میخوام خاطره فوتجاب رو واستون تعریف کنم که بلندی خاطرات قبلی نیست.
از اونجایی که به فوتجاب علاقه مند شدم و توی فیلمها دیده بودم که وقتی دختر رو با استایل hogtied میبندن باهاش فوتجاب میکنن میخواستم این رو هم تجربه کنم.
میدونستم که خطر این یکی از بقیه بیشتره چون احتمال تجاوز و سوء استفاده جنسی هم بالاتر میره.
تجربه فوتجاب یه مقدار متفاوته نسبت به تجربههای قبلی و اصلا با پارتنر و هماهنگی قبلی نیست.
اواسط مهرماه ۱۴۰۰ بود، ممنوعیت تردد شبانه برداشته شده بود و راحت میشد با ماشین شخصی بدون اینکه ترس جریمه شدن داشته باشی بری بیرون.
کلا از روز اول که هجده سالم شد با ماشین میرفتم بیرون و خیلی علاقه به مترو و اتوبوس نداشتم.
اول یه توضیح ریز بدم که ما توی محله یه سوپری داریم که صاحبش یه پیرمرد ۷۰ ساله است ، یه پسر ۲۸ ساله داره که هر موقع من میرم توی مغازهاش میخواد با من لاس بزنه.
به دوستام که میگفتم ، یکیشون گفت شاید به خاطر پوست سفید و سبزه و چهره معمولی رو به جذابیتی باشه که داری.
البته بهنام پسر صاحب سوپر محله هم قیافه بدی نداشت منتها من تا اون سن و قبل از اتفاقای که واسم بیفته علاقهای به دوست پسر نداشتم.
یبار که رفته بودم از سوپری شیر و کره بخرم بهنام رو دیدم که داره تو گوشیش فیلم میبینه.
حواسش نبود که من رفتم تو مغازه.
شیر و کره رو برداشتم و خیلی سوسکی سعی کردم بفهمم چی نگاه میکنه.
خوب که ریز شدم دیدم مشغول نگاه کردن یه فیلم سکسی هست.
دختره رو hogtied کرده بودن و داشتن باهاش فوتجاب میکردن ، همزمان یه انگشت هم تو کونش میکردن.
چند دقیقهای به موبایل بهنام خیره موندم که یهو بهنام سرش رو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم.
یه برق عجیب تو چشماش دیدم ولی قبل اینکه ارتباط چشمی طولانی بشه سریع از مغازه رفتم بیرون و شیر و کره اون روز رو از جای دیگه خریدم.
یک ماهی از اون اتفاق گذشت و تقریبا خیالم راحت شده بود که بهنام باهام کاری نداره.
گفتم که دوست داشتم با ماشین برم بیرون. تو یکی از همین بیرون رفتنها ماشینم خراب شد و مجبور شدم ببرم تعمیرگاه نزدیک خونه که یکی دوتا کوچه بالاتر از خونهمون بود.
ماشین رو دادم تعمیر کنن و قرار شد که دو روز بعد برم ماشین رو بگیرم.
نزدیک خونهمون یه پارک هست و منم اون روز خیلی دستشوییم گرفته بود و میخواستم برم دستشوئی و بعد برم خونه چون واقعا دستپاچه بودم.
وارد دستشوئی شدم و در رو بستم که کارم رو انجام بدم.
صدای در دستشوئی بغلی اومد ، به نظر رسید که یه نفر واردش بود.
از دستشوئی اومدم بیرون و رفتم دستهام رو بشورم که یهو دیدم از داخل دستشوئی کناری بهنام اومد بیرون.
چشماش برق میزد و داشت از داخل آینه به من نگاه میکرد.
هرچی توان داشتم تو خودم جمع کردم و دویدم سمت در ولی گویا فکر همه چی رو کرده بود و یه قفل به در دستشوئی زده بود.
برگشتم بهش گفتم پاشو برو بیرون وگرنه جیغ میزنم.
از شرایط پارک هم بخوام بگم ، این شکلی بود که یسری پیرمرد و معتاد اونجا بودن که
من و آقای عجیب! (۱)
1402/10/25
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
پارت اول:کف دستام از استرس عرق کرده بود. واسه امروز یه عالمه فانتزی داشتم اما حالا که خودمو اینجا میدیدم، ترس و اضطرابی که این همه مدت سعی در سرکوبش داشتم خودش رو نشون میداد. طوری بیحرف نشسته بودم و به فرش سفید-طوسی نگاه میکردم که انگار اون منِ کنجکاو و شیطون اصلا وجود نداشت.
بالاخره آقا(!) اومد. سرمو بالا گرفتم و از جام بلند شدم، اما نگاه خیره و اخم های درهم رو تاب نیاوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم. روی مبل نشست و رو به منی که چیزی نمونده بود از هیجان و انتظار زیاد از حال برم، گفت:تو اتاق کنار آشپزخونه آماده باش. وسایلات رو بذار تو کمد.
خشک و جدی بود، حس میکردم رئیسمه و داره بهم دستور میده. دستهی کیفم رو چنگ زدم و یکم بلندتر از زمزمه جواب دادم:
بله آقا.
در اتاق رو باز کردم. فضای تیرهای داشت و نبودن پنجره اون رو تشدید میکرد. به سمت کمد جمع و جور سادهای که انتهای اتاق قرار داشت رفتم و در همون حال دکمههای مانتوم رو باز کردم. آخرین تیکهی لباس رو هم از تنم در آوردم و مردد به تنها چیزی که توی کمد بود نگاه کردم. یه شورت توری مشکی!
با صدایی که از بیرون اومد، سریع اون رو پام کردم و روی تخت نشستم. از بینظمی و کثیفی متنفر بود و من دوست نداشتم خط قرمزهاش رو زیر پا بزارم. بالاخره تو چهارچوب در ظاهر شد و با مکث کوتاهی جلو اومد. صدای قدمهاش نفسهام رو به شماره میانداخت.
کشوی پاتختی رو باز کرد و چند تا وسیله در آورد.
بخواب، رو کمر.
بدون وقت تلف کردن کاری که خواست رو انجام دادم. کمی بعد با چشمبند بالای سرم بود. ترسیده نیمخیز شدم:
آ…آقا!
اخم کرد:
هیس!
صداش اینقدر محکم بود که ناخودآگاه دراز بکشم و اون چشمبند رو به چشمام بزنه. نباید اعتراض میکردم اما اینکه دفعهی اول چشمام بسته باشه و چیزی نبینم، همهی احساساتم رو به نهایت خودش میرسوند.
صدای خشخشی اومد و بعد از چند دقیقه تخت پایین رفت و سنگینی تنش رو کنارم حس کردم.
با دست پام رو اونقدری باز کرد که به راحتی بتونه بینش بشینه. لمس دستهای داغ و بزرگش با تن یخزدهم لرزی به تنم نشوند و باعث شد صدای نفسهام بلندتر از حد معمول بشه.
حرف نمیزنی، فقط آه و ناله.
حرکت دستهاش مغزمو خاموش کرده بود که جوابی به حرفش ندادم و روی سر انگشتای سوزندهای که حرکتشون رو از گردنم شروع کرده بودن و خیلی آروم از وسط سینهم پایین میرفتن، تمرکز کردم. کمکم تنم از حالت انقباض در اومد و لذت عجیبی تو شکمم پیچید.
دستش لحظه به لحظه پایینتر میرفت و دقیقا وقتی که منتظر بودم شورت رو کنار بزنه و بین پام رو لمس کنه، مسیرش منحرف شد. آروم داخل رونم رو لمس کرد، پایینتر، بالاتر، زیر شکمم، روی پام و… و هربار تا نزدیکی کُسم میرسید اما لمسش نمیکرد. یکم تنمو بالا کشیدم و نفس حبس شدمو آزاد کردم. میخواستم جیغ بزنم تمومش کن که یهو شورت رو تو تنم پاره کرد و گرمی دستاش رو روی کُسم حس کردم.
آه بلندی کشیدم و سرم رو به تخت فشردم. وقتی حرکت دستش رو تندتر کرد، ناخواسته پاهام رو بستم که انگشتش رو فرستاد داخل. خیس بودم، اونقدری که هیچ درد و سوزشی رو حس نکنم و فقط بیشتر بخوام. حرکاتش به طرز بدی آروم و باحوصله بود و فقط من رو حشریتر و بیتابتر میکرد.
یه انگشت دیگه رو فرستاد داخل و اینبار محکمتر و سریعتر عقب و جلو کرد. دیوونه کننده بود، میخواستم از لذت بمیرم. سرمو به طرفین تکون دادم و نالههامو رها کردم. حرکت انگشتاش توی کُسم و داغی نفسهاش که روی شکم و سینهم خالی میشد، من رو تا مرز ارضا شدن میبرد. سرعت دستاش رو بیشتر کرد. بیمحابا آه م
1402/10/25
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
پارت اول:کف دستام از استرس عرق کرده بود. واسه امروز یه عالمه فانتزی داشتم اما حالا که خودمو اینجا میدیدم، ترس و اضطرابی که این همه مدت سعی در سرکوبش داشتم خودش رو نشون میداد. طوری بیحرف نشسته بودم و به فرش سفید-طوسی نگاه میکردم که انگار اون منِ کنجکاو و شیطون اصلا وجود نداشت.
بالاخره آقا(!) اومد. سرمو بالا گرفتم و از جام بلند شدم، اما نگاه خیره و اخم های درهم رو تاب نیاوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم. روی مبل نشست و رو به منی که چیزی نمونده بود از هیجان و انتظار زیاد از حال برم، گفت:تو اتاق کنار آشپزخونه آماده باش. وسایلات رو بذار تو کمد.
خشک و جدی بود، حس میکردم رئیسمه و داره بهم دستور میده. دستهی کیفم رو چنگ زدم و یکم بلندتر از زمزمه جواب دادم:
بله آقا.
در اتاق رو باز کردم. فضای تیرهای داشت و نبودن پنجره اون رو تشدید میکرد. به سمت کمد جمع و جور سادهای که انتهای اتاق قرار داشت رفتم و در همون حال دکمههای مانتوم رو باز کردم. آخرین تیکهی لباس رو هم از تنم در آوردم و مردد به تنها چیزی که توی کمد بود نگاه کردم. یه شورت توری مشکی!
با صدایی که از بیرون اومد، سریع اون رو پام کردم و روی تخت نشستم. از بینظمی و کثیفی متنفر بود و من دوست نداشتم خط قرمزهاش رو زیر پا بزارم. بالاخره تو چهارچوب در ظاهر شد و با مکث کوتاهی جلو اومد. صدای قدمهاش نفسهام رو به شماره میانداخت.
کشوی پاتختی رو باز کرد و چند تا وسیله در آورد.
بخواب، رو کمر.
بدون وقت تلف کردن کاری که خواست رو انجام دادم. کمی بعد با چشمبند بالای سرم بود. ترسیده نیمخیز شدم:
آ…آقا!
اخم کرد:
هیس!
صداش اینقدر محکم بود که ناخودآگاه دراز بکشم و اون چشمبند رو به چشمام بزنه. نباید اعتراض میکردم اما اینکه دفعهی اول چشمام بسته باشه و چیزی نبینم، همهی احساساتم رو به نهایت خودش میرسوند.
صدای خشخشی اومد و بعد از چند دقیقه تخت پایین رفت و سنگینی تنش رو کنارم حس کردم.
با دست پام رو اونقدری باز کرد که به راحتی بتونه بینش بشینه. لمس دستهای داغ و بزرگش با تن یخزدهم لرزی به تنم نشوند و باعث شد صدای نفسهام بلندتر از حد معمول بشه.
حرف نمیزنی، فقط آه و ناله.
حرکت دستهاش مغزمو خاموش کرده بود که جوابی به حرفش ندادم و روی سر انگشتای سوزندهای که حرکتشون رو از گردنم شروع کرده بودن و خیلی آروم از وسط سینهم پایین میرفتن، تمرکز کردم. کمکم تنم از حالت انقباض در اومد و لذت عجیبی تو شکمم پیچید.
دستش لحظه به لحظه پایینتر میرفت و دقیقا وقتی که منتظر بودم شورت رو کنار بزنه و بین پام رو لمس کنه، مسیرش منحرف شد. آروم داخل رونم رو لمس کرد، پایینتر، بالاتر، زیر شکمم، روی پام و… و هربار تا نزدیکی کُسم میرسید اما لمسش نمیکرد. یکم تنمو بالا کشیدم و نفس حبس شدمو آزاد کردم. میخواستم جیغ بزنم تمومش کن که یهو شورت رو تو تنم پاره کرد و گرمی دستاش رو روی کُسم حس کردم.
آه بلندی کشیدم و سرم رو به تخت فشردم. وقتی حرکت دستش رو تندتر کرد، ناخواسته پاهام رو بستم که انگشتش رو فرستاد داخل. خیس بودم، اونقدری که هیچ درد و سوزشی رو حس نکنم و فقط بیشتر بخوام. حرکاتش به طرز بدی آروم و باحوصله بود و فقط من رو حشریتر و بیتابتر میکرد.
یه انگشت دیگه رو فرستاد داخل و اینبار محکمتر و سریعتر عقب و جلو کرد. دیوونه کننده بود، میخواستم از لذت بمیرم. سرمو به طرفین تکون دادم و نالههامو رها کردم. حرکت انگشتاش توی کُسم و داغی نفسهاش که روی شکم و سینهم خالی میشد، من رو تا مرز ارضا شدن میبرد. سرعت دستاش رو بیشتر کرد. بیمحابا آه م
توله وحشی من
1402/11/02
#بی_دی_اس_ام
ارباب تو باشی و من برده ی گوش به فرمان توباورم نمیشد سجاد همچین کاری کرده باشه. اصل چطور جرات کرده دست بذاره روی مال من؟ بهش حالی میکنم طاها خان کیه. فعل بیخیال سجاد شدم و به حمید گوش دادم. _ ببین میدونم دوست نداشتی کسی دست روی مالت بذاره ولی انصافا این دفعه برای تو خوب شد. این یکی فوق العادس. اگه سارا نبود برای خودم نگهش میداشتم. به چهره ی شیطونش نگاه کردم. حمید یکی از بهترین دوستام بود که اون من رو به این کار وارد کرد. شاید اگه اون نبود من هیچ وقت روحم به آرامش نمی رسید. باشه ای گفتم که سریع گفت: _ پس بفرستم اتاق؟ باور کن ببینیش کل اون دختر رو فراموش میکنی. سری تکون دادم که بلند شد و از اتاق بیرون زد. نگاهم رو به دور اتاق چرخوندم. اتاق تنبیه! از جام بلند شدم و به طرف دیوار رو به رو رفتم. دیواری که پر بود از انواع شلاق ها. دستم رو جلو بردم و یکی از ظریف ترین شلق ها رو برداشتم. این شلق
برای تربیت اسب بود. برای اول کاری خوب بود. البته اگه لیاقتش رو داشته باشه. صدای در اتاق بلند شد. با اجازه من دختری که حمید گفته بود وارد شد. صدای لرزونش خبر از تازه کار بودنش میداد. _ سلم… ارباب. اوم عالیه! من عاشق تازه کار هام. تربیت اسلیو جز کارهای مورد علاقم بود ولی تا حال هیچ دختری به نظرم لیاقتش رو نداشت که خودم برای تربیتش تماما وقت بذارم. آروم برگشتم و نگاهش کردم. سرش پایین بود و بهم نگاه نمی کرد. دستوری با صدای آرومی گفتم: _ فقط دو دقیقه وقت داری لخت وسط اتاق وایساده باشی. با ترس سرش رو بلند کرد و با چشم های گرد عسلیش نگاهم کرد. به ساعت موچیم نگاه کردم و با انگشتم چند ضربه ی آروم به شیشه اش زدم و گفتم: _ فقط دو دقیقه.انگار این بار باورش شد که سریع شروع کرد به درآوردن لباس هاش. بعد هم با ست لباس زیر سفیدش اومد وسط اتاق ایستاد و سرش رو پایین انداخت. دست هام پشت سرم قفل کردم و با قدم های آروم به طرفش رفتم. روبه روش ایستادم و با مکث با دسته شلق چونش رو بال آوردم و به چشم هاش زل زدم و گفتم: _ لباس زیر، جز بدنه؟ مگه نگفتم لخت باش؟ آروم حرف میزدم. جوری که اگه یک قدم عقب میرفت نمیفهمید چی میگم. اما حال فقط وحشت بود که به دلش می افتاد و این از چشم های لرزونش مشخص بود. _ ببخشید. دستم رو پایین آوردم و شروع کردم با قدم های آروم دورش قدم زدن. تنها صدا، صدای قدم های من بود و نفس های لرزون از ترس دختر. پشت سرش ایستادم و از پشت موهای مشکیش رو که به باسنش می رسید با دستم جمع کردم روی شونه سمت راستش انداختم.
لرز بدنش رو دوست داشتم. این یعنی اون به اندازه کافی ترسیده. با انگشت اشاره ام روی کتفش خطوط فرضی کشیدم و گفتم: _ اسمت چیه؟ آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت: _ رویا. دستم رو از کتفش به بازوش رسوندم و تا انگشت هاش حرکت دادم. بدن ظریفش یخ کرده بود.
