#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_چهارم
می گریزم...
از آن مرد، که خودش را فرمانده ی مرگ نامیده، ولی من مرگ را، نسبت به او، شریفتر می دانم.
این مُهملات چیست که می گوید؟
وقت تشکیل نطفه ی من، او پشت پنجره ی مادرم بوده؟!
مگر ممکن است؟
او، آن زمان، تازه ازدواج کرده بود، یک روز زودتر از والدینم...
هنوز قدرت ذهنی نداشته و روژانو، چنین کار کثیفی نمی کند!
دست کم، روژانویی که من می شناختم و در دوران بیماری، با دلسوزی، از من مراقبت می کرد، چنین زنی نیست که او توصیف می کند!
باید از مادرم چیزهایی بپرسم، باید جواب دهد!
شتابان، به سمت خانه ی دایی سعید می دوم...
در کمال تعجب من، همه آنجا هستند!
موجی از نگرانی، در چشمهایشان می بینم...
انگار، یک هوای سنگین، تنفس را برای همه شان، مشکل کرده است.
مادرم، آرام بخش می خورد، در این شرایط نمی توانم با او، حرف بزنم!
همه سرگردانند، بناز هم رسیده است...
می پرسم چه شده؟
مادرم آهسته می گوید:
بهمن، دو روزه، ازش خبری نیست!
یه نامه گذاشته برای بناز، که یه کار نیمه تمام داره، میره تمامش کنه!
نوشته اگه زنده برگردم، بهتون میگم، وگرنه حلالم کنید!
بناز، روژانو را هم با خود آورده است.
حدس می زنم روژانو، بخاطر همسرش یاسر، به این شهر آمده است.
سایه ی نگرانی را در چشمهای بناز و سارا می بینم.
انگار، از رازی خبر دارند که جز خودشان، کسی نمی داند!
فرمانده با تلفن، حرف می زند.
به تمام پاسگاه های مرزی، مشخصات بهمن را داده است...
او هم، از چیزی نگران است.
چیزی پنهان و مرموز، که تصویرش، در چشمهایشان معلوم نیست!
من می گویم:
شاید یه قرار شخصی داره...
جوونا دوست ندارن، بزرگترها کارشونو انجام بدن!
حالا که چیزی نشده، انقدر نگرانید!
دایی سعید می گوید:
چرا به مادرش نگفته؟
فقط به خاله ش نامه داده؟!
می گویم:
خب با بناز، صمیمیتره، یا فکر کرده مادرش نگران میشه!
شنیدم بیشتر بچه گیش، پیش بناز بوده!وقتی مادرش، درگیر جراحی و دردای مردم بود، اون باخاله ش، وسط کوه ها و درگیری بوده!
لابد فکر کرده بناز بدونه، بهتره، تا مادرش!
همه، در حال حرف زدن هستند و کسی حواسش، به در بازِ خانه نیست که من صدای پوتین هایش را می شنوم!
او، آن مردِ بی نام، یاسر، وارد خانه می شود، در را، از داخل می بندد...
هیچکس جز من هنوز متوجه نشده است!
می گویم:
آمد!
طاها می پرسد:
کی؟
اصلا تو کجا غیبت زد، یه دفعه؟
می گویم:
اون آمده توی این خونه...
فرمانده ی مرگ!
مادرم، چشمهایش را می بندد.
سردار، بی اختیار، دستش به سمت کلتش، می رود.
یاسر، در آستانه ی در، ظاهر می شود.
_سلام!
همه ی خانواده من که اینجان!
چطور منو، یادتون رفت؟
روژانو، نیم خیز می شود چیزی بگوید.
با نگاهِ یاسر می نشیند.
من، پشت پدرم می ایستم.
انگار پناه می گیرم.
آرزو می گوید:
این آقا کیه؟
یاسر می خندد...
آنچنان خنده ای که یک محکوم به اعدامِ دیوانه سرمی دهد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#قسمت_نود_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت94
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_چهارم
می گریزم...
از آن مرد، که خودش را فرمانده ی مرگ نامیده، ولی من مرگ را، نسبت به او، شریفتر می دانم.
این مُهملات چیست که می گوید؟
وقت تشکیل نطفه ی من، او پشت پنجره ی مادرم بوده؟!
مگر ممکن است؟
او، آن زمان، تازه ازدواج کرده بود، یک روز زودتر از والدینم...
هنوز قدرت ذهنی نداشته و روژانو، چنین کار کثیفی نمی کند!
دست کم، روژانویی که من می شناختم و در دوران بیماری، با دلسوزی، از من مراقبت می کرد، چنین زنی نیست که او توصیف می کند!
باید از مادرم چیزهایی بپرسم، باید جواب دهد!
شتابان، به سمت خانه ی دایی سعید می دوم...
در کمال تعجب من، همه آنجا هستند!
موجی از نگرانی، در چشمهایشان می بینم...
انگار، یک هوای سنگین، تنفس را برای همه شان، مشکل کرده است.
مادرم، آرام بخش می خورد، در این شرایط نمی توانم با او، حرف بزنم!
همه سرگردانند، بناز هم رسیده است...
می پرسم چه شده؟
مادرم آهسته می گوید:
بهمن، دو روزه، ازش خبری نیست!
یه نامه گذاشته برای بناز، که یه کار نیمه تمام داره، میره تمامش کنه!
نوشته اگه زنده برگردم، بهتون میگم، وگرنه حلالم کنید!
بناز، روژانو را هم با خود آورده است.
حدس می زنم روژانو، بخاطر همسرش یاسر، به این شهر آمده است.
سایه ی نگرانی را در چشمهای بناز و سارا می بینم.
انگار، از رازی خبر دارند که جز خودشان، کسی نمی داند!
فرمانده با تلفن، حرف می زند.
به تمام پاسگاه های مرزی، مشخصات بهمن را داده است...
او هم، از چیزی نگران است.
چیزی پنهان و مرموز، که تصویرش، در چشمهایشان معلوم نیست!
من می گویم:
شاید یه قرار شخصی داره...
جوونا دوست ندارن، بزرگترها کارشونو انجام بدن!
حالا که چیزی نشده، انقدر نگرانید!
دایی سعید می گوید:
چرا به مادرش نگفته؟
فقط به خاله ش نامه داده؟!
می گویم:
خب با بناز، صمیمیتره، یا فکر کرده مادرش نگران میشه!
شنیدم بیشتر بچه گیش، پیش بناز بوده!وقتی مادرش، درگیر جراحی و دردای مردم بود، اون باخاله ش، وسط کوه ها و درگیری بوده!
لابد فکر کرده بناز بدونه، بهتره، تا مادرش!
همه، در حال حرف زدن هستند و کسی حواسش، به در بازِ خانه نیست که من صدای پوتین هایش را می شنوم!
او، آن مردِ بی نام، یاسر، وارد خانه می شود، در را، از داخل می بندد...
هیچکس جز من هنوز متوجه نشده است!
می گویم:
آمد!
طاها می پرسد:
کی؟
اصلا تو کجا غیبت زد، یه دفعه؟
می گویم:
اون آمده توی این خونه...
فرمانده ی مرگ!
مادرم، چشمهایش را می بندد.
سردار، بی اختیار، دستش به سمت کلتش، می رود.
یاسر، در آستانه ی در، ظاهر می شود.
_سلام!
همه ی خانواده من که اینجان!
چطور منو، یادتون رفت؟
روژانو، نیم خیز می شود چیزی بگوید.
با نگاهِ یاسر می نشیند.
من، پشت پدرم می ایستم.
انگار پناه می گیرم.
آرزو می گوید:
این آقا کیه؟
یاسر می خندد...
آنچنان خنده ای که یک محکوم به اعدامِ دیوانه سرمی دهد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#قسمت_نود_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2