Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Chista Yasrebi:
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...
شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...
تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....
حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...
اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...
فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!
پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
ودر من ؛ تمام زنان جهان
تو را فریاد میکشند!
بمان!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاهم
#پست_بعدی_اینستاگرام
دقایقی صبر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
تو را فریاد میکشند!
بمان!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاهم
#پست_بعدی_اینستاگرام
دقایقی صبر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
شاید شهامتی که من نیاز دارم ، ربطی به تو نداشته باشه، ولی فقط تو هستی که من میتونم باهاش ، شهامتمو ثابت کنم.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_62
#پست_بعدی اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_62
#پست_بعدی اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#بزرگترین_مسابقه_وصف_خودتان درپیج رسمی
#چیستایثربی
#مسابقه_استعدادهای_پنهان
امکانی برای #دیده_شدن و شاید موقعیت وشغل بهتر
چرا ؛ استعدادهایتان پنهان بمانند؟!...
یک دقیقه
#ویدیو از خواندن ، نوازندگی، دکلمه ؛ ورزش ، رقص ، بازی نمایشی، اسکیت؛ موتور سواری ، دوچرخه بازی خاص؛ شنا، زبان خارجی حرف زدن ، آشپزی، خیاطی، کاردستی ، نقاشی ، سفال ، مجسمه، شعر خوانی ، شعر گفتن ، خلاصه هرکاری که بلدید، به
#آیدی_تلگرام زیر میفرستید. پس از
پایان
#خواب_گل_سرخ ؛ هر شب یکی از این ویدیوها ازپیج و کانال رسمی من #پخش_میشود ، همه، استعداد شما را میبیند ، #همه_دیده_میشوید ، اما درنهایت ،
#سه_نفر با آراء سه داور و شما برنده میشوند.
هر کاری را که بلدید ، فقط یک دقیقه از آن را ضبط کنید.حتی اگر خارجی حرف زدن، خواندن ، مدلینگ ، عروسک سازی، مشاوره ی پوست و مو ، خاطراتتان از بچه داری، طراحی لباس، راه رفتن درست با لباس مورد علاقه تان ، آرایش ، آموزش یک موضوع به مردم ، کمکهای اولیه ، مشاوره کنکور و آموزش یک قطعه درس ، ورزش خاص ، قلاب بافی،،تدریس ، پزشکی، زیر شاخه های علوم و مهندسی ، تعمیر بخاری ، کولر، برقکاری ، هر چیز ؛ رانندگی یا آموزش رانندگی ، اصول روانشناسی،پزشکی، مشاوره دادن به مردم در مورد موضوعی ، دکلمه ی متن خاص، متن خودتان را خواندن و خلاصه و هر چه باشد... هر کاری که واقعا بلدید و دوست دارید.
یادتان باشد خداوند ، هرکسی را با استعدادی خاص آفریده است ؛ و همه، به نوعی قهرمانید. این #مسابقه شرط سنی ندارد.... ویدیوها را به این آیدی تلگرام که پایینتر مینویسم ، بفرستید.جز در این آیدی، ویدیویی دیده نمیشود!
.
. مرسی.به امید آشنایی مردم با شما ، توانایی و زندگیتان ، و که میداند شاید
#پیدا_شدن_یک_فرصت_شغلی_بهتر
@chychy9
به این آیدی تلگرام بفرستید
#منتظریم
#خلاقها اول شروع میکنند
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مسابقه
#بهترین_خودمان_باشیم
#پیج_رسمی_اینستاگرام_چیستایثربی
.
لطفا همگی این
#پست را به
#اشتراک بگذارید.اینستا ، کانالها، گروهها...همه جا....
.
بگذارید همه در این جشن بزرگ تواناییها شرکت کنند...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#چیستایثربی
#مسابقه_استعدادهای_پنهان
امکانی برای #دیده_شدن و شاید موقعیت وشغل بهتر
چرا ؛ استعدادهایتان پنهان بمانند؟!...
