چیستا_دو
3K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی

روزهایی که بی تو می گذرند ؛ فقط می گذرند...
روز نیستند ؛ شب هم نیستند...
مثل برزخ ؛ معلق ، میان زمین و آسمان !

نه می دانی ازکجا آمده ای ؟
نه می دانی به کجا می روی !

تنهایی...
مثل زیر خاک .... می ترسی !

روزهایی که بدون تو می گذرند ؛
اصلا نمی گذرند !

من روزهایی را که بدون تو باشد ،
یادم نمی آید...

چند روز گذشته است از آخرین باری که با هم حرف زدیم ؟

یادم نمی آید...

آن پشت بام لعنتی را یادم هست !...

آن آلونک کوچک که خود را در آن چپانده بودم و گریه می کردم ؟!...
و دست تو ، که مهربان ترین نوازش دنیا بود.

دست تو ؛ مثل آسمان ، بخشنده بود و من می دانستم که آسمان ؛ هرگز کثیف نمی شود.

چند روز می گذرد ؟
یادم نیست !

یادم است که فقط تا مدت ها ، تو را ندیدم.

بعد از اینکه اشکهایم را پاک کردی و من در خواب یادم آمد !

هنوز زبری دستهایت روی گونه هایم جا مانده ؛...
من در خواب یادم آمد که تو در پشت بام ؛ اشکهایم را پاک کردی....

تو کجا بودی ؟
نه در پیست اسکیت ؛ نه پیش مربی ؛ نه در تیم ملی ؛ هیچ جا پیدایت نیست !...


گفتند : برگشته شهر خودش.

شهرخودش کجاست ؟!
چرا هرگز نپرسیدم شهرخودش کجاست ؟!

راستی شهر خودت کجاست ؟
بگو تمام شهرهای ایران ، شهر توست ؛...

بگو تمام شهرهای جهان ، شهر مردیست که اشک های دخترکی بی پناه را ، روی پشت بام ، پاک می کند...

بگو ، تمام شهرهای دنیا ، شهر مردیست که دخترکی را از زیر مشت ها و لگدهای جانوری وحشی بیرون می کشد ؛ و همچون آسمان سرپناه ؛ او را ، در پناه خود
می گیرد...

بگو شهر مردی کجاست ، که قهرمان تمام قصه هایی است که فراموش کرده ام ؛
که از کودکی مادربزرگ برایم گفته بود و فراموش کردم...


چرا می خواستم بگویم دوستت ندارم ؟!
چرا در تمام طول این مدت ؛ انکار کردم ؟!

چون لایق این عشق نبودم ؛...

چون من باعث مرگ آدمی شده بودم ؛...

من باعث خاموشی کسی بودم که هرگز دوستش نداشتم ، ولی با من نسبت خونی داشت.

من مجبور بودم ؛ ناخواسته مجبور بودم...

راه دیگری نبود !

اما مادر ، هرگز به خاطر این ماجرا ، مرا نبخشید ؛...
هرگز !

و آن نگاه های از سر تحقیر و تنفر ، فقط برای این بود که :
"تو با برادرت ، در خانه تنها بودی ؛ چرا نجاتش ندادی ؟... تو می توانستی نجاتش دهی !"

مادر از برادر کتک می خورد ؛ فحش می شنید ، ولی مرا ، برای مرگ او هرگز نبخشید.

مردم ؛ شما آدرس مردی را نمی دانید که آسمان سرپناه است ؟!

نه ؛ هیچ کس نمی داند !

من از روز اولی که تو را در پیست اسکیت دیدم ؛ دلم لرزید !

فکر کردم یک حس گذراست ، و تو به مینا تعلق داری !

و بعد که فهمیدم همه چیز یک بازی بوده ؛ این عشق را در خودم انکار کردم....

دشمن حس خودم شدم ؛ دشمن قلبم و آرزوهایم....مستحق این عشق نبودم...

و حالا که دلم ، برایت ؛ قد انگشتانه ی کهنه ی مادربزرگ شده ؛ نمیدانم چگونه پیدایت کنم !...

من حاضرم اکنون ، سینه خیز ، تمام سرزمین ها و جاده ها را ، به دنبال ردپای تو بگردم ؛ اگرفقط بدانم که هنوز مرا می خواهی !

که بی تفاوتی مرا می بخشی !
این بی تفاوتی نبود ؛ شرم از خودم بود !

شرم از اینکه ، بعد از مرگ این برادر ، هنوز بتوانم عاشق شوم و بعد از نفرین مادر ؛ یک زندگی طبیعی داشته باشم !


شرم ازخودم بود ، که خانواده ای نداشتم...

پس کجایی ای مرد؟ ای عاشق؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم

#چیستایثربی

برای عاشق شدن ؛ باید معشوقی باشد...
برای سفر کردن ؛ جاده ای...
و برای زندگی ؛ هدف و مقصدی...

همیشه از سفرهای بی راه و بی هدف و از زندگی های تو خالی و بیدلیل ؛ می ترسیدم...
اما عشق ؛ حس غریبی ست.

معشوق که پیدا شود ؛ انگار دیگر به او هم بی نیازی !
فقط عشق می ماند و خودت...
حتی نام معشوق ؛ یادت می رود !

حال حامد؛ خیلی بد بود.
به طبقه پایین رفتم ؛ دراز کشیده بود ؛ مریم کنارش نشسته ؛ سعی می کرد ؛ خود را کنترل کند و اشکش جاری نشود.


دکتر آنجا بود ؛ عسل داخل اتاق نبود.

حامد گفت : می خوام باهات حرف بزنم...

اما ؛ آنقدر سخت نفس می کشید که دکتر ترسید و گفت :
پس فقط چند کلمه !

همه رفتند ؛ من ماندم و حامد.
آهسته گفت : یه مدت نیستم...
نمی دونم چقدر ؛ اما می دونی که هیچ رفتنی ؛ همیشگی نیست.

ما یه جایی ، دوباره همدیگر رو می بینیم ؛ نمی دونم کجا !

قطعا از این خونه ی قدیمی چهار طبقه ؛ با اون همسایه ی اعجوبه ی پایینش بهتره !

من دلم تنگ میشه !
و نمی دونم دیدار بعدی ما کجاست !

فقط دلم می خواد وقتی چشمامو باز کنم ؛ دوباره همه تون رو ببینم...

مریم ؛ عسل ؛ تو ؛ محسن ؛ کسایی که روزای آخر ؛ ترکم نکردن ...

دقت کردی از وقتی اومدم تو این خونه ؛ اولاش یه چند تا از همکارام ؛ توی تیم ملی میومدن دیدنم ؟
ولی بعدش حتی اونا هم دیگه نیومدن !

والیبالیستا ، حامد رو برای همیشه فراموش کردن.

حامد مردانی دیگه به دردشون نمیخوره.

متاسفانه چیزی که اینجا به درد کسی نخوره ؛ با باد میره...از یادها میره.مردم ما مرده پرستن.میدونی...

اما شما برام عزیزید. تنها کسایی که تا آخرین لحظه ، کنارم بودید ؛ حتی مادرت...که هیچوقت جز سلام ؛ یه کلمه هم با من حرف نزده !

دلم می خواد، همه تون رو دوباره ببینم !

یه خواهش ازت دارم ؛ برو دنبالش !
چرا نمیری ؟! چرا هیچی نمیپرسی؟فقط دست رو دست میذاری؟

گفتم : من ؟
گفت : آره ؛ براش مشکلی پیش اومده...مگه دلسوزش نیستی؟

هیچ وقت اینو پرسیدی ؟... یا غرورت اجازه نداد !

از من پرسیدی که چرا محسن یه دفعه غیب شد ؟ اونم روزایی که تو از صبح تاشب بیرون بودی و وقتی میآمدی ؛ با هیچکس حرف نمیزدی و میخوابیدی ...

منم ، عمدی چیزی بهت نگفتم ؛ چون محسن خواسته بود ؛ ولی منتظر بودم تا بالاخره غرورتو بشکنی ؛ و درباره ش بپرسی.

گفتم : مساله ، غرور نیست ؛ من نمی خوام آویزون کسی !...

گفت : مساله آویزون بودن نیست ، دختر خوب !...

تو اونو دوست داری ؛ اونم تو رو دوست داره.

پس مریم چی بگه که قراره من یه عمر ؛ آویزونش بشم ؟

ببین ؛ همین فردا ، شاید من به خواب برم ؛...
خوابی شبیه خواب گل سرخ ، و دوباره با بهار بیدار شم.

این بهار شاید یه بهار ابدی باشه ؛ یه بهار دل انگیز عاشقانه...شایدم بهار تاریکی باشه... یه بهار دلگیر و غریب....

ولی ما ، دوباره همو می بینیم ؛ شاید تو یه دنیای دیگه...

من مطمینم که همو میببینیم ؛ چون اینهمه حس ؛ نمیتونه تموم شه ! ماالان مثل یه خانواده اییم...


ولی تو و محسن ؛ تو همین دنیا همو پیداکنید ؛ ؛...چرا سپردید به سرنوشت؟ سرنوشت گاهی بیرحمه و تصمیمی براتون میگیره که فکرشم نمیکردید...

تا دیر نشده ! قرارتونو بذارید. من از روز اولی که شما رو باهم دیدم ؛ موج مشترکتونو ، حس کردم ؛ میدونستم به هم تعلق دارید ...

گفتم : خب محسن چش شده ؟!

مریم را صدا کرد.

مریم ، تقویم بالای سر حامد را برداشت و به من داد...


گفت : این آدرسشه ؛ خیلی دوره ؛


حال مادرش بده ، یه کم موضوع جدیه....مجبور شد نصفه شبی بره... میخواست برات چیزی بنویسه ؛ پشیمون شد....این اواخر ؛ همه ش ازش فرار میکردی...

برای یک لحظه ، جا خوردم !

یعنی در تمام این مدت ؛ هرگز به فکرم خطور نکرده بود ؛ که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد ... که از تیم ملی و پیست اسکیت و من کناره گیری کرده باشد ؟

آدرس ، آنقدر دور بود که فکر می کردم ، همان ابدیت است...
پیش به سوی ابدیت ! قطار ابدیت ؛ برگشت ندارد...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم

#چیستایثربی

برای عاشق شدن ؛ باید معشوقی باشد...
برای سفر کردن ؛ جاده ای...
و برای زندگی ؛ هدف و مقصدی...

همیشه از سفرهای بی راه و بی هدف و از زندگی های تو خالی و بیدلیل ؛ می ترسیدم...
اما عشق ؛ حس غریبی ست.

معشوق که پیدا شود ؛ انگار دیگر به او هم بی نیازی !
فقط عشق می ماند و خودت...
حتی نام معشوق ؛ یادت می رود !

حال حامد؛ خیلی بد بود.
به طبقه پایین رفتم ؛ دراز کشیده بود ؛ مریم کنارش نشسته ؛ سعی می کرد ؛ خود را کنترل کند و اشکش جاری نشود.


دکتر آنجا بود ؛ عسل داخل اتاق نبود.

حامد گفت : می خوام باهات حرف بزنم...

اما ؛ آنقدر سخت نفس می کشید که دکتر ترسید و گفت :
پس فقط چند کلمه !

همه رفتند ؛ من ماندم و حامد.
آهسته گفت : یه مدت نیستم...
نمی دونم چقدر ؛ اما می دونی که هیچ رفتنی ؛ همیشگی نیست.

ما یه جایی ، دوباره همدیگر رو می بینیم ؛ نمی دونم کجا !

قطعا از این خونه ی قدیمی چهار طبقه ؛ با اون همسایه ی اعجوبه ی پایینش بهتره !

من دلم تنگ میشه !
و نمی دونم دیدار بعدی ما کجاست !

فقط دلم می خواد وقتی چشمامو باز کنم ؛ دوباره همه تون رو ببینم...

مریم ؛ عسل ؛ تو ؛ محسن ؛ کسایی که روزای آخر ؛ ترکم نکردن ...

دقت کردی از وقتی اومدم تو این خونه ؛ اولاش یه چند تا از همکارام ؛ توی تیم ملی میومدن دیدنم ؟
ولی بعدش حتی اونا هم دیگه نیومدن !

والیبالیستا ، حامد رو برای همیشه فراموش کردن.

حامد مردانی دیگه به دردشون نمیخوره.

متاسفانه چیزی که اینجا به درد کسی نخوره ؛ با باد میره...از یادها میره.مردم ما مرده پرستن.میدونی...

اما شما برام عزیزید. تنها کسایی که تا آخرین لحظه ، کنارم بودید ؛ حتی مادرت...که هیچوقت جز سلام ؛ یه کلمه هم با من حرف نزده !

دلم می خواد، همه تون رو دوباره ببینم !

یه خواهش ازت دارم ؛ برو دنبالش !
چرا نمیری ؟! چرا هیچی نمیپرسی؟فقط دست رو دست میذاری؟

گفتم : من ؟
گفت : آره ؛ براش مشکلی پیش اومده...مگه دلسوزش نیستی؟

هیچ وقت اینو پرسیدی ؟... یا غرورت اجازه نداد !

از من پرسیدی که چرا محسن یه دفعه غیب شد ؟ اونم روزایی که تو از صبح تاشب بیرون بودی و وقتی میآمدی ؛ با هیچکس حرف نمیزدی و میخوابیدی ...

منم ، عمدی چیزی بهت نگفتم ؛ چون محسن خواسته بود ؛ ولی منتظر بودم تا بالاخره غرورتو بشکنی ؛ و درباره ش بپرسی.

گفتم : مساله ، غرور نیست ؛ من نمی خوام آویزون کسی !...

گفت : مساله آویزون بودن نیست ، دختر خوب !...

تو اونو دوست داری ؛ اونم تو رو دوست داره.

پس مریم چی بگه که قراره من یه عمر ؛ آویزونش بشم ؟

ببین ؛ همین فردا ، شاید من به خواب برم ؛...
خوابی شبیه خواب گل سرخ ، و دوباره با بهار بیدار شم.

این بهار شاید یه بهار ابدی باشه ؛ یه بهار دل انگیز عاشقانه...شایدم بهار تاریکی باشه... یه بهار دلگیر و غریب....

ولی ما ، دوباره همو می بینیم ؛ شاید تو یه دنیای دیگه...

من مطمینم که همو میببینیم ؛ چون اینهمه حس ؛ نمیتونه تموم شه ! ماالان مثل یه خانواده اییم...


ولی تو و محسن ؛ تو همین دنیا همو پیداکنید ؛ ؛...چرا سپردید به سرنوشت؟ سرنوشت گاهی بیرحمه و تصمیمی براتون میگیره که فکرشم نمیکردید...

تا دیر نشده ! قرارتونو بذارید. من از روز اولی که شما رو باهم دیدم ؛ موج مشترکتونو ، حس کردم ؛ میدونستم به هم تعلق دارید ...

گفتم : خب محسن چش شده ؟!

مریم را صدا کرد.

مریم ، تقویم بالای سر حامد را برداشت و به من داد...


گفت : این آدرسشه ؛ خیلی دوره ؛


حال مادرش بده ، یه کم موضوع جدیه....مجبور شد نصفه شبی بره... میخواست برات چیزی بنویسه ؛ پشیمون شد....این اواخر ؛ همه ش ازش فرار میکردی...

برای یک لحظه ، جا خوردم !

یعنی در تمام این مدت ؛ هرگز به فکرم خطور نکرده بود ؛ که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد ... که از تیم ملی و پیست اسکیت و من کناره گیری کرده باشد ؟

آدرس ، آنقدر دور بود که فکر می کردم ، همان ابدیت است...
پیش به سوی ابدیت ! قطار ابدیت ؛ برگشت ندارد...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

رفته ای !
بی خداحافظی با من ؟

گفتند : حال مادرت خوب نیست. می فهمم...
حال مادر طفلی من هم هیچ وقت خوب نبوده ،...
اما این خوب نبودن ، با آن خوب نبودن ، فرق دارد.

آدرست را نگاه می کنم ، چقدر کوه و دریا و دشت بین ما ، فاصله انداخته.

انگار تازه می فهمم که ملاقات دو نفر در این دنیای بزرگ بی درو پیکر ؛ حتما حکمتی دارد.

هیچ ملاقاتی بی دلیل نیست.

چرا دیدمت ؟!
که یک داستان عاشقانه شروع شود ؟

من به داستان عاشقانه ، نیازی نداشتم...


دست کم حالا نه ! با تو نه !

سلحشورتر از آن بودی که بتوان از فکر یا یادت گریخت !...

حالا که این نامه را برایت می نویسم ؛ اصلا نمی دانم آن را می فرستم یا نه !

اصلا چرا باید بفرستم ؟
معذرت خواهی کنم که نمی توانم بیایم ؟

چون وقتی مادر گیس نقره ای تو ؛ عمل قلب باز دارد ، مادر نحیف من ، دوباره باید شیمی درمانی شود ؟
چون کبدش دوباره مشکل پیدا کرده !

چقدر برای برخی آدم ها ، اعضای بدن زائد است.

مادر تو قلبش در وجود تو می تپد ، و مادر من که گویی اصلا زندگی نمی کند !

صبح تا شب در حصر یک اتاق در بسته است...
کبد می خواهد چکار ؟

ولی مگر بی این جسم و خاک تیره ؛ می توان به نور رسید ؟!

هزار دلیل دارم که بیایم و یک دلیل دارم که نیایم ؛...
و همان یک دلیل ، کافیست که نیایم !

ببین :
ما فقط مال خودمان نیستیم.

پدرم روزی سکته کرد ، که دو روز بود جواب های کنکور را داده بودند !
و چقدر از قبول شدن من خوشحال بود...

برادرم روزی مرد که فردایش من و مادرم بعد از مدت ها دودلی و دوندگی ، قصد سفر به کربلا داشتیم...

تو وقتی از من خواستگاری کردی ، که رئیسم آنقدر اذیتم کرده بود ، که از هر مردی بیزار شده بودم.

تازه اخراج شده بودم.

روزها ؛ در دارالترجمه ها کار بود ، ولی دنبال کار ثابت بودم.

من وقتی فهمیدم عاشقت شدم ، که عمدا با خودم مسابقه گذاشته بودم ، در همه کار ، عهد کرده بودم ، فقط با خودم مسابقه دهم و حس و وابستگی را فراموش کنم.

از خودم می پرسم چرا چیزها آن موقع که باید اتفاق بیفتند ، نمی افتند ؟

اکنون خودم اینجا ، اما دلم پیش توست...
پیش لبخندی که پنهان می کردی.

راست می گویند مردان قوم شما ؛ لبخندشان را نشان نمی دهند ؟!

قلبم پیش توست ، محسن...

پیش دلنگرانی هایت برای من...
نفس مصنوعی دادنت ، روز اول !...
کتک زدن شوهر وحشی مریم ؛ در حالیکه سر تو را هم ، به دیوار
می کوبید...
@chista_yasrebi_official

مقاومت جسم و روح قدرتمندت که پاک بمانی و بچه های معتاد و بی پناه خانه ی کارناوال را نجات دهی.

با این همه ؛ نه دست من است ، نه دست تو ، که نمی توانیم در این شرایط سخت ، کنار هم باشیم.

نه تو می توانی مادرت را رها کنی ؛ نه من...

ما ، در برابر آنچه دوستشان داریم ، مسئولیم ،...
حتی اگر دوستمان نداشته باشند !

پس دلیل نیامدن مرا می فهمی !

اما دلم تنگ است...

و این قصه ، قرار نبود عاشقانه باشد ، هرگز قرار نبود ! ....

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.

من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.


کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...

یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !

به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.

انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.

دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.

دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.

اما درباره تصمیم حامد...

هرگز نفهمیدیم چه بود !

مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !

وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !

مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...

اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.

گفت : بر می گردم ، بعد...

ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.

بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...

ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...

از کودکی هایشان می گفت و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...

محسن می رفت و می آمد.

تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.

اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !

محسن ، مثل نسیم می آمد و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز
می شد...

و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...

چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی کافی بود تا حال هم را بفهمیم... انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.

در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !

به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !

انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:

هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!

منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر از خارج باز گردد.

نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟

مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.

مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!

از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...

تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟

در دلم گفتم : نپرس !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهلم

بناز، با گیسوان طلایش، از میان آینه، راه می رود و آنسوی آینه، منم و همه چیز را، می بینم!

و می بینم که فرمانده، از سوریه به لبنان، از آنجا به غزه، از غزه به فلسطین، افغانستان...

و هر جا می رود، سارا مثل سایه، حواسش به اوست...
دنبالش نمی رود، ولی ردش را، همه جا تعقیب می کند و درباره اش فکر می کند.

سارا فکر می کند:
من عاشق خودش نیستم!
یک سال زندانیش بودم، حتی یه بارم‌، تنهایی سراغم نیامد!

زنشو دوست داره و بهش، حق میدم، ولی من عاشق زندگیشم!
کاش می شد زندگی بعضی آدمارو، دزدید!

جنگو، دوست ندارم...
اون‌ مردِ جنگه، وگرنه، همه ی عمرشو نمی ذاشت تو جبهه!
از یه کشور، به کشورِ دیگه!

این‌ کاریه که‌ خوب بلده، یه جورایی معنای زندگیش شده!
مثل من، که فقط، موقعی که سر درس پزشکی هستم، حس می کنم زنده ام، اما اون، هدف بزرگتری داره!

اون، دلش می خواد، دینشو، تو تمام منطقه و شاید، همه ی جهان، گسترش بده...
یه آرزوی محال!

اون‌ تک نفره، زندگیشو، وقف این‌ آرزو کرده!
خُب، مَردم در برابرش، مقاومت می کنن!

اما اینکه یه نفر، تمام زندگیش، یه مسیر رو، با سر سختی، دنبال کنه، باید حس عظیمی باشه!

من، عاشقش‌ نیستم، حالا دیگه‌ نه!چون بچه نیستم...
یک سال زندانیش بودم و مدام طردم‌ کرد، کافیه!
من‌ فقط، دلم یه زندگی، شبیه مالِ اون‌ می خواد!

فرمانده می گوید: خب سارا، محرمیت رو بخونم؟

_چرا آقا؟

فرمانده سریع می گوید:
چون باید کولت کنم و شاید بغلت‌ کنم!
باید مسیر طولانی، ببرمت و بعد، زخمتو بشورم، ضدعفونی کنم، بخیه بزنم و باید، به قوزک پات، ساق پات و چه می دونم تنت، دست بزنم...
می فهمی؟!

فکر می کنم تو خودتم، حاضر نباشی بدون محرمیت...

سارا میان حرفش می پرد...

_نه! من مشکلی ندارم سردار!
وقتی عشقی نباشه، بقیه ی چیزا رو، مثل وضعیت جنگی می پذیرم!

شما هم، مثل یه درمانگر، مثل یه همرزم، منو، کول می کنید و از اینجا می برید، مثل رفقای دیگه تون!

و منم فکر می کنم شما، درمانگر منید!مگه دکتر، مَحرمیت می خونه؟

فرمانده می گوید: من همیشه فکر می کردم...

سارا می گوید: فکر می کردید عاشقتونم؟
برای همین، سرنماز، گریه می کردید و از خدا می خواستید که منو به راه راست هدایت کنه؟!

یک سالی‌ که زندانیتون بودم، بعضی وقتا، موقع نماز می دیدمتون، بغض داشتید و اون‌ نمازای طولانی!

شما می ترسیدید!
از عشق من می ترسیدید...
من چیزی رو که توش خواهش و التماس باشه، نمی خوام!

اگه این عشق، دوطرفه ست، خودشو نشون میده!
آدم پاش وایمیسه...

اصلا به زنِ رسمیشم میگه!
چرا صیغه ی یک ساعته؟!
اصلا معشوقو، به عنوان زنِ دومش، انتخاب می کنه، اگر عشق، دوطرفه باشه!

ولی اگه یه طرفه ست، من ترحم دوست ندارم!
و دزدیدن مردِ یه نفر دیگه رو!

من نمی خوام واردِ زندگی مردی بشم که منو فقط، برای یک ساعت می خواد!
تو یک ساعت، اتفاقی نمی افته آقا!

لطفا خم شید، می خوام بیام پشتتون، بی صیغه محرمیت!
نترسید!
من بی خطرم!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت40
#قسمت_چهل
#قسمت_چهل_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_یکم

سارا حرف هایش را تمام کرد...
من همه را شنیدم.
سردار هم، آنجا بود، ولی آیا، او هم شنید؟
نمی دانم!

ذهن زنانه، ذهن مردانه!
واقعا ما با هم فرق داریم؟
تلقی ما از مسائل به خاطر نوع ذهنیت ما، متفاوت است؟

سردار می گوید: چی فکر کردی دختر؟فکر کردی من تمام این مدت، تو رو چی دیدم که الان، این جوری، با من حرف می زنی؟!

همیشه اول، تو رو، یه انسانِ‌ درست دیدم، و بعد، یه عاشق!
عشقت برام، قابل احترام بود، که نزدیکت نشدم!
حرمت عشق پاک، مقدسه، هر کسی، مبتلا نمیشه!

_شاید آقا، اما اینا فقط حَرفه!
من حرف نمی خوام!
و انقدر پزشکی خوندم که بدونم قوزک پام شکسته!
درد، واقعا شدیده و من هیچ مُسَکنی ندارم....

باید خم شید و منو کول بگیرید!ببخشید!
ولی نمی تونم یه قدم هم راه بیام!البته می تونید منو اینجا بذارید، اونا حتما، جامونو پیدا می کنن.

شما باید، این تونلو، تا آخرش برید...
اگه منو اینجا بذارید، تندتر می تونید برسید، نگران منم نباشید، چون...

سردار می گوید: ساکت!
پشتمو محکم بگیر‌ دختر، نیفتی!

سارا، او را محکم‌ می گیرد و راه میافتند.

_می دونید به چی فکر می کردم آقا؟
به شبایی که تو زندان بودم، هر شب از شما یه اسطوره می ساختم.
اسطوره ی آرش، کاوه ی آهنگر، سهراب، رستم...
هر چی که فکر کنید!
همه ی قصه هایی که از شاهنامه، به کردی‌ خونده‌ بودم!

اینجوری زندانو، تحمل می کردم!
اما یه چیز عجیب!
حالا که از نزدیک، لمستون می کنم، چرا اون حسا، برام انقدر ناآشناست؟!

فکر می کنم شما، در تمامِ این سال ها، منو فقط یه دختر، دیدید، با حس کودکانه!
و یه بدن زنانه، که توی سلول منتظرتونه!

من از شما، یه اسطوره ساختم و شما از من، یه زنِ ضعیف، که فقط، منتظر بودنو، بلده!
یه زن‌ عاشقِ احمق...
فقط با اندام زنانه!

سردار می گوید: زیاد حرف می زنی دختر...
اینجوری، نفس کم میارم!

_من حرف می زنم، شما نفس کم میارید؟!

سردار می گوید: حرف نزن، همین!

و نفس کشیدنش واقعا مشکل شده!

سارا تعجب می کند، اما زود، به خود می گوید:
نه سارا... شک نکن!
به مردم، بیهوده شک نکن!

چند قدم جلوتر، سقف تونل، کوتاه می شود...

سارا می گوید: منو بذارید زمین، اینجوری که نمی تونید!

_هیس! باید بغلت کنم، حرف نزن!

_باشه...

سردار، سارا را، روی زمین می گذارد و مثل یک کودک، روی‌ سینه، بغلش می کند.

_چشمات رو ببند سارا!

_برای چی آقا؟

_فقط چشمای لعنتیتو ببند، دختر، همین! بگو چشم!

سارا، چشمانش را می بندد...

چند قدم جلوتر، سردار می گوید:
یکم استراحت می کنیم!

سارا را زمین می گذارد...
آن مکان، جای استراحت‌ نیست!
پر است از گِل و لجن!

سردار عصبی است...

_انقدر به خودت اطمینان نداشتی دختر، که یه محرمیت بخونیم؟
مگه چی می شد؟

_اگه نخونیم، چی میشه؟

سردار، نفس عمیقی می کشد:
من نمی تونم!
حس گناه می کنم!

_چرا؟

_ نمی تونم بگم!

_ولی من می دونم...
شما هم، منو دوست دارید آقا...
الان فهمیدم!

و بی اختیار مقابل سردار، به گریه می افتد.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#قسمت_چهل_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_دوم

"من خوابم، خاطره ام، رویایی ناتمامم که به یاد نمی مانم...
خستگی منم، تشنگی منم، جنگجو منم، اسیر منم، تسلیم‌ نمی شوم."

فرمانده می گوید:
_بلندشو سارا!
نخواب، داری هذیون میگی!

درد پایش شدید است، خوابش می آید...

_آقا، موهامو نوازش کن، تا خوابم بره، مثل پدرم که هیچوقت نتونست این کارو کنه...
همه ی عمرشو، داشت می جنگید.

فرمانده، اسلحه گرفتن را با دست هایش، خوب بلد است، ولی برای نوازش، دستش می لرزد، نمی تواند!

سارا، سرش را روی زانوی مرد گذاشته...
برای او، اکنون، فقط مردی اینجاست که دوستش دارد!
نه فرمانده، نه جنگجو و نه دشمن!فقط‌ مردی، که دختری تبدار، از نوجوانی، عاشق اوست!

و مرد می داند که قلبش، بارها برای این دختر، لرزیده...
از همان بار اولی که بدن نیمه جان بناز را بدوش گرفته و با سنگ، سرِ سرباز بعثی را برای نجات‌ خواهرش شکسته...
چنین لطیف و چنین شجاع!

مرد، همیشه دلش می خواست به او کمک کند...

در بازداشتگاه، به او گفته بود:
بعد از آزادی، از قومش، دور شود...
برود در کشوری دیگر، پزشکی بخواند!
چه کسی فکر می کرد خدا، یک روز، مچش را با او، تنها، در این تونل تنگ و تاریک بگیرد؟

دست هایش را، جلو می آورد...
خرمن شب گیسوانِ سارا، او را، یاد تمام شب های زندگیش‌ می اندازد...
تیراندازی، عملیات، دوری از خانواده...

می گوید: اگه الان، جای زن من بودی، چی می گفتی سارا؟

_می گفتم: نوازشش کن!
اون دختر، چیزی بیشتر از این، نمی خواد و بعد، برای ابد، میره!

_نه! هیچ عاشقی برای ابد، نمیره و هیچ نوازشی...

_ چی؟

مرد، ادامه نمی دهد...

می ترسد بگوید:
هیچ نوازشی، فقط یه نوازش ساده نیست!
وقتی بین دو نفر، چنین حسی وجود داره، هزار آرزو، هزار خواسته، هزار تجسم، پشت هر نوازشه!

سارا‌ می گوید:
تو برو!
تقصیر من بود که افتادیم تو این گودال!
من تبم‌ بالاست.

مرد می گوید:
نمی تونم اینجا تنهات بذارم!
اینجوری!

_نترس آقا!
عاشق تر از اینکه هستم، نمیشم...
ولی من اگه‌ جای تو بودم، از نوازش یه دخترِ زخمی نمی ترسیدم، حلال و حرامش نمی کردم!
حیف که من، جای تو نیستم!

گوش کن‌ آقا، تو نباید دست اونا بیفتی.‌‌..
دنبال توان! با من‌ کاری ندارن!
شایدم، یه زن پزشکو، لازم داشته باشن!

چشمان سارا، کم‌کم بسته می شود...

سردار، محکم، به او سیلی می زند...

_نخواب سارا!

و ته مانده ی آب قمقمه اش را، روی صورت او، می ریزد...

نخواب!

سارا بیشتر می لرزد...
فرمانده، بغلش می کند.
باید از آب بگذرند...
آب سیاه!

سارا می گوید:
تنها برو!

مرد می گوید:
ولت نمی کنم!

به میانه ی آب رسیده اند، که صدای تیری، شنیده می شود...
پیدایشان کرده اند!

مرد می گوید:
نترس!

و با سارا، زیر آب می روند!
زیر آب، نفس کشیدن، سخت است...

سارا، چیزی به یاد نمی آورد، جز آغوش مردی که او را، زیر آب، محکم می بوسد...

سارا را، روی سنگی، در خشکی می خواباند...
موهایش را، نوازش می کند، چفیه اش را به پای سارا می بندد،
و شناکنان، به سمت تیراندازان می رود!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#قسمت_چهل_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت43
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_سوم

جهان بی شکل است، تو که می رسی، شکلِ تو می شود، اکنون دوری...
دیگر نمی بینمت!

آب سیاه‌ و سایه ی مردانی که به خون تو تشنه اند...

به بناز می گویم:
سارا خیلی عاشق بود... مگه نه؟خوشبحالش!

بناز می گوید:‌
هیچوقت، درباره ی کسی نگو، خوشبحالش!

_بعدش، چی شد؟...

_خوشت اومده بچه؟!
تو مثل اینکه اصلا از آب، خوشت میاد، اونم آب های سیاه و تیره!
میگن، خودتم تو آب تاریک، رفته بودی، بغل طاهای من!

_طاهای شما؟
طاها، مال منه! عشق منه!

_طاها، مردِ همه ی ماست دختر... اینو یادت نره!

_خب، بعدش چی شد؟!

نگاه بناز، جدی می شود، در آینه نگاه می کند...

حالا من، جای او می بینم!

فرمانده با تمام وجودش می جنگد...
یک بازویش تیر خورده، ولی گویی، درد را حس نمی کند.

در پنهان شدن، کمین کردن و هدف گیری استاد است.
هیچ تیرش، خطا نمی رود.
چهارتایشان را زده، دو نفر دیگر مانده اند...

چند لحظه ناپدید می شود...
سارا، نگران سرک می کشد.

از پشت فرد پنجم، فرمانده ظاهر می شود، اسلحه را روی شقیقه‌ی او می گذارد و می گوید:
اسلحه ها زمین!
وگرنه اینو می کُشم...

هر دو نفری که باقی مانده اند، اسلحه ها را می اندازند...

سارا همه‌ چیز را از دور، می بیند...

فرمانده می گوید:
شما دوتا رو زنده می ذارم، برید، هرچقدر دلتون می خواد، آدم بیارید.
فقط به همه بگید من یه تنه، چهارتاتونو، خلاص کردم...
دیگه سراغ من نیاید!
از کشتن خسته ام...

و داد می زند:
سارا تکون نخور!
دارم میام دنبالت...

سارا، نگران است...

فرمانده با طنابی که از کوله پشتی یکی از آن ها پیداکرده، آن دونفر را به هم می بندد، و تمام اسلحه هایشان را در آب می ریزد، و بعد، به آب می زند.

معلوم است که درد می کشد، به‌ سارا می رسد...

سارا می گوید:
با این بازوی تیرخورده، منو که نمی تونید بغل کنید آقا...

و بوی خونِ مرد را حس می کند که در آب می ریزد!
بوی گل یاس می آید...

و سارا، دلش می خواهد آن لحظه، فقط بر زخم مرد، مرهم بگذارد، ولی نمی تواند...

می گوید: من دلم‌ نمیاد با این زخم، سنگینیمو بندازم رو پشت شما!

فرمانده می گوید:
محکم‌ منو بگیر دختر!
آفرین!

سارا، محکم‌ او راگرفته!
فرمانده، انگار، با آب می جنگد و جلو می رود...
به خشکی می رسند...

یکی از آن دو نفر، می گوید:
ما رو آزاد کن بریم، به کسی نمیگیم، تو با سارا آل طاها، اینجا بودی!

فرمانده برمی گردد، نگاهش تمام چاقوهای جهان را، کُند می کند!

با خشم می گوید:
چی گفتی؟!

سرباز می گوید:
این، سارا آل طاهاست، می شناسیمش! پزشکه...
خواهرش رزمنده ست.
ما همه چیزو دیدیم...

چفیه تم بستی به پاش!
دوست داری همه بدونن؟!
سارا با فرمانده ی ایرانی؟!
اگه بذاری بریم، به هیچکس نمیگیم!

فرمانده، اسلحه اش را، در می آورد...

سارا می گوید:
خواهش می کنم‌ نه!
تو بهشون مهلت دادی، ولشون‌ کن!

فرمانده، نفس عمیقی می کشد:
_بله! من با دکتر سارا، اینجا بودم و فریاد می زند:
من عاشقشم...
حالا برید به همه بگید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_چهارم

طنین صدای پر قدرت فرمانده، در تونل می پیچد!

داد می زند:
اینو می خواستید بدونید؟!
بله! من عاشق دکتر سارا آل طاهام!
دیگه چیکار می خواین کنید؟!

دو سرباز، وحشت زده و ساکتند...

فرمانده می گوید:
دکتر سارا، زخمیه، منم‌ همینطور!
برای کول گرفتن دکتر، یکیتونو لازم دارم!

یکی از آن ها را که تنومندتر است، باز می کند، دیگری را دوباره می بندد.

_دکترو درست کول بگیر، با شرافت یک‌ مرد!
بعد ولت می کنم بری!

خودش پشت آن‌ دو، اسلحه بدست راه می رود و حواسش به همه چیز هست.
چیزی نمانده که به روشنی برسند...

فرمانده می گوید:
حالا خانم‌ دکتر رو، آروم بذار زمین و برو!
برو همه جا، جار بزن، منو با دکتر سارا، این پایین دیدی!
زود باش!

مرد می دود‌ و دور می شود...

فرمانده به سارا می گوید:
باید برسونمت یه جای امن، چند دقیقه، دیگه اینجا پر سرباز میشه!

_لازم نیست آقا...
ظاهرا دوتا از دوستام، که هم اتاقیمن، اومدن عقبم، نگرانم شدن.

_مگه بهشون جای جبهه ی مارو گفته بودی؟!

_نه، اونا میفهمن!...
هر وقت، من دلتنگم، دلیلشو میفهمن، حس می کنن که
احتمالا طرفای شما میام...
دوستامن..
ردِ منو، تعقیب می کنن!

فرمانده نگاه می کند...
ماشینی با دو دختر، جلوتر، ایستاده...

یکی از دخترها، در را باز می کند، دیگری هم از آن سمت، به سمت سارا می آیند.

فرمانده می خواهد چیزی بگوید!دخترها رسیده اند، نمی شود...

فرمانده فقط لبخندی می زند و می گوید:‌
درسته‌ خیلی حرف زدی...
اما خاطره ش میمونه!
مراقب خودت باش سارا...
این چفیه هم یادگاری، نگه دار.
یاد امروز و اون‌ تونل...

دوستانش، سارا را، روی صندلی عقب می خوابانند.

سارا، از شیشه نگاه می کند...
فرمانده هنوز، آنجا ایستاده...
باوقار و مغرور.
گویی که دربرابرطوفان، دست به سینه و مطیع است.

سارا به دوستش می گوید:
صبرکن!

دوستش می گوید:
اوضاع پات، خوب نیست سارا!خواهش می کنم‌!

سارا، قاطعانه می گوید:
گفتم نگه دار!

پیاده می شود...
فرمانده از دور، نگاه می کند.
سارا با خاک، تیمم می کند.

دوستش می گوید:
چیکار می کنی؟
دیوونه شدی؟!

سارا، روی زمین سجده می کند و نماز می خواند...
فرمانده از دور نگاه می کند!
نه جلو می آید، نه حرفی می زند.

نگاهش، جهان را، خجالتی می کند...

آن سوتر، در ایران، زنی هراسان، گوشی را برمی دارد، با دست لرزان...

مرد دیگری که گوشی فرمانده، در دستش جا مانده و دوست‌ اوست، جواب می دهد:
_بفرمایید؟

_ببخشید، فرمانده نیستن؟

_نه عملیاتن، خوبید شما؟

_نه راستش...
بچه ها مریضن. هر سه تاشون!بردمشون بیمارستان، میگن یه آنفلونزای جدیده...
فرمانده نمی تونه، چند روز مرخصی بگیره بیاد؟
من یه کم ترسیدم!

_بهشون میگم!

گوشی را می گذارد، زیر لب می گوید:
ای، خدا بگم چی کارت کنه سردار!
آخه خواهرت، باید، زندگیشو بذاره برای بچه های تو؟
چرا به هیچکس نمیگی که زنت، مُرده؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت44
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_پنجم

نه می تونم‌ حرف دلمو بزنم، نه می تونم سوالی بپرسم!
بناز جواب نمی دهد!

می خواستم بگم: این‌ همه عشق بین سارا و فرمانده...
پس چرا جدایی؟!
چرا الان، سارا، از اسم اون مرد هم، فرار می کنه؟

اما بناز داشت، به زن فرمانده فکر می کرد...

گفت: زنشو دوست داشت، وقتی‌ با هم ازدواج کردن، اون مرد، نه سردار بود، نه هیچکس!
یه‌ پاسدارِ‌‌ ساده بود، وقتی طاهارو دادم‌ اونا بزرگ‌ کنن...

می دونستم زن‌ خوبیه و از طاها، مثل بچه ی خودش، مراقبت می کنه...

زنش شکلِ تو بود!
چشم ها، موها، نگاه...
فکر می کنم، اون سردارم، فهمیده!حتما تا، تو رو دیده یاد اون افتاده!

زنش یه زمانی، معلم بود تو مدرسه، بچه ی اولشون، دوقلو بود!
دوتا دخترِ شکل هم!

می گویم: ولی سردار، فقط یه دختر بزرگ داره که!

می گوید: بله! دومی...
اتفاق بدی براش افتاد!
مادرشون، یه قایق اجاره می کنه، کنار آب...
برای بچه هاش.
یه سیزده بدر...
دو تا دوقلوها، نوزادِ پسرش و طاها.

می خواست بهشون‌ خوش بگذره...
نوزادش، تو بغلش بود...
قایقران، معلوم نبود چشه!
قایقشون، واژگون‌ میشه!

قایقران، یه دخترو، نجات‌ میده...
زن سردار، شناگر خوبی بود، نوزادشو می گیره از آب...

می مونه دختر دیگه ش و طاها...
می دونست، دوقلوهاش، هر دو شنا بلدن، ولی طاها نه!
اون میره دنبال بچه ها، زیر آب...

طاهارو، نیمه جون میاره‌ بالا...
دخترشو، پیدا نمی کنه!

طاها امانت بود دستش...
زن طفلی، جریانو می دونست‌!

دخترشو، آب برده بود‌...
یک ساعت بعد، جسدِ بچه رو پیدا می کنن!
مادرش، همه ی سعیشو‌رکرد که بچه شو، پیدا کنه، ولی دیر شده بود!

مادر، سه شب، کنار رختخواب خالیِ دخترش، می شینه!
سردارو پیدا نمی کردن!

روز چهارم، تو رختخواب دخترش، تن بی جان مادرو، پیدا می کنن...
قلبش، وایساده بود!

با بغض‌ می گویم:
سکته کرده بود؟

_از غصه دق کرد، زن بیچاره!
خیلی به شوهرش، زنگ زده بودن، نتونسته بودن پیداش کنن!
شوهرش، اون‌ موقع، وسط یه عملیاتِ مهم بود، تو لبنان!

وقتی می فهمه که زن و دخترش، از دست رفتن، دیگه هیچ شبی رو خونه‌ نمی مونه!

خواهرش، بیوه ی جنگ بود، خودش، بچه ای نداشت...
میاد مراقبت از بچه های سردار.

شنیدم اون‌ مرد، یه شب تا صبح، به عکس زنش روی قبر، نگاه می کنه و بعد غیب میشه، دیگه کمتر کسی می بینتش!
فقط برای خواهرش، پول می فرستاده...

_سه سال قبل از ماجرای تونل بود، درسته؟

_آره، وقتی سارا داشت پزشکی می خوند، و منم‌، درگیر حزب بودم...

اون مرد نذاشت خبر، جایی بپیچه!
من دیر فهمیدم!
زن طفلی، اول طاهای ما رو، نجات داده بود، امانت ما رو!
اما همه‌ چیزِ خودشو از دست داد...
نتونست با حسِ غم‌ و گناه، دوام بیاره!

_طفلی، چقدر سخت بوده!
تنهایی، مسئول همه چیز زندگی، خودش بوده!

بناز می گوید: بله!
سردار، هیچوقت‌ نخواست‌ باور کنه که زنش برای ابد رفته!
می گفت بزودی می بینمش!
انگار، همیشه منتظر‌ بود، شهید بشه...

سارای ما، عاشق چنین آدمی شد!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت45
#قسمت_چهل_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_ششم

با مرگ‌ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!

بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...

همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...

تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!

خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!

می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟

_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!

در آینه، نگاه می کند...

سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...

یک سال از ماجرای تونل می گذرد...

سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.

سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک‌ مبارز!
اما زورگو...

سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!

_مگر به من‌ کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم‌ دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟

یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!

ماشین آخر، ماشین سردار است...

آن ها می خواهند مسئول را ببینند...

سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح ‌می دهد...

ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین‌ انگشترش.

سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!

جلسه تمام می شود...

سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!

درآب گریستن!

آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!

سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!

_کاش، من‌ کر بودم‌ اون روز، توی تونل!

سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...

_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...

_من‌ مراقب بودم کسی به تو نگه!

_چرا؟
برای اینکه‌ نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!

_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!

ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_هفتم

سارا، اگه ازت بخوام یه کاری برام انجام بدی شاید، خیلی پررویی باشه، ولی به جز تو، به کسی اطمینان ندارم و تازه، اینجا بیمارستان توئه.

تو فقط می تونی، راحت همه جا بری و کسی شک نکنه!

_آقا...بگید!

_اون فرمانده دو رگه که تو گروهِ ماست...

سارا می گوید:
بله، همون که نگاه خیره بدی داره!

_سارا...
راستش، من به اون‌ شک‌ دارم!
فکر می کنم جاسوسه و اصلا جزء ما نیست!
چند زبان‌ می دونه و‌ مدام داره عکس می ندازه...
حِسَم، بیشتر‌ مواقع اشتباه نکرده، اما مدرک لازم دارم.

شما به هر کدوم‌ از فرمانده ها، یه اتاق برای استراحتِ امشب دادید!
من‌ همه رو، به بهانه ای می کشونم پایین!

_و من‌، باید برم‌ تو اتاق اون، سراغ اسناد و کیفش؟
درسته؟...

_من رمزِ کیفشو بهت میدم‌ سارا...
فقط از رو اسنادش، عکس می خوام...
مدرک‌ کتبی لازم دارم!

می خوام تو با گوشیت، عکس بندازی از روشون!
یه کم خطرناکه!
درا، از تو قفل نمیشه، نه؟

_نه!

_می دونم درست نیست از تو بخوام...

_از کی‌ می تونید بخواید؟
فقط دکترا میرن تو اتاقای طبقه ی بالا...
و الان به کی اطمینان دارید؟

فرمانده می گوید:
نترس سارا!
اتفاقی بیفته، من اونجام!

_نمی ترسم آقا...
منم‌، از جاسوس خوشم نمیاد، اونم الان، با مساله ی حساس‌ فلسطین!
نگهش دارید سالنِ پایین!
من‌ میرم‌ تو اتاقش!

فرمانده‌ می خواهد، چیزِ دیگری هم بگوید...

نور ماه، نیمه صورتِ سارا را، روشن کرده است.
سارا حس می کند مرد، زیادی، نزدیکش ایستاده، بی اختیار خود را، کمی جمع می کند.

_امر دیگه ای هست آقا؟

مرد، به خود می آید...

_آره! ولی باشه، بعد از این‌ جریان، بهت میگم...

سارا، به دور دست، خیره می شود.
انگار جریان برق، از تنش، رد کرده باشند.

_باشه آقا، الان برید!

_وقت هست...
اتاقاشونو گرفتن، پایین‌ بودن منتظر شام...

_برید آقا... خواهش می کنم!

_باشه، هرجور، تو راحتی!

_من راحت نیستم آقا!
من هیچ‌ جور، راحت نیستم!
جایی که شما هستید یا نیستید!
منو، دچارِ برزخ کردید!

اما، این‌ کارو براتون می کنم، چون منم، الان نگران وجودِ‌ یه جاسوسم!

_ما دوستیم سارا، نه؟

_دوست؟ بله... چطور؟

_می خواستم مطمئن شم که این کارو به‌ زور...

_آقا... هدف من و شما به هم‌ نزدیکه! همین!

فرمانده رفت...
سارا، نفس عمیقی می کشد.
انگار، ته مانده ی بوی باروت و سرب را، از جای خالی آن مرد، می رباید...

خونسرد و باوقار، مثل یک مدیر بیمارستان، مدتی بعد از‌ فرمانده، وارد می شود...

همه دارند شام می خورند...

سارا، فرمانده را می بیند که با آن‌ مرد دو رگه، به عربی، حرف می زند.

سارا، به سمت اتاق مردِ دورگه می رود...
می داند نباید چراغ روشن‌ کند.
با نورِ گوشی، اسناد را پیدا می کند، دوربین‌ گوشی اش خیلی عالی نیست، ولی کافیست.

سریع عکس می اندازد...
شکِ فرمانده، درست است!

سارا، داغِ کار است و اصلا حواسش نیست که مردِ دورگه، آهسته وارد اتاق شده است...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#قسمت_چهل_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_هشتم

بناز نمی تواند بقیه ماجرا را، تعریف کند...
من وارد آینه اش می شوم، همه چیز را می بینم!

سارا، محتویات کیف مردِ چشم آبی دو رگه را، روی تخت ریخته، در تاریکی، خم شده و دارد از آن ها، عکس می اندازد.

مرد، آهسته از پشت سرش، نزدیک می شود...
من اینجام دکتر آل طاها!

سارا، نفسش بریده می شود، اما مراقب است جیغ نزند!
بی اختیار، دستش، به سمت‌ جیبش می رود، هیچ ندارد، جز یک‌ قیچی جراحی که یادش رفته از جیبش درآورد.

مرد می گوید:
من‌ مسلح‌ نیستم دکتر!
مثل اون عاشقت، خطرناکم‌ نیستم!

_عاشق من؟

مردِ دو رگه می گوید:
مگه تو تونل، داد نزده که عاشقته؟
مگه‌ با هم‌ اونجا نبودید؟
تو روی کولش!
رفیقته یا شوهرت؟
اون فرمانده ی ایرانی؟

سارا می گوید:
هیچ کدوم!
به تو چه؟

_پس تو اتاقِ من، برای من اومدی، یا به دستور اون؟

سارا به در، نگاه می کند...
خبری از فرمانده نیست!
همه‌ جا، ساکت است...
مثل آزمونِ خداوند!

سارا می گوید:
جاسوسی از یه جاسوس، ضروریه!

مرد، یک‌ قدم‌ جلوتر می آید، پلکِ چشمش می پرد.
سارا دیگر، جایی برای گریز ندارد...
به دیوار تکیه می دهد، دستش، روی جیبش است.

_گوش کن دختر!
نمی خواد بترسی!
دختر‌ خوبی‌ باشی، زیاد اذیتت نمی کنم.
حرف گوش کن باش!
وقت زیادی نداریم...

سارا می گوید:
اینجا پیدات کنه مُردی!
بهتره تا نفهمیده بری!

_چطوری بفهمه؟
وقتی تیر خورده!
هیچکسم، هنوز خبر نداره!
راننده م‌ از پشت زدش!
صدا‌ خفه کن داشت...

مَردت، افتاده اونجا!
تو تاریکی...
وقتی یه مرد، مثل‌ اون، بهم‌ میگه بریم، یه کم راه بریم،‌ می فهمم که شناسایی شدم!
منتظر نمی مونم‌ اون، منو بُکُشه!

سارا، نزدیک‌ است بیفتد.‌..
دستش را به لبه ی تخت می گیرد.

_داری دروغ میگی!

_می خوام‌ موهاتو ببینم‌ دکتر!

_اگه تیر خورده، باید سریع، جراحی شه!
کجاست؟

_بازم داری به اون مرد، فکر می کنی؟
مردی که از یه دخترِ بی دفاع، کار جاسوسی می خواد؟

سارا می خواهد داد بزند...
مرد، محکم دستش را، روی دهانش می گذارد.

سارا‌ نمی تواند نفس بکشد...
مرد، شال او را، باز می کند.

_چه موهای قشنگِ ابریشمی!

سارا، آهسته، قیچی را از جیبش، در می آورد...
اگر فرمانده، تیر خورده باشد، این پایان‌ خط است!

ضربه ای، به صورت مرد می زند!
مرد، او را‌، زمین می اندازد و زیر لگد می گیرد!
زور زیادی دارد، حتی با صورت زخمی!
سارا، قیچی را، به سمت قلبِ خودش‌ می برد.

_دستت بهم بخوره، خودمو می کشم!قسم می خورم...

_الان، کاریت ندارم‌ دختر!
شلوغ نکن!
باید از اینجا برم، قبل از اینکه پیداش کنن!

_فرمانده کجاست؟!
کمپشون نزدیکه، سربازاش، جسدتم، باقی نمی ذارن!

مرد می گوید:
پس معامله می کنیم!
تو، کارتِ پزشکی سازمان‌ ملل داری، کسی، کاریت نداره!

منو ببر دمِ مرز!
منم‌ میگم راننده‌م، لاشه اونو بندازه اینجا!
تو، در ازای اون!
باید تا‌ دم‌ مرز، با من بیای!

_بیارش، سریع!

مرد می گوید:
با هم می ریم!
راننده‌م داره میارتش، تو جلو برو!
بی حرف!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#قسمت_چهل_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_نهم

داستان ساده ای نیست...
قضاوت کردن هم آسان نیست.

شاید من اگر جای سارا بودم، هرگز، کاری را، که او انجام داد، انجام نمی دادم!
اما من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و سارا، اواسط دهه ۵۰ بدنیا آمده و در شرایط دیگری بزرگ شده!

او، بخاطر عشقش، زندگی می کند و بخاطر عشقش می میرد...
برای او، زندگی، یعنی ایثار!

در راه پله، دکتری از هم اتاقی های قدیمش را، می بیند که اکنون‌، همکار اوست...

دختر دوم، شک می کند...
رنگ دکتر سارا پریده است و این‌ ساعت شب، چرا از بخش فرماندهان بیرون آمده؟

دوستش می گوید:
مشکلی پیش اومده دکتر؟

و متوجه مرد چشم آبی، پشت سرِ سارا می شود!

سارا می گوید:
نه، مشکلی نیست!
فقط اون فرمانده ایرانی، مثل اینکه اتفاقی، براش افتاده!
فوری اورژانس جراحی رو، آماده کنید!

این آخرین جمله ای بود که همه، از سارا شنیدند و در یادشان مانده!

مرد چشم آبی، سارا را با خود می بَرد!
روزها و شب هایی می گذرند!بیمارستان صحرایی، در غوغاست...

روز سوم، بناز می رسد...
سردار هنوز، بیهوش است.

روز پنجم، سردار، چشمانش را باز می کند، اولین کسی را که می بیند، بناز است!

_پس بهوش آمدی!
بیدارشو مرد!
سه تا پزشک جراح، از دمشق آوردن برای جراحیت، تا بالاخره تونستن زنده نگهت دارن!

با شانس زندگی شش درصد، رفتی تو اتاق عمل!
تیر، از فاصله ی نزدیک بود!

سردار چشمانش را می بندد...
حس می کند همه چیز را خواب دیده!
می خواهد بپرسد، سارا؟!...

بناز می گوید:
سارا، بخاطر تو، ایثار کرد!
سارا رو، اون مرد، بُرد، که جاش تو رو پس بده!
وگرنه‌ مرده بودی...

همه ی عمرت، سرباز بودی‌‌ مرد...
زنت توی تنهایی رفت.
این دختر، عاشقته!
کمکش کن!

من تا یه جایی می تونم جلو برم، خیلی از مرزا، رو من بسته ست!
اسم بناز، خیلی جاها، به عنوان یه شورشی میاد...
من حتی نمی تونم، پامو، توی خاکی بذارم که سارا، الان توشه!

این دیگه کارِ خودته!
سردارِ یه کشور دیگه ای و حتما قدرتشو داری.

سردار شماره ای می گیرد...
بناز، صدای آشنا را از دور، تشخیص می دهد!

سردار صحبت می کند و بناز، جمله ی طرف دیگر را می شنود:
بله قربان، من سریع، خودمو می رسونم مرز!

بناز می گوید:
سعید صادقی بود، نه؟
سربازی که به زور، ما رو به عقد هم درآوردی!
اول به شما، پشت کرد و بعد، پشیمون شد!

پس‌ هنوز با هم رفیقید؟
چرا اون؟
چرا از اون، کمک خواستی؟

فرمانده‌ می گوید:
سعید، همه چیزو می دونه!
اون بخاطر اعتقادش، با همسر شهیدی، ازدواج کرد که دو تا بچه داشت!

بچه های بزرگ سعید، بچه های خودش نیستن!
زن سعید، ده سال، از خودش بزرگتره!
زنِ یکی از افراد من بود که تو کُشتی بناز!
جلوی اردوگاه ما!

سعید، احساس مسئولیت می کنه، نسبت به همه!
انقدر مطمئن‌ هست که بخاطر سارا، همه کار بکنه!
الان سعید، یه وکیل بین الملله و یه‌ رفیق خوب!

_سارای طفلیِ من...

سردار، رویش را به سمت دیوار برمیگرداند و نذری می کند که فقط، خدا می شنود...

نذری برای نجات سارا!
باید برخیزد از این تخت!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت49
#قسمت_چهل_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی