چیستا_دو
2.99K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی

علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...

بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!

اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!

اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!

مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !

گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !

گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !

چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!

ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی

محسن گفت : یعنی اگه دوباره پاتو بذاری رو اسکیت ، همه چیز حله !
ذهنت موقع سرعت ، آزاد میشه !

گفتم : من اسکیت یادم نیست !
گفت : یه کم راه بری ، یادت میاد.

گفتم : من از سرعت ، دیگه می ترسم.
نمی دونم قبلا چی بودم ، ولی می دونم دیگه چی نیستم !

گفت : من دستاتو می گیرم پا به پات میام ، تا جایی که اونقدر سرعت بگیری که به پات نرسم.

گفتم : نمی تونم دستامو بدم به تو !
نمی تونم به هیچ غریبه ای اعتماد کنم.

گفت : پس غریبه نباش !

رو به مادرم کرد و گفت :

خانم ! اجازه دارم ، دخترتونو ، در کمال احترام ازتون خواستگاری کنم ؟

من و مادرم یک لحظه شوکه شدیم.

بخصوص چهره ی معصوم مادرم ، که انگار ناگهان ، خبر جنگ جهانی سوم را شنیده بود !

محسن ادامه داد : زندگی من شاید الان فقیرانه باشه ، ولی همیشه اینجوری نمی مونه ! من هدف دارم ..میدونم کجا دارم میرم ....

مادرم نگاهی به من و نگاهی به محسن کرد و گفت : والله من شناخت زیادی از شما ندارم ، اما ازتون بدی هم ندیدم. همیشه حس میکردم به دخترم علاقه دارید ، ولی در نهایت ادب و احترام...

مانا الان به یه کمک احتیاج داره . به یه همدم قابل اعتماد.

اگه خودش قبول کنه ، من حرفی ندارم. اون دختر مستقلیه.

محسن رو به من کرد...

گفتم : چی ؟
زنت بشم ؟

اگه حافظه م سر جاش بیاد و بفهمم ازت متنفرم چی ؟

گفت : اگه حافظه ت سر جاش بیاد ، و بفهمی عاشقمی و همیشه عاشقم بودی ، چی ؟

گفتم : قول میدی اگه اینجور نباشه بذاری برم ؟
گفت : معلومه !

گفتم : پس...
اگه ازدواج کنیم ، تو همه جا ، با منی ؟...

کمک می کنی گذشته یادم بیاد و اونا به من آسیبی نزنن ؟!

گفت : الانشم همینم ،
فقط الان منع شرعی دارم...

مثلا نمی تونم راحت بغلت کنم و از دست اونا فراریت بدم یا به عنوان همسر قانونیت ، دنبال کارات برم یا اینکه ..
سکوت کرد،
سرخ شد !

چند لحظه ، هیچکدام چیزی نگفتیم ...

به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرده ام.
نجیب بود و زیبا ، با چشمانی پر از غرور و همدردی .

یک تصمیم ، در یک لحظه ، برای یک عمر ؟

نه هیچ تصمیمی ، برای همه ی عمر نیست.

هر وقت بخواهی ، می توانی برگردی !

شاید چیزهایی را از دست بدهی ، اما راهی برای برگشت هست.

گفتم : قبول می کنم.

به یک شرط !...

مهریه ی من !

با تعجب گفت : خب چی هست ؟
گفتم : حدس بزن !

لبخند زد و گفت : نمی دونم ! از تو ، همه چیز بر میاد.


گفتم : اگه کار به جدایی ما کشید ، اگه فهمیدم دروغ گفتی ، یا سرمو شیره مالیدی ، یا جزو دار و دسته ای هستی ، باید تا آخر عمر ، همه چیز رو ول کنی و تو کارناوال ، بین اون بچه ها زندگی کنی.

برام فرق نمی کنه معلمشون شی یا معتاد شی...

نباید از اونجا بیرون بیای !
هیچوقت...

مثل یه نوع حصر خانگی میمونه !

هم اسکیت ، قهرمانی ، تیم ملی و زندگی با مادرت رو فراموش میکنی ، هم خیال اینکه با یه دختر سالم دیگه، آشنا شی و گولش بزنی ، یا تو زندگیت ، به جایی برسی ...

من این مهرو ازت نمیگیرم ، مگه بفهمم دروغ گفتی...

اونوقت دیگه نباید، از خونه ی کارناوال بیرون بیای !...

گفت : قبول !

گفتم : خب برای عروسی باید چی کار کرد ؟

مادرم گفت : مطمئنی چی کار می کنی دخترم؟ پشیمون نشی !

گفتم : گمانم دارم یه معلم پیدا می کنم که هم مهربونه ، هم جسور !

حیف که عاشقش نیستم هنوز !

ببینم می تونه کاری کنه عاشقش هم بشم ، مادر جون !

بعد با هم بریم به جنگ دنیا ؟!

البته اگه شما راضی باشین !
چون بدون ازدواج ، ظاهرا حتی نمی تونیم اینجا بمونیم !

دورمون هم که پر از گرگه...
در لباس جونورای اهلی !

و خب ، چرا دروغ بگم ؟
صدایم را کمی پایین آوردم.

خودمونیم ، بدک نیست این پسر ...مگه نه مادر؟!... میگه عاشق هم بودیم ...

یک درصدم ، حرفش درست باشه ، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه .

عشق جای خودش...شاید خیلی چیزا بتونیم به هم یاد بدیم... و عشق ، چیزی نیست که تو زندگی آدم ، بی دلیل پیش بیاد !

جوونمرده و جذاب !
مگه نه مادر ؟

محسن لبخند زد...
دلش نمیخواست من متوجه شوم ، ولی دیدم...

دلم می خواست آن لحظه بغلم کند !

بلند شد به سمتم آمد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد_و_یکم

برف نیست، باد نیست، باران‌ نیست...
این بناز است که بالای تپه ایستاده و به آب خروشان تیر می زند؟!

جنگ نیست، دشمن‌ نیست، حریفی نیست...

_بانو بناز چه شده؟

این بناز است که برای اولین بار، در عمرش، قطره اشکی را از چشمش، پاک می کند و گیسوان طلاییش در باد، مثل گندمزاری بی مترسک، کلاغان را صدا می کند.

_بانو بناز‌ چه شده؟
فرمانده ی زیبا، بناز آل طاها، چه شده؟

بنازِ جوان، دری را می زند.
خواهر درویش می گوید:
بیا تو!

درویش، هنوز میانه سال است، اما پاهایش ضعیف...
به پنجره، تکیه داده.

به بناز می گوید:‌
زنی مثل تو، گریه نمی کنه!
تو حتی بعد از اون ماجرای یازده سالگیت، گریه نکردی!

_بانو بناز چه شده؟

بناز می گوید:
به سارا چطوری بگم!
اصلا چی بگم؟
اون دختر حامله ست!
دووم نمیاره!

درویش می گوید:
باید، دووم بیاره و با قدرت، بچه شو بزرگ کنه!
حالا که طاهارو دادی رفت، فقط این بچه مونده.
باید همه بش کمک کنیم بچه شو بزرگ کنه، الان بهش، ماجرارو نگو!

بناز، از پنجره ی درویش نگاه می کند...

صحنه ای را که همه جا خبرش پیچیده، باز می ببند!

صبح زفاف...
سارا با زخمی ها می رود و دوتایشان، نجات پیدا می کنند...
وقتی به کلبه برمی گردد، شوهرش نیست!
حتی یک‌ یادداشت نگذاشته!
ناپدید شده...
انگار هرگز نبوده!

صدای صلوات ها، پشت پنجره ی درویش، قطع نمی شود!

بناز نگاه می کند...
به کسی مدال می دهند، به مردی با دستی که هنوز، جای گلوله اش، خوب نشده!

سردار، سرلشکر می شود!
درست بعد از اینکه کلبه را رها‌ کرده و با پزشکش، به ایران برمی گردد.

سعید صادقی، سرلشکر را تنها پیدا می کند...

_قربان، همسرتون بارداره. منتظرتونه، کلی نامه...

_پاره شون کن...
من همسری ندارم!

_ولی قربان! سارا...

_این خانم، خودشو به من هدیه کرد و هدیه رو قبول می کنن!
بین ما اتفاق جدی نیفتاد...
توی جنگ، عقد مصلحتی زیاده.
مردِ جنگ که تا آخر عمر، پای یه زن نمی شینه!

_چی؟ مگه دوستش نداشتین؟

_مرد جنگ به هیچ زنی، وابسته نمیشه!این یعنی اسارت!
تمایل اول، از سمت ایشون بود، از بچه گیش...

من عَقدش کردم، چون گناه داشت، دلم سوخت!
اتفاق جدی بین ما نیفتاد!
یه عقد، روی کاغذ بود...

_قربان من درباره ی زن رسمیتون، حرف می زنم، سارا!

_هی این اسمو تکرار نکن صادقی!
تو می دونی که وقتی سارا، اسیرِ اون یهودیِ دو رگه بود، من با زندانیای اونا،
معاوضه ش نکردم!
اون مرد جاسوس، می دونست داره می میره، دلش برای سارا سوخت و خودش سارا رو، پس آورد، بدون اینکه پولی از ما بخواد!

به سارا نگفت، ولی ما که می دونیم!
برای آزادی سارا، من کاری نکردم!
مرد جنگ، عشقِ زن نمیشناسه، اما هدیه رو قبول می کنه!

و در ذهنش می گوید:
گرچه سارا، بدنش تمکین نکرد، من درکش نکردم!

سعید می گوید:
شاید اون مردِ یهودی بیشتر از شما، سارا رو می فهمید!‌
شما عوض شدید قربان یا...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی