Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#فایل_صوتی
خوانش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_یکم
#فایل_صوتی
خوانش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_2
کانال قصه های چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_یکم
سارا حرف هایش را تمام کرد...
من همه را شنیدم.
سردار هم، آنجا بود، ولی آیا، او هم شنید؟
نمی دانم!
ذهن زنانه، ذهن مردانه!
واقعا ما با هم فرق داریم؟
تلقی ما از مسائل به خاطر نوع ذهنیت ما، متفاوت است؟
سردار می گوید: چی فکر کردی دختر؟فکر کردی من تمام این مدت، تو رو چی دیدم که الان، این جوری، با من حرف می زنی؟!
همیشه اول، تو رو، یه انسانِ درست دیدم، و بعد، یه عاشق!
عشقت برام، قابل احترام بود، که نزدیکت نشدم!
حرمت عشق پاک، مقدسه، هر کسی، مبتلا نمیشه!
_شاید آقا، اما اینا فقط حَرفه!
من حرف نمی خوام!
و انقدر پزشکی خوندم که بدونم قوزک پام شکسته!
درد، واقعا شدیده و من هیچ مُسَکنی ندارم....
باید خم شید و منو کول بگیرید!ببخشید!
ولی نمی تونم یه قدم هم راه بیام!البته می تونید منو اینجا بذارید، اونا حتما، جامونو پیدا می کنن.
شما باید، این تونلو، تا آخرش برید...
اگه منو اینجا بذارید، تندتر می تونید برسید، نگران منم نباشید، چون...
سردار می گوید: ساکت!
پشتمو محکم بگیر دختر، نیفتی!
سارا، او را محکم می گیرد و راه میافتند.
_می دونید به چی فکر می کردم آقا؟
به شبایی که تو زندان بودم، هر شب از شما یه اسطوره می ساختم.
اسطوره ی آرش، کاوه ی آهنگر، سهراب، رستم...
هر چی که فکر کنید!
همه ی قصه هایی که از شاهنامه، به کردی خونده بودم!
اینجوری زندانو، تحمل می کردم!
اما یه چیز عجیب!
حالا که از نزدیک، لمستون می کنم، چرا اون حسا، برام انقدر ناآشناست؟!
فکر می کنم شما، در تمامِ این سال ها، منو فقط یه دختر، دیدید، با حس کودکانه!
و یه بدن زنانه، که توی سلول منتظرتونه!
من از شما، یه اسطوره ساختم و شما از من، یه زنِ ضعیف، که فقط، منتظر بودنو، بلده!
یه زن عاشقِ احمق...
فقط با اندام زنانه!
سردار می گوید: زیاد حرف می زنی دختر...
اینجوری، نفس کم میارم!
_من حرف می زنم، شما نفس کم میارید؟!
سردار می گوید: حرف نزن، همین!
و نفس کشیدنش واقعا مشکل شده!
سارا تعجب می کند، اما زود، به خود می گوید:
نه سارا... شک نکن!
به مردم، بیهوده شک نکن!
چند قدم جلوتر، سقف تونل، کوتاه می شود...
سارا می گوید: منو بذارید زمین، اینجوری که نمی تونید!
_هیس! باید بغلت کنم، حرف نزن!
_باشه...
سردار، سارا را، روی زمین می گذارد و مثل یک کودک، روی سینه، بغلش می کند.
_چشمات رو ببند سارا!
_برای چی آقا؟
_فقط چشمای لعنتیتو ببند، دختر، همین! بگو چشم!
سارا، چشمانش را می بندد...
چند قدم جلوتر، سردار می گوید:
یکم استراحت می کنیم!
سارا را زمین می گذارد...
آن مکان، جای استراحت نیست!
پر است از گِل و لجن!
سردار عصبی است...
_انقدر به خودت اطمینان نداشتی دختر، که یه محرمیت بخونیم؟
مگه چی می شد؟
_اگه نخونیم، چی میشه؟
سردار، نفس عمیقی می کشد:
من نمی تونم!
حس گناه می کنم!
_چرا؟
_ نمی تونم بگم!
_ولی من می دونم...
شما هم، منو دوست دارید آقا...
الان فهمیدم!
و بی اختیار مقابل سردار، به گریه می افتد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#قسمت_چهل_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت41
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_یکم
سارا حرف هایش را تمام کرد...
من همه را شنیدم.
سردار هم، آنجا بود، ولی آیا، او هم شنید؟
نمی دانم!
ذهن زنانه، ذهن مردانه!
واقعا ما با هم فرق داریم؟
تلقی ما از مسائل به خاطر نوع ذهنیت ما، متفاوت است؟
سردار می گوید: چی فکر کردی دختر؟فکر کردی من تمام این مدت، تو رو چی دیدم که الان، این جوری، با من حرف می زنی؟!
همیشه اول، تو رو، یه انسانِ درست دیدم، و بعد، یه عاشق!
عشقت برام، قابل احترام بود، که نزدیکت نشدم!
حرمت عشق پاک، مقدسه، هر کسی، مبتلا نمیشه!
_شاید آقا، اما اینا فقط حَرفه!
من حرف نمی خوام!
و انقدر پزشکی خوندم که بدونم قوزک پام شکسته!
درد، واقعا شدیده و من هیچ مُسَکنی ندارم....
باید خم شید و منو کول بگیرید!ببخشید!
ولی نمی تونم یه قدم هم راه بیام!البته می تونید منو اینجا بذارید، اونا حتما، جامونو پیدا می کنن.
شما باید، این تونلو، تا آخرش برید...
اگه منو اینجا بذارید، تندتر می تونید برسید، نگران منم نباشید، چون...
سردار می گوید: ساکت!
پشتمو محکم بگیر دختر، نیفتی!
سارا، او را محکم می گیرد و راه میافتند.
_می دونید به چی فکر می کردم آقا؟
به شبایی که تو زندان بودم، هر شب از شما یه اسطوره می ساختم.
اسطوره ی آرش، کاوه ی آهنگر، سهراب، رستم...
هر چی که فکر کنید!
همه ی قصه هایی که از شاهنامه، به کردی خونده بودم!
اینجوری زندانو، تحمل می کردم!
اما یه چیز عجیب!
حالا که از نزدیک، لمستون می کنم، چرا اون حسا، برام انقدر ناآشناست؟!
فکر می کنم شما، در تمامِ این سال ها، منو فقط یه دختر، دیدید، با حس کودکانه!
و یه بدن زنانه، که توی سلول منتظرتونه!
من از شما، یه اسطوره ساختم و شما از من، یه زنِ ضعیف، که فقط، منتظر بودنو، بلده!
یه زن عاشقِ احمق...
فقط با اندام زنانه!
سردار می گوید: زیاد حرف می زنی دختر...
اینجوری، نفس کم میارم!
_من حرف می زنم، شما نفس کم میارید؟!
سردار می گوید: حرف نزن، همین!
و نفس کشیدنش واقعا مشکل شده!
سارا تعجب می کند، اما زود، به خود می گوید:
نه سارا... شک نکن!
به مردم، بیهوده شک نکن!
چند قدم جلوتر، سقف تونل، کوتاه می شود...
سارا می گوید: منو بذارید زمین، اینجوری که نمی تونید!
_هیس! باید بغلت کنم، حرف نزن!
_باشه...
سردار، سارا را، روی زمین می گذارد و مثل یک کودک، روی سینه، بغلش می کند.
_چشمات رو ببند سارا!
_برای چی آقا؟
_فقط چشمای لعنتیتو ببند، دختر، همین! بگو چشم!
سارا، چشمانش را می بندد...
چند قدم جلوتر، سردار می گوید:
یکم استراحت می کنیم!
سارا را زمین می گذارد...
آن مکان، جای استراحت نیست!
پر است از گِل و لجن!
سردار عصبی است...
_انقدر به خودت اطمینان نداشتی دختر، که یه محرمیت بخونیم؟
مگه چی می شد؟
_اگه نخونیم، چی میشه؟
سردار، نفس عمیقی می کشد:
من نمی تونم!
حس گناه می کنم!
_چرا؟
_ نمی تونم بگم!
_ولی من می دونم...
شما هم، منو دوست دارید آقا...
الان فهمیدم!
و بی اختیار مقابل سردار، به گریه می افتد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت41
#قسمت_چهل_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2