یک دقیقه
#ویدیو از خواندن ، نوازندگی، دکلمه ؛ ورزش ، رقص ، بازی نمایشی، اسکیت؛ موتور سواری ، دوچرخه بازی خاص؛ شنا، زبان خارجی حرف زدن ، آشپزی، خیاطی، کاردستی ، نقاشی ، سفال ، مجسمه، شعر خوانی ، شعر گفتن ، خلاصه هرکاری که بلدید، به
#آیدی_تلگرام زیر میفرستید. پس از
پایان
#خواب_گل_سرخ ؛ هر شب یکی از این ویدیوها ازپیج و کانال رسمی من #پخش_میشود ، همه، استعداد شما را میبیند ، #همه_دیده_میشوید ، اما درنهایت ،
#سه_نفر با آراء سه داور و شما برنده میشوند.
هر کاری را که بلدید ، فقط یک دقیقه از آن را ضبط کنید.حتی اگر خارجی حرف زدن، خواندن ، مدلینگ ، عروسک سازی، مشاوره ی پوست و مو ، خاطراتتان از بچه داری، طراحی لباس، راه رفتن درست با لباس مورد علاقه تان ، آرایش ، آموزش یک موضوع به مردم ، کمکهای اولیه ، مشاوره کنکور و آموزش یک قطعه درس ، ورزش خاص ، قلاب بافی،،تدریس ، پزشکی، زیر شاخه های علوم و مهندسی ، تعمیر بخاری ، کولر، برقکاری ، هر چیز ؛ رانندگی یا آموزش رانندگی ، اصول روانشناسی،پزشکی، مشاوره دادن به مردم در مورد موضوعی ، دکلمه ی متن خاص، متن خودتان را خواندن و خلاصه و هر چه باشد... هر کاری که واقعا بلدید و دوست دارید.
یادتان باشد خداوند ، هرکسی را با استعدادی خاص آفریده است ؛ و همه، به نوعی قهرمانید. این #مسابقه شرط سنی ندارد.... ویدیوها را به این آیدی تلگرام که پایینتر مینویسم ، بفرستید.جز در این آیدی، ویدیویی دیده نمیشود!
.
. مرسی.به امید آشنایی مردم با شما ، توانایی و زندگیتان ، و که میداند شاید
#پیدا_شدن_یک_فرصت_شغلی_بهتر
@chychy9
به این آیدی تلگرام بفرستید
#منتظریم
#خلاقها اول شروع میکنند
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مسابقه
#بهترین_خودمان_باشیم
#پیج_رسمی_اینستاگرام_چیستایثربی
.
لطفا همگی این
#پست را به
#اشتراک بگذارید.اینستا ، کانالها، گروهها...همه جا....
.
بگذارید همه در این جشن بزرگ تواناییها شرکت کنند...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🔼 ادامه از
#پست_قبل ،
کاری برای متوقف کردن رنج این مردم کنید!
به دستگیر شده های این چند روز ، اهانت نکنید... هرگز در شرایط سخت آنها ؛زندگی نکرده اید ، هرگز از جان خود ،سیر نشده اید ! ....
و آخرین حرفم ، به قول شاعر مبارز تیرباران شده :
#لورکا
میخواهم بگریم ،زیرا هوای گریه دارم ،
همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس میگریند ....
زیرا نه شاعرم من ، نه انسان و نه حتی برگچه ای ....
تنها التهاب زخمی عمیقم....
#خدایا_مددی
#چیستایثربی
#نویسنده
#مدرس_دانشگاه
#روزنامه_نگار
#دکترای_روانشناس_تربیتی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پست_قبل ،
کاری برای متوقف کردن رنج این مردم کنید!
به دستگیر شده های این چند روز ، اهانت نکنید... هرگز در شرایط سخت آنها ؛زندگی نکرده اید ، هرگز از جان خود ،سیر نشده اید ! ....
و آخرین حرفم ، به قول شاعر مبارز تیرباران شده :
#لورکا
میخواهم بگریم ،زیرا هوای گریه دارم ،
همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس میگریند ....
زیرا نه شاعرم من ، نه انسان و نه حتی برگچه ای ....
تنها التهاب زخمی عمیقم....
#خدایا_مددی
#چیستایثربی
#نویسنده
#مدرس_دانشگاه
#روزنامه_نگار
#دکترای_روانشناس_تربیتی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
میترسی ؟
فقط اولش سخته...بعد عادت میکنی...
توی دنیا ، همه چی اولش سخته ...مهم آخرشه ...
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#پست_بعد_اینستاگرام
@chista_yasrebi
فقط اولش سخته...بعد عادت میکنی...
توی دنیا ، همه چی اولش سخته ...مهم آخرشه ...
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#پست_بعد_اینستاگرام
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
زن بودن ، سخت ترین کار دنیاست.
یک سو دلت ،
یک سو قوانین ،
یک سو خانواده ،
یک سو ، علامتهای ممنوع ،
از هر طرف ، صدایت میکنند ،
و تو را میخواهند ! ...
و تو
صدها تکه میشوی ،
تا همه را راضی کنی ،
جز خودت !
زن بودن ،
پر غرور ترین کار دنیاست ...
وقتی
که زنی ،
عاقلی ،
عاشقی ،
سنت میشکنی ،
و کاری میکنی ، حتی بر ضد جهان ،
برای کشف حقیقت ...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آقایان در کنار ما باشید ، نه مقابل ما !
دوشادوش هم ،
#برای_نبرد_با_هیولای_جهل !
مرسی
#چیستا
#جملات
#جملات_چیستایثربی
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#فیلم#سینما#رقص
#رقص_دربار
#سریال_کره_ای
#هوانگ_جینی _ زندگی رقصنده ای که شادی مردمش و ساده زیستن را ، به شهرت ، ثروت و معروفیت ، ترجیح داد. .
محصول 2006
با بازی
#هاجیوون
#ها_جی_وون
#chista_yasrebi
#writer#playwright#poet
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2
پیج دوم من ، در اینستاگرام
yasrebiichistaa@gmail.com
فقط امور ضروری در
#جیمیل
#مرسی😅
ادامه
#کلیپ و
#رقص_زمستان "هوانگ جینی" در
#پست_بعد
بخشی از آن ،اکنون در #استوری_آخر_من
😀😀😀
https://www.instagram.com/p/BpV_PLBHLrr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xg1cpekytxb9
یک سو دلت ،
یک سو قوانین ،
یک سو خانواده ،
یک سو ، علامتهای ممنوع ،
از هر طرف ، صدایت میکنند ،
و تو را میخواهند ! ...
و تو
صدها تکه میشوی ،
تا همه را راضی کنی ،
جز خودت !
زن بودن ،
پر غرور ترین کار دنیاست ...
وقتی
که زنی ،
عاقلی ،
عاشقی ،
سنت میشکنی ،
و کاری میکنی ، حتی بر ضد جهان ،
برای کشف حقیقت ...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آقایان در کنار ما باشید ، نه مقابل ما !
دوشادوش هم ،
#برای_نبرد_با_هیولای_جهل !
مرسی
#چیستا
#جملات
#جملات_چیستایثربی
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#فیلم#سینما#رقص
#رقص_دربار
#سریال_کره_ای
#هوانگ_جینی _ زندگی رقصنده ای که شادی مردمش و ساده زیستن را ، به شهرت ، ثروت و معروفیت ، ترجیح داد. .
محصول 2006
با بازی
#هاجیوون
#ها_جی_وون
#chista_yasrebi
#writer#playwright#poet
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2
پیج دوم من ، در اینستاگرام
yasrebiichistaa@gmail.com
فقط امور ضروری در
#جیمیل
#مرسی😅
ادامه
#کلیپ و
#رقص_زمستان "هوانگ جینی" در
#پست_بعد
بخشی از آن ،اکنون در #استوری_آخر_من
😀😀😀
https://www.instagram.com/p/BpV_PLBHLrr/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xg1cpekytxb9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
زن بودن ، سخت ترین کار دنیاست. یک سو دلت ، یک سو قوانین ، یک سو خانواده ، یک سو ، علامتهای ممنوع ، از هر طرف ، صدایت میکنند ، و تو را میخواهند ! ... و تو صدها تکه میشوی ، تا همه را راضی کنی ، جز خودت ! . . زن بودن ، پر غرور ترین کار دنیاست ... . وقتی که…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
. . من ، تو ، جهان ، باد میوزد، یکی از ما نیستیم .... . پیش از رفتن بگذار بگویم دوستت دارم ؛ . #چیستا_یثربی #چیستایثربی #چیستا #شعر_کوتاه #سوگ #عاشقانه #مینیمال #مینیمالها #جملات #موسیقی #داستان_یک_عشق #خولیو_ایگلیسیاس این #پست تقدیم به #تارا_مظفریان #سارا_مظفریان…
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص