Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_یازدهم
پست بعدی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
نویسنده
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#پاورقی
#رمان
#داستان
#قصه
#کلیپ
تاتر اپرای
#گوژ_پشت_نتردام
اثر
ویکتور هوگو
#فرانسه
با بهترین
#بازیگران و
#خوانندگان
فرانسوی
قسمت یازده به
#پدرم
تقدیم میشود
و دلشکستگی اش ،
که مرا ویران کرده ....
چون دلیلش را می دانم ...
و دستم از انتقام ، کوتاه است ،
و آن مرگ زود هنگام بیرحم ،
در آفتاب سوزان خیابان ،
که حقش نبود !
حق هیچکس نیست ...
بی فرصت بدرودی !
روحش نور !
دریغا بزرگمردی که تو بودی!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_یازدهم
پست بعدی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
نویسنده
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#پاورقی
#رمان
#داستان
#قصه
#کلیپ
تاتر اپرای
#گوژ_پشت_نتردام
اثر
ویکتور هوگو
#فرانسه
با بهترین
#بازیگران و
#خوانندگان
فرانسوی
قسمت یازده به
#پدرم
تقدیم میشود
و دلشکستگی اش ،
که مرا ویران کرده ....
چون دلیلش را می دانم ...
و دستم از انتقام ، کوتاه است ،
و آن مرگ زود هنگام بیرحم ،
در آفتاب سوزان خیابان ،
که حقش نبود !
حق هیچکس نیست ...
بی فرصت بدرودی !
روحش نور !
دریغا بزرگمردی که تو بودی!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
#آوا
#رمان
#پاورقی
#داستان
#قسمت15
#قسمت_پانزدهم
#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کلیپ
#موسیقی
من کلید اتاقک را نداشتم.
شاید، قسمت بود که برگردیم...
می گویم: پدرم نگران میشه عزیزم، میگم زمین خوردم!
بیا بریم...
هنوز نشسته است...
کنارش می نشینم.
سرش پایین است، دستش را می گیرم.
چقدر گرم است، می سوزد!
_طاها جان، مشکلی پیش آمده؟
می گوید : تو از من می ترسی؟
می خندم ...
عاشقش بودم، چطور از او بترسم؟
_نه بخدا !
جای کلیدو نمیدونم!
وگرنه مطمئنم، تو فقط می خواستی موهامو بشوری!
در چشمانم، خیره می شود...
ترجیح می دهم لبخوانی چشمانش را، ندیده بگیرم!
چیزی بیش از عشق و محبت، در آن چشمان فروزان است، شاید حق دارد.
آن بازی گرگم به هوا در تاریکی و بعد...
شاید نباید این بازی را، از او
می خواستم.
تقصیر من است!
بخشی از وجودش، بیدار شده که شاید تابه حال ، به زور ، آن را، ندیده گرفته است.
دستم را با محبت می گیرد و می بوسد...
برق از تنم می گذرد!
می گوید : فقط می خواستم از شب عقدمون، خاطره ی خوبی داشته باشیم.
میگویم : این بازی!
میگوید : به جز این... گفتم که، بازیا جدی میشن!
دلم می خواهد آن لحظه، محکم بغلش کنم...
جلوی خودم را می گیرم.
می دانم درست نیست!
می گوید: اونجا، یه آبگیر می بینم!
_دایی ساخته، برای آبیاری زمینش!
_اجازه میدی، موهاتو اونجا بشورم؟موهات، رنگ خورشید دم صبحه!
عاشقتم آوای من!
می گویم : پس فقط کنار آب!
شنا بلد نیستم!
_من خوب بلدم!
می خندد...
با لباس، وارد آب می شود.
میگویم : تو که سردت بود؟
میگوید : دیگه نیست، بیا تو آب!
وگرنه نمی تونم ، موهاتو بشورم!
پایم را می کشد، داخل آبگیر می افتم...
جیغ می زنم!
با بوسه ای، ساکتم می کند...
سرگیجه و سراب!
تابستان صحراهای دور ، به جانم
می ریزند...
گرم می شوم.
صدای نفس هایش را می شنوم.
آرام، مثل نوازش خورشید، موهایم را می شوید...
دستهایش، عشق است و ذکر !
صدای شیهه ی اسبی رم کرده از دور می شنوم و نفس های گرگی در بیابان که دعا می خواند!
مرا محکم نگه داشته، که نیفتم!
تن تبدارش را حس می کنم.
با عشق، مرا در آب ، به دنیا می آورد.
انگار رسالتی دارد،
یا رازی را در جانم، جاودانه می کند.
بر شانه های نیمه عریانم ، پرنده ها، آشیان می کنند و آسمان، اشک هایم را به ابر سپید بدل می کند.
به او تکیه می دهم، گویی که به جهان!
او ، همسر من است!
می گویم: ولم کنی، غرق میشم.
می گوید: ولت نمی کنم ماه من!
هیچ وقت!
ترسیدهام!
حس می کنم دیگر نمی توانیم همدیگر را، رها کنیم!
حس اشتیاق خاک زیر بارانم، برای جوانه زدن!
می گویم:
ما که حرمت نمی شکنیم، نه؟
می گوید: معلومه که نه!
حرمت ها مهمن!
فقط می خواستم امشب و این آب تنی، یادت بمونه!
__ دارم می افتم.
محکم، مرا می گیرد.
ما، اکنون یک نفر هستیم!
خودم به خودم، تکیه داده ام.
در آغوشش، به گریه میافتم.
بادها، دلداری ام می دهند...
می گوید: چیزی نیست عزیز دل، آرام باش!
الان از آب میریم بیرون.
_نه! نمیام!
در برابر عشق، مرگ چقدر ناچیز است!
https://www.instagram.com/p/Bry1oItgAx6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=tqeov32yk8fw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#15#قصه#چیستا_یثربی من کلید اتاقک رانداشتم،شاید،قسمت بودکه برگردیم:میگویم:پدرمنگران میشه عزیزم،میگم زمین خوردم!بیابریم،هنوز نشسته است.کنارش مینشینم.سرش پایین است،دستش را میگیرم.چقدرگرم است،میسوزد! _طاهاجان،مشکلی پیش آمده؟ میگوید:توازمن میترسی؟…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
و زندگی ، درختی است بلند و تناور ،
که ما فقط، یکبار ، در سایه اش ، مینشینیم !
.
و تمام عاشقانه های جهان ،
همان یکبار به دنیا می آیند ،
و تمام رنجهای جهان ... . .
سپس خاطره میشویم ،
در سایه سار درخت ،
برای نسلهای بعد ...
.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#رمان
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#نقد_ادبی
#نقد_هنری
#زن
#مادر
#اعتراض
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک
#موزیک_ویدیو
.
#مونیکابلوچی
#مونیکا_بلوچی
#ونسان_کسل
رمان
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹ .
داستان #عاشقی و #عصیان .
.
.
هشدار نویسنده :
دوستانی که ناراحتند یا به هر دلیل ، اعصابشان ،ضعیف شده ، مطلقا قسمت ۱۶ رمان پاورقی #آوا را نخوانند !
.
.
...
صفحه ، پرایوت است.
قصه ای در کانال نمی آید.
.
فالور جدید پذیرفته نمیشود...
از این پس خیلی مراقبم .
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist
#Ava
#Novel
https://www.instagram.com/p/Br3H8B5AZDE5Bvk10gOD4xerO2cYUpQ7aRWVx80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xm7nz5qny92y
که ما فقط، یکبار ، در سایه اش ، مینشینیم !
.
و تمام عاشقانه های جهان ،
همان یکبار به دنیا می آیند ،
و تمام رنجهای جهان ... . .
سپس خاطره میشویم ،
در سایه سار درخت ،
برای نسلهای بعد ...
.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#رمان
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#نقد_ادبی
#نقد_هنری
#زن
#مادر
#اعتراض
#کلیپ
#موسیقی
#موزیک
#موزیک_ویدیو
.
#مونیکابلوچی
#مونیکا_بلوچی
#ونسان_کسل
رمان
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹ .
داستان #عاشقی و #عصیان .
.
.
هشدار نویسنده :
دوستانی که ناراحتند یا به هر دلیل ، اعصابشان ،ضعیف شده ، مطلقا قسمت ۱۶ رمان پاورقی #آوا را نخوانند !
.
.
...
صفحه ، پرایوت است.
قصه ای در کانال نمی آید.
.
فالور جدید پذیرفته نمیشود...
از این پس خیلی مراقبم .
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novelist
#Ava
#Novel
https://www.instagram.com/p/Br3H8B5AZDE5Bvk10gOD4xerO2cYUpQ7aRWVx80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xm7nz5qny92y
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
تقدیم به درد #نوشتن و تقدیم به تنهاترین آنسانهای روی زمین : به #نویسندگان تقدیم به همیشه استاد اردلان سرفراز استاد بهترین #عاشقانه ها . . #چیستا_یثربی #چیستایثربی #چیستا #کلیپ #موسیقی #موزیک #موزیک_ویدیو #ترانه سرا #اردلان_سرفراز موسیقی #حسن_شماعی_زاده تنظیم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#16 _الان سرما میخوری،بیابیرون عزیزم! خودش را از آبگیر بیرون میکشد،از چیزی میگریزدکهحس کرده ام وحس زنانه ام،اشتباه نمیکند! یکدستم،در دستش است،دست دیگرم،برلب آبگیر!مجبورمیشودلب آبگیر بنشیند،تا من هم بیرونبیایم،همانگونه داخل آب میمانم!لباسم،چون حریر،به…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
جهان اگر شکل تو بود تاحال مرا هزار بار کشته بود ! خوب است که جهان شکل تو نیست برخی از زیباییها بیرحمیست! #مینیمال #شعر_کوتاه از #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #موقت #ویدیو #کلیپ #موسیقی نام موسیقی : #داستان_عشق #موزیک #ویدیو #بازیگران #بازیگران_جهان #فیلم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خندیدم...
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#127#چیستا_یثربی#موزیک #محمد_فتحی#جاده#سفر_با_تو#کلیپ . جاده،به سوی ابدیت گسترده است،تو راهت کجاست؟!میتوانی خیلی زود،راهت راکج کنی وازجای دیگری سردرآوری،امااگر راهت ابدیت باشد،باید بروی،مستقیم بروی تابرسی،حتی اگرهزار سال نوری،طول بکشد.بناز درجاده میرفت…