چیستایثربی کانال رسمی
6.59K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود

من آوا هستم، چشمانم را می بندم.
خواب می بینم که مردی به من نزدیک می شود، دستم را می گیرد و می گوید بیا، تو با ما هستی، تو جزء گروه ما هستی!

چشمانم را باز می کنم، طاها، کنارم نشسته و افسرده به نظر می رسد...

می گویم: چی شده؟!

_تو اصلا به من توجه نداری!
حس می کنم دیگه مثل روزای اول، دوستم نداری.

_نه طاهاجان، تو تمام زندگی منی!

_یه زمانی شاید بودم، از بعد اینکه آب بُردت اون روستای مرزی، یه جوری شدی!انگار سرنوشت تمام آدما، برات مهمه، جز من!

_آخه اون آدما، داستانای عجیب غریبی دارن...

_به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟
بذار زندگیمونو کنیم...
مگه چند سال زنده ایم آوا!
حالا همه ی زندگیمون، بگردیم دنبال داستان اموات اینا؟!
هر چی که هست خودشون می دونن!

تو به من گفتی بچه ی یه خانواده ی کُردم!
تو گفتی پدرم فرمانده نیست!
حداقل اون فرمانده ی ایرانی نیست که من می شناسم!
میدونی اصلا برام مهم نیست!
من، پدرم رو کسی می دونم که بزرگم کرده!
حالا اینکه ژن من یا اجداد من، کیا بودن، کرد بودن، پیشمرگ بودن، چریک بودن، به الانِ من چه ربطی داره؟

من تمام چیزایی که تو زندگیم دارم از پدرم یاد گرفتم، حالا تو می خوای بری نبش قبر کنی، که اینا، هر کدوم از کجا آمدن و از کجا به هم وصل میشن؟
ولی منی که کنارتم نمی بینی!

تو زن رسمی منی، حتی نمیذاری بهت دست بزنم!
در صورتی که تو، عاشق من بودی، تو تمایل داشتی که ما همون شب...

_ببین طاها، از اون شب زلزله، خیلی گذشته!
من خیلی چیزارو فهمیدم.
عشقِ من به تو، کم نشده، ولی آدم تا گذشته رو نفهمه، انگار ریشه اش توی باده، انگار توی هیچ خاکی ریشه نداره!
من نمی دونم دقیقا کی ام!

طاها نگاهم می کند...

_تو آوا هستی، همسر من و دختر پدر و مادرت!
اصلا مگه مهمه کی هستی، مهم اینه الان چی هستی!

_حتی نمی دونم الان چی هستم!
یه صدایی می شنوم، یه صدایی منو می خواد!
نمی دونم کیه یا چیه؟

مادرم ازمن فرار می کنه، پدرم جوابمو نمیده، دایی سعید، تو چشمام نگاه نمی کنه!
من توانایی...

_توروخدا بس کن این توانایی رو...
میگید بناز، به پیوند مغز استخوان نیاز داره، باشه!
برای من مهم نیست.
بیان زودتر این پیوند رو انجام بدن.
فقط باید بهم ثابت بشه که بعدش تو اینا رو فراموش می کنی!
از این جای لعنتی میریم!

می دونی من بنازو یادم میاد، وقتی کوچیک بودم، منو دزدید.
خشن بود...
قلعه شنی منو، مدام خراب می کرد، فکر می کردم دیوونه ست، اما الان که داستان زندگیشو می دونم، خب یه جورایی بهش حق میدم.
اگه واقعا سرطان داره و اگه بافت خونی من بهش می خوره، مشکلی ندارم...
ولی زودتر!

از وقتی اومدیم اینجا، همه ی مشکلات شروع شد، قبلش تو منو میدیدی، دوستم داشتی!

_هنوزم دوستت دارم، ولی یه نفر، صدام میزنه طاها، انگار یه کاری نصفه مونده، که فقط من باید تمومش کنم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#قسمت_نود
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_یکم

طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون‌ آن‌ چیزی باشم‌ که او می خواهد.

قصه هایی برای من‌ شروع شده که باید به سرانجام‌ برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...

بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!

با تعجب برمی گردم...

_کیو؟

_مگه نمی بینی؟

از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!

طاها با تعجب به من نگاه می کند...

_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!

_کدوم فرمانده؟ پدرت؟

_من به پدرم نمیگم فرمانده!

_کیو میگی طاها؟!

_فرمانده!

_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟

_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.

با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.

می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...

طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟

می گویم: صورتشو دیدی؟

_همه جا پر از خاک‌ بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟

می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!

طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!

_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با‌ من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!

طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده‌ ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!‌
مگه تو می شناسیش؟

سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟

_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.

طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...

ماسک‌ مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!

_منو می شناسی دختر؟

_بله!

_پس همه شونو جمع‌ کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...

_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!

_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک‌ نکنی، می دونی که...

_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟

_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!

_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...

_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟

_نه!

_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_دوم

آن مرد جواب نمی دهد.
سوالم را تکرار می کنم:
آقا، با اقوام من چیکار دارید؟
می دونید اگه یه مو از سر اونا کم شه...

بلند شد، به سمت من آمد.
بالای سرم شاخه درختی بود، دستش را به شاخه گرفت و شاخه را به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:
مثل مادرت لجوج، مثل مادرت خیره سر!من از این نگاه، خوشم میاد.

_همه میگن من شکل شمام آقا...
واقعا هستم، دارم می بینم! چرا؟
بالاخره یه نفر، باید جواب این سوال رو بده.
من متولد کرمانشام، ولی چرا شکل شمام؟ و شکل خواهر مرحومتون؟

دوباره شاخه را روی سرم کشید و لبخند زد و گفت:
خیلی زوده که یه چیزایی رو بفهمی بچه!

می گویم: شما بگید، فهمش با من!

لبخند تلخی می زند...

_مثل مادرت جواب میدی!
چقدر صبر کردم، هفده سال!
تا برسی به سن اون، سنی که اون شلاق خورد...
سنی که زل زد به من‌ و گفت:
من غیرت دارم، تو چی؟!...

من هفده سال سعی کردم غیرتی رو بدست بیارم که به نظر اون نداشتم!

حالا ببین چی شدم! مسئول تمام شورشی های ناکجا آباد...
هر کس از هر جا می خواد جدا شه، فرار کنه، شورش کنه، عصیان کنه، غارت کنه، آدم بکشه، میاد سراغ من!

فرمانده ی مرگ...

نه من می خواستم آدم بدی باشم، نه هدفمون این بود!
روژانو، زنم، منو برای رئیس شدن، تربیت کرد!
به من گفت:
"من کل کردستانو بهت میدم!"
و کردستان به کسی مثل من نیاز داشت، به کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت!

بناز هدفش این نبود، فقط دلش می خواست، که خاکش، ناموسش باشه و بیگانه توش، دخالت نکنه!
هدفش، جدایی نبود، ولی من یه کشور می خوام دختر...
من می خوام‌ حاکم اون کشور باشم.
حاکم یه جمهوری دیگه...

مادر و پدرِ تو هم، کُرد هستن!
اونا باید، در برابر حاکمشون سر فرود بیارن!
همینطور بناز، سارا، شوهرت طاها و بقیه...
همه ی اینارو روژانو یادم داد و خیلی چیزای دیگه...

روژانو یادم داد چطور می تونم فکرمو متمرکز کنم...
چطوری می تونم حرکت‌ ذهن داشته باشم...
چطوری می تونم از قدرتهام، به بهترین شکل، استفاده کنم.

_آقا، روژانو یادتون داد آدم بدی باشید؟!اون، خودش آدم بدی نیست.
چطور ممکنه؟

خیره در چشمانم نگریست و گفت:
الان شلاق لازم داری دختر!
آخه من کجام آدم بدیه؟
حکومت مستقل خواستن، جرمه؟

می دانستم که مشکل او، جدایی طلبی نیست و نمی دانستم که چرا می خواهد تمام اعضای خانواده ی ما را دور هم جمع کند!

_من نمی تونم قولی به شما بدم!

_اون فرمانده به حرف تو، گوش میکنه، شکل زن مرحومشی!
هر چی باشه، یه روزی، داماد خانواده ی ما بوده.
من باهاش کاری ندارم، ولی باید بیاد!تو باید بهش بگی.

راستی هیچ می دونی چرا نذاشت تو با پسرش، عروسی کنی؟
تلفن من!
بهش زنگ زدم، گفتم عکس دختره رو ببین!
وقتی شباهت زیاد تورو، با من و زن مرحومش دید، فهمید که من گم‌ و گور نشدم!
فهمید دنبالتونم، ول کن نیستم تا...

_تا چی؟

_تا تو آوا... تو مال منی... تو!

یخ می کنم...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_سوم

سردم شده...
به سختی می پرسم:
یعنی چی من؟
برای چی من؟

یاسر یا آن مرد بینام، می گوید:
تو به گروه ما تعلق داری، تو از خون و جنس و رگ مایی آوا.

و آوا را طوری می گوید که انگار، شاخه ی درخت را می بوسد.
کمی از او فاصله‌ می گیرم!

_من از جنس شما نیستم!
پدر مادر دارم، فقط ظاهرم، شکل شماست!
اماچه اهمیتی داره؟
هر کسی، شکل یکیه!
یکی شکل مادربزرگشه، یکی شکل یه سیاه پوست! در حالیکه تو خانواده شون اصلا سیاه پوست نبوده!
اینا اصلا مهم نیست!

یک قدم نزدیکتر شد و گفت:
روژانو خواب دیده بود وقتی پیر میشه، من به یک زن جوون، نیاز دارم، اونوقت کسی پیدا میشه از جنس خودم...

روژانو، دیگه پیر شده، خیلی پیرتر از سنش...
اون همیشه در حال سفر‌ ذهنیه‌ و خیلی بیشتر از سنش، این دنیا رو تجربه کرده...
جای خیلیا، بارها زخم خورده و مُرده...
اما من هنوز جوونم و پر از قدرت زندگی...

روژانو، خودش برای من یه زن دوم می خواد، یه زن جوون!
اون تورو، انتخاب کرده!

_داری مزخرف میگی!
من، حالم ازت بهم می خوره!
خجالت نمیکشی به یه زن شوهر دار، این حرفا رو میزنی؟!
من میرم... دیگه صدام نکن!
من هیچکدوم از اونارو، دور هم جمع نمی کنم!

_گوش بده بچه!
تو بالاخره مال من‌ میشی...
الان خبر نداری!
پس لگد پرونی نکن!

اونا باید دور هم جمع شن.
این ربطی به من و تو نداره.
یه گپ خانوادگیه!
هر چی باشه منم، مال اون خانواده ام...

_تو کاری کردی که مادر بیگناهم، شلاق بخوره، بعد انتظار داری جایی بیاد که تو هستی؟

_مادرت، بزرگترین زخم زندگی رو به من زد... خیلی دردناکتر از شلاق!
منو به مرحله ای رسوند که تمام عمر، احساس پشیمونی و بدبختی کنم...
من دستور دادم تنبیهش کنن، درسته! ولی شلاق روحی رو، اون به من زد!

_چرا؟ چون فقط نخواست تو رو ببخشه!انقدر مغروری؟

_چون هیچوقت به من، فرصت دیگه ای نداد، که منم، آدم دیگه ای بشم!
به نظرم آدما باید این فرصت رو بهم بدن!
روژانو این فرصت رو بهم داد...

من آدم شروری نیستم آوا!
هر چی پناهجو، تو این‌ خطه ست، سراغ من میاد.
هر کی هر کاری کرده که فکر میکنه می کُشنش، پیش من پناه میگیره!
من به خیلیا کمک‌ کردم.
از خیلی ها حمایت کردم.
از تو هم، حمایت می کنم.

_ هذیون میگی آقا، مثل دیوونه ها!
و اگه فرمانده دنبالته، که نابودت کنه، حق داره!
تو خطرناکی!
ظاهرا روژانو، نتونسته آدمت کنه!
من برمیگردم...

_آوا! وقتی که همه رو دور هم جمع کردی، خبرم کن.
می دونی کجا پیدام کنی، چون من و تو، فکر همو می خونیم، کافیه فکر کنی من کجام... همونجام!

_چطوری؟ چرا ما فکر همو می خونیم؟

_من اونجا بودم!
شب زفاف پدر مادرت، من پشت پنجره بودم!
روژانو با قدرت فکرش، منو اونجا برد.
من ازش تمنا کردم.
مادرت، یک‌ لحظه منو دید و وحشت کرد.
اما به کسی نگفت...
من اونجا بودم. جلوی مادرت!
وقت احضار نطفه ی تو...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#قسمت_نود_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_چهارم

می گریزم...
از آن مرد، که خودش را فرمانده ی مرگ نامیده، ولی من مرگ را، نسبت به او، شریفتر می دانم.

این‌ مُهملات چیست که می گوید؟
وقت تشکیل نطفه ی من، او پشت پنجره ی مادرم بوده؟!
مگر ممکن است؟

او، آن زمان، تازه ازدواج کرده بود، یک روز زودتر از والدینم...
هنوز قدرت ذهنی نداشته و روژانو، چنین کار کثیفی نمی کند!
دست کم، روژانویی که من می شناختم و در دوران بیماری، با دلسوزی، از من مراقبت می کرد، چنین زنی نیست که او توصیف می کند!

باید از مادرم چیزهایی بپرسم، باید جواب دهد!
شتابان، به سمت خانه ی دایی سعید می دوم...
در کمال تعجب من، همه آنجا هستند!
موجی از نگرانی، در چشمهایشان می بینم...
انگار، یک هوای سنگین، تنفس را برای همه شان، مشکل کرده است.

مادرم، آرام بخش می خورد، در این شرایط نمی توانم با او، حرف بزنم!
همه سرگردانند، بناز هم رسیده است...

می پرسم چه شده؟

مادرم آهسته می گوید:
بهمن، دو روزه، ازش خبری نیست!
یه نامه گذاشته برای بناز، که یه کار نیمه تمام داره، میره تمامش کنه!
نوشته اگه زنده برگردم، بهتون میگم، وگرنه حلالم کنید!

بناز، روژانو را هم با خود آورده است.
حدس می زنم روژانو، بخاطر همسرش یاسر، به این شهر آمده است.

سایه ی نگرانی را در چشمهای بناز و سارا می بینم.
انگار، از رازی خبر دارند که جز خودشان، کسی نمی داند!

فرمانده با تلفن، حرف می زند.
به تمام پاسگاه های مرزی، مشخصات بهمن را داده است...
او هم، از چیزی نگران است.
چیزی پنهان و مرموز، که تصویرش، در چشمهایشان معلوم نیست!

من می گویم:
شاید یه قرار شخصی داره.‌‌..
جوونا دوست ندارن، بزرگترها کارشونو انجام بدن!
حالا که چیزی نشده، انقدر نگرانید!

دایی سعید می گوید:
چرا به مادرش نگفته؟
فقط به خاله ش نامه داده؟!

می گویم:
خب با بناز، صمیمیتره، یا فکر کرده مادرش نگران میشه!
شنیدم بیشتر بچه گیش، پیش بناز بوده!وقتی مادرش، درگیر جراحی و دردای مردم بود‌، اون باخاله ش، وسط کوه ها و درگیری بوده!
لابد فکر کرده بناز بدونه، بهتره، تا مادرش!

همه، در حال حرف زدن هستند و کسی حواسش، به در بازِ خانه نیست که من صدای پوتین هایش را می شنوم!

او، آن مردِ بی نام، یاسر، وارد خانه می شود، در را، از داخل می بندد...
هیچکس جز من هنوز متوجه نشده است!

می گویم:
آمد!

طاها می پرسد:
کی؟
اصلا تو کجا غیبت زد، یه دفعه؟

می گویم:
اون‌ آمده توی این خونه...
فرمانده ی مرگ!

مادرم‌، چشمهایش را می بندد.
سردار، بی اختیار، دستش به سمت کلتش، می رود.

یاسر، در آستانه ی در، ظاهر می شود.

_سلام!
همه ی خانواده من که اینجان!
چطور منو، یادتون رفت؟

روژانو، نیم خیز می شود چیزی بگوید.
با نگاهِ یاسر می نشیند.

من، پشت پدرم می ایستم.
انگار پناه می گیرم.

آرزو می گوید:
این آقا کیه؟

یاسر می خندد...
آنچنان خنده ای که یک محکوم به اعدامِ دیوانه سرمی دهد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#قسمت_نود_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_پنجم

فرمانروای مطلق‌ اکنون‌ در اتاق، سکوت است...

یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!

یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من‌ داشتم و چیزایی که نداشتم...

خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!

من تو کوچه‌ها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.

اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!

می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.

من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!

می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!

تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!

مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!

مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را‌ نمی شنود!

یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.

نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!

تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!

اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!

حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟

فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!

یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من‌ دستور نده‌ مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_ششم

یاسر مقابل ما راه می رود، ناگهان می ایستد و می گوید:
اینجوری نمیشه، بچه بازیه!
هیچکدوم از شما حرف نمی زنید!
منم وقت اضافه ندارم!

دایی سعید می گوید:
برای چی مارو تو این خونه جمع کردی و وادارمون می کنی جلوی تو حرف بزنیم؟به تو چه که ما چی تو زندگیمون داشتیم و چی نداشتیم؟!
می خوای هر کدوم از ما، یه گلوله خالی کنیم تو مغزت؟
یا اونقدر بزنیمت که دیگه نتونی بلند شی!
اگه تا حالا هم کاری نکردیم، به احترام روژانو بوده!

یاسر می گوید:
جالبه! یعنی من انقدر مَرد بدبختی ام که پشت زنم پناه گرفتم؟
دورتادور این خونه، پر از مواد منفجره ست!
چند تا از مردای من، اون پشتن، که اگه یکی از شما خواست فرار کنه، دخل همه بیاد.

بناز می گوید:
چقدر بدبختی!
مثلا می خوای چی گیر بیاری!
فامیلای قدیم خودتو، دور هم جمع کردی، که مواد منفجره، سرشون بترکونی؟!
اونم وسط زلزله؟ وقتی مردم، انقدر به کمک احتیاج دارن!
روزای اول که شنیدم اومدی اینجا و داری برای پیدا کردن زخمیا، کمک می کنی، یه کم بهت امیدوار شدم... نگو دنبال آوا میگشتی!
خیر ندیده... همون چموش دیوونه ای هستی که بودی!

یاسر به او خیره می شود:
تو حرف نزن بناز!
نوبت تو یکی نرسیده!

مقابل سارا می ایستد...

_شروع کن سارا!
تو دختر راستگویی هستی، بگو.
چرا این مرد، همیشه به تو اصرار می کرد که از تو بچه ای نداره؟!
تا همین چند روز پیش...
همه شنیدن که می گفت تو توهُم داری!

سارا لحظه ای مکث می کند...

_ما جلوی مردم قرار گذاشتیم که همیشه...

_مردم؟! کدوم مردم؟
الان که همه می دونن شما بچه دارین!
چرا اون می خواد نشون بده بهمن از خون اون نیست؟
بخاطر دختر سید سمیع؟
خب سید سمیع... درسته! قطبشه، مرادشه.
وقتی دخترِ خودشو، بهش پیشنهاد میده، اون که نمی تونه بگه نه!
سارا تو می دونستی...!

سارا می گوید:
یه عقد صوری بود، اون اصلا دوستش نداشت، بهش دست نمی زد، حتی باهاش یه جا نمی خوابید!
اونا هیچوقت بچه دار نشدن!
اینارو خودش بهم گفت.
می دونستم‌ رو‌ اجباره. برای اینکه مملکتشو حفظ کنه...

_مزخرف نگو سارا!
هر زنی ناراحت میشه شریک داشته باشه، حتی خدا شریک‌ دوست نداره!
بیست بار، برای اینکه بچه دار بشن رفتن دکتر!
این‌ عقدِ صوریه؟
مَردت، از دختر سید سمیع بچه می خواست!
برای همینه که نباید می فهمیدن یه بچه از یه زن کرد عراقی داره.

حالا مهم تر از همه...
می خوام خودت بگی چرا پسرت گم شده؟

_من از کجا بدونم؟

_بهمن عصبانیه! چرا؟

_نمی دونم!
پسر ماست! به تو چه ربطی داره مرد؟

یاسر‌ می خندد...

_تو هنوز طرف شوهرتو میگیری زن عاشق؟!
تو هنوز بین پسرت و شوهرت، طرف این مردرو می گیری؟...
بهمن درست می گفت!
بناز، بیشتر به فکرشه!

بناز می گوید:
به تو مربوط نیست!

یاسر به مادرم‌ نگاه می کند‌...

_شما چی خانم رحمانی؟
همه چیزو که می دونید!
غیرتتون، هنوز اجازه نمیده حرف بزنید؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#قسمت_نود_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_هفتم

فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.

_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟

تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!

نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم‌ حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟

وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!

خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!

یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...

_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!

_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!

فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!

_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون‌ فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!

_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_هشتم

یاسر به مادرم نگاه می کند...

نمی خوای حرف بزنی، نه؟
باشه. پس خودم میگم!

مادرم در کمال تعجب من، از جایش بلند می شود، به سمت او میاید...

_خواهش می کنم.
اینجا نه... نمی خوام جلوی خودش...

یاسر، با چهره ای بی حس، به مادرم نگاه می کند.

_پس بالاخره بعد از هفده سال، غیرتت اجازه داد با من حرف بزنی...
می بینی؟ خواهش کردن سخته!
اما سخت ترش اینه که به حرفت گوش ندن، فحشت بدن و بیرونت کنن‌‌!

فرمانده گفت:
بس کن! من عمدی گفتم برو ازش تقاضای ازدواج کن، تا بفهمی دنیا، آدم هایی هم داره، که اشتباهاتتو به روت میارن...
وگرنه من می دونستم این زن کرد، چقدر ازت متنفره!
به مادرتم گفتم که تو مریض شدی، افتادی به جون بچه های مردم...

یاسر نفسی می کشد...

_بازم میگم، تو غلط می کنی درباره ی مادر من حرف بزنی!
تو هیچ می دونی اون، بخاطر تو ویران شد؟
وقتی سرلشکر شدی، وقتی نقشه ی حمله به کردهارو کشیدی!

_کردها نه، اون حزب...
اونایی که حاضرن سر تک تک ما رو ببُرن... نه ملت سرشون میشه، نه وطن، نه خانواده... من با اونا جنگیدم!

_ولی من‌ هنوز، هیچ‌ جنگی رو شروع نکرده بودم فرمانده!
تو، سارا بازی می کردی...
من اومده بودم مادرمو ببینم!
دشمنای تو، شبونه ریختن خونه ی ما.
یه انتقام شخصی بود...
تو بچه های اونارو اعدام کرده بودی، رفقای اونا هم اومده بودن خونه ی ما، طاهارو می خواستن...

طاها اون شب، خونه ی ما بود.
خبرا، زود می رسید، اما دستشون به طاهای تو نرسید.
می خواستن بکشنش! اما کس دیگه ای قربانی شد!
همیشه یک نفر، سپر بلای طاهای تو بود!یه بار خواهرم، زنت... و اینبار، مادرم!

وایساد جلوشون، گفت:
مگه از روجنازه ی من رد شید و بچه رو ببرید!

فکر می کنی اونا چیکار کردن مردک؟!
فکر می کنی دشمنای تو، با مادر چهل و هفت ساله ی من چیکار کردن؟

فرمانده‌ آهسته می گوید:
جنگه، خونه، مرگه!

_نه، بعضی وقت ها بدتره!
تجاوز به یه زن چهل و هفت ساله!
و حاصل اون تجاوز، خواهر عزیز کوچک من!

آدمایی که دشمن تو بودن، به مادر بدبخت من تجاوز کردن!
تو اونموقع‌ کجا بودی مرد؟

مادرم وایسادجلوشون و گفت:
طاهارو نمیدم! امانته.

اونا به مادر من حمله کردن...
دهن و دستای منو بستن، لگد بود، که تو پهلوی من میزدن، مشت بود، که تو صورت من می کوبیدن و آتیش سیگار بود که رو صورت من می کشیدن و جلوی چشم من، به مادرم تجاوز کردن...

حاصلش اینجاست!
کسی که شکل منه، کسی که شکل خواهر منه، شکل زن مرحوم تو!
بچه ی تجاوز دشمنای تو، به مادر مظلوم من!

فکر می کنی مادرم، می تونست جایی بگه که آوا، بچه ی تجاوز یه سری کثافته، که ‌بخاطر تو اومدن؟
اگه‌ تو حکم اعدام‌ پسرا و دراویش اونا‌رو دادی، مادر من باید، این وسط له شه؟

تو کجا بودی اونموقع، که مادر من، التماس می کرد؟!
جلوی چشمام... خدا‌... مادرم زنده ست. ازش بپرس، آوا خواهر منه! بچه ی این تجاوز...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_نهم

یاسر می گوید:
خوب گوش بدید! من با گروهی رفیق شدم که قبولشون نداشتم، ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
فقط خون، جلوی چشمامو گرفته بود و اگه روژانو، زنم نبود، معلوم نبود به چی تبدیل می شدم!

