چیستا_دو
2.94K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی

شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...

این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !

گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...

گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...

حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.

گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...

زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.

من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛

آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!

حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !

اینها را بعدها فهمیدم ؛

آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:

میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....

شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی

صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!

شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!

چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...

چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!

من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟

حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !

در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...


گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !

اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!

این دریا با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....

جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟

چیستا سکوت کرد. میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !

با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟

اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!

جریان چیه؟

گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....

باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!


شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!

گفتم : و بش علاقه داشتی؟

گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !

علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !

اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!

گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.

این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی

گاهی اوضاع آشفته میشود ؛ آشفته تر از اینکه با صبر و دعا ؛ به نتیجه برسد. باید دعاکنی ؛ اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم: پدر من کیه؟ علیرضا گفت : نمیتونم بگم! قسم خوردم.....

داد زدم : من دخترشم، حق دارم بدونم!

گفت:مرده و قولش !


منم بش قول دادم!

گفتم : هردوشون زنده ان؟

گفت:مادرت نه! خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛ پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛ نیست!

میخواستم فریاد کنم؛ اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو! که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛ راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!

چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛ وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟ بی اختیار؛ در عقب را باز کردم و سوار شدم. هنوز تب داشتم ؛ گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه! گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه ؛ منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛ عادت داره! به بالای تپه رسیدیم!


اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛ راه را باز کرد ؛ پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...

پس زنده بود!

سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...

گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛ سهراب گفت: هنوز نمیتونم بگم ؛ اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت: حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!

سهراب گفت: و مسلح! نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟! واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟

چیستا گفت: نمیدونم؛سالهاست که بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛ گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!

باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه! پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه، کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛ چیزی شده که هیولا میخواست!

من گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
نشنیدی علیرضا چی گفت؟ من دختر یه مرد نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.

علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛ پلیس جلویش را گرفت ؛

گفتم:اون شبنمه ؛ درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛ من جاشو میدونستم ؛
ردمو گرفته حتما !

ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...

اون جاش امنه؛ پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!



#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی


زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟

چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!

دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!

تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !

گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

شهرام گفت: نمیدونم! ....

واقعا نمیفهمم؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!

چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!

حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟

دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟

گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو این خال برگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.

گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت ممکنه! وارطانا ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.کتاب؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی


زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟

چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!

دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!

تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !

گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد به این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

شهرام گفت: نمیدونم! ....

واقعا نمیفهمم ؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!

چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره ؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!

حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟

دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟

گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو این خال بزرگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.

گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت ممکنه! وارطانا ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.کتاب؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی


آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...


شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....

دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.

عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...

در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !

از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.

من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.

گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!

گفت: خصوصیه؟

گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!

راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟

گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.

گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!

گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....

گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟

سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :

گمانم مادربزرگمه!

لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...

گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...

گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!

پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!

چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !

رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟

دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!

این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...

من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!

میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !


گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی




گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !

گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !

گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...

گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟

گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !

شاید برنده شی ؛ شایدم نه!

گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....


میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!

شهرام گفت:الان نمیشه بریم !

گفتم : چرا؟!

گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!

گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....

گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!

برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟

چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!

پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....

کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!

گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!

صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !

ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!

در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟

شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !

گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!

گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....

گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !

رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!

!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !


دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....


اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟

گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....

گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !

به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....

این زن ؛ خطرناکه!

گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟

گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!

مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!

با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2

@Chista_Yasrebi
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان

#معتبرترین_نسخه

این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀

چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....

گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!

...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿





دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....

112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....

لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

@chista_2

مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#بزرگترین_مسابقه_وصف_خودتان درپیج رسمی
#چیستایثربی

#مسابقه_استعدادهای_پنهان

امکانی برای #دیده_شدن و شاید موقعیت وشغل بهتر



چرا ؛ استعدادهایتان پنهان بمانند؟!...


یک دقیقه
#ویدیو از خواندن ، نوازندگی، دکلمه ؛ ورزش ، رقص ، بازی نمایشی، اسکیت؛ موتور سواری ، دوچرخه بازی خاص؛ شنا، زبان خارجی حرف زدن ، آشپزی، خیاطی، کاردستی ، نقاشی ، سفال ، مجسمه، شعر خوانی ، شعر گفتن ، خلاصه هرکاری که بلدید، به
#آیدی_تلگرام زیر میفرستید. پس از
پایان
#خواب_گل_سرخ ؛ هر شب یکی از این ویدیوها ازپیج و کانال رسمی من #پخش_میشود ، همه، استعداد شما را میبیند ، #همه_دیده_میشوید ، اما درنهایت ،
#سه_نفر با آراء سه داور و شما برنده میشوند.



هر کاری را که بلدید ، فقط یک دقیقه از آن را ضبط کنید.حتی اگر خارجی حرف زدن، خواندن ، مدلینگ ، عروسک سازی، مشاوره ی پوست و مو ، خاطراتتان از بچه داری، طراحی لباس، راه رفتن درست با لباس مورد علاقه تان ، آرایش ، آموزش یک موضوع به مردم ، کمکهای اولیه ، مشاوره کنکور و آموزش یک قطعه درس ، ورزش خاص ، قلاب بافی،،تدریس ، پزشکی، زیر شاخه های علوم و مهندسی ، تعمیر بخاری ، کولر، برقکاری ، هر چیز ؛ رانندگی یا آموزش رانندگی ، اصول روانشناسی،پزشکی، مشاوره دادن به مردم در مورد موضوعی ، دکلمه ی متن خاص، متن خودتان را خواندن و خلاصه و هر چه باشد... هر کاری که واقعا بلدید و دوست دارید.

یادتان باشد خداوند ، هرکسی را با استعدادی خاص آفریده است ؛ و همه، به نوعی قهرمانید. این #مسابقه شرط سنی ندارد.... ویدیوها را به این آیدی تلگرام که پایینتر مینویسم ، بفرستید.جز در این آیدی، ویدیویی دیده نمیشود!
.
. مرسی.به امید آشنایی مردم با شما ، توانایی و زندگیتان ، و که میداند شاید

#پیدا_شدن_یک_فرصت_شغلی_بهتر

@chychy9


به این آیدی تلگرام بفرستید

#منتظریم

#خلاقها اول شروع میکنند
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مسابقه
#بهترین_خودمان_باشیم
#پیج_رسمی_اینستاگرام_چیستایثربی
.

لطفا همگی این
#پست را به
#اشتراک بگذارید.اینستا ، کانالها، گروهها...همه جا....

.

بگذارید همه در این جشن بزرگ تواناییها شرکت کنند...


#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#چیستایثربی و #نشر_قطره تقدیم میکنند :

بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز

#شیداوصوفی

چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟

رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....



نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....


علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟




علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!




همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .

فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !


دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب

#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر#قطره


آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.

من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود ! فقط روی این دو !

جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.

کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران #برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....


عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...


نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه

#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....




و رازها بر ملاء خواهند شد ! رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !




#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب




#رونمایی_کتاب#رمان
#ورق_بزن_مرا
. کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد .ولی اول در #جشن با #امضای_نویسنده

دوستان#شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب

قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب


88973351_3

نشر قطره .ساعات اداری

#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره

سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .

از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم

#چیستا
بااحترام


#چیستایثربی_کانال_رسمی


@chista_yasrebi_original