چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#چیستا
#مینیمالها
#قسمت_اول

دیشب خواب دیدم که با مارکز ازدواج کرده ام، گابریل گارسیا مارکز، برنده ی نوبل ادبی، همان که صد سال تنهایی را نوشته بود، نویسنده ی آمریکای لاتین، اهل کلمبیا.

خیلی تصادفی همدیگر را در یک مهمانی دیدیم.

کتاب "عشق سال های وبا" در دستم بود و داشتم با شوق آن را می خواندم، که سایه ی مردی را روی کاغذ احساس کردم.
سرم را که بالا کردم مارکز بود!

گفت: کتابمو دوست داری؟
گفتم: خیلی!

و آنقدر ذوق زده شده بودم که یادم رفت سلام دهم!
در همان نگاه اول شناختمش، همان مارکز همیشگی، با همان سیبیل معروف و آن چشمان کنجکاو و موشکاف، چشمان یک خبرنگار دقیق...

گفتم: یه جاهایی شبیه عشق، تو کشور منه!

و بدون اینکه بپرسد من کجایی هستم، گفت: با من عروسی می کنی؟
گفتم: بله، چرا که نه!

و خودم نفهمیدم چه گفتم، اما می دانستم ازدواج با مارکز حتما خیلی باید رویایی باشد.
او مرد قصه های من است، مردی که با قصه هایش از کودکی بزرگ شدم...

ما عروسی کردیم، آنقدر گل آورده بودند که دیگر همدیگر را نمی دیدیم، همه جا پر از گل بود و بوی گل.

مارکز گفت: بیا از اینجا بریم، من عطسه م گرفته.

در هیچ هتلی ما را راه ندادند، در هیچ مسافرخانه، در هیچ پانسیون یا اتاقی.
نه شناسنامه داشتیم، نه عقدنامه ی درست و حسابی!

مارکز گفت: کجا برویم؟ اینجا جایی، پارکی؟
گفتم: چرا یه پارک کوچیک دم خونه ی ما هست، البته اگه نگهبانش نباشه!
یه نگهبان خیلی بداخلاق داره، نمیذاره شب پسر دختر برن تو.
گفت: ما که پسر دختر نیستیم، پیرمرد، پیرزنیم! بیا بریم...

خنده ام گرفت، آخر‌ من پیرزن نبودم!مارکز هم جوان بود و زیبا. از دید من او هیچ وقت پیر نمی شد.
مگر می شود مردی که آن قصه های زیبا را می نویسد، پیر شود؟!
و حالا او همسر من بود و من یکی از دلبرکان زیبای او، اسم یکی از کتابهایش دلبرکان زیبا!

مارکز گفت: اینه؟
گفتم: آره.

زیر یک درخت بید مرا بوسید!
خداروشکر می کردم که نگهبان خواب است.
بوسه اش بیشتر پدرانه بود، تا شبیه بوسه ی یک‌ همسر.
پر از مهر بود و شور و زندگی!
پر از توجه و حمایت و احترام.
خیلی بوسه اش را دوست داشتم و دیگر نفهمیدم چگونه صبح شد و صدای کلاغ ها را شنیدم و فهمیدم صبح شده.

گفتم: مارکز جان، صبح شده و ما باید برگردیم خونه، چون دخترم صبحونه میخواد و باید بره دانشگاه.

گفت: اگه دانشگاه میره، مگه تو صبحونه شو درست می کنی؟!

گفتم: بله، تازه باید از خوابم بیدارش کنم وگرنه ممکنه خواب بمونه!

مارکز گفت: باشه برگردیم.

وقتی که برگشتیم، اصلا حواسم نبود که شال از سرم افتاده!
از دور، کبیر آقای سوپری را دیدم...

#ادامه‌_دارد

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم

کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...

او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.

دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!

از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟

گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.

گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟

گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!

گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟

گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...

گفت:‌ بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!

مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟

گفتم: صیغه نامه می خواد!

گفت: صیغه چیه؟

گفتم: یه جور نامه ست.

گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.

گفتم: نه، نامه از من می خواد!

گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!

گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.

به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م‌ محضره الان!

بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!

مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!

گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!

مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!

گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.

مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!

و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...

#ادامه_دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی

دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...

کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!

احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!

به مارکز گفتم: باید قایم شی!

گفت: کجا؟

گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...

یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...

مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!

گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!

و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!

تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.

دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟

گفتم: بوی چی؟!

گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!

گفتم: خیالاتی شدی!

گفت: صبح کجا بودی؟

گفتم: رفته بودم نون بخرم.

گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟

گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.

گفت: کو نون؟!

گفتم: جا گذاشتم!

دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟

و به اتاقش رفت...

به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...


شوهرم نبود... غیب شده بود!

گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!

من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!


با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!

نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!

باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."

با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.

هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو،‌ چی گم کردی؟

گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!

گفت: کتابش؟

گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟

الان باز حالم بد میشه!
می دونی که‌ من فوبیای گم‌ کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟

عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.

آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود

و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،

انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.

مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!

#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،


یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،

یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...

حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟


یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....


آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...

جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!



من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.

می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...

در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.

پس گشتن ، بی فایده بود‌.

دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.

آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.

زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...

حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:

ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!

همه ی گناهکارا اینو میگن:

کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن

.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...

ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!


اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:


می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.

آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.


دو‌پلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...


از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟


بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...

یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.

گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.

به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود.

رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.

گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم. بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....

تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.

بعدا....
بعد از قرنطینه....

باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!

باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...

سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو‌ بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...

پایان


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
🤣🤣🤣

خب میرقصن
کار بدی که نمیکنن!

شب شده پر ستاره....
چشمک بزن دوباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌....

این بود ؟!

😂😂😂😂

ای خدا فدات

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#نویسنده
#فیلمنامه#نمایشنامه_نویس
#کارگردان_تئاتر
#فیلم_مستند

#تاتریها

#دختر_آتیش_پاره
#اندی
#کورس
#موزیک
#رقص
#کلیپ

چرا نه ؟!
چرا شاد نباشیم؟!
تو دو روز دنیا
چرا همه ش غصه بخوریم؟

این #کلیپ ، خیلی در یوتیوب پر بازدید بود.
پشت صحنه شم دارم..
.

واقعا خیلی بااین آهنگ ، تمرین کردن....

.

پرچم #ایران و #ایرانی بالاست.
اگه یه دونه از این #ویدئو ها به زودی نساختم؟
🤣🤣🤣
چرا نه....

وقتی مردم ؛ حس خوبی پیدا میکنن،
و پشتشم ؛ کلی تمرینه و تلاش ....

بسازم؟!
😁😁😂میسازم.....

#داوطلبان بیان #دایرکت....😎
#موزیک
#chistayasrebi

#chista_yasrebi
@chistayasrebiofficialpage
#dance
https://www.instagram.com/tv/CMIWGnuFp_4/?igshid=tqkn4dp4ndv7
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دستم به نوشتن نمی آید
مثل دست مرده ای که از گور،بیرون مانده است.
یا انسانی که از او فقط یک دست مانده است ...

اما‌دیگر این‌ دست ؛ به دردش نمیخورد.
به کاری نمیاید.

مدتهاست که میخواهم چند کلمه، با تو صحبت کنم.

صحبت انسان با انسان
نه صحبت رعیت با ارباب‌،

میگویی : کاندیدها معرفی شدند‌...
به نظرم :

مهم نیست تو به چه کسی رای دهی ؟
تو به #چه_چیزی میخواهی رای دهی ؟

مگر نه این است که انسان
به آرامش ؛ شادی و امنیت نیاز دارد ؟

مگر نه این است که عمر یکبار است،
و انسان فقط یکبار زنده است و حق دارد از عمرش استفاده کند ؟

تو به غم رای میدهی؟
به جنگ ؟
گرانی؟
رانت
بیعدالتی
لابیگری
#فساد و رشوه؟

گرسنگی؟
کوچک شدن سفره هایمان
تورم؟
بیکاری و اندوه جوانانمان؟

نداشتن چشم اندازی در آینده؟
نداشتن هیچگونه حریم خصوصی!

بی احترامی به انواع اقلیتها؟
عاشق کشی؟
متفاوت کشی
استعداد کشی؟
و اصلا
بی توضیح و بی دلیل کُشی؟!

ببخشید،
من نمیتوانم به اینها رای دهم....
تو را نمیدانم!

من به امید ؛ شادی؛ بالیدن جوانان ؛ اقتصاد پویا، رشد فرهنگ و تحمل تفاوتها میتوانم رای دهم.

من نمیتوانم به فقر، حقارت و درماندگی شرطی شده ی مردم رای دهم‌!

بخاطر رزیدنت پزشکی که ازشدت فشار کار، بی پولی و دیدن ناتوانی مردم و نبود یک‌ تخت خالی ؛ خودکشی میکند.

به خاطر مادری که هنوز نمیداند چرا فرزند جوانش؛ در خیابان ، سرِ کار یا هواپیما، کشته شده است!

به خاطر مرد یا زنی که نمیداند به کدامین جرم، زندان است‌.

به خاطر خودم ، که دست خالی؛ #سرپرست_خانواده ام و صورتم را مقابل همه چیز ، با سیلی، سرخ نگه میدارم.

به خاطر این که لابد یک
#نویسنده_بیکار م!
نه!
من از آن مردان،عصبانی نیستم‌.
ندانستن اسم نویسنده جرم نیست!
من هم اسم سه #فوتبالیست فعلی تیم ملی را نمیدانم!

اما خندیدن و توهین به این موضوع ؛یک فاجعه ی فرهنگی است‌.

من به چه چیزی رای دهم؟

به حرمت جانبازی که برای حفظ آبرو، از نداری و بیماری ؛ بیست سال است از خانه بیرون نیامده است؟

من نمیتوانم به چشمهای غمگین مردمم نگاه کنم و کسی را پیدا کنم که برای آنها احترام ؛ امنیت؛ رفاه و ارزش به ارمغان بیاورد.

این مهم نیست تو به چه کسی رای میدهی!
این مهم است به #چه رای میدهی !

من دلایلم را‌ گفتم!
پس حق انتخابی برای من نمیماند رفیق...
.
حالا اگر مرد یا زنِ این میدانی؛ تو بگو !

دروغ بس است!
شکستیم
من خوش اخلاق بودن و لبخند زدن یادم رفته است

دروغ بگویی،
از اتاق جهان بیرون میروم.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#انتخابات
#رای
#کاندیدها
#نامزدها

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CO_DUu_FIIG/?igshid=1jphq9n6nrdf8