رو به من می کند:
_میبینی آبجی!
من فقط ترسوندمت، تا بفهمی چقدر درد داره مردی به زور، آدمو صاحب بشه!
من تو رو می خوام چیکار با اون زبون تند و تیزت؟!

اون مرد، که به مادرم‌ تعدی کرد، کلاه، رو صورتش کشیده بود، وقتی خم شد، کلاه از سرش افتاد، من صورتشو دیدم!
و از اون‌ روز، دنبال اون آدمم که جلوی مادرم، لهش کنم! اما الان، اونم یه کاره مهم این‌ کشوره و دسترسی بهش، آسون‌ نیست!
مگه سردارِ شما کمکم کنه... بعد از زندگیِ همه تون میرم.

پدرم که تا حالا ساکت بود، گفت:
تو جونور، چرا عوض نشدی؟
حتی با وجود عشق پاک روژانو؟!
چرا انقدر دروغ میگی؟!

می دونم هدفت، کشتن مردیه که، منو از زندان آزاد کرد و گذاشت‌ سریع برگردیم غرب... تامن و زنم عروسی کنیم.

تو از اون کینه گرفتی!
می خواستی مادرِ آوا و من، یه روز خوش نبینیم!
رو تعصب کور... چون جواب تند، از این زن، شنیده بودی!
می خواستی بدبختیشو ببینی و مرگ منو!
اما اون مرد، کمکمون کرد، چون کینه ی امثال تو رو می شناخت‌!
منو، زود آزاد کرد، و فرمانده هم، پادرمیونی کرد و نامزدم، آزاد شد.
هر دو گفتن زود عقد کنید!
تو، یکشب قبل ازعروسی ما، روژانو رو‌ عقد کردی!

بعد میگی، اومدی دیدن مادرت؟
بدون‌ روژانو؟ و اونا همون‌ شب، بهتون حمله کردن؟!
چرا طاهارو نبردن؟
طاها، تو انبار بود...
پیدا کردن یه بچه ی پنج ساله، تو اون خونه ی کوچیک، سخت نبود!
چرا جاش به مادرت تجاوز کردن؟
یه زن‌ چهل و هفت ساله؟!
مگه عقده ی زن‌ داشتن؟
یا مگه هدف سیاسی نداشتن؟
مگه برای‌ طاها، نیامده بودن؟
چرا نبردنش پس؟

مادرم گفت:
چون اونا اصلا طاها رو نمی خواستن!
و این‌ بشر، رذلترین ‌موجودیه که من‌ دیدم!
یک‌ عمر، از دستش عذاب کشیدیم و به کسی نگفتیم، حتی به زنش!
فقط درویش می دونه!

آخه چطور میشه، خونه ی مادر زنِ یه فرمانده محافظت‌ نشه؟
و یه سری آدم که نمی دونیم‌ کین و وابسته به کجان، سرشونو بندازن پایین، بیان‌ تو خونه و بجای بردن بچه کُرد، به مادر تو حمله کنن؟
مگه هدفشون‌، طاها نبود؟
دو تا رفیقت، اومدن خونه تون مهمونی...
بقیه ش دروغه!
تجاوزی در کار نبود!

یاسر می گوید:
خفه شید زن و شوهرِ خل!
دست به یکی کردید!

پدرم می گوید:
می دونم‌ از کجا میسوزی!
ما آزمایش دادیم، آوا و آرزو، دوقلو بودن، تو شکم زنم.
روژانو، با شهودی که داشت، زود فهمید که زنم، دوقلو، حامله ست!
به تو‌ گفت‌، تو نقشه ای کشیدی!
به بهانه ی دیدن‌ مادرت، پنج ماه بعد از عقدت، برگشتی شهرتون تا بعد، بگی به مادرت، تجاوز شده! و خواهرت، آوای ماست!
روژانو، می دونه که تجاوزی درکار نبوده!دوتا دوستِ لات، مثل خودت، مهمون شما بودن... همین!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#قسمت_نود_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی