#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#قصه
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دلم نمی خواهد دروغ بگویم.
طاها، تو را دوست دارم...
و حالا، در چشمان تو هستم و تو خودت نمی دانی...
نمی دانی یا نمی بینی که مستوری فرمانده، در چشمان نجیب تو، بی اثر است.
فرمانده به سارا نزدیک می شود...
سارا باز می پرسد:
تو اون نامه رو، امضا کردی، درسته؟
_بله!
_چرا؟
_من برای این انقلاب زندگیمو گذاشتم سارا...
هر چیزی که حس کنم مانع رشدشه، وظیمه مه کاری کنم!
باید هشدار می دادیم که بچه ها رو کنترل کنن...
_اما اون، یه هشدار ساده نبود.
بچه ها رو قلع و قمع کردن.
زندان بردن و عده ای مُردن!...
_از اون نامه، اشتباه، برداشت شد...
_چرا نمیگی تو اشتباه کردی؟
_آره...منم انسانم و یه جاهایی اشتباه می کنم، همونطور که تو ممکنه اشتباه کنی، یا بناز...
مهم اینه از اشتباهمون، درس بگیریم و دفعه بعد، درست تر قدم برداریم.
من دیگه بعد از اون، هیچ نامه ای رو امضاء نکردم...
در هیچ حرکت دسته جمعی شرکت نکردم!
می بینم که فرمانده به سارا، نزدیک می شود...
گویی در چشمان سیاه طاها، فرمانده هرگز مستور و پنهان نیست.
اما خودِ طاها نمی بیند.
فرمانده دست سارا را با محبت می گیرد.
_سارا، چرا از من فرار می کنی؟!
پنج ساله هر جا می خوام ببینمت، نمیای!جواب تلفن نمیدی.
موضوع چیه؟!
سارا هیچ نمی گوید...
مرد به خودش جرات می دهد و
دست سارا را می بوسد.
_چی شده سارای من ؟
_سارا، نفسش در سینه حبس است.
من هم...
ما چیزی می بینیم که فرمانده نمی بیند!
سارا، سرش را روی شانه فرمانده
می گذارد و آهسته می گوید:
تو رو خدا تکون نخور!
اون اینجاست.
درست پشت سرت...
کمی دورتر، کسی با اسلحه، فرمانده را نشانه رفته.
_مادرم رو ول کن!
نفسم بالا نمی آید...
آن مرد تفنگ به دست، همان پسر جوانِ راننده است...
پسری با موی روشن، راننده ی فرمانده!...
همان که شکل تمام معصومان جهان است!
فرمانده، آهسته می گوید:
_ بچه، تو وردست منی...
روی من، اسلحه می کشی؟
مگه نمی گفتی می خوای شاگردی کنی؟
من به زور، اجازه دادم بشینی پشت فرمون!
هنوز هجده سالت نشده رضا!
_امسال هیجده سالم میشه...
اسمم رضا نیست!
بهمن، متولد زمستان ۱۳۷۹
فامیلمم اونی نیست که می دونی!
خودت می دونی که من فامیل ندارم!
حالا تو خوب گوش کن فرمانده!
حق نداری به مادرم دست بزنی!
مگه اینکه بش بگی، چرا اومدی غرب؟
مرد، مکثی می کند...
_فکر می کنی از مرگ می ترسم، پسر؟
_نه، تو از هیچی نمی ترسی!...
حتی مرگ خانواده ت!
حتی مرگ مادرم...
گوش کن مادر!
اون نیومده غرب، تا به زلزله زده ها کمک کنه... یا هر دروغی که گفته!
اومده خاله بناز و گروهشو، منهدم کنه...
از سیزده سالگی کنارشم، پس می دونم...
همونطور که تو و بناز تربیتم کردید...
خاک من، ناموس من!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت74
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#قصه
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دلم نمی خواهد دروغ بگویم.
طاها، تو را دوست دارم...
و حالا، در چشمان تو هستم و تو خودت نمی دانی...
نمی دانی یا نمی بینی که مستوری فرمانده، در چشمان نجیب تو، بی اثر است.
فرمانده به سارا نزدیک می شود...
سارا باز می پرسد:
تو اون نامه رو، امضا کردی، درسته؟
_بله!
_چرا؟
_من برای این انقلاب زندگیمو گذاشتم سارا...
هر چیزی که حس کنم مانع رشدشه، وظیمه مه کاری کنم!
باید هشدار می دادیم که بچه ها رو کنترل کنن...
_اما اون، یه هشدار ساده نبود.
بچه ها رو قلع و قمع کردن.
زندان بردن و عده ای مُردن!...
_از اون نامه، اشتباه، برداشت شد...
_چرا نمیگی تو اشتباه کردی؟
_آره...منم انسانم و یه جاهایی اشتباه می کنم، همونطور که تو ممکنه اشتباه کنی، یا بناز...
مهم اینه از اشتباهمون، درس بگیریم و دفعه بعد، درست تر قدم برداریم.
من دیگه بعد از اون، هیچ نامه ای رو امضاء نکردم...
در هیچ حرکت دسته جمعی شرکت نکردم!
می بینم که فرمانده به سارا، نزدیک می شود...
گویی در چشمان سیاه طاها، فرمانده هرگز مستور و پنهان نیست.
اما خودِ طاها نمی بیند.
فرمانده دست سارا را با محبت می گیرد.
_سارا، چرا از من فرار می کنی؟!
پنج ساله هر جا می خوام ببینمت، نمیای!جواب تلفن نمیدی.
موضوع چیه؟!
سارا هیچ نمی گوید...
مرد به خودش جرات می دهد و
دست سارا را می بوسد.
_چی شده سارای من ؟
_سارا، نفسش در سینه حبس است.
من هم...
ما چیزی می بینیم که فرمانده نمی بیند!
سارا، سرش را روی شانه فرمانده
می گذارد و آهسته می گوید:
تو رو خدا تکون نخور!
اون اینجاست.
درست پشت سرت...
کمی دورتر، کسی با اسلحه، فرمانده را نشانه رفته.
_مادرم رو ول کن!
نفسم بالا نمی آید...
آن مرد تفنگ به دست، همان پسر جوانِ راننده است...
پسری با موی روشن، راننده ی فرمانده!...
همان که شکل تمام معصومان جهان است!
فرمانده، آهسته می گوید:
_ بچه، تو وردست منی...
روی من، اسلحه می کشی؟
مگه نمی گفتی می خوای شاگردی کنی؟
من به زور، اجازه دادم بشینی پشت فرمون!
هنوز هجده سالت نشده رضا!
_امسال هیجده سالم میشه...
اسمم رضا نیست!
بهمن، متولد زمستان ۱۳۷۹
فامیلمم اونی نیست که می دونی!
خودت می دونی که من فامیل ندارم!
حالا تو خوب گوش کن فرمانده!
حق نداری به مادرم دست بزنی!
مگه اینکه بش بگی، چرا اومدی غرب؟
مرد، مکثی می کند...
_فکر می کنی از مرگ می ترسم، پسر؟
_نه، تو از هیچی نمی ترسی!...
حتی مرگ خانواده ت!
حتی مرگ مادرم...
گوش کن مادر!
اون نیومده غرب، تا به زلزله زده ها کمک کنه... یا هر دروغی که گفته!
اومده خاله بناز و گروهشو، منهدم کنه...
از سیزده سالگی کنارشم، پس می دونم...
همونطور که تو و بناز تربیتم کردید...
خاک من، ناموس من!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت74
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2