انگشت هاش رو توی مشتم گرفتم و گفتم: _ اسم قشنگیه. حتما حمید گفته که باید امتحانت رو پاس بشی تا بتونی پیش من بمونی؟ با صدای آرومی که به زور شنیده می شد جوابم رو داد: _ بله قربان. خوبه ای گفتم و انگشت هاش رو ول کردم و دستم رو به کمرش رسوندم. یکی از لپ های باس*نش رو چنگ زدم و گفتم:_ من قانون های خاص خودم رو دارم. پس هر تصوری که تا الان از یه ارباب داشتی رو بریز دور. باید چیزی بشی که من میخوام مفهومه؟ با درد بله ای گفت. دستم از شورتش گذشت و چند بار بین لپ های باس*نش بال و پایین کردم. روی سوراخش انگشتم رو نگه داشتم و فشار خفیفی وارد کردم که قدمی جلو گذاشت. دست دیگم رو روی شونش گذاشتم اجازه حرکت دیگه بهش ندادم و فشار انگشتم رو بیشتر ک
1402/11/02
#بی_دی_اس_ام
ارباب تو باشی و من برده ی گوش به فرمان توباورم نمیشد سجاد همچین کاری کرده باشه. اصل چطور جرات کرده دست بذاره روی مال من؟ بهش حالی میکنم طاها خان کیه. فعل بیخیال سجاد شدم و به حمید گوش دادم. _ ببین میدونم دوست نداشتی کسی دست روی مالت بذاره ولی انصافا این دفعه برای تو خوب شد. این یکی فوق العادس. اگه سارا نبود برای خودم نگهش میداشتم. به چهره ی شیطونش نگاه کردم. حمید یکی از بهترین دوستام بود که اون من رو به این کار وارد کرد. شاید اگه اون نبود من هیچ وقت روحم به آرامش نمی رسید. باشه ای گفتم که سریع گفت: _ پس بفرستم اتاق؟ باور کن ببینیش کل اون دختر رو فراموش میکنی. سری تکون دادم که بلند شد و از اتاق بیرون زد. نگاهم رو به دور اتاق چرخوندم. اتاق تنبیه! از جام بلند شدم و به طرف دیوار رو به رو رفتم. دیواری که پر بود از انواع شلاق ها. دستم رو جلو بردم و یکی از ظریف ترین شلق ها رو برداشتم. این شلق
برای تربیت اسب بود. برای اول کاری خوب بود. البته اگه لیاقتش رو داشته باشه. صدای در اتاق بلند شد. با اجازه من دختری که حمید گفته بود وارد شد. صدای لرزونش خبر از تازه کار بودنش میداد. _ سلم… ارباب. اوم عالیه! من عاشق تازه کار هام. تربیت اسلیو جز کارهای مورد علاقم بود ولی تا حال هیچ دختری به نظرم لیاقتش رو نداشت که خودم برای تربیتش تماما وقت بذارم. آروم برگشتم و نگاهش کردم. سرش پایین بود و بهم نگاه نمی کرد. دستوری با صدای آرومی گفتم: _ فقط دو دقیقه وقت داری لخت وسط اتاق وایساده باشی. با ترس سرش رو بلند کرد و با چشم های گرد عسلیش نگاهم کرد. به ساعت موچیم نگاه کردم و با انگشتم چند ضربه ی آروم به شیشه اش زدم و گفتم: _ فقط دو دقیقه.انگار این بار باورش شد که سریع شروع کرد به درآوردن لباس هاش. بعد هم با ست لباس زیر سفیدش اومد وسط اتاق ایستاد و سرش رو پایین انداخت. دست هام پشت سرم قفل کردم و با قدم های آروم به طرفش رفتم. روبه روش ایستادم و با مکث با دسته شلق چونش رو بال آوردم و به چشم هاش زل زدم و گفتم: _ لباس زیر، جز بدنه؟ مگه نگفتم لخت باش؟ آروم حرف میزدم. جوری که اگه یک قدم عقب میرفت نمیفهمید چی میگم. اما حال فقط وحشت بود که به دلش می افتاد و این از چشم های لرزونش مشخص بود. _ ببخشید. دستم رو پایین آوردم و شروع کردم با قدم های آروم دورش قدم زدن. تنها صدا، صدای قدم های من بود و نفس های لرزون از ترس دختر. پشت سرش ایستادم و از پشت موهای مشکیش رو که به باسنش می رسید با دستم جمع کردم روی شونه سمت راستش انداختم.
لرز بدنش رو دوست داشتم. این یعنی اون به اندازه کافی ترسیده. با انگشت اشاره ام روی کتفش خطوط فرضی کشیدم و گفتم: _ اسمت چیه؟ آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت: _ رویا. دستم رو از کتفش به بازوش رسوندم و تا انگشت هاش حرکت دادم. بدن ظریفش یخ کرده بود.
انگشت هاش رو توی مشتم گرفتم و گفتم: _ اسم قشنگیه. حتما حمید گفته که باید امتحانت رو پاس بشی تا بتونی پیش من بمونی؟ با صدای آرومی که به زور شنیده می شد جوابم رو داد: _ بله قربان. خوبه ای گفتم و انگشت هاش رو ول کردم و دستم رو به کمرش رسوندم. یکی از لپ های باس*نش رو چنگ زدم و گفتم:_ من قانون های خاص خودم رو دارم. پس هر تصوری که تا الان از یه ارباب داشتی رو بریز دور. باید چیزی بشی که من میخوام مفهومه؟ با درد بله ای گفت. دستم از شورتش گذشت و چند بار بین لپ های باس*نش بال و پایین کردم. روی سوراخش انگشتم رو نگه داشتم و فشار خفیفی وارد کردم که قدمی جلو گذاشت. دست دیگم رو روی شونش گذاشتم اجازه حرکت دیگه بهش ندادم و فشار انگشتم رو بیشتر ک
زنی فقیری ک دوست داشت بپرستنش
1402/11/08
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
این داستان 90% تخیلی است.و ادامه دار…
داستان برمیگرده به بچگی من و اشنایی با مامان سحر
ما داخل یکی از شهر های جنوبی زندگی می کردیم
پدرم یک سوپرمارکت داشت که فروشگاه پرفروشی داخل منطقه بود و به بعضی از مشتری های دائم، با حساب دفتری کار می کردیم و رعایت مردم میکردیم
من محسن و اون زمان 10 ساله بودم
بریم سر داستان .زنی بود به اسم زهرا و دخترش سحر 6 ساله اش که خونشون پشت مغازه بود
شوهر زهرا (مامان سحر) معتاد بود و ادم بیخایه و بی بخاری بود تو زندگیچند مدت شد و از نداری مجبور شدن سر حساب دفتری جنس ببرن و حدود 7 ماه گذشت و مجبور شدیم بیشتر روی حساب ندیم ک حداقل قبلی ها رو پرداخت کنه
موقع پرداخت ک شد گفت ندارم و فلان
یک ماه دورمون داد تا اینکه گفت
میام توی مغازه کار میکنم و به جای حقوق از حساب کم کن و در حد گذر زندگی جنس بده و یکم پول
پدرم قبول کرد
از فرداش مامان سحر میومد مغازه و کار می کرد البته کار های سبک
چند وقت گذشت تا اینکه حسابش کاملا صفر شد و گفت از کار راضی ام اگه میشه ادامه بدیم و پدرم قبول کرد ک کار کنه
دیگه من هم با سحر بازی میکردم با هم صمیمی بودیم و مامان سحر هم دوست داشتم و من میرفتم خونشون و سحر میومد خونه ما و بازی میکردیم
وقتی میرفتم خونشون ی چیز عجیبی میدیدم که خیلی به مامان سحر احترام خاصی میزاشتن در حد اینکه حرفش نبایست دو تا می شد یا اینکه نباید موقع خوابش کسی صداش در بیاد حتی یادم میاد سحر یک کار اشتباه کرد اینقدر کتکش زد ک من جای این دختر بودم خودمو میکشتم از بدبختی و کتک های بیجا
دیگ برام عادی شده بود و منم ازش میترسیدم و ازش حساب میبردم چه توی خونشون چه توی مغازه
گذشت و یک روز که با سحر توی خونشون بودیم به سحر گفتم بریم تو خیابون بازی کنیم گفت باید مامانم اجازه بده اخه گفته باید توی خونه باشید گفتم خب بریم اجازه بگیریم
تا رفتیم اونجا سحر به مامانش گفت و نه و سحر سجده کرد به سمت مادرش و پاشو بوسید و لیس زد و التماس کرد(تو نگو بچه رو اینطور بزرگ کرده) و مامان سحر گفت: برو ولی با محسن ن اون بره خونه خودشون من هم فکر کردم برای راضی کردنش سجده کردم و گفتم لطفا بزارین منم باهاش برم و پریدم سر پاش و لیس زدم ی دفعه پاشو کشید عقب و پاشو گذاشت روی سرم و فشار داد گفت ببین سحر ، اینم زیر پاهای منه تو تنها نیستی همتون باید باشین اونجافهمیدم ک احتراموشون به خاطر اینه
پاشو برداشت و تا سرمو اوردم بالا سیلی محکمی بهم زدن و گفتن جاتو پیدا کردی؟
گفتم :یعنی چی خاله
گفت : میای خونمون کارت اینه از این ب بعد ، تربیتت میکنم ، ادمت میکنم و شروع کرد به کتک زدن من
من درد میکشیدم و میگفتم ببخشید ببخشید میگفت نه باید بگی ممنون
باید تشکر کنی ازم
منم گفتم ممنون
گفت اها این درس اولت
گفت حالا برین تا بعدا
سحر اومد پیش مامانش و دو زانو نشست زمین و سرش رو گفت بالا و دهنش رو باز کرد و مامانش ی تف انداخت توی دهنش و سحر خورد و پای اونو بوسید و رفت که بره بیرون
منم تا دیدم سحر اینکار رو کرد منم انجام دادم و خانم (مامان سحر) خوششون اومد گفت بیا کارت دارم
رفت نشست روی مبل و پاهاشو گذاشت روی میز گفت بلیس باهات حرف دارم
گفتم چشم
انگار اون نبود ک منو مثل سگ میزد و سیاهو کبودم کرد
شروع کردم ب لیسیدن و بین انگشتاشو میلیسیدم وانگشتاش توی دهنم بود و شروع کرد و گفت
اگه ببینم به کسی حرفی زدی کاری بهت میکنم که ابرو برات نمونه
همه رفیقاتو میگم
بابا و مامان تو میگم ک چه کارا ک نمیکنی
گفتم ولی
گفت ولی نداره
اینبار می بخشم هر بار میگم بلیس یعنی پام تو دهنت باشه و حرف نباشه
سرمو به
1402/11/08
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
این داستان 90% تخیلی است.و ادامه دار…
داستان برمیگرده به بچگی من و اشنایی با مامان سحر
ما داخل یکی از شهر های جنوبی زندگی می کردیم
پدرم یک سوپرمارکت داشت که فروشگاه پرفروشی داخل منطقه بود و به بعضی از مشتری های دائم، با حساب دفتری کار می کردیم و رعایت مردم میکردیم
من محسن و اون زمان 10 ساله بودم
بریم سر داستان .زنی بود به اسم زهرا و دخترش سحر 6 ساله اش که خونشون پشت مغازه بود
شوهر زهرا (مامان سحر) معتاد بود و ادم بیخایه و بی بخاری بود تو زندگیچند مدت شد و از نداری مجبور شدن سر حساب دفتری جنس ببرن و حدود 7 ماه گذشت و مجبور شدیم بیشتر روی حساب ندیم ک حداقل قبلی ها رو پرداخت کنه
موقع پرداخت ک شد گفت ندارم و فلان
یک ماه دورمون داد تا اینکه گفت
میام توی مغازه کار میکنم و به جای حقوق از حساب کم کن و در حد گذر زندگی جنس بده و یکم پول
پدرم قبول کرد
از فرداش مامان سحر میومد مغازه و کار می کرد البته کار های سبک
چند وقت گذشت تا اینکه حسابش کاملا صفر شد و گفت از کار راضی ام اگه میشه ادامه بدیم و پدرم قبول کرد ک کار کنه
دیگه من هم با سحر بازی میکردم با هم صمیمی بودیم و مامان سحر هم دوست داشتم و من میرفتم خونشون و سحر میومد خونه ما و بازی میکردیم
وقتی میرفتم خونشون ی چیز عجیبی میدیدم که خیلی به مامان سحر احترام خاصی میزاشتن در حد اینکه حرفش نبایست دو تا می شد یا اینکه نباید موقع خوابش کسی صداش در بیاد حتی یادم میاد سحر یک کار اشتباه کرد اینقدر کتکش زد ک من جای این دختر بودم خودمو میکشتم از بدبختی و کتک های بیجا
دیگ برام عادی شده بود و منم ازش میترسیدم و ازش حساب میبردم چه توی خونشون چه توی مغازه
گذشت و یک روز که با سحر توی خونشون بودیم به سحر گفتم بریم تو خیابون بازی کنیم گفت باید مامانم اجازه بده اخه گفته باید توی خونه باشید گفتم خب بریم اجازه بگیریم
تا رفتیم اونجا سحر به مامانش گفت و نه و سحر سجده کرد به سمت مادرش و پاشو بوسید و لیس زد و التماس کرد(تو نگو بچه رو اینطور بزرگ کرده) و مامان سحر گفت: برو ولی با محسن ن اون بره خونه خودشون من هم فکر کردم برای راضی کردنش سجده کردم و گفتم لطفا بزارین منم باهاش برم و پریدم سر پاش و لیس زدم ی دفعه پاشو کشید عقب و پاشو گذاشت روی سرم و فشار داد گفت ببین سحر ، اینم زیر پاهای منه تو تنها نیستی همتون باید باشین اونجافهمیدم ک احتراموشون به خاطر اینه
پاشو برداشت و تا سرمو اوردم بالا سیلی محکمی بهم زدن و گفتن جاتو پیدا کردی؟
گفتم :یعنی چی خاله
گفت : میای خونمون کارت اینه از این ب بعد ، تربیتت میکنم ، ادمت میکنم و شروع کرد به کتک زدن من
من درد میکشیدم و میگفتم ببخشید ببخشید میگفت نه باید بگی ممنون
باید تشکر کنی ازم
منم گفتم ممنون
گفت اها این درس اولت
گفت حالا برین تا بعدا
سحر اومد پیش مامانش و دو زانو نشست زمین و سرش رو گفت بالا و دهنش رو باز کرد و مامانش ی تف انداخت توی دهنش و سحر خورد و پای اونو بوسید و رفت که بره بیرون
منم تا دیدم سحر اینکار رو کرد منم انجام دادم و خانم (مامان سحر) خوششون اومد گفت بیا کارت دارم
رفت نشست روی مبل و پاهاشو گذاشت روی میز گفت بلیس باهات حرف دارم
گفتم چشم
انگار اون نبود ک منو مثل سگ میزد و سیاهو کبودم کرد
شروع کردم ب لیسیدن و بین انگشتاشو میلیسیدم وانگشتاش توی دهنم بود و شروع کرد و گفت
اگه ببینم به کسی حرفی زدی کاری بهت میکنم که ابرو برات نمونه
همه رفیقاتو میگم
بابا و مامان تو میگم ک چه کارا ک نمیکنی
گفتم ولی
گفت ولی نداره
اینبار می بخشم هر بار میگم بلیس یعنی پام تو دهنت باشه و حرف نباشه
سرمو به
اشتباه زیبا
1402/11/13
#خیانت #فانتزی #بی_دی_اس_ام
سلام این اولین داستانیه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد (1 هیچ هیچ توی این داستان اعم از اسم شخصیت ها و اتفاقات واقعی نیست
2ـاین قسمت شامل صحنه های سکسی نیست و از قسمت های بعدی میان)این داستان آشنای من و ملیکاس، اولین بار جلوی دانشگاهش دیدمش تا قبل از این اعتقادی به عشق در نگاه اول نداشتم میگفتم همش حرف الکیه ، ولی وقتی دیدمش محوش شدم ، جوری قلبم تند تند میزد که انگار میخواست منفجر بشه؛ انگار میخواستم تا ابد تو اون لحظه بمونم و غرق زیبایش بشم، یهو با اخماش متوجه شدم که انقدر ضایع بهش خیره شدم و خشکم زده که توجهش رو جلب کردم البته نه به صورت خوبی ، یکی از دوستاش که کنارش بود خندید و در گوشش یه چیزی گفت خندید دستش رو گرفت رو رفتن داخل ، شاید برای کسی که فقط چند لحظه پیش دیدمش خیلی زیاده روی باشه ولی حسرت خوردم که کاشکی من جای دوستش بودم و دستش رو میگرفتم ، یهو با دستی که به شونم خورد به خودم اومدم ، علی دوستم بود که اومده بودم دنبالش با لحن مسخره ای گفت : (هویی کجای شوت؟ ۳ ساعته دارم صدات میکنم ،صدای آرمان آرمان گفتم کل محوطه رو برداشت همه نگاه کردن به جز جنابعالی) برگشتم سمتش
گفتم: علی
گفت: زهرمار و علی بجنب بریم بدجوری نسخم سیگارمم تموم شده
گفتم : حاجی کیرم تو سیگار ، منو دریاب بدجوری عاشق شدم
اول چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد و بعدش خندید و
گفت: باشه باشه تموم شد ؟؟ حالا سیکتو بزن بریم
گفتم: علی بخدا شوخی نمیکنم همین الان اینجا بود
گفت: کی اینجا بود ؟؟ بیخیال بابا آرمان عشق و عاشقی چه صیغه ایه، چند وقته جق نزدی ، الان سیخ شده مگس ماده هم ببینی عاشقش میشی ، گفتم نرو باشگاه هی سیس گرفتی که اره از امروز ترک کردم و نمیزنم و این کسشرا ،جمع کن بریم بابا
گفتم: داداشم والا اینجوری نیست ، همین الان دختره ای که اینجا بود ، پوست خیلی سفید داشت و چشم های سبز و موهای خرمایی داشت که از جلو مقنعه سرمه ایش زده بود بیرون یکم کک و مک روی لپاش داشت
دوباره قیافش رو تصور کردم و یه نفس عمیق کشیدم
علی گفت: داداش نکنه منظورت ملیکاس؟؟
گفتم : ملیکا؟؟ اسمش ملیکاس پس ؟ علی جان من میشنایش ؟؟ کیه ؟؟ شمارش رو میتونی برام جور کنی؟؟؟
علی یه لبخند مرموزانه زد و دست کشید به ریش هاش و
گفت:داداش کی نمیشناسدش کراش کل دانشگاهه سرش بدجوری دعواس هنوز هیچکس هم نتونسته مخشو بزنه ، معماری میخونه تو یه کلاسیم ، ولی آخه سگ به تو پا میده که میخوای بری سراغش دیلاق ؟؟
گفتم: داداش تو شمارش رو جور کن باقیش با من
گفت: خرج داره ها
گفتم: گفتم دادا تو شمارش رو گیر بیار من نوکرتم اصن بده تخماتو ماچ کنم
گفت: نمیخواد تخمامو ماچ کنی فقط بریم سیگار بگیرم که مردم داره اعصابم بهم میریزه
با سرعت به سمت ماشین رفتم روشن کردم و راه افتادم سمت خونه علی کنار اولین سوپری نگه داشتم و رفتم ۳ پاکت وینستون براش گرفتم
گفتم: آقا این خدمت شما جون عزیزت کارمو راه بنداز
گفت: تا شب برات میفرستم.
علی رو رسوندم خونش و رفتم خونه، تنها زندگی میکنم مادر و پدرم دو ساله بخاطر مشکل ریه های بابام رفتن روستا و اونجا میمونن ، هوای آلود اینجا براش سم بود ، چند وقت یه بار البته میان یه سر به من و خونه میزنن و بابا هم میره دکتر معاینه ، خلاصه یه خونه خالی دستمه ولی از اونجایی که زیاد اهل برنامه نیستم ،کی به کی علی و دوتا دیگه از رفیقام میان خونه یه فیفا میزنم و خلاص بخاطر ورزش هم اهل مشروب و دود نبودم ، سعی کردم بخوابم ولی از هیجان و استرس نتونستم طرفای ساعت ۷ عصر بود که علی یه sms برام فرستاده بود و توش نوشته بود:(( حسابمون هنوز ص
1402/11/13
#خیانت #فانتزی #بی_دی_اس_ام
سلام این اولین داستانیه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد (1 هیچ هیچ توی این داستان اعم از اسم شخصیت ها و اتفاقات واقعی نیست
2ـاین قسمت شامل صحنه های سکسی نیست و از قسمت های بعدی میان)این داستان آشنای من و ملیکاس، اولین بار جلوی دانشگاهش دیدمش تا قبل از این اعتقادی به عشق در نگاه اول نداشتم میگفتم همش حرف الکیه ، ولی وقتی دیدمش محوش شدم ، جوری قلبم تند تند میزد که انگار میخواست منفجر بشه؛ انگار میخواستم تا ابد تو اون لحظه بمونم و غرق زیبایش بشم، یهو با اخماش متوجه شدم که انقدر ضایع بهش خیره شدم و خشکم زده که توجهش رو جلب کردم البته نه به صورت خوبی ، یکی از دوستاش که کنارش بود خندید و در گوشش یه چیزی گفت خندید دستش رو گرفت رو رفتن داخل ، شاید برای کسی که فقط چند لحظه پیش دیدمش خیلی زیاده روی باشه ولی حسرت خوردم که کاشکی من جای دوستش بودم و دستش رو میگرفتم ، یهو با دستی که به شونم خورد به خودم اومدم ، علی دوستم بود که اومده بودم دنبالش با لحن مسخره ای گفت : (هویی کجای شوت؟ ۳ ساعته دارم صدات میکنم ،صدای آرمان آرمان گفتم کل محوطه رو برداشت همه نگاه کردن به جز جنابعالی) برگشتم سمتش
گفتم: علی
گفت: زهرمار و علی بجنب بریم بدجوری نسخم سیگارمم تموم شده
گفتم : حاجی کیرم تو سیگار ، منو دریاب بدجوری عاشق شدم
اول چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد و بعدش خندید و
گفت: باشه باشه تموم شد ؟؟ حالا سیکتو بزن بریم
گفتم: علی بخدا شوخی نمیکنم همین الان اینجا بود
گفت: کی اینجا بود ؟؟ بیخیال بابا آرمان عشق و عاشقی چه صیغه ایه، چند وقته جق نزدی ، الان سیخ شده مگس ماده هم ببینی عاشقش میشی ، گفتم نرو باشگاه هی سیس گرفتی که اره از امروز ترک کردم و نمیزنم و این کسشرا ،جمع کن بریم بابا
گفتم: داداشم والا اینجوری نیست ، همین الان دختره ای که اینجا بود ، پوست خیلی سفید داشت و چشم های سبز و موهای خرمایی داشت که از جلو مقنعه سرمه ایش زده بود بیرون یکم کک و مک روی لپاش داشت
دوباره قیافش رو تصور کردم و یه نفس عمیق کشیدم
علی گفت: داداش نکنه منظورت ملیکاس؟؟
گفتم : ملیکا؟؟ اسمش ملیکاس پس ؟ علی جان من میشنایش ؟؟ کیه ؟؟ شمارش رو میتونی برام جور کنی؟؟؟
علی یه لبخند مرموزانه زد و دست کشید به ریش هاش و
گفت:داداش کی نمیشناسدش کراش کل دانشگاهه سرش بدجوری دعواس هنوز هیچکس هم نتونسته مخشو بزنه ، معماری میخونه تو یه کلاسیم ، ولی آخه سگ به تو پا میده که میخوای بری سراغش دیلاق ؟؟
گفتم: داداش تو شمارش رو جور کن باقیش با من
گفت: خرج داره ها
گفتم: گفتم دادا تو شمارش رو گیر بیار من نوکرتم اصن بده تخماتو ماچ کنم
گفت: نمیخواد تخمامو ماچ کنی فقط بریم سیگار بگیرم که مردم داره اعصابم بهم میریزه
با سرعت به سمت ماشین رفتم روشن کردم و راه افتادم سمت خونه علی کنار اولین سوپری نگه داشتم و رفتم ۳ پاکت وینستون براش گرفتم
گفتم: آقا این خدمت شما جون عزیزت کارمو راه بنداز
گفت: تا شب برات میفرستم.
علی رو رسوندم خونش و رفتم خونه، تنها زندگی میکنم مادر و پدرم دو ساله بخاطر مشکل ریه های بابام رفتن روستا و اونجا میمونن ، هوای آلود اینجا براش سم بود ، چند وقت یه بار البته میان یه سر به من و خونه میزنن و بابا هم میره دکتر معاینه ، خلاصه یه خونه خالی دستمه ولی از اونجایی که زیاد اهل برنامه نیستم ،کی به کی علی و دوتا دیگه از رفیقام میان خونه یه فیفا میزنم و خلاص بخاطر ورزش هم اهل مشروب و دود نبودم ، سعی کردم بخوابم ولی از هیجان و استرس نتونستم طرفای ساعت ۷ عصر بود که علی یه sms برام فرستاده بود و توش نوشته بود:(( حسابمون هنوز ص
ارگ خان
1402/12/10
#بکارت #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
تو این خونه هیچکس حق نداره رو حرف خان حرف بزنه ، قوانین اینجا کاملا فرق میکنه با هرجایی که دیدید .
اشتباه فکر نکنید این موضوع برای قبل انقلاب نیست ، دقیقا تو همین دهه ۱۴۰۰ هست . خان یا جمشید خان یه مرد ۳۹ سالست ، دارایی هایی که داره باهاش میشه یه ایران رو از نو ساخت ، صاحب ۵ مرکز خرید بزرگ تو تهران ، نزدیک به ده کارخانه تولیدی و چند ایرلاین هوایی تو خاورمیانه و البته چندین معدن استخراج سنگ های قیمتی تو ایران و چند کشور حاشیه ، از املاک و مغازه هاش هم که دیگه بگذریم .
جمشید خان تو لواسون تو یه خونه خیلی خیلی بزرگ که بهش ارگ خان میگفتن زندگی میکرد ، یه ملک چند هزار متری و یه بنای ساختمان خیلی لاکچری .
اما از خودم بخوام بگم ، مریم هستم تقریباً ۳ ماه دیگه وارد ۲۸ سالگی میشم قدم ۱۶۹ و وزنم ۷۰ کیلو ، چشم ابرو مشکی بودم سایز سینه هام ۷۵ و باسنم نه خیلی بزرگه نه کوچیک ، تو یه خانواده ۴ نفره بدنیا اومدم مامانم لیلا که عاشقش بودم ، پدرم ابراهیم که وقتی ۱۵ سالم بود فوت کرد و یه داداش کوچیکتر به اسم میلاد …
اوضاع زندگیمون بعد رفتن بابا خیلی بهم ریخت ، اما مامان با هر بدبختی بود ما رو بزرگ کرد ، چند سالی بعد که میلاد کار میکرد و دیگه مامان کار نمیکرد و خرجمون رو میلاد میداد ، اما نه من نه مامان سر از کار میلاد نتونستیم در بیاریم تا گذشت و همین پارسال میلاد و یکی از دوستاش رو به جرم تولید مواد مخدر دستگیر کردن و به دلیل سنگین بودن حکم تو همون جلسات اول بازپرسی از وکیل پروند متوجه شدیم حکم میتونه اعدام باشه …
انگار یه بمب بزرگ وسط زندگیمون ترکید ، همه چیز بهم ریخت … بعد شنیدن این خبر مامان سکته کرد ، مامان لیلا دیگه طاقت کمی میلاد رو نداشت . کار من شده بود هر روز دفتر وکیل و دادگاه رفتن …
تا اینکه …هیچوقت روزی رو که وارد ارگ خان شدم یادم نمیره ، یک هفته بعدی آزادی میلاد ، آخرین شنبه دی ماه ۱۴۰۰ حول و هوش ساعت ۵ بعدازظهر با ماشینی که برام فرستاده بودن وارد ارگ خان شدم …
اصلا نمیتونستم تصور کنم همچین جایی رو یه حیاط بسیار بزرگ و پر از مجسمه های لاکچری که دور تا دورش چندین نگهبان با کت شلوار مشکی ایستاده بودن و البته یه ساختمانی که به کاخ شبیه بود جلوی صورتم بود … حسابی گیج شده بودم …
تو جریان دادگاه و این مسائل با یه خانومی آشنا شده بودم به اسم فتانه که بهم گفته بود که کسی هست که میتونه میلاد رو نجات بده و حکم رو عوض کنه … و اون فرد کسی نبود جز جمشید خان یا همون " خان "
اما بزرگترین سوال تو ذهنم این بود که در قبال این کار ازم چی میخواد ؟!
فتانه یه زن میانسال حدودا ۴۰ ساله بود که ظاهر شیک و تروتمیزی داشت ، هیکلش نسبت به سن و سالش خوب بود .
-خانوم … میشه واضح بگید که در قبال این موضوع از من چی میخواد خان ؟!
-فتانه : ببین مریم جان ، من آمار همه زندگیتون رو دارم میدونم صاحبه خونتون از خونتون بیرونتون کرده ! میدونم مادرت حسابی داغون شده ، قبل از هرچیز میخوام خوب فکر کنی و تصمیم اشتباه نگیری … ولی در کل بخوام بهت بگم خان علاوه بر حل کردن مشکل برادرت و آزاد کردنش یه واحد آپارتمان بهتون هدیه میده و ماهانه بالای ۲۰/۳۰ میلیون بهت پول میده در قبال همه اینا… خودت رو میخواد … ببین خان دورش همه جور دختری هست و قرار نیست براش کار کنی فقط قراره بشی یکی از سوگولی هاش …
نمیدونستم چی باید بگم ، چیکار باید بکنم ولی یه چیز رو خوب میدونستم من به خاطر خانواده حاضر بودم هرکاری کنم ، بعد کلی فکر کردن به این موضوع مجبور شدم قبول کنم . گذشت …
یکی دو روز بعد از آزاد شدن میلاد ، سند یه آپار
1402/12/10
#بکارت #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
تو این خونه هیچکس حق نداره رو حرف خان حرف بزنه ، قوانین اینجا کاملا فرق میکنه با هرجایی که دیدید .
اشتباه فکر نکنید این موضوع برای قبل انقلاب نیست ، دقیقا تو همین دهه ۱۴۰۰ هست . خان یا جمشید خان یه مرد ۳۹ سالست ، دارایی هایی که داره باهاش میشه یه ایران رو از نو ساخت ، صاحب ۵ مرکز خرید بزرگ تو تهران ، نزدیک به ده کارخانه تولیدی و چند ایرلاین هوایی تو خاورمیانه و البته چندین معدن استخراج سنگ های قیمتی تو ایران و چند کشور حاشیه ، از املاک و مغازه هاش هم که دیگه بگذریم .
جمشید خان تو لواسون تو یه خونه خیلی خیلی بزرگ که بهش ارگ خان میگفتن زندگی میکرد ، یه ملک چند هزار متری و یه بنای ساختمان خیلی لاکچری .
اما از خودم بخوام بگم ، مریم هستم تقریباً ۳ ماه دیگه وارد ۲۸ سالگی میشم قدم ۱۶۹ و وزنم ۷۰ کیلو ، چشم ابرو مشکی بودم سایز سینه هام ۷۵ و باسنم نه خیلی بزرگه نه کوچیک ، تو یه خانواده ۴ نفره بدنیا اومدم مامانم لیلا که عاشقش بودم ، پدرم ابراهیم که وقتی ۱۵ سالم بود فوت کرد و یه داداش کوچیکتر به اسم میلاد …
اوضاع زندگیمون بعد رفتن بابا خیلی بهم ریخت ، اما مامان با هر بدبختی بود ما رو بزرگ کرد ، چند سالی بعد که میلاد کار میکرد و دیگه مامان کار نمیکرد و خرجمون رو میلاد میداد ، اما نه من نه مامان سر از کار میلاد نتونستیم در بیاریم تا گذشت و همین پارسال میلاد و یکی از دوستاش رو به جرم تولید مواد مخدر دستگیر کردن و به دلیل سنگین بودن حکم تو همون جلسات اول بازپرسی از وکیل پروند متوجه شدیم حکم میتونه اعدام باشه …
انگار یه بمب بزرگ وسط زندگیمون ترکید ، همه چیز بهم ریخت … بعد شنیدن این خبر مامان سکته کرد ، مامان لیلا دیگه طاقت کمی میلاد رو نداشت . کار من شده بود هر روز دفتر وکیل و دادگاه رفتن …
تا اینکه …هیچوقت روزی رو که وارد ارگ خان شدم یادم نمیره ، یک هفته بعدی آزادی میلاد ، آخرین شنبه دی ماه ۱۴۰۰ حول و هوش ساعت ۵ بعدازظهر با ماشینی که برام فرستاده بودن وارد ارگ خان شدم …
اصلا نمیتونستم تصور کنم همچین جایی رو یه حیاط بسیار بزرگ و پر از مجسمه های لاکچری که دور تا دورش چندین نگهبان با کت شلوار مشکی ایستاده بودن و البته یه ساختمانی که به کاخ شبیه بود جلوی صورتم بود … حسابی گیج شده بودم …
تو جریان دادگاه و این مسائل با یه خانومی آشنا شده بودم به اسم فتانه که بهم گفته بود که کسی هست که میتونه میلاد رو نجات بده و حکم رو عوض کنه … و اون فرد کسی نبود جز جمشید خان یا همون " خان "
اما بزرگترین سوال تو ذهنم این بود که در قبال این کار ازم چی میخواد ؟!
فتانه یه زن میانسال حدودا ۴۰ ساله بود که ظاهر شیک و تروتمیزی داشت ، هیکلش نسبت به سن و سالش خوب بود .
-خانوم … میشه واضح بگید که در قبال این موضوع از من چی میخواد خان ؟!
-فتانه : ببین مریم جان ، من آمار همه زندگیتون رو دارم میدونم صاحبه خونتون از خونتون بیرونتون کرده ! میدونم مادرت حسابی داغون شده ، قبل از هرچیز میخوام خوب فکر کنی و تصمیم اشتباه نگیری … ولی در کل بخوام بهت بگم خان علاوه بر حل کردن مشکل برادرت و آزاد کردنش یه واحد آپارتمان بهتون هدیه میده و ماهانه بالای ۲۰/۳۰ میلیون بهت پول میده در قبال همه اینا… خودت رو میخواد … ببین خان دورش همه جور دختری هست و قرار نیست براش کار کنی فقط قراره بشی یکی از سوگولی هاش …
نمیدونستم چی باید بگم ، چیکار باید بکنم ولی یه چیز رو خوب میدونستم من به خاطر خانواده حاضر بودم هرکاری کنم ، بعد کلی فکر کردن به این موضوع مجبور شدم قبول کنم . گذشت …
یکی دو روز بعد از آزاد شدن میلاد ، سند یه آپار
کابوس یک رویا
1402/12/17
#میسترس #بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده
این داستان واقعی نبوده و تخیلی است. هر گونه شباهت نام و… اتفاقی است.
داستان:
سلام! اسم من امیر هست،۲۳ سالمه، و قراره داستان خودم رو براتون تعریف کنم…
یادمه از دوران دبیرستان،گرایش ویژه و غیر معمولی به رابطه میسترس و اسلیو داشتم،مثلا باید بگم که من فانتزی های خاص خودم رو دارم،مثلا از کتک زدن و شلاق و این حرفا خوشم نمیاد(حتی میتونم بگم میترسم ازش) ،یا گوه خوری و شاش و…(که خوب بدم میاد)،بیشتر دوست دارم تحقیر بشم،از نظر کلامی و اینطوری روحم ارضا میشه…
البته این گرایش با ورود به دانشگاه، توی من فروکش کرد و داشتم فراموشش میکردم،چند ترمی بود که با دختری به اسم نسترن دوست شده بودم،به نظر دختر مهربون و با محبتی میومد(شایدم من اینطور فکر میکردم…) و ازش خوشم اومده بود،ظاهرش هم یه دختر لاغر و تقریبا قد متوسط با موهای لَخت مشکی و پوست سفید بود،همیشه یه گردنبند سفید دور گردنش می انداخت،آرایش خاص و غلیظی هم نداشت و باید بگم بدون آرایش خوشگل تر بود،تنها دختری توی زندگیم بود که باهاش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش راحت باشم…دو تا دیگه از همکلاسی هام،آرشام و نجمه بودن… آرشام رو از دبیرستان میشناختم و باهم بودیم،ولی نجمه…اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی هم از دماغ فیل افتاده و کلا شخصیت مزخرفی داشت…حتی دلم نمی خواست بهش سلام بدم،هر وقت سر و کله اش پیدا میشد،من مسیرم رو تغییر میدادم،نجمه یه دختر قد بلند عینکی بود که همیشه لاک قرمز میزد و پوستش زیادی روشن نبود،موهاش رو هم غالبا رنگ میزد(رنگ خرمایی)…
یک روز بعد از کلاس،با نسترن رفتم کافه،بحث رفت سمت دوران دبیرستان و اینکه کنکور چیکار کردی و این حرفا…ناخودآگاه وسط حرفاش یاد همون حس گرایش عجیبم افتادم،با خودم گفتم:"وای پسر! چی میشد اگه نسترن،میسترس بود؟ البته از همون نوعی که من خوشم میاد…میومد و تحقیرم میکرد،پاهاش رو میلیسیدم،انگشت های پاش رو توی دهنم میکرد…کفشش رو بو میکردم…توی دهنم تف میکرد…توی خیالات خودم بودم که یه دفعه صدای نسترن رو شنیدم…
-امیر! کجایی؟!
-چی؟ عه… ببخشید نسترن،حواسم پرته،کلاس امروز خیلی خستم کرد…
-فدای سرت،مهم نیست!
بعد یه ربعی که با هم بودیم،از هم خدافظی کردیم و وقتی به خونه برگشتم،رفتم اتاقم و داشتم دوباره به همون گرایشم فکر میکردم…که یهو گوشیم پیام داد،نسترن بود،نوشته بود:امیر! فردا بعد از ظهر بیا خونه من،تنهام،شب رو پیش هم باشیم…(این رو هم بگم که اول ترم بود و کلاسای دانشگاه فوق العاده تق و لق و رو هوا،در ثانی من و نسترن کسایی نبودیم که بخوایم خرخون بازی دربیاریم…)
براش نوشتم باشه میام،و روی تخت رفتم توی همون خیالاتی که توی کافه با نسترن داشتم…“چی میشد اگه نسترن،میسترس بود!!!”
پایان قسمت اول…بچه ها این اولین داستانی هست که دارم مینویسم،اگه اشکال یا ضعفی داشت(که حتما داره)،راهنماییم کنید تا ضعف هاش رو برطرف کنم.خلاصه فردا شب شد،آدرس خونه نسترن رو بلد بودم،از پله ها رفتم بالا و وقتی در رو باز کرد،با همون صورت مهربون همیشگی،دعوتم کرد که بیام داخل خونه،یه تی شرت راحتی صورتی رنگ هم پوشیده بود…توی پذیرایی،سه تا مبل بود،روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود،نشستم…صدای نسترن از توی آشپزخونه اومد:“امیر! چای یا قهوه؟”
-هر کدوم خودت میخوری.
-اوکی،الان میام!
بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتنشون روی میز،نسترن گفت:“مرسی که اومدی! امشب تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم،حالا که اومدی،میتونیم با هم سرگرم باشیم!!!”
-چه سرگرمی نسترن؟!
یه پوزخند شیطنت آمیز زد و گفت:“میفهمی حالا…قهوه ات رو بخور! نوش جون!”
چیزی نگفتم،تنها در ج
1402/12/17
#میسترس #بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده
این داستان واقعی نبوده و تخیلی است. هر گونه شباهت نام و… اتفاقی است.
داستان:
سلام! اسم من امیر هست،۲۳ سالمه، و قراره داستان خودم رو براتون تعریف کنم…
یادمه از دوران دبیرستان،گرایش ویژه و غیر معمولی به رابطه میسترس و اسلیو داشتم،مثلا باید بگم که من فانتزی های خاص خودم رو دارم،مثلا از کتک زدن و شلاق و این حرفا خوشم نمیاد(حتی میتونم بگم میترسم ازش) ،یا گوه خوری و شاش و…(که خوب بدم میاد)،بیشتر دوست دارم تحقیر بشم،از نظر کلامی و اینطوری روحم ارضا میشه…
البته این گرایش با ورود به دانشگاه، توی من فروکش کرد و داشتم فراموشش میکردم،چند ترمی بود که با دختری به اسم نسترن دوست شده بودم،به نظر دختر مهربون و با محبتی میومد(شایدم من اینطور فکر میکردم…) و ازش خوشم اومده بود،ظاهرش هم یه دختر لاغر و تقریبا قد متوسط با موهای لَخت مشکی و پوست سفید بود،همیشه یه گردنبند سفید دور گردنش می انداخت،آرایش خاص و غلیظی هم نداشت و باید بگم بدون آرایش خوشگل تر بود،تنها دختری توی زندگیم بود که باهاش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش راحت باشم…دو تا دیگه از همکلاسی هام،آرشام و نجمه بودن… آرشام رو از دبیرستان میشناختم و باهم بودیم،ولی نجمه…اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی هم از دماغ فیل افتاده و کلا شخصیت مزخرفی داشت…حتی دلم نمی خواست بهش سلام بدم،هر وقت سر و کله اش پیدا میشد،من مسیرم رو تغییر میدادم،نجمه یه دختر قد بلند عینکی بود که همیشه لاک قرمز میزد و پوستش زیادی روشن نبود،موهاش رو هم غالبا رنگ میزد(رنگ خرمایی)…
یک روز بعد از کلاس،با نسترن رفتم کافه،بحث رفت سمت دوران دبیرستان و اینکه کنکور چیکار کردی و این حرفا…ناخودآگاه وسط حرفاش یاد همون حس گرایش عجیبم افتادم،با خودم گفتم:"وای پسر! چی میشد اگه نسترن،میسترس بود؟ البته از همون نوعی که من خوشم میاد…میومد و تحقیرم میکرد،پاهاش رو میلیسیدم،انگشت های پاش رو توی دهنم میکرد…کفشش رو بو میکردم…توی دهنم تف میکرد…توی خیالات خودم بودم که یه دفعه صدای نسترن رو شنیدم…
-امیر! کجایی؟!
-چی؟ عه… ببخشید نسترن،حواسم پرته،کلاس امروز خیلی خستم کرد…
-فدای سرت،مهم نیست!
بعد یه ربعی که با هم بودیم،از هم خدافظی کردیم و وقتی به خونه برگشتم،رفتم اتاقم و داشتم دوباره به همون گرایشم فکر میکردم…که یهو گوشیم پیام داد،نسترن بود،نوشته بود:امیر! فردا بعد از ظهر بیا خونه من،تنهام،شب رو پیش هم باشیم…(این رو هم بگم که اول ترم بود و کلاسای دانشگاه فوق العاده تق و لق و رو هوا،در ثانی من و نسترن کسایی نبودیم که بخوایم خرخون بازی دربیاریم…)
براش نوشتم باشه میام،و روی تخت رفتم توی همون خیالاتی که توی کافه با نسترن داشتم…“چی میشد اگه نسترن،میسترس بود!!!”
پایان قسمت اول…بچه ها این اولین داستانی هست که دارم مینویسم،اگه اشکال یا ضعفی داشت(که حتما داره)،راهنماییم کنید تا ضعف هاش رو برطرف کنم.خلاصه فردا شب شد،آدرس خونه نسترن رو بلد بودم،از پله ها رفتم بالا و وقتی در رو باز کرد،با همون صورت مهربون همیشگی،دعوتم کرد که بیام داخل خونه،یه تی شرت راحتی صورتی رنگ هم پوشیده بود…توی پذیرایی،سه تا مبل بود،روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود،نشستم…صدای نسترن از توی آشپزخونه اومد:“امیر! چای یا قهوه؟”
-هر کدوم خودت میخوری.
-اوکی،الان میام!
بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتنشون روی میز،نسترن گفت:“مرسی که اومدی! امشب تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم،حالا که اومدی،میتونیم با هم سرگرم باشیم!!!”
-چه سرگرمی نسترن؟!
یه پوزخند شیطنت آمیز زد و گفت:“میفهمی حالا…قهوه ات رو بخور! نوش جون!”
چیزی نگفتم،تنها در ج
سه دختر و یک برده
#تحقیر #بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده
سلام. باز هم یه داستان دیگه با موضوع میسترس و اسلیو…این داستان قراره از زبون همون برده تعریف بشه…خوب دیگه؛بریم سراغ داستان…
داستان:
هفت روز تمامه که با زنجیر توی انباری تاریک خونه ارباب به یک میز بسته شدم…هفت روز تمام هست که هیچ غذایی نخوردم و از همه بدتر برای یک برده:هفت روز هست که میسترس مژگان(اربابم) رو ندیدم و از موهبت خدمت به ایشون،محروم بودم…
این رسم همیشگی ارباب هست که در هفت روز آخر سال،من رو حبس میکنن و در پایان روز هفتم که مصادف با تولدشون هست،به همراه دو تا از دوستاشون،تا میتونن من رو شکنجه و تحقیر میکنن…
داشتم توی انباری از حال میرفتم که ارباب،در رو باز کردن و بهم گفتن:خوب توله،میدونی که امروز چه روزیه؟ قراره پارت کنیم،امسال با بقیه سالها فرق داره،قراره ننه ات رو بگام. فهمیدی توله سگ؟
من که از شدت ضعف داشتم از حال میرفتم،با صدای ضعیفی گفتم:بله ارباب! متوجه شدم!
بعدش ارباب یه قلاده زنجیر دار انداختن دور گردنم و با شدت من رو از روی میز کوبیدن زمین و کشون کشون توی پذیرایی بردن…وقتی از انباری خارج شدیم،تازه نور به پاهای سفید و زیبای مژگان برخورد کرد که مثل مروارید میدرخشیدن…ارباب یه شلوارک سرمه ای و یه تی شرت جین جلو باز تنشون بود که چاک وسط ممه های سفیدش آدم رو دیوانه میکرد،میسترس مژگان،دختری بیست و چهار ساله،قد متوسط،سفید مثل برف،با موهای مشکی لَخت هست که نه زیاد لاغره نه چاق و ناخن های پاش رو همیشه لاک قرمز میزنه؛دوستای دیگه ارباب:پریسا(دختر قدبلند لاغر با موهای بلوند که یه تل نارنجی رنگ هم میزنه و رژ قرمز میزنه به شدت هم بی رحم هست) و ملیسا(دختر چشم آبی که چهره اش خیلی “بیبی فیس” هست و قدش کوتاه هست و به قول معروف،خیلی “بغلی” هست که صدای خیلی نازکی هم داره؛اون روز هم جوراب شلواری صورتی رنگ پوشیده بود).
در حالی که از شدت ضعف و فشار کشش زنجیری که دور گردنم بود،نفس هام به شماره افتاده بود و چشام تار میدید،خلاصه رسیدیم به پذیرایی که دیدم پریسا و ملیسا روی مبل نشستن که مژگان یهویی گفت:“سوپرایز!!! بچه ها این سگ توله هفت روزه توی انباری بوده،به نظرتون اول چه جوری باهاش سرگرم شیم؟”
ملیسا دستش رو روی چونه اش گذشت و لبخندی زد و گفت:“من یه فکری دارم،مژگان! این حرومزاده رو با طناب به اون گوشه دیوار ببند،باهاش کار دارم!” اون گوشه دیوار،یک دستگیره فلزی بود که ارباب همیشه من رو به اونجا میبست. مژگان هم همین کار رو کرد که یهو ملیسا گفت:نه نه!طناب رو دور کیرش ببند نه دور سرش! پریسا گفت:“نه بابا! خوشم اومد! تو هم خوب بلدی ها!!!”
که با هم خندیدن و بعدش من که دیگه رمقی برام نمونده بود،نقش بر زمین شده بودم،ملیسا اومد بالای سرم در فاصله ای که نتونم به پاش برسم،جورابش رو در آورد و بعد بستنی رو که داشت میخورد،زیر پاش له کرد و گفت:“گرسنه ای بدبخت؟! سعی کن به پام برسی!” بعد با حالت تشویق تمسخر آمیزی گفت:آفرین…بجنب!" داشتم تمام سعی خودم رو میکردم، با آخرین توانی که داشتم،دست و پا میزدم،تقلا میکردم که بتونم شکلات های ریخته شده روی پای ملیسا رو بخورم ولی کیرم که با زنجیر به دیوار وصل بود،داشت از جا کنده میشد که دیگه از جون کندن به التماس افتادم و با صدای ضعیفی گفتم:ارباب! رحم کنید، تو رو خدا! دارم می میرم!" مژگان قهقهه زد و گفت:"نمیتونی به پاش برسی بدبخت؟ ملیسا پات رو یه خورده نزدیک تر کن(یه چشمکی به ملیسا زد و ملیسا هم منظور ارباب رو فهمید)،پاش رو نزدیک تر کرد،به محض اینکه لبم به پاش رسید،پاش رو کشید کنار و با اون یکی پاش،محکم کوبید روی سرم که هر سه تاشون خندیدن و بعد پریسا گفت:"کصخل فکر کردی دلمون برات به رحم میاد؟تو باید جون بدی که بهت غذا بدیم؛حالا زودباش دوباره التماس کن…"هر بار ذلیلانه تر و با خفت بیشتری التماس میکردم اما هر بار یک کدومشون میگفت:“نه! خوشم نیومد از نحوه التماس کردنت! دوباره!” نزدیک هفت هشت بار این اتفاق افتاد تا بالاخره ملیسا پاش رو به سمتم دراز کرد و تونستم شیرینی پاش رو که با شوری عرقش قاطی شده بود،حس کنم…تازه نفسم داشت باز میشد و هر بار که یکی از انگشتاش رو تا ته توی حلقم میکردم،قربون صدقه عطوفت مژگان و مهربانی دوستاش میرفتم که پریسا گفت:“مثل اینکه داره زیادی بهش خوش میگذره! مژگان شلاقات رو کجا میذاری؟” مژگان گفت:آره فکر خوبیه! اون قدر شلاقش میزنیم تا قدر عافیت رو بفهمه! یکی برای منم بیار!"ملیسا هم که روی اون یکی پاش آبمیوه ریخته بود تا براش بخورم گفت:“برای منم یه خورده نمک و سرکه بیارید،میخوام مثل سگ زوزه بکشه…” خلاصه مژگان و پریسا شلاق ها رو آوردن که پریسا به مژگان گفت:"خیلی وقته برده ای شلاق نزدم،با چه پوزیشنی بزنم که بیشتر سوز بگیره؟“مژگان گفت:” پس بشین و تماشا کن!"ارباب مشغول تعلیم نحوه شلاق زدن شدن،یکی از یکی سوز
#تحقیر #بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده
سلام. باز هم یه داستان دیگه با موضوع میسترس و اسلیو…این داستان قراره از زبون همون برده تعریف بشه…خوب دیگه؛بریم سراغ داستان…
داستان:
هفت روز تمامه که با زنجیر توی انباری تاریک خونه ارباب به یک میز بسته شدم…هفت روز تمام هست که هیچ غذایی نخوردم و از همه بدتر برای یک برده:هفت روز هست که میسترس مژگان(اربابم) رو ندیدم و از موهبت خدمت به ایشون،محروم بودم…
این رسم همیشگی ارباب هست که در هفت روز آخر سال،من رو حبس میکنن و در پایان روز هفتم که مصادف با تولدشون هست،به همراه دو تا از دوستاشون،تا میتونن من رو شکنجه و تحقیر میکنن…
داشتم توی انباری از حال میرفتم که ارباب،در رو باز کردن و بهم گفتن:خوب توله،میدونی که امروز چه روزیه؟ قراره پارت کنیم،امسال با بقیه سالها فرق داره،قراره ننه ات رو بگام. فهمیدی توله سگ؟
من که از شدت ضعف داشتم از حال میرفتم،با صدای ضعیفی گفتم:بله ارباب! متوجه شدم!
بعدش ارباب یه قلاده زنجیر دار انداختن دور گردنم و با شدت من رو از روی میز کوبیدن زمین و کشون کشون توی پذیرایی بردن…وقتی از انباری خارج شدیم،تازه نور به پاهای سفید و زیبای مژگان برخورد کرد که مثل مروارید میدرخشیدن…ارباب یه شلوارک سرمه ای و یه تی شرت جین جلو باز تنشون بود که چاک وسط ممه های سفیدش آدم رو دیوانه میکرد،میسترس مژگان،دختری بیست و چهار ساله،قد متوسط،سفید مثل برف،با موهای مشکی لَخت هست که نه زیاد لاغره نه چاق و ناخن های پاش رو همیشه لاک قرمز میزنه؛دوستای دیگه ارباب:پریسا(دختر قدبلند لاغر با موهای بلوند که یه تل نارنجی رنگ هم میزنه و رژ قرمز میزنه به شدت هم بی رحم هست) و ملیسا(دختر چشم آبی که چهره اش خیلی “بیبی فیس” هست و قدش کوتاه هست و به قول معروف،خیلی “بغلی” هست که صدای خیلی نازکی هم داره؛اون روز هم جوراب شلواری صورتی رنگ پوشیده بود).
در حالی که از شدت ضعف و فشار کشش زنجیری که دور گردنم بود،نفس هام به شماره افتاده بود و چشام تار میدید،خلاصه رسیدیم به پذیرایی که دیدم پریسا و ملیسا روی مبل نشستن که مژگان یهویی گفت:“سوپرایز!!! بچه ها این سگ توله هفت روزه توی انباری بوده،به نظرتون اول چه جوری باهاش سرگرم شیم؟”
ملیسا دستش رو روی چونه اش گذشت و لبخندی زد و گفت:“من یه فکری دارم،مژگان! این حرومزاده رو با طناب به اون گوشه دیوار ببند،باهاش کار دارم!” اون گوشه دیوار،یک دستگیره فلزی بود که ارباب همیشه من رو به اونجا میبست. مژگان هم همین کار رو کرد که یهو ملیسا گفت:نه نه!طناب رو دور کیرش ببند نه دور سرش! پریسا گفت:“نه بابا! خوشم اومد! تو هم خوب بلدی ها!!!”
که با هم خندیدن و بعدش من که دیگه رمقی برام نمونده بود،نقش بر زمین شده بودم،ملیسا اومد بالای سرم در فاصله ای که نتونم به پاش برسم،جورابش رو در آورد و بعد بستنی رو که داشت میخورد،زیر پاش له کرد و گفت:“گرسنه ای بدبخت؟! سعی کن به پام برسی!” بعد با حالت تشویق تمسخر آمیزی گفت:آفرین…بجنب!" داشتم تمام سعی خودم رو میکردم، با آخرین توانی که داشتم،دست و پا میزدم،تقلا میکردم که بتونم شکلات های ریخته شده روی پای ملیسا رو بخورم ولی کیرم که با زنجیر به دیوار وصل بود،داشت از جا کنده میشد که دیگه از جون کندن به التماس افتادم و با صدای ضعیفی گفتم:ارباب! رحم کنید، تو رو خدا! دارم می میرم!" مژگان قهقهه زد و گفت:"نمیتونی به پاش برسی بدبخت؟ ملیسا پات رو یه خورده نزدیک تر کن(یه چشمکی به ملیسا زد و ملیسا هم منظور ارباب رو فهمید)،پاش رو نزدیک تر کرد،به محض اینکه لبم به پاش رسید،پاش رو کشید کنار و با اون یکی پاش،محکم کوبید روی سرم که هر سه تاشون خندیدن و بعد پریسا گفت:"کصخل فکر کردی دلمون برات به رحم میاد؟تو باید جون بدی که بهت غذا بدیم؛حالا زودباش دوباره التماس کن…"هر بار ذلیلانه تر و با خفت بیشتری التماس میکردم اما هر بار یک کدومشون میگفت:“نه! خوشم نیومد از نحوه التماس کردنت! دوباره!” نزدیک هفت هشت بار این اتفاق افتاد تا بالاخره ملیسا پاش رو به سمتم دراز کرد و تونستم شیرینی پاش رو که با شوری عرقش قاطی شده بود،حس کنم…تازه نفسم داشت باز میشد و هر بار که یکی از انگشتاش رو تا ته توی حلقم میکردم،قربون صدقه عطوفت مژگان و مهربانی دوستاش میرفتم که پریسا گفت:“مثل اینکه داره زیادی بهش خوش میگذره! مژگان شلاقات رو کجا میذاری؟” مژگان گفت:آره فکر خوبیه! اون قدر شلاقش میزنیم تا قدر عافیت رو بفهمه! یکی برای منم بیار!"ملیسا هم که روی اون یکی پاش آبمیوه ریخته بود تا براش بخورم گفت:“برای منم یه خورده نمک و سرکه بیارید،میخوام مثل سگ زوزه بکشه…” خلاصه مژگان و پریسا شلاق ها رو آوردن که پریسا به مژگان گفت:"خیلی وقته برده ای شلاق نزدم،با چه پوزیشنی بزنم که بیشتر سوز بگیره؟“مژگان گفت:” پس بشین و تماشا کن!"ارباب مشغول تعلیم نحوه شلاق زدن شدن،یکی از یکی سوز
ارباب جوان (۱)
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
سلام م.د هستم🤍🌻
بعد از مدتها ها برگشتم
داستان(لذت رفاقت با یک بی غیرت)کنسل شد
این داستان به شدت خشن و دارک هست،پس خواهشا اگه روحیه لطیفی داری و یا از bdsm خوشت نمیاد نخون🤍
رضا و مریم همیشه این موقع سال میرفتن شمال.
رضا معتقد بود ماه مهر بهترین ماه از سال برای سفر رفتنه،شمال زیاد شلوغ نیست و راحت میتونن جا گیر بیارن.
سال ۷۰ بود!
مثل همیشه ۳۱ شهریور ساعت ۵ عصر،رضا نشست پشت فرمون جیپ گوجه ای.
رضا رستوران داشت هر سال این موقع رستوران رو میداد دست علی خواهرزادش
و با مریم راهی جاده میشدن.
رضا و مریم جفتشون ۳۲ سالشون بود،۱۰ سالی میشد ازدواج کرده بودن.ولی از بخت بدشون خدا بهشون بچه نداده بود.
رضا هیچوقت تقویم رو چک نمیکرد،چون ۷ سال آزگار کارش همین بود ۳۱ شهریور بره و ۷ مهرم برگرده خونه.
مرده با خدایی بود،ولی اهل نماز و روضه نه!
شلوغی جاده براش عجیب بود،ولی به راهش ادامه داد.
مریم میوه میداد به رضا،چایی براش میریخت
ولی ترافیک عجیب و غریب بود و حوصلشون داشت سر میرفت!
مریم خیلی جدی گفت:«عجیبه ها،این موقع سال نباید جاده اینقدر شلوغ باشه.
با اینکه اون سالا کسی ماشین نداشت،ولی خب بازم نباید اینطوری شلوغ پلوغ میشد!
رضا آروم گفت:«تقویم همراته؟»
مریم آروم تقویم رو از جیب کیفش در اوورد و رضا یه نگاه بهش انداخت
بله ۳۰شهریور تا ۳ مهر تعطیلی بود
هرطور بود رسیدن به رشت،ساعت ۱/۲ شب بود،هیچکس خونه و ویلا اجاره نمیداد
همشون پر شده بودن.
ماشین رو زدن کنار جاده،سوز آرومی از سرما به بدنشون می خورد.مجبور شدن داخل ماشین بشینن.
بعد از چند دقیقه صدای تق تق شیشه ماشین به گوششون رسید.
رضا شیشه رو داد پایین
پسری ریز جثه سلام کرد.
پسرک گفت:«سلام،اگه تا صبح بخواید اینجا بمونید از سرما تلف میشید،من خونه دارم»
رضا انگار که برق امید تو چشماش دیده میشد گفت:«مرسی ازت گل پسر»
پسرک گفت:«ولی یه شرط دارم»
رضا خیره شد و منتظر موند
پسرک ادامه داد:«شب خانومت باید تو اتاق من بخوابه!!!»
رضا که انگار بهش برق وصل کرده باشن چش غره ای به پسر رفت و گفت:«گمشو عوضی»
پسرک آروم از کنار شیشه کنار رفت و کنار تیر چراغ برق نشست.
سرما شدید تر شد.
ساعت حدود ۲ونیم نصفه شب بود
مریم از سرما میلرزید
رضا کاپشنش رو به مریم داد ولی افاقه نکرد.!
پسرک کنار تیر چراغ برق آتیش روشن کرده بود و با خیال راحت نشسته بود.
رضا رو کرد به مریم و آهسته گفت:«مریم جان…»
مریم گفت:«قبول کن،تورو خدا قبول کن»
رضا ناامیدانه،انگار که هیچ راهی جلوش نباشه
سرشو انداخت پایین و از ماشین پیاده شد
رفت کنار پسر،شرطتت قبوله
پسرک رو کرد به رضا و گفت:«اون شرط تموم شد،حالا اگه میخوای بیای خونه من…»
رضا عصبی ولی آروم نگاهش کرد.
پسرک گفت:«باید زنت زیر یه پتو با من بخوابه»
رضا که گوشاش از سرما سوت میزد گفت:«بزار بهش بگم»
رفت کنار مریم و ماجرا رو براش توضیح داد
مریم گفت:«هرچی گفت قبول کن،رضا التماست میکنم»
رضا برگشت:« قبوله پسر جون سوارشو»
پسرک:«اون شرط مال قبل بود…الان باید زیر پتو لخت بشه.»
رضا از ترس اینکه دوباره پسر تصمیم بدتری رو بگیره فوری گفت:«قبوله،سوار شو»
پسرک سوار شدن و راه افتاده
دم یه خونه ویلایی پیدا شدن و وارد خونه شدن.همین که پسر کلید انداخت گرمای دل نشین بخاری به صورت مریم خورد.
پسرک رضا رو راهنمایی کرد به سمت اتاقی توی راهرو
و دست مریم رو محکم گرفت
گفت:«خب من و ایشونم میریم تو این اتاق.»
مریم خیلی ترسیده بوده و نمیدونست لرزش بدنش از سرماست یا ترس!!!
رضا وارد اتاقی شد که پسر بهش گفته بود؛
و آروم وارد شدن مریم رو به حریم یه مرد دیگه تماشا کرد!
ولی هیچ کاری نمیتونست انجام بده
انگار تمام قدرت های عالم اون رو گرفتار کرده بودن
بدون اینکه لباس عوض کنه آروم روی تخت دراز کشید.
پسرک مریم رو وارد اتاق کرد
بوی دلنشین عطری به مشام می رسید.
مریم نگاهی به پسرک کرد که حالا چهره اش مشخص تر بود.
پسر رو تخت نشست و گفت:«طبق شرط لطفا»
مریم روش رو برگردوند و به آرامی لباسش را از تنش درآورد.
با شورت و سوتین برگشت.
پسرک لامپ رو خاموش کرد و در اتاق روهم قفل.
با صدای قفل شدن در اتاق دل مریم از هم فروپاشید!
پسرک پتو رو بالا زد و گفت:«خانوما اول»
مریم آروم رفت زیر پتو و پسرک بعد از اون.
گرمای تن لخت پسرک به تن لخت مریم میخورد.
پسرک خیلی خیلی آروم مریم رو نوازش میکرد
دستش رو از پشت روی بند سوتین مریم کشید و خواست بازش کنه.
مریم خیلی ترسیده و آروم گفت:«چیکار میکنی؟»
پسرک لبهاش رو کنار گوش مریم برد و بعد از بوسیدن گوشش گفت:«قرارمون این بود که لخت باشی»
بعد آروم سوتین رو از تن مریم بیرون آورد.
آروم دستش رو روی سینه های مریم میکشید
از زیر و رو
بالا و پایین سعی میکرد مریم رو تحریک کنه.
نوک سینه های مریم رو با دستاش بازی میدا
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام
سلام م.د هستم🤍🌻
بعد از مدتها ها برگشتم
داستان(لذت رفاقت با یک بی غیرت)کنسل شد
این داستان به شدت خشن و دارک هست،پس خواهشا اگه روحیه لطیفی داری و یا از bdsm خوشت نمیاد نخون🤍
رضا و مریم همیشه این موقع سال میرفتن شمال.
رضا معتقد بود ماه مهر بهترین ماه از سال برای سفر رفتنه،شمال زیاد شلوغ نیست و راحت میتونن جا گیر بیارن.
سال ۷۰ بود!
مثل همیشه ۳۱ شهریور ساعت ۵ عصر،رضا نشست پشت فرمون جیپ گوجه ای.
رضا رستوران داشت هر سال این موقع رستوران رو میداد دست علی خواهرزادش
و با مریم راهی جاده میشدن.
رضا و مریم جفتشون ۳۲ سالشون بود،۱۰ سالی میشد ازدواج کرده بودن.ولی از بخت بدشون خدا بهشون بچه نداده بود.
رضا هیچوقت تقویم رو چک نمیکرد،چون ۷ سال آزگار کارش همین بود ۳۱ شهریور بره و ۷ مهرم برگرده خونه.
مرده با خدایی بود،ولی اهل نماز و روضه نه!
شلوغی جاده براش عجیب بود،ولی به راهش ادامه داد.
مریم میوه میداد به رضا،چایی براش میریخت
ولی ترافیک عجیب و غریب بود و حوصلشون داشت سر میرفت!
مریم خیلی جدی گفت:«عجیبه ها،این موقع سال نباید جاده اینقدر شلوغ باشه.
با اینکه اون سالا کسی ماشین نداشت،ولی خب بازم نباید اینطوری شلوغ پلوغ میشد!
رضا آروم گفت:«تقویم همراته؟»
مریم آروم تقویم رو از جیب کیفش در اوورد و رضا یه نگاه بهش انداخت
بله ۳۰شهریور تا ۳ مهر تعطیلی بود
هرطور بود رسیدن به رشت،ساعت ۱/۲ شب بود،هیچکس خونه و ویلا اجاره نمیداد
همشون پر شده بودن.
ماشین رو زدن کنار جاده،سوز آرومی از سرما به بدنشون می خورد.مجبور شدن داخل ماشین بشینن.
بعد از چند دقیقه صدای تق تق شیشه ماشین به گوششون رسید.
رضا شیشه رو داد پایین
پسری ریز جثه سلام کرد.
پسرک گفت:«سلام،اگه تا صبح بخواید اینجا بمونید از سرما تلف میشید،من خونه دارم»
رضا انگار که برق امید تو چشماش دیده میشد گفت:«مرسی ازت گل پسر»
پسرک گفت:«ولی یه شرط دارم»
رضا خیره شد و منتظر موند
پسرک ادامه داد:«شب خانومت باید تو اتاق من بخوابه!!!»
رضا که انگار بهش برق وصل کرده باشن چش غره ای به پسر رفت و گفت:«گمشو عوضی»
پسرک آروم از کنار شیشه کنار رفت و کنار تیر چراغ برق نشست.
سرما شدید تر شد.
ساعت حدود ۲ونیم نصفه شب بود
مریم از سرما میلرزید
رضا کاپشنش رو به مریم داد ولی افاقه نکرد.!
پسرک کنار تیر چراغ برق آتیش روشن کرده بود و با خیال راحت نشسته بود.
رضا رو کرد به مریم و آهسته گفت:«مریم جان…»
مریم گفت:«قبول کن،تورو خدا قبول کن»
رضا ناامیدانه،انگار که هیچ راهی جلوش نباشه
سرشو انداخت پایین و از ماشین پیاده شد
رفت کنار پسر،شرطتت قبوله
پسرک رو کرد به رضا و گفت:«اون شرط تموم شد،حالا اگه میخوای بیای خونه من…»
رضا عصبی ولی آروم نگاهش کرد.
پسرک گفت:«باید زنت زیر یه پتو با من بخوابه»
رضا که گوشاش از سرما سوت میزد گفت:«بزار بهش بگم»
رفت کنار مریم و ماجرا رو براش توضیح داد
مریم گفت:«هرچی گفت قبول کن،رضا التماست میکنم»
رضا برگشت:« قبوله پسر جون سوارشو»
پسرک:«اون شرط مال قبل بود…الان باید زیر پتو لخت بشه.»
رضا از ترس اینکه دوباره پسر تصمیم بدتری رو بگیره فوری گفت:«قبوله،سوار شو»
پسرک سوار شدن و راه افتاده
دم یه خونه ویلایی پیدا شدن و وارد خونه شدن.همین که پسر کلید انداخت گرمای دل نشین بخاری به صورت مریم خورد.
پسرک رضا رو راهنمایی کرد به سمت اتاقی توی راهرو
و دست مریم رو محکم گرفت
گفت:«خب من و ایشونم میریم تو این اتاق.»
مریم خیلی ترسیده بوده و نمیدونست لرزش بدنش از سرماست یا ترس!!!
رضا وارد اتاقی شد که پسر بهش گفته بود؛
و آروم وارد شدن مریم رو به حریم یه مرد دیگه تماشا کرد!
ولی هیچ کاری نمیتونست انجام بده
انگار تمام قدرت های عالم اون رو گرفتار کرده بودن
بدون اینکه لباس عوض کنه آروم روی تخت دراز کشید.
پسرک مریم رو وارد اتاق کرد
بوی دلنشین عطری به مشام می رسید.
مریم نگاهی به پسرک کرد که حالا چهره اش مشخص تر بود.
پسر رو تخت نشست و گفت:«طبق شرط لطفا»
مریم روش رو برگردوند و به آرامی لباسش را از تنش درآورد.
با شورت و سوتین برگشت.
پسرک لامپ رو خاموش کرد و در اتاق روهم قفل.
با صدای قفل شدن در اتاق دل مریم از هم فروپاشید!
پسرک پتو رو بالا زد و گفت:«خانوما اول»
مریم آروم رفت زیر پتو و پسرک بعد از اون.
گرمای تن لخت پسرک به تن لخت مریم میخورد.
پسرک خیلی خیلی آروم مریم رو نوازش میکرد
دستش رو از پشت روی بند سوتین مریم کشید و خواست بازش کنه.
مریم خیلی ترسیده و آروم گفت:«چیکار میکنی؟»
پسرک لبهاش رو کنار گوش مریم برد و بعد از بوسیدن گوشش گفت:«قرارمون این بود که لخت باشی»
بعد آروم سوتین رو از تن مریم بیرون آورد.
آروم دستش رو روی سینه های مریم میکشید
از زیر و رو
بالا و پایین سعی میکرد مریم رو تحریک کنه.
نوک سینه های مریم رو با دستاش بازی میدا
بگاییات المعارف (۲)
#بی_دی_اس_ام #گی
...قسمت قبل
خب سلام
قسمت اول با توجه به استقبال جذاب دوستان که کلی به من بارکردن تموم شد
شاید جذابیت نداشته باشه داستان من ولی خب من مینویسم چون بعد از این داستان های بیشتری هست که مشتاق میشید
.
.
موقع اخراج از مدرسه پدر و مادرم هیچ کدوم متوجه ماجرا نشدند که دلیل اخراج من بخاطر کون کونک بازی بود
سال بعد منو تو مدرسه ای غیرانتفاعی ثبت نام میکنن که اکثر دوستان اول ابتدایی تا راهنماییم اونجا بود
روز اول سال جدید من وقتی وارد مدرسه شدم نظرم به سه تا از بچه ها جمع شد
یکیشون وحید بود که خیلی پسر سفید و تخسی بود
نفر بعدی حامد بود که یه کم سبزه بود ولی از نظر من بشدت جذاب
و نفر بعد پسری به اسم رامین که خیلی قد کوتاه ولی بشدت سفید و خوشگل
از همون روز اول من رفتم تو کف این سه نفر
رشته من ریاضی بود ولی اون سه نفر تجربی ولی چون جز درس زیست درس مخالف دیگه ای نداشتیم اکثرا باهم بودیم
با توجه به محیط جدید مدرسه من از همون روز اول به حالت قبل از سال اکل دبیرستانم برگشتم و بشدت درس خون
جوری که همه معلما تعریف میکردن و باعث این شده بوود با من طوری دیگه برخورد کنن
به همین علت کلید کتابخونه و آزمایشگاه و اتاق بسیج مدرسه دست من بود.
نوید دوست دوران بچگیم که نزدیکی زیادی به من داشت از اول دبیرستانم کمی سوال پرسیده بود و وقتی متوجه شد من درسای حوزوی هم خوندم اسم منو گذاشت حاج اقا حامد
جوری شده بود هر کسی مشکل شرعی داشت(بیشتر سوالات سکسی) سراغ من میومد و منم از روی کتاب احکام جواب میدادم
همین امر باعث شد رامین به من نزدیک بشه
مدتی از دوستی و نزدیکی من به رامین گذشته بود که یه روزی اومد پیشم و گفت
حامد اگه ممکنه یه روز وقت بزار بیا خونمون بهم شیمی یاد بده!
من از خدا خواسته قبول کردم چون بشدت شیمی رو دوست داشتم و نفر اول کلاس بودم
باهم هماهنگ کردیم و بعد مدتی من به خونشون رفتم
وقتی جلوی درب رسیدم زنگ رو فشار دادم که صدای مادر رامین اومد و منو به داخل دعوت کرد
وقتی وارد خونشون شدم از دیدن مادر رامین بشدت جا خوردم
یه زن تقریبا ۳۵ ساله
بشدت بدن سفید
موهای خرمایی رنگ و جذاب
باهاش سلام و احوال پرسی کردم و رفتم پیش رامین
جلسه اول وقتی تموم شد برگشتم خونه به نیت مامان رامین یه جق زدم و شب با فکر مادرش خوابیدم
جلسات درسی منو رامین ادامه داشت و تو بقیه درسا هم قرار بود کمکش کنم
جلسه سوم رامین تنها بود
بعد از گذشت چند دقیقه رامین شروع کرد راجب سکس و این چیزا حرف زدن
منم که خیلی وقت بود توی کف رامین بودم بحث رو کشیدم وسط و حسابی حشریش کردم
وقتی راضی شد لخت بشه با دیدن کیرش خندم گرفت
یه کیر کوچولوی ۱۰ سانتی
در برابر کیر ۱۵ سانتی من چیزی نبود
حسابی براش ساک زدم تا ارضا شد
بعد از ارضا شدنش یه کم شروع کردم بوسیدنش و روی مخش راه رفتن که بکنمش
وقتی داشتم میکردم تو کونش ناگهان درب اتاقش باز شد و مادر رامین تو چارچوب درب قرار گرفت
کیر من یهو خوابید
من به خودم ریده بودم و نمیدونستم چکار کنم
بعد از اینکه چشم تو چشم شدیم مادر رامین درب اتاقو بست و رفت
من شروع کردم به فحش دادن به رامین که این چکاری بود کردیم و داشتم گریه میکردم که مادرش صدام کرد
با ترس و لرز از اتاق اومدم بیرون و مطمئن بودم قراره کتک بخورم
وقتی اومدم بیرون درب اتاق و مادرش روی رامین قفل کرد
گفت بیا جلوم بشین
وقتی جلوی مادرش نشستم
گفت
داشتی با پسر من چکار میکردی؟
خانوم گوه خوردم داشتم غلط زیادی می کردم ببخشید
نه نمیبخشمت باید حسابی به گوه خوردن بیفتی
خانوم تورو خدا
جمله ام تموم نشده بود که سیلی محکمی خوردم
افتادم زمین
اومد روی سینه ام نشست
گلومو گرفت توی دستاش و فشار داد
گفت
یه کاری میکنم دیگه هیچوقت از این گوه خوریایی نکنی
از روم بلند شد
بهم اشاره کرد بهش سجده کنم
وقتی سجده کردم با صدای قدرتمندی گفت
_پاهامو بلیس …
.
…
…
ادامه دارد…
نوشته: HaMeD
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#بی_دی_اس_ام #گی
...قسمت قبل
خب سلام
قسمت اول با توجه به استقبال جذاب دوستان که کلی به من بارکردن تموم شد
شاید جذابیت نداشته باشه داستان من ولی خب من مینویسم چون بعد از این داستان های بیشتری هست که مشتاق میشید
.
.
موقع اخراج از مدرسه پدر و مادرم هیچ کدوم متوجه ماجرا نشدند که دلیل اخراج من بخاطر کون کونک بازی بود
سال بعد منو تو مدرسه ای غیرانتفاعی ثبت نام میکنن که اکثر دوستان اول ابتدایی تا راهنماییم اونجا بود
روز اول سال جدید من وقتی وارد مدرسه شدم نظرم به سه تا از بچه ها جمع شد
یکیشون وحید بود که خیلی پسر سفید و تخسی بود
نفر بعدی حامد بود که یه کم سبزه بود ولی از نظر من بشدت جذاب
و نفر بعد پسری به اسم رامین که خیلی قد کوتاه ولی بشدت سفید و خوشگل
از همون روز اول من رفتم تو کف این سه نفر
رشته من ریاضی بود ولی اون سه نفر تجربی ولی چون جز درس زیست درس مخالف دیگه ای نداشتیم اکثرا باهم بودیم
با توجه به محیط جدید مدرسه من از همون روز اول به حالت قبل از سال اکل دبیرستانم برگشتم و بشدت درس خون
جوری که همه معلما تعریف میکردن و باعث این شده بوود با من طوری دیگه برخورد کنن
به همین علت کلید کتابخونه و آزمایشگاه و اتاق بسیج مدرسه دست من بود.
نوید دوست دوران بچگیم که نزدیکی زیادی به من داشت از اول دبیرستانم کمی سوال پرسیده بود و وقتی متوجه شد من درسای حوزوی هم خوندم اسم منو گذاشت حاج اقا حامد
جوری شده بود هر کسی مشکل شرعی داشت(بیشتر سوالات سکسی) سراغ من میومد و منم از روی کتاب احکام جواب میدادم
همین امر باعث شد رامین به من نزدیک بشه
مدتی از دوستی و نزدیکی من به رامین گذشته بود که یه روزی اومد پیشم و گفت
حامد اگه ممکنه یه روز وقت بزار بیا خونمون بهم شیمی یاد بده!
من از خدا خواسته قبول کردم چون بشدت شیمی رو دوست داشتم و نفر اول کلاس بودم
باهم هماهنگ کردیم و بعد مدتی من به خونشون رفتم
وقتی جلوی درب رسیدم زنگ رو فشار دادم که صدای مادر رامین اومد و منو به داخل دعوت کرد
وقتی وارد خونشون شدم از دیدن مادر رامین بشدت جا خوردم
یه زن تقریبا ۳۵ ساله
بشدت بدن سفید
موهای خرمایی رنگ و جذاب
باهاش سلام و احوال پرسی کردم و رفتم پیش رامین
جلسه اول وقتی تموم شد برگشتم خونه به نیت مامان رامین یه جق زدم و شب با فکر مادرش خوابیدم
جلسات درسی منو رامین ادامه داشت و تو بقیه درسا هم قرار بود کمکش کنم
جلسه سوم رامین تنها بود
بعد از گذشت چند دقیقه رامین شروع کرد راجب سکس و این چیزا حرف زدن
منم که خیلی وقت بود توی کف رامین بودم بحث رو کشیدم وسط و حسابی حشریش کردم
وقتی راضی شد لخت بشه با دیدن کیرش خندم گرفت
یه کیر کوچولوی ۱۰ سانتی
در برابر کیر ۱۵ سانتی من چیزی نبود
حسابی براش ساک زدم تا ارضا شد
بعد از ارضا شدنش یه کم شروع کردم بوسیدنش و روی مخش راه رفتن که بکنمش
وقتی داشتم میکردم تو کونش ناگهان درب اتاقش باز شد و مادر رامین تو چارچوب درب قرار گرفت
کیر من یهو خوابید
من به خودم ریده بودم و نمیدونستم چکار کنم
بعد از اینکه چشم تو چشم شدیم مادر رامین درب اتاقو بست و رفت
من شروع کردم به فحش دادن به رامین که این چکاری بود کردیم و داشتم گریه میکردم که مادرش صدام کرد
با ترس و لرز از اتاق اومدم بیرون و مطمئن بودم قراره کتک بخورم
وقتی اومدم بیرون درب اتاق و مادرش روی رامین قفل کرد
گفت بیا جلوم بشین
وقتی جلوی مادرش نشستم
گفت
داشتی با پسر من چکار میکردی؟
خانوم گوه خوردم داشتم غلط زیادی می کردم ببخشید
نه نمیبخشمت باید حسابی به گوه خوردن بیفتی
خانوم تورو خدا
جمله ام تموم نشده بود که سیلی محکمی خوردم
افتادم زمین
اومد روی سینه ام نشست
گلومو گرفت توی دستاش و فشار داد
گفت
یه کاری میکنم دیگه هیچوقت از این گوه خوریایی نکنی
از روم بلند شد
بهم اشاره کرد بهش سجده کنم
وقتی سجده کردم با صدای قدرتمندی گفت
_پاهامو بلیس …
.
…
…
ادامه دارد…
نوشته: HaMeD
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بگاییات المعارف (۱)
#بی_دی_اس_ام #گی
سلام دوستان عزیزم
اسم من حامده و ۲۸ سالمه
دیدم همه نویسنده شدند گفتم منم بزار داستان واقعی زندگی خودمو بزارم که همه بفهمن ما هم سرگذشتی داشتیم
داستانی که دارم مینویسم نه بی غیرتی هست
نه محارم
داستان واقعی خودم هست و اتفاقاتی که از سال ۱۳۸۹ تا الان افتاده رو مینویسم
اگه قلمم بد هست عذرخواهی میکنم
پارت اول و دوم تقریبا کسل کننده هست ولی قول میدم پارت های بعدی براتون جذابیت داشته باشه
خب بریم سراغ داستان
من از بچگی یه پسر درس خون بودم که همیشه درسش براش از دوستاش و رفیقاش اولویت بیشتری داشت
تا اینکه سال سوم راهنمایی من برای یه مدرسه معارفی امتحان ورودی دادم و وارد این مدرسه شدم
وقتی وارد شدیم همون اول با چند نفر از بچه ها آشنا شدیم و یه اکیپ گوه رو تشکیل دادیم
سردسته اکیپ پسری بود به اسم مهدی
یکی دیگه از بچه ها که اصالتی پاکستانی داشت به اسم جعفرصادق
نفر دیگه کامران که اون موقع ۱۹۰ قد داشت و پدرش فوت شده و خودشو مسیحی میدونست
یه رفیق دیگه هم بود به اسم بهنام که تپل بود و دهن لق و اکثر اوقات مارو بگا میداد
از خودم بگم که اون موقع ها زیارت عاشورای مدرسه رو میخوندم مداحی میکردم و کلا بچه مثبتی بودم تا اینکه این آشنایی من با این اراذل مارو بگامون داد…
برم سر اصل مطلب
اون سال تو کلاس ما یه پسری بود که خیلی خوشگل بود به اسم حسن
از روز اول مدارس من تو کف اون بودم و خیلی دوست داشتم بکنمش
ابتدای بلوغمون بوود وخب علاقه داشتیم ولی نمیدونستم کلا باید چکار کنم
خلاصه کلام با مهدی سردسته اکیپمون مطرحش کردم
اونم گفت صبر کن اوکی میشه
مدرسه ما اون موقع ها کلاسهای فوق برنامه داشت و تا ظهر ساعت ۳ مدرسه بودیم و بچه ها میتونستن عصرا بمونن مدرسه درس بخونن
مهدی گفت میخوای بمون یه کاری کنیم ولی من ترس اینو داشتم بگم آبروم بره
خلاصه گذاشت تا امتحانات ترم اول شد و من ریدم تو امتحانات و معدلم شد ۱۴.۶۵
بعد امتحانات کل مدرسه رو میخواستن ببرن مشهد
به قدری زیاد بودن دانش آموزا که دوتا واگن کامل برای ما ها بود
فکر کنم ۲۰ تا کوپه ۲۰ نفره
خلاصه گفتن که افراد کوپه رو خودتون انتخاب کنید و سرگروه بزارید و اعلام کنید
ماهم اکیپ بگایی خودمون رو دادیم ولی یه نفر کم بود
منم فرصت رو غنیمت شمردم و به حسن گفتم و اونم قبول کرد
انقدر خوشحال بودم که مهدی وقتی گفت بگا میری نفهمیدم تا وقتی آخر سال اخراجم کردن
خلاصه وقت رفتن شد
دوستانی که قم هستن میدونن قطار قم مشهد اول میره ایستگاه محمدیه بعد میره تهران و…
خلاصه تو کوپه بودیم که بعد ایستگاه محمدیه حسن پاشد درب رو قفل کرد و پرده رو کشید و چراغ رو خاموش کرد
اومد نشست و یهو گفت بیایید بازی
جعفر صادق و بهنام از کوپه در رفتن و ما ۴ نفر موندیم
حسن کیرشو دراورد که پشمام ریخت
۱۶ سانت حدودا کیر
بعد کیر مهدی رو خودش درآورد که اونم هم اندازه بود
خلاصه کنم
من انقدر حسنو دوست داشتمکه اومد طبقه سوم پیش من
مهدی و کامران هم پایین شروع کردیم
براش نخوردم و اکثرا لاپایی زد
ولی تا از مشهد برگردیم نزدیک ۲۰ بار با مهدی دوتایی به من تقه زدن که آخرین بار تا دسته جا کرد…
پسرایی که عاشق همجنسشون بودن زیادن
واسه همین میفهمن چی میگم
برای من دادن به حسن لذت بخش ترین کار ممکن بود و حتی دوست داشتم باهاش تا آخر عمر باشم ولی …
این کار ما تا رسیدن به مشهد و حتی تو مشهد ادامه داشت اما بگایی ما جایی بود که بهنام احمق تو تک تک کوپه گشته بود و میگفت تو کوپه ما چه اتفاقاتی در حال افتادنه
موقع برگشت ناظم مدرسه تا قم تو کوپه ما بود تا از بدتر شدن بگایی ما جلوگیری کنه …
ترم دوم مدرسه من انقدر عاشق حسن بودم که عصرا میموندم مدرسه
چند باری هم حسن منو دوباره کرد
حتی انقدر دوستش داشتم که براش هدیه میگرفتم و پیشش میرفتم ولی ته ماجرا به اخراج از مدرسه منجر شد…
ادامه دارد…
نوشته: HaMeD
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#بی_دی_اس_ام #گی
سلام دوستان عزیزم
اسم من حامده و ۲۸ سالمه
دیدم همه نویسنده شدند گفتم منم بزار داستان واقعی زندگی خودمو بزارم که همه بفهمن ما هم سرگذشتی داشتیم
داستانی که دارم مینویسم نه بی غیرتی هست
نه محارم
داستان واقعی خودم هست و اتفاقاتی که از سال ۱۳۸۹ تا الان افتاده رو مینویسم
اگه قلمم بد هست عذرخواهی میکنم
پارت اول و دوم تقریبا کسل کننده هست ولی قول میدم پارت های بعدی براتون جذابیت داشته باشه
خب بریم سراغ داستان
من از بچگی یه پسر درس خون بودم که همیشه درسش براش از دوستاش و رفیقاش اولویت بیشتری داشت
تا اینکه سال سوم راهنمایی من برای یه مدرسه معارفی امتحان ورودی دادم و وارد این مدرسه شدم
وقتی وارد شدیم همون اول با چند نفر از بچه ها آشنا شدیم و یه اکیپ گوه رو تشکیل دادیم
سردسته اکیپ پسری بود به اسم مهدی
یکی دیگه از بچه ها که اصالتی پاکستانی داشت به اسم جعفرصادق
نفر دیگه کامران که اون موقع ۱۹۰ قد داشت و پدرش فوت شده و خودشو مسیحی میدونست
یه رفیق دیگه هم بود به اسم بهنام که تپل بود و دهن لق و اکثر اوقات مارو بگا میداد
از خودم بگم که اون موقع ها زیارت عاشورای مدرسه رو میخوندم مداحی میکردم و کلا بچه مثبتی بودم تا اینکه این آشنایی من با این اراذل مارو بگامون داد…
برم سر اصل مطلب
اون سال تو کلاس ما یه پسری بود که خیلی خوشگل بود به اسم حسن
از روز اول مدارس من تو کف اون بودم و خیلی دوست داشتم بکنمش
ابتدای بلوغمون بوود وخب علاقه داشتیم ولی نمیدونستم کلا باید چکار کنم
خلاصه کلام با مهدی سردسته اکیپمون مطرحش کردم
اونم گفت صبر کن اوکی میشه
مدرسه ما اون موقع ها کلاسهای فوق برنامه داشت و تا ظهر ساعت ۳ مدرسه بودیم و بچه ها میتونستن عصرا بمونن مدرسه درس بخونن
مهدی گفت میخوای بمون یه کاری کنیم ولی من ترس اینو داشتم بگم آبروم بره
خلاصه گذاشت تا امتحانات ترم اول شد و من ریدم تو امتحانات و معدلم شد ۱۴.۶۵
بعد امتحانات کل مدرسه رو میخواستن ببرن مشهد
به قدری زیاد بودن دانش آموزا که دوتا واگن کامل برای ما ها بود
فکر کنم ۲۰ تا کوپه ۲۰ نفره
خلاصه گفتن که افراد کوپه رو خودتون انتخاب کنید و سرگروه بزارید و اعلام کنید
ماهم اکیپ بگایی خودمون رو دادیم ولی یه نفر کم بود
منم فرصت رو غنیمت شمردم و به حسن گفتم و اونم قبول کرد
انقدر خوشحال بودم که مهدی وقتی گفت بگا میری نفهمیدم تا وقتی آخر سال اخراجم کردن
خلاصه وقت رفتن شد
دوستانی که قم هستن میدونن قطار قم مشهد اول میره ایستگاه محمدیه بعد میره تهران و…
خلاصه تو کوپه بودیم که بعد ایستگاه محمدیه حسن پاشد درب رو قفل کرد و پرده رو کشید و چراغ رو خاموش کرد
اومد نشست و یهو گفت بیایید بازی
جعفر صادق و بهنام از کوپه در رفتن و ما ۴ نفر موندیم
حسن کیرشو دراورد که پشمام ریخت
۱۶ سانت حدودا کیر
بعد کیر مهدی رو خودش درآورد که اونم هم اندازه بود
خلاصه کنم
من انقدر حسنو دوست داشتمکه اومد طبقه سوم پیش من
مهدی و کامران هم پایین شروع کردیم
براش نخوردم و اکثرا لاپایی زد
ولی تا از مشهد برگردیم نزدیک ۲۰ بار با مهدی دوتایی به من تقه زدن که آخرین بار تا دسته جا کرد…
پسرایی که عاشق همجنسشون بودن زیادن
واسه همین میفهمن چی میگم
برای من دادن به حسن لذت بخش ترین کار ممکن بود و حتی دوست داشتم باهاش تا آخر عمر باشم ولی …
این کار ما تا رسیدن به مشهد و حتی تو مشهد ادامه داشت اما بگایی ما جایی بود که بهنام احمق تو تک تک کوپه گشته بود و میگفت تو کوپه ما چه اتفاقاتی در حال افتادنه
موقع برگشت ناظم مدرسه تا قم تو کوپه ما بود تا از بدتر شدن بگایی ما جلوگیری کنه …
ترم دوم مدرسه من انقدر عاشق حسن بودم که عصرا میموندم مدرسه
چند باری هم حسن منو دوباره کرد
حتی انقدر دوستش داشتم که براش هدیه میگرفتم و پیشش میرفتم ولی ته ماجرا به اخراج از مدرسه منجر شد…
ادامه دارد…
نوشته: HaMeD
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
اتاق قرمز (۱)
#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
سلام داستان از تخیلات استفاده شده و واقعی نیست.شایدم هس ولی نیست
یه روز حوصلم خیلی سر رفته بود و مثل همیشه گوشی رو برداشتم و شروع کردم به گشت گذار داخل فضای مجازی.هیچ کدوم از دوستام انلاین نبودن و نیاز به هم صحبت داشتم تا سرم گرم بشه، برای همین وارد ربات ناشناس شدم و جست و جوی شانسی زدم
مشاهده پروفایل زدم دیدم که به یک پسر ۳۰ ساله که همشهری خودم هس وصل شدم. رو پروف عکس خودشو گذاشته بود قدش بلند با بدن عضله ای ولی چهره معمولی و ابرو و موی مشکی
اونم مشخصات پروفایل من رو دید و گفت چه کوچولویی واقعا ۱۷ سالته؟مشکلی نداری باهم صحبت کنیم یا میخوای با همسن های خودت حرف بزنی؟
گفتم که اره ۱۷ سالمه.نه چه مشکلی سن مهمه مگه؟
یه چند ساعتی باهم چت کردیم و راجب چیزای مختلف شروع کردیم به حرف زدن که یهو گفت قد و وزنت چنده؟گفتم 172 وزنم نمی دونم چطور مگه؟گفت هیچی همینطوری خواستم بدونم.قدت چه بلنده دختر قد بلند خوشم میاد،منم ازش پرسیدم قد خودت چنده و اونمگفت 188
خیلی یهویی ازم پرسید نظرت راجب بی دی اس ام چیه؟علاقه داری؟
منم نخواستم جوابشو بدم و یذره خجالت کشیدم و گفتم نمی دونم
ولی اون بحث ول نکرد و شروع کرد از علایقش بگه
گفتش که من از سلطه گر بودن و بانداژ کردن و نیپل پلی و تحقیرکلامی و فیزیکی و… خیلی خوشم میاد مثلا کل بدنتو مخصوصا سینه هاتو محکم با طناب ببندم آویزونت کنم از دیوار روی بدنت شمع بریزم و محکم به اندام های جنسیت اسپنک بزنم رو نوک سینه هات گیره بزنم
اینقدر گشادت کنم که دستم تا ساق بره داخلت،یه هفته چیزی جز سگ نباشی و از توی ظرف غذا بخوری و حتی دستشوییتم مثل سگا بکنی و یه کلمه هم جز واق کردن چیزی نگی و…
با حرفاش یه حس عجیبی درونم بیدار شد ترکیبی از ترس و و شهوت تقریبا از همه چی توی بی دی اس خوشش می آمد
بهش گفتم من مازوخیسمم در این حدم نیست و از تحقیر شدن اصلا خوشم نمیاد
بهم ویس داد خندید و گفت تو که نمیدونستی بی دی اس ام علاقه داری یا نه توله سگ،حالا سر این چیزا کنار میایم و لیمیت گذاری می کنیم،سایز سینه هات چنده؟در حدی هس اونجور که گفتم نمیتونم ببندمشون؟با خجالت گفتم آره میشه،با عصبانیت با ویس گفت توله سگ گفتم سایزشون چنده سوال می پرسم جوابمو درست بده
صدای خیلی کلفت و بمی هم داشت و یه چیزی توی درونم دلش می خواست که بزارم کنترلم کنه و ازش حساب ببرم بهش گفتم 70
گفت اندازش خوبه میشه باهاش کارایی که میخوام رو بکنم امروز تایمت آزاده؟عصری میتونی بیای بیرون؟میخوام دعوتت کنم خونم
اینکه اول کاری می خواست بکشونتم خونه بهم برخورد و هم می ترسیدم چون چیز زیادی ازش نمی دونستم حس کردم مثل جنده ها به نظر میام بهش گفتم نه بزار باهم یه مدت صحبت کنیم بعدش من قرار اول خونه نمیام بزار چند بار باهم بیرون بریم بیشتر اشنا شیم
بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت خب عکستو بده
من چون اعتماد نداشتم ازش ایدی گرفتم و پی وی زمان دار عکسمو فرستادم
تا منو دید گفت چه سفیدی تو،چشماتم خیلی درشت و قشنگه ولی موهاتو چرا کوتاه کردی؟
گفتم چطور مگه؟موی کوتاه خوشت نمیاد؟
گفت نه اتفاقا خیلی خوشم میاد بهت امده ولی دوست داشتم خودم بتراشمشون
گفتم با موهام شوخی نکن روشون حساسم
خلاصه دو سه روز گذشت و ما هر روز باهم صحبت میکردیم و اون طول این مدت از کارایی که می خواست باهام در آینده بکنه میگفت و منم با خیلی هاش اوکی نبودم بیشترشو گفتم نه و اونم باز مخالفتی نمی کرد
یه روز حدود ساعت ۱۲ پیام داد و گفت بسه دیگه به اندازه کافی اشنا شدی،کجا بیام تا یه ساعت دیگه دنبالت بریم بیرون یه دوری بزنیم و کافه ای جایی بشینیم و تا عصر بزارمت خونتون خانواده نگرانت نشن
حس کردم به اندازه کافی شناختمش و بهش لوکیشن دادم دو تا خیابون بالاتر خونمون و زود اماده شدم و رفتم اونجا رو صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم تا بیاد
دیدم یه ماشین هیوندای سفید با شیشه ها دودی وایساد
شیشه رو کشید پایین و دیدم خودشه برام دست تکون داد منم رفت سمت ماشین سوار شدم و سلام کردم خجالت می کشیدم نگاش کنم مخصوصا توی چشماش همش اینور اونورو نگاه می کردم
اونم جواب سلامم رو داد و گفت خداروشکر شکل عکسات خوشگلی
ذوق کردم یه لبخند ریزی زدم
حرکت کرد و رفت یه جای خلوت و ایستاد قبل اینکه بگم چی شده یهو گردنمو محکم گرفت و سرمو چسبوند به شیشه ماشین و با لحن جدی و خشن گفت وقتی اربابت دعوتت میکنه خونش باید مثل سگ از خوشحالی دم تکون بدی و از ذوق له له بزنی بدویی بیای نه که ناز کنی و واق اضافه کنی،فکر کردی بخوام کاری باهات کنم الان نمی تونم بکنم؟
یهو اخلاقش 190 درجه تغییر کرد
تف کرد توی صورتم و با اون یکی دستش سیلی زد توی دو ور صورتمو و داد زد جوابمو بده
واقعا انگار داشتم خفه میشدم و نمیتونستم حرف بزنم رو دستش فقط چنگ مینداختم ولم کنه و از کمبود اکسیژن دهنم وا ش
#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
سلام داستان از تخیلات استفاده شده و واقعی نیست.شایدم هس ولی نیست
یه روز حوصلم خیلی سر رفته بود و مثل همیشه گوشی رو برداشتم و شروع کردم به گشت گذار داخل فضای مجازی.هیچ کدوم از دوستام انلاین نبودن و نیاز به هم صحبت داشتم تا سرم گرم بشه، برای همین وارد ربات ناشناس شدم و جست و جوی شانسی زدم
مشاهده پروفایل زدم دیدم که به یک پسر ۳۰ ساله که همشهری خودم هس وصل شدم. رو پروف عکس خودشو گذاشته بود قدش بلند با بدن عضله ای ولی چهره معمولی و ابرو و موی مشکی
اونم مشخصات پروفایل من رو دید و گفت چه کوچولویی واقعا ۱۷ سالته؟مشکلی نداری باهم صحبت کنیم یا میخوای با همسن های خودت حرف بزنی؟
گفتم که اره ۱۷ سالمه.نه چه مشکلی سن مهمه مگه؟
یه چند ساعتی باهم چت کردیم و راجب چیزای مختلف شروع کردیم به حرف زدن که یهو گفت قد و وزنت چنده؟گفتم 172 وزنم نمی دونم چطور مگه؟گفت هیچی همینطوری خواستم بدونم.قدت چه بلنده دختر قد بلند خوشم میاد،منم ازش پرسیدم قد خودت چنده و اونمگفت 188
خیلی یهویی ازم پرسید نظرت راجب بی دی اس ام چیه؟علاقه داری؟
منم نخواستم جوابشو بدم و یذره خجالت کشیدم و گفتم نمی دونم
ولی اون بحث ول نکرد و شروع کرد از علایقش بگه
گفتش که من از سلطه گر بودن و بانداژ کردن و نیپل پلی و تحقیرکلامی و فیزیکی و… خیلی خوشم میاد مثلا کل بدنتو مخصوصا سینه هاتو محکم با طناب ببندم آویزونت کنم از دیوار روی بدنت شمع بریزم و محکم به اندام های جنسیت اسپنک بزنم رو نوک سینه هات گیره بزنم
اینقدر گشادت کنم که دستم تا ساق بره داخلت،یه هفته چیزی جز سگ نباشی و از توی ظرف غذا بخوری و حتی دستشوییتم مثل سگا بکنی و یه کلمه هم جز واق کردن چیزی نگی و…
با حرفاش یه حس عجیبی درونم بیدار شد ترکیبی از ترس و و شهوت تقریبا از همه چی توی بی دی اس خوشش می آمد
بهش گفتم من مازوخیسمم در این حدم نیست و از تحقیر شدن اصلا خوشم نمیاد
بهم ویس داد خندید و گفت تو که نمیدونستی بی دی اس ام علاقه داری یا نه توله سگ،حالا سر این چیزا کنار میایم و لیمیت گذاری می کنیم،سایز سینه هات چنده؟در حدی هس اونجور که گفتم نمیتونم ببندمشون؟با خجالت گفتم آره میشه،با عصبانیت با ویس گفت توله سگ گفتم سایزشون چنده سوال می پرسم جوابمو درست بده
صدای خیلی کلفت و بمی هم داشت و یه چیزی توی درونم دلش می خواست که بزارم کنترلم کنه و ازش حساب ببرم بهش گفتم 70
گفت اندازش خوبه میشه باهاش کارایی که میخوام رو بکنم امروز تایمت آزاده؟عصری میتونی بیای بیرون؟میخوام دعوتت کنم خونم
اینکه اول کاری می خواست بکشونتم خونه بهم برخورد و هم می ترسیدم چون چیز زیادی ازش نمی دونستم حس کردم مثل جنده ها به نظر میام بهش گفتم نه بزار باهم یه مدت صحبت کنیم بعدش من قرار اول خونه نمیام بزار چند بار باهم بیرون بریم بیشتر اشنا شیم
بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت خب عکستو بده
من چون اعتماد نداشتم ازش ایدی گرفتم و پی وی زمان دار عکسمو فرستادم
تا منو دید گفت چه سفیدی تو،چشماتم خیلی درشت و قشنگه ولی موهاتو چرا کوتاه کردی؟
گفتم چطور مگه؟موی کوتاه خوشت نمیاد؟
گفت نه اتفاقا خیلی خوشم میاد بهت امده ولی دوست داشتم خودم بتراشمشون
گفتم با موهام شوخی نکن روشون حساسم
خلاصه دو سه روز گذشت و ما هر روز باهم صحبت میکردیم و اون طول این مدت از کارایی که می خواست باهام در آینده بکنه میگفت و منم با خیلی هاش اوکی نبودم بیشترشو گفتم نه و اونم باز مخالفتی نمی کرد
یه روز حدود ساعت ۱۲ پیام داد و گفت بسه دیگه به اندازه کافی اشنا شدی،کجا بیام تا یه ساعت دیگه دنبالت بریم بیرون یه دوری بزنیم و کافه ای جایی بشینیم و تا عصر بزارمت خونتون خانواده نگرانت نشن
حس کردم به اندازه کافی شناختمش و بهش لوکیشن دادم دو تا خیابون بالاتر خونمون و زود اماده شدم و رفتم اونجا رو صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم تا بیاد
دیدم یه ماشین هیوندای سفید با شیشه ها دودی وایساد
شیشه رو کشید پایین و دیدم خودشه برام دست تکون داد منم رفت سمت ماشین سوار شدم و سلام کردم خجالت می کشیدم نگاش کنم مخصوصا توی چشماش همش اینور اونورو نگاه می کردم
اونم جواب سلامم رو داد و گفت خداروشکر شکل عکسات خوشگلی
ذوق کردم یه لبخند ریزی زدم
حرکت کرد و رفت یه جای خلوت و ایستاد قبل اینکه بگم چی شده یهو گردنمو محکم گرفت و سرمو چسبوند به شیشه ماشین و با لحن جدی و خشن گفت وقتی اربابت دعوتت میکنه خونش باید مثل سگ از خوشحالی دم تکون بدی و از ذوق له له بزنی بدویی بیای نه که ناز کنی و واق اضافه کنی،فکر کردی بخوام کاری باهات کنم الان نمی تونم بکنم؟
یهو اخلاقش 190 درجه تغییر کرد
تف کرد توی صورتم و با اون یکی دستش سیلی زد توی دو ور صورتمو و داد زد جوابمو بده
واقعا انگار داشتم خفه میشدم و نمیتونستم حرف بزنم رو دستش فقط چنگ مینداختم ولم کنه و از کمبود اکسیژن دهنم وا ش
دانشگاه بی دی اس ام
#تحقیر #بی_دی_اس_ام #شکنجه
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه این یه داستانه که شاید یه بعضیا خونده باشند
بخشی از داستان رو براتون میزارم اگه خوشتون اومد و ادامشو خواستید تو کامنتا بهم بگید
چند وقتی بود تعریفش و شنیده بودم…ولی نمیدونستم حقیقت داره یا نه … اگه حقیقت داشته باشه فوق العاده میشه
امیدوار بودم…امیدوار بودم به شایعه های گوشه کناره پاریس …الان داشتم میرفتم به اون . شهر… یکی از دوستام بهم گفته بود … رفته بود پاریس و وقتیبرگشته بود برام تعریف کرده بود که توی خیابونی نزدیک به کلیسای نوتردام جایی هست که برای من زیادی جالبه…جایی که
به خاطر اینکه ممکنه راست باشه دارم زندگیم و توی شهر کوچیک و امن خودم ول میکنم و به اون شهر میرم…از پنجره هواپیما یه نگاه به بیرون انداختم…ابرهای سفید پنبه ای دور
هواپیما رو گرفته بودن…اسمون کم کم داشت تیره میشد… فکر کنم پاریس الن بارونی باشه… به بارون زیاد عادت ندارم … جانت میگفت وقتی رسیدی حتما یه سر به کافه فلور که توی خیابون سنت ژرمن هست بزن…میگفت قهوه فرانسه اونجا یه جور دیگه میچسبه …با انگشت روی شیشه یه خط فرضی کشیدم…قهوه…شاید بتونه کمی نیازم به سیگار و کمتر کنه تا
… رسیدن به مقصد
مهماندار و صدا کردم و درخواست یه قهوه دادم…گفت زود برام میاره…نفس عمیق بیرون دادم و توی رویام فرو رفتم…یعنی واقعیه؟؟
. . . .
چمدونم و تحویل گرفتم و راه افتادم سمت خروجی فرودگاه…جانت گفته بود اون مکان شبا هم پذیرش داره…نمیدونستم اول برم هتل اتاقم و بگیرم یا اول برم اونجا… ادوارد میگفت خیابون اپرا هتل های خوبی داره… ولی تا اونجایی که میدونستم اونجا خیلی شلوغ بود…یه جای دنج و ترجیح میدادم…اوه بهتره توی همون سنت ژرمن که نزدیک کافه ی مورد نظرمم هست اتاق بگیرم…اینجوری بعد از ظهرا راحت میتونم برم تو کافه بشینم و یه سیگار بکشم
سوارتاکسی جلوی فرودگاه شدم و ناخواسته ادرس همون مکان رویایی و دادم…ینیممکن بود راننده مسخرم کنه؟؟ یا بگه اینجا دیگه کجاس… ولی…همچین چیزینگفت و راه افتاد سمت جایی که گفتم…قلبم تند زد…پس وجود داره
شما اهل منچستر هستید…درسته؟×
زیاد اهل گرم گرفتن با راننده و افراد غریبه نبودم…با یه نه کوتاه حرف وتموم کردم و ترجیح دادم به این فکر کنم که… اونجا چه شکلیه…کیا هستن…چه جوریه … دوست داشتم زودتر برسیم
از پنجره به بیرون نگاه میکردم تا بلکه راه کوتاه تر بشه…رود سن خیلی قشنگ بود…اولین …باره میام و همه چیز برام جذابه
ببخشید من میتونم یه سیگار بکشم توی ماشینتون؟- بله حتما×
زیر سیگاری عقب ماشین و باز کرد و با یه تشکرکوتاه یه نخ از پاکت سناتورم برداشتم… سعی کردم تا رسیدن به مقصد یکم اروم باشم…به ارامش احتیاج داشتم
انتهای یه خیابون نسبتا خلوت راننده نگه داشت و گفت همینجاست خانم…تشکر کردم کرایه رو حسابکردم و پیاده شدم…باورم نمیشد که فقط چند متر با رویام فاصله دارم…به تابلوی بزرگ سر درش خیره شدم
University art of BDSM !دانشگاه هنر های بی دی اس ام … رویام واقعیت داشت
اروم رفتم سمت در ورودیش…باز نبود درش…دوتا زنگ داشت… نمیدونستم کدوم زنگ و بزنم master و کنار دومی slave که کنار زنگ ها نوشته های ریزی دیدم کنار زنگ اول نوشته بود
جالب شد…خواستم زنگ اول و بزنم که یه نوشته دیگه دیدم روی یه پلاکارد طلایی روی در “به دنیای تضاد های شیرین خوش آمدید”
جمله جالبی بود…تضاد های شیرین…نمیدونستم منظورش از تضاد چیه…انگار اینجا مثل …سرزمین عجایبه
زنگ و زدم …یه صدای ضبط شده گفت لطفا وارد راهروی سمت راست شوید…خوش آمدید
در با یه صدای کوچیک باز شد…با قدمای آروم رفتم تو…یاد حرف جانت افتادم…گفته بود زنگ و نزدم اصل…تا جلوی درش رفته بود و برگشته بود…رفتم داخل…یه باغ مانند بود ولی باغ نبود
واقعا…انگار داخل یه فضای بسته یه باغ درست کرده بودن…جوری بود که از بیرون دیده نمیشد اصل …ولی واقعا طبیعی بود حتی سقفش مثل آسمون طراحی شده بود با ستاره هایی که چشمک میزدن…چند تا راهرو جلوم بود…فکر کنم چهار تا…هیچ اسمی روشون نوشته نشده
بود هیچ تابلوی راهنمایی نبود…به حرفیکه صدا گفته بود گوش کردم و وارد راهروی راست شدم… با تصوراتم فرق داشت…همه چیز معمولی بود…اون فضای باغ مانند فقط چند متر ادامه داشت و بعدش راهرو شبیه راهروی کاخ های قدیمی پادشاهای انگلستان شد … یه فرش قرمز کفراهرو بود و چراغ های دیواری دو طرف راهرو رو تزیین و روشن میکردن…چمدونم و اروم دنبال خودم می کشیدم…کتونی های اسپرتم صدایی ایجاد نمی کرد و سکوت مطلقه راهرو فقط …با صدای چرخ چمدونم شکسته میشد
یکم که جلوتر رفتم دوتا در دیدم … یه چیزی نوشته بودن وسط درها
توجه … اگر وارد این دانشکده شوید تا زمان فارغ التحصیلی اجازه خروج ندارید … این راهرو " یکطرفه است… اگر مایل به ورود هستید وارد درب راست شده و اگر پشیمانید درب سمت "
#تحقیر #بی_دی_اس_ام #شکنجه
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه این یه داستانه که شاید یه بعضیا خونده باشند
بخشی از داستان رو براتون میزارم اگه خوشتون اومد و ادامشو خواستید تو کامنتا بهم بگید
چند وقتی بود تعریفش و شنیده بودم…ولی نمیدونستم حقیقت داره یا نه … اگه حقیقت داشته باشه فوق العاده میشه
امیدوار بودم…امیدوار بودم به شایعه های گوشه کناره پاریس …الان داشتم میرفتم به اون . شهر… یکی از دوستام بهم گفته بود … رفته بود پاریس و وقتیبرگشته بود برام تعریف کرده بود که توی خیابونی نزدیک به کلیسای نوتردام جایی هست که برای من زیادی جالبه…جایی که
به خاطر اینکه ممکنه راست باشه دارم زندگیم و توی شهر کوچیک و امن خودم ول میکنم و به اون شهر میرم…از پنجره هواپیما یه نگاه به بیرون انداختم…ابرهای سفید پنبه ای دور
هواپیما رو گرفته بودن…اسمون کم کم داشت تیره میشد… فکر کنم پاریس الن بارونی باشه… به بارون زیاد عادت ندارم … جانت میگفت وقتی رسیدی حتما یه سر به کافه فلور که توی خیابون سنت ژرمن هست بزن…میگفت قهوه فرانسه اونجا یه جور دیگه میچسبه …با انگشت روی شیشه یه خط فرضی کشیدم…قهوه…شاید بتونه کمی نیازم به سیگار و کمتر کنه تا
… رسیدن به مقصد
مهماندار و صدا کردم و درخواست یه قهوه دادم…گفت زود برام میاره…نفس عمیق بیرون دادم و توی رویام فرو رفتم…یعنی واقعیه؟؟
. . . .
چمدونم و تحویل گرفتم و راه افتادم سمت خروجی فرودگاه…جانت گفته بود اون مکان شبا هم پذیرش داره…نمیدونستم اول برم هتل اتاقم و بگیرم یا اول برم اونجا… ادوارد میگفت خیابون اپرا هتل های خوبی داره… ولی تا اونجایی که میدونستم اونجا خیلی شلوغ بود…یه جای دنج و ترجیح میدادم…اوه بهتره توی همون سنت ژرمن که نزدیک کافه ی مورد نظرمم هست اتاق بگیرم…اینجوری بعد از ظهرا راحت میتونم برم تو کافه بشینم و یه سیگار بکشم
سوارتاکسی جلوی فرودگاه شدم و ناخواسته ادرس همون مکان رویایی و دادم…ینیممکن بود راننده مسخرم کنه؟؟ یا بگه اینجا دیگه کجاس… ولی…همچین چیزینگفت و راه افتاد سمت جایی که گفتم…قلبم تند زد…پس وجود داره
شما اهل منچستر هستید…درسته؟×
زیاد اهل گرم گرفتن با راننده و افراد غریبه نبودم…با یه نه کوتاه حرف وتموم کردم و ترجیح دادم به این فکر کنم که… اونجا چه شکلیه…کیا هستن…چه جوریه … دوست داشتم زودتر برسیم
از پنجره به بیرون نگاه میکردم تا بلکه راه کوتاه تر بشه…رود سن خیلی قشنگ بود…اولین …باره میام و همه چیز برام جذابه
ببخشید من میتونم یه سیگار بکشم توی ماشینتون؟- بله حتما×
زیر سیگاری عقب ماشین و باز کرد و با یه تشکرکوتاه یه نخ از پاکت سناتورم برداشتم… سعی کردم تا رسیدن به مقصد یکم اروم باشم…به ارامش احتیاج داشتم
انتهای یه خیابون نسبتا خلوت راننده نگه داشت و گفت همینجاست خانم…تشکر کردم کرایه رو حسابکردم و پیاده شدم…باورم نمیشد که فقط چند متر با رویام فاصله دارم…به تابلوی بزرگ سر درش خیره شدم
University art of BDSM !دانشگاه هنر های بی دی اس ام … رویام واقعیت داشت
اروم رفتم سمت در ورودیش…باز نبود درش…دوتا زنگ داشت… نمیدونستم کدوم زنگ و بزنم master و کنار دومی slave که کنار زنگ ها نوشته های ریزی دیدم کنار زنگ اول نوشته بود
جالب شد…خواستم زنگ اول و بزنم که یه نوشته دیگه دیدم روی یه پلاکارد طلایی روی در “به دنیای تضاد های شیرین خوش آمدید”
جمله جالبی بود…تضاد های شیرین…نمیدونستم منظورش از تضاد چیه…انگار اینجا مثل …سرزمین عجایبه
زنگ و زدم …یه صدای ضبط شده گفت لطفا وارد راهروی سمت راست شوید…خوش آمدید
در با یه صدای کوچیک باز شد…با قدمای آروم رفتم تو…یاد حرف جانت افتادم…گفته بود زنگ و نزدم اصل…تا جلوی درش رفته بود و برگشته بود…رفتم داخل…یه باغ مانند بود ولی باغ نبود
واقعا…انگار داخل یه فضای بسته یه باغ درست کرده بودن…جوری بود که از بیرون دیده نمیشد اصل …ولی واقعا طبیعی بود حتی سقفش مثل آسمون طراحی شده بود با ستاره هایی که چشمک میزدن…چند تا راهرو جلوم بود…فکر کنم چهار تا…هیچ اسمی روشون نوشته نشده
بود هیچ تابلوی راهنمایی نبود…به حرفیکه صدا گفته بود گوش کردم و وارد راهروی راست شدم… با تصوراتم فرق داشت…همه چیز معمولی بود…اون فضای باغ مانند فقط چند متر ادامه داشت و بعدش راهرو شبیه راهروی کاخ های قدیمی پادشاهای انگلستان شد … یه فرش قرمز کفراهرو بود و چراغ های دیواری دو طرف راهرو رو تزیین و روشن میکردن…چمدونم و اروم دنبال خودم می کشیدم…کتونی های اسپرتم صدایی ایجاد نمی کرد و سکوت مطلقه راهرو فقط …با صدای چرخ چمدونم شکسته میشد
یکم که جلوتر رفتم دوتا در دیدم … یه چیزی نوشته بودن وسط درها
توجه … اگر وارد این دانشکده شوید تا زمان فارغ التحصیلی اجازه خروج ندارید … این راهرو " یکطرفه است… اگر مایل به ورود هستید وارد درب راست شده و اگر پشیمانید درب سمت "
ایکس
#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
دو ساعته به صلیب x شکل کشیدمش و یه بند داره التماس میکنه ولی کافی نیست باید زجرو تو صداش بشنوم الان فقط درد داره همین. میرم تو فکر((هه اصلا جذاب نیست درد… درد مهم نیست همه میتونن دردو تحمل کنن این زجره که یه برده بی ارزش باید بتونه بخاطر من تحملش کنه که شاید بشه خودشو ثابت کنه)) صدای گریهشو میشنوم ولی گوش نمیکنم مشغول مرتب کردن ابزار و اسباب بازیامم رو دیوار و میز، عمدا نامرتب میچینمشون از بی نظمی لذت میبرم، چشمم میخوره به الکترود فیزیوتراپی که ازش برای برق بازی استفاده میکنم، ازش خوشم میاد و کامل سیستمو (ترانس، سیمها، الکترود و پد) برمیدارم میرم سمتش اسمش یادم نمیاد چی بود مهسا پریسا یا همچین مزخرفاتی من که بهش میگم گربه سیاهه. پدهارو خیس میکنم و الکترودهارو میکنم توشون بعد با استرپ دوتا میبندم به ممه هاش و دوتا به روناش نزدیک ترین جا به کصش و ترانس رو روشن میکنم ولوم قسمت ممه هاشو میپیچونم یکم که جریان برقو حس میکنه شروع میکنه به تشکر بابت تنبیهش تف میکنم تو صورتش و یه چک میزنم بهش بعد میرم سراغ ولوم رونهاش اونو زیاد میکنم اولش لذت میبره ولی تا میخواد دهن باز کنه تا ته میچرخونمش، میخواد دست و پا بزنه آشغال ولی نمیتونه چون عضله هاش منقبض شدن و درد بیچارش کرده داره به نقطه زجر نزدیک میشه جیغ میزنه و اشک میریزه کلمات بی معنی از دهنش درمیان و چرت و پرت میگه ولوم رو کم میکنم یکم آروم میشه و سریع به خودش میاد شروع میکنه تشکر کردن و التماس که ببخشمش قبل از اینکه دوباره بتونه فکر کنه ولوم قسمت ممه هاشو زیاد میکنم زبونش بند میاد صورتش سرخ شده و رگای گردنش زده بیرون میخواد جیغ بزنه نمیتونه لال شده حالا تو زجر غوطه ور شده آشغال و من تازه دارم تحریک میشم و ازش خوشم میاد برا همین ۳۰ ثانیه بهش فرصت میدم ولوم هارو کم میکنم و صورتشو میگیرم تو دستم و بهش میگم خیلییی بی ارزشی حالم ازت بهم میخوره آشغال دستمو میبرم بالا ولی چکو نمیزنم بهش، میرم گیره هارو میارم دو طرف بدنش از زیر سینه تا پایین پهلوهاش دونه دونه گیره میزنم و بند کنفی هم رد کردم از زیرشون با هر گیره ای که میزنم یه تشکر میکنه ازم و میگه حیوون کثیفمه و من فقط سکوت تحویلش میدم ارزش جواب شنیدو نداره آشغال گیره ها تموم شد بالاخره، بندهارو میکشم در حدی که قشگن فشار بیارن به گیره ولی جداشون نکنن با همون فشار کوتا میکنم و به هم گره میزنم و میذارمشون تو دهن گربه سیاهه بهش میگم باید نگهشون داره ول کنه یا فشار کم شه یا حتی یه دونه گیره کم شه همینجوری لخت پرتش میکنم تو خیابون تا لونشون پیاده و لخت بره با ترس و بغض میگه چشم استاد… چند قدم عقب میرم واقعا منظره جذابی شده از کارم لذت میبرم و خودمو تحسین میکنم خب دیگه استراحت بسشه میرم الکترود هارو میچسبونم به هر دو طرف کصش و جاشونو با استرپ فیکس میکنم یکم زمان برد کار سختی بود ولی ارزششرو داشت حالت ترانس رو تغییر میدم و از یکسره میذارمش رو سینوسی ۵ ثانیه قطع و ۱۰ ثانیه وصل ولوم ممه ها و کصش رو همزمان تا آخر زیاد میکنم و جیییغ میزنه ولی با وسواس بند رو نگه داشته این حالتش خیلی تحریکم میکنه و کیرم تقریبا سیخ شده ولی بازی باید ادامه پیدا کنه تازه اولاشه
با هر بار وصل شدن جریان منقبض میشه بعدش که قطع میشه ازم تشکر میکنه که دارم گربه کثیفمو ادب میکنم، جالبه بیشترشون وقتی به نقطه زجر میرسن همینن لای پاشون خیس خیس میشه ولی این توله فرق داره خیسیش تا پایین روناش نزدیک زانوهاش رسیده و با چشماش التماس میکنه بذارم ارگاسم شه ولی خب چه فایده نظر اون آشغال که اصلا اهمیتی نداره. میرم سمتش و شروع میکنم اسپنک کردن روناش پوست سفیدش کامل سرخ شده یکمی هم جای کبودی هست که جذابش کرده توله گربم رو. بند رو از دهنش میگیرم و بهش میگم لال شه هیچ صدایی نباید جر نفس کشیدن بشنوم سرشو تکون میده به نشونه فهمیدن، بهش میگم خب دیگه کثافت برق بازی بسه، وانمود میکنم دارم میرم سمت دستگاه که یهو بند و میکشم و همه گیرهها تو یه لحظه از بدنش جدا میشن چشاش از درد برمیگردن ولی جیکش در نمیاد ولو میشه رو صلیب، هه اگه نبسته بودمش قطعا می خورد زمین ماده بی ارزش ضعیف، با آب یخ تو صورتش حالشو جا میارم و بهش میگم میتونه حرف بزنه ازم تشکر میکنه که زجرش میدم. آب از کصش دیگه داره چکه میکنه، بدنش داد میزنه که به لیمیتش نزدیکه بیشتر از این نمیتونه ادامه بده ولی روحش هنوز میخواد ولی خب چه میشه کرد سلامت جسم مهمتره، بهش اجازه میدم هر وقت دلش خواست اورگاسم شه و بعد کیرمو میذارم تو کصش هنوز تلمبه زدنو شروع نکردم که سرخ میشه نشونه های اورگاسم تو صورتش ظاهر میشن بهش هشدار میدم که لال شه و جیکش درنیاد. تا ته فشار میدم تو کصش و با سرعت تلمبه میزنم و به شدت ارگاسم میشه حالا میرسم به جایی که برام خیلی
#ارباب_و_برده #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام
دو ساعته به صلیب x شکل کشیدمش و یه بند داره التماس میکنه ولی کافی نیست باید زجرو تو صداش بشنوم الان فقط درد داره همین. میرم تو فکر((هه اصلا جذاب نیست درد… درد مهم نیست همه میتونن دردو تحمل کنن این زجره که یه برده بی ارزش باید بتونه بخاطر من تحملش کنه که شاید بشه خودشو ثابت کنه)) صدای گریهشو میشنوم ولی گوش نمیکنم مشغول مرتب کردن ابزار و اسباب بازیامم رو دیوار و میز، عمدا نامرتب میچینمشون از بی نظمی لذت میبرم، چشمم میخوره به الکترود فیزیوتراپی که ازش برای برق بازی استفاده میکنم، ازش خوشم میاد و کامل سیستمو (ترانس، سیمها، الکترود و پد) برمیدارم میرم سمتش اسمش یادم نمیاد چی بود مهسا پریسا یا همچین مزخرفاتی من که بهش میگم گربه سیاهه. پدهارو خیس میکنم و الکترودهارو میکنم توشون بعد با استرپ دوتا میبندم به ممه هاش و دوتا به روناش نزدیک ترین جا به کصش و ترانس رو روشن میکنم ولوم قسمت ممه هاشو میپیچونم یکم که جریان برقو حس میکنه شروع میکنه به تشکر بابت تنبیهش تف میکنم تو صورتش و یه چک میزنم بهش بعد میرم سراغ ولوم رونهاش اونو زیاد میکنم اولش لذت میبره ولی تا میخواد دهن باز کنه تا ته میچرخونمش، میخواد دست و پا بزنه آشغال ولی نمیتونه چون عضله هاش منقبض شدن و درد بیچارش کرده داره به نقطه زجر نزدیک میشه جیغ میزنه و اشک میریزه کلمات بی معنی از دهنش درمیان و چرت و پرت میگه ولوم رو کم میکنم یکم آروم میشه و سریع به خودش میاد شروع میکنه تشکر کردن و التماس که ببخشمش قبل از اینکه دوباره بتونه فکر کنه ولوم قسمت ممه هاشو زیاد میکنم زبونش بند میاد صورتش سرخ شده و رگای گردنش زده بیرون میخواد جیغ بزنه نمیتونه لال شده حالا تو زجر غوطه ور شده آشغال و من تازه دارم تحریک میشم و ازش خوشم میاد برا همین ۳۰ ثانیه بهش فرصت میدم ولوم هارو کم میکنم و صورتشو میگیرم تو دستم و بهش میگم خیلییی بی ارزشی حالم ازت بهم میخوره آشغال دستمو میبرم بالا ولی چکو نمیزنم بهش، میرم گیره هارو میارم دو طرف بدنش از زیر سینه تا پایین پهلوهاش دونه دونه گیره میزنم و بند کنفی هم رد کردم از زیرشون با هر گیره ای که میزنم یه تشکر میکنه ازم و میگه حیوون کثیفمه و من فقط سکوت تحویلش میدم ارزش جواب شنیدو نداره آشغال گیره ها تموم شد بالاخره، بندهارو میکشم در حدی که قشگن فشار بیارن به گیره ولی جداشون نکنن با همون فشار کوتا میکنم و به هم گره میزنم و میذارمشون تو دهن گربه سیاهه بهش میگم باید نگهشون داره ول کنه یا فشار کم شه یا حتی یه دونه گیره کم شه همینجوری لخت پرتش میکنم تو خیابون تا لونشون پیاده و لخت بره با ترس و بغض میگه چشم استاد… چند قدم عقب میرم واقعا منظره جذابی شده از کارم لذت میبرم و خودمو تحسین میکنم خب دیگه استراحت بسشه میرم الکترود هارو میچسبونم به هر دو طرف کصش و جاشونو با استرپ فیکس میکنم یکم زمان برد کار سختی بود ولی ارزششرو داشت حالت ترانس رو تغییر میدم و از یکسره میذارمش رو سینوسی ۵ ثانیه قطع و ۱۰ ثانیه وصل ولوم ممه ها و کصش رو همزمان تا آخر زیاد میکنم و جیییغ میزنه ولی با وسواس بند رو نگه داشته این حالتش خیلی تحریکم میکنه و کیرم تقریبا سیخ شده ولی بازی باید ادامه پیدا کنه تازه اولاشه
با هر بار وصل شدن جریان منقبض میشه بعدش که قطع میشه ازم تشکر میکنه که دارم گربه کثیفمو ادب میکنم، جالبه بیشترشون وقتی به نقطه زجر میرسن همینن لای پاشون خیس خیس میشه ولی این توله فرق داره خیسیش تا پایین روناش نزدیک زانوهاش رسیده و با چشماش التماس میکنه بذارم ارگاسم شه ولی خب چه فایده نظر اون آشغال که اصلا اهمیتی نداره. میرم سمتش و شروع میکنم اسپنک کردن روناش پوست سفیدش کامل سرخ شده یکمی هم جای کبودی هست که جذابش کرده توله گربم رو. بند رو از دهنش میگیرم و بهش میگم لال شه هیچ صدایی نباید جر نفس کشیدن بشنوم سرشو تکون میده به نشونه فهمیدن، بهش میگم خب دیگه کثافت برق بازی بسه، وانمود میکنم دارم میرم سمت دستگاه که یهو بند و میکشم و همه گیرهها تو یه لحظه از بدنش جدا میشن چشاش از درد برمیگردن ولی جیکش در نمیاد ولو میشه رو صلیب، هه اگه نبسته بودمش قطعا می خورد زمین ماده بی ارزش ضعیف، با آب یخ تو صورتش حالشو جا میارم و بهش میگم میتونه حرف بزنه ازم تشکر میکنه که زجرش میدم. آب از کصش دیگه داره چکه میکنه، بدنش داد میزنه که به لیمیتش نزدیکه بیشتر از این نمیتونه ادامه بده ولی روحش هنوز میخواد ولی خب چه میشه کرد سلامت جسم مهمتره، بهش اجازه میدم هر وقت دلش خواست اورگاسم شه و بعد کیرمو میذارم تو کصش هنوز تلمبه زدنو شروع نکردم که سرخ میشه نشونه های اورگاسم تو صورتش ظاهر میشن بهش هشدار میدم که لال شه و جیکش درنیاد. تا ته فشار میدم تو کصش و با سرعت تلمبه میزنم و به شدت ارگاسم میشه حالا میرسم به جایی که برام خیلی