چیستا_دو
3.04K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
چاپ امروز
دو نمایشنامه همراه
راحیل
و
دخترک شب طولانی
#نشر_قطره
پستی_انلاین_حضوری_سایت
کتابفروشی معتبر
#چیستایثربی

www.nashreghatreh.com
سایت برای خرید
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خندیدم...

شاید خنده ی عصبی بود.

گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!

گفت :
‌اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...




گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !


و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...

لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...‌‌
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...

نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :


__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!

از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی.‌‌..

بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !


هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !



دستش را گرفتم :

_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...

من بازم صبر میکنم!


دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،

اولین بار‌ بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...‌

گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !



گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...

سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.


گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...

اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !


الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ،‌ الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م‌ ، نگه دارم !

گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !



فقط این مدالو ، جایی نشون نده!

ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!

گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...‌

و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...

ساعتش بزرگ و زیبا بود ،

سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !

حواسم به ساعتش پرت شد که ...



#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو


#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista


#writer
#books


برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.


آیدی، جهت ثبت‌نام این قصه درتلگرام:

@ccch999

#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول

من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام‌ می بینم ‌و برای همین از یادم نمی رود.

همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.

در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک‌ بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.

عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک‌ آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...

پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!

نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها ‌می شنیدم.

دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!

می گوید:
وکیلم؟

می گویم:
بله؟!

بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.

مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!

به من‌ نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!

می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟

پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.

می گویم:
آخر من، یک‌ بچه در خانه دارم.

پرستار می گوید:
بزرگ‌ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!

می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!

پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!

ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!

ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.

گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟

گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم‌ خانه.

گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...

این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.

جلو آمد:
کمکم‌ می کنی؟

_من؟!

می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم

می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟

نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش‌ می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!

تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!

تو به من کمک‌ کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!

می گویم:
چیکار کنم آخه؟

_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...

پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"

مرد از پشت، گردنش را می گیرد...

_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند‌‌‌.

جلو‌ می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.

مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.

می گوید:
چیکار کردی‌ احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!

حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...

می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!

زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!

می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟

آدم مهمیه، بهت‌دروغ گفت!
اونه ‌که دستور اعدام ها رو میده...

می گویم:
مگه با‌ دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟

در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!

من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست.‌..

لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!

معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان

آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.

سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.

تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموش‌کرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!

با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم‌ نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.

دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.

گفت:
دیر شد...

گفتم:
برای چی برگشتی؟

گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک‌ نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.

گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟

_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ‌ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به‌ قتل رسیده اند!

گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...

گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک‌ روز مرد آن ها بودم...
تا به این‌ نتیجه رسیدم که‌ ضد مردم ‌خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...

عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد‌.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!

ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین‌ حالا! جلوی چشمانشان!

گفتم:
ما را می کشند‌...

در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند‌‌‌‌‌، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:

او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.

یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...

و‌ گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان‌ نام معروف و زیبا؟

لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!

آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم‌ شدیم...


پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
به نام حضرت عشق





💙💙


در زدند...

میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.


به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!

حدسم درست بود.
احضاریه بود..‌.

مامور ، خودکار را دستم داد.

نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.

عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،

نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!

لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی‌؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.

بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...

" این زن دیوانه است! "
.

علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.

گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!

از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟

از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟

لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.

عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...

همه از پنجره ؛ خیره بودند.


گفت :
احضاریه رو بخون!....


آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....

ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی

.
تا آخر همین هفته

و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...

با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....

آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...

هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....





#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی

#ناشران
#نویسندگان_ایرانی

ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام

@ccch999

واتساپ
09122026792

#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی

#themailman

#book
#bestseller

#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon

#موزیک
#موسیقی

#historiadeunamor

این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
فرازی از رمان جدید#چیستا_یثربی#نداشتن

نداشتن، واژه ی سختی است. من نمی توانم تعریفش کنم، چون با آن بزرگ شدم و نمی دانم تعریف متضادش چیست....
روز تولد من، پدرم یکی از مستخدمان ما را از خانه بیرون کرد. کوچک بودم دلیلش را‌ نمی دانستم.
جایش زری آمد که مرا دوست داشت...
پدر او را هم بیرون کرد. پس او را هم دیگر نداشتیم.

سه اردک در حوض بودند...
یکی یکی بی دلیل مردند.
جسدهایشان آمد روی آب...

پدرم گفت: مگر اردک در آب خفه می شود!...

پس آن ها را هم دیگر نداشتیم...

یک‌ ساعت پیش به آقایی پیام دادم و خواهش کردم که با من به یک مکان اداری بیاید که در آن خیلی اذیت می شدم.
گفت: راستش دندان درد دارم...
صدای دادهای زنش می آمد...
دو دقیقه بعد بلاک شدم.
پس او را هم دیگر ندارم!

نداشتن، یعنی یک‌ حالت سرخوشی که به هر چیزی در زندگیت عادت کنی.‌..
یادم است نوجوان بودم که استادم را دیدم، از دور با اساتید دیگر داشت می آمد...
من خیره بودم، او نگاهم نمی کرد.
در دوره ی ماخیره شدن بد بود.‌‌..
.
نزدیک ما که رسیدند، نزدیک بود حرف بزنم، بگویم آقا من از سوم راهنمایی با شعرهای شما زندگی می کنم...

دوستم گفت: زشته!
چه فکری می کنه؟

استادان به داخل اتاقشان رفتند و در را بستند.
در که بسته شد، انگار دنیا بسته شد.
.
انگار یک نفر به من گفت: ول معطلی چیستا!
این درها که بسته می شوند، دیگر روی تو باز نمی شوند،
مگر خودت در را باز کنی و وارد شوی.‌‌‌‌
و
اینگونه بود که‌ زندگی من در آن‌ لحظه، ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر در پارک شهر تهران؛ برای ابد ؛ عوض شد!..
.
#چیستایثربی

#موسیقی : #مرتضی_پاشایی
این رمان به نوعی، #هنر_درمانی است و به شکل #کانال_خصوصی در واتساپ و تلگرام خواهد آمد رمان دو زبانه است.دکتر#لعیا_متین_پارسا ترجمه انگلیسی کار را انجام داده است

ادمین تلگرام :@ccch999
ادمین واتساپ: 09122026792
ثبت نام تا اوایل مهر‌‌.
دوستتان دارم.
#کتاب#نشر
#مترجم:
#LaiyaMatinParsa

#Not_to_have
Not to have is a difficult word I
cannot define it as I grew up by it and I do not know its opposite. My dad dismissed one of our maids on my birthday . I was too young and did not know its reason , she was replaced by Zarei who loved me .Dad dismissed her too so we did not have her anymore. There were three ducks in the pond which died of no reason , their dead bodies were floating on water .My dad asked : can ducks be drowned in water? so I did not have them anymore .I sent a message to a man an hour ago and..
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی
#جلد_دوم_پستچی
تمام شد


دو برابر جلد اول است
از لحاظ حجم


اخرین‌پستش در یک پیج اینستاگرام من آمده است

ادمین کانال پستچی/ جلددوم
@ccch999


اصل کتاب پستچی را #نشر_قطره
چاپ کرده

سایت فیدیبو هم کاملش را دارد.
نوین کتاب گویا صوتی اش را دارد

و در کتابفروشیهای معتبر موجود است.
اما پستچی ، جلددوم را هیچکس جز من ندارد و قرار نیست فعلا ایران چاپ شود.
فقط کانال خصوصی


حق کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد

ادمین کانال خصوصی
@ccch999